Text
Summary of Summer!
تابستان پر فراز و نشیبی بود. نمیدانم زیباییش بیشتر بود با زشتیها اما هرچه بود گذشت و اگر خوشبین باشم میتوانم فکر کنم باعث شد بزرگتر و عاقلتر بشوم. از دست دادن را تجربه کردم. از دست دادم چیزی بزرگ؛ و فهمیدم هیج چیز همیشگی نیست.
کتاب آموزش زبان کرهای ام را تمام کردم و حالا باید کمی مرور کنم و آماده شودم برای جلد دوم. کتاب ورد اسکیلز خریدم و اگر کمی سخت گرفتن به خودم را کم کنم همین که تا درس 25 انجامش داده ام و هربار هم با علاقه این کار را کرده ام پیشرفت خوبی ست.
یاد گرقتم بخشنده باشم. نه فقط نسبت به دیگران، ختی به خودم. پس اندازم را بی چشم داشت به مامان بخشیدم و مداد رنگی هایی که از نصف زندگیم بیشتر دوستشان داشتم را به خواهر کوچکتر. فهمیدم بخشیدن چیزی که دوست دارم از بخشیدن پول سخت تر است.
آماده برگشتن به خوابگاه نیستم اما زندگی هیج وقت از من نپرسیده برای چیزی که قرار است بیش بیاید آماده ام یا نه. پس به گمانم آمادگی هم ایجاد میشود. مثل تمام وقت هایی که با پیش امد های غبر منتظره و توانسته ام کنار بیایم با یک ترم دیگر هم میتوانم خوب تا کنم.


سینماییهایی که جدیدا دیدم همین ها بودند. شب های روشن را هم دوباره نگاه کردم و هر از گاهی ناخنکی به فیلم های تلویزیون میزدم کنار خواهرم که البته فکر کنم هیچ کدام فراتر از چند دقیقه نرفتند.
از میان این ها زیر درخت زالزالک را دوست داتشم و پلتفرم. عجیب است که میان حس و حالشان اینقدر تفاوت است اما هر دو را دوست دارم. یکی عاشقانه ای ارام، یکی زندگی ای پر از جنگ و جدال برای زنده ماندن.
در مرحله بعد هم فراموش شده و چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار میدهد.
از میان انیمیشن ها هم اژدهای آرزو و درون بیرون2 را دوست داشتم و در مرحله بعد سرویس تحویل کیکی.
از نظر فیلم و سریال و حتی کتاب امسال خیلی از تایستان پارسال عقبم. البته نه از نظر کمیت؛ از نظر کیفی. به هر حال آدم باید چیز های بد را هم تجربه کند تا قدر خوب ها را بداند.


اریک سریال مورد علاقه ام در این تابستان است. البته همان اوایل دیدمش اما به نظرم ارزش این را دارد که دوباره بخواهم تماشایش کنم.
مزرعه کلارکسون هم نیازی به تعریف و تمجید ندارد. فصل سوم را دیدم و مثل همیشه دوست داشتنی و خنده دار بود. البته که مستند سریالی است و سریال به ان معنا محسوب نمیشود.
شاید اوایل تابستان دو قسمت از فصب دوم فارگو را دیدم بعد رهایش کردم. فصل اولش یهتر بود.
بریکیگ بد را تا تقریبا اواخر فصل دوم دیدم و احتمالا همین فصل را که تمام کنم ان را هم کنار میگدارم.
برلین اصلا شور و مفهوم خانه کاغذی را نداشت.
سلول های یومی تجربه خوبی بود. سریال شاهکار و عالی ای نبود اما از تماشایش پشیمان نیستم.
می ماند پاسخ به 1988 که گذاشتمش برای روز های دلگیر خوابگاه چون سریال حال خوب کنی بود و ارسلان را هم برای ارضای کنجکاوی ام تمام خواهم کرد.


از میان اینها سقوط، دهکده پرملال و جاده انقلابی داستان های پر مغزی بودند و دوستشان دارم.
نغمه آتش و یخ داستان پر کششی دارد و به همان اندازه جزئیات دارد که آدم را خسته میکند.
جلد دوم امیلی را بیشتر از مابقس اش دوست داشتم.
فلسفه داستایوفسکی و سلمان پاک را هم برای نوشتن مقاله و داستان خوانده بودم که مقاله را رها کردم اما داستان را فرستاده ام.
بقسه هم که داستان و رمان نوجوان بودند و به همان اندازه میشد ازشان انتطار داشت و لذت برد.
جالب است که تابستانم فقط در همین چند خط خلاصه شد :))))
پایان تابستان /
1 Mehr 03
#wish movie#movies#movie review#watch list#movie recs#films#bookblr#books#reading#book blog#bookworm#book review#booklr#the book of bill#comic books#last day of summer#summer#summer vibes#daily life#life#diary#journal#college#notes#study motivation#study blog#studyspo#student#studying#student life
4 notes
·
View notes
Text
Last day of Summer! 🌞


هی هی!~~~
دیروز آخرین جمعه تابستون بود و ما هم رفتیم یه روستا توی کوه که یه رودخونه از توش رد میشه و برای این تیکهی جنوبی کشور وجودش یه چیزی تو مایههای معجزه ست ✨🤏
منم اولین کاری که کردم این بود که از کنار رودخونه کلی تمشک چیدم (بعد از منم چند نفر دیگه اومدن و برای همین وقتی برگشتم تا گوشیمو بردارم و عکس بگیرم دیگه هیچی از تمشکهای مشکی نمونده بود و همش قرمز بود.)
اونو بازی کردیم و کاپوچینو با کیک مامانپز خوردیم و خلال سیبزمینی و از این چیز میزای مضر😂🤝
ماهیهایی که دفعه قبل گرفته بودیم هم آزاد کردیم و به طبیعت بازگردانده اما یه کوچولو گرفتیم آوردیم انداختیم تو آکواریوم تا خودمون اهلیش کنیم و بذاریم به محیطش عادت کنه. بزرگترا نمیتونن عادت کنن به محیط پاستوریزه آکواریوم اما کوچیکترها میتونن.🐟
+
قبل از رفتنمون دیروز همه پستهامو از اون یکی وبلاگم آوردم اینجا. اولش میخواستم تاریخها رو هم تطبیق بدم و به روایتی یه آرشیو کپی شده بسازم اما تنبلی بهم غلبه کرد و به تاریخ زدن پای پستها بسنده کردم، عکسها هم که هیچی... اصلا حوصله دوباره آپلود کردنشون رو ندارم🚬
خلاصه اینجا نوشتن آزادانهتره و برای همینم بیشتر دوستش دارم.🍃🍄
یه پست هم احتمالا تا چند روز دیگه در رابطه با جمع بندی تابستون بنویسم که بیشترش بر میگرده به فیلمهایی که دیدم و کتابهایی که خوندم. 🪼
31 Shahrivar 03
#summer#last day of summer#travel photography#travel blog#travelling#vacation#road trip#persian#iranian#iran#persian blogger#ایران#فارسی
1 note
·
View note
Text
Chapter One:
برنامهها هیچوقت آنطور که میخواهی پیش نمیروند اما بالاخره خوبیش این است که با هرچه کم کاری و تنبلی و ناراضی بودن بالاخره برای پیشبردنشان کاری کردهام. 24 شهریور آخرین موعد ارسال آثار است و من که فکر میکردم موبایل یکی از چیزهاییست که مرا از برنامهام عقب انداخته چند روز پیش - نمیدانم شاید حدود یک هفتهای شدهباشد- آن را خاموش کردهم و گذاشتم توی کشوی آخر تا وقتی که حداقل پیشنویس را آماده کنم. البته چند روز پیش روشنش کردم و فقط قسطم را پرداختم، دیروز هم فیش حقوقیام را نگاه کردم و در اینستاگرام به پیجی درمورد کاری پیام دادم -که اگر ان کار خوب پیش رفت بعدا میآیم و درموردش مینویسم- و دوباره خاموشش کردم. یکی از نگرانیهایم استریک دولینگو بود که از طریق وبسایتش هر روز درسم را تمرین میکنم و یک روزش را هم از دست ندادهام، درست است که هر بار ازم باج میگیرد و جم میخواهد اما مهم همان پانصد و سی و خوردهای روز است که حفظ شده و هنوز آتشش روشن است. - واقعا نمیدانم از روز چندم تعداد روزها اینقدر مهم میشود که احساس میکنم اگر استریکم صفر بشود مثل سریال آلیس در سرزمین مرزی یک لیز از آسمان میخورد توی سرم و میمیرم. :|-
برای جشنواره حدود چهار صفحه نوشتهام اما حالا فکر میکنم برای چیزی که باید حداکثر ده صفحه باشد زیادی دارم حاشیه مینویسم چون هنوز اصلا به بحث اصلی نرسیدهام ولی بالاخره پیش نویس است... امیدوارم در آخر چیز درستی از آب در بیاید چون این بار به مامان قول دادهام هرچه که شد بفرستمش و اگر خودم هم نفرستادم او مختار است لپتاپ را بردارد و فایل را بفرستد.
Chapter Two:
این روزها از همه شبکههای اجتماعی نفرت دارم. نمیدانم چند درصدش به خاطر خود آن شبکه است چند درصدش برای اینکه روی مردم اطرافم تاثیر گذاشته و دیگر نمیتوانم مثل قبل با آنها حرف بزنم.
قبلا ما برای خودمان زندگی میکردیم،-حداقل بخش زیادی از مردم- اما حالا همه طوری انتخابها و رفتارهایت را برای خودشان تجزیه و تحلیل میکنند انگار وجودت از ترندها و وایرالهای فضای مجازی درست شده. تو ادای نویسندهها را درمیآوری چون توی تیکتاک وایرال است. تو مثل فلان یوتیوبر با استایل دارک نمیدانم چه بیرون میروی چون میخواهی شبیه او باشی؛ به نقاشی و موسیقی و سفالگری و هنر علاقهداری چون میخواهی زندگیات را شبیه فلانی در پینترست بسازی و کتاب میخوانی تا ادای مثلا فرهیختههای توییتر را -که حالا بهش میگویند ایکس و وقتی میگویی توییتر یکجوری بهت نگاه میکنند انگار از دو قرن بیش آمدهای- دربیاوری.
به قول امیلی بهت نگاه میکنند و هی میگویند هر کدام از تکههای وجودت شبیه چه کسی است و در آخر ازت یک آدم وصله پینهشده از چندین نفر مختلف میسازند در حالی که تو فقط میخواهی خودت باشی و علاقهای به اینکه مثل پتوهای چهلتکهی مادربزرگ از هزار طرح و نقش کپی شده از دیگران باشی خوشت نمیآید هیچ... متنفری.
همیشه از اینکه کسی بهم بگوید شبیه کسی دیگر هستم متنفر بودم، نه فقط برای اینکه فکر میکردم خاص بودم را ازم گرفتهاند برای اینکه من سعی کرده بودم شخصیتم را خودم بسازم و حالا با یک نگاه سطحی به کسی دیگر نسبتش میدهند انگار که در تمام این مدت در حال تقلیدی بچگانه از شخصیت دیگری بودهام. حقیقت این است که من فلانی را دنبال نمیکنم چون معروف است و میخواهم شبیه او شوم، او را دنبال میکنم چون شبیه من است و از قضا معروف هم هست و اصلا همین معروفیتش باعث شده او را بین خیل اکانتهای فضای مجازی پیدا کنم. - البته به گمانم باید همه مردم این کار را بکنند. مگر نه؟- انگار تا چند کا فالوور نداشتهباشی حق نداری شخصیت مستقلی داشتهباشی. خدا را شکر که هیچوقت به آن صورت اهل استفاده از فضای مجازی و روابط صمیمی هر دقیقه پیام بده و احوال بپرس نبودهام وگرنه همین حالا هم میگفتند پیام نمیدهد چون میخواهد مثل شاخها (:|) رفتار کند. - برای همان خاموشکردن موبایل و فعالنبودن در شبکههای اجتماعی-
البته آدم وقتی کفری میشود که مهم نیست چقدر توضیح میدهی کسی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. پارسال وقتی برای بار اول به خوابگاه رفتم بارها مستقیم و غیرمسقیم گفتند که موهایم را کوتاه کردهام چون من هم تب تامبویهای تینیجر اینستاگرام را گرفتهام؛ و چون دیگر از توضیح اینکه بگویم هرچه یاد دارم از کودکی موهایم همینقدر بوده و مامان همینطور میبستشان خسته شده بودم گذاشتم بلند شوند ولی چند ماه بعدش دوباره کوتاهشان کردم؛ اما همیشه نادیده گرفتنشان انرژی زیادی میخواهد؛ آنقدر که هر روزی که به سال تحصیلی نزدیک میشویم بیشتر به این فکر میکنم که دلم نمیخواهد به خوابگاه برگردم و همین هم برای منی که همیشه عاشق مدرسه و دانشگاه بودهام تناقض عیجیبی ست.
Chapter three:
بعضی کتابها و فیلم و سریالها خودشان در زمان مناسب به سراغت میآیند، نمونهاش همین مجموعه امیلی. اردیبهشت کلی با خودم حساب و کتاب کردم که از نمایشگاه کتاب چه بخرم، چیزهایی که دوست داشتم بخرم یا خیلی گران بودند یا علاوهبر گرانی چند جلدی هم! خلاصه هزار بار سبد خرید را پر و خالی کردم تا بالاخره چیزی را پیدا کنم که هم از جذاب بودنش مطمئن باشم هم تا حدودی با جیب دانشجوییام بسازد... و در آخر ته ماندهکارتم را دادم برای مجموعه امیلی و چلنجر دیپ. از آن موقع هنوز نخواهدهبودمش، و حالا... دقیقا الان که خون نویسندهی درونم به غلیان آمده -هرچند اصلا چیز خوبی نمینویسد، اما به قول امیلی دست خودم نیست، نمیتوانم ننویسمشان- شروع کردم به ��واندنش. سلولهای یومی را هم که نگاه میکردم اواخرش حس و حال نویسندگی داشت و بعضی عادتها و شکستهای یومی واقعا برایم قوت قلب بود. به لطف امیلی هم برای بعضی چیزها بالاخره اسم پیدا کردهام. مثلا جرقه! خیلی خوب است که ببینی یکی برای احساسهایت توضیح و اسم دارد.
1 Shahrivar 03
2 notes
·
View notes
Text
Chapter One:
میخواهم بنویسم اما نمیتوانم. هیچجا و درمورد هیچچیز. نمیدانم چرا وقتی مطمئنم در آخر انجامش نمیدهم باز هم شروع کردم به نوشتن. کتاب میخوانم اینترنت را زیر و رو میکنم و یادداشت بر میدارم. صفحه notion را پر میکنم از فکت و تاریخ و رفرنسهای تاریخی و سعی میکنم نقاط را بهم متصل کنم تا در آخر چیزی بنویسم، چیزی که فراتر از تصور بقیه باشد، چیزی که راضیم کند بمانم و دلیلی باشد تا بخواهم ادامه دهم. کارهای آکادمیک را همیشه در ذهن و تصوراتم دوست داشتهام اما مشکل این است که وقتی به موعد میرسم دستهام سست میشود و پاهایم شروع میکند به لرزیدن، چیزی درونم میگوید کافی نیست و هرچه بهانه بیاورم که این اول راه است و هیچکس در ترم دوم کارشناسی نمیتواند کاری کند که انتظارش را داری نمیشود. اردیبهشت را با همین افکار از دست دادم و بعد از فرستادن پیشنویس مقالهام برای استاد راهنما و تاییدیه گرفتن ازش باز هم خودم راضی نشدم مقالهام را برای جشنواره بفرستم. استاد گله کرد، از من و کارهایم تعریف کرد و گفت تا به حال همچینچیزی را از یک دانشجوی ترم دویی آنهم در رشتهای که دروسش هیچربطی به موضوع ندارد نخوانده. شب آخر باز هم ایمیل داد و گفت هنوز وقت دارم به خودم اعتماد کنم. اما به خودم اعتماد نکردم. هنوز هم اعتماد ندارم و برای همین نمیدانم چرا باز هم یک کار جدید را شروع کردهام.
Chapter Two:
تابستان اصلا آنطور که خیالش را داشتم نبود. درست است که میشود با از دستدادنها کنار آمد اما غمها فقط بیشتر میشوند و حالا یکی دیگر هم بهشان اضافه شده. نمیتوانم خواستههای خودم را برآورده کنم و همین بیشتر آزارم میدهد. فکر میکنم به اندازه کافی تلاش نمیکنم. به اندازه کافی زبان انگلیسی تمرین نمیکنم، به اندازه کافی خوب نمینویسم، به اندازه کافی نقاشیهایم زیبا نیست، به اندازه کافی از کدها سر درنمیآوردم، به اندازه کافی کتاب نخواندهام... هیچچیز در نظر کافی نیست. و این هر روز را سختتر میکند وقتی سعی میکنم بهتر باشم اما نمیشود؛ آنچه هستم با آنچه انتظار دارم باشم فرسنگها فاصله است.
دوستم پیام داده که چکار میکنم که میتوانم هم کتاب بخوانم هم فیلم ببینم و کلی کار دیگر انجام بدهم و دیگری میگوید مرا در تابستان اینطور تصور میکند که انگار از فیلمهای تم قرن 18 درآمدهام، با انگشتهای جوهری و بیداری تا نیمه شب برای انجام کارها و کتاب خواندن. و من اما فقط به این فکر میکنم که چقدر با تصوراتشان فاصله دارم و اصلا کدام رفتارم باعث شده همچون تصوراتی داشته باشند.
در جایی از وبلاگها کسی نوشتهبود " از دور شبیه اقیانوسم اما حقیقتم قد یه لیوانه " و با خودم فکر میکنم چقدر شبیه این جمله هستم.
19 Mordad 03
2 notes
·
View notes
Text
هوای خانه دم کردهاست... همه آرام اتاقها را تا نشیمن و آشپزخانه طی میکنند اما تنها جرقهای لازم است برای اینکه طوفانی به پا شود. مامان میگوید: گریه کن، گریه نکنی غمباد میشه اونوخت بیا و حوض خالی پر کن. اینجا هرکسی راهی برای گریه کردن پیدا کرده، گوشه روسری عمه همیشه خیس است و خوب اگر حواست را جمع کنی میبینی در حیاط ایستاده و دستمال کاغذی خیسش را در سطل میاندازد. عمو هم گریه میکند. عمو همیشه گریه میکرد بیشتر از عمه، انگار که تمام شکم بزرگش دل باشد و کوچکترین چیزی دلش را بشکند. بابا و عموی دیگری اما جلوی بقیه گریه نمیکنند، دیشب بهانه گرفتند و رفتند روضه... تا بهحال مراسمات مردانه را ندیدهام اما شاید آنجا پر از مردانیست که غم ماههایشان را جمع میکنند تا بالاخره جایی بتوانند خالیاش کنند بدون اینکه کسی بپرسد برای چه گریه میکنند. من اما نمیخواهم گریه کنم. تا وقتی هنوز زنده است چرا گریه کنم؟ بغضم را میخورم و به این فکر میکنم که او هنوز همان بوی عطر رانگلر میدهد و کتاب نو. میخواهد برایمان تیر و کمان درست کند و قرار است پاییز برویم انارها را بپچینیم و رب درست کنیم، قبلش اما خرما پاک میکنیم و او سرمان غر میزند که چقدر کند هستیم، کلی کار داریم... بعد از آن نوبت پرتقالهاست، بعد بادامها و ازگیلها... کلی کار داریم باید بلند شود... میخواهد سیزدهبدر ما را کوه ببرد، باید بلند شود. کلی کار داریم.
اما واقعیت چیز دیگریست. واقعیت مشت میکوبد به صورتم و میدانم دیگر نه باغی هست نه درختان انار، نه خرما؛ هیچکدام از پرتقالها نیستند و ازگیلها تنها تنههای خشک درختند که کلاغها رویشان خانه ساختند.
آخرین بار داشته «بخارای من، ایل من» میخوانده... خودم دیدمش. گفت تمام جلدهای کتب محمد بهمنبیگی را خریده و حالا احتمالا این آخرین کتاب آن مجموعه بوده که ورق گوشهاش را تا زده و گذاشته لب طاقچه. خودش اما چند قدم آنطرفتر است کنار کتابخانهاش. در این حال هم نمیگذارد کسی به کتابهایش دست بزند. اتاقش پر است که قابهای کوچک و بزرگ، عکس سیاه و سفیدی از مادربزرگ است با موهای کوتاه و صاف و بلیز دامن، کنارش قاب دیگری از خودش با کت و شلوار و کراوات و کلاه شاپویی کنار برادرش، پشت اینها لوح تقدیری است که گوشه سمت راستش دو شیر هستند که با شمشیر در دست دو طرف یک خورشید ایستادهاند و سمت چپش او با صورت جدی ارتشی با مدالهایی که از سینهاش آویزان است به دوربین نگاه میکند. عکسی هم هست از خودش با لباس سرهمی و موهای فرفری ژولیده با ته رنگی از زرد و خاکی کنار درختان باغش، و به دیوار قاب عکس پسر عمه است کنارش، با یک لبخند بزرگ. و آخری اوست با دیگر برادرش کلاشینکف به دست کنار یک جیپ در میدان جنگ.
خیلیهایی که در عکسها هستند دیگر نیستند، برادرانش، پسر عمه، باغ، حتی مادربزرگ که هست دیگر موهایش سیاه نیست و ریشههای درختی گوشهی چشمانش را تصاحب کرده.
��خارای من، ایل من در طاقچه است و احتمالا آخرین کتابیست که میخوانده. نمیدانم بخارای او کجا ست، شاید توی همان عکسها کنار آنها که نیستند و نبودنشان عذابش میدهد. ��اید میخواهد برود به بخارای خودش، هرچند ما نخواهیم.
p.s: میشود شما هم دعا کنید او بخارایش را پیدا کند؟ دعا کنید بخارایش ما باشیم که در اتاق نشستهایم؟ نمیخواهم بخارایش آن قاب عکسها باشند، صاحبان عکسها دیگر زنده نیستند.
p.s: امروز اول مرداد است. همیشه اصرار داشتم بگوییم اَمرداد، که این ماه ماه جاودانگی ست که پدرانمان برای ما به ارث گذاشتهاند. اما حالا مینویسم مرداد که دقیقا بر عکس است معنایش.
او بخارایش را پیدا کرد، در جایی فراسوی قابهای عکس. /
1 Mordad 03
2 notes
·
View notes
Text
شاید پاتریک ملروز تجسم شرلوک هلمز است اگر نه مالی در زندگیاش بود، نه خانم هادسون، نه برادرش، نه پدر و مادرش، نه بازرس لستراد، نه جان واتسون و مری، و نه آیرین ادلر.
نارسیستیک، پارانوئید، جامعهستیز، معتاد و دارای افکار خودکشی.
What's the point of a fucking window if you can't jump out of it? _ Patrick Melrose
21 Khordad 03
#sherlock bbc#sherlock holmes#sherlock fandom#johnlock#sherlock fanart#sherlock art#bbc sherlock#sherlock & co#patrick melrose#Patrick Melrose
5 notes
·
View notes
Text
Travelogue of SHIRAZ
درست شیرازی که دست بالا دوساعت با شهرمان فاصلهدارد را نمیتوان با اصفهان که سفر رسیدن به آن نیم روز طول کشید مقایسه کرد اما همین که برای بار اول مستقل کولهام را جمع کردم و با هماتاقیها رفتیم تا اولین سفر واقعا مجردی را تجربه کنیم خودش باعث میشود وقتی بهش فکر میکنم به اندازه اصفهان رفتن برایم بکر و جذاب شود.
~ گوش دهید | پرواز تهران - شیراز: گروه دال ~
چطور شد که به شیراز رسیدیم
اول فقط یک پیشنهاد بود آن هم نه به شیراز، پیشنهاد سفری به بوشهر. بوشهر به شهر دانشگاهمان نزدیک است؛ دریا دارد و آنقدر از آخرین باری که در کودکی دربایش را دیدهام میگذرد که میتوانم بگویم اصلا تا به حال نرفتهام. پیشنهاد آنقدر جدی گرفتهشد که حتی هماتاقیها نه تنها از والدینشان اجازهاش را گرفتند بلکه زنگ زدیم به چند مهمانخانه و هتل و خانه معلم و قیمت پرسیدیم و حتی دنگ اتاقها را هم حساب کردهبودیم. البته از آنجا که هیچعقل سلیمی در چنین وقتی از سال هوای بوشهر رفتن به سرش نمیخورد ما هم عقلمان را به کار انداختیم و فهمیدیم درست است دیوانهایم اما نه اینقدر که در این گرما واقعا بخواهیم برویم.
همه چیز تمامشد. برگشتیم خانه و بعد هم دوباره دانشگاه. تا همین چند روز پیش که دوباره داشتیم برای خانه برگشتن حساب غیبتها و واحدها را میکردیم که پیشنهاد شیراز رفتن مطرح شد. شیراز همانقدر دور است که بوشهر؛ هوایش بهتر است و برای خانه رفتن هم باید یک بار بلیط اتوبوس به شیراز و یک بار از شیراز به خانه بگیریم. حالا اگر میان این دو بلیط را یک فاصله بگذاریم آنقدر که بتوانیم چندجا را بگردیم و به اصطلاح سفری برویم چه؟
برنامه چیده شد. جدی حرف میزدیم اما ته دلم کسی میگفت همه اینها خواب و خیال است و آخرش هم یک راست میرویم ترمینال عوض میکنیم و برمیگردیم خانه، مثل همیشه.
مکانهایی که خواستیم برویم را بر حسب دوری و نزدیکی از مترو و ترمینال و اینکه تا به حال تقریبا هیچکداممان نرفتهباشیم چیدیم. اولی مجموعه آبی بود. از آنجا با مترو قصرودشت میرویم زندیه و عمارت شاپوری را میبینیم. بعد دوباره با مترو میرویم ایستگاه وکیلالرعایا تا برویم مسجد نصیرالملک و همانجا هم نماز بخوانیم هم نهاری بخوریم. بعد هم میرویم پاساژ مشیر تا وقت بلیط خانهمان برسد؛ چیزی حدود ساعت چهار و نیم عصر.
برنامه از دور عالی بهنظر میرسید، هم جای فرهنگی میرویم هم تاریخی و هم تفریحی. سوار مترو میشویم و تازه تمام این مدت مثل چند جوان رها از بند که بار اول است بدون پدر و مادرشان میروند سفر هستیم، نه چند دانشجوی خسته که فقط از شیراز مسیر این ترمینال تا ترمینال بعدی را از پشت شیشهی یک اسنپ میبیند.
همه اما قرار نبود برگردیم خانه؛ دو نفر برمیگشتند دانشگاه. حسابمان پنج نفره بود و من بلیط پنج نفر را برای ساعت 6:15 صبح به مقصد شیراز گرفتم. دو نفر از هم اتاقیها _ که آنها هم برمیگشتند دانشگاه_ در ثانیههای آخر شب قبلش به سفرمان اضافه شدند و حالا هفت نفر بودیم.
از بیداری ساعت 4:30 صبح و صبحانه خوردن ساعت 8:30 در کافهی تورنتو شیراز
ساعت چهار و نیم از خواب ییدار شدم، بچهها را صدا کردم تا بلند شوند نماز صبح بخوانند و بعد هم حاضر شوند برای رفتن. شب قبلش گفتند صبح که صدایمان میزنی فیلم بگیر تا از همان اول فیلم داشتهباشیم! خب... از آنجا که خودم شخصا دوست ندارم کسی از قیافه خوابآلودم فیلمی داشتهباشد آنچه برای خود میپسندم برای آنها هم پسندیدم و بدون تشریفات مثل هر روز صبح صدایشان کردم.
نماز خواندیم، لباس پوشیدیم و کیفهایمان را برداشتیم تا بریم ترمینال، حدود ساعت 5:45 اسنپ گرفتیم، رسیدیم ترمینال و بلیطمان را تحویل گرفتیم؛ بلیط برای ساعت 6:15 بود که البته اتوبوس با تاخیر فراوان حرکت کرد.
حدود ساعت 8:30 رسیدیم شیراز، از آنجا اسنپ گرفتیم برای مجموعه آبی و وقتی رسیدیم هنوز باز نشده بود و تصمیمگرفتیم کمی خیابان را بالا و پایین کنیم تا ساعت 9:00. یکی از بچهها اصرار داشت که وقتی رفتیم شیراز همانجا صبحانه بخوریم اما ما که به فکر نبودیم همان ساعت پنج نان و پنیرهایمان را خورده بودیم و او را هم منصرف کردیم. اما در همین حین خیابان گردی از جلوی کافهای رد شدیم و با هر تصمیمی که بود همانجا نشستیم تا چیزی بخوریم. من چیز کیک لوتوس سفارش دادم که واقعا خوشمزه بود.
ماجراهای مجموعهی فرهنگی آبی تا مترو
حدود ساعت 9:15 دوباره حرکت کردیم تا برویم مجموعه آبی. نه تنها باز بود بلکه در همین چند دقیقه کلی هم شلوغ شده بود و چند زوج هم آمدهبودند در کافهاش صبحانه بخورند.
هرچه از زیباییاش بگو��م کم است. رنگ آبیاش تو را یاد طرح و نقشهای سنتی ایرانی میاندازد، کوچک بودن و زیبایی در عین سادگیاش مینیمال است و به دیوارهایش نقاشیهای غربی آویزان بودو زیر شیشهی میزها کتابهایی با نقاشیهای ونگوک باز بود.
یکی از بچهها گفت فکر کنم ما را آوردهای دنیای خودت. شاید راست میگفت. دنیای من جاییست شبیه به آنجا، ساده و در نوسان میان شرق و غرب، کتاب و هنر.
آبی را گشتیم، کلی عکس گرفتیم و آخر سر با ناامیدی ترکش کردیم، کتابهایش بینهایت گران بودند که البته نمیتوان بر آنها خرده گرفت. کتاب گران است و خود آدم باید بفهمد که نباید از هرجایی کتاب خرید. فقط یکی از هم اتاقیها جلد اول مانگای هایکیو را برای برادرش خرید.
بعد باید میرفتیم قصرودشت که مترو سوار شویم. بین راه یک گلفروشی خیلی قشنگ را دیدیم که نمیگنجد اینجا تعریف کنم که اتفاقی افتاد و همین بس که بدانید دیوانهتر از آنیم که فکرش را بکنیدxD.
دو چیز را اعتراف میکنم: اول. مترو دورتر از چیزی بود که حسابش را کرده بودم، دوم. بچهها هم تنبلتر از چیزی که انتظار داشتم.
اگر به خودم بود پیاده میرفتم، خیابان قشنگ بود و پیادهروی را هم دوست دارم اما بچهها مجبورمان کردند اسنپ بگیریم تا مقصد.
رسیدیم، بلیط گرفتیم و منتظر ماندیم تا مترو برسد و در همین حین از روی نقشه برای بچهها توضیح دادم که کجا و چطور باید پیاده بشویم و حالا که تقریبا ظهر است باید دور یکی از مکانهای تاریخیمان را خط بکشیم. یا میرویم مسجد نصیرالملک یا عمارت شاپوری. تصمیم بر نصیرالملک شد. رفتیم تا ایستگاه وکیلالرعایا پیاده شویم.
مسجد نصیرالملک و نورهای از دست رفته
خب... دور از انتظار نبود که بعد مجبورمان کردند که فاصلهی ده دقیقهای از ایستگاه تا مسجد را باز هم اسنپ بگیریم؟ من که زورم بهشان نمیرسید و هر دری زدم که راه نزدیک است و لازم نیست اینقدر لیلی به لالای خودتان بگذارید حرف به گوششان نرفت.
وقتی رسیدیم خانم مسئول گفت در این موقع سال باید ساعت هشت و نه صبح بیاید تا نور از شیشهها به داخل تابیده باشد برای عکس گرفتن. هیجانمان فروکش کرد. از آن سر شهر کوبیدهبودیم تا این سر برای نور و شیشهها که حالا از دستمان رفتهبودند. بالاخره مهم نبود... بلیط را گرفتیم و چادر گلگل برداشتیم و وارد شبستان شدیم. عکس گرفتیم و بعد هم در امامزادهی مسجد نماز خواندیم.
برای بچهها از معماری و چیزهایی که درمورد مسجد میدانستم گفتم. حالا که ناخواسته تور لیدر شدهبودم بهترین وقت بود که چند جفت گوش مفت و مجانی را با اطلاعاتی که نمیدانستم باید به چه کسی بگویم پر کنم.
دردسرهای عظیم: نبودن اسنپ تا نهار
ظهر شدهبود و وقت نهار، در همان کوچهی مسجد رستوران سنتیای را دیدیم و تصمیمگرفتیم همانجا غذا بخوریم اما بعد از اینکه عکس گرفتنمان تمام شد -چون واقعا جای قشنگی بود- و منو را با دقت نگاه کردیم دیدم نه تنها قیمت در آنجا مساوی خون پدرشان است بلکه شخصا هیچکدام از غذاها را دوست هم نداشتم پس تا وقتی خانم پیشخدمت را دک کرده بودیم برود زود وسایلمان را جمع کردیم و با هر چه سرعت داشتیم از آنجا بیرون رفتیم.
نشستیم روی صندلیهای پلاستیکی چند مغازه آنطرفتر و به این که نهار را کجا بخوریم و کجا برویم فکر میکردیم. تصمیم بر آن شد برویم همان پاساژ که از اول برنامهاش را داشتیم. حالا یا مثل بقیهی پاساژهای متمدن رستوران و کافهای داشت یا همانجا بالاخره فکری به حال خود و شکممان میکردیم.
تعدادمان زیاد بود، چندتا از بچهها با اسنپ رفتند و من دوتای دیگر ماندیم و رانندههایی که درخواست قبول نمیکردند و یک آقای تاکسی که هر دو دقیقه یک بار میآمد در گوشمان داد میزد میبردمان تختجمشید و پاسارگاد.
ما که نتوانستیم کاری کنیم، یکی از بچهها از همانجا یک ماشین دیگر برای ما هم گرفت و بالاخره رسیدیم به آخرین مقصد.
پاساژ متروکه و کنگر خوردن و لنگر انداختن در رستوران
تک و توک مغازهها باز بودند. طبقه بالا یک رستوران بود که البته در آن زمان باز بودنش به تنهایی به همهی دیگر مغازهها میارزید.
نمیخواهم بگویم که اشتباهی چه چیزی سفارش دادم و قرار نیست تا آخر عمر یادم برود. فقط نکته اخلاقی این است که دوستان، وقتی گرسنه هستید هم منو را با دقت بخوانید.
من که چیزی برای خرید لازم نداشتم، یکی از بچهها در اینستاگرام دیده بود یک تولیدی مانتو که در همین پاساژ است جشنواره تخفیف راهانداخته و اصلا دلیل اینکه آنجا بودیم هم همان بود.
تولیدی که بسته بود، ما هم چند گروه شدیم، وسایل را گذاشتیم توی رستوران، یک گروه مراقب وسایل یکی هم میرفت اطراف را بگردد. در یکی از طبقهها خانمی را دیدم که کتابهایش را با پنجاه درصد تخفیف میفروخت و یک کتاب ازش خریدم. تلافی اینکه نتوانستم در آبی چیزی به عنوان سوغات این سفر بخرم
سوال: چه حسی داری الان؟
به جز همهی فیلمهای چندثانیهای و ویدیوهای مسخرهبازیهامان یک ویدیوی حدودا پنج دقیقهی در دقایق آخر ضبط کردم و از بچهها همین سوال را پرسیدم. بعضیها یک کلمهای جواب دادند و بعضی هم دوربین را ول نمیکردند.
کسی از خودم نپرسید چه حسی دارم، در تمام این مدت مثل کارگردان بودم که حالا دارد پشتصحنهی فیلمش را ضبط میکند.
حالا جواب سوالم را خودم میدهم: خوشحالم. قفل مرحلهی بعدی مستقل شدن را شکستهام و فکر میکنم یک بند انگشت بزرگتر شدهام. خوشحالم که بقیه را خوشحال کردهام و باعث و بانی تجربهی جدیدی برایشان بودهام.
و تازه فهمیدم که چرا معلم و مدیرها از زیر اینکه دانشآموزان را به اردو ببرند در میروند. درست که همراهان من هماتاقیهایم بودند و هر کدام هم بزرگتر نه، همسن خودم هستند اما همین که فکر کنی چند نفر دنبال تو راه افتادهاند، ناخواسته حس مسئولیت یقهات را میگیرد و میخواهد خفهات کند. شاید البته ارزش زحمتش را داشته باشد. وقتی بدانی در آخر چقدر خوشحال شدهاند.
11 Khordad 03
2 notes
·
View notes
Text
از خوابگاه متنفرم.
از خوابگاه متنفرم.
از خوابگاه متنفرم.
از خوابگاه متنفرم.
از خوابگاه متنفرم.
1 khordad 03
1 note
·
View note
Text
Movies that I see
جدیدترین فیلمی که دیدهام زنان کوچک (Little Women 2019) است. سبک فیلمبرداری و دوره تاریخی موردعلاقهام را دارد و قطعا برایم دوست داشتنیست. چیزی که برایم کمی غیرقابل درک است ایناست که چرا نویسنده فیلم را اینقدر بدون مقدمه در زمان عقب و جلو میبرد. این اتفاق برای کسی که تا به حال کتاب را نخوانده یا در کودکی انیمیشناش را ندیده احتمالا فقط گیجی و سردرگمی ایجاد میکند.
در آمار دیدم بهجز اوپنهایمر که قبلا دیدهبودم یک فیلم دیگر هم توانسته هر دو جایزهی گلدنکلوب و اسکار را ببرد. زندگیهای گذشته (Past lives 2023) که یک سینمایی کرهای است. من نمیدانم برای برنده جایزهشدن چه معیارهایی ملاک و معیار است اما هر چه هست در مقایسه با اوپنهایمر این فیلم کاملا متفاوت است. صحنههای آرام و اتفاقات کوچکِ بزرگ. احتمالا این هنر شرقآسیاییهاست که بتوانند با سینماییهای بینهایت آرامشان تو را منتظر نگهدارند تا بخواهی بفهمی در آخر قرار است چه اتفاقی برای کارکترهای داستان بیفتد. البته اینکه قرار است چه شود در صحنهای استعاری در همان اوایل وقتی نورا و هیسانگ بچه بودند نشان دادهشد؛ جایی که وقتی میخواهند پس از مدرسه از هم جدا شوند در سمت راست راهپلهای رنگارنگ و رو به بالا برای نورا و سمت چپ خیابانی صاف و رو به جلو و البته خاکستری برای هیسانگ راه رفتن به خانهشان را مشخص میکند.
شب سال نو (New Year Blues 2021) که باز هم ساختهی کرهجنوبی است. اول فقط درحال گشتزدن در فیلیمو بودم تا چیزی پیدا کنم به حال و هوای عید و سال نو بخورد که این را پیدا کردم و در صفحه جدید مثل بقیه فیلمها بازش کردم تا با خواندن خلاصهاش آخر تصمیم بگیرم کدامشان را ببینم. انتخاب سخت بود و واقعا هیچکدام چنگی به دل نمیزدند اما در آخر بهخاطر بازیگرها تصمیم گرفتم این یکی را ببینم. در واقع ربط چندانی به سال نو نداشت اما بهعنوان سرگرمی و وقتگذراندن و استفاده از نت شبانهی فیلیمو انتخاب خیلی بدی هم نبود.
انیمیشن آرزو (Wish 2023) را هم پس از جستجوی فراوان با خواهرم تماشا کردیم. چیزی که نظرم را جلب کرده این است که چرا این روزها انیمیشنها اینقدر بیپروا درمورد مسائل جنـ.سی و روابط دختر و پسرهای نوجوان و انسانهای عریان(!) حرف میزنند! انتخاب کردن چیزی که واقعا بشود با یک بچه تماشا کرد شده مثل پیداکردن سوزن در انبار کاه، آن هم در زمانهای خودشان نیمی از فیلمهای جدید را در تلویزیون دیدهاند و واقعا چیز سالمی برای دیدن در اینترنت نمانده. این یکی هم به گمانم از دستشان در رفتهبود.
تنها سریالی که دیدهام، یا در واقع در حال تماشایش هستم آلیس در سرزمین مرزی (Alice in Borderland) است که دو فصل دارد. فصل اولش را دیدهام و واقعا مشتاقانه فصل دوم را تماشا میکنم _درواقع همین حالا از تماشای قسمت اول فصل دوم دستکشیدهام و دارم این پست را مینویسم و منتظرم تا بروم برای تماشای قسمت بعدی_. فقط چیزهایی هنوز برایم گنگ است... اول اسم سریال که چرا آلیس است؟ دوم چرا و چطور وارد این سرزمین وحشی شدهاند؟ در مقایسه با اسکویید گیم که بینهایت با هم مقایسه میشوند شاید این نقطه ضعف بزرگی باشد چون در سکویید گیم ما دقیقا میدانستیم چرا وارد این بازی کشت و کشتار شدهاند و چطور و چهکسی بیرون میرود اما اینجا بعد از یک فصل هنوز هیچچیز معلوم نیست!
15 Farvardin 03
#movies#movie review#alice in borderland#wish 2023#wish movie#new year#new year bluse#past lives#past love#past life#little women
2 notes
·
View notes
Text
لای ورقهای یک سررسید قدیمی توی ویترین گم شدهام؛ همانها که بهخاطر گذشت تاریخشان ارزانترند و میتوانی بدون توجه به تاریخ صفحات کارهای پیشرویت را تویشان بنویسی و امیدوار باشی که در سال جدید انجامشان میدهی اما همانجا مثل آرزوهای از یاد رفته روی هم میماسند. شاید لای یکی از ورقهای سال 1400 یا حتی قبلترش؛ قبل از کرونا؛ توی سررسید جایزه سال اول دبیرستان گیر کردهام.
امسال آنقدر همهچیز بیوقفه اتفاق افتاد که نمیتوانم درک کنم همه این اتفاقات فقط برای همین 365روز گذشته است.
امیدوارم سال بعد تقویم ورق بخورد، خودم را ببینم که گوشه یکی از صفحهها نشسته و منتظر است بروم و دستش را بگیرم، تا با هم به جست و جوی خودمان برویم.
اگر خودم را پیدا کردم؛
29 Isfand 02
2 notes
·
View notes
Text
هوا کمی سرد است، آسمان آبیست درختها سرسبزند و صدای گنجشکها توی باغ پیچیده. سارافون آبی، روسری آبی رنگ با گلهای صورتی و آلاستارم را میپوشم، کولهام را بر میدارم و میروم شهر تا کولهپشتی را پست کنم خانهمان. مسافرت کردن با ساک و کیف سخت است و باعث میشود نتوانی از سفرت لذت ببری پس بهترین راه این است که آنها را جدا بفرستم و خودم منتظر بمانم تا هفته بعد کلاسهام تمام بشوند و بتوانم با خیال راحت برگردم.
I've poured everything I've got into my chocolate
Now, it's time to show the world my recipes
I've got twelve silver sovereigns in my pocket
And a hatful of dreams
به اداره که میرسم به آقای پشت پیشخوان میگویم میخواهم کولهام را پست کنم. و یک پلاستیک که کفشهام است. آقا نگاهی بهم میکند و میگوید فکر نمیکردم کسی کیفش را هم پست کند! بهش گفتم زندگی دانشجویی وقتی میگویند باید خوابگاه را کاملا تخلیه کنید خیلی سخت است. آد��سم را روی بسته که مینویسم میگوید میخواهد عید بیاید شهر ما! میتواند بستهام را با خودش بیاورد. میخندم و میگویم بهتر است تا هفته دیگر رسیده باشد خانه.
I've got five, six, seven
Six silver sovereigns in my pocket
And a hatful of dreams
پیاده راه میافتم توی شهر، خودم هم نمیدانم به کجا. زنگ میزنم به مامان و بهش میگویم کولهام را فرستادهام خانه، بعد از عید هم عروسی یکی از هماتاقیهاست. میگوید خوب با خودتان خوش میگذرانید! میگویم کجایش را دیدهای دیشب تا نصفشب فیلم ترسناک میدیدیم.
توی خیابانم از مغازهها میگذرم و با مامان حرف میزنم. با خودم فکر میکنم مامان تغییر کرده یا من؟ شاید هم هر دومان. قرار میشود هفته بعد بلیط بگیرم به شیراز با دوستان برویم بگردیم و بعد هر کدام برویم ترمینالی که به شهر خودمان میرود و برگردیم. اینطور هم شیراز را لحظه آخر قبل از ماه رمضان گشتهایم هم دورهم بودهایم.
همین حین میرسم به میدان حافظ که پر است از دار و درخت. بچههای ابتدایی دارند از خیابان رد میشوند بروند پارک-باغ آن طرف خیابان که حالا پر است از گل. میروم باشگاه ثبتنام کنم، باشگاه شطرنج! اما بستهاست. از یک گلخانه رد میشوم صاحبش پیرمردی است که کلاه کابویی پوشیده و موهای سفید و بلندش را دم اسبی بسته. میپیچم توی خیابان سعدی و با خودم میگویم حالا که این همه راه آمدهام بروم کتابخانه کانون پرورش فکری ساعت یازده است که میرسم و آن هم... بستهاست.
اسنپ میگیرم و بر میگردم خوابگاه.
I've got one silver sovereign in my pocket
And a hatful of dreams
حالا رسیدهام خوابگاه. پول؟ ندارم.
«آنها»ی فاضل نظری و «دختری که ماه را نوشید را دارم» را دارم و چندتا کتاب دیگر که میخواهم برای نوشتن مقالهام بخوانم. کارگاه نویسندگی و معلم خلاق ثبتنام کردهام. کلی فیلم ندیده دارم و کتاب نخوانده و کارهایی که میخواهم انجام بدهم.
And a hatful of dreams
16 Isfand 02
1 note
·
View note
Text
Travelogue of ISFAHAN
درود~
اردوی اصفهان تمام شد و حالا سه روز است که خانه هستم، میخواستم پست بگذارم اما نمیدانستم از کجا و چطور شروع کنم پس مثل قبلی به موضوعهای مختلف تقسیمش کردم تا نوشتن آسانتر شود.
~ گوش دهید | به اصفهان رو: سالار عقیلی ~
در طول مسیر: اتفاقات غیرمنتظره!
سوار اتوبوس که شدم ظهر 16 بهمن بود حدود ساعت سه؛ مطلقا هیچ به اصطلاح آدم بزرگی همراهمان نبود و همه دانشجو بودیم از پردیسهای مختلف استان فارس و ورودیهای متفاوت.
جای من آخر آخر کنار چند سال آخری و یکی از مسئولین بسیج دانشجویی و درواقع معاون کارهای اردو بود که او هم سال سومی ست.
میانههای مسیر که بودیم تازه معلوم شد چرا مسئول اردو از گفتن اینکه قرار است ما را کجا ببرند طفره میرفته؛ چون اصلا قرار بود ما را ببرند اصفهان دیدن چند شرکت دانشبنیان! به خاطر همین هم بود که تاکید میکردند بار علمی این اردو قرار است از تفریحیاش بیشتر باشد و ما چه فکر میکردیم و مانده بودیم که چه شد؟! همه فکر میکردیم منظور از علمی بودن این است که میبرندمان جاهای تاریخی و درموردشان برایمان صحبت میکنند و به اصطلاح میشود علم تاریخ؛ اما قرار بود به زور شرکتهای زیستی و مهندسی را بهمان نشان بدهند. ناامید شدیم اما دیگر راهی بود که نصفش را رفته بودیم. دل را زده به دریا منتظر بودیم ببینیم ته این قصه به کجا میرسد.
اصفهان خاموش؛ چرا و چگونه؟: خاموشی ساعت 10 شب و اسکان در جوار صائب تبریزی
حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم؛ محل اسکان کانون فرهنگی مساجد بود و دقیقا کنار آرامگاه صائب تبریزی و یک کتابخانه به همین اسم. جالبتر از اینکه صائب تبریزی در اصفهان چه میکند و ما از شیراز آمدهها هم قرار است دو روز اینقدر نزدیک به آرامگاه یک شاعر باشیم این بود که حتی یک پرنده هم در خیابانهای این شهر پر نمیزد!
انتظار داشتیم حالا که مثلا سر شب است مردم توی خیابانها برو بیایی داشتهباشند و کلی ماشین اینطرف و آنطرف در حال حرکت باشد، هر چه باشد اصفهان است! اما هیچ... شهر انقدر ساکت بود که آدم را به شک و شبهه میانداخت اینجا واقعا اصفهان است؟ اما بعدا فهمیدیم کلا اصفهانیها مثل اینکه شبها زود میخوابند و اصلا آدم بیرون از خانه نیستند. البته شاید این چند روز اینطور بود اما هر چه هست به اندازه صد نفر هم آدم در خیابانهاش ندیدم. اینقدر ساکت و آرام بودو هرکس در لاین خودش رانندگی میکرد که فکر میکردی نکند وارد شهر رباتها شدهای! در شیراز اگر دو دقیقه سرت را پایین بینداری که تلفنت را نگاهی بیندازی به ده نفر توی پیاده رو برخورد کردهای اما آنجا؟ سر جمع ده نفر هم در پیاده رو ندیدیم.
البته این اصلا باعث نمیشود لوکس بودن فروشگاهها و زیبایی شهر (مخصوصا آن میدان سنگفرش که گمانم اسمش میدان شهرداری بود و کتابخانه بزرگش) به چشم نیاید اما از نظر مردمی واقعا شهر ساکت و آرامیست.
محل استراحتمان حدود چهل تخت دو طبقه داشت که بیشترشان کنار هم چسبیدهبودند و یعنی یکی قرار بود دو شب کنارت بخوابد و اینجا بود که کابوسم شروع شد. حالا بین این همه غریبه که فقط چهارتایشان را فقط در حد اینکه توی خوابگاه یا خط واحد خوابگاه-دانشگاه دیدهبودم و بقیه عملا غریبه بودند باید کنار کی میخوابیدم؟ اینجا بود که سال سومیای مثل فرشته نجات از راه رسید، قبل از حرکت به سمت اصفهان با هم حرف زده بودیم و دوتایی بدون دوستان و فقط بهخاطر خود خود این شهر اردو را ثبتنام کردهبودیم. واقعا خدا enfpها را برای نجات دادنم از شرایط سخت آفریده. هر بار و هرکجا، مهم نیست... یک enfp از ناکجا پیدا میشود و مرا از تنهایی و حس بیمصرف بودن و تعلقنداشتن در میآورد. همان شب موقع خواب بهم گفت: یک پیشنهاد! از فردا من از تو عکس میگیرم تو از من! قبول کردم هرچند اصلا در فکر اینکه از خودم عکس بگیرم یا اینکه یکی را پیدا کنم ازم عکس بگیرد هم نبودم.
هر روز که از خوابگاه بیرون میآمدیم سلامی به صائب میکردیم و سوار اتوبوس میشدیم که بیرون برویم و شب هنگام برگشت خسته و کوفته ازش خداحافظی میکردیم. یکی از بچهها پرسید اصلا صائب تبریزی در اصفهان چه میکند؟ جواب دادم: همان کاری که خواجوی کرمانی در شیرازxD
روز اول: از مشروطه تا دوغوگوشفیل در نقشجهان!
هفدهم بهمن؛ ساعت هشت صبح آماده بودیم تا برویم جایی به اسم خانه مشروطیت؛ جایی که زمان قاجار خانهی حاجآقا نجفی بوده و محلی که مشروطهخواهان دور هم جمع میشدهاند تا درباره اقداماتشان تصمیم بگیرند و حالا تبدیل شده به یک موزهی کوچک که استاد و نامههای دستنویس و روزنامههای مشروطهخواهان دوره قاجار را درش نگهداری میکنند.
شبش اصفهانیها کلی سرمان غر زدند که شیرازی-طور رفتار نکنید بگوییم هشت آماده باشید تازه ساعت هشت از خواب بیدار شوید و کلی وقتشناسی کاروان اردوی مازندران و همدان را توی سرمان زدند. ما که هشت آماده بودیم خودشان صبحانه را دیر آوردند و مجبور شدیم دیرتر حرکت کنیم.
بعد آن ما را بردند جایی خارج از شهر به اسم آزمایشگاه دانشبنیان رویان. یک شرکتی بود که روی دستکاری ژنتیکی حیوانات و لقاح مصنوعی کار میکردندو اینقدر با شواهد و مدارک این فرایند لقاح مصنوعی را برایمان توضیح دادند که الان میتوانم با رسم شکل برایتان توضیحشان بدهم؛ حیف که بد آموزی دارد و بچه اینجا نشسته.
بعدش هم رفتیم و حیواناتشان را دیدیم؛ بزهایی که فقط دوقلو میآوردند یا برهای که شیر پرچرب میداد برای کره!
حقیقتا اینجا کامل پیدا بود دوستانی که علومتجربی خوانده بودند و به ژنتیک علاقه داشتند چطور با علاقه گوش میدادند و از تقسیم میوز و میتوز سوال میپرسیدند و ما علومانسانیها جلوی دهنمان را گرفته بودیم فقط بالا نیاوریم توی این حجم از اطلاعات.
عصرش رفتیم نقش جهان! هرچه علوم تجربی به خوردمان دادهبودند بس بود حالا وقت یک گردش علمی واقعی بود... برایمان بلیط عالیقاپو گرفتند و چون دیگر اینجا کسی نبود توضیح علمی بدهد همینطور رندم چیزهایی که درموردش میدانستم برای غزل (همان سال سومی enfp ) میگفتم و او هم گوش میداد و سوال میپرسید. یک همراه دلپذیر که خدا همینطور مفت و مجانی انداختهبود توی دامنم.
بعد بهمان گفتند برویم توی بازار و نقشجهان برای خودمان گردش کنیم و سر ساعت مشخص برگردیم و غزل همان موقع دستم را کشید و گفت باید برویم من به تو دوغ و گوشفیل بدهم! گوشه نقشجهان مغازه کوچکی بود پرسیدیم ببینیم دوغ و گوشفیل دارند یا نه، گفت دارند، غزل پرسید خوشمزه هم هست؟ پسر پشت پیشخوان گفت من که کلا دوست ندارم... گفتیم از لهجهتان هم پیداست اصفهانی نیستید وگرنه حتما ازش تعریف میکردید. جواب داد: ولک من بچه خوزستانم. دوغ و گوشفیلهایمان را داد و رفتیم بیرون روی صندلیها نشستیم و شروع کردیم به خوردن؛ غزل که قبلاً هم خوردهبود و دوست داشت اما من؟ آخر اولینبار به ذهن خلاق کدام اصفهانی رسیده بود که این شیرینی را با دوغترش تناول کند؟ اصلا از قدیم گفتهاند ترش و شیرین با هم نخورید حالا اینها آمدهاند ترش و شیرین را گذاشتهاند کنار هم کلی هم باهاش حال میکنند!
رفتم داخل مغازه و دستمال خواستم، پسر خوزستانی پرسید: شما دوست داشتید؟ گفتم: کاکو مثل اینکه به ذائقه شیرازیام نمیسازه. گفت: این فقط برای اصفهانیها خوبه، ما بخوریم رو دل میکنیم. و خندید و گفت پول دور ریختهام و دیگر به حرف دوستم گوش نکنم.
بعد هم رفتیم و بازار را گشتیم، همهجا پر بود از صنایع دستی که واقعا دوستداشتنی بودند اما پول هیچکدام را نداشتیم و از کل بازار فقط دیدن و خیالپردازی اینکه این آینه برای خانهی آیندهام هست و آن هم سرویس چایخوریام بهمان رسید و تماشای دو نوازنده که یکیشان واقعا شاهکار میخواند... دوبار از کنارش رد شدیم، بار اول سلطان قلبها و بار دوم دریا را میخواند که با دومی یاد لوسیمِی افتادم و برایش فیلم گرفتم تا بعدا که رفتیم خوابگاه نشانش بدهم.
از مغازهای کنار بازار یک گوشواره و گردنبندی از سنگ شبنما خریدم و هرچند بعدش پشیمان شدم اما به عنوان یادگاری دوستشان دارم.
واسونک: برای یه شیرازی همهجا میشه شعر خوند.
فقط یک شیرازی میتواند از صبح تا شب سرپا بایستد و شهر را بگردد بعد هم خسته و کوفته بنشیند گوشه خوابگاه واسونک (شعر محلی با لهجه شیرازی که معمولا در مراسم عقد و عروسی خوانده میشود اما به عنوان یک شیرازی میتوانید هروقت دلتان خواست شادی سر بدهید بخوانیدxD) بخواند و کل بکشد و روی مخ پسرهای اصفهانی برود که میخواهند سر شب بخوابند!
دختر سرایدار مجموعه که حدودا سه ساله بود هم در همین اثنا آمد توی اتاق ما و همراهمان شعر میخواند و میرقصید. در این دو روز آنقدر بهش خوشگذشت که وقت رفتن پشت سرمان به گریه افتاد؛ کم مانده بود برویم و پسرها بگوییم اینقدر گفتید مازندرانیها و همدانیها خوب بودند این طفل معصوم پشت سر کدامشان اینطور به گریه افتاد که پشت سر ما؟ اصلا مگر میشود یک شیرازی را دید و عاشقش نشد؟ :دی
روز دوم: از نشستن در کابین خلبان هواپیمای توپولوف تا قدمزدن روی سیوسهپل...
هفدهم بهمن؛ شب قبلش کسی از مجموعهای به اسم بهیار آمد و برایمان داد سخن در این باب که بهصورت دانشبنیان در شرکتشان چه میسازند و چقدر ال و بل هستند داد و حالا قرار بود برویم و از نزدیک این تحفه را تماشا کنیم. این شرکت در شهرک صنعتی اصفهان کنار دانشگاه فنی و مهندسی بود و کلی راه رفتیم تا بالاخره رسیدیم.
در بهیار تخت بیمارستان با قابلیتهای ویژه، پنل نوری اتاق عمل و دستگاه پرتودرمانی برای سرطان میساختند و اصلا از همه اینها که فقط برای دوستان رشته ریاضی و عاشقان فیزیک جذاب بود بگذریم شرکت خیلی قشنگی بود. همه جا پر از گل و گلدان، آکواریوم و پرندههای مختلفی بود که بین آن همه بوی گریس و آهن و سیم حس زندگی بدهد. فکر میکنم زندگی کردن میان آن همه ماشین بدون اینها که حس زندگی را منتقل کنند چقدر میتوانست برای کارمندان سخت و طاقتفرسا باشد... مثل آن خانمی که ظرف صبحانهاش هنوز روی میز دست نخورده کنارش بود و حالا داشتند برایش نهار میآوردند اما او دستهایش را کرده بود لای موهاش و با حرص به صفحه کامپیوتر نگاه میکرد.
توی راه از این اتاق به آن اتاق که میرفتیم تا برایمان توضیح بدهند هرجا چه ساخته میشود ما عقب افتادیم و دیدیم یک آقایی پشت دستگاهی نشسته که شیشهی لامپهای اتاف عمل را میساخت و برایمان توضیح داد که با لامپهای معمولی فرق دارند چون نه تنها باید نورشان قوی باشد تا جراح بتواند خوب همه چیز را ببیند بلکه باید بتوانند با نور مخصوص تغییرات رنگ خون حین جراحی را نشان بدهند و تازه سایهای هم تولید نکند تا سایهی دست جراح مانع خوب دیدنش شود. ما هم دستمان را گرفتیم زیر یکی از لامپها ببینیم واقعا سایه نمیاندازد؟ و در همین حین بود که پیرمرد دیگری از اتاقی بیرون آمد و گفت: این که سایه میندازه. توی هر چراغ نودتا از این لامپها باید باشه تا سایه نندازه و در حالی که نور لامپ را انداخته بود روی شکم آقای اولی که چاق بود گفت: تازه اصلا ببین این یه دونه فقط ناف این یارو رو نشون میده بعد میخواید جراح بیاد با همین یکی جراحی کنه؟ و خندید. آقا هم کم نیاورده به پیرمرد گفت: پس میخوای مثل تو لاغر مردنی باشم تا با یه لامپ سر تا پام روشن بشه؟
نهار را توی اتوبوس خوردیم و راهی شدیم برای بازدید از شرکت هسا. آنجا که رسیدیم موبایل و هندزفری و شارژر و خلاصه هرچه تکنولوژی همراه داشتیم به بهانه مشکلات امنیتی که ممکن است برایشان اتفاق بیفتد ازمان گرفتند و مجبورمان کردند فرمهایی را پر کنیم که باید از اسم تا شماره شناسنامه را درشان مینوشتیم! اصلا یک جای خفن و در عین حال ترسناکی به نظر میآمد. بعد بردمان تا اجزای داخل هواپیما را ببینیم و یک مرد خوش صحبت را گذاشتند راهنمای تورمان باشد. داشتیم با آقای راهنما حال میکردیم که کسی که مثل رئیسش بهنظر میآمد چشم غرهای بهش رفت و دکش کرد تا برود چون مثل اینکه داشت زیر زیرکی چیزهایی بهمان میگفت که نباید... بعد همان آقای رئیس خودش راهنمایی را به دست گرفت و بردمان بالگرد و جت جنگی و هواپیمای آتشنشانی دیدیم و گذاشت سوار هواپیمای آتشنشان بشویم و حتی توی کابین خلبان بنشینیم. آن هواپیما درواقع یک هواپیمای روسی بود به اسم توپولوف که ایرانیها خریده و تغییر کاربریاش داده بودند از مسافربری به آتشنشانی.
از آنجا که هواپیماسازی اصلا اصفهان نبود و باید کلی راه میرفتیم تا برگردیم اصفهان و آقای رئیس هم کلی وقت اضافه ازمان گرفته بود و به جای اینکه ساعت سه و نیم از آنجا برویم ساعت پنج به زور خودمان را از دستش خلاص کردیم، دیگر وقت نشد تا به آکواریوم و محله جلفا برویم برای دیدن کلیسای وانک و جایش رفتیم سی و سه پل؛ حدود ساعت شش و ربع بود که پسرها را جمع کردیم و گفتیم برگردیم خوابگاه. گفتند ما که تازه آمدهایم اینجا! یکی از بچهها دادش بلند شد که: کاکو می تو نمیدونی امشو فوتباله؟ پاشو بیریم تا شرو نشده!
فوتبال: پیروزی ثروت و نحسی دقیقه 13:13
اصل این بود که اصفهانیها خواسته بودند تا ساعت هفت خوابگاه را خالی کنیم برای گروه بعدی اما ما هم که مرغمان یک پا داشت گفتیم تا فوتبال نبینیم از جایمان جم نمیخوریم. تا خواستیم برسیم خوابگاه فوتبال شروع شدهبود و همه همانجا توی اتوبوس سایت تلوبیون را باز کرده بودند و داشتیم فوتبال تماشا میکردیم گل اولی را که زدیم توی اتوبوس بودیم و جوری فریاد جیغ و شادی از همه بلند شد که پسرها برگشتند با چشمهای از حدقه در آمده نگاهمان کردند؛ فکر کنم تا به حال اینقدر دختر فوتبالی ندیده بودند. آنها هم که تا آن موقع داشتند بیرون را تماشا میکردند موبایلهاشان را در آوردند و چشم دوختیم تا بازی را تماشا کنیم.
به خوابگاه که رسیدیم گفتیم شام را بعد از فوتبال میخوریم و آنها که دیده بودند اینقدر مشتاقیم طبقه بالا توی اتاقی شبیه به سینما برایمان مسابقه را به پروژکتور وصل کردند؛ سرایدار هم با ظرف تخمه آمد و گفت فوتبال بدون تخمه نمیشه! بخورید پوستشو هم پرت کنید جلوتون بعدا جارو میکنم... البته ما آنقدر بچههای خوبی بودیم که پوست تخمه را پرت نکنیم اطرافمان اما بی سر و صدا بودن توی کتمان نرفت که نرفت...
هر بار که کسی جلو میآمد برای حمله فریاد جیغ و داد بلند میشد و سر پنالتی کم مانده بود آنها که از همه فوتبالیتر بودند سکته کنند.
اما سومین گل را که قطر زد دیگر دختر خوب یادشان رفت و یکی از بچهها همچون زد زیر ظرف تخمهها و صندلی و داد زد پول دادهاند که آفساید نگیره؛ که فکر میکنم اگر توی استودیوم بود بهعنوان پرخاشگر بیرونش میکردند xD
توی وقت اضافه وقتی شوتمان به تیرک دروازه خورد دیگر هیچکس سر جاش بند نبود. بد و بیراه بود که از هر طرف روانه قطر میشد... خدا همهمان را بیامرزد که اکرم عفیف را سر تا پا شستیم و گذاشتیم روی بند...
در باب مذمت غرور: چرا اصفهانیها فکر میکنند واقعا صاحب نصفجهاناند؟
عنوان که محض خنده است و واقعا به جز آن چند پسر که همراهمان بودند و واقعا یک جور حرف میزدند انگار صاحب نصفجهان اند بقیه کسانی که دیدیم آدمهای خوب و مهربانی بودند؛ از آقای راهنمای تور هسا تا پیرمردهای شرکت بهیار و سرایدار مجموعه فرهنگی مساجد.
یکی از پسرها کارش به جایی رسیده بود که میگفت: این شیرازیهای بیحال نمیدونن پنج دقیقه دیر کنن میخوریم به ترافیک اصفهان که مثل شیراز یک وجب راه نیست فقط خیابون زندش ترافیک داشته باشه. حالا اصلا بگذریم این دو روز در اصفهان ترافیک ندیدیم هیچ، خودشان دیر صبحانه را آوردند و باعث شد دیر شود وگرنه ما از نیم ساعت قبل از ساعتی که برایمان مشخص کردهبودند آماده بودیم. از اینکه یکی از دوستان هم زحت کشید و کاملا از خجالت آن برادر اصفهانی با چه لفظ و شیوهای هم درآمد بگذریم :دی
به جز سی و سه پل که واقعا معدن فساد به نظر میآمد، اصفهان و مردمانش واقعا آرام و ساکت بودند. آرامش و زیباییاش واقعا کم نظیر است واقعا از اینکه بعد از چندین سال باز هم دیدنش را تجربه کردم هرچند سفرمان اصلا آنجه توقع داشتم نبود پشیمان نیستم.
جستار پایانی: اگرچه زندهرود آب حیات است *** ولی شیراز ما از اصفهان به
این بیت از چندین سال پیش جواب من است به زینب هربار که از زیبایی اصفهان میگوید. حالا؟ درست که اصفهان بزرگ بود و باشکوه و زیبا و آرام... اما هنوز هم یکی از درونم میگوید: ولی شیراز ما از اصفهان به :دی
گفتم در بازار صنایع دستی را میدیدیم و حسرت میخوردیم که پول خریدشان را نداریم... اصفهانیها یکی بهعنوان یادگاری بهمان دادند و به قول غزل: سعدی شیرازی میگه
خدای ار به حکمت ببندد دری***گشاید به فضل و کرم دیگری
21 Bahman 02
1 note
·
View note
Text
پتوسها
اولین کاری که بعد از پس گرفتن اتاقم انجام دادم این بود که پتوسهایم را به زندگی برگرداندنم. اینها خیال میکنند حالا که یک شاخه توی بطریهای رنگارنگ هستند نیازی به دقت و مراقبت ندارند اما در واقع به اندازه یک گل حساس توی گلدان باید مراقبشان بود.
مامان فقط هر وقت میدیده آب توی بطری کم شده یک آبی اضافه میکرده بهش تا بعدا نیایم و بگویم آب ندادید خشک شد! و حالا از من به شما نصیحت تا آب بطری نصفه نشده نباید رویش آب بریزید بگذارید ریشهها کمی هوا بخورند بعد، تازه... هر از چند وقت هم باید کل آب را خالی کنید و آب جدید بگذارید پایشان؛ همه اینها هم به جز این است که باید برگهایشان را تمیز کنید و بگذارید توی نور ملایم تا آفتابسوخته نشوند...
خودم هم نمیدانم این نصیحتها قرار است به چه دردتان بخورد اما شاید روز تصمیم گرفتید پتوسی توی بطریخالی نوشابهتان نگهدارید، کسی چه میداند...
~
نقاشی
یکی از حسرتهایم در طول این ترم این بود که نتوانستم نقاشی کنم، یعنی بنشینم یکجا درحالی که به آهنگ گوش میدهم برای خودم خطخطی کنم. کل نقاشیهایم در این مدت برای فرار از درس و مزخرفات سر کلاس گوشهی جزوهها و توی دفتری بوده که مثلا باید حرفهای استاد را درش جزوه برداری میکردم.
حالا مینشینم پشت میزم، کتاب آموزش نقاشیام و کانالهای یوتیوب را باز میکنم و پینهای پینترستم را زیر و رو میکنم و در آخر چیزی میکشم که در هیچکدام از اینها ندیدهام. از اینکه بالاخره میتوانم مثل قبلا نقاشی کنم خوشحالم.
~
کتابها
هماتاقی زنگ زد تا چند سوال درمورد کامپیوتر ازم بپرسد و بین احوال پرسیهایش گفت:« بالاخره رفتی خونه کتابهاتو بخونی؟» من هم گل از گلم شکفته جواب دادم، همین امروز یکی تمام کردهام!
جنایات و مکافات را مجبور شدم پس بدهم و حالا توی طاقچه ادامهاش را میخوانم، بعد از زلزلهی موراکامی را تمام کردهام و خاطرات خانهی اموات و چشمهای سگ آبی رنگ را شروع.
توی انجمن فرهنگی دانشگاه درخواست عضویت در تیم نویسندگی را دادم و در همایش کلاس نویسندگی ترم بعد هم ثبت نام کردهام.
اگر میشد زودتر ترم شروع شود تا ببینم کلاس نویسندگیمان چطور است خیلی خوب بود.
~
فیلم و سریال
الان که اینجا نشستهام منتظرم لپتاپ شارژ شود تا بروم و ادامهی سامورایی چشم آبی را ببینم که et معرفیاش کرد. دیشب هم اگه آرزوتو بهم بگی را تمام کردم که پیشنهاد یکی از هماتاقیها بود. درست است آخرش را دوست نداشتم اما در کل سریال جالبی ست. _اما سامورایی چشم آبی خیلی از آن بهتر است! البته امیدوارم ناامیدم نکند._
اولش میخواسم صدای جادو ببینم اما دیدم نه تنها کرهای خونم زیاد میشود بلکه جی چانگووک را فعلا نمیخواهم در نقش دیگری ببینم و رفتم سراغ آن که مثلا ژاپنی بشنوم و در کمال تعجب دیدم درست است انیمیشن است و درمورد ساموراییها، اما نه ژاپنیست نه ژاپنی حرف میزنند! همین هم یکی از دلایل دیگری که دوستش دارم. چون این درست که ژاپنی زبان بانمکیست اما هر چه باشد انگلیسی بهتر است.
+ یک سوال! یعنی واقعا ژاپنیها دخترهایی را که ازدواج میکردند مجبور میکردند دندانهایشان را رنگ سیاه بزنند؟ WTF?
~
چمدان آمادهی سفر
یک اردوی علمی_ تفریحی داریم به سمت اصفهان! من هم بیهیچ فکری قبولش کردم و دل توی دلم نیست که هفته بعد عازم بشوم به نصف جهان!
دوستان هرکدام به دلیلی نمیخواهند بیایند اما من که میروم با اینکه نه میدانم قرار است چهکسانی همسفرم باشند و نه اینکه دقیقا کجا را قرار است ببرند ببینیم یا اصلا آب و هوا چطور است و چهجور لباسهایی باید بردارم، آن هم در این گیر و داری که بیشتر لباسهایم را گذاشتهام همانجا خوابگاه و چیز دندانگیری خانه ندارم! اما اصلا خوبیش به همین است؛ میروم که بدون هیچ برنامه ریزی و تدبیر از پیشی از سفرم لذت ببرم.
پروفایل کسانی که توی گروه اردو یکی یکی اضافه میشوند را چک میکنم، هر چند نمیشود کسی را از پروفایلش شناخت اما شاید یکی باشد که بتوانم توی اتوبوس کنارش بنشینم و اجازه بدهد تمام راه از پنجره بیرون را تماشا کنم و از قشنگی آسمان بگویم.
10 Bahman 02
1 note
·
View note
Text
Come back home!
مهم نیست سفر آدم چقدر طولانی باشه، آدم هیچوقت نمیتونه از دست خودش فرار کنه. - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی
درود!
من برگشتهام؛ یعنی الان خانه هستم؛ ترم تمام شده و برگشتهام خانهمان. درست است الان جایی نشستهام که یک روز با اطمینان تمام بهش میگفتم اتاق من که حالا توسط خواهرکوچکتر تصاحب شده و عملا مثل موجودی اضافه در اتاقم با من برخورد میکند اما هر چه هست احساس بهتری دارد که میتوانم هروقت خواستم از خواب بلند شوم و بروم صبحانه بخورم و هیچکس نمیخواهد اثر انگشتم را برای گرفتن ژوتون یک صبحانه ناقابل در ساعت معین ثبت کند. تازه قرار هم نیست از همین حالا غذاهای تکراری برای هفته بعدم رزرو کنم. البته من اصلا از آنها که دلشان برای خانه و خانواده خیلی تنگ میشود و لوسبازی در میآورند نبودهام اما واقعا این آخر ترمی امتحانات داشت بدجور مارا به قول طبقه بالایی به مرز فروپاشی روانی و ذهنی میرساند. (توی پرانتز بگویم دوندهی همراهم را لوسیمِی صدا میکنم مثل آن دختر کوچک و لوس کارتون مهاجرانxD و هی لوسی دلم برای اینکه سر به سرت بگذارم تنگ میشود.)
امروز روز پدر است و برای از آنجا که قبلش تولد برادر و قبلترش هم روز مادر بود با حقوقم برای هر سهشان پس از ساعات فراوانی تفکر به پیشنهاد لوسیمِی ساعت خریدهبودم که بهشان دادم و خیلی ذوق داشتم که میتوانم با پول خودم کاری را تمام و کمال انجام بدهم و از دیدن خوشحالی آنها هم بیشتر گل از گلم میشکفت.
حالا من ماندهام و دو هفته تعطیلات بین ترمی که قرار است هرچه عقده انجام دادنش در طول ترم به دلم مانده را انجام دهم، با خیال راحت کتاب میخوانم، نقاشی میکشم، زبان تمرین میکنم، کدنویسی میکنم و میخوابم. شاید هم بعد از صد و اندی سال توانستم یک سریال کامل را ببینم. (الان دارم اگر آرزوت رو بهم بگی میبینم و قبلش هم از گور برخاسته میدیدم؛ هیچ کدام هم تمام نکردهامlol)
میخواهم بروم و موهام را کوتاه کنم. یک مدل مو هست که چندین ماه است بدجور به دلم نشسته و فقط منتظر فرصت بودهام بروم و از شر این موها خلاص و آن را امتحان کنم.
میخواهم داستانهایی بنویسم متفاوت از آنهایی که تا حالا نوشتهام، میخواهم درباره آدمهایی بنویسم که خواب میبینند و منتظر میمانند شب تمام شود. آدمهایی که چشم بهراه روشنیاند تا بتوانند آدمهایی که دوست دارند را در آغوش بگیرند. - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی
5 Bahman 02
1 note
·
View note
Text
نوشتن. نوشتن. نوشتن. خودم را مجبور میکنم بنویسم، داستان نصفه نیمهام را و حتی خاطرات روزانهام. نباید بگذارم میان نوشتههایم وقفه بیفتد مثل خودکاری که اگر استفادهاش نکنی رنگش میپرد و مجبوری هزاربار گوشه دفترت بچرخانیش و خط خطی کنی تا جوهرش جاری شود.
글을 다시 쓰기 시작하고 싶은데 엄두가 안난다. 이유가 뭘까?
صبح زود، شیر قهوه، اولین نفری که صبحانه را از سلف تحویل میگیرد، میزی که ازش استفاده میکنم پشت پنجره است طلوع خورشید را میبینم و شعری از فروغ رویش نوشته. وقتی نفس میکشی بخار نفست میپیچد به بخار قهوهی داغ. وقتی بهش فکر میکنم بیشتر از آنکه صبح زود بیدار شوم تا درس بخوانم بیدار میشوم تا طلوع را ببینم و ابرهای صورتی را و هالهی نور که از بین تکهپارههای ابر میتابد.
그저 책이나 실컷 보고 영화나 보면서 매일 살고 싶다.
ازش میپرسم: برویم یک کار احمقانه انجام بدهیم؟ بدون اینکه بپرسد چه کار؟ موافقت میکند. میرویم بیرون و میدویم، نفسمان بند میآید و میخندیم. برایش از موراکامی میگویم که دویدن را دوستدارد و من هم. از اینکه قلبم به سینه میکوبد و نفسم بند میآید؛ دویدن مثل مخدر میماند برایم و بهش معتادم، مثل قهوه.
긍정적인 생각으로 시작할 하루.
소확행[Sohwaghaeng] ~ Small but curtain happiness
کرهایها این اصطلاح را برای چیزهایی استفاده میکنند که ساده اما دوستداشتنیاند. مثل دیدن طلوع، نازکردن گربهها، یک همراه برای دویدن...
23 Dey 02
1 note
·
View note
Text
06:00 WakingUp🌄
06:30 First one who eat her breakfast.
07:00 The game is on! lol
گفتم که فردا ساعت شش از خواب بیدار میشوم و درس میخوانم، هماتاقیها باور نکردند حالا نشستهام پشت میز مطالعهی کنار پنجره طلوع آفتاب را از پشت کوه و ابرهای صورتی را میبینم، جزوهی ادبیات زیباترین چیزیست که در این ترم دیدهام اما فردا اولین امتحان پایان ترم مبانی تربیتبدنیست. امتحان تئوری تربیتبدنی ندیده بودیم که حالا میبینیم.
09:30 Fall in love with Psychology ~
12:00 Still stu-dying-
همانقدر که از روانشناسی خوشم میآید از استادش متنفرم. درست است هوا ابریست اما نزدیک ظهر است. مستخدم میآید سالن را جارو بزند نگاهی بهم میاندازد و میگوید از صبح نشستهای درس میخوانی؛ هربار میآیم بالا و میبینمت انرژی میگیرم. و برایم آرزوی رتبه الف شدن میکند.
الف؟ من؟ غیرممکن است! اما با لبخند و تشکر جوابش را میدهم.
03:00 Study again
بعد از نهار رفتم حمام، موهایم را خشک نکرده مثل همیشه بستم و برگشتم سر میزم که حالا نور خورشید رویش میتابید. کسی از کنارم رد شد و گفت شبیه ژاپنیها هستم. نفر پشت سریام گفت: واسه یه سامورایی همهجا ژاپنه.
07:30 It's finally over~ yeay ^^/
زندگی هنوز قشنگ است. صبح طلوع خورشید و عصر غروب خورشید. اگر هر روز همینقدر احساس زندگی میکردم باغچه هیچگاه از خاطرات سبز تهی نمیشد.
فردا اولین امتحان پایانترم.
화이팅!
사실, 나는 여생을 보낼 수 있는 책과 함께 아늑한 공���을 원하지만 동시에 활기차고 평범한 삶을 즐길 수도 있다.
20 Dey 02
1 note
·
View note
Text
یکی از خواستههایم همیشه این بوده که تمام و کمال و با جزئیات بنویسم تا بعدا وقتی وبلاگم را باز میکنم ببینم که از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بود و به کجا میروم، اما درحد خواستن باقیماندهام.
همیشه دوست داشتهام جایی، کنجی داشتهباشم تا بنویسم که روزهایم را چطور میگذرانم. من، خود هشت-نه سالهام را تصور میکنم که دوست داشت معلم بشود و فیلمهای تلویزیونی را میدید که چطور جوانها با پالتوهای بلند و نیمبوتهای واکسزده و کروات و کیف سامسونت میروند جایی به نام دانشگاه و چقدر بزرگند و چقدر چیز حالیشان هست و چقدر دلش میخواهد وقتی بزرگ شد شبیه آنها شود.
حالا نشستهام گوشهی تختم و فکر میکنم به قرصهای جدیدم حساسیت دارم، از غذای جمعهها بدم میآید، از استادی که هرطور دلش خواست نمره میدهد و تربیتبدنی که امتحان تئوریش را هی امروز و فردا میکنند، دانشگاهم را دوست دارم و ازش متنفرم. دوست دارم که قرار است معلم بشوم و متنفرم از اینکه نه خودم و نه آن هیچکدام شبیه تصوراتم نیستیم.
در طول ترم با خودم برنامه ریختهبودم آدم مفیدی باشم و حالا حس میکنم به اندازه بند کفش هم مفید نیستم، کتابی که قرض کردهام هنوز گوشه تخت کنار بالشم است، از هفته بعد امتحانات ترم شروع میشوند و حتی لای یکی از کتابها را باز نکردهام، گذشته از اینکه یکی را اصلا ندارم.
صبحها از خواب بلند میشوم، با مانتو و شلوار مشکی و کفش واکس نزده بدون کیف سامسونت فقط با یک دفتر و اتودی که به جلدش وصل کردهام میدوم تا به خط واحد برسم و دلخوشیم شیر کاکائوی صبحهای دوشنبه است و پارک کنار دانشگاه و گربههایش، شاید هم تماشای آن زوج پیر که دست در دست هم قدم میزنند و لحظهای که پیرمرد با دستهای لرزانش روسری زیباترین زنی که تا بهحال در عمرش دیدهاست را درست میکند.
15 Dey 02
1 note
·
View note