#آخرین
Explore tagged Tumblr posts
Text
5 notes
·
View notes
Text
ادامه سیاست زن ستیزی طالبان؛ ۲۰ زن از اداره تصدی گاز جوزجان برکنار شدند
دستکم ۲۰ کارمند از اداره تصدی گاز و نفت استان جوزجان از سوی طالبان شده اند. طالبان این زنان را که هرکدام شان 10 الی 15 سال دربخش.های مختلف این اداره کار کرده و تجربه داشتند را روز گذشته از وظایف شان به گونه دسته جمعی سبکدوش کرده اند. به گفته منابع این زنان که مسوولیت تامین اقتصادی خانوادههای شان را به دوش دارند. این در حالیست که طالبان روز گذشته نیز کارمندان زن در دفتر یونما در استان ننگرهار…
View On WordPress
0 notes
Text
آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و عضلانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گفت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش رو با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم چرا این چند سال آخر خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در ��اقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خوابآلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« چی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر میکنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
34 notes
·
View notes
Photo
(11/54) Before our wedding Mitra’s father gave her one final piece of advice: ‘Never let a man enforce his opinions on you.’ And she took it to heart. She was my opposite. My antithesis. The hardest for me to convince. She would tell me I was too optimistic. She’d say that I only saw the best in things, whether that be people, Iran, or Shahnameh. After our marriage I finally convinced her to read it with me. We’d just moved to Germany so that I could attend university. Each night when I came home from class, she’d lay her head in my lap and I’d read her a chapter. It was my second time reading the book all the way through. My first time as an adult. As a boy I’d always been drawn to Rostam’s feats of strength: his taming of Rakhsh, his defeat of the demon king, his slaying of the dragon. But now I noticed something else. Rostam lived by a code. He would not serve an evil king. He would only serve his ideals. 𝘋𝘢𝘢𝘥. Justice. 𝘙𝘢𝘴𝘵𝘪. Truth. And most of all, 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. Freedom. Rostam would never sacrifice his freedom. The great champions of Shahnameh were more than warriors, they were vessels for our ideals. Even in the darkest times, even in the times of greatest danger, they lived by their code. I did my best to interest Mitra in certain parts. When I came to the story of the female knight Gordafarid, I quickened my pace. I filled my words with excitement: ‘The battle was nearly lost. Gordafarid’s commander had been captured on the battlefield. Her castle was completely surrounded by the enemy. Gordafarid tried to rally the men to fight, but none would join her. They wanted to stay behind the castle walls. They wanted to surrender. Gordafarid’s cheeks turned black with rage. She grabbed her bow and arrow, tied her hair beneath her helmet, and rode out to face the enemy alone. She stopped just short of the enemy lines, and like a lion she roared: 𝘞𝘩𝘦𝘳𝘦 𝘢𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶𝘳 𝘤𝘩𝘢𝘮𝘱𝘪𝘰𝘯𝘴?’ In the heat of the story, I peeked down at Mitra to see if she was scared. But she’d fallen asleep.”
پیش از ازدواجمان پدر میترا آخرین اندرز را به او داد: «هرگز اجازه نده مردی به تو زور بگوید.» و او آن درس را جانانه پذیرفته بود. و ما در تمام زندگیمان چنین بودهایم. او همواره آنتیتِز من بوده است. نقطهی مقابل من. سرسختترین کس برای متقاعد شدن. میگفت بیش از اندازه آرمانخواهم، بیش از اندازه ناآزموده و بیش از اندازه باورمند. میگفت که من همیشه بهترین را در هر چیزی میبینم، چه مردم باشد، چه ایران و چه شاهنامه. پس از ازدواجمان سرانجام توانستم او را راضی کنم که همراه من شاهنامه بخواند. دوران دانشجویی را در آلمان زندگی میکردیم. و هر شب که از دانشگاه به خانه برمیگشتم، سرش را روی پاهایم میگذاشت و من بخشی از شاهنامه را برایش میخواندم. این دومین بار بود که شاهنامه را از آغاز تا پایان خواندم. نخستین بار در بزرگسالی. در کودکی همواره شیفتهی نبردهای رستم بودهام: رام کردن رخش، شکست دیوان، کشتن اژدهای پیدا و پنهان. ولی آن روز به نکتهی دیگری پی برده بودم. رستم برپایهی یک قانون زندگی میکرد. او به پادشاه ستمگر خدمت نمیکرد. او تنها به راه آرمانهایش میکوشید: داد، راستی و بالاتر از همه، آزادی برایش ارجمندترین بود. رستم هرگز از آزادیاش نمیگذشت. پهلوانان بزرگ شاهنامه فراتر از جنگجویانی نیرومند بودند. آنها نگهدارندهی آرمانهایمان بودند. حتا در تاریکترین زمانها، حتا در بزرگترین خطرها، پیرو قانون پهلوانی خود بودند. من بیشترین تلاش خود را میکردم که میترا را دلبستهی بخشهای ویژهای از شاهنامه کنم. هنگامی که به داستان گردآفرید رسیدم، شتابم را بیشتر کردم. واژگان را با شور بیشتری خواندم. دژ سپید به محاصرهی دشمن درآمده بود، هجیر نگهبان دژ بود. به جنگ سهراب رفت و به کمند او گرفتار شد. هنگامی که گردآفرید آگاه شد، گونههایش از شدت خشم به سیاهی گرایید: چنان ننگش آمد ز کار هجیر / که شد لالهرنگش به کردار قیر. پس تیر و کمان خود را برداشت. گیسوانش را به زیر کلاه خود گرد آورد، و یکه و تنها بر دشمن تاخت. به نزدیکی سپاه دشمن ایستاد و چون شیر غرید: به پیش سپاه اندر آمد چو گرد / چو رعد خروشان یکی ویله کرد / که گردان کدامند و جنگآوران / دلیران و کارآزموده سران. در اوج داستان نگاهی زیرچشمی به میترا انداختم تا ببینم که آیا ترسیده است. او به خواب رفته بود
218 notes
·
View notes
Text
بیاید براتون داستان تعریف کنم :
از دریا پیداش کرد و آوردش خونه..
بزرگتر شد🥲
حتی بزرگتر😭
حدس میزنم اگه شو (ocم که پست اولم هم از اونه) با یه کاراکتر دیگه بزرگ میشد حداقل موهای به این خوشگلی رو رنگ نمیکرد
البته این فقط یه au عه، شو در واقع پری دریایی نیستا.. انسان عادیه. (الکی)
حوصلم بکشه داستان زندگیشم مینویسم براتون😃
جزو اولین کارای داستانیم محسوب میشه، آخرین عکس پنج دقیقه پیش تموم شد، قبلیا هم یکم قبل تر، نزدیک یه هفته..
دیگه میزنم تو کار کشیدن oc هام با کاراکترای خود انیمه (گند میزنم بهشون😑)
جهت کیفیت بهتر کلیک کنید
#ایرانی#ایران#iranian#persian#sketch#mermaid#tokrev rindou#rindou haitani#tokyo revengers oc#tokrev oc#oc art#oc x canon#au#my art#artists on tumblr#artwork#haitani rindou#پری دریایی#SoundCloud
13 notes
·
View notes
Text
إذن أنا هنا، في غرفتي. لا أستطيع أن أحيط نفسي بأصدقاء، ثرثرة وسلوان، لأن أصدقائي القليلين لم يعودوا بعد. لا أستطيع أن أتنصّل من الإدراك الغامر المجرّد بأنك مهما تكن متحمساً، مهما تكن واثقاً أن الشخصية قَدَر، فإن لا شيء، لا ماضي ولا مستقبل، هو حقيقي، عندما تكون وحيداً في غرفتك والساعة تتكتك بصخب في التألق البهيج الزائف للضوء الكهربائي. وإن لم يكن لك ماض أو مستقبل - والحاضر لا ينشأ في النهاية من شيء آخر - لماذا إذن لا ترمي عنك القوقعة الفارغة للحاضر وترتكب الانتحار؟ لكن أحشاء جمجمتي الرمادية الباردة، العقلانية تردد كالببغاء، 《أنا أفكر، إذن أنا موجود》 تهمس بأن هناك دائماً نقطة تحوّل، تحسّن، زاوية رؤية جديدة. ولذلك أنا أنتظر ما نفع أن تبدو حسن المظهر؟ أن تحظى بالأمان المؤقت؟ ما نفع أن يكون لك دماغ؟ ألمجرّد أن تقول: 《أنا رأيت، أنا فهمت؟》 آه أجل، أنا أكره نفسي لأني لا أستطيع النزول إلى الطابق السفلي بشكل طبيعي والبحث عن سلوى في المجموع. أكره نفسي لأني مُلزمة بالجلوس هنا تتنازعني ما لا أعرف من أفكار. ها أنا هنا، بندول ينوس بين ذكريات الماضي وأحلام المستقبل، بندول من لحم جذاب معقول. أتذكر ما مر به هذا اللحم؛ حلمتُ بما يمكن أن يمرّ به أسجل هنا أحداث الأعصاب البصرية، براعم الذوق، الإدراك الحسي وكما أعتقد أنا لست سوى قطرة في بحر عظيم من قضية محددة بالقدرة على إدراك وجودي. مثل ملايين آخرین كنت كل شيء محتمل عند الولادة. كنت أيضاً معاقة، مقيدة ببيئتي بجيناتى الوراثية، أنا أيضاً، سأجد مجموعة من معتقدات، من معايير للعيش بها، ومع ذلك سوف يُفسد رضا العثور عليها بواقع أنني بلغت الذروة في العيش السطحي، ذي البعدين - مجموعة معايير وقيم هذه الوحدة ستخبو وتضعف، بلا ريب، عندما أنهمك غداً من جديد في الصفوف، في ضرورة الدراسة للامتحانات. لكن الآن، ذلك الهدف الزائف لم يعد قائماً وأنا أدور في خواء مؤقت في المنزل، ارتحت ولهوت؛ هنا، حيث أعمل، الروتين هو مؤقتاً معلّق وأنا ضائعة ما من كائن حي على الأرض في هذه اللحظة غيري أنا. يمكنني السير في الأروقة، ويمكن أن تنفغر الحجرات الفارغة عليّ من كل جانب ساخرة مني. يا إلهي، لكن الحياة هي وحدة برغم كل المواد المخدرة، برغم المرح المبهرج الصاخب لـ "الحفلات التي بلا جدوى"، برغم الوجوه المبتسمة الزائفة التي نرتديها جميعاً. وعندما تجد في النهاية أحداً تشعر معه أنك تستطيع أن تبثّ له لواعج نفسك، تتوقف في الحال، مذعوراً من كلماتك - هي صدئة جداً، قبيحة جداً، تافهة جداً وواهنة لأنها بقيت زمناً طويلاً حبيسة في الظلام الخانق لداخلك. أجل، يوجد فرح، ارتياح وعشرة - لكن وحدة الروح في وعيها الفظيع بذاتها، هي رهيبة وطاغية....
13 notes
·
View notes
Text
منظور از وام سیم کارت چیست؟ https://vamsimcart.ir/ سیم کارت 0912 کالای لوکس و ارزشمندی است که ارزش آن روزانه در حال افزایش است، جالب است بدانید سیم کارت های 0912 فقط و فقط به صورت دایمی به بازار سیم کارت عرضه شد و همین موضوع ارزش آن را بیش از پیش کرده است. https://vamsimcart.ir/ برای دریافت هر نوع وام یا تسهیلات نیاز به ضامن معتبر ، چک و سفته دارید . سیم کارت ۰۹۱۲ به علت ارزش بالا می توانند به عنوان ضامن یا چک و سفته برای شما باشند ، بطوری که می توانید بر اساس ارزش سیم کارت خود از مجموعه وام سیم کارت محبی وام دریافت کنید و حتی زمانی که وام دریافت می کنید از سیم کارت خودتان استفاده کنید. مراحل و مدارک مورد نیاز جهت اخذ وام بر روی سیم کارت 0912 همراه اول موجود بودن سیم کارت بصورت فیزیکی ( سیم کارت تا ۲۰ روز قبل نباید تعویض سیم کارت و تنظیم سند شده باشد ) اصل مدارک شناسایی شامل یکی از مدارک ( کارت ملی جدید یا شناسنامه جدید پاسپورتی ) حضور صاحب سیم کارت در زمان انعقاد قرارداد الزامی است لطفا بدون هماهنگی مراجعه حضوری نداشته باشید ، وام سیم کارت محبی بدون هماهنگی و وقت قبلی پذیرش نخواهد داشت. https://vamsimcart.ir/vam-chist/ مدت زمان باز پرداخت وام سیم کارت چند ماه است؟ مدت زمان باز پرداخت از ۴ الی ۸ ماه به انتخاب شما انجام می شود. آیا برای اخذ وام سیم کارت به ضامن یا چک و سفته نیاز داریم؟ خیر ، نیازی به هیچ کدام نیست. چگونه از ارزش وام سیم کارت خود با خبر شویم؟ با وام سیم کارت تماس بگیرید ( 09121405045 و 09121184481 ) و از مبلغ وام سیم کارت 0912 خود مطلع شوید. https://vamsimcart.ir/vam-chist/ مدت زمان انجام مراحل اخذ وام چند روز است؟ کمتر از ۳۰ دقیقه شما مبلغ وام را دریافت خواهید کرد. مبلغ وام سیم کارت چگونه به حساب وام گیرنده واریز می شود؟ مبلغ وام بصورت چک بانکی روز و یا کارت به کارت به حساب واریز می گردد. وام مضاربه سیم کارت چیست؟ https://vamsimcart.ir/ در وام مضاربه اقساط سیم کارت پرداخت های ماهیانه به نسبت پایین می باشد و مبلغ کل وام در آخرین قسط دریافت می گردد. وام عادی یا پرداخت ماهیانه سیم کارت چیست؟ در وام پرداخت ماهیانه یا در اصطلاح عادی ، پرداخت اقساط سیم کارت بصورت ماهیانه و یک دست انجام می شود ، وام عادی سیم کارت برای مشتریان مقرون به صرفه است. https://vamsimcart.ir/sharayet/ ارزش گذاری سیم کارت ۰۹۱۲ برای تسهیلات و ضمانت چگونه است؟ مبلغ ارزش ضمانت سیم کارت قبل از عقد قرارداد سیم کارت اقساطی توسط وام سیم کارت محبی انجام می شود و در صورتی که شما با مبلغ و اقساط موافقت داشته باشید انجام خواهد شد.
2 notes
·
View notes
Text
Chapter One:
برنامهها هیچوقت آنطور که میخواهی پیش نمیروند اما بالاخره خوبیش این است که با هرچه کم کاری و تنبلی و ناراضی بودن بالاخره برای پیشبردنشان کاری کردهام. 24 شهریور آخرین موعد ارسال آثار است و من که فکر میکردم موبایل یکی از چیزهاییست که مرا از برنامهام عقب انداخته چند روز پیش - نمیدانم شاید حدود یک هفتهای شدهباشد- آن را خاموش کردهم و گذاشتم توی کشوی آخر تا وقتی که حداقل پیشنویس را آماده کنم. البته چند روز پیش روشنش کردم و فقط قسطم را پرداختم، دیروز هم فیش حقوقیام را نگاه کردم و در اینستاگرام به پیجی درمورد کاری پیام دادم -که اگر ان کار خوب پیش رفت بعدا میآیم و درموردش مینویسم- و دوباره خاموشش کردم. یکی از نگرانیهایم استریک دولینگو بود که از طریق وبسایتش هر روز درسم را تمرین میکنم و یک روزش را هم از دست ندادهام، درست است که هر بار ازم باج میگیرد و جم میخواهد اما مهم همان پانصد و سی و خوردهای روز است که حفظ شده و هنوز آتشش روشن است. - واقعا نمیدانم از روز چندم تعداد روزها اینقدر مهم میشود که احساس میکنم اگر استریکم صفر بشود مثل سریال آلیس در سرزمین مرزی یک لیز از آسمان میخورد توی سرم و میمیرم. :|-
برای جشنواره حدود چهار صفحه نوشتهام اما حالا فکر میکنم برای چیزی که باید حداکثر ده صفحه باشد زیادی دارم حاشیه مینویسم چون هنوز اصلا به بحث اصلی نرسیدهام ولی بالاخره پیش نویس است... امیدوارم در آخر چیز درستی از آب در بیاید چون این بار به مامان قول دادهام هرچه که شد بفرستمش و اگر خودم هم نفرستادم او مختار است لپتاپ را بردارد و فایل را بفرستد.
Chapter Two:
این روزها از همه شبکههای اجتماعی نفرت دارم. نمیدانم چند درصدش به خاطر خود آن شبکه است چند درصدش برای اینکه روی مردم اطرافم تاثیر گذاشته و دیگر نمیتوانم مثل قبل با آنها حرف بزنم.
قبلا ما برای خودمان زندگی میکردیم،-حداقل بخش زیادی از مردم- اما حالا همه طوری انتخابها و رفتارهایت را برای خودشان تجزیه و تحلیل میکنند انگار وجودت از ترندها و وایرالهای فضای مجازی درست شده. تو ادای نویسندهها را درمیآوری چون توی تیکتاک وایرال است. تو مثل فلان یوتیوبر با استایل دارک نمیدانم چه بیرون میروی چون میخواهی شبیه او باشی؛ به نقاشی و موسیقی و سفالگری و هنر علاقهدا��ی چون میخواهی زندگیات را شبیه فلانی در پینترست بسازی و کتاب میخوانی تا ادای مثلا فرهیختههای توییتر را -که حالا بهش میگویند ایکس و وقتی میگویی توییتر یکجوری بهت نگاه میکنند انگار از دو قرن بیش آمدهای- دربیاوری.
به قول امیلی بهت نگاه میکنند و هی میگویند هر کدام از تکههای وجودت شبیه چه کسی است و در آخر ازت یک آدم وصله پینهشده از چندین نفر مختلف میسازند در حالی که تو فقط میخواهی خودت باشی و علاقهای به اینکه مثل پتوهای چهلتکهی مادربزرگ از هزار طرح و نقش کپی شده از دیگران باشی خوشت نمیآید هیچ... متنفری.
همیشه از اینکه کسی بهم بگوید شبیه کسی دیگر هستم متنفر بودم، نه فقط برای اینکه فکر میکردم خاص بودم را ازم گرفتهاند برای اینکه من سعی کرده بودم شخصیتم را خودم بسازم و حالا با یک نگاه سطحی به کسی دیگر نسبتش میدهند انگار که در تمام این مدت در حال تقلیدی بچگانه از شخصیت دیگری بودهام. حقیقت این است که من فلانی را دنبال نمیکنم چون معروف است و میخواهم شبیه او شوم، او را دنبال میکنم چون شبیه من است و از قضا معروف هم هست و اصلا همین معروفیتش باعث شده او را بین خیل اکانتهای فضای مجازی پیدا کنم. - البته به گمانم باید همه مردم این کار را بکنند. مگر نه؟- انگار تا چند کا فالوور نداشتهباشی حق نداری شخصیت مستقلی داشتهباشی. خدا را شکر که هیچوقت به آن صورت اهل استفاده از فضای مجازی و روابط صمیمی هر دقیقه پیام بده و احوال بپرس نبودهام وگرنه همین حالا هم میگفتند پیام نمیدهد چون میخواهد مثل شاخها (:|) رفتار کند. - برای همان خاموشکردن موبایل و فعالنبودن در شبکههای اجتماعی-
البته آدم وقتی کفری میشود که مهم نیست چقدر توضیح میدهی کسی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. پارسال وقتی برای بار اول به خوابگاه رفتم بارها مستقیم و غیرمسقیم گفتند که موهایم را کوتاه کردهام چون من هم تب تامبویهای تینیجر اینستاگرام را گرفتهام؛ و چون دیگر از توضیح اینکه بگویم هرچه یاد دارم از کودکی موهایم همینقدر بوده و مامان همینطور میبستشان خسته شده بودم گذاشتم بلند شوند ولی چند ماه بعدش دوباره کوتاهشان کردم؛ اما همیشه نادیده گرفتنشان انرژی زیادی میخواهد؛ آنقدر که هر روزی که به سال تحصیلی نزدیک میشویم بیشتر به این فکر میکنم که دلم نمیخواهد به خوابگاه برگردم و همین هم برای منی که همیشه عاشق مدرسه و دانشگاه بودهام تناقض عیجیبی ست.
Chapter three:
بعضی کتابها و فیلم و سریالها خودشان در زمان مناسب به سراغت میآیند، نمونهاش همین مجموعه امیلی. اردیبهشت کلی با خودم حساب و کتاب کردم که از ��مایشگاه کتاب چه بخرم، چیزهایی که دوست داشتم بخرم یا خیلی گران بودند یا علاوهبر گرانی چند جلدی هم! خلاصه هزار بار سبد خرید را پر و خالی کردم تا بالاخره چیزی را پیدا کنم که هم از جذاب بودنش مطمئن باشم هم تا حدودی با جیب دانشجوییام بسازد... و در آخر ته ماندهکارتم را دادم برای مجموعه امیلی و چلنجر دیپ. از آن موقع هنوز نخواهدهبودمش، و حالا... دقیقا الان که خون نویسندهی درونم به غلیان آمده -هرچند اصلا چیز خوبی نمینویسد، اما به قول امیلی دست خودم نیست، نمیتوانم ننویسمشان- شروع کردم به خواندنش. سلولهای یومی را هم که نگاه میکردم اواخرش حس و حال نویسندگی داشت و بعضی عادتها و شکستهای یومی واقعا برایم قوت قلب بود. به لطف امیلی هم برای بعضی چیزها بالاخره اسم پیدا کردهام. مثلا جرقه! خیلی خوب است که ببینی یکی برای احساسهایت توضیح و اسم دارد.
1 Shahrivar 03
2 notes
·
View notes
Text
Body language
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
روال نماز میت اینگونه است که نمازگزار پس از نیت "نماز میت" پنج(شیعه)چهار(سنی) تکبیر میگوید که بعد از هر تکبیر دعای مختصر یا مفصل مخصوص هر تکبیر را میخواند و با آخرین تکبیر نماز تمام میشود
همانطور که در ویدیو ملاحظه میکنید خامنه ای سرش رو به پایین است و در حال گفتن نیت "نماز میت" قبل از تکبیر اول است که صدا و نوری (تحرک عکاس و فیلمبردار) در بالاسرش یکدفعه چنان توجه اش را جلب میکند که مسئول پخش مستقیم مراسم در صداوسیما سریع به یک دوربین دیگر سوییچ میکند ((و در پیرو آن در روزهای بعد ، تمام خبرگزاری های طرفدار نظام قسمت واکنش عجیب خامنه ای در وسط نیت نماز را از روی سایت های خود حذف میکنند))
خامنه ای پس از نظاره موشکاف��نه اطراف ، وقتی ادامه نیت را شروع میکند دوربین عوض میشود و او را نشان میدهد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
اگر طرز نگاه و سر چرخاندن و قطع نیت "نمازمیت" و توجه کامل خامنه ای به آنچه در بالاسرش رخ داد را به هرکسی که اصلا نمیداند در دنیا چه اتفاق هایی در حال رخ دادن است نشان دهیم با این پیش فرض که کمی از زبان بدن و عکسالعمل مطلع باشد و آداب نماز میت و اهمیت حواس جمع هنگام گفتگو با خدا (برای مسلمانان) را بداند ، اگر نگوید این واکنش از روی ترس بوده مطمعنا میگوید نمازگزار یکدفعه از چیزی نگران شد
.
واژه "نگران" از طرف این فرد قضاوت کنندهی بی طرف وقتی عوض میشود که به او بگوییم
اسماعیل هنیه همین "میت" در یکی از امنیتی ترین روزهای سال در یکی از امنیتی ترین ساختمان ها با چیزی! از آسمان (پرتابهای از آسمان) ترور شده است
و اتفاقا چند ساعت قبل با همین نمازگزار راس یعنی خامنه ای روبوسی داشته است
و البته چند روز قبل تر هم یکی از مهمترین فرماندهان ارشد حزب الله لبنان به نام "فوآد شکر" که به خاطر دست نیافتنی بودنش برای دشمنانش معروف به "شبح" بود و از سال 1983 به دنبالش بودند و برای سرش 5میلیون دلار جایزه تعیین کرده بودند در یک ساختمان فوق امنیتی ترور شد آنهم باز از آسمان
که اتفاقا همین نمازگزار راس از دوستان و هامیان هر دو بوده
آنوقت آنوقت است که قضاوت کننده ما چیز دیگری میگوید
مخصوص اگر باز بداند که دم دمای صبح خامنه ای ۸۵ساله را برای کسب تکلیف به عنوان رئیس کل قوا از خواب بیدار میکنند و خبر مرگ اسماعیل هنیه را به او میدهند
که در چند وقت اخیر کم نبوده از این خبر دادن ها به او یا نماز میت خواندن های او
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
برای اطلاع آن تحلیگرانی که میگویند آن قسمت دانشگاه تهران که خامنه ای در حال خواندن نماز میت بود سقف دارد باید بگویم مگر اسماعیل هنیه زیر پشه بند در پشت بام خوابیده بود یا میگویند بالا سر رهبر مرمت شده بود و او داشت آنرا نگاه میکرد باید بگویم ، به به چه وقت شناسی خوبی برای نظارهگری یک بنا آنهم به آن صورت که سرت پایین است و داری زیر لب نیت میکنی بعد هوس نظارهگری مخلوط شود در گفتگو با خدا
تو را به خدا نگویید که "نه ، رهبر در حال آدامس جویدن بود و هنوز نیت نماز شروع نشده بود" ، البته از شما طرفداران نظام بعید هم نیست اگر چنین بگویید
.
مشخصا این "نه" را من باید بگویم که بدانید
اولا
خامنه ای از تسلیحاتی خبر دارد که از آسمان میآید و سقف بتـُنی هم حریفش نمیشود چه برسد به آن سقف که شما میگویید
و
دوما
از تسلیحات بالاتر ، خامنه ای از نفوذِ اطلاعاتی ایی باخبر است که نمیداند آنکه پشت سرش الله اکبر میگوید یا بالا سرش فیلمبرداری میکند "صَریمی بُرَک" دهه شصت است یا "ابن ملجم مرادی" دهه ��خیر
END
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#body language#Funeral prayer#ismail haniyeh#fuad shukr#ali khamenei#ibn Muljam#Hujjaj al Tamimi#زبان بدن#نماز میت#اسماعیل هنیه#فوآد شکر#علی خامنه ای#عبدالرحمان بن عمرو بن ملجم مرادی#حجاج بن عبدالله صریمی برک#فواد شکر#خامنه ای
2 notes
·
View notes
Text
مجلات اینترنتی
معرفی عصر دیجیتال بسیاری از صنایع از جمله صنعت نشر مجلات را مختل کرده است. مجلات سنتی با یک چالش مواجه شده اند: انتشارات دیجیتال. مجله اینترنتی از زمان ظهور تبلت ها و گوشی های هوشمند شروع به محبوبیت کردند. این مجلات دیجیتالی در چند سال گذشته رشد چشمگیری داشته اند و به منبع اطلاعات و سرگرمی برای تعداد فزاینده ای از مردم تبدیل شده اند. بنابراین مجله اینترنتی دقیقا چیست؟ این مقاله به شما ایده می دهد که مجله اینترنتی چیست و چه تفاوتی با مجلات سنتی دارد.
انتشارات دیجیتال
مجلات آنلاین نسخه دیجیتال مجلات چاپی هستند. مانند مجله تکنولوژی آنها یک تجربه خواندن چند رسانه ای و تعاملی ارائه می دهند که به خوانندگان اجازه می دهد با محتوا تعامل داشته باشند. مجلات آنلاین را می توان در رایانه، تبلت و گوشی های هوشمند مشاهده کرد. مجلات دیجیتال فرصت های جدیدی را برای ناشران برای ایجاد محتوای تعاملی و همه جانبه تر، مانند ویدیوها، انیمیشن ها، گرافیک های تعاملی و اینفوگرافیک ها باز کرده اند.
ظهور نشر دیجیتال به مجلات اجازه داده است تا با مخاطبان خود به روشی شخصی تر ارتباط برقرار کنند. مجلات آنلاین ویژگیهای تعاملی مانند لینکها، ویدیوها و انیمیشنها را ارائه میدهند که به خوانندگان اجازه میدهد بیشتر با محتوا درگیر شوند. مجلات آنلاین همچنین می توانند نسبت به مجلات چاپی سازگارتر با محیط زیست باشند، زیرا نیازی به ارسال کاغذ و فیزیکی ندارند. علاوه بر این، آنها را می توان به راحتی ذخیره کرد و به صورت آنلاین به آنها دسترسی داشت و از درهم ریختگی فیزیکی جلوگیری کرد.
مزایای مجلات آنلاین
مجلات اینترنتی مزایای متعددی نسبت به مجلات چاپی دارند. اول از همه، آنها در دسترس تر هستند زیرا می توانند توسط افراد بیشتری در سراسر جهان مشاهده شوند. مجلات آنلاین نیز به دلیل توانایی آنها در اشتراک گذاری در رسانه های اجتماعی، دامنه وسیع تری دارند. خوانندگان می توانند به راحتی مقالات، ویدئوها و تصاویری را که برایشان جالب است به اشتراک بگذارند که می تواند به افزایش دید مجله کمک کند. همچنین در مقایسه با مجلات چاپی به دلیل انعطاف پذیری نشر دیجیتال می توانند محتوای بیشتری داشته باشند.
علاوه بر این، مجلات آنلاین اغلب ارزانتر از مجلات چاپی هستند زیرا نیازی به هزینه چاپ و توزیع ندارند. مجلات آنلاین نیز می توانند سریعتر از مجلات چاپی به روز شوند. ناشران می توانند محتوای جدید را در زمان واقعی بارگذاری کنند و به خوانندگان این امکان را می دهد که سریعتر به آخرین اطلاعات دسترسی پیدا کنند. علاوه بر این، مجلات آنلاین می توانند شامل تبلیغات هدفمند باشند که می تواند به کسب درآمد از محتوا کمک کند.
چالش های مجلات آنلاین
در حالی که مجلات آنلاین مزایای بسیاری را ارائه می دهند. مانند مجله سلامت و بهداشت با چالش هایی نیز روبرو هستند. اول اینکه مجلات آنلاین باید برای جذب خوانندگان با وبلاگ ها و سایت های خبری آنلاین رقابت کنند. وبلاگ ها و سایت های خبری آنلاین هزینه تولید کمتری دارند و بنابراین می توانند محتوای رایگان یا کم هزینه را ارائه دهند. برای مجلات آنلاین رقابت با این امر می تواند دشوار باشد. با این حال، ناشران می توانند اشتراک های پولی را برای دسترسی به محتوای انحصاری ارائه دهند.
مجلات آنلاین نیز با چالش های فنی مانند سازگاری با مرورگرها و پلتفرم های مختلف مواجه هستند. ناشران باید اطمینان حاصل کنند که محتوای آنها در همه انواع دستگاه ها قابل دسترسی است، که دستیابی به آن دشوار است. علاوه بر این، مجله پزشکی باید به طور مداوم نوآوری کنند تا تجربه خواندن فراگیرتر و تعاملی بیشتری ارائه کنند. برای انجام این کار، آنها باید روی فناوری پیشرفته و ابزارهای طراحی سرمایه گذاری کنند تا محتوای جذاب و قانع کننده ایجاد کنند.
نتیجه مجلات آنلاین تجربه خواندن تعاملی و چند رسانه ای را ارائه می دهند. که به طور فزاینده ای در بین خوانندگان محبوب می شود. مانند: مجله گردشگری آنها چندین مزیت نسبت به مجلات چاپی دارند، از جمله دسترسی، دسترسی بیشتر، انعطاف پذیری در ویرایش، هزینه کمتر و قابلیت به روز رسانی سریع. با این حال، آنها همچنین با چالش هایی مانند رقابت با وبلاگ ها و سایت های خبری آنلاین و همچنین مشکل در کسب درآمد از محتوا مواجه هستند. علیرغم این چالش ها، مجلات آنلاین همچنان به محبوبیت خود ادامه می دهند و گزینه مناسبی برای ناشرانی هستند که به دنبال دسترسی موثرتر به مخاطبان خود هستند.
در نهایت، مجلات اینترنتی مانند مجله اینترنتی صبح حل چالشهای ناشران مجلات آنلاین را با ارائه ابزارهایی که بهطور خاص برای استفاده آنها طراحی شدهاند، آسان میکنند.
2 notes
·
View notes
Text
میترسم از این راه از درد بی درمان
تو میروی یک روز، با آخرین باران
در خوب خود دیدم این لحظه را صد بار رفتی و باران زد در آخرین دیدار
3 notes
·
View notes
Text
مجوز ویندوز 11: هر آنچه که باید بدانید
آیا به ارتقاء به ویندوز 11 فکر می کنید و در مورد روند صدور مجوز فکر می کنید؟ در این مقاله به جزئیات لایسنس ویندوز 11 می پردازیم، از جمله اینکه آنها چه هستند، چگونه می توان یکی ��ا تهیه کرد و چه مواردی را قبل از خرید در نظر گرفت.
لایسنس ویندوز 11 چیست؟
لایسنس ویندوز 11 اساساً یک توافق نامه حقوقی بین شما و مایکروسافت است که به شما امکان می دهد از سیستم عامل آنها بر روی دستگاه خود استفاده کنید. بدون مجوز معتبر، ممکن است نتوانید به همه ویژگیها و بهروزرسانیهای ارائه شده با ویندوز 11 دسترسی داشته باشید. توجه داشته باشید که برای هر دستگاهی که قصد دارید ویندوز 11 را روی آن نصب کنید، مجوز لازم است.
نحوه دریافت مجوز ویندوز 11
چند راه مختلف برای دریافت لایسنس ویندوز 11 وجود دارد. رایج ترین روش خرید مجوز مستقیم از مایکروسافت یا یک خرده فروش مجاز است. می توانید یک نسخه فیزیکی از مجوز را خریداری کنید یا یک کلید مجوز دیجیتال را به صورت آنلاین خریداری کنید. گزینه دیگر خرید دستگاهی است که دارای ویندوز 11 از پیش نصب شده باشد، زیرا این دستگاه ها اغلب دارای مجوز معتبر هستند.
عواملی که قبل از خرید لایسنس ویندوز 11 باید در نظر بگیرید
قبل از خرید لایسنس ویندوز 11، چند فاکتور وجود دارد که باید در نظر بگیرید. قبل از هر چیز، مطمئن شوید که دستگاه شما حداقل شرایط لازم برای اجرای ویندوز 11 را دارد. همچنین باید به نحوه استفاده از سیستم عامل - برای استفاده شخصی یا تجاری - فکر کنید. علاوه بر این، مدت زمان استفاده از ویندوز 11 را در نظر بگیرید، زیرا ممکن است برخی از مجوزها دارای تاریخ انقضا یا محدودیت در تعداد نصب باشند.
مزایای داشتن مجوز معتبر ویندوز 11
داشتن لایسنس ویندوز 11 معتبر دارای مزایای متعددی است. در مرحله اول، به آخرین بهروزرسانیها و وصلههای امنیتی مایکروسافت دسترسی خواهید داشت و مطمئن میشوید که دستگاه شما در برابر آخرین تهدیدات محافظت میشود. علاوه بر این، یک مجوز معتبر به شما امکان می دهد تجربه ویندوز خود را با تم ها، تصاویر پس زمینه و سایر گزینه های شخصی سازی شخصی سازی کنید. در نهایت، داشتن مجوز قانونی به شما آرامش خاطر می دهد که بدانید از سیستم عامل مطابق با قوانین کپی رایت استفاده می کنید.
سوالات متداول درباره مجوزهای ویندوز 11
آیا می توانم لایسنس ویندوز 11 خود را به دستگاه جدیدی منتقل کنم؟
بله، شما می توانید لایسنس ویندوز 11 خود را به یک دستگاه جدید انتقال دهید به شرطی که ابتدا آن را در دستگاه قدیمی غیرفعال کنید. این کار معمولاً از طریق منوی تنظیمات دستگاه شما انجام می شود.
آیا امکان دانگرید از ویندوز 11 به نسخه قبلی وجود دارد؟
در حالی که از نظر فنی امکان دانگرید از ویندوز 11 به نسخه قبلی وجود دارد، توصیه نمی شود زیرا ممکن است قرارداد مجوز شما با مایکروسافت را باطل کند. بهتر است قبل از هر گونه تغییر در سیستم عامل خود با پشتیبانی مایکروسافت مشورت کنید.
اگر مجوز ویندوز 11 من منقضی شود چه اتفاقی می افتد؟
اگر لایسنس ویندوز 11 شما منقضی شود، ممکن است دسترسی به برخی ویژگی ها و به روز رسانی ها را از دست بدهید. تمدید مجوز یا خرید یک مجوز جدید برای ادامه استفاده قانونی از سیستم عامل بسیار مهم است.
در پایان، دریافت لایسنس ویندوز 11 معتبر برای بهره مندی از تمامی مزایای این سیستم عامل و در عین حال رعایت قوانین کپی رایت ضروری است. با در نظر گرفتن فاکتورهای ذکر شده در بالا و درک فرآیند صدور مجوز، می توانید در هنگام خرید لایسنس ویندوز 11 تصمیمی آگاهانه بگیرید.
Website: https://microsoftlicense.com/
https://seogoogle99.blogspot.com/2024/05/windows-11-license.html
2 notes
·
View notes
Text
طالبان مدعی کاهش ۱۲ درصدی نرخ تورم در یک سال گذشته شدند
در حالی که بیکاری، فقر روزافزون و بلند رفتن قیمتها در کشور بیداد میکند، بانک مرکزی طالبان مدعی شده که در یک سال گذشته (۱۴۰۱) نرخ تورم در کشور از ۱۵.۳ درصد به ۳.۵ درصد کاهش یافته است. این ادعا را احمد جواد سداد، رییس سیاست پولی بانک مرکزی طالبان، روز چهارشنبه، ۱۶ حمل، در یک نشست خبری در مرکز رسانههای این گروه در کابل مطرح کرده است. سداد در عین زمان ادعا کرده که در سال ۱۴۰۱ ارزش افغانی در…
View On WordPress
0 notes
Text
سلوا، باهام کاری کرد که دیگه تا آخر عمرم، این کار رو نکنم!... چه کاری؟؟؟؟
رشوه جنسی از دانشجو های دختر، در ازای نمره!
فکر میکردم مثل دفعات قبل یه کص کلوچهای جوون میکنم. سلوا دختر لوند و نازی بود. اتفاقاً همیشه طنازی و دلبری میکرد از من و باعث شده بود که پیش خودم خیال کنم که اون خودش میخواد بهم بده. یه دختر قد بلند، حدودا ۱۸۰ با پوست روشن و موهای روشن. ولی آتشین مزاج! آخه سلوا لر بود. بچه خرم آباد! بعدا فهمیدم که بین چهار تا ��اداش تک دختر هستش. تو کلاس خیلی بی پروا و شجاع بود. عاشق کل انداختن و جر و بحث با پسرا و خیلی مغرور. توی خواب هم نمیدیدم که سلوا یه آلفای عضلانی باشه.
نمره اش ۸/۵ شده بود. کلی التماس کرد و چند روز همش توی تلگرام پیام و التماس و جلز ولز کرد. منم که بدجوری توی طول ترم تو کفش بودم حوالی ساعت ۱۲ شبی که فرداش آخرین مهلت ثبت نمرات بود باهاش وعده گذاشتم. کجا؟... خونه مجردی خودم! البته همون شب که باهاش وعده گذاشتم یکی دیگه از دخترا رفت زیر کیرم. اما چیزی که عجیب بود این بود که سلوا هیچ مقاومتی نکرد و سریع قبول کرد. به هر حال براش لوک فرستادم. قرار شد ساعت ۱۰ صبح بیاد و تا ساعت ۶ عصر بهم سرویس بده تا بعدش نمره رو براش رد کنم.
وارد خونه که شد توی پوست خودم نمیگنجیدم. آخه خیلی خوشگل و ناز شده بود. لبشو بوسیدم و با مهربونی دعوتش کردم تو سالن اونم با لبخند نازی چشم گفت و رفت تو سالن. در رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم تو جیبم. ازش پرسیدم چای میخوری یا قهوه و طبق خواستش قهوه گذاشتم. اما اون مشغول تعویض لباسهاش شد. مثل دخترای دیگه نبود که هاج و واج باشن. انگار تجربه داشت!... با خودم گفتم انگار همکارای دیگه هم ازش کام گرفتن. تو همین فکرا بودم که سینی به دست رفتم تو سالن و با دیدنش خشکم زد. سلوا با یه بیکینی صورتی نشسته بود روی مبل راحتی و عجب بدنی 😨😰😱🤯 بدنش ورزیده و عضلانی بود!... رنگم پرید! با لبخند پرسید:« چی شد استاد؟...» من به تته پته افتاده بودم... سلوا لبخند کنایه آمیزی زد و با اشاره به کنارش گفت:« بیا بشین استاد... بیا بشین اینجا... نترس!... کاریت ندارم...» من با ترس گفتم:« متوجه نمیشم... واااای چه بدنی داری تو دختر؟ 🤯» سلوا جوری بهم نگاه کرد و خندید که تنم لرزید 😈 و گفت:« مگه نمیخواستی یه شب باهام باشی؟... خب منم در اختیارتم دیگه... بیا بشین!» من آب دهنمو به سختی قورت دادم. سلوا چشمکی بهم زد و روی مبل لم داد و با لحن لوس گفت:« چرا معطلی استااااااد؟... بیا تو بغلم استاد خوشگلم... میخوام بخورمت 😜» من داشتم تمام راههای ممکن رو بررسی میکرد. یدفه یه فکری به ذهنم رسید و سریع عملیش کردم. سریع دویدم به سمت در واحد... صدای خنده های تحقیرآمیز سلوا میومد که گفت:« عه... پس چی شد استاااااد؟» بدنم از استرس میلرزید. سریع کلید رو از تو جیبم در آوردم و قفل در رو باز کردم. دستگیره رو فشار دادم و در رو کشیدم. لای در ۱۰-۲۰ سانتی باز شد که یهو محکم به هم کوبیده شد و از صداش جا خوردم. دست رگدار سلوا روی در بود. هرچی زور زدم در رو باز کنم نشد. نفس نفس میزدم. سلوا که پشت سرم بود اون یکی دستشو گذاشت اونطرفم و از پشت بدنشو چسبوند بهم و هلم داد و منو چسبوند به در! بدنش عین سنگ بود. شروع کردم به التماس:« سلوا... سلوا... ولم کن... تو رو خدا... اصلا نظرم عوض شد...» سلوا صورتشو آورد دم گوشم و گفت:« ششششششیییییییی... تو که نمیخوای همسایه هات بفهمن چه گهی میخوردی توی این خونه!... میخوای؟» من تا اینو گفت ساکت شدم. سلوا که بازدم نفس کشیدنش به لاله گوشم میخورد، گفت:« آفرین مموش قشنگم!... استاد عاقلم... بیا که امشب کارت دارم...» گردنمو گرفت و چنان فشار داد که کل ستون فقراتم تیر کشید. تا اومدم بگم آخ با دست دیگه اش دهنمو سفت گرفت. منو چرخوند و با یه لگد از پشت، پرتم کرد وسط نشیمن. پشت سرم خورد به زمین و دنیا دور سرم میچرخید. نمیتونستم از روی زمین بلند شم. فقط متوجه شدم که سلوا در رو قفل کرد. اومد به سمتم در حالی که قلنج انگشتاش رو میشکست. من با همون حالت سر گیجه کشون کشون میرفتم عقب تا رسیدم به دیوار. بدنم میلرزید و گریه و التماس میکردم. سلوا به یه قدمیم رسید. خم شد. دستشو آورد جلو و من پریدم بالا. نیشخندی زد و در حالی که نصف کلید که توی قفل شکسته بود رو بهم نشون داد و چشمکی زد و گفت:« درم قفل کردم که امشب تا صبح در اختیارم... نه! در اختیارت باشم جوجو... 😈 دهنتو باز کن ببینم...» من فقط میلرزیدم. یدفه جوری داد زد که یهو از ترس ادرارم ول شد و خودمو خیس کردم:« میگم دهنتو باز کن کونی!... » دهنمو باز کردم و سلوا کلید رو گذاشت دهنمو وادارم کرد که قورتش بدم. یدفه متوجه خیس شدن شلوار و زمین شد و جوری بهم نگاه کرد که آب شدم از خجالت. با تحقیر گفت:« استااااااد... خودتو خیس کردی؟؟؟... 😏 الهی... » چندتا چک به صورتم زد و همزمان گفت:« استااااااد شاشوی کی بودی تو... کوووووونی!!!... تو که خایه نداری گوه میخوری هوس کص کردن بکنی... حرومزاده...» یه دفعه گردنمو گرفت و چنان فشاری داد که نفسم برید. ساعدهای قطور و عضلانیش رو گرفتم ولی شانسم از صفر هم کمتر بود. منو از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...»
سلوا اون روز تا صبح فرداش منو به اشکال مختلف و بی رحمانه گایید! لهم کرد. اون هر کاری دلش خواست باهام کرد! مثل اسباب بازی بودم توی مشتش... نه! مثل خمیر بودم...
21 notes
·
View notes
Photo
(9/54) “The club was called 𝘕𝘪𝘳𝘰𝘰 The Force. There were ten of us. We were all so different. But we were like charms on a bracelet, united by our love for Iran. It was nothing important: we’d graffiti our slogans onto walls. We’d stand on busy street corners and try to convert people to our cause. But it felt so important. We felt like we were building a new Iran around us. We held our meetings in an attic. We’d check the street for spies before we went inside. I had one of the strongest voices in the group, so I’d open each meeting by reciting a hymn about loving Iran. We’d review our activities from the previous week. Then Dr. Ameli would lead us in long discussions about the meaning of Iran. Dr. Ameli was a nationalist. But it wasn’t a nationalism of expansion. It was a nationalism of preservation. A nationalism based on history and culture, with respect for all people. That’s one of the very first things he taught us: ‘What is true, must be true for everyone.’ We learned that the Persian Empire began when Cyrus The Great united a group of nomadic tribes in 550 BC. Many consider Cyrus to be the founder of human rights. Whenever he conquered a new territory, he outlawed slavery. He allowed everyone to live with their own language and religion. In the ancient world Iranians were known as 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘦𝘩. Free people. It’s even in the Shahnameh. When one of our champions is mistaken for an angel, he says: ‘I come from Iran. The land of the free.’ Listening to Dr. Ameli speak about the foundations of Iran, we felt like we’d discovered something hidden. An Iran built on ideals. 𝘙𝘢𝘴𝘵𝘪. 𝘕𝘦𝘦𝘬𝘪. 𝘋𝘢𝘢𝘥. An Iran built on freedom. 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. During the final meetings of 𝘕𝘪𝘳𝘰𝘰 that I ever attended, we were joined by a girl named Parvaneh. She was a basketball player; and her voice was just as strong as mine. At the close of each meeting, we’d lead the group in the swearing of seven oaths. I don’t remember all seven, but I remember the final. To give our lives for Iran.”
گروه خود را نیرو مینامیدیم. ده تن بودیم با ویژگیهای گوناگون ولی چون مهرههای یک دستبند - پیوسته و همپیمان در عشق به ایران. کارهای برجستهای نمیکردیم: شعارهامان را بر دیوارها مینوشتیم. در خیابانهای پر رفت و آمد ایستاده و رهگذران را با آرمانهامان و برای پیوستن به کوششها فرامیخواندیم. اندیشهها را با همگان در میان میگذاشتیم. این تلاشها برایمان بسیار با ارزش بود. احساس میکردیم در حال ساختن ایرانی نو در پیرامون خود هستیم. گردهمآییها را در بالاخانهای برگزار میکردیم. پیش از ورود، ایمنی خیابان را بررسی میکردیم. گردهمآیی هفتگی ما با خواندن نیایشگونهای به نام سرآغاز شروع و با پیماننامهای به نام هفت پیمان به پایان میرسید. بسیار پیش میآمد که من یکی از آن دو را با صدای رسا بخوانم. کوششهای هفتهی پیش را دوره میکردیم. آنگاه آژیر با ما به گفتوگو دربارهی ایران و فرهنگ آن میپرداخت. آژیر ملیگرا بود. نه ملیگرایی بر پایهی کشورگشایی بلکه ملیگرایی بر پایهی پاسداری از یگانگی سرزمینی و فرهنگ ملی. ملیگرایی بر پایهی تاریخ و فرهنگ، بر پایهی گرامیداشت همهی مردمان زمین و میهنها و فرهنگهایشان. این نخستین درسی بود که به ما آموخت: «حقیقت آنست که برای همگان پذیرفتنی باشد.» آموختیم که بنیاد شاهنشاهی ایران با یکپارچه کردن قومها و تیرههای گوناگون به رهبری کوروش بزرگ در سال ۵۵۰ پیش از میلاد نهاده شد. بسیاری کوروش بزرگ را بنیانگذار حقوق بشر میدانند. او به مردمان آزادی داد که با زبان و دین خود زندگی کنند. و هرگاه بر سرزمینی نو میرسید، بردگان و اسیران را آزاد میکرد. در دنیای باستان، ایرانیان با نام "آزاده" شناخته میشدند، مردمان آزاد. در شاهنامه نیز به این نامگذاری اشاره شده است. منیژه بیژن را میبیند و به او دل میبندد. میپرسد آیا تو سیاوشی که زنده شدهای یا از پریزادگانی؟ پاسخ بیژن این است: سیاوش نیَم نَز پریزادگان / از ایرانم از شهر آزادگان. سخنان آژیر دربارهی بنیادهای فرهنگ ایرانیان دل و دیدهی ما را بر گذشته و آیندهی ایران میگشود، احساس میکردیم به رمز و رازهای ماندگاری آن دست یافتهایم. ایرانی ساخته شده بر پایهی آرمانها: راستی، نیکی و داد. ایرانی ساخته شده بر پایهی آزادی. در یکی از واپسین گردهمآییها، تنی چند از دختران دانشآموز به ما پیوستند. در میان آنها دختری بود به نام پروانه، بسکتبال بازی میکرد؛ صدایی رسا و گیرا داشت. ایستادیم و در پایان گردهمآیی هفت پیمان را خواندیم. آخرین بند هفت پیمان از جان باختن به راه ایران میگوید
167 notes
·
View notes