#آواز
Explore tagged Tumblr posts
topurdunews · 24 days ago
Text
حق اورسچ کی آواز اُٹھانے والے صحافیوں پر ظلم و تشدد بند ہونا چاہیے: مریم نواز
(24نیوز) وزیراعلیٰ پنجاب مریم نواز نے کہا ہے کہ حق اور سچ کی آواز اٹھانے والےصحافیوں پر ظلم و تشدد بند ہونا چاہیے۔ صحافیوں کے خلاف جرائم کے خاتمے کے عالمی دن پر پیغام میں وزیر اعلیٰ مریم نواز کاکہنا تھا کہ مقبوضہ جموں و کشمیر ، فلسطین سمیت ہر ملک میں صحافیوں پر تشدد قابل مذمت ہے ، احساس ذمہ داری کے ساتھ آزادی صحافت جمہوریت کی اساس ہے۔ انہوں نے کہا کہ مضبوط جمہوری معاشرے کیلئے آزاد صحافت کا ہونا…
0 notes
mmoossavi · 2 years ago
Photo
Tumblr media
خوش آمد گویی داریم به شما برای همکاری در برگزاری برنامه‌ی همگانی #درختکاری در چشمه گفتگو آدینه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ زمان آغاز ساعت ۱۰ صبح #بهسازی #چشمه_گفتگو در گوگل نام «چشمه گفتگو» ��ا جستجو نمایید هم نشانی هم عکس و فیلم‌های آن را ببینید و با تاریخچه و چگونگی ساخت آن آشنا شوید. 🌱 #اندیشکده_مردمی_چشمه_گفتگو به کمک مردم #مهربان کوشش کردم از سنگ‌های رها شده معدن که آنجا را خطرناک و نا زیبا کرده بود زیستگاهی طبیعی طراحی کنم تا مردم از #رواداری ، #گفتگو و #هم_افزایی بهره‌ی بیشتری برند و با الگو برداری از این کار توانایی بهینه سازی محیطی را بیاموزند. بگذاریم همه #آواز بخوانند، بخندند و خوش باشند تا شاد زیستن بخشی از #فرهنگ درونی آنها شود. اگر کوشش کنیم #راهبرد هایی را کارسازی کنیم که مردم شاد تر باشند آنگاه #مهربان تر خواهند شد و رفتار آشتی جویانه، کمک به یکدیگر، #عشق_ورزی، #لذت بردن درست از #زندگی و هزاران #کار_نیک دیگر گسترش می‌یابد و #جرم و دیگر #آسیبهای_اجتماعی کاهش می‌یابد. تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز #از_خودمان_آغاز_کنیم #دره_گفتگو #محسن_موسوی_زاده #پدر_اوریگامی_ایران با سپاس از شما (at Mashhad مشهـد) https://www.instagram.com/p/CpRxaRzI47D/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
cybermosque · 2 months ago
Video
youtube
کلیپ: نغمه شبانه روایت شعر و شروه و آواز در استان بوشهرقسمت سیزدهم: خلیل...
3 notes · View notes
tafakkor · 2 years ago
Text
شوق دیدار
شوق دیدار
..
ماه رفته است، کفش هایش را بیاورد
برای گردشی در راه یک ماهه اش
ابرها، غبار آب پاشیده اند در راه آسمان
و ستاره ای پیدا نیست، و راه ناپیدا
نور ِ امید ِ‌ دیدار ِ تو، در دل روشن است
تا بیابد راه را،‌ و به پاید چاه را
آواز قو، که ز ِ تنهائی ندا دهد
راه می نماید که دوُر زنم
صخره های نا امیدی را به سوی تو
قلب ام از شوق ِ دیدار تو، بی تاب می تپد
صدای گام هایم به سوی تو، همراهی ام می کنند
و ندا می دهند مانند جَرَس ز ِ کاروان
که راه پیموده می شود و دیدار نزدیک است
..
سوز
۲۹ بهمن ۱۳۹۷ –  18.02.2019 
0 notes
humansofnewyork · 1 year ago
Photo
Tumblr media
(13/54) “In Germany we started a family. When our first daughter was born we named her Ahang. Ferdowsi uses the word a lot in Shahnameh. It means melody, but it also means willpower. Eighteen months later our son Maziar arrived. After the children were born Mitra said it was time to choose a normal profession, and secure the life that we had. At university I studied mechanical engineering. But wherever I am, I think of all of Iran. There were many Iranian students living in Germany, so I started my own version of Niroo called the Assembly of Kaveh, after one of Shahnameh’s greatest champions. Kaveh is a special champion. He was a normal man. An ordinary blacksmith. But he rallies the people to defeat Zahak—the most evil king in all of Shahnameh. Our meetings were held in the back room of a local tavern. The meetings were more cultural than political, each week we’d lecture on a different topic. But I was outspoken about my support for the White Revolution. We’d lost half our family’s land as part of the land reform, but still: I supported it. I wrote my father a letter. I said: ‘Today we can hold our heads higher, because there is more freedom in Iran.’ One day we were in the middle of a meeting when the door was kicked in. Two hundred angry men rushed into the room. They were mainly members of a leftist group, but they’d also been infiltrated by The Shah’s secret police, SAVAK. Their agents had been tasked with creating conflict between student groups. The men went around the room, knocking over furniture. One of them broke a coke bottle against the table, and wielded it as a weapon. I stood up from my chair and rolled my papers in my hand. I said: ‘Please, sit down. Let us discuss. Let us use our words.’ One of them was dressed exactly like Fidel Castro. He picked up a chair and jabbed its leg directly into my eye. Blood started streaming from my face. My friends picked me off the floor and helped me to the basement of the tavern. After a few minutes a police car arrived to take me to the hospital, and I was loaded in the back. I began to lose consciousnesses. The last thing I remember was a horrible, sharp pain in my eye. Then everything turned to black.”
 میترا و من در آلمان صاحب دختری شدیم. نامش را آهنگ نهادیم. این واژه‌ای‌ست که فردوسی در شاهنامه بارها به کار برده است. به معنای نغمه و آواز، به معنای اراده‌ی راسخ نیز هست. هجده ماه پس از او پسرمان مازیار پا به دنیا نهاد. پس از به دنیا آمدن فرزندان‌مان، میترا از من خواست که پیشه‌ای معمولی برگزینم. آسایش و آرامشی داشته باشیم. در دانشگاه، مهندسی مکانیک می‌خواندم. ولی هر جا باشم، ایران با من است. از آنجا که در آلمان دانشجویان ایرانی بسیار بودند، پس از رایزنی با دوستان بر آن شدیم که سازمانی فرهنگی-سیاسی برپا کنیم. نامش را «انجمن ملی کاوه» نهادیم، به افتخار یکی از نامدارترین پهلوانان شاهنامه. کاوه پهلوانی‌ست ویژه. او از تبار آزاده مردمان بود. آهنگری ساده. ولی بر ضحاک، پلیدترین شاه شاهنامه شورید. دیدار هفتگی‌مان را در اتاقی ویژه‌ی نشست‌ها و گردهمآیی‌ها در میخانه‌ا‌ی محلی برگزار می‌کردیم. هر هفته به جُستار متفاوتی می‌پرداختیم: تاریخ، شعر، ادبیات، معماری و جز آن. گردهمآیی‌هایمان بیشتر فرهنگی بود تا سیاسی. ولی من انقلاب سفید را نیز پشتیبان بودم. با اصلاحات ارضی نیمی از زمین‌های خانوادگی‌مان از دست رفته بود ولی من با خرسندی به پدرم نوشتم که: «امروز می‌توانیم سرمان را بالاتر بگیریم زیرا عدالت، آزادی و آسایش بیشتری در ایران پدید می‌آید.» شبی در میانه‌ی گردهمآیی‌مان ناگهان در اتاق باز شد. چند سد تن از مردان خشمگین به ��تاق ما یورش آوردند. ما بیست‌و‌‌‌چند تن بودیم. آنان اعضا و هواداران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بودند. کنگره‌ی سالانه‌شان را در شهر ما برپا کرده بودند. ساواک درگیری میان دانشجویان ایرانی را به سود خود می‌دانست. بیشتر آنان طرفداران چپ وابسته به سیاست‌های شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی بودند و با ناسیونالیسم و انقلاب سفید مخالفت داشتند. یکی از آنها بطری نوشابه‌ای را شکست و به هوا برد. یکی که مانند فیدل کاسترو لباس پوشیده بود دور اتاق چرخید و پس از پرسیدن نام من روی میز جلوی من نشست. کاغذهایم را لوله کردم و از جا برخاستم. گفتم: «خواهش می‌کنم بنشینید تا با هم گفت‌وگو کنیم.» او صندلی را برداشت و پایه‌ی آن را یکراست به چشم راست من کوبید. دوستان، مرا به زیرزمین میخانه رساندند که ایمن‌تر بود. مهاجمان آمبولانسی را که برای بردن من رسیده بود، واژگون کردند. ناگزیر مرا در ماشین پلیس به بیمارستان رساندند. آرام آرام هوشیاری‌ام از دست می‌رفت. آخرین چیزی که به یاد دارم، احساس دردی شدید در چشمم بود. دیگر چیزی به یاد ندارم
155 notes · View notes
khudkalami · 3 months ago
Text
کوئی آواز ہی نہیں دیتا 
کس کی آواز پر کہوں آیا
koi awaz he nahi deta
kis ki awaz per kahon aya
16 notes · View notes
aashufta-sar · 1 year ago
Text
When Major Ahmed said
"آپ بے شک سو جائیں مگر پلیز فون بند مت کیجئے گا...میں آپ کی خاموشی سنوں گا۔"
When Gabriel Garcia Marquez said "And if one day you don't feel like talking to anyone. Call me ... We'll be silent."
When Behzad lakhnawi wrote
"مجھے تو ہوش نہ تھا ان کی بزم میں لیکن، خموشیوں نے میری ان سے کچھ کلام کیا"
When R. Arnold said "So, if you are too tired to speak, sit next to me for I, too, am fluent in silence."
When Arijit singh sang
"خاموشیاں آواز ہیں تم سننے تو آؤ کبھی، چھو کر تمہیں کھل جائیں گی گھر ان کو بلاؤ کبھی.."
106 notes · View notes
0rdinarythoughts · 1 year ago
Text
Tumblr media
تیری آواز کے سائے، تیرے ہونٹوں کے سراب
The shadow of your voice, the mirage of your lips
77 notes · View notes
hernepenthenotes · 16 hours ago
Text
Tumblr media
آواز دے کے دیکھ لو،شاید وہ مل ہی جائے
ورنہ یہ عمر بھر کا سفر رائیگاں تو ہے
8 notes · View notes
urdu-poetry-lover · 1 month ago
Text
‏چیزیں جو خوف زدہ کر دیتی ہیں...!!
‏اونچی آواز ،
‏ڈھلتی شامیں ،
‏طوفانی راتیں ،
‏احساس سے عاری پتھر نما دل ،
‏مغلظات بکتی زبانیں ،
‏سخت آزمائش کے دن ،
‏اور...
‏منافقت میں لپٹے یقین کا قصیدہ پڑھتے انسان...!!!
7 notes · View notes
huzursuzlugun-blogu · 3 months ago
Text
Tumblr media
Tüm varlığım benim, karanlık bir ayettir.
Seni, kendinde tekrarlayarak
Sonsuz çiçeklenmenin ve yeşermenin
Seherine götürecek..
Ben bu ayette senin için ah çektim, ah..
Ben bu ayette seni,
Ağaca, suya ve ateşe aşıladım
Yaşam belki
Her gün filesiyle bir kadının geçtiği
Uzun bir caddedir,
Yaşam belki okuldan dönen bir çocuktur
Yaşam belki
Bir adamın daldan kendini astığı
Bir urgandır,
Yaşam belki
İki sevişme arası rehavetinde
Yakılan bir sigaradır
Ya da birinin şaşkınca yoldan geçişidir,
Şapkasını kaldırarak,
Başka bir yoldan geçene, anlamsız gülümsemeyle
“Günaydın” diyen birinin…
Yaşam belki de o tıkalı andır
Benim bakışımın,
Senin buğulu gözlerinde
Kendini paramparça yıktığı an…
Benim,
Ay ve karanlığın algısıyla birleştireceğim
Bir duyumsama var bunda.
Yalnızlık boyutlarındaki bir odada,
Aşk boyutlarındaki yüreğim
Kendi mutluluğunun
Sade bahanelerini seyreder,
Saksılardaki çiçeklerin güzelim yok oluşunu,
Ve senin bahçemize diktiğin fidanı,
Ve bir pencere boyutlarında cıvıldayan,
Kanarya ötüşlerini…
Ah…
Budur benim payıma düşen…
Budur benim payıma düşen…
Benim payıma düşen,
Bir perde asılmasının benden aldığı
Gökyüzüdür…
Benim payıma düşen,
Terk edilmiş bir merdiven inmektir ve
Ulaşmaktır bir şeylere
Çürüyüşte ve gurbette olan bir şeylere…
Benim payıma düşen,
Anılar bahçesinde hüzünlü bir gezintidir
Ve “ellerini seviyorum” diyen
Sesin hüznünde can vermektir…
Ellerimi bahçeye dikiyorum
Yeşereceğim, biliyorum
Biliyorum, biliyorum…
Ve kırlangıçlar
Mürekkepli parmaklarımın ucunda,
Yumurtlayacaklar.
Küpeler takıyorum kulaklarıma,
İkiz, iki kirazdan
Ve tırnaklarımı süslüyorum
Yıldız çiçeğinin taç yaprağıyla.
Bir sokak var orada,
Bana âşık oğlanlar, hâlâ
Aynı kırışık saçları, ince boyunları
Ve sıska bacaklarıyla
Küçük bir kızın masum gülüşlerini düşünüyorlar;
Bir gece,
Rüzgarın alıp götürdüğü…
Bir sokak var,
Yüreğim,
Benim çocukluğumun mahallesinden çalmıştır.
Zaman çizgisinde, bir oylumun yolculuğu
Ve bir oylumla,
Gebe bırakmak zamanın kuru çizgisini
Bilinçli bir imgenin oylumu,
Aynanın konukluğundan dönen.
Ve bu şekildedir…
Birisi ölür,
Ve birisi kalır.
Hiçbir avcı,
Çukura dökülen hor bir arkta,
İnci avlamayacaktır.
Ben okyanusta yaşayan
Hüzünlü, küçük bir peri biliyorum
Ve yüreği tahta bir kavalda,
Usul usul çalıyor…
Küçük, hüzünlü bir peri
Geceleri bir öpücükle ölen
Ve sabahları bir öpücükle,
Yeniden doğacak olan…
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته‌ای
و به آواز قناری‌ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه …
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
سمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
ه��چ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
7 notes · View notes
topurdunews · 1 month ago
Text
جنرل عاصم منیر متشدد انتہا پسندوں کے خلاف توانا آواز بن گئے، امریکی فوجی جریدے کا اعتراف
(احمد منصور)امریکی سنٹرل کمانڈ کے جریدے ”یونی پاتھ“ نے آرمی چیف جنرل سید عاصم منیر کو شاندار الفاظ میں خراج تحسین پیش کیا ہے اور ان کی پیشہ ورانہ اور قائدانہ صلاحیتوں کا اعتراف کیا ہے۔ سینٹ کام جریدے کے مطابق جنرل سید عاصم منیر کو ایسے لیڈر کے طور پر یاد کیا جائے گا جن کا اولین عزم پاکستان کی سلامتی، استحکام اور خوشحالی ہے۔ سینٹ کام جریدے کے مضمون میں آرمی چیف جنرل سید عاصم منیر کی قیادت، فوجی…
0 notes
kishmishwrites · 3 months ago
Text
خاموشی
خاموشی، ایک ایسا لفظ جو اکثر نظر انداز کیا جاتا ہے، لیکن اس کی اہمیت کو ناقابل یقین طور پر کم نہیں کیا جا سکتا۔ ایک ایسا دوست جو کبھی دھوکہ نہیں دیتا، ایک ایسا ساتھی جو ہمیشہ ہمارے ساتھ رہتا ہے، اور ایک ایسا استاد جو ہمیں زندگی کے سب سے قیمتی سبق سکھاتا ہے۔
آج کے اس شور شرابے سے بھرے دور میں، خاموشی ایک ایسی نعمت ہے جسے ہم اکثر بھول جاتے ہیں۔ ہر طرف ہنگامہ، ہر طرف شور، اور ہر طرف باتیں۔ اس سب کے درمیان، خاموشی ایک ایسی پناہ گاہ ہے جہاں ہم اپنے آپ کو تلاش کر سکتے ہیں۔
خاموشی کے فوائد بے شمار ہیں۔ یہ ہمیں اپنے اندر کی آواز سننے کا موقع دیتی ہے۔ جب ہم خاموش ہوتے ہیں تو ہمارے دماغ زیادہ واضح طور پر سوچ سکتے ہیں۔ یہ ہمیں بہتر فیصلے کرنے میں مدد دیتی ہے۔ خاموشی سے ہم دوسروں کو بھی سننے کا موقع دیتے ہیں۔ کبھی کبھی لوگوں کو صرف سننے کی ضرورت ہوتی ہے۔
خاموشی سے ہم بہت سی الجھنوں سے بھی بچ سکتے ہیں۔ جب ہم زیادہ بولتے ہیں تو کبھی کبھی ایسی باتیں بھی نکل جاتی ہیں جن پر ہمیں بعد میں پچھتاوا ہوتا ہے۔ خاموشی سے ہمارے تعلقات بھی بہتر ہوتے ہیں۔ جب ہم خاموش ہوتے ہیں تو دوسرے لوگ ہمیں زیادہ توجہ سے سنتے ہیں اور ہماری باتوں کو زیادہ اہمیت دیتے ہیں۔
خاموشی سے ہم اپنی توانائی کو بھی بچا سکتے ہیں۔ جب ہم زیادہ بولتے ہیں تو ہماری توانائی ضائع ہوتی ہے۔ خاموشی سے ہم اپنی روح کو سکون دیتے ہیں۔
خاموشی ایک فن ہے، جسے سیکھا جا سکتا ہے۔ اگر ہم روزانہ کچھ وقت خاموشی کے لیے نکالیں تو ہم اس فن میں مہارت حاصل کر سکتے ہیں۔ ہم میڈٹیشن کر سکتے ہیں، یا کسی پرسکون جگہ پر بیٹھ کر خاموش رہ سکتے ہیں۔
خاموشی کا سفر آسان نہیں ہے۔ ہمارے اردگرد اتنا شور ہے کہ خاموشی کو برقرار رکھنا مشکل کام ہے۔ لیکن اگر ہم یہ فیصلہ کر لیں کہ ہم خاموش رہیں گے تو ہم ضرور کامیاب ہوں گے۔
خاموشی ہی زندگی کی اصل آواز ہے۔
7 notes · View notes
cybermosque · 2 months ago
Video
youtube
کلیپ: نغمه شبانه روایت شعر و شروه و آواز در استان بوشهرقسمت دوازدهم: میث...
4 notes · View notes
rabiabilalsblog · 4 months ago
Text
"ابتدائے محبت کا قصہ "
عہدِ بعید میں، زمین و آسمان کی آفرینش کے بعد ،جب ابھی بشر کا عدم سے وجود میں آنا باقی تھا، اس وقت زمین پر اچھائی اور برائی کی قوتیں مل جل کر رہتیں تھیں. یہ تمام اچھائیاں اور برائیاں عالم عالم کی سیر کرتے گھومتے پھرتے یکسانیت سے بے حد اکتا چکیں تھیں.
ایک دن انہوں نے سوچا کہ اکتاہٹ اور بوریت کے پیچیدہ مسئلے کو حل کرنا چاہیے،
تمام تخلیقی قوتوں نے حل نکالتے ہوئے ایک کھیل تجویز کیا جس کا نام آنکھ مچولی رکھا گیا.
تمام قوتوں کو یہ حل بڑا پسند آیا اور ہر کوئی خوشی سے چیخنے لگا کہ "پہلے میں" "پہلے میں" "پہلے میں" اس کھیل کی شروعات کروں گا..
پاگل پن نے کہا "ایسا کرتے ہیں میں اپنی آنکھیں بند کرکے سو تک گنتی گِنوں گا، اس دوران تم سب فوراً روپوش جانا، پھر میں ایک ایک کر کے سب کو تلاش کروں گا"
جیسے ہی سب نے اتفاق کیا، پاگل پن نے اپنی کہنیاں درخت پر ٹکائیں اور آنکھیں بند کرکے گننے لگا، ایک، دو، تین، اس کے ساتھ ہی تمام اچھائیاں اور برائیاں اِدھر اُدھر چھپنے لگیں،
سب سے پہلے نرماہٹ نے چھلانگ لگائی اور چاند کے پیچھے خود کو چھپا لیا،
دھوکا دہی قریبی کوڑے کے ڈھیر میں چھپ گئی،
جوش و ولولے نے بادلوں میں پناہ لے لی،
آرزو زیرِ زمین چلی گئی،
جھوٹ نے بلند آواز میں میں کہا، "میرے لیے چھپنے کی کوئی جگہ باقی نہیں بچی اس لیے میں پہاڑ پر پتھروں کے نیچے چھپ رہا ہوں" ، اور یہ کہتے ہوئے وہ گہری جھیل کی تہہ میں جاکر چھپ گیا،
پاگل پن اپنی ہی دُھن میں مگن گنتا رہا، اناسی، اسی، اکیاسی،
تمام برائیاں اور اچھائیاں ایک ایک کرکے محفوظ جگہ پر چھپ گئیں، ماسوائے محبت کے، محبت ہمیشہ سے فیصلہ ساز قوت نہیں رہی ، لہذا اس سے فیصلہ نہیں ہو پا رہا تھا کہ کہاں غائب ہونا ہے، اپنی اپنی اوٹ سے سب محبت کو حیران و پریشان ہوتے ہوئے دیکھ رہے تھے اور یہ کسی کے لئے بھی حیرت کی بات نہیں تھی ۔
حتیٰ کہ اب تو ہم بھی جان گئے ہیں کہ محبت کے لیے چھپنا یا اسے چھپانا کتنا جان جوکھم کا کام ہے. اسی اثنا میں پاگل پن کا جوش و خروش عروج پر تھا، وہ زور زور سے گن رہا تھا، پچانوے، چھیانوے، ستانوے، اور جیسے ہی اس نے گنتی پوری کی اور کہا "پورے سو" محبت کو جب کچھ نہ سوجھا تو اس نے قریبی گلابوں کے جھنڈ میں چھلانگ لگائی اور خود کو پھولوں سے ڈھانپ لیا،
محبت کے چھپتے ہی پاگل پن نے آنکھیں کھولیں اور چلاتے ہوئے کہا "میں سب کی طرف آرہا ہوں" "میں سب کی طرف آرہا ہوں" اور انہیں تلاش کرنا شروع کردیا،
سب سے پہلے اس نے سستی کاہلی کو ڈھونڈ لیا، کیوں کہ سستی کاہلی نے چھپنے کی کوشش ہی نہیں کی تھی اور وہ اپنی جگہ پر ہی مل گئی،
اس کے بعد اس نے چاند میں پوشیدہ نرماہٹ کو بھی ڈھونڈ لیا،
صاف شفاف جھیل کی تہہ میں جیسے ہی جھوٹ کا دم گُھٹنے لگا تو وہ خود ہی افشاء ہوگیا، پاگل پن کو اس نے اشارہ کیا کہ آرزو بھی تہہ خاک ہے،
اسطرح پاگل پن نے ایک کے بعد ایک کو ڈھونڈ لیا سوائے محبت کے،
وہ محبت کی تلاش میں مارا مارا پھرتا رہا حتیٰ کہ ناامید اور مایوس ہونے کے قریب پہنچ گیا،
پاگل پن کی والہانہ تلاش سے حسد کو آگ لگ گئی، اور وہ چھپتے چھپاتے پاگل پن کے نزدیک جانے لگا، جیسے ہی حسد پاگل پن کے قریب ہوا اس نے پاگل پن کے کان میں سرگوشی کی " وہ دیکھو وہاں، گلابوں کے جُھنڈ میں محبت پھولوں سے لپٹی چھپی ہوئی ہے"
پاگل پن نے غصے سے زمین پر پڑی ایک نوکدار لکڑی کی چھڑی اٹھائی اور گلابوں پر دیوانہ وار چھڑیاں برسانے لگا، وہ لکڑی کی نوک گلابوں کے سینے میں اتارتا رہا حتیٰ کہ اسے کسی کے زخمی دل کی آہ پکار سنائی دینے لگی ، اس نے چھڑی پھینک کر دیکھا تو گلابوں کے جھنڈ سے نمودار ہوتی محبت نے اپنی آنکھوں پر لہو سے تربتر انگلیاں رکھی ہوئی تھیں اور وہ تکلیف سے کراہ رہی تھی، پاگل پن نے شیفتگی سے بڑھ کر محبت کے چہرے سے انگلیاں ہٹائیں تو دیکھا کہ اسکی آنکھوں سے لہو پھوٹ رہا تھا، پاگل پن یہ دیکھ کر اپنے کیے پر پچھتانے لگا اور ندامت بھرے لہجے میں کہنے لگا، یا خدا! یہ مجھ سے کیا سرزد ہوگیا، اے محبت! میرے پاگل پن سے تمھاری بینائی جاتی رہی، میں بے حد شرمندہ ہوں مجھے بتاؤ میری کیا سزا ہے؟ میں اپنی غلطی کا ازالہ کس صورت میں کروں؟
محبت نے کراہتے ہوئے کہا " تم دوبارہ میرے چہرے پر نظر ڈالنے سے تو رہے، مگر ایک طریقہ بچا ہے تم میرے راہنما بن جاؤ اور مجھے رستہ دکھاتے رہو"
اور یوں اس دن کے واقعے کے بعد یہ ہوا کہ، محبت اندھی ہوگئی، اور پاگل پن کا ہاتھ تھام کر چلنے لگی ، اب ہم جب محبت کا اظہار کرنا چاہیں تو اپنے محبوب کو یہ یقین دلانا پڑتا ہے کہ "میں تمھیں پاگل پن کی حد تک محبت کرتا ہوں "
8 notes · View notes
humansofnewyork · 1 year ago
Photo
Tumblr media
(42/54) “At dawn we woke to the sound of shots. First the machine gun fire, then the single shots. That morning I counted more than ever before: twenty-one. When the newspaper arrived that morning, I ran my finger down the list until I found his name. It has always been my belief, that if one of us could have survived, it should have been him. He could have united people. His entire life, all his thoughts, all his words, led back to one thing: our common destiny. When you only fight for one lane, one party, one policy, all you see is conflict. Unity is so elusive. There is only one thing we all share: Iran. And nobody knew Iran more, nobody loved Iran more, than Dr. Ameli. We’d later learn his last words were: ‘Do not think of me, think of Iran.’ He was so brilliant. He could have earned all the money in the world. But that’s not where he stored his treasures. He chose to have less, so he could do more. And that is the rarest kind of person. There should be a statue of him in the center of Tehran. But nobody heard the story of his life. Nobody heard the story of his death. It was a seed that didn’t fall into soil. It was too dangerous to even hold a memorial service. We couldn’t grieve. We couldn’t gather together to share our memories. Our only way to honor him was to keep working, to keep resisting in whatever small way we could. We found an empty conference hall, a place so isolated that no one could hear our voices. And we’d hold meetings late at night. We’d bring in singers with beautiful voices, and they’d sing songs. Songs about loving Iran. And as people were leaving we’d hand out cassettes with the speeches of Dr. Ameli. At the very least we could spread his words. On the cover of the cassette we put a picture of his face, next to The Lion and The Sun. They’re two of the oldest symbols of Iran. The sun, the source of all light. And the lion. The lion is the most powerful animal in Iran. It’s loyal. It would do anything for its tribe. And it doesn’t run from anything. The lion is not the largest animal, but its power doesn’t come from its size. It comes from its heart. Its courage. Its soul. Its 𝘕𝘪𝘳𝘰𝘰.” 
پنج بامداد با شلیک مسلسل از خواب پریدم. تک‌تیرها را شمردم. از روزهای پیش بیشتر بود. ۲۱ تیر. همینکه روزنامه‌ رسید، با سرانگشتم لیست نام‌ها را دنبال کردم تا به نام او رسیدم. همیشه بر این باور بودم که اگر از ما دو تن یکی جان به در ‌برد، ‌باید او باشد. او می‌توانست مایه‌ی همبستگی مردم‌ باشد. پراکندگان را گرد هم آورد و گُسَستگان را به هم بپیوندد. در درازای زندگی‌اش همه‌ی اندیشه‌هایش، واژگانش به یک سرچشمه باز می‌گشتند و آن سرنوشت مشترک ملی بود. سخنانش پرواز می کردند. اتحاد چنان گریزان است که وقتی برای یک خط یا یک حزب یا یک سیاست مبارزه کنی، آنچه می‌بینی تنها کشمکش است. تنها یک چیز است که ما در آن مشترک هستیم و آن ایران است. و ایران است که ما برایش مبارزه می‌کنیم. بر آنم کسی بیش از او درباره‌ی ایران نمی‌دانست و ایران را دوست نداشت. چندی بعد شنیدیم که واپسین سخنش چنین بوده است: “به من نیندیشید، به ایران بیندیشید.” دکتر عاملی اندیشمندی یگانه بود. می‌توانست از پس هر کاری برآید. فرهمند بود. آزمندی از جانش دور بود، گنجینه‌ی جانش آکنده از مهر ایران بود. آگاهانه برگزیده بود کمتر داشته باشد تا بیشتر کار کند، برای ایران. چنین کسانی کمیابند، بلکه نایاب. باید تندیسی از او در دل ایرانشهر ساخت. کس داستان زندگی‌اش را نشنید. کس داستان مرگ‌اش را نشنید. گویی دانه‌ای بود که در خاک نیفتاده است. مراسم یادبودی هم بر پا نشد. نتوانستیم به یاد او گرد هم‌آییم و غمگُساری کنیم. درد مرا رها نمی‌کرد. تنها راه دوام آوردن، ادامه‌ی کار بود. پایداری تا توان داریم. تالاری که هیچکس نتواند صدایمان را بشنود، پیدا کردیم. و شب‌ها دیرهنگام گرد هم می‌آمدیم. می‌آمدند تا با نوای خوش برای ایران آواز و ترانه ‌بخوانند، سرودهای ملی، مردمی و میهنی. سرودهای دلدادگی به ایران. نوارهای کاست سخنرانی‌های دکتر عاملی را میان مردم پخش می‌کردیم. کمترین کاری که می‌توانستیم انجام دهیم، پخش کردن اندیشه‌هایش بود. بر روی جلد نوار کاست، چهره‌‌ی تابناکش کنار درفش شیر و خورشید نشان بود؛ دو‌ نماد امیدبخش از روزگاران کهن‌: خورشید، سرچشمه‌ی نور و روشنایی و شیر، دلیرترین جاندار ایرانزمین. شیرخانواده دوست، شیر گریزناپذیر، نمادی از جان و دل، دلیری و نیرو
124 notes · View notes