#همیشه
Explore tagged Tumblr posts
Text
Rejoice at all times. (1 Thessalonians 5: 16) Soyez toujours dans la joie. (1 Thessaloniciens 5: 16) Πάντοτε χαίρετε. (Προς Θεσσαλονικεις α΄ 5: 16) Freut euch zu jeder Zeit! (Thessalonicher 5: 16) Всегда радуйтесь. (1-е Фессалоникийцам 5: 16) Zawsze bądźcie radośni. (1 Tesaloniczan 5: 16) Mindenkor örüljetek. (1 Thesszalonika 5: 16) Vždycky se radujte. (1 Tesalonickým 5: 16) 要 常 常 喜 乐 (帖撒罗尼迦前书 5: 16) همیشه شاد باشید! (اول تسالونیکیان 5: 16)
#1 Thessalonians 5: 16#Rejoice always#Rejoice at all times#Πάντοτε χαίρετε#Thessaloniciens#Προς Θεσσαλονικεις#Thessalonicher#Фессалоникийцам#Tesaloniczan#Thesszalonika#Tesalonickým#帖撒罗尼迦前书#اول تسالونیکیان#Soyez toujours dans la joie#Freut euch zu jeder Zeit#Всегда радуйтесь#Zawsze bądźcie radośni#Mindenkor örüljetek#Vždycky se radujte#要 常 常 喜 乐#همیشه شاد باشید
99 notes
·
View notes
Photo
(53/54) “It’s a beautiful word in itself, Mitra. Someone who has no idea of its meaning can appreciate its beauty. Mitra always had a genius for beauty. She knew it completely. She wanted it around her at all times. Even now she keeps a book of Hafez by our bedside. It’s always in reach, and whenever she finds a verse that she loves, she will bring it to me. She still trusts me to find the melody. Poetry is one of the things that she still remembers best. Because poetry is music. It sinks into the memory. Even if you can’t remember a word, the rhythm will guide you. The rhyme will give you a hint. Recently we were reciting a poem from an old book, and one of the words had completely faded. It was a poem that we both used to love. And I was so mad at myself. I kept trying to remember the word, but it would not come to me. Then suddenly she said it. It made me so happy. It doesn’t hurt when she forgets anymore, but it makes me so happy when she remembers. To know that the memory is still inside of her. That she is still holding on. Our lives are just a fistful of memories, ice melting in our hands. And Mitra’s ice is melting faster than mine. But she still has more memories of me than anyone else. And I have a lifetime of memories every time I look at her. And until the last moment, until the last ice has melted, we will still be us. Our entire lives we’ve been on two different roads. But the horizon was always the same. It was an unwritten promise: that no matter what happens, I will keep you. Even when we disagree, I will keep you. From a distance, I will keep you. In the dark, I will keep you. In the deepest pit, I will keep you. Even if you lose your country, even if you lose your eye, even if you lose your memory, I will keep you. We will still be us. It’s the only thing we ever agreed on. We always agreed on us. It’s one of the earliest principles of Iran. It’s where she gets her name. Mitra, the God of Promises.”
میترا واژهای بس زیباست. حتا اگر درونمایهاش را هم ندانیم، زیبایی واژه را درمییابیم. او نبوغ ویژهای در زیباشناسی دارد. به درستی با آن آشناست. دوست داشت پیرامونش همیشه زیبا باشد. هنوز دیوان حافظ را کنار تختش میگذارد. هنوز هرگاه شعری دلپسند از حافظ بیابد، به من میدهد تا برایش بخوانم. هنوز باور دارد که من آهنگ درست شعر را زود پیدا میکنم. اگر نتوانم، یاریام میکند. شعر، یکی از چیزهاییست که هنوز به یاد میآورد. شعر موسیقیست، پر از آهنگ و نواست، در گوشههای مغز جایی دارد. اگر واژه را فراموش کنید، آهنگاش شما را به آن میرساند، راهنماست. چند روز پیش شعری از کتابی کهن را میخواندیم. یکی از واژگان خواندنی نبود. شعری بود که هر دو دوست داشتیم، دلم گرفت، به یادش نمیآوردم، ناگهان او واژه را در جایش نشاند! چه مایه شادمان شدم. فراموشیهای او دیگر مرا نمیآزارند، اما هرگاه چیزی را به یاد میآورد بسیار خُرسند و خُشنود میشوم. میدانم که برخی خاطرهها هنوز در او زندهاند. هنوز آنها را نگهداشته است. زندگی مُشتی خاطره است که مانند یخ در دستهایمان آب میشود. یخهای میترا به آب شدن شتاب بیش��ری دارند. او بیش از هر کس دیگری از من خاطره دارد. و من خاطرهی یک عمر زندگی را مُرور میکنم هرگاه به او چشم میدوزم. تا واپسین لحظه، تا واپسین تکهی یخ، با هم خواهیم ماند. همهی زندگیمان، دو تا همراه بودهایم. اما افق و کرانههامان همواره همسو بوده است. کاخی بود پیرامون ما. سوگندی نانوشته: هر آنچه هم که پیش آید، تو را نگه خواهم داشت. هماندیش نباشیم، تو را نگه خواهم داشت. بر بالاترین فرازها، تو را نگه خواهم داشت. در ژرفترین گودالها، تو را نگه خواهم داشت. اگر میهنات را از دست بدهی، اگر چشمات را هم از دست بدهی، حتا اگر حافظهات را از دست بدهی، همچنان تو را نگه خواهم داشت. ما همچنان ما خواهیم بود. این یگانه چیزیست که ما همواره بر سر آن همرای بودیم. این یکی از نخستین آرمانهای ایران بوده است. سرچشمهی نامش. میترا، ایزدبانوی پیمانها
381 notes
·
View notes
Text
بررسی کامل سایت وان ایکس بت فارسی
وان ایکس بت (1xBet) یکی از پرطرفدارترین سایتهای شرطبندی و کازینو آنلاین در جهان است. این سایت با ارائه خدمات گسترده و متنوع، توانسته توجه بسیاری از کاربران ایرانی را نیز به خود جلب کند. در این مقاله، به بررسی جنبههای مختلف وان ایکس بت فارسی خواهیم پرداخت و اطلاعات جامعی در مورد این سایت ارائه خواهیم داد.
وان ایکس بت فارسی: تجربهای بینظیر برای کاربران ایرانی
وان ایکس بت فارسی با ارائه پلتفرمی کامل به زبان فارسی، امکان شرطبندی و بازی در کازینو را برای کاربران ایرانی فراهم کرده است. این سایت با ترجمه کامل محتوا، منوها و دستورالعملها به زبان فارسی، کار با سایت را برای کاربران ایرانی بسیار آسان کرده است. همچنین، وان ایکس بت فارسی با پشتیبانی از روشهای پرداخت ��تنوعی که برای کاربران ایرانی مناسب هستند، انتقال وجه و برداشت را بسیار ساده کرده است.
وان ایکس بت بدون فیلتر: دسترسی آسان و سریع
یکی از مشکلات اصلی کاربران ایرانی برای استفاده از سایتهای شرطبندی، فیلترینگ این سایتهاست. وان ایکس بت برای حل این مشکل، به طور مداوم لینکهای جدید و بدون فیلتر ارائه میدهد تا کاربران بتوانند به راحتی به سایت دسترسی پیدا کنند. این لینکها به طور منظم در شبکههای اجتماعی و وبسایتهای معتبر منتشر میشوند و کاربران با استفاده از آنها میتوانند بدون نیاز به فیلترشکن وارد سایت شوند.
برنامه وان ایکس بت: شرطبندی در هر زمان و مکان
وان ایکس بت با ارائه برنامه موبایلی برای سیستمعاملهای اندروید و iOS، امکان شرطبندی و بازی در کازینو را در هر زمان و مکانی فراهم کرده است. این برنامه با طراحی کاربرپسند و رابط کاربری ساده، به کاربران اجازه میدهد تا به راحتی به تمامی بخشهای سایت دسترسی داشته باشند. از طریق برنامه وان ایکس بت، کاربران میتوانند به سرعت به روزترین اخبار و اطلاعات مربوط به بازیها و شرطبندیها را مشاهده کنند و در مسابقات زنده شرطبندی کنند.
پشتیبانی آنلاین 24 ساعته: همیشه در کنار شما
یکی از مهمترین ویژگیهای وان ایکس بت، پشتیبانی آنلاین 24 ساعته است. این سایت با ارائه پشتیبانی به زبان فارسی، به کاربران ایرانی اطمینان میدهد که در هر زمان از شبانهروز میتوانند مشکلات و سوالات خود را با تیم پشتیبانی مطرح کنند. تیم پشتیبانی وان ایکس بت با دانش فنی بالا و رفتار حرفهای، در کوتاهترین زمان ممکن به مشکلات کاربران رسیدگی میکند و راهحلهای مناسبی ارائه میدهد.
امکانات و خدمات متنوع وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعهای گسترده از خدمات و امکانات، تجربهای متفاوت از شرطبندی و کازینو آنلاین را به کاربران ارائه میدهد. این سایت شامل بخشهای مختلفی نظیر شرطبندی ورزشی، کازینو زنده، بازیهای الکترونیکی و بختآزمایی است. همچنین، وان ایکس بت با ارائه بونوسها و جوایز متنوع، کاربران را به شرکت در مسابقات و بازیها تشویق میکند.
بازی های وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعهای متنوع از بازیها، تجربهای هیجانانگیز و سرگرمکننده را برای کاربران خود فراهم کرده است. این بازیها شامل بازیهای کازینویی مانند رولت، بلکجک، باکارات و پوکر، بازیهای اسلات با گرافیک بالا و طراحی جذاب، بازیهای ورزشی مجازی و همچنین بازیهای بختآزمایی نظیر بینگو و لوتو میباشند. کاربران میتوانند با شرکت در این بازیها، علاوه بر لذت بردن از سرگرمیهای متنوع، شانس خود را برای بردن جوایز بزرگ امتحان کنند. پلتفرم وان ایکس بت با بروزرسانی مداوم و افزودن بازیهای جدید، همواره سعی دارد تا تجربهای بهروز و منحصربهفرد را به کاربران خود ارائه دهد.
لینک بازی های وان ایکس بت : https://1x-iran.com/blog/1xbet-games/
107 notes
·
View notes
Text
آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و عضلانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گفت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش رو با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم ��را این چند سال آخ�� خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در واقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خوابآلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« چی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر میکنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
29 notes
·
View notes
Note
واکنش منم مثل هموطن دیگمون بود که پیام داده بود وقتی پیجت رو پیدا کردم😭✨
finding other Persians with passion and interest in historical stuff brings me unfathomable joy 🥲
(also as someone who was blowing her friends’ minds by talking nonstop about KOH for a whole month!)
btw it isn’t weird if we use English to talk in tumblr, is it?…
ما همیشه تو هر صحنه ای حاضریم نگران نباشین😂🙌🏻 فندوم خودتونه تعارف اینا نکنین،درخواست بدین ،خلاصه کاملااا راحت باشین🦥
هر جور خودتون دوست دارین ولی اولویت من، فارسیه🤍🔥
Fanart by: me
#fiction#kingdom of heaven#baldwin iv#fandom#king baldwin iv#kingdom of heaven 2005#the leper king#art#artists on tumblr#imagine#kingdom of heaven fandom#koh fandom#koh#digital artist#illustration#dancers#aethestic#love
50 notes
·
View notes
Text
...I've waited
I've been waiting forever
Right here for this moment...
...منتظر بودم/ من برای همیشه منتظر بودم/ همین جا برای این لحظه
34 notes
·
View notes
Text
پیام تسلیت / خاطرات سفر / بعد از مسافرت
ديروز بعد از اين كه خستگی مسافرت از تنم دررفت، مامانم باهام ویدئوکال کرد گفت تسلیت بگو به عمههات. منم یه پیام تکراری رو واسه همه نوشتم. مثل همیشه عمه کوچیکهام که دوسش دارک جوابی داد که اشکم دراومد. :٫)
جالبه که هرازگاهی آدم خودش رو از دید بقیه ببینه متوجه بشه اطرافیان چه دیدی بهت دارن. خوبه که آدم به دستاوردهاش اطمینان داشته باشه و بدونه که راه کوچیکی رو طی نکرده.
عمه بزرگهام که فقط سین کرد پیاممو. :))) الان مطمئنا بحث داغه که این زنگ نزد تسلیت بگه، بعد تازه توی پیام تسلیتش نوشته ببخشید من مسافرت بودم.
حقیقتش اصلا و ابدا برام اهمیت نداره، من اومدم اینجا که این آدما و طرز فکرای کسشرشون تکونم نده.
با ی گروه ایرانی های همسن خودم اینجا آشنا شدم، نمیدونم برم بیرون امروز باهاشون یا نه. امروز دوست دارم تو خونه چیل کنم و اصلا حاضر نشم بیرون برم. دوست ندارم معاشرت داشته باشم با کسی فعلا. ولی از طرفی احساس میکنم دارم از چیزی عقب میمونم و باید خودمو مجبور کنم بیرون برم که از دست ندم. از وقتی اومدم اینجا اینطوری شدم. حس میکنم اگر یه بار یه قراریو نرم، دارم به مرگ نزدیک میشم و این نرفتنم باعث میشه یه تجربه کمتر کسب کرده باشم. حس میکنم فرصت کمه.
با دوتا دوستای ایرانیم که همسایه هستیم دیشب داشتیم صحبت میکردیم. Overstimulated شده بودم با حرفا و صداها.
یه سری تغییرات تو خودم دیدم. یکیشون ازم سوال کرد که این ویدئو رو چطوری درست کردی تو تیک تاک؟ من تا اومدم جواب بدم، اون یکی جواب داد که تو خود تیک تاک تمپلیت داره، من گفتم آره داره ولی خودم درست کردم، اون هی با پافشاری میگفت چرا چرا تمپلیت داره میتونی رااااحت درست کنی، من میدونم، من گفتم آره داره ولی من خودم درست کردم اینو، برگشت گفت اونم کاری نداره آخه! اگر خود قبلنم بودم وارد بحث میشدم، ولی فقط نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین به ادامه کارم رسیدم. باز اومد ده بار سوال پرسید که این تکستو چهجوری روی ویدئو انداختی؟ گفتم آخه یعنی چی؟ تیک تاک داره دیگه تکست مینویسی رو ویدئو. برگشته میگه آره آخه این فونت تیک تاکه. :))) من اصلا نفهمیدم چه کسشری گفت، تیک تاکو باز کردم یه ویدئو اد کردم که نشونش بدم، دیدم توجه نمیکنه بستم و با آرامش به کارم ادامه دادم. :)))) خود قبلنم تلاش داشت ثابت کنه به طرف که چطوری کار میکنه. واقعا کس ننتون که سر یه چیز به غایت کسشر تنش ایجاد میکنید توی یه مکالمه عادی. :)))) اضلا انقدر بحث کششری بود نفهمیدم چی شد. هی از اینور و اونور داد میزد نه راحته کاری نداره آره تیک تاکه. بابا دو دقیقه خفه شو ببینم چیکار دارم میکنم. :)))))
——
چیزی که بهم فشار میاره اینه که، آدما برای این که به وجهه خودشون لطمه نخوره و اعتماد به نفس پایینشون رو تویچیزی لکه دار نکنن، تو رو تویجمع میکوبونن. من یه بار برگشتم کفتم که من معلم زبان بودم و آیلتس درس میدادم اواخر. هرجایی بحث مربوط به زبان میشه، حتی چیزی که ذره ای به خوب بودن زبان هم ربط نداره، این یهو جای من میپره وسط به بقیه میگه آخه این معلم زبان بوده هاا. خب آخه خارکسه بحث الان راجع به دانش من نبود که. راجع به این بود که تو فلان چیز رو چطور یاد گرفتی؟ چهطور تونستی اون رو به این ربط بدی؟ برگرد بگو من مدت کمی زبان خوندم. اصلا چرا باید من رو وارد قضیه کنی؟
——
مسافرتم با دوستم خوبپیش رفت. آخراش واقعا صبرم لبریز شده بود. لامصب همه جا دست به خایه می ایسته که من برم جلو. مغازه؟ اولتو وارد شو. هاستل؟ تو برو تو جای من حرف بزن. کیرخر؟ اول تو درخودت فروبکن. واقعا حس میکردم دارم یه کودک بی دست و پا رو بیبی سیت میکردم. همهاش من داشتم مسیرارو تو نقشه میزدم، خانوم عین کیرخر دست به خایه، دنبالم راه میومد. یکی دو جا که مسیر رو اشتباه گفتم، هی زیر لب غر میزد که اه. فاک. نچ. مادرجنده گوشیت بدون استفاده تو دستته، درش بیار لوکیشن رو بزن تو بگو کجا بریم.
روز دوم های بودیم، رفتیم وافل ی که از قب توی لیست من زده بودم رو امتحان کنیم. اونم لیست رو دیده بود اورگانایز کرده بود تو روزهای مختلف چیکار کنیم. رفتیم وافل خریدیم، من اینجا واقعا های بودم اصلا آگاه نبودم به اطرافم. یهو با حالت طلبکار برگشت گفت. Gurl this is not IT. من واقعا گیج بودم میگفتم یعنی چی؟؟ با عصبانیت و طلبکاری کفت این اون وافل معروفه نیست. گفتم خب؟ گفت اون اصلیه داغه. :| خب واقعا به کیرم داداش. نظرت چیه تو پیدا کنی بریم؟
بعد برگشته به من میگه تو های شدنت اینطوریه که انگار بیهوشی قوی به خوردت دادن انقدر تو حال خودتی. گفتم news flash، این حالت رو میگن های بودن. شاید تو چون همون حالت طلبکارانه و عصبیت رو داشتی نمیفهمی های هستی. (البته این آخری رو نگفتم.) چون کلا من هم در تلاشم صلح بمونه بینمون، دوست ندارم جو متشنج بشه و بحث بشه و چیزی بگم که مجبور شم معذرت خواهی کنم. تلاش میکنم هرچیزی شد رو رد کنم.
ولی حسمیکنم همین رفتارمه که باعث میشه همه هرچی میخوان میگن بهم، هر رفتاری رو باهام دارن و من چون ناراحتیم رو ابراز نمیکنم اوناهم کیرشون نیست. یه جا برگشتم گفتم تو خیلی غرمیزنی. جا خورد یهو برگشت کفت کجا مولا؟ گفتم مثلا من خودم اینطوری بودم کخ همین که زیپ ساکم رو مثلا نمیتونستم ببندم هی غرمیزدم فاک و شت، شاید واسه خودت چیزی نباشه ولی رو اعصاب اطرافیان میره.
روز آخر هم کماکان دست به خایه وارد اتوبوس شد و درحالی که من اولگفتم باید فلان ایستگاه پیاده شیم، موقع پیاده شدن که باید چمدون کیری رو ببریم بیرون برگشته میگه گررررل سنترال استیشن نیست اینجا که، وایسا برسیم اونجا. من هی کفتم همینه پیاده شو اینجارو داره مپ نشون میده. هی ادامه داد با صدای بلند، برگشتم گفتم ببین مپ رو؟؟؟؟؟؟؟ داره اینجارو نشون میده؟؟؟؟؟ خودم میدونم نیست اونجا؟؟؟؟؟ مادرجنده گوشیت رو درار چک کن دیگه من که اسکورتت نیستم.
8 notes
·
View notes
Text
The moon holds deep symbolic meaning in Persian culture, often appearing in poetry, literature, and art. It has been a source of inspiration for Persian poets, mystics, and lovers for centuries. Here are a few ways the moon is viewed and represented in Persian culture:
1. Symbol of Beauty and Love
The moon (ماه, mâh) is frequently used as a metaphor for beauty, particularly in describing a beloved’s face. The phrase "ماهرو" (mah-ro), meaning "moon-faced," is a common expression used to describe someone with striking beauty.
In classical Persian poetry, lovers often compare their beloved’s face to the brightness and purity of the full moon. For example, poets like Hafez and Rumi have referred to their beloveds as "my moon" to express admiration and longing.
2. Representation of Mystery and Divinity
The moon, often associated with the night, holds a mystical significance in Persian culture. The night and the moon evoke feelings of introspection and connection with the divine. Sufi poets like Rumi use the moon as a symbol for the divine presence or the beloved in spiritual and mystical contexts.
The moon’s phases, especially the waxing and waning, are sometimes seen as metaphors for life’s cycles, human emotions, and the changing nature of the self and the universe.
3. Symbol of Change and Transience
The changing phases of the moon are often symbolic of life’s impermanence and the cycles of time. In Persian literature, the moon is used as a reminder that everything, no matter how beautiful, will go through phases of fullness and decline.
This symbolism is sometimes reflected in sayings like "ماه همیشه پشت ابر نمیماند" ("The moon doesn't stay behind the clouds forever"), suggesting that difficult times will pass, and clarity or beauty will return.
4. Symbol of Guidance and Hope
In many Persian stories and poems, the moon serves as a guide through the darkness, symbolizing hope and direction in difficult times. Its light represents wisdom and clarity when one feels lost, and its constant presence in the sky offers a sense of reassurance and continuity.
The moon is also a beacon for lovers separated by distance, representing the hope that they will one day reunite. Often, lovers look up at the moon, knowing that their beloved, wherever they are, is seeing the same moon.
5. Mythological and Astrological Significance
In ancient Persian mythology, the moon was associated with the goddess Mah, who was revered as a deity of fertility, harvest, and the cycle of time.
In Persian astrology, the moon is also important and influences emotions, moods, and personal destiny. The moon’s phases are considered significant for understanding changes in one's life, especially in romantic relationships and personal growth.
6. Romantic and Spiritual Poetry
The moon’s symbolic presence is at the heart of classical Persian poetry, especially in the works of Hafez, Saadi, Rumi, and other great poets. The moon is often mentioned alongside stars and night to create a setting filled with longing, love, and mystery. In many poems, the poet’s beloved is compared to the moon, symbolizing their unattainable or distant beauty.
An example from Hafez: "هر شب ز ماهرویی، در حلقهی صبوحی / ابروی یار بینم، در چین جام ساقی"
Translation: "Every night I see the face of a moon-faced beauty, in the circle of dawn / I see my beloved's eyebrows, in the folds of the cupbearer’s wine glass."
7. Cultural Celebrations
The moon also plays a role in Persian cultural celebrations and calendars. The Persian New Year (Nowruz) is based on the solar calendar, but lunar phases are still observed in traditional rituals and religious festivals, especially in Islamic observances, which are based on the lunar calendar.
The moon in Persian culture is a multi-faceted symbol, representing beauty, love, change, hope, and divine mystery. Its presence in Persian literature and art enriches the cultural expression of emotions and spirituality.
10 notes
·
View notes
Text
Summary of Summer!
تابستان پر فراز و نشیبی بود. نمیدانم زیباییش بیشتر بود با زشتیها اما هرچه بود گذشت و اگر خوشبین باشم میتوانم فکر کنم باعث شد بزرگتر و عاقلتر بشوم. از دست دادن را تجربه کردم. از دست دادم چیزی بزرگ؛ و فهمیدم هیج چیز همیشگی نیست.
کتاب آموزش زبان کرهای ام را تمام کردم و حالا باید کمی مرور کنم و آماده شودم برای جلد دوم. کتاب ورد اسکیلز خریدم و اگر کمی سخت گرفتن به خودم را کم کنم همین که تا درس 25 انجامش داده ام و هربار هم با علاقه این کار را کرده ام پیشرفت خوبی ست.
یاد گرقتم بخشنده باشم. نه فقط نسبت به دیگران، ختی به خودم. پس اندازم را بی چشم داشت به مامان بخشیدم و مداد رنگی هایی که از نصف زندگیم بیشتر دوستشان داشتم را به خواهر کوچکتر. فهمیدم بخشیدن چیزی که دوست دارم از بخشیدن پول سخت تر است.
آماده برگشتن به خوابگاه نیستم اما زندگی هیج وقت از من نپرسیده برای چیزی که قرار است بیش بیاید آماده ام یا نه. پس به گمانم آمادگی هم ایجاد میشود. مثل تمام وقت هایی که با پیش امد های غبر منتظره و توانسته ام کنار بیایم با یک ترم دیگر هم میتوانم خوب تا کنم.
سینماییهایی که جدیدا دیدم همین ها بودند. شب های روشن را هم دوباره نگاه کردم و هر از گاهی ناخنکی به فیلم های تلویزیون میزدم کنار خواهرم که البته فکر کنم هیچ کدام فراتر از چند دقیقه نرفتند.
از میان این ها زیر درخت زالزالک را دوست داتشم و پلتفرم. عجیب است که میان حس و حالشان اینقدر تفاوت است اما هر دو را دوست دارم. یکی عاشقانه ای ارام، یکی زندگی ای پر از جنگ و جدال برای زنده ماندن.
در مرحله بعد هم فراموش شده و چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار میدهد.
از میان انیمیشن ها هم اژدهای آرزو و درون بیرون2 را دوست داشتم و در مرحله بعد سرویس تحویل کیکی.
از نظر فیلم و سریال و حتی کتاب امسال خیلی از تایستان پارسال عقبم. البته نه از نظر کمیت؛ از نظر کیفی. به هر حال آدم باید چیز های بد را هم تجربه کند تا قدر خوب ها را بداند.
اریک سریال مورد علاقه ام در این تابستان است. البته همان اوایل دیدمش اما به نظرم ارزش این را دارد که دوباره بخواهم تماشایش کنم.
مزرعه کلارکسون هم نیازی به تعریف و تمجید ندارد. فصل سوم را دیدم و مثل همیشه دوست داشتنی و خنده دار بود. البته که مستند سریالی است و سریال به ان معنا محسوب نمیشود.
شاید اوایل تابستان دو قسمت از فصب دوم فارگو را دیدم بعد رهایش کردم. فصل اولش یهتر بود.
بریکیگ بد را تا تقریبا اواخر فصل دوم دیدم و احتمالا همین فصل را که تمام کنم ان را هم کنار میگدارم.
برلین اصلا شور و مفهوم خانه کاغذی را نداشت.
سلول های یومی تجربه خوبی بود. سریال شاهکار و عالی ای نبود اما از تماشایش پشیمان نیستم.
می ماند پاسخ به 1988 که گذاشتمش برای روز های دلگیر خوابگاه چون سریال حال خوب کنی بود و ارسلان را هم برای ارضای کنجکاوی ام تمام خواهم کرد.
از میان اینها سقوط، دهکده پرملال و جاده انقلابی داستان های پر مغزی بودند و دوستشان دارم.
نغمه آتش و یخ داستان پر کششی دارد و به همان اندازه جزئیات دارد که آدم را خسته میکند.
جلد دوم امیلی را بیشتر از مابقس اش دوست داشتم.
فلسفه داستایوفسکی و سلمان پاک را هم برای نوشتن مقاله و داستان خوانده بودم که مقاله را رها کردم اما داستان را فرستاده ام.
بقسه هم که داستان و رمان نوجوان بودند و به همان اندازه میشد ازشان انتطار داشت و لذت برد.
جالب است که تابستانم فقط در همین چند خط خلاصه شد :))))
پایان تابستان /
1 Mehr 03
#wish movie#movies#movie review#watch list#movie recs#films#bookblr#books#reading#book blog#bookworm#book review#booklr#the book of bill#comic books#last day of summer#summer#summer vibes#daily life#life#diary#journal#college#notes#study motivation#study blog#studyspo#student#studying#student life
5 notes
·
View notes
Text
lets play a game: tag your ship to this specific song from when i was younger that i just relistened to and got a million fanart/fanfic/animatic ideas to.
من اگه نباشم کی واسه همیشه تو رو می پرسته؟ کی برات می میره، کی نمی شه خسته؟ کی تو رو می ذاره روی دوتا چشماش؟ کی اگه نباشی می گیره نفس هاش؟ rough translation: if i werent with you who would worship you who would die for you, who would never tire of you who would always put you first (literal translation is who would put you on each of their eyes) if not you, who would take my breath
thats the chorus, special mention to my favorite line in the whole song
راس بگو، من که نباشم، اخمای پیشونیتو ?کی میاد، دونه دونه، با حوصله باز می کنه
rough translation: be honest, if i werent here who would smooth out the creases of your forehead with care and patience.
#ill go first#bel rowley x freddie lyon#sighs#hilson#scarian#anne and gilbert#but also#anne and diana#jay is jabbering#rgrgrgr i just wanted to share the song really because it makes me sick#btw the song is: man age nabasham by kamran&hooman
8 notes
·
View notes
Text
These photographs are a recent example of the presence of LGBT+ people in Iran slowly becoming stronger and braver, a risky action that has found a way to happen in the midst of the protests for the respect of human and women's rights in Iran.
To the international community: if you can do it, show your support for the rights and self-determination of the people in Iran, if there is a time to stand in solidarity, it is now.
اینجا مشهد است و شجاعت همچنان در حال تکثیر. حضور افراد جامعه با پرچمهای ششرنگ #الجیبیتیکیوپلاس بیش از همیشه گویاست که ایران آزاد و دموکراتیک تنها با رعایت حقوق تمام افراد این جامعه معنا پیدا میکند
Source: @6rangiran
از برادران و خواهران خود حمایت کنید، همه ما شایسته احترام هستیم!
#iran#iran protests#mashhad#people of iran#lgbt#lgbt rights#human rights#lgbt community#women's rights#free iran#lgbt+#mlm#wlw#enby
150 notes
·
View notes
Text
چرخش توپ مانند عقربه ساعت است که به طور غیرقابل برگشتی به جلو می رود، سالی را که ملاقات کردیم را به خاطر می آورید؟نزدیک شدم چون می دانستم:سرنوشت من تویی،بهشت قاضی است -تو را با کسی عوض نمی کنم.نمی دانی چه چیزی را فدا کردم تا بینا شوم عکس ها تغییر می کنند، چهره ها موقعیت ها را تغییر می دهند، اما من فقط می خواهم با شما بمانم، تو خورشید من هستی در کانون طوفان،من به پرتوهای تو می رسم، نجاتم بده، التماس می کنم التماس می کنم، نجاتم بده، من در تقاطع زمان، گم شده ام، باور می کنی؟من یک عکس نیمه توسعه یافته هستم،من را در محلول فرو کنید،بعید است صد در صد کمک کند،اما با یک لحظه تردید کمک می کند و دوباره در داستان شخص دیگری فرو می رویم ، پنهان نمی کنم همیشه می خواستم وارد روحت شوم تا بفهمم چه احساسی داری اما اما غیرممکن است، خطرناک است، هدیه می تواند عصیان کند و من تو را به اندازه کافی ندارم، آنقدر کم، دلم می خواهد گریه کنم اما اشک به چشمانم نمی رسد ، تو شعر عاشقانه ای هستی و من عاشق این سرکشی تو هستم که به شما اجازه نمی دهد با چیزهای اجتناب ناپذیر کنار بیایید همه چیز به یک رشته متصل است،زمان را نمی توان تحت کنترل درآورد،زمان را نمی توان مهار کرد،
28 notes
·
View notes
Photo
(2/54) “I couldn’t find it anywhere. Even on the streets of Tehran, it was nowhere to be seen. The Iran I knew was gone. Everywhere I turned it was nothing but black: black cloaks, black shrouds. The universities were closed, the libraries were closed. Our poets, our singers, our authors, our teachers: one-by-one they were silenced. Until Iran only survived inside our homes. I never planned to leave. I didn’t even have a passport. Twenty years earlier I’d sworn an oath to The Siren: every choice I made, I’d make for Iran. But The Siren was dead. They shredded his heart with bullets. And there was only one choice left: leave and live, or stay and die. It was an eight-hour drive to the Turkish border. Mitra came with me. We rode in silence the entire way. I’ve always wondered how things would have turned out differently if we’d been more aligned. She wanted our lives to be a love story. A surreal romantic journey. She wanted a life of togetherness, surrounded by beauty. For me life was meant to be lived in the pursuit of ideals: truth, justice, freedom. Even if that meant the ultimate sacrifice. We kissed goodbye in the border town of Salmas. In the main square stood a statue of Iran’s greatest poet: Abolqasem Ferdowsi. On that day it was still standing. Soon the regime would tear it down. I spent the night in the house of a powerful family who was known to oppose the regime. Their servants stood around the house with machine guns on their shoulders. Six months later they’d all be dead. On my final morning in Iran I woke with the sun. I knelt on the floor and prayed. The final journey was made on foot. It was six miles to the border, the road climbed through the mountains. It was a closed border; so the road was empty. Every step felt like death. I’ve never cried so many tears. Ferdowsi once wrote: ‘A man cannot escape what is written.’ I’ve always hated that quote. I hate the idea of destiny. There is always a role for us to play. There is always a choice to be made. But on that day it felt like destiny, a river flowing in one direction. And I was a leaf, floating on top. Away from where I wanted to go.”
آن را نمییافتم. حتا در خیابانهای تهران - در هیچ جای دیگر هم نبود. ایرانی که من میشناختم، رفته بود. به هر سو نگاه میکردم تنها سیاهی بود: عباهای سیاه، چادرهای سیاه. دانشگاهها را بسته بودند، کتابخانهها بسته بودند. شاعرانمان، هنرمندانمان، نویسندگانمان، آموزگارانمان - همه را یک به یک خاموش کرده بودند. ایران تنها درون خانههامان زندگی میکرد. من هرگز قصد رفتن نداشتم. من حتا گذرنامه هم نداشتم. بیش از بیست سال پیش در نیروی آژیر سوگند یاد کرده بودم: همهی اندیشه و توانم، برای ایران خواهد بود. ولی آژیر را کشته بودند. قلبی را که هر تپشش برای ایران بود با گلوله سوراخ کرده بودند. و تنها یک گزینه مانده بود: رفتن و زنده ماندن، یا ماندن و مردن. تا مرز ترکیه نزدیک به هشت ساعت رانندگی بود. میترا با من همراه شد. سراسر راه را در خاموشی گذراندیم. همواره کنجکاو بودهام که سرنوشت ما چگونه میشد اگر ما همآهنگتر میبودیم. او همواره میخواست که زندگیمان سفری رؤیایی و عاشقانه باشد. همراهی در زیبایی. ولی زندگی برای من مسئولیتی جدی بود. میبایستی آرمانخواهانه برای رسیدن به راستی، داد و آزادی زندگی کرد. در شهر سلماس با بوسهای همدیگر را بدرود گفتیم. در میدان اصلی شهر تندیسی از بزرگترین شاعر ایران بر پا بود: ابوالقاسم فردوسی، پیر پردیسی من. آن روز تندیس هنوز برپا بود. دیری نپایید که رژیم آن را ویران کرد. شب را در خانهی خانوادهای پرنفوذ که به مخالفت با رژیم شناخته میشد، سپری کردم. خدمتکاران آنها مسلسل بر دوش خانه را پاسبانی میکردند. شش ماه پس از آن دیدار بسیاری از آنها را نیز کشتند. در واپسین ��امدادم در ایران با سپیدهدم بیدار شدم و نماز خواندم. واپسین بخش راه را پیاده رفتم. تا مرز دو فرسنگ راه ��ود. راه از میان کوهستان میگذشت. مرز بسته بود، گذرگاه هم تهی بود. هر گامی سخت بود و اشکم جاری. فردوسی چنین میگوید: بکوشیم و از کوشش ما چه سود / کز آغاز بود آن چه بایست بود. همواره از این گفته بیزار بودهام. از مفهوم سرنوشت بیزارم. هرگز نپذیرفتهام که سرنوشت از پیش نوشته شده باشد. همیشه گزینش و انتخابی هست. ولی آن روز سرنوشت من چون رودخانهای به یک سو روان بود. و من چون برگی شناور بر آب. دور از جایی که آهنگ رفتنم بود
336 notes
·
View notes
Text
سلوا، باهام کاری کرد که دیگه تا آخر عمرم، این کار رو نکنم!... چه کاری؟؟؟؟
رشوه جنسی از دانشجو های دختر، در ازای نمره!
فکر میکردم مثل دفعات قبل یه کص کلوچهای جوون میکنم. سلوا دختر لوند و نازی بود. اتفاقاً همیشه طنازی و دلبری میکرد از من و باعث شده بود که پیش خودم خیال کنم که اون خودش میخواد بهم بده. یه دختر قد بلند، حدودا ۱۸۰ با پوست روشن و موهای روشن. ولی آتشین مزاج! آخه سلوا لر بود. بچه خرم آباد! بعدا فهمیدم که بین چهار تا داداش تک دختر هستش. تو کلاس خیلی بی پروا و شجاع بود. عاشق کل انداختن و جر و بحث با پسرا و خیلی مغرور. توی خواب هم نمیدیدم که سلوا یه آلفای عضلانی باشه.
نمره اش ۸/۵ شده بود. کلی التماس کرد و چند روز همش توی تلگرام پیام و التماس و جلز ولز کرد. منم که بدجوری توی طول ترم تو کفش بودم حوالی ساعت ۱۲ شبی که فرداش آخرین مهلت ثبت نمرات بود باهاش وعده گذاشتم. کجا؟... خونه مجردی خودم! البته همون شب که باهاش وعده گذاشتم یکی دیگه از دخترا رفت زیر کیرم. اما چیزی که عجیب بود این بود که سلوا هیچ مقاومتی نکرد و سریع قبول کرد. به هر حال براش لوک فرستادم. قرار شد ساعت ۱۰ صبح بیاد و تا ساعت ۶ عصر بهم سرویس بده تا بعدش نمره رو براش رد کنم.
وارد خونه که شد توی پوست خودم نمیگنجیدم. آخه خیلی خوشگل و ناز شده بود. لبشو بوسیدم و با مهربونی دعوتش کردم تو سالن اونم با لبخند نازی چشم گفت و رفت تو سالن. در رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم تو جیبم. ازش پرسیدم چای میخوری یا قهوه و طبق خواستش قهوه گذاشتم. اما اون مشغول تعویض لباسهاش شد. مثل دخترای دیگه نبود که هاج و واج باشن. انگار تجربه داشت!... با خودم گفتم انگار همکارای دیگه هم ازش کام گرفتن. تو همین فکرا بودم که سینی به دست رفتم تو سالن و با دیدنش خشکم زد. سلوا با یه بیکینی صورتی نشسته بود روی مبل راحتی و عجب بدنی 😨😰😱🤯 بدنش ورزیده و عضلانی بود!... رنگم پرید! با لبخند پرسید:« چی شد استاد؟...» من به تته پته افتاده بودم... سلوا لبخند کنایه آمیزی زد و با اشاره به کنارش گفت:« بیا بشین استاد... بیا بشین اینجا... نترس!... ��اریت ندارم...» من با ترس گفتم:« متوجه نمیشم... واااای چه بدنی داری تو دختر؟ 🤯» سلوا جوری بهم نگاه کرد و خندید که تنم لرزید 😈 و گفت:« مگه نمیخواستی یه شب باهام باشی؟... خب منم در اختیارتم دیگه... بیا بشین!» من آب دهنمو به سختی قورت دادم. سلوا چشمکی بهم زد و روی مبل لم داد و با لحن لوس گفت:« چرا معطلی استااااااد؟... بیا تو بغلم استاد خوشگلم... میخوام بخورمت 😜» من داشتم تمام راههای ممکن رو بررسی میکرد. یدفه یه فکری به ذهنم رسید و سریع عملیش کردم. سریع دویدم به سمت در واحد... صدای خنده های تحقیرآمیز سلوا میومد که گفت:« عه... پس چی شد استاااااد؟» بدنم از استرس میلرزید. سریع کلید رو از تو جیبم در آوردم و قفل در رو باز کردم. دستگیره رو فشار دادم و در رو کشیدم. لای در ۱۰-۲۰ سانتی باز شد که یهو محکم به هم کوبیده شد و از صداش جا خوردم. دست رگدار سلوا روی در بود. هرچی زور زدم در رو باز کنم نشد. نفس نفس میزدم. سلوا که پشت سرم بود اون یکی دستشو گذاشت اونطرفم و از پشت بدنشو چسبوند بهم و هلم داد و منو چسبوند به در! بدنش عین سنگ بود. شروع کردم به التماس:« سلوا... سلوا... ولم کن... تو رو خدا... اصلا نظرم عوض شد...» سلوا صورتشو آورد دم گوشم و گفت:« ششششششیییییییی... تو که نمیخوای همسایه هات بفهمن چه گهی میخوردی توی این خونه!... میخوای؟» من تا اینو گفت ساکت شدم. سلوا که بازدم نفس کشیدنش به لاله گوشم میخورد، گفت:« آفرین مموش قشنگم!... استاد عاقلم... بیا که امشب کارت دارم...» گردنمو گرفت و چنان فشار داد که کل ستون فقراتم تیر کشید. تا اومدم بگم آخ با دست دیگه اش دهنمو سفت گرفت. منو چرخوند و با یه لگد از پشت، پرتم کرد وسط نشیمن. پشت سرم خورد به زمین و دنیا دور سرم میچرخید. نمیتونستم از روی زمین بلند شم. فقط متوجه شدم که سلوا در رو قفل کرد. اومد به سمتم در حالی که قلنج انگشتاش رو میشکست. من با همون حالت سر گیجه کشون کشون میرفتم عقب تا رسیدم به دیوار. بدنم میلرزید و گریه و التماس میکردم. سلوا به یه قدمیم رسید. خم شد. دستشو آورد جلو و من پریدم بالا. نیشخندی زد و در حالی که نصف کلید که توی قفل شکسته بود رو بهم نشون داد و چشمکی زد و گفت:« درم قفل کردم که امشب تا صبح در اختیارم... نه! در اختیارت باشم جوجو... 😈 دهنتو باز کن ببینم...» من فقط میلرزیدم. یدفه جوری داد زد که یهو از ترس ادرارم ول شد و خودمو خیس کردم:« میگم دهنتو باز کن کونی!... » دهنمو باز کردم و سلوا کلید رو گذاشت دهنمو وادارم کرد که قورتش بدم. یدفه متوجه خیس شدن شلوار و زمین شد و جوری بهم نگاه کرد که آب شدم از خجالت. با تحقیر گفت:« استااااااد... خودتو خیس کردی؟؟؟... 😏 الهی... » چندتا چک به ��ورتم زد و همزمان گفت:« استااااااد شاشوی کی بودی تو... کوووووونی!!!... تو که خایه نداری گوه میخوری هوس کص کردن بکنی... حرومزاده...» یه دفعه گردنمو گرفت و چنان فشاری داد که نفسم برید. ساعدهای قطور و عضلانیش رو گرفتم ولی شانسم از صفر هم کمتر بود. منو از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...»
سلوا اون روز تا صبح فرداش منو به اشکال مختلف و بی رحمانه گایید! لهم کرد. اون هر کاری دلش خواست باهام کرد! مثل اسباب بازی بودم توی مشتش... نه! مثل خمیر بودم...
21 notes
·
View notes
Text
خرید هاست پرسرعت اولین هاست NVMe واقعی کشور
ویدیوی معرفی انواع هاست لطفا ویدیوی زیر را تماشا کنید :
هاست چیست؟
هاست (Host) به بخشی از سرور گفته میشود که به یک وبسایت یا برنامه وب امکان میدهد تا در اینترنت در دسترس کاربران قرار بگیرد. در واقع، هاست فضایی از سرور است که برای ذخیرهسازی فایلها و دادههای یک وبسایت یا برنامه اختصاص داده شده است.
هاست نقش مهمی در عملکرد و دسترسی یک وبسایت دارد. اطلاعاتی مثل فایلهای HTML، CSS، تصاویر، پایگاه دادهها و هر چیزی که یک وبسایت برای کار کردن نیاز دارد، در هاست ذخیره میشود. زمانی که کاربران یک وبسایت را از طریق مرورگر خود باز میکنند، این اطلاعات از طریق هاست به آنها نمایش داده میشود.
خرید هاست از سایت رسمی خرید هاست به شما اطمینان میدهد که از خدمات با کیفیت و قابل اعتمادی بهرهمند میشوید. اینجا در وبسایت خرید هاست شما همیشه از پشتیبانی فنی 24/7، امنیت بالا، و سرعت بالا برخوردار خواهید بود. با امکاناتی مانند مقیاسپذیری آسان، قیمتهای رقابتی، و پنل کاربری ساده، میتوانید به راحتی وبسایت خود را مدیریت کنید و از آپتایم بالا و بکاپهای منظم بهرهبرداری نمایید.
برای کسب اطلاعات بیشتر به مقاله بهترین هاست برای خرید مراجعه کنید .
3 notes
·
View notes
Text
تحلیل سینمایی یک غزل حافظ
.
Nonlinear narrative
به وفور میتوان فیلم ها و داستانهایی را نام برد که قصه ی خود را "غیرخطی" بیان میکنند
اما من "کهن و کوتاه" ترین اثر ادبی که غیر خطی ، یک "عشق تراژیکی" را توانسته تعریف کند در غزلی از حافظ یافتم
برایم جالب است اگر بدانم این "ترین" چقدر "ترین" است که آنرا واگذار میکنم به محققین
.
از روی شماره میتوانید بعدا روایت را خطی بخوانید اما اول بهتر است همانطور که سروده شده بخوانید تا بعد برسیم به تحلیل خطی
01- در دیرِ مغان آمد، یارم قدحی در دست
02- مست از می و ، میخواران از نرگسِ مستش مست
04- در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا
05- وز قدِ بلندِ او بالایِ صنوبر، پست
08- آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
09- وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست
10- شمعِ دلِ دمسازم بنشست چو او برخاست
03- و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
06- گر غالیه خوش بو شد، در گیسویِ او پیچید
07- ور وَسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست
11- بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ
12- هرچند که ناید باز، تیری که بِشُد از شست
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
برای من جالبی غزل های حافظ در این است که غزل های او دربرگیرنده تنوع ژانری بسیار گستردهای است
و هیچ متوجه اصرار بعضی حافظ دوستان برای تک بعدی نشان دادن خمیرمایه تمام غزل های حافظ نمیشوم
به نظر من هر غزل شخصیت خودش را دارد
.
مثلا در موضع "عشق" در غزل های حافظ میتوان آنرا در دو گروه کلی دسته بندی کرد
عشق آسمانی(غیرقابل شهود برای غیر)ـ
عشق زمینی(قابل شهود برای غیر)ـ
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در این غزل که برای نمونه گذاشته ام میتوان به خوبی مشاهده کرد و فهمید که منظور یک عشق زمینیست با قدرتی چنان که میتواند به "بعضی" از مدعیان عشق آسمانی طعنه بزند و آنهارا به چالش بکشد
.
برای فهم این موضوع ،
کلید قفل این غزل در این بیت است
وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست
معنی :ـ
برای چه باید بگویم فکروخیالم پیش او نیست ، وقتیکه هست
مفهوم :ـ
به خاطر چی باید انکار کنم و دروغ بگم که . . . ـ
��حلیل :ـ
چه کسی انکار میکند و دروغ میگوید ، کسی که از گفتن حقیقت میترسد چون برایش شرم ساری یا مجازات به همراه میاورد
و در دوران حافظ عشق اگر آسمانی میبود چنین پیامدی نداشت
این عشق زمینی هست که میتواند در بسیاری از موارد باعث دردسر بشود
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حالا که قفل این غزل باز شد ببینید حافظ چه کولاک غم انگیزی به پا میکند
.
اکنون داستان را خطی تعریف میکنم
ـ1ـ
در جایی که آن مدعیان عشق آسمانی جمع بودند یار من قدح بدست آمد
ـ قَـدَح = پیاله
ـ قَـدْح = طعن کردن
تحلیل:ـ
ورودی مستانه برای هماورد طلبی ست
ـ2ـ
یار من از مِی ، مَست اما آنها که میگفتن از عشق آسمانی مست میشوند (میخواران دیر مغان) از چشم مست(خمار) یار من مست شدن (حالت مستی بهشان دست داد)ـ
ـ3ـ
وقتی یار من در آن مجلس نشست آه و ناله و فریاد از دل و دهان آن مدعیان برخاست
اینچنین حافظ از تکنیک زلیخا بهره میبرد تا دهان آن منتقدان نامنصف را ببندد
ـ4ـ5ـ6ـ7ـ
حالا حافظ شروع به تشریح یارش میکند تا ما هم متوجه بشویم چرا چنین اتفاقی در آن مجلس افتاده
ـ8ـ9ـ
بعد که فهمیدیم جریان این یار چیست
حافظ احوال خودش را شرح میدهد
و در ادامه
آن تراژدی که گفتم آغاز میشود
حافظ میگوید
ـ10ـ11ـ
نور و گرمای وجود حیات بخش من رو به خاموشی رفت وقتی یارم از پیش من رفت
البته اینجا ما هنوز متوجه نوع رفتن و فراق نمیشویم
بعد ادامه میدهد
اگر یارم برگردد حتی عمر از دست رفتهام نیز باز میگردد
یک تجربه عینی و نه خیالی از جوان شدن بخاطر اکسیر عشق
elixir
حافظ این استاد واژه شناس و تمثیل و غیر
از مثالی برای بیان "مدل جدایی" از یارش استفاده میکند که در آن بازگشتی وجود ندارد
ـ12ـ
تیری که از تیرکمان توسط ول کردن شست رها میشود هرگز باز نمیگردد
در هر مدلی از فراق ، عاشق همیشه و همیشه امیدوار به برگشت معشوقش هست
مگر
مرگ
🥺
END
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ـ 1 ـ پ،ن: اکنون در بازخوانی شعر "هست" و "نیست" رنگی دیگر میگیرند که برای به نمایش گذاشتنش یک سریال همچون فرینج باید ساخت اما استاد ��افظ در یک غزل به ما رسانده
🤯
....
ـ 2 ـ پ،ن: میتوان چنین تصور کرد که شروع قصه با یک
flashback
فلشبک(گذشتهنما) باشد
مردی کهن سال در خلوتگاه خود زیر نور شمع ، رخدادی را غیرخطی برای کسی بازخوانی میکند که بعد از یازده به دوازده پیر تر شده
....
ـ 3 ـ پ.ن : عکسهای این پـُست درخواستی بود از همکار این روز های مـ😅ـن
Photo made by:
Copilot For @30ahchaleh
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#nonlinear narrative#flashback#elixir#hafez#Ghazal#حافظ#غزل#پیاله#کنایه#قدح#شعر#شعر غزل#poetry
3 notes
·
View notes