#همیشه
Explore tagged Tumblr posts
arashfadaei · 26 days ago
Video
youtube
قسمت هفتم بخش دوم اصول مذاکره و ارائه خدمات بیمه
0 notes
kia255565 · 2 months ago
Text
1 note · View note
mecania · 4 months ago
Text
Talking to a man and finding out he supports bringing back the Pahlavis...... You are driving away beautiful women like me
Tumblr media
0 notes
sayron · 5 months ago
Text
Tumblr media
آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و عضلانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گ��ت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش رو با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم چرا این چند سال آخر خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در واقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خواب‌آلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« چی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر می‌کنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
46 notes · View notes
humansofnewyork · 1 year ago
Photo
Tumblr media
(53/54) “It’s a beautiful word in itself, Mitra. Someone who has no idea of its meaning can appreciate its beauty. Mitra always had a genius for beauty. She knew it completely. She wanted it around her at all times. Even now she keeps a book of Hafez by our bedside. It’s always in reach, and whenever she finds a verse that she loves, she will bring it to me. She still trusts me to find the melody. Poetry is one of the things that she still remembers best. Because poetry is music. It sinks into the memory. Even if you can’t remember a word, the rhythm will guide you. The rhyme will give you a hint. Recently we were reciting a poem from an old book, and one of the words had completely faded. It was a poem that we both used to love. And I was so mad at myself. I kept trying to remember the word, but it would not come to me. Then suddenly she said it. It made me so happy. It doesn’t hurt when she forgets anymore, but it makes me so happy when she remembers. To know that the memory is still inside of her. That she is still holding on. Our lives are just a fistful of memories, ice melting in our hands. And Mitra’s ice is melting faster than mine. But she still has more memories of me than anyone else. And I have a lifetime of memories every time I look at her. And until the last moment, until the last ice has melted, we will still be us. Our entire lives we’ve been on two different roads. But the horizon was always the same. It was an unwritten promise: that no matter what happens, I will keep you. Even when we disagree, I will keep you. From a distance, I will keep you. In the dark, I will keep you. In the deepest pit, I will keep you. Even if you lose your country, even if you lose your eye, even if you lose your memory, I will keep you. We will still be us. It’s the only thing we ever agreed on. We always agreed on us. It’s one of the earliest principles of Iran. It’s where she gets her name. Mitra, the God of Promises.” 
میترا واژه‌ای بس زیباست. حتا اگر درونمایه‌اش را هم ندانیم، زیبایی واژه را درمی‌یابیم. او نبوغ ویژه‌ای در زیباشناسی دارد. به درستی با آن آشناست. دوست داشت پیرامونش همیشه زیبا باشد. هنوز دیوان حافظ را کنار تختش می‌گذارد. هنوز هرگاه شعری دلپسند از حافظ ‌بیابد، به من می‌دهد تا برایش بخوانم. هنوز باور دارد که من آهنگ درست شعر را زود پیدا می‌کنم. اگر نتوانم، یاری‌ام می‌کند. شعر، یکی از چیزهایی‌ست که هنوز به یاد می‌آورد. شعر موسیقی‌ست، پر از آهنگ و نواست، در گوشه‌های مغز جایی دارد. اگر واژه را فراموش کنید، آهنگ‌اش شما را به آن می‌رساند، راهنماست. چند روز پیش شعری از کتابی کهن را می‌خواندیم. یکی از واژگان خواندنی نبود. شعری ��ود که هر دو دوست داشتیم، دلم گرفت، به یادش نمی‌آوردم، ناگهان او واژه را در جایش نشاند! چه مایه شادمان شدم. فراموشی‌های او دیگر مرا نمی‌آزارند، اما هرگاه چیزی را به یاد می‌آورد بسیار خُرسند و خُشنود می‌شوم. می‌دانم که برخی خاطره‌ها هنوز در او زنده‌اند. هنوز آنها را نگه‌داشته است. زندگی مُشتی خاطره است که مانند یخ در دست‌هایمان آب می‌شود. یخ‌های میترا به آب شدن شتاب بیشتری دارند. او بیش از هر کس دیگری از من خاطره دارد. و من خاطره‌ی یک عمر زندگی را مُرور می‌کنم هرگاه به او چشم می‌دوزم. تا واپسین لحظه، تا واپسین تکه‌ی یخ، با هم خواهیم ماند. همه‌ی زندگی‌مان، دو تا همراه بوده‌ایم. اما افق و کرانه‌‌هامان همواره همسو بوده است. کاخی بود پیرامون ما. سوگندی نانوشته: هر آنچه هم که پیش آید، تو را نگه خواهم داشت. هم‌اندیش نباشیم، تو را نگه خواهم داشت. بر بالاترین فراز‌ها، تو را نگه خواهم داشت. در ژرف‌ترین گودال‌ها، تو را نگه خواهم داشت. اگر میهن‌ات را از دست بدهی، اگر چشم‌ات را هم از دست بدهی، حتا اگر حافظه‌ات را از دست بدهی، همچنان تو را نگه خواهم داشت. ما همچنان ما خواهیم بود. این یگانه چیزی‌ست که ما همواره بر سر آن هم‌رای بودیم. این یکی از نخستین آرمان‌های ایران بوده است. سرچشمه‌ی نامش. میترا، ایزدبانوی پیمان‌ها
382 notes · View notes
1xbetfarsi · 8 months ago
Text
Tumblr media
بررسی کامل سایت وان ایکس بت فارسی
وان ایکس بت (1xBet) یکی از پرطرفدارترین سایت‌های شرط‌بندی و کازینو آنلاین در جهان است. این سایت با ارائه خدمات گسترده و متنوع، توانسته توجه بسیاری از کاربران ایرانی را نیز به خود جلب کند. در این مقاله، به بررسی جنبه‌های مختلف وان ایکس بت فارسی خواهیم پرداخت و اطلاعات جامعی در مورد این سایت ارائه خواهیم داد.
وان ایکس بت فارسی: تجربه‌ای بی‌نظیر برای کاربران ایرانی
وان ایکس بت فارسی با ارائه پلتفرمی کامل به زبان فارسی، امکان شرط‌بندی و بازی در کازینو را برای کاربران ایرانی فراهم کرده است. این سایت با ترجمه کامل محتوا، منوها و دستورالعمل‌ها به زبان فارسی، کار با سایت را برای کاربران ایرانی بسیار آسان کرده است. همچنین، وان ایکس بت فارسی با پشتیبانی از روش‌های پرداخت متنوعی که برای کاربران ایرانی مناسب هستند، انتقال وجه و برداشت را بسیار ساده کرده است.
وان ایکس بت بدون فیلتر: دسترسی آسان و سریع
یکی از مشکلات اصلی کاربران ایرانی برای استفاده از سایت‌های شرط‌بندی، فیلترینگ این سایت‌هاست. وان ایکس بت برای حل این مشکل، به طور مداوم لینک‌های جدید و بدون فیلتر ارائه می‌دهد تا کاربران بتوانند به راحتی به سایت دسترسی پیدا کنند. این لینک‌ها به طور منظم در شبکه‌های اجتماعی و وب‌سایت‌های معتبر منتشر می‌شوند و کاربران با استفاده از آن‌ها می‌توانند بدون نیاز به فیلترشکن وارد سایت شوند.
برنامه وان ایکس بت: شرط‌بندی در هر زمان و مکان
وان ایکس بت با ارائه برنامه موبایلی برای سیستم‌عامل‌های اندروید و iOS، امکان شرط‌بندی و بازی در کازینو را در هر زمان و مکانی فراهم کرده است. این برنامه با طراحی کاربرپسند و رابط کاربری ساده، به کاربران اجازه می‌دهد تا به راحتی به تمامی بخش‌های سایت دسترسی داشته باشند. از طریق برنامه وان ایکس بت، کاربران می‌توانند به سرعت به روزترین اخبار و اطلاعات مربوط به بازی‌ها و شرط‌بندی‌ها را مشاهده کنند و در مسابقات زنده شرط‌بندی کنند.
پشتیبانی آنلاین 24 ساعته: همیشه در کنار شما
یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های وان ایکس بت، پشتیبانی آنلاین 24 ساعته است. این سایت با ارائه پشتیبانی به زبان فارسی، به کاربران ایرانی اطمینان می‌دهد که در هر زمان از شبانه‌روز می‌توانند مشکلات و سوالات خود را با تیم پشتیبانی مطرح کنند. تیم پشتیبانی وان ایکس بت با دانش فنی بالا و رفتار حرفه‌ای، در کوتاه‌ترین زمان ممکن به مشکلات کاربران رسیدگی می‌کند و راه‌حل‌های مناسبی ارائه می‌دهد.
امکانات و خدمات متنوع وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعه‌ای گسترده از خدمات و امکانات، تجربه‌ای متفاوت از شرط‌بندی و کازینو آنلاین را به کاربران ارائه می‌دهد. این سایت شامل بخش‌های مختلفی نظیر شرط‌بندی ورزشی، کازینو زنده، بازی‌های الکترونیکی و بخت‌آزمایی است. همچنین، وان ایکس بت با ارائه بونوس‌ها و جوایز متنوع، کاربران را به شرکت در مسابقات و بازی‌ها تشویق می‌کند.
بازی های وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعه‌ای متنوع از بازی‌ها، تجربه‌ای هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده را برای کاربران خود فراهم کرده است. این بازی‌ها شامل بازی‌های کازینویی مانند رولت، بلک‌جک، باکارات و پوکر، بازی‌های اسلات با گرافیک بالا و طراحی جذاب، بازی‌های ورزشی مجازی و همچنین بازی‌های بخت‌آزمایی نظیر بینگو و لوتو می‌باشند. کاربران می‌توانند با شرکت در این بازی‌ها، علاوه بر لذت بردن از سرگرمی‌های متنوع، شانس خود را برای بردن جوایز بزرگ امتحان کنند. پلتفرم وان ایکس بت با بروزرسانی مداوم و افزودن بازی‌های جدید، همواره سعی دارد تا تجربه‌ای به‌روز و منحصربه‌فرد را به کاربران خود ارائه دهد.
لینک بازی های وان ایکس بت : https://1x-iran.com/blog/1xbet-games/
107 notes · View notes
cicidarkarts · 3 days ago
Text
Tumblr media
من همیشه برایت اینجا هستم، جونم.
Romanization: Man hamesha barayat inja hastam, joonam. Translation: I'll always be there for you, joonam.
I'm so in love with my amazing Afghan angel that I truly can't help myself at this point 🖤🖤🖤 I want him to be mine and me to be his, forever. He's so comfortable and warm and gentle. Fanon!Idrees, my absolute beloved. Idrees, my utter beloved <33
14 notes · View notes
surenpetgar · 2 months ago
Text
آنروز را یادت هست؟ آنروز که حس کرده بودم دارم می‌میرم؟ ترسیده بودم. طوفان همه‌ی ابرهای سیاه‌ش را جمع کرده بود با خودش و داشت از آنطرف تمپلهوف می‌آمد بالای سرم. من ترسیده بودم. درست مثل بچگی‌هام شده بودم. داشتم از تو گریه می‌کردم. انگار مدرسه‌ایم و معلم به تنبیه کردن تهدیدمان کرده باشد. به دستهام نگاه می‌کردم و یاد مادرم می‌افتادم. اشکم نمی‌آمد. فقط صدای ضجه از ته وجودم با آخرین‌نفس‌های توی ریه‌م می‌آمد بیرون و آب‌دهانم از گوشه‌ی لبم آویزان بود. انگار سگ ولگردی باشم که گیر بچه‌های شر کوچه افتاده و سعی دارد از گوشه‌ای فرار کند. ما چرا همیشه گیر اشرار می‌افتیم؟
تو که جوابم را دادی همه چیز خیلی فرق کرد. مطمئن شدم کسی می‌داند درین گوشه‌ی دنیا من وجود دارم. آن چیزی که طوفان تعبیرش می‌کردم به طرفه‌العینی شده بود باران دلپذیر تابستان؛ بگوییم سامر‌ رین. دوچرخه‌ام، کارلوس، را برداشتم و زیر باران بسمت تو رکاب زدم. اولین باری بود که برلین برایم خانگی می‌کرد. گفت گرچه با تو خشنم، اما تو در من ریشه دوانده‌ای و من آبت می‌دهم. این را توی چهره‌های هیچ‌کس‌های هرروزهای ��یابان‌ها و کوچه‌های بی‌نام-برای-من دیدم. عجیب بود. حس جدیدی از خانه بود. خانه‌ای تاریک! مثل آنچیزی که آن نویسنده نمی‌خواسته در آن زندگی کند.
مثل اینکه برده باشندت به کوهستان مرگ و تو اولین کاری که کرده‌ای، گذاشتن گلدانی بوده کنار گودالی که می‌کنده‌ای. کارهای ما شبیه به کسانی نیست که میل به مردن دارند. ما بشدت مشغول زندگی هستیم و از هر رنج‌ش می‌خواهیم معنایی بسازیم که دلمان را نشکند. م�� بشدت مشغول ساختن معنی در زندگی‌های جدیدمان هستیم. خانه‌های جدیدی که لزومن ما را نمی‌خواهند اما ما مترصد لحظه‌هایی هستیم که به آنها دل ببندیم. ما از خانه‌هایی آمده‌ایم که این معانی را دو دستی و با تضمین تاریخ‌های طولانی بدستمان می‌داده. کسی اینجا تاریخ نمی‌داند؟ کسی اینجا از ما چیزی نشنیده؟ کسی نمی‌شناسدمان؟
و آن لحظه که توی وان خانه تو نشستم و آب شوره‌های گرما و نمک را از تنم شست، تو تداوم باران تابستان بودی و خانه‌ات دامنه‌ی البرز و از پنجره‌اش نسیم صبا می‌وزید تو. هر آهنگی که پخش کردی سرود ملی سرزمینی آزاد بود و هرچه نوشیدیم شرابی بود که من همیشه می‌خواستم طعم‌ش را بدانم. همان شرابی که خیام هم نوشیده باشد و غزل‌هاش را که بر زبان می‌آورده، بوی آن شراب را داده باشد. آن مستی که علم را و دانستن را جوری از ادراک و کشف و شهود را جور دیگر نمی‌دانسته. آن مستی که منجم را از قعر گذشته‌ها و آینده‌های مستتر بین ستارگان، به اکنون باز آورده. همان موقع که ابر نوروز داشته صورت لاله را می‌شسته و او را وا داشته که عزم باده کند. و لحظه‌ همان بوده. پر از اکنون که ریشه‌های گذشته و آینده در آن کش آمده باشد. من را اگر آن سگ ولگرد دانستیم، حالا صاحبی داشتم؛ دوستی.
چیزی بهتر از دوست درین دنیا هست؟ کسی که مراقبت باشد. کسی که ترس‌هایت را با عشق بپوشاند. از تو دلیل نخواهد. سوال نپرسد. تو را حس کند. تو را مثل تو بخواهد و با تو بزبان تو سخن بگوید. هست چیزی بهتر از این؟ کشف کرده بشر دارویی ازین بهتر؟
Tumblr media Tumblr media
9 notes · View notes
arioloyal · 9 months ago
Note
واکنش منم مثل هموطن دیگمون بود که پیام داده بود وقتی پیجت رو پیدا کردم😭✨
finding other Persians with passion and interest in historical stuff brings me unfathomable joy 🥲
(also as someone who was blowing her friends’ minds by talking nonstop about KOH for a whole month!)
btw it isn’t weird if we use English to talk in tumblr, is it?…
ما همیشه تو هر صحنه ای حاضریم نگران نباشین😂🙌🏻 فندوم خودتونه تعارف اینا نکنین،درخواست بدین ،خلاصه کاملااا راحت باشین🦥
هر جور خودتون دوست دارین ولی اولویت من، فارسیه🤍🔥
Tumblr media Tumblr media
Fanart by: me
52 notes · View notes
ha99s · 27 days ago
Text
اگر دچار غم شدی مرا به یاد آور،
‏من این‌جا همیشه با تو هستم
‏تا غم‌ها را تقسیم کنیم.
———-
«إن أصابك الحزن
‏تذكرني، إني هنا
‏معك دائمًا
‏لنتقاسم الأسی.»
7 notes · View notes
arashfadaei · 28 days ago
Video
youtube
قسمت هفتم بخش اول اصول مذاکره و فروش بیمه
0 notes
west150 · 10 months ago
Text
...I've waited
I've been waiting forever
Right here for this moment...
...منتظر بودم/ من برای همیشه منتظر بودم/ همین جا برای این لحظه
34 notes · View notes
30ahchaleh · 5 months ago
Text
Tumblr media
Mirage 2018
⚠️Spoil⚠️
.
.
.
.
.
این فیلم نه سفر در زمان است و نه سفر با جسم در دنیاهای موازی
بلکه یک ایده جالب و قدیمی دارد و آن انتقال اطلاعات یک جسم به جسم دیگر در دنیای موازی میباشد
Tumblr media
فرض کنید سه عدد کامپیوتر به نام های ♧,♤,♡ دارید که اطلاعات کامپیوتر ♧ توسط "فضای ابری" به کامپیوتر ♤ منتقل شود در اینصورت اطلاعات منتقل شده بنا به ساختارش میتواند هویت کامپیوتر ♤ را دگرگون "کامل یا ناقص" کند خلاصه میتواند چه جزئی چه کلی در آن تغییر ایجاد کند
.
در این فیلم سه دنیا موازی به نمایش در میآید
نامگذاری دنیا ها را به گونه میگویم که مقدم و موخر مشخص نباشد چون در واقع هم چنین چیزی معنا ندارد
.
ـ در دنیای ♧ ـ
پسربچه میمیرد
زن با مردی خیانت کار ازدواج میکند و بچه دار میشود و در کنارش از جراح شدن باز میماند
در شبی با دنیای ♤ که در حال جریان است کانکت میشود
و اطلاعاتی را به آن جا منتقل میکند
.
میتوان تصور کرد
زن صبح که از خواب پا میشود به زندگی خود ادامه میدهد و اتفاقات شب گذشته را کابوسی در خواب تلقی میکند
مثل آنچه برای ما بارها و بارها در خواب اتفاق میافتد
زندگی به روال خودش در دنیا ♧ در حال جریان خواهد بود
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
Tumblr media
ـ در دنیای ♤ ـ
که آنهم در حال اجرا بود و هست
پس از دریافت آن اطلاعات
پسربچه زنده میماند
او در انتظار دیدن زنی که در بچگی نجاتش داده بود بزرگ میشود
این امر زندگی او را تحت تاثیر فوق‌العاده قرار میدهد
پس از ملاقات با آن زن در ایستگاه قطار باعث آن میشود که زن با آن دوست واسطه آشنا نشود
پس زن با آن مرد خیانت کار برخورد نمیکند در نتیجه با او ازدواج هم نخواهد کرد و بچه دار هم نخواهد شد
در عوض با پسربچه ای که توسط اطلاعات آمده از ♧ نجات پیدا کرده و اکنون بزرگ شده ازدواج میکند و میتواند به تحصیلاتش ادامه دهد و جراح شود
Tumblr media Tumblr media
تبعات آن کانکت شدن باعث شده
اطلاعات شخصیت زن دنیای ♧ به زن در دنیای ♤ نیز منتقل شود اما در لایه ای زیرین و پنهان
.
زن که اکنون جراح شده از شوک مرگ مریضش که کودکی میباشد ، بحرانی را تجربه میکند که باعث آن میشود تا آن اطلاعات "انتقالی" به لایه بالای هویتی بیآید و اطلاعات "تجربی" زن را به پشت براند به طوریکه وقتی او وارد پاسگاه پلیس میشود حتی شوهر خودش را نشناسد و …ـ
Tumblr media Tumblr media
شوهر که کل زندگیش تحت الشعاع رویدادی ماوارایی در بچگی خودش بوده این حالت ماورائی را میشناسد بنابراین تلاش میکند که به همسرش برای پیدا کردن هویت "تجربی"اش و ثبات آن کمک کند
Tumblr media
زن برای بازیافت اطلاعات "تجربی" خود نیاز به ارتباط لمسی با افرادی را دارد که با آنها اطلاعاتی دوگانه پیدا کرده
.
اما این همپوشانی اطلاعاتی او را پریشان و گیج و درمانده کرده است
او نمیتواند بین چیزهایی که خودش در دنیای ♤ تجربه کرده و تبدیل به اطلاعات شده و آن اطلاعاتی که از دنیای ♧ آمده تمایز قائل شود
از آن مهمتر حفره ای که دختر بچه در او ایجاد کرده تحمل ناپذیر است
Tumblr media
او که درمانده است راه حلی را به شوهرش پیشنهاد میدهد که تبعاتش از دست دادن همدیگر است
زن خودش را میکشد تا از رنج دوگانگی هویت‌ تا مرز جنون و دیوانگی و حفره دختربچه خلاص شود
.
شوهرش پس از خودکشی غافلگیرانه همسرش ناچارا اما باورمند به موضوعات ماوارئی راه حل همسرش را اجراء میکند
و درنهایت بدون همسرش به زندگی غم‌انگیزش در دنیای ♤ ادامه میدهد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ـ در دنیای ♡ ـ
تکمیل رنجواره اطلاعات در دنیای ♤ باعث آن میشود که پس از انتقال به دنیای ♡ نه در پسر وسواس ایجاد کند و زندگیش را تباه
و نه در زن شوک و غافلگیری و پریشان حالی و درنهایت خودکشی
.
پسر با رها کردن آن اتفاق بد در خانه همسایه مثل تمام بچه های دیگر که از خاطرات کودکی فقط یادی مبهم دارند به مرور "زن و مرد در تلوزیون و قتل" را فراموش میکند و آنها را رویای در بیداری تلقی میکند
.
هر چند در ناخودآگاهش آن اطلاعات مانده است تا روزی که به عللی یا به سطح بیآید یا در همان عمق برای همیشه بماند
اما بازرس شدن او ریشه در همین خاطره یا همان چه که به آن ناخودآگاه میگوییم دارد
.
زن دنیای ♡ که با اطلاعات تکمیل تری مواجه شده حال میتواند مسلط تر هم ماجرای قتل را پیگیری کند و هم با دید باز تری به خواسته های شخصی زندگی خودش بپردازد
مخصوصا وقتی که حفره ای از فقدان دختربچه ای در وجود او شکل نگرفته
.
پسر هم با دوری از نشخوار افکار بد و وسواس، حال و روز بهتر و سالم تری دارد
Tumblr media
اینکه در دنیای ♡ بین زن و بازرس چه رابطه ای شکل میگیرد هرچند قابل پیش بینی‌ست اما به عهده ی بیننده گذاشته میشود
چرا که هر چیزی امکان پذیر و قابل تغییر است
END
.
.
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آنچه این فیلم را برایم جذاب میکند آنستکه جسم به جایی منتقل نمیشود در همان دنیای خودش محبوس و فانی ست بلکه این "آگاهی و خودآگاهی"یست که به جای دیگری منتقل میشود امری که ممکن بودن آن قابل فهم و باور پذیر است
.
میخواهم بنیان این تئوری را برایتان باز کنم
توجه کنید آنچه گفته میشود در راستای تئوری فیلم های تخیلی ست که میتواند واقعی باشد یا نباشد
.
خب
اصل "حیات زمینی" بر زنده ماندن است
پس مکانیسمی فراهم هست تا این اصل اجرا شود چرا که با سماجتی که از "اصل فروپاشی" در این گیتی میشناسیم حیات زمینی باید در همان بدو بروز از بین میرفت
.
تکامل یکی از آن مکانیسم هاست
حال تکامل بر چه اصلی استوار است
1- فشاری که به موجود زنده بنا به اصل فروپاشی وارد میشود(اول نمردن)
بعد
2- نیازی که موجود زنده بنا به آن اصل حیات احساس میکند (دوم بهتر زندگی کردن)
.
چه اتفاقی و شانسی این نیاز و فشار ر��ع شود چه عمدی ، چیزی از اصل ماجرا که این دو عامل در راستای ادامه حیات اند کم نمیکند
پس موجود زنده برای ادامه حیات و بهتر زندگی کردن به انواع و اقسام حالت ها تکامل یافت
.
با توضیحی که در بالا دادم بین دو گزاره‌ی زیر
تکامل یافت پس ، زنده ماند
یا
زنده ماند چون ، تکامل یافت
دومی مقدم تر است
یعنی زندگی در بستر تکامل
مثل نطفه در بستر مناسب رحم
به عبارتی یعنی اول تخم بعد مرغ
.
موجود زنده برای ادامه حیات چه تکامل ها که نیافت و آنرا به چه روش ها که انتقال نداد
اما این تکامل چه پـَر پرنده شد چه زَهر مار در برابر "اصل فروپاشی" با حربه‌ی مرگ‌ش راهکاری نیافت بجز همان روش قدیمی خودش یعنی (انتقال اطلاعات تکامل) به جسم‌ی در نسل بعدی مثل دوی چهارصد متر امدادی با دادن چوب به دوندی بعدی
.
دانشمندان برای نمونه به همین سیر تکاملی "پـَر و زهر" وقتی نگاه میکند از آنچه رخ داده حیرت زده میشوند و آنرا از دسته شگفتی سازی های طبیعت میدانند که پیچیدگیش چنان است که چون میبیند باور دارند که ـ"پس میشود"ـ
.
در این وادی موجود زنده ای که توانست در راستای تکامل ، اول به آگاهی و بعد به خودآگاهی برسد "بشر" نام گرفت
با تمام این تفاصیل این موجود زنده یعنی بشر چرا نتواند در راستای اصل حیات بنا به "نیاز و فشار" طی هزاران سال به تکاملی برسد که بتواند خودش را در اطلاعات ذخیره شده در "آگاهی و خودآگاهی" زنده نگه دارد که بتواند اصل فروپاشی را حتی با حربه "مرگ" هم شکست دهد
.
این بهترین توجیح است برای وجود آگاهی و خودآگاهی
.
بشر در فهم اطلاعات و انتقال آن به چه دانشی رسیده
مثلا
همه نوع اطلاعاتی به وسیله "ماهیت ها و قابلیت های مختلف نوری" قابل انتقال هستند
یا
این اطلاعات وقتی درست کدگذاری و بارگذاری شوند درمیان انبوهی از اطلاعات ، نه گم میشوند و نه قاتی پاتی
و
اطلاعاتی که توسط "ماهیت ها و قابلیت های مختلف نوری" در حال انتقال هستند پس از خروج کامل از جسم فرسنده دیگر به آن جسم فرسنده نیاز ندارند
و
بسیار چیز های دیگر که از حوصله این بحث خارج است
.
به باور من "روح" تکاملی‌ست به کالبد بشریت که میتواند همان "آگاهی و خودآگاهی" باشد که به همراه یک اطلاعات کلی"ناخودآگاهانه" روزی بی نیاز از جسم ، از آن خارج میشود تا همچنان اصل حیات پابرجا بماند
خلاصه کنم
یعنی اگر مثلا موجودی در سیر تکاملی به پـَر رسید و موجود دیگر به زَهر رسید طی هزاران سال موجودی به نام "بشر" در این سیر به روح رسید
روح مرتبه سوم تبادل اطلاعات در حیات است که میتواند وجه تمایز بشر هم باشد
ژن مرتبه دوم است و حواس پنجگانه مرتبه اول
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
.
.
.
7 notes · View notes
ame-soeurx · 6 months ago
Text
The moon holds deep symbolic meaning in Persian culture, often appearing in poetry, literature, and art. It has been a source of inspiration for Persian poets, mystics, and lovers for centuries. Here are a few ways the moon is viewed and represented in Persian culture:
1. Symbol of Beauty and Love
The moon (ماه, mâh) is frequently used as a metaphor for beauty, particularly in describing a beloved’s face. The phrase "ماه‌رو" (mah-ro), meaning "moon-faced," is a common expression used to describe someone with striking beauty.
In classical Persian poetry, lovers often compare their beloved’s face to the brightness and purity of the full moon. For example, poets like Hafez and Rumi have referred to their beloveds as "my moon" to express admiration and longing.
2. Representation of Mystery and Divinity
The moon, often associated with the night, holds a mystical significance in Persian culture. The night and the moon evoke feelings of introspection and connection with the divine. Sufi poets like Rumi use the moon as a symbol for the divine presence or the beloved in spiritual and mystical contexts.
The moon’s phases, especially the waxing and waning, are sometimes seen as metaphors for life’s cycles, human emotions, and the changing nature of the self and the universe.
3. Symbol of Change and Transience
The changing phases of the moon are often symbolic of life’s impermanence and the cycles of time. In Persian literature, the moon is used as a reminder that everything, no matter how beautiful, will go through phases of fullness and decline.
This symbolism is sometimes reflected in sayings like "ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند" ("The moon doesn't stay behind the clouds forever"), suggesting that difficult times will pass, and clarity or beauty will return.
4. Symbol of Guidance and Hope
In many Persian stories and poems, the moon serves as a guide through the darkness, symbolizing hope and direction in difficult times. Its light represents wisdom and clarity when one feels lost, and its constant presence in the sky offers a sense of reassurance and continuity.
The moon is also a beacon for lovers separated by distance, representing the hope that they will one day reunite. Often, lovers look up at the moon, knowing that their beloved, wherever they are, is seeing the same moon.
5. Mythological and Astrological Significance
In ancient Persian mythology, the moon was associated with the goddess Mah, who was revered as a deity of fertility, harvest, and the cycle of time.
In Persian astrology, the moon is also important and influences emotions, moods, and personal destiny. The moon’s phases are considered significant for understanding changes in one's life, especially in romantic relationships and personal growth.
6. Romantic and Spiritual Poetry
The moon’s symbolic presence is at the heart of classical Persian poetry, especially in the works of Hafez, Saadi, Rumi, and other great poets. The moon is often mentioned alongside stars and night to create a setting filled with longing, love, and mystery. In many poems, the poet’s beloved is compared to the moon, symbolizing their unattainable or distant beauty.
An example from Hafez: "هر شب ز ماهرویی، در حلقه‌ی صبوحی / ابروی یار بینم، در چین جام ساقی"
Translation: "Every night I see the face of a moon-faced beauty, in the circle of dawn / I see my beloved's eyebrows, in the folds of the cupbearer’s wine glass."
7. Cultural Celebrations
The moon also plays a role in Persian cultural celebrations and calendars. The Persian New Year (Nowruz) is based on the solar calendar, but lunar phases are still observed in traditional rituals and religious festivals, especially in Islamic observances, which are based on the lunar calendar.
The moon in Persian culture is a multi-faceted symbol, representing beauty, love, change, hope, and divine mystery. Its presence in Persian literature and art enriches the cultural expression of emotions and spirituality.
10 notes · View notes
sayron · 2 months ago
Text
Tumblr media
ندا (۵) - ساناز (۱)
این عکس منو یاد روزی میندازه که برای اولین بار در حضور خانواده‌ام بالاجبار ممه های درشت و پر از شیر ندا رو خوردم. این دقیقا یک هفته بعد از ماجرای چوقولی کردن من پیش مامان و بابا ی ندا و عصبانیت ابدی ندا از دست من بود و تغییر زندگی منه!... سیاه شدن روزگارم!... برده شدنم... بنده شدنم... بنده نحیف و ضعیف ندا شدنم!...
اون روز ندا، مامان بابام، داداش معین و ساناز، آبجی ستاره و عمه عفت رو دعوت کرده بود. وحشتناک ترین روز زندگی من! اون‌روز؛ روز تحقیر شدن مطلق من و کل خانوادم بود. ندا که همیشه جلوی خانواده ما لباس باز میپوشید؛ اما اون روز فقط همین بیکینی قرمز رو به تن کرد و وارد مجلس شد. با همه دست و روبوسی کرد. قیافه بابا و معین با دیدن هیبت خیره کننده ندا، دیدنی بود. رنگ جفتشون پریده بود. ساناز، زن داداشم که چند سالی بود بدنسازی میکرد با وجود اینکه با ندا جاری هستش و طبیعتاً باید چشم دیدن ندا رو نداشته باشه، اما لبخند رشک آمیزی روی لبهاش نشست؛ تنه ای به معین زد و رفت توی آغوش ندا. در واقع اونا بهترین دوستای همدیگه هستن. قضیه وقتی برای بابا و معین دارک تر شد که لبهای ساناز و ندا توی همدیگه فرو رفت و اونا از هم لب فرانسوی گرفتن. برگای همه ریخته بود! همونجا ساناز هم مانتو جلوبازش و ��لوارش رو در آورد و با بیکینی نشست کنار معین... اونجا من برای اولین بار بدن عضلانی ساناز رو دیدم 😱 البته سطح بدن عضلانی ساناز قابل قیاس با ندا نیست؛ اما به هر حال از من و معین خیلی عضلانی تره و هیکل معین در برابرش نحیف و ضعیفه... ساناز یه دختر ۲۴ ساله تبریزیه که به شدت خوشگل و هاته!... به صورت طبیعی بور و بلونده و چشمای عسلی رنگی داره... رابطه ساناز با داداشم معین خیلی خوبه و اونا رابطه عاطفی محکمی دارن... البته ساناز خیلی پر شر و شوره و به شدت برونگرا ست. برهنه شده بود و روی کاناپه چسبید به بدن معین... بدن معین رو بو میکشید و ریز میبوسید... معین که پشماش ریخته بود اما معلوم بود جرات اعتراض به ساناز رو هم نداره... من که میدونستم معین کلا از اول، از ساناز حساب میبرد.
Tumblr media
یک هفته آزگار ندا منو کتک زده بود و شکنجه داده بود... شاش و گوهش رو به خوردم داده بود... شب ها از بارفیکس آویزونم میکرد و کونم میزاشت... یک هفته تمام ندا منو از انسان به حیوان تبدیل کرده بود... حیوان و پت شخصی خودش!... من از ندا مثل سگ که نه! خیلی بدتر میترسیدم... اونروز بهم دستور داد که فقط یه شلوارک کوتاه بپوشم، حتی بدون شورت... من نمیدونستم قراره خانواده ام بیان خونمون... هرچند اگه میدونستم هم جرات اعتراض نداشتم!
Tumblr media
ندا منو در حضور خانواده ام جلوی کاناپه ای که روش نشسته بود، دوزانو و روی زمین نشوند و دستور داد که بدن�� عضلات و پاهاش رو بخورم!
ساناز هم که معلوم بود بدجوری هورنی شده به بدن معین ور میرفت. از حرفایی که توی گوش معین زمزمه میکرد معلوم بود که ساناز هم میخواد همون بلایی رو سر معین بیاره که ندا سر من آورده. بابا و مامان و عمه و ستاره کلا هنگ کرده بودن.
ندا یدفه سوتینش رو داد زیر پستوناش و وااااااااوووو... پستونهای ۸۵ عضلانیش خودنمایی کرد... صدای اوه از بابا و معین بلند شد... من ملتمسانه به چهره ندا نگاه میکردم ولی ندا جوری نگام کرد که زیر سنگینیش له شدم و گفت:« نوبت لیسیدن سیکس پک و ممه ست کون قشنگم! 😉😏» من با التماس گفتم:« خواهش میکنم نداااا 😰» ندا یدفه جوری بهم سیلی زد که پرتاب شد و گفت:« خفه شو توله سگ... کاری رو که گفتم بکن...» بعدش از روی کاناپه نیم خیز شد و با یه قدمت اومد سمتم... خم شد و گردنمو مثل یه بزغاله گرفت و با فشار استخوان شکنی منو از زمین بلند کرد. عقب عقب برگشت و نشست روی کاناپه و منو دوزانو نشوند بین پاهای عضلانیش و گفت:« تخم سگ آشغال... شروع کن و الا همینجا جلو بابا و مامانت پارت میکنم!...» وقتی گردنمو ول کرد بخاطر حالت خفگی که بهم دست داد شروع کردم به سرفه! ولی جوری ترسیده بودم که بدون وقفه شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن سیکس پک ورزیده ندا... پستونای بزرگش مدام به سرم میخورد... من در حال لیسیدن پستونها بودم که ندا شروع کرد به تعریف کردن اتفاق یک هفته پیش برای خانواده من... اونم از موضع بالا و کاملا با اعتماد بنفس و خود برتری که توی لحن و ساختار روحی ندا وجود داشت کسی جرات پاسخ دادن نداشت... ندا گفت که:« از این یه بعد... متین (یعنی من) برده مطلق منه... من صاحبشم... صاحبش!... اختیارش رو دارم... اون مال منه... سگ خونگی من... پت من... جونش تو مشت منه... من مالک جسم و روحش هستم... من!... من خدااااشم... خدااااای قدرتمندش... امروز بهتون گفتم بیاین اینجا تا همتون بفهمید اینو... من از امروز، عروس شما نیستم... صاحب پسرتون و در نتیجه صاحب شمام... میدونید که... خونه مال منه... ماشین مال منه... اون چهارتا تریلی و کامیون هم مال منه... حق طلاق دارم... مهریه ام هم که هست... » بعد انگشت اشاره اش رو به سمت بابا و مامان گرفت و گفت:« اگه بخوام میتونم شما رو مال خودم کنم... پس به نفعتونه که با این قضیه کنار بیاید... کونی های خوبی واسه من باشید...» اگه صدا از دیوار بلند شد، از بابا و مامان و ستاره و عمه هم بلند شد!... ساناز هم که صدای خنده های موزیانه اش به گوش میرسید... من پستونای گرد و بزرگ ندا رو میخوردم... مردم و زنده شدم!
50 notes · View notes
humansofnewyork · 1 year ago
Photo
Tumblr media Tumblr media
(2/54) “I couldn’t find it anywhere. Even on the streets of Tehran, it was nowhere to be seen. The Iran I knew was gone. Everywhere I turned it was nothing but black: black cloaks, black shrouds. The universities were closed, the libraries were closed. Our poets, our singers, our authors, our teachers: one-by-one they were silenced. Until Iran only survived inside our homes. I never planned to leave. I didn’t even have a passport. Twenty years earlier I’d sworn an oath to The Siren: every choice I made, I’d make for Iran. But The Siren was dead. They shredded his heart with bullets. And there was only one choice left: leave and live, or stay and die. It was an eight-hour drive to the Turkish border. Mitra came with me. We rode in silence the entire way. I’ve always wondered how things would have turned out differently if we’d been more aligned. She wanted our lives to be a love story. A surreal romantic journey. She wanted a life of togetherness, surrounded by beauty. For me life was meant to be lived in the pursuit of ideals: truth, justice, freedom. Even if that meant the ultimate sacrifice. We kissed goodbye in the border town of Salmas. In the main square stood a statue of Iran’s greatest poet: Abolqasem Ferdowsi. On that day it was still standing. Soon the regime would tear it down. I spent the night in the house of a powerful family who was known to oppose the regime. Their servants stood around the house with machine guns on their shoulders. Six months later they’d all be dead. On my final morning in Iran I woke with the sun. I knelt on the floor and prayed. The final journey was made on foot. It was six miles to the border, the road climbed through the mountains. It was a closed border; so the road was empty. Every step felt like death. I’ve never cried so many tears. Ferdowsi once wrote: ‘A man cannot escape what is written.’ I’ve always hated that quote. I hate the idea of destiny. There is always a role for us to play. There is always a choice to be made. But on that day it felt like destiny, a river flowing in one direction. And I was a leaf, floating on top. Away from where I wanted to go.” 
آن را نمی‌یافتم. حتا در خیابان‌های تهران - در هیچ‌ جای دیگر هم نبود. ایرانی که من می‌شناختم، رفته بود. به هر سو نگاه می‌کردم تنها سیاهی بود: عباهای سیاه، چادرهای سیاه. دانشگاه‌ها را بسته بودند، کتابخانه‌ها بسته بودند. شاعران‌مان، هنرمندان‌مان، نویسندگانمان، آموزگاران‌مان - همه را یک به یک خاموش کرده بودند. ایران تنها درون خانه‌هامان زندگی می‌کرد. من هرگز قصد رفتن نداشتم. من حتا گذرنامه هم نداشتم. بیش از بیست سال پیش در نیروی آژیر سوگند یاد کرده بودم: همه‌ی اندیشه و توانم، برای ایران خواهد بود. ولی آژیر را کشته بودند. قلبی را که هر تپشش برای ایران بود با گلوله‌ سوراخ کرده بودند. و تنها یک گزینه مانده بود: رفتن و زنده ماندن، یا ماندن و مردن. تا مرز ترکیه نزدیک به هشت ساعت رانندگی بود. میترا با من همراه شد. سراسر راه را در خاموشی گذراندیم. همواره کنجکاو بوده‌ام که سرنوشت ما چگونه می‌شد اگر ما هم‌آهنگ‌تر می‌بودیم. او همواره می‌خواست که زندگی‌مان سفری رؤیایی و عاشقانه باشد. همراهی در زیبایی. ولی زندگی برای من مسئولیتی جدی بود. می‌بایستی آرمانخواهانه برای رسیدن به راستی، داد و آزادی زندگی کرد. در شهر سلماس با بوسه‌ای همدیگر را بدرود گفتیم. در میدان اصلی شهر تندیسی از بزرگترین شاعر ایران بر پا بود: ابوالقاسم فردوسی، پیر پردیسی من. آن روز تندیس هنوز برپا بود. دیری نپایید که رژیم آن را ویران کرد. شب را در خانه‌ی خانواده‌ای پرنفوذ که به مخالفت با رژیم شناخته می‌شد، سپری کردم. خدمتکاران آنها مسلسل بر دوش خانه را پاسبانی می‌کردند. شش ماه پس از آن دیدار بسیاری از آنها را نیز کشتند. در واپسین بامدادم در ایران با سپیده‌دم بیدار شدم و نماز خواندم. واپسین بخش راه را پیاده رفتم. تا مرز دو فرسنگ راه بود. راه از میان کوهستان می‌گذشت. مرز بسته بود، گذرگاه هم تهی بود. هر گامی سخت بود و اشکم جاری. فردوسی چنین می‌گوید: بکوشیم و از کوشش ما چه سود / کز آغاز بود آن چه بایست بود. همواره از این گفته بیزار بوده‌ام. از مفهوم سرنوشت بیزارم. هرگز نپذیرفته‌ام که سرنوشت از پیش نوشته شده باشد. همیشه گزینش و انتخابی هست. ولی ��ن روز سرنوشت من چون رودخانه‌ای به یک سو روان بود. و من چون برگی شناور بر آب. دور از جایی که آهنگ رفتنم بود
337 notes · View notes