#همیشه
Explore tagged Tumblr posts
Text
1 note
·
View note
Text
Talking to a man and finding out he supports bringing back the Pahlavis...... You are driving away beautiful women like me
0 notes
Text
Rejoice at all times. (1 Thessalonians 5: 16) Soyez toujours dans la joie. (1 Thessaloniciens 5: 16) Πάντοτε χαίρετε. (Προς Θεσσαλονικεις α΄ 5: 16) Freut euch zu jeder Zeit! (Thessalonicher 5: 16) Всегда радуйтесь. (1-е Фессалоникийцам 5: 16) Zawsze bądźcie radośni. (1 Tesaloniczan 5: 16) Mindenkor örüljetek. (1 Thesszalonika 5: 16) Vždycky se radujte. (1 Tesalonickým 5: 16) 要 常 常 喜 乐 (帖撒罗尼迦前书 5: 16) همیشه شاد باشید! (اول تسالونیکیان 5: 16)
#1 Thessalonians 5: 16#Rejoice always#Rejoice at all times#Πάντοτε χαίρετε#Thessaloniciens#Προς Θεσσαλονικεις#Thessalonicher#Ф��ссалоникийцам#Tesaloniczan#Thesszalonika#Tesalonickým#帖撒罗尼迦前书#اول تسالونیکیان#Soyez toujours dans la joie#Freut euch zu jeder Zeit#Всегда радуйтесь#Zawsze bądźcie radośni#Mindenkor örüljetek#Vždycky se radujte#要 常 常 喜 乐#همیشه شاد باشید
99 notes
·
View notes
Text
آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و عضلانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گفت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش ��و با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم چرا این چند سال آخر خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در واقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خوابآلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« چی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر میکنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
41 notes
·
View notes
Photo
(53/54) “It’s a beautiful word in itself, Mitra. Someone who has no idea of its meaning can appreciate its beauty. Mitra always had a genius for beauty. She knew it completely. She wanted it around her at all times. Even now she keeps a book of Hafez by our bedside. It’s always in reach, and whenever she finds a verse that she loves, she will bring it to me. She still trusts me to find the melody. Poetry is one of the things that she still remembers best. Because poetry is music. It sinks into the memory. Even if you can’t remember a word, the rhythm will guide you. The rhyme will give you a hint. Recently we were reciting a poem from an old book, and one of the words had completely faded. It was a poem that we both used to love. And I was so mad at myself. I kept trying to remember the word, but it would not come to me. Then suddenly she said it. It made me so happy. It doesn’t hurt when she forgets anymore, but it makes me so happy when she remembers. To know that the memory is still inside of her. That she is still holding on. Our lives are just a fistful of memories, ice melting in our hands. And Mitra’s ice is melting faster than mine. But she still has more memories of me than anyone else. And I have a lifetime of memories every time I look at her. And until the last moment, until the last ice has melted, we will still be us. Our entire lives we’ve been on two different roads. But the horizon was always the same. It was an unwritten promise: that no matter what happens, I will keep you. Even when we disagree, I will keep you. From a distance, I will keep you. In the dark, I will keep you. In the deepest pit, I will keep you. Even if you lose your country, even if you lose your eye, even if you lose your memory, I will keep you. We will still be us. It’s the only thing we ever agreed on. We always agreed on us. It’s one of the earliest principles of Iran. It’s where she gets her name. Mitra, the God of Promises.”
میترا واژهای بس زیباست. حتا اگر درونمایهاش را هم ندانیم، زیبایی واژه را درمییابیم. او نبوغ ویژهای در زیباشناسی دارد. به درستی با آن آشناست. دوست داشت پیرامونش همیشه زیبا باشد. هنوز دیوان حافظ را کنار تختش میگذارد. هنوز هرگاه شعری دلپسند از حافظ بیابد، به من میدهد تا برایش بخوانم. هنوز باور دارد که من آهنگ درست شعر را زود پیدا میکنم. اگر نتوانم، یاریام میکند. شعر، یکی از چیزهاییست که هنوز به یاد میآورد. شعر موسیقیست، پر از آهنگ و نواست، در گوشههای مغز جایی دارد. اگر واژه را فراموش کنید، آهنگاش شما را به آن میرساند، راهنماست. چند روز پیش شعری از کتابی کهن را میخواندیم. یکی از واژگان خواندنی نبود. شعری بود که هر دو دوست داشتیم، دلم گرفت، به یادش نمیآوردم، ناگهان او واژه را در جایش نشاند! چه مایه شادمان شدم. فراموشیهای او دیگر مرا نمیآزارند، اما هرگاه چیزی را به یاد میآورد بسیار خُرسند و خُشنود میشوم. میدانم که برخی خاطرهها هنوز در او زندهاند. هنوز آنها را نگهداشته است. زندگی مُشتی خاطره است که مانند یخ در دستهایمان آب میشود. یخهای میترا به آب شدن شتاب بیشتری دارند. او بیش از هر کس دیگری از من خاطره دارد. و من خاطرهی یک عمر زندگی را مُرور میکنم هرگاه به او چشم میدوزم. تا واپسین لحظه، تا واپسین تکهی یخ، با هم خواهیم ماند. همهی زندگیمان، دو تا همراه بودهایم. اما افق و کرانههامان همواره همسو بوده است. کاخی بود پیرامون ما. سوگندی نانوشته: هر آنچه هم که پیش آید، تو را نگه خواهم داشت. هماندیش نباشیم، تو را نگه خواهم داشت. بر بالاترین فرازها، تو را نگه خواهم داشت. در ژرفترین گودالها، تو را نگه خواهم داشت. اگر میهنات را از دست بدهی، اگر چشمات را هم از دست بدهی، حتا اگر حافظهات را از دست بدهی، همچنان تو را نگه خواهم داشت. ما همچنان ما خواهیم بود. این یگانه چیزیست که ما همواره بر سر آن همرای بودیم. این یکی از نخستین آرمانهای ایران بوده است. سرچشمهی نامش. میترا، ایزدبانوی پیمانها
382 notes
·
View notes
Text
بررسی کامل سایت وان ایکس بت فارسی
وان ایکس بت (1xBet) یکی از پرطرفدارترین سایتهای شرطبندی و کازینو آنلاین در جهان است. این سایت با ارائه خدمات گسترده و متنوع، توانسته توجه بسیاری از کاربران ایرانی را نیز به خود جلب کند. در این مقاله، به بررسی جنبههای مختلف وان ایکس بت فارسی خواهیم پرداخت و اطلاعات جامعی در مورد این سایت ارائه خواهیم داد.
وان ایکس بت فارسی: تجربهای بینظیر برای کاربران ایرانی
وان ایکس بت فارسی با ارائه پلتفرمی کامل به زبان فارسی، امکان شرطبندی و بازی در کازینو را برای کاربران ایرانی فراهم کرده است. این سایت با ترجمه کامل محتوا، منوها و دستورالعملها به زبان فارسی، کار با سایت را برای کاربران ایرانی بسیار آسان کرده است. همچنین، وان ایکس بت فارسی با پشتیبانی از روشهای پرداخت متنوعی که برای کاربران ایرانی مناسب هستند، انتقال وجه و برداشت را بسیار ساده کرده است.
وان ایکس بت بدون فیلتر: دسترسی آسان و سریع
یکی از مشکلات اصلی کاربران ایرانی برای استفاده از سایتهای شرطبندی، فیلترینگ این سایتهاست. وان ایکس بت برای حل این مشکل، به طور مداوم لینکهای جدید و بدون فیلتر ارائه میدهد تا کاربران بتوانند به راحتی به سایت دسترسی پیدا کنند. این لینکها به طور منظم در شبکههای اجتماعی و وبسایتهای معتبر منتشر میشوند و کاربران با استفاده از آنها میتوانند بدون نیاز به فیلترشکن وارد سایت شوند.
برنامه وان ایکس بت: شرطبندی در هر زمان و مکان
وان ایکس بت با ارائه برنامه موبایلی برای سیستمعاملهای اندروید و iOS، امکان شرطبندی و بازی در کازینو را در هر زمان و مکانی فراهم کرده است. این برنامه با طراحی کاربرپسند و رابط کاربری ساده، به کاربران اجازه میدهد تا به راحتی به تمامی بخشهای سایت دسترسی داشته باشند. از طریق برنامه وان ایکس بت، کاربران میتوانند به سرعت به روزترین اخبار و اطلاعات مربوط به بازیها و شرطبندیها را مشاهده کنند و در مسابقات زنده شرطبندی کنند.
پشتیبانی آنلاین 24 ساعته: همیشه در کنار شما
یکی از مهمترین ویژگیهای وان ایکس بت، پشتیبانی آنلاین 24 ساعته است. این سایت با ارائه پشتیبانی به زبان فارسی، به کاربران ایرانی اطمینان میدهد که در هر زمان از شبانهروز میتوانند مشکلات و سوالات خود را با تیم پشتیبانی مطرح کنند. تیم پشتیبانی وان ایکس بت با دانش فنی بالا و رفتار حرفهای، در کوتاهترین زمان ممکن به مشکلات کاربران رسیدگی میکند و راهحلهای مناسبی ارائه میدهد.
امکانات و خدمات متنوع وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعهای گسترده از خدمات و امکانات، تجربهای متفاوت از شرطبندی و کازینو آنلاین را به کاربران ا��ائه میدهد. این سایت شامل بخشهای مختلفی نظیر شرطبندی ورزشی، کازینو زنده، بازیهای الکترونیکی و بختآزمایی است. همچنین، وان ایکس بت با ارائه بونوسها و جوایز متنوع، کاربران را به شرکت در مسابقات و بازیها تشویق میکند.
بازی های وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعهای متنوع از بازیها، تجربهای هیجانانگیز و سرگرمکننده را برای کاربران خود فراهم کرده است. این بازیها شامل بازیهای کازینویی مانند رولت، بلکجک، باکارات و پوکر، بازیهای اسلات با گرافیک بالا و طراحی جذاب، بازیهای ورزشی مجازی و همچنین بازیهای بختآزمایی نظیر بینگو و لوتو میباشند. کاربران میتوانند با شرکت در این بازیها، علاوه بر لذت بردن از سرگرمیهای متنوع، شانس خود را برای بردن جوایز بزرگ امتحان کنند. پلتفرم وان ایکس بت با بروزرسانی مداوم و افزودن بازیهای جدید، همواره سعی دارد تا تجربهای بهروز و منحصربهفرد را به کاربران خود ارائه دهد.
لینک بازی های وان ایکس بت : https://1x-iran.com/blog/1xbet-games/
107 notes
·
View notes
Text
آنروز را یادت هست؟ آنروز که حس کرده بودم دارم میمیرم؟ ترسیده بودم. طوفان همهی ابرهای سیاهش را جمع کرده بود با خودش و داشت از آنطرف تمپلهوف میآمد بالای سرم. من ترسیده بودم. درست مثل بچگیهام شده بودم. داشتم از تو گریه میکردم. انگار مدرسهایم و معلم به تنبیه کردن تهدیدمان کرده باشد. به دستهام نگاه میکردم و یاد مادرم میافتادم. اشکم نمیآمد. فقط صدای ضجه از ته وجودم با آخریننفسهای توی ریهم میآمد بیرون و آبدهانم از گوشهی لبم آویزان بود. انگار سگ ولگردی باشم که گیر بچههای شر کوچه افتاده و سعی دارد از گوشهای فرار کند. ما چرا همیشه گیر اشرار میافتیم؟
تو که جوابم را دادی همه چیز خیلی فرق کرد. مطمئن شدم کسی میداند درین گوشهی دنیا من وجود دارم. آن چیزی که طوفان تعبیرش میکردم به طرفهالعینی شده بود باران دلپذیر تابستان؛ بگوییم سامر رین. دوچرخهام، کارلوس، را برداشتم و زیر باران بسمت تو رکاب زدم. اولین باری بود که برلین برایم خانگی میکرد. گفت گرچه با تو خشنم، اما تو در من ریشه دواندهای و من آبت میدهم. این را توی چهرههای هیچکسهای هرروزهای خیابانها و کوچههای بینام-برای-من دیدم. عجیب بود. حس جدیدی از خانه بود. خانهای تاریک! مثل آنچیزی که آن نویسنده نمیخواسته در آن زندگی کند.
مثل اینکه برده باشندت به کوهستان مرگ و تو اولین کاری که کردهای، گذاشتن گلدانی بوده کنار گودالی که میکندهای. کارهای ما شبیه به کسانی نیست که میل به مردن دارند. ما بشدت مشغول زندگی هستیم و از هر رنجش میخواهیم معنایی بسازیم که دلمان را نشکند. ما بشدت مشغول ساختن معنی در زندگیهای جدیدمان هستیم. خانههای جدیدی که لزومن ما را نمیخواهند اما ما مترصد لحظههایی هستیم که به آنها دل ببندیم. ما از خانههایی آمدهایم که این معانی را دو دستی و با تضمین تاریخهای طولانی بدستمان میداده. کسی اینجا تاریخ نمیداند؟ کسی اینجا از ما چیزی نشنیده؟ کسی نمیشناسدمان؟
و آن لحظه که توی وان خانه تو نشستم و آب شورههای گرما و نمک را از تنم شست، تو تداوم باران تابستان بودی و خانهات دامنهی البرز و از پنجرهاش نسیم صبا میوزید تو. هر آهنگی که پخش کردی سرود ملی سرزمینی آزاد بود و هرچه نوشیدیم شرابی بود که من همیشه میخواستم طعمش را بدانم. همان شرابی که خیام هم نوشیده باشد و غزلهاش را که بر زبان میآورده، بوی آن شراب را داده باشد. آن مستی که علم را و دانستن را جوری از ادراک و کشف و شهود را جور دیگر نمیدانسته. آن مستی که منجم را از قعر گذشتهها و آیندههای مستتر بین ستارگان، به اکنون باز آورده. همان موقع که ابر نوروز داشته صورت لاله را میشسته و او را وا داشته که عزم باده کند. و لحظه همان بوده. پر از اکنون که ریشههای گذشته و آینده در آن کش آمده باشد. من را اگر آن سگ ولگرد دانستیم، حالا صاحبی داشتم؛ دوستی.
چیزی بهتر از دوست درین دنیا هست؟ کسی که مراقبت باشد. کسی که ترسهایت را با عشق بپوشاند. از تو دلیل نخواهد. سوال نپرسد. تو را حس کند. تو را مثل تو بخواهد و با تو بزبان تو سخن بگوید. هست چیزی بهتر از این؟ کشف کرده بشر دارویی ازین بهتر؟
9 notes
·
View notes
Note
واکنش منم مثل هموطن دیگمون بود که پیام داده بود وقتی پیجت رو پیدا کردم😭✨
finding other Persians with passion and interest in historical stuff brings me unfathomable joy 🥲
(also as someone who was blowing her friends’ minds by talking nonstop about KOH for a whole month!)
btw it isn’t weird if we use English to talk in tumblr, is it?…
ما همیشه تو هر صحنه ای حاضریم نگران نباشین😂🙌🏻 فندوم خودتونه تعارف اینا نکنین،درخواست بدین ،خلاصه کاملااا راحت باشین🦥
هر جور خودتون دوست دارین ولی اولویت من، فارسیه🤍🔥
Fanart by: me
#fiction#kingdom of heaven#baldwin iv#fandom#king baldwin iv#kingdom of heaven 2005#the leper king#art#artists on tumblr#imagine#kingdom of heaven fandom#koh fandom#koh#digital artist#illustration#dancers#aethestic#love
51 notes
·
View notes
Text
...I've waited
I've been waiting forever
Right here for this moment...
...منتظر بودم/ من برای همیشه منتظر بودم/ همین جا برای این لحظه
34 notes
·
View notes
Text
The moon holds deep symbolic meaning in Persian culture, often appearing in poetry, literature, and art. It has been a source of inspiration for Persian poets, mystics, and lovers for centuries. Here are a few ways the moon is viewed and represented in Persian culture:
1. Symbol of Beauty and Love
The moon (ماه, mâh) is frequently used as a metaphor for beauty, particularly in describing a beloved’s face. The phrase "ماهرو" (mah-ro), meaning "moon-faced," is a common expression used to describe someone with striking beauty.
In classical Persian poetry, lovers often compare their beloved’s face to the brightness and purity of the full moon. For example, poets like Hafez and Rumi have referred to their beloveds as "my moon" to express admiration and longing.
2. Representation of Mystery and Divinity
The moon, often associated with the night, holds a mystical significance in Persian culture. The night and the moon evoke feelings of introspection and connection with the divine. Sufi poets like Rumi use the moon as a symbol for the divine presence or the beloved in spiritual and mystical contexts.
The moon’s phases, especially the waxing and waning, are sometimes seen as metaphors for life’s cycles, human emotions, and the changing nature of the self and the universe.
3. Symbol of Change and Transience
The changing phases of the moon are often symbolic of life’s impermanence and the cycles of time. In Persian literature, the moon is used as a reminder that everything, no matter how beautiful, will go through phases of fullness and decline.
This symbolism is sometimes reflected in sayings like "ماه همیشه پشت ابر نمیماند" ("The moon doesn't stay behind the clouds forever"), suggesting that difficult times will pass, and clarity or beauty will return.
4. Symbol of Guidance and Hope
In many Persian stories and poems, the moon serves as a guide through the darkness, symbolizing hope and direction in difficult times. Its light represents wisdom and clarity when one feels lost, and its constant presence in the sky offers a sense of reassurance and continuity.
The moon is also a beacon for lovers separated by distance, representing the hope that they will one day reunite. Often, lovers look up at the moon, knowing that their beloved, wherever they are, is seeing the same moon.
5. Mythological and Astrological Significance
In ancient Persian mythology, the moon was associated with the goddess Mah, who was revered as a deity of fertility, harvest, and the cycle of time.
In Persian astrology, the moon is also important and influences emotions, moods, and personal destiny. The moon’s phases are considered significant for understanding changes in one's life, especially in romantic relationships and personal growth.
6. Romantic and Spiritual Poetry
The moon’s symbolic presence is at the heart of classical Persian poetry, especially in the works of Hafez, Saadi, Rumi, and other great poets. The moon is often mentioned alongside stars and night to create a setting filled with longing, love, and mystery. In many poems, the poet’s beloved is compared to the moon, symbolizing their unattainable or distant beauty.
An example from Hafez: "هر شب ز ماهرویی، در حلقهی صبوحی / ابروی یار بینم، در چین جام ساقی"
Translation: "Every night I see the face of a moon-faced beauty, in the circle of dawn / I see my beloved's eyebrows, in the folds of the cupbearer’s wine glass."
7. Cultural Celebrations
The moon also plays a role in Persian cultural celebrations and calendars. The Persian New Year (Nowruz) is based on the solar calendar, but lunar phases are still observed in traditional rituals and religious festivals, especially in Islamic observances, which are based on the lunar calendar.
The moon in Persian culture is a multi-faceted symbol, representing beauty, love, change, hope, and divine mystery. Its presence in Persian literature and art enriches the cultural expression of emotions and spirituality.
10 notes
·
View notes
Text
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیرم من نمیفهمم و نمیدانم اما
طبق اعتقادات مسلمانان شیعه ، امام اول شیعیان بهتر از هرکسی میدانست مسجدالاقصی کجاست ، کیفیت معراج چه گونه بود و قبله اول مسلمانان کجا بود و چرا عوض شد
پس اگر ذرهای فتح قدس و بدست آوردن این مکان ، نزدیکی(تقرب) به خدا میآورد شک نکنید علیابنابیطالب نه تنها در آن جنگ معروف شرکت میکرد بلکه طبق روحیه ای که از ایشان در تاریخ نقل شده در اول صف جنگجویانی میبود که آنجا را فتح میکرد اما چنین نکرد
چی ؟ اما چنین نکرد
حال شیعیانی که اطاعت از (اولیالأمر منکم) سرلوحه کارشان باید باشد چرا کمی اندیشه نمیکنند و از خود آنچه گفتم را نمیپرسند و رفتار صریح امامشان در مورد این مکان را رفتار خودشان نمیکنند
.
بروید بخوانید حتی کیفیت مشاوره ای که به عمر بن خطاب و سرداران جنگی او در این جنگ دادند صرفا برای جلوگیری از کشتار بیشتر بود
.
ما میدانیم این مکان در زمان حیات پیامبر اسلام محل مناقشه ی عده ای از مسیحییان و یهودیان نادان بود که در نهایت هم با جنگ به دست مسیحیان افتاد و
مثل روز برای پیامبر اسلام روشن بود که بعدها به این کشمکش احمقانه ، مسلمان ها هم اضافه خواهند شد اگر قبله عوض نشود
ولی خب
مثل بسیاری از عملکردهایی که به انسان و بشریت آسیب میزند و مکررا از طرف دانا ها گفته میشود اما نادان ها از انجام آن دست بردار نیستن ، بعدها هم مسلمانان نادان به آن دو گروه قبلی پیوستن و برای تصاحب این منطقه قرن ها خون ریختن
ـ⚠️ـ
بیایید بدانید اولین فرماندهان سپاه قدس در صدر اسلام چه کسانی بودند
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
👑عمر بن خطاب : فرمانده کل قوا و خلیفه دوم و به عبارتی امیرالمومنین و رهبر آن زمان
.
⭐️ابوعبیده جراح : فرمانده اصلی در میدان جنگ ، او از کسانی بود که پس از وفات پیامبر در "سقیفهبنیساعده" حاضر شد. و ابوبکر را برای خلافت برتر دانست. ابوعبیده از نخستین کسانی بود که با ابوبکر بیعت کرد🤦♂️ـ
.
⭐️خالد بن ولید : او کسی بود که در جنگهای بدر ، احد ، خندق در مقابل پیامبر جنگید و نقش مهمی در شکست دادن پیامبر در جنگ احد داشت بنا بر قول مشهور و قوی میان اهل سنت ، تا چندی قبل از فتح مکه اسلام نیاورد😁ـ
.
⭐️عمرو ع��ص : شیعیان او را به خوبی میشناسند در مورد ایشان چه بگویم 😁ـ
.
⭐️یزید بن ابوسفیان : برادر معاویه بن ابوسفیان🤦♂️ ، او نیز در فتح مکه مسلمان شد😁ـ
خلاصه
در ربیعالاول سال ۱۶ هجری ، یعنی پنج سال بعد از فوت پیامبر ، عمر وارد سرزمین فلسطین شد
با ورود عمر به اورشلیم ، معاهده ی عمر نوشته شد و شهر تسلیم شد و ضمانتهای (آزادی مدنی و مذهبی) در ازای پرداخت جزیه ، به مسیحیان داده شد
این معاهده را عمر به نمایندگی از عربها امضا کرد و شاهدان جلسه از قرار زیر بودند
⭐️خالد بن ولید (در بالا گفتم کیست)ـ
⭐️عمرو عاص (در بالا گفتم کیست)ـ
⭐️عبدالرحمن بن عوف (خواهم گفت کیست🤦♂️)ـ
⭐️معاویه بن ابی سفیان : شیعیان او را به خوبی میشناسند😁ـ
.
اینچنین شد که در اواخر آوریل ۶۶۷میلادی بیت المقدس رسما تسلیم و تا ۴۰۰سال بعد یعنی با اولین جنگهای صلیبی در دست مسلمانان بود
.
بله این جنگ بود که همیشه داوری میکرد و نه خِرد
با جنگ گرفتن با جنگ پس دادند و تکرار آن تا به امروز
و اما
⭐️عبدالرحمن بن عوف : او جزو شورای شش نفره ای بود که میبایست خلیفه سوم را انتخاب میکردند
خلیفه دوم ، عمر گفته بود در این شورا اگر رأی ها مساوی بود رأی گروهی پذیرفته شود که عبدالرحمان در آن است ! ( مگر میشود عمر بعد از آن همه سال زندگی با این افراد ، که انتخاب کرده برای شورا ، نداند نتیجه چه میشود . یاد شواری نگهبان خودمان افتادم 😁)ـ
در نهایت عبدالرحمن از همین امتیاز خود استفاده کرده و برادر زن خود😁 ، عثمان را خلیفه سوم مسلمانان کرد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بنام خداوند جان و خِرد😁ـ
کمی اندیشه خواهشا
آخر ببینید چه کسانی با چه اهدافی این آتش انسان سوز را روشن کردند
تمام این فرمانده هان شاید جسم اسلام را بزرگ کردن و برای آن جلال و جبروت به ارمغان آوردن همچون امپراطوری های هم عصر خود (که به باور من هدف از پیدایش اسلام این نبود) اما در کنار آن هرکدام در در زمان و مکان حیاتشان به نوعی روح اسلام را آزردن چه آن گروه اولی که اسلام آوردن چون چارهای نداشتن چه آن گروه دومی که دل به اسلام داشتن اما در سقیفهبنیساعده یا شوارای شش نفره به باور شیعیان بد عمل کردن و چه آنان که از همان گروه اول بودن و بعدتر دُم خروس کینه شان به اسلام زد بیرون و به جنگ با علیابنابیطالب پرداختند
.
پس
لطفا مسئولین "جنگی" حال حاضر ، که ادعا دارند به قول خودشان شیعه مولاعلی هستند اما پا در جای پای خلیفه دوم گذاشتهاند ، خدا و معنویات را داخل این ماجرا نکنند
رو راست بگویید همان گونه که به روسیه کمک میکنیم که تا مردم سرزمینی را از خانه و کاشانه شان آواره کند و در جایی دیگر هم انگار نه انگار آواره و مظلومی هست(مملکت خودمان ایران) اما به مردم جایی دیگر کمک میکنیم که از آوارگی ((مثلا)) نجات پیدا کنند
و این هیچ ربطی به خدا و معنویات و کار خیر ندارد همش بحث قدرت طلبیست (همان جلال و جبروت با شعار از حرم تا حرم)ـ
که البته برای رسیدن به این مقصود باید عدهای را به وسیله ایدئولوژی گول بزنیم تا به کار بگیریم اگر نشد با پول اجیر و یا هر آنچه مدل قیمتشان به انداره ی قد فکرشان باشد ، تمام وسلام
.
اما من چه کنم که باز دلم میسوزد برای آن ساده دلانی که افسارشان دست این جماعت افتاده😔ـ
END
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#jerusalem#judaism#islam#christianity#sunni islam#shia islam#Shia#Sunni#ירושלים#اورشلیم#بیت المقدس#القدس#قدس#سپاه قدس#صدر اسلام#شیعه#سنی
3 notes
·
View notes
Text
Summary of Summer!
تابستان پر فراز و نشیبی بود. نمیدانم زیباییش بیشتر بود با زشتیها اما هرچه بود گذشت و اگر خوشبین باشم میتوانم فکر کنم باعث شد بزرگتر و عاقلتر بشوم. از دست دادن را تجربه کردم. از دست دادم چیزی بزرگ؛ و فهمیدم هیج چیز همیشگی نیست.
کتاب آموزش زبان کرهای ام را تمام کردم و حالا باید کمی مرور کنم و آماده شودم برای جلد دوم. کتاب ورد اسکیلز خریدم و اگر کمی سخت گرفتن به خودم را کم کنم همین که تا درس 25 انجامش داده ام و هربار هم با علاقه این کار را کرده ام پیشرفت خوبی ست.
یاد گرقتم بخشنده باشم. نه فقط نسبت به دیگران، ختی به خودم. پس اندازم را بی چشم داشت به مامان بخشیدم و مداد رنگی هایی که از نصف زندگیم بیشتر دوستشان داشتم را به خواهر کوچکتر. فهمیدم بخشیدن چیزی که دوست دارم از بخشیدن پول سخت تر است.
آماده برگشتن به خوابگاه نیستم اما زندگی هیج وقت از من نپرسیده برای چیزی که قرار است بیش بیاید آماده ام یا نه. پس به گمانم آمادگی هم ایجاد میشود. مثل تمام وقت هایی که با پیش امد های غبر منتظره و توانسته ام کنار بیایم با یک ترم دیگر هم میتوانم خوب تا کنم.
سینماییهایی که جدیدا دیدم همین ها بودند. شب های روشن را هم دوباره نگاه کردم و هر از گاهی ناخنکی به فیلم های تلویزیون میزدم کنار خواهرم که البته فکر کنم هیچ کدام فراتر از چند دقیقه نرفتند.
از میان این ها زیر درخت زالزالک را دوست داتشم و پلتفرم. عجیب است که میان حس و حالشان اینقدر تفاوت است اما هر دو را دوست دارم. یکی عاشقانه ای ارام، یکی زندگی ای پر از جنگ و جدال برای زنده ماندن.
در مرحله بعد هم فراموش شده و چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار میدهد.
از میان انیمیشن ها هم اژدهای آرزو و درون بیرون2 را دوست داشتم و در مرحله بعد سرویس تحویل کیکی.
از نظر فیلم و سریال و حتی کتاب امسال خیلی از تایستان پارسال عقبم. البته نه از نظر کمیت؛ از نظر کیفی. به هر حال آدم باید چیز های بد را هم تجربه کند تا قدر خوب ها را بداند.
اریک سریال مورد علاقه ام در این تابستان است. البته همان اوایل دیدمش اما به نظرم ارزش این را دارد که دوباره بخواهم تماشایش کنم.
مزرعه کلارکسون هم نیازی به تعریف و تمجید ندارد. فصل سوم را دیدم و مثل همیشه دوست داشتنی و خنده دار بود. البته که مستند سریالی است و سریال به ان معنا محسوب نمیشود.
شاید اوایل تابستان دو قسمت از فصب دوم فارگو را دیدم بعد رهایش کردم. فصل اولش یهتر بود.
بریکیگ بد را تا تقریبا اواخر فصل دوم دیدم و احتمالا همین فصل را که تمام کنم ان را هم کنار میگدارم.
برلین اصلا شور و مفهوم خانه کاغذی را نداشت.
سلول های یومی تجربه خوبی بود. سریال شاهکار و عالی ای نبود اما از تماشایش پشیمان نیستم.
می ماند پاسخ به 1988 که گذاشتمش برای روز های دلگیر خوابگاه چون سریال حال خوب کنی بود و ارسلان را هم برای ارضای کنجکاوی ام تمام خواهم کرد.
از میان اینها ��قوط، دهکده پرملال و جاده انقلابی داستان های پر مغزی بودند و دوستشان دارم.
نغمه آتش و یخ داستان پر کششی دارد و به همان اندازه جزئیات دارد که آدم را خسته میکند.
جلد دوم امیلی را بیشتر از مابقس اش دوست داشتم.
فلسفه داستایوفسکی و سلمان پاک را هم برای نوشتن مقاله و داستان خوانده بودم که مقاله را رها کردم اما داستان را فرستاده ام.
بقسه هم که داستان و رمان نوجوان بودند و به همان اندازه میشد ازشان انتطار داشت و لذت برد.
جالب است که تابستانم فقط در همین ��ند خط خلاصه شد :))))
پایان تابستان /
1 Mehr 03
#wish movie#movies#movie review#watch list#movie recs#films#bookblr#books#reading#book blog#bookworm#book review#booklr#the book of bill#comic books#last day of summer#summer#summer vibes#daily life#life#diary#journal#college#notes#study motivation#study blog#studyspo#student#studying#student life
4 notes
·
View notes
Text
lets play a game: tag your ship to this specific song from when i was younger that i just relistened to and got a million fanart/fanfic/animatic ideas to.
من اگه نباشم کی واسه همیشه تو رو می پرسته؟ کی برات می میره، کی نمی شه خسته؟ کی تو رو می ذاره روی دوتا چشماش؟ کی اگه نباشی می گیره نفس هاش؟ rough translation: if i werent with you who would worship you who would die for you, who would never tire of you who would always put you first (literal translation is who would put you on each of their eyes) if not you, who would take my breath
thats the chorus, special mention to my favorite line in the whole song
راس بگو، من که نباشم، اخمای پیشونیتو ?کی میاد، دونه دونه، با حوصله باز می کنه
rough translation: be honest, if i werent here who would smooth out the creases of your forehead with care and patience.
#ill go first#bel rowley x freddie lyon#sighs#hilson#scarian#anne and gilbert#but also#anne and diana#jay is jabbering#rgrgrgr i just wanted to share the song really because it makes me sick#btw the song is: man age nabasham by kamran&hooman
8 notes
·
View notes
Text
📹 **آیا خانه یا کسب و کارتان در امان است؟ با دوربینو دیگر هیچ ترسی ندارید!** با افتخار به شما دوربینو را معرفی میکنیم، فروشگاه اینترنتی دوربینهای مداربسته. یک دنیای امنیتی که تا به حال تجربه نکردهاید! **چرا دوربینو ؟** 👁🗨 **پوشش 360 درجه:** دوربینهای مداربسته با کیفیت بالا که هر زاویه از محیط شما را در نظر میگیرند. حتی کوچکترین جزئیات هم در دید قرار خواهند گرفت. 🔐 **امنیت بیقابل تعریف:** امنیت خانه یا محل کارتان را با اعتماد به دوربینو https://2rbino.ir/ تجربه کنید. تکنولوژی پیشرفته و قابل اعتماد برای ما اهمیت دارد. 📱 **دسترسی از راه دور:** با نصب دوربینهای مداربسته دوربینو https://2rbino.ir/ ، به راحتی از راه دور به تصاویر و وضعیت امنیتی دسترسی داشته باشید. هر جا که هستید، امنیتتان همراه شماست. 🌐 **پشتیبانی 24/7:** تیم پشتیبانی ما همیشه در دسترس است. اگر سوالی دارید یا به راهنمایی نیاز دارید، ما همیشه آماده به خدمت هستیم. 💼 **برای مناطق تجاری و مسکونی:** ما دوربینهای متنوع را برای هر نیازی داریم. از حفاظت از محل کار تا امنیت خانه�� دوربینو همراه شماست.
2 notes
·
View notes
Text
ندا (۵) - ��اناز (۱)
این عکس منو یاد روزی میندازه که برای اولین بار در حضور خانوادهام بالاجبار ممه های درشت و پر از شیر ندا رو خوردم. این دقیقا یک هفته بعد از ماجرای چوقولی کردن من پیش مامان و بابا ی ندا و عصبانیت ابدی ندا از دست من بود و تغییر زندگی منه!... سیاه شدن روزگارم!... برده شدنم... بنده شدنم... بنده نحیف و ضعیف ندا شدنم!...
اون روز ندا، مامان بابام، داداش معین و ساناز، آبجی ستاره و عمه عفت رو دعوت کرده بود. وحشتناک ترین روز زندگی من! اونروز؛ روز تحقیر شدن مطلق من و کل خانوادم بود. ندا که همیشه جلوی خانواده ما لباس باز میپوشید؛ اما اون روز فقط همین بیکینی قرمز رو به تن کرد و وارد مجلس شد. با همه دست و روبوسی کرد. قیافه بابا و معین با دیدن هیبت خیره کننده ندا، دیدنی بود. رنگ جفتشون پریده بود. ساناز، زن داداشم که چند سالی بود بدنسازی میکرد با وجود اینکه با ندا جاری هستش و طبیعتاً باید چشم دیدن ندا رو نداشته باشه، اما لبخند رشک آمیزی روی لبهاش نشست؛ تنه ای به معین زد و رفت توی آغوش ندا. در واقع اونا بهترین دوستای همدیگه هستن. قضیه وقتی برای بابا و معین دارک تر شد که لبهای ساناز و ندا توی همدیگه فرو رفت و اونا از هم لب فرانسوی گرفتن. برگای همه ریخته بود! همونجا ساناز هم مانتو جلوبازش و شلوارش رو در آورد و با بیکینی نشست کنار معین... اونجا من برای اولین بار بدن عضلانی ساناز رو دیدم 😱 البته سطح بدن عضلانی ساناز قابل قیاس با ندا نیست؛ اما به هر حال از من و معین خیلی عضلانی تره و هیکل معین در برابرش نحیف و ضعیفه... ساناز یه دختر ۲۴ ساله تبریزیه که به شدت خوشگل و هاته!... به صورت طبیعی بور و بلونده و چشمای عسلی رنگی داره... رابطه ساناز با داداشم معین خیلی خوبه و اونا رابطه عاطفی محکمی دارن... البته ساناز خیلی پر شر و شوره و به شدت برونگرا ست. برهنه شده بود و روی کانا��ه چسبید به بدن معین... بدن معین رو بو میکشید و ریز میبوسید... معین که پشماش ریخته بود اما معلوم بود جرات اعتراض به ساناز رو هم نداره... من که میدونستم معین کلا از اول، از ساناز حساب میبرد.
یک هفته آزگار ندا منو کتک زده بود و شکنجه داده بود... شاش و گوهش رو به خوردم داده بود... شب ها از بارفیکس آویزونم میکرد و کونم میزاشت... یک هفته تمام ندا منو از انسان به حیوان تبدیل کرده بود... حیوان و پت شخصی خودش!... من از ندا مثل سگ که نه! خیلی بدتر میترسیدم... اونروز بهم دستور داد که فقط یه شلوارک کوتاه بپوشم، حتی بدون شورت... من نمیدونستم قراره خانواده ام بیان خونمون... هرچند اگه میدونستم هم جرات اعتراض نداشتم!
ندا منو در حضور خانواده ام جلوی کاناپه ای که روش نشسته بود، دوزانو و روی زمین نشوند و دستور داد که بدن، عضلات و پاهاش رو بخورم!
ساناز هم که معلوم بود بدجوری هورنی شده به بدن معین ور میرفت. از حرفایی که توی گوش معین زمزمه میکرد معلوم بود که ساناز هم میخواد همون بلایی رو سر معین بیاره که ندا سر من آورده. بابا و مامان و عمه و ستاره کلا هنگ کرده بودن.
ندا یدفه سوتینش رو داد زیر پستوناش و وااااااااوووو... پستونهای ۸۵ عضلانیش خودنمایی کرد... صدای اوه از بابا و معین بلند شد... من ملتمسانه به چهره ندا نگاه میکردم ولی ندا جوری نگام کرد که زیر سنگینیش له شدم و گفت:« ��وبت لیسیدن سیکس پک و ممه ست کون قشنگم! 😉😏» من با التماس گفتم:« خواهش میکنم نداااا 😰» ندا یدفه جوری بهم سیلی زد که پرتاب شد و گفت:« خفه شو توله سگ... کاری رو که گفتم بکن...» بعدش از روی کاناپه نیم خیز شد و با یه قدمت اومد سمتم... خم شد و گردنمو مثل یه بزغاله گرفت و با فشار استخوان شکنی منو از زمین بلند کرد. عقب عقب برگشت و نشست روی کاناپه و منو دوزانو نشوند بین پاهای عضلانیش و گفت:« تخم سگ آشغال... شروع کن و الا همینجا جلو بابا و مامانت پارت میکنم!...» وقتی گردنمو ول کرد بخاطر حالت خفگی که بهم دست داد شروع کردم به سرفه! ولی جوری ترسیده بودم که بدون وقفه شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن سیکس پک ورزیده ندا... پستونای بزرگش مدام به سرم میخورد... من در حال لیسیدن پستونها بودم که ندا شروع کرد به تعریف کردن اتفاق یک هفته پیش برای خانواده من... اونم از موضع بالا و کاملا با اعتماد بنفس و خود برتری که توی لحن و ساختار روحی ندا وجود داشت کسی جرات پاسخ دادن نداشت... ندا گفت که:« از این یه بعد... متین (یعنی من) برده مطلق منه... من صاحبشم... صاحبش!... اختیارش رو دارم... اون مال منه... سگ خونگی من... پت من... جونش تو مشت منه... من مالک جسم و روحش هستم... من!... من خدااااشم... خدااااای قدرتمندش... امروز بهتون گفتم بیاین اینجا تا همتون بفهمید اینو... من از امروز، عروس شما نیستم... صاحب پسرتون و در نتیجه صاحب شمام... میدونید که... خونه مال منه... ماشین مال منه... اون چهارتا تریلی و کامیون هم مال منه... حق طلاق دارم... مهریه ام هم که هست... » بعد انگشت اشاره اش رو به سمت بابا و مامان گرفت و گفت:« اگه بخوام میتونم شما رو مال خودم کنم... پس به نفعتونه که با این قضیه کنار بیاید... کونی های خوبی واسه من باشید...» اگه صدا از دیوار بلند شد، از بابا و مامان و ستاره و عمه هم بلند شد!... ساناز هم که صدای خنده های موزیانه اش به گوش میرسید... من پستونای گرد و بزرگ ندا رو میخوردم... مردم و زنده شدم!
36 notes
·
View notes
Photo
(2/54) “I couldn’t find it anywhere. Even on the streets of Tehran, it was nowhere to be seen. The Iran I knew was gone. Everywhere I turned it was nothing but black: black cloaks, black shrouds. The universities were closed, the libraries were closed. Our poets, our singers, our authors, our teachers: one-by-one they were silenced. Until Iran only survived inside our homes. I never planned to leave. I didn’t even have a passport. Twenty years earlier I’d sworn an oath to The Siren: every choice I made, I’d make for Iran. But The Siren was dead. They shredded his heart with bullets. And there was only one choice left: leave and live, or stay and die. It was an eight-hour drive to the Turkish border. Mitra came with me. We rode in silence the entire way. I’ve always wondered how things would have turned out differently if we’d been more aligned. She wanted our lives to be a love story. A surreal romantic journey. She wanted a life of togetherness, surrounded by beauty. For me life was meant to be lived in the pursuit of ideals: truth, justice, freedom. Even if that meant the ultimate sacrifice. We kissed goodbye in the border town of Salmas. In the main square stood a statue of Iran’s greatest poet: Abolqasem Ferdowsi. On that day it was still standing. Soon the regime would tear it down. I spent the night in the house of a powerful family who was known to oppose the regime. Their servants stood around the house with machine guns on their shoulders. Six months later they’d all be dead. On my final morning in Iran I woke with the sun. I knelt on the floor and prayed. The final journey was made on foot. It was six miles to the border, the road climbed through the mountains. It was a closed border; so the road was empty. Every step felt like death. I’ve never cried so many tears. Ferdowsi once wrote: ‘A man cannot escape what is written.’ I’ve always hated that quote. I hate the idea of destiny. There is always a role for us to play. There is always a choice to be made. But on that day it felt like destiny, a river flowing in one direction. And I was a leaf, floating on top. Away from where I wanted to go.”
آن را نمییافتم. حتا در خیابانهای تهران - در هیچ جای دیگر هم نبود. ایرانی که من میشناختم، رفته بود. به هر سو نگاه میکردم تنها سیاهی بود: عباهای سیاه، چادرهای سیاه. دانشگاهها را بسته بودند، کتابخانهها بسته بودند. شاعرانمان، هنرمندانمان، نویسندگانمان، آموزگارانمان - همه را یک به یک خاموش کرده بودند. ایران تنها درون خانههامان زندگی میکرد. من هرگز قصد رفتن نداشتم. من حتا گذرنامه هم نداشتم. بیش از بیست سال پیش در نیروی آژیر سوگند یاد کرده بودم: همهی اندیشه و توانم، برای ایران خواهد بود. ولی آژیر را کشته بودند. قلبی را که هر تپشش برای ایران بود با گلوله سوراخ کرده بودند. و تنها یک گزینه مانده بود: رفتن و زنده ماندن، یا ماندن و مردن. تا مرز ترکیه نزدیک به هشت ساعت رانندگی بود. میترا با من همراه شد. سراسر راه را در خاموشی گذراندیم. همواره کنجکاو بودهام که سرنوشت ما چگونه میشد اگر ما همآهنگتر میبودیم. او همواره میخواست که زندگیمان سفری رؤیایی و عاشقانه باشد. همراهی در زیبایی. ولی زندگی برای من مسئولیتی جدی بود. میبایستی آرمانخواهانه برای رسیدن به راستی، داد و آزادی زندگی کرد. در شهر سلماس با بوسهای همدیگر را بدرود گفتیم. در میدان اصلی شهر تندیسی از بزرگترین شاعر ایران بر پا بود: ابوالقاسم فردوسی، پیر پردیسی من. آن روز تندیس هنوز برپا بود. دیری نپایید که رژیم آن را ویران کرد. شب را در خانهی خانوادهای پرنفوذ که به مخالفت با رژیم شناخته میشد، سپری کردم. خدمتکاران آنها مسلسل بر دوش خانه را پاسبانی میکردند. شش ماه پس از آن دیدار بسیاری از آنها را نیز کشتند. در واپسین بامدادم در ایران با سپیدهدم بیدار شدم و نماز خواندم. واپسین بخش راه را پیاده رفتم. تا مرز دو فرسنگ راه بود. راه از میان کوهستان میگذشت. مرز بسته بود، گذرگاه هم تهی بود. هر گامی سخت بود و اشکم جاری. فردوسی چنین میگوید: بکوشیم و از کوشش ما چه سود / کز آغاز بود آن چه بایست بود. همواره از این گفته بیزار بودهام. از مفهوم سرنوشت بیزارم. هرگز نپذیرفتهام که سرنوشت از پیش نوشته شده باشد. همیشه گزینش و انتخابی هست. ولی آن روز سرنوشت من چون رودخانهای به یک سو روان بود. و من چون برگی شناور بر آب. دور از جایی که آهنگ رفتنم بود
337 notes
·
View notes