#ناخودآگاه
Explore tagged Tumblr posts
Text
Mirage 2018
⚠️Spoil⚠️
.
.
.
.
.
این فیلم نه سفر در زمان است و نه سفر با جسم در دنیاهای موازی
بلکه یک ایده جالب و قدیمی دارد و آن انتقال اطلاعات یک جسم به جسم دیگر در دنیای موازی میباشد
فرض کنید سه عدد کامپیوتر به نام های ♧,♤,♡ دارید که اطلاعات کامپیوتر ♧ توسط "فضای ابری" به کامپیوتر ♤ منتقل شود در اینصورت اطلاعات منتقل شده بنا به ساختارش میتواند هویت کامپیوتر ♤ را دگرگون "کامل یا ناقص" کند خلاصه میتواند چه جزئی چه کلی در آن تغییر ایجاد کند
.
در این فیلم سه دنیا موازی به نمایش در میآید
نامگذاری دنیا ها را به گونه میگویم که مقدم و موخر مشخص نباشد چون در واقع هم چنین چیزی معنا ندارد
.
ـ در دنیای ♧ ـ
پسربچه میمیرد
زن با مردی خیانت کار ازدواج میکند و بچه دار میشود و در کنارش از جراح شد�� باز میماند
در شبی با دنیای ♤ که در حال جریان است کانکت میشود
و اطلاعاتی را به آن جا منتقل میکند
.
میتوان تصور کرد
زن صبح که از خواب پا میشود به زندگی خود ادامه میدهد و اتفاقات شب گذشته را کابوسی در خواب تلقی میکند
مثل آنچه برای ما بارها و بارها در خواب اتفاق میافتد
زندگی به روال خودش در دنیا ♧ در حال جریان خواهد بود
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ـ در دنیای ♤ ـ
که آنهم در حال اجرا بود و هست
پس از دریافت آن اطلاعات
پسربچه زنده میماند
او در انتظار دیدن زنی که در بچگی نجاتش داده بود بزرگ میشود
این امر زندگی او را تحت تاثیر فوقالعاده قرار میدهد
پس از ملاقات با آن زن در ایستگاه قطار باعث آن میشود که زن با آن دوست واسطه آشنا نشود
پس زن با آن مرد خیانت کار برخورد نمیکند در نتیجه با او ازدواج هم نخواهد کرد و بچه دار هم نخواهد شد
در عوض با پسربچه ای که توسط اطلاعات آمده از ♧ نجات پیدا کرده و اکنون بزرگ شده ازدواج میکند و میتواند به تحصیلاتش ادامه دهد و جراح شود
تبعات آن کانکت شدن باعث شده
اطلاعات شخصیت زن دنیای ♧ به زن در دنیای ♤ نیز منتقل شود اما در لایه ای زیرین و پنهان
.
زن که اکنون جراح شده از شوک مرگ مریضش که کودکی میباشد ، بحرانی را تجربه میکند که باعث آن میشود تا آن اطلاعات "انتقالی" به لایه بالای هویتی بیآید و اطلاعات "تجربی" زن را به پشت براند به طوریکه وقتی او وارد پاسگاه پلیس میشود حتی شوهر خودش را نشناسد و …ـ
شوهر که کل زندگیش تحت الشعاع رویدادی ماوارایی در بچگی خودش بوده این حالت ماورائی را میشناسد بنابراین تلاش میکند که به همسرش برای پیدا کردن هویت "تجربی"اش و ثبات آن کمک کند
زن برای بازیافت اطلاعات "تجربی" خود نیاز به ارتباط لمسی با افرادی را دارد که با آنها اطلاعاتی دوگانه پیدا کرده
.
اما این همپوشانی اطلاعاتی او را پریشان و گیج و درمانده کرده است
او نمیتواند بین چیزهایی که خودش در دنیای ♤ تجربه کرده و تبدیل به اطلاعات شده و آن اطلاعاتی که از دنیای ♧ آمده تمایز قائل شود
از آن مهمتر حفره ای که دختر بچه در او ایجاد کرده تحمل ناپذیر است
او که درمانده است راه حلی را به شوهرش پیشنهاد میدهد که تبعاتش از دست دادن همدیگر است
زن خودش را میکشد تا از رنج دوگانگی هویت تا مرز جنون و دیوانگی و حفره دختربچه خلاص شود
.
شوهرش پس از خودکشی غافلگیرانه همسرش ناچارا اما باورمند به موضوعات ماوارئی راه حل همسرش را اجراء میکند
و درنهایت بدون همسرش به زندگی غمانگیزش در دنیای ♤ ادامه میدهد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ـ در دنیای ♡ ـ
تکمیل رنجواره اطلاعات در دنیای ♤ باعث آن میشود که پس از انتقال به دنیای ♡ نه در پسر وسواس ایجاد کند و زندگیش را تباه
و نه در زن شوک و غافلگیری و پریشان حالی و درنهایت خودکشی
.
پسر با رها کردن آن اتفاق بد در خانه همسایه مثل تمام بچه های دیگر که از خاطرات کودکی فقط یادی مبهم دارند به مرور "زن و مرد در تلوز��ون و قتل" را فراموش میکند و آنها را رویای در بیداری تلقی میکند
.
هر چند در ناخودآگاهش آن اطلاعات مانده است تا روزی که به عللی یا به سطح بیآید یا در همان عمق برای همیشه بماند
اما بازرس شدن او ریشه در همین خاطره یا همان چه که به آن ناخودآگاه میگوییم دارد
.
زن دنیای ♡ که با اطلاعات تکمیل تری مواجه شده حال میتواند مسلط تر هم ماجرای قتل را پیگیری کند و هم با دید باز تری به خواسته های شخصی زندگی خودش بپردازد
مخصوصا وقتی که حفره ای از فقدان دختربچه ای در وجود او شکل نگرفته
.
پسر هم با دوری از نشخوار افکار بد و وسواس، حال و روز بهتر و سالم تری دارد
اینکه در دنیای ♡ بین زن و بازرس چه رابطه ای شکل میگیرد هرچند قابل پیش بینیست اما به عهده ی بیننده گذاشته میشود
چرا که هر چیزی امکان پذیر و قابل تغییر است
END
.
.
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آنچه این فیلم را برایم جذاب میکند آنستکه جسم به جایی منتقل نمیشود در همان دنیای خودش محبوس و فانی ست بلکه این "آگاهی و خودآگاهی"یست که به جای دیگری منتقل میشود امری که ممکن بودن آن قابل فهم و باور پذیر است
.
میخواهم بنیان این تئوری را برایتان باز کنم
توجه کنید آنچه گفته میشود در راستای تئوری فیلم های تخیلی ست که میتواند واقعی باشد یا نباشد
.
خب
اصل "حیات زمینی" بر زنده ماندن است
پس مکانیسمی فراهم هست تا این اصل اجرا شود چرا که با سماجتی که از "اصل فروپاشی" در این گیتی میشناسیم حیات زمینی باید در همان بدو بروز از بین میرفت
.
تکامل یکی از آن مکانیسم هاست
حال تکامل بر چه اصلی استوار است
1- فشاری که به موجود زنده بنا به اصل فروپاشی وارد میشود(اول نمردن)
بعد
2- نیازی که موجود زنده بنا به آن اصل حیات احساس میکند (دوم بهتر زندگی کردن)
.
چه اتفاقی و شانسی این نیاز و فشار رفع شود چه عمدی ، چیزی از اصل ماجرا که این دو عامل در راستای ادامه حیات اند کم نمیکند
پس موجود زنده برای ادامه حیات و بهتر زندگی کردن به انواع و اقسام حالت ها تکامل یافت
.
با توضیحی که در بالا دادم بین دو گزارهی زیر
تکامل یافت پس ، زنده ماند
یا
زنده ماند چون ، تکامل یافت
دومی مقدم تر است
یعنی زندگی در بستر تکامل
مثل نطفه در بستر مناسب رحم
به عبارتی یعنی اول تخم بعد مرغ
.
موجود زنده برای ادامه حیات چه تکامل ها که نیافت و آنرا به چه روش ها که انتقال نداد
اما این تکامل چه پـَر پرنده شد چه زَهر مار در برابر "اصل فروپاشی" با حربهی مرگش راهکاری نیافت بجز همان روش قدیمی خودش یعنی (انتقال اطلاعات تکامل) به جسمی در نسل بعدی مثل دوی چهارصد متر امدادی با دادن چوب به دوندی بعدی
.
دانشمندان برای نمونه به همین سیر تکاملی "پـَر و زهر" وقتی نگاه میکند از آنچه رخ داده حیرت زده میشوند و آنرا از دسته شگفتی سازی های طبیعت میدانند که پیچیدگیش چنان است که چون میبیند باور دارند که ـ"پس میشود"ـ
.
در این وادی موجود زنده ای که توانست در راستای تکامل ، اول به آگاهی و بعد به خودآگاهی برسد "بشر" نام گرفت
با تمام این تفاصیل این موجود زنده یعنی بشر چرا نتواند در راستای اصل حیات بنا به "نیاز و فشار" طی هزاران سال به تکاملی برسد که بتواند خودش را در اطلاعات ذخیره شده در "آگاهی و خودآگاهی" زنده نگه دارد که بتواند اصل فروپاشی را حتی با حربه "مرگ" هم شکست دهد
.
این بهترین توجیح است برای وجود آگاهی و خودآگاهی
.
بشر در فهم اطلاعات و انتقال آن به چه دانشی رسیده
مثلا
همه نوع اطلاعاتی به وسیله "ماهیت ها و قابلیت های مختلف نوری" قابل انتقال هستند
یا
این اطلاعات وقتی درست کدگذاری و بارگذاری شوند درمیان انبوهی از اطلاعات ، نه گم میشوند و نه قاتی پاتی
و
اطلاعاتی که توسط "ماهیت ها و قابلیت های مختلف نوری" در حال انتقال هستند پس از خروج کامل از جسم فرسنده دیگر به آن جسم فرسنده نیاز ندارند
و
بسیار چیز های دیگر که از حوصله این بحث خارج است
.
به باور من "روح" تکاملیست به کالبد بشریت که میتواند همان "آگاهی و خودآگاهی" باشد که به همراه یک اطلاعات کلی"ناخودآگاهانه" روزی بی نیاز از جسم ، از آن خارج میشود تا همچنان اصل حیات پابرجا بماند
خلاصه کنم
یعنی اگر مثلا موجودی در سیر تکاملی به پـَر رسید و موجود دیگر به زَهر رسید طی هزاران سال موجودی به نام "بشر" در این سیر به روح رسید
روح مرتبه سوم تبادل اطلاعات در حیات است که میتواند وجه تمایز بشر هم باشد
ژن مرتبه دوم است و حواس پنجگانه مرتبه اول
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#Mirage 2018#mirage#Durante la tormenta#Oriol Paulo#Adriana Ugarte#Lara Sendim#Chino Darín#Nora Navas#javier gutiérrez#Álvaro Morte#silvia alonso#parallel worlds#parallel universe#parallel dimension#alternate reality#Awareness#consciousness#Unconscious#سراب#دنیای موازی#جهان موازی#بعد موازی#واقعیت جایگزین#آگاهی#خودآگاهی#ناخودآگاه
5 notes
·
View notes
Photo
🍂 قدرتی که کلمه دارد 🍂 کلمات یکی از منابع اصلی ارتباط بشریت هستند. آنها قدرت زیادی دارند، می توانند انگیزه دهند، قدرت را بالا ببرند، هیجان زده کنند، به یک مسیر خوب هدایت کنند، اما همچنین می توانند بی انگیزه، غمگین، ناامید، رانده و زمین گیر کنند. بسیاری از انسان ها هنوز از قدرت واقعی که کلمات دارند و هنگام بیان آن ها منتقل می کنند، بی اطلاع هستند. ما همیشه در معرض خشنود یا نارضایتی کسانی هستیم که به ما گوش می دهند. به همین دلیل ضروری است که این ابزار را در نظر بگیرید و درک کنید که چقدر قدرتمند است. کلمات قادر به بیان عمیق ترین خواسته ها، آرزوها و احساسات ما هستند. آنها پیوندی هستند که ما را به موجودات دیگر متصل میکنند و بازتاب افکار ما هستند و مستقیماً بر زندگی ما و سایر انسانها تأثیر میگذارند. وقتی آگاهانه از قدرت کلام استفاده می کنیم، بازتاب ها و نظراتی تولید می کنیم که می تواند برای کسانی که آنها را دریافت می کنند، ارزش زیادی داشته باشد. با محتاط بودن، با محبت بودن و آگاهی نسبت به آنچه گفته می شود، می توانیم انتظار داشته باشیم که این کلمات مثبت عمل کنند و باعث ایجاد همدلی، درک و تغییرات رفتاری در کسانی شود که آنها را می شنوند. برعکس، وقتی از این قدرت به صورت ناخودآگاه و تکانشی استفاده میکنیم، وقتی تأثیر واقعی آن را نمیسنجیم، یا زمانی که از لحن اتهامی استفاده میکنیم، کلمات ما وزن منفی زیادی دارند و میتوانند مسئول ناامیدیهای شدید باشند. خودشناسی ما را نسبت به این موضوع بیدار می کند و به ما این آگاهی را میدهد که کلمات ما مانند مانترا هستند که با شنیدن آنها انرژی های زیادی تولید میکنند. خوب و بد. انتخاب با ماست در گفتار خود و کسانی که به آنها گوش می دهند مراقب باشید. هر چیزی انرژی تولید می کند و جهان نیز آن را دریافت می کند. ما آنچه را که ��ر جهان تولید میکنیم از جهان دریافت می کنیم. از خودتان سوال کنید: آیا می خواهید چیزهای خوب دریافت کنید؟ پس مراقب هر چیزی که از شما سرچشمه می گیرد باشید. از افکار گرفته تا حرف های شما. در نظرات ♥️ بگذارید و به مطالب ما کمک کنید. ● ○ ● ○ https://t.me/PsyRamin https://instagram.com/Psy.Ramin/ https://virgool.io/@Psy.Ramin/ ●○●○●○ #روانشناسی #فلسفه #متافیزیک #جذب #موفقیت #ذهن_ناخوداگاه #ناخودآگاه #هوشیاری #ارتعاش #مدیتیشن #مراقبه #یوگا #ذهن #ذهنیت #مراقبه_ذهن #کائنات_در_دستان_من #جهان_رمزآلود #کائنات_به_درستی_کارش_رو_انجام_میده #کائنات #کائنات_حکم_آیینه_دارد (at آگاهی داروی روح و روان پنهان) https://www.instagram.com/p/CowgzZwIK0E/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#روانشناسی#فلسفه#متافیزیک#جذب#موفقیت#ذهن_ناخوداگاه#ناخودآگاه#هوشیاری#ارتعاش#مدیتیشن#مراقبه#یوگا#ذهن#ذهنیت#مراقبه_ذهن#کائنات_در_دستان_من#جهان_رمزآلود#کائنات_به_درستی_کارش_رو_انجام_میده#کائنات#کائنات_حکم_آیینه_دارد
0 notes
Text
مهم ترین طیف امواج مغزی و تاثیر هرکدام با ذهن انسان
1 note
·
View note
Photo
(6/54) “One New Year our whole family took a bus to Qom, one of the holiest cities in Iran. When we arrived in the city it was like stepping back in time. This was a different kind of Islam. It wasn’t my father’s. It wasn’t even my mother’s. It was an Islam from fourteen hundred years ago. The bookstores only stocked religious books. There were no radios, no music. My nine-year-old sister tried to buy some glass bracelets at the bazaar, but the shopkeeper wouldn’t serve her. Because she wasn’t wearing a hijab. When he turned his back I broke the bracelets against the table. In the afternoon I was given time to explore on my own. I remember I was wearing long pants. I’d never worn long pants before, so I felt like a man. I made my way to the biggest shrine in the city. There was a huge crowd for the holiday. As I pushed my way through, the crowd began to sway and move. People began to shout all around me. Hats were thrown in the air. I couldn’t see what was happening, even when I stood on the tips of my toes. But suddenly the crowd began to part. If I’d been one step further back, it would never have happened. But a path opened up in front of me. And there he was. I’d seen his portrait every day of my life on the inside cover of my Shahnameh: Mohammed Reza Shah. The king of Iran. He was not yet the famous Shah that he’d one day become. At the time he was still a young man. But on that day he seemed to me like one of the great kings of Shahnameh. I was a shy child, but something came over me. I broke free from the crowd and began to follow him. He took off his shoes, I took off my shoes. He entered the shrine, I entered the shrine. This was my chance. I’d never been so close to a king. I knew I had to do something, so I reached out. And I touched his coat. I touched the coat of a king. That night when I came home I looked at myself in the mirror. Ferdowsi describes Rostam as having the height of a cypress. And arms that could rip rocks from the side of a cliff. I took one look at my scraggly body, and decided I was much too skinny to be a knight. But my garden was the best, it was plain for all to see. So I decided I would become the shah of Iran.”
یک سال برای نوروز، همراه خانواده با اتوبوس به قم رفتیم - یکی از دو شهر مهم مذهبی ایران. هنگامی که به قم رسیدیم، انگار به گذشتههای دور بازگشته باشیم. گونهی دیگری از اسلام بود. اسلام پدرم نبود. اسلام مادرم هم نبود. اسلام هزار و چند سد سال پیش بود. کتابفروشیها تنها کتابهای دینی داشتند. موسیقی نبود. خواهر کوچکم میخواست چند تا دستبند شیشهای ارزان از بازار بخرد، ولی فروشنده از فروش به او خودداری کرد، چون حجاب نداشت. پس از اینکه فروشنده پشتش را به ما کرد دستبند را روی میز انداختم و شکست. بعد از ظهر آن روز اجازه گرفتم به تنهایی شهر را بگردم. به یاد دارم که شلوار بلند پوشیده بودم. پیش از این شلوار بلند نپوشیده بودم و احساس مردانگی میکردم. راه حرم را پیش گرفتم. انبوه مردم برای تعطیلات نوروزی در حرم گرد آمده بودند. به دشواری وارد صحن شدم، ناگهان تکاپویی میان مردم افتاد، جا به جا شدند. دور و بریهایم هورا میکشیدند. کلاههایی به هوا پرتاب میشد. روی نوک پاهایم ایستادم، در کلاس در شمار کوتاهقدها بودم، نمیتوانستم ببینم چه رخ داده است. ناگهان مردم از هم جدا شدند. اگر تنها یک گام عقبتر میبودم چیزی برایم رخ نمیداد. مسیری در برابرم باز شد. او آنجا بود. چهرهاش را هر روز در داخل جلد شاهنامهام میدیدم: محمدرضا شاه پهلوی، پادشاه ایران از کنارم گذشت. هنوز شاه پرآوازهای که در آینده شد، نبود. در آن هنگام او مردی جوان بود. ولی در آن روز او برایم مانند یکی از شاهان شاهنامه بود. من که همیشه کودکی خجالتی بودم، ناخودآگاه، در یک آن از جمعیت جدا شدم و او را دنبال کردم. کفشهای خود را درآورد، من هم کفشهایم را درآوردم. وارد آستانهی حرم شد، دنبالش کردم. کودک خجالتی برای دقیقهای چند از پوستهی همیشگی خود درآمده بود. میبایست کاری انجام میدادم که ارزش تعریف کردن داشته باشد، پس دستم را دراز کردم و پایین کتش را یکدم با دو انگشت گرفتم و رها کردم. سپس با شتاب به خانه برگشتم تا این پیشآمد را برای همه تعریف کنم. خود را در آینه نگاه کردم. فردوسی رستم را پیلتن مینامد، با چنگی که سنگ خارا را موم میکند. اگر سنگ خارا به چنگ آیدش / شود موم و از موم ننگ آیدش. نگاهی به خود انداختم و دانستم که بسیار لاغرتر از آنم که بتوانم پهلوان شوم. ولی باغچهام بهترین باغچه بود، زیباییاش بر همگان آشکار. آرزوی شاه شدن برآوردنیتر مینمود
165 notes
·
View notes
Text
🍃به نام آفریدگار یکتا 🍃
فارسی آسترولوژی وقتی متولد شد اول با اسم تاروت ریدر بود..در عرض دو روز بعد اسمش و تغییر دادم به فارسی هوروسکوپ در اینستاگرام. این آغاز دشمنی بعضیا با من بود!
حالا چارتشو نگاه کنید.. یه استلیوم سنگین کپریکورن داره.. ماه و لیلیت کنار هم هستند.. زنها بدون اونکه بدونن چرا از تو بدشون میاد و همه چیز مربوط به گذشته است.. یه داستان کارمایی هست..
خورشید کنار پلوتو..
و من دگرگون میشم.
اما سرس و نگاه کنید.. کنار نود شمالی هست.. یه انرژی زنانه قدرتمندهمیشه محافظ این برند هست..
مارس و ژوپیتر در عقرب و خانه هشت هستند.. چقدر اینجا مثل چارت خودمه.. تکمیل یه دانش از گذشته.. این انتخابی نیست که خودت کرده باشی.. کارماییه.. رسالته..
و تاریخ ترنزیت مربوط به زمانی هست که گفتم دیگه در اینستاگرام فعالیتی نخواهم کرد..
پلوتو روی خورشید فارسی آسترولوژی فعال شده..یه دگردیسی بزرگ
ژوپیتر روی اورانوس.. تغییر برای آینده ای با افقهای ��لایی
و اورانوس ترنزیت هم روبروی مارس/ژوپیتر 😊.. اینو نمیگم فعلا !!
اینکه یه آیدی تلگرام و آدما به تو نبینن عجیب نیست برای من.. اما همونطور که میبینید مارس و ژوپیتر فارسی استرولوژی هم توی خونه هشت هست.. هر بدی در حقاش بشه، به برکت و سعادت تبدیل میشه.
اونموقع من خیلی ناخودآگاه لوگو فارسی استرولوژی رو با زمینه سیاه زدم🖤.. الان میفهمم چرا.. چون فارسی استرولوژی رو من هدایت نکردم..
"او" کرده.
و
"او میبیند"
فارسی آسترولوژی
🌾🌙
53 notes
·
View notes
Text
حنانه (۱)
تازه اومدم خونه و خسته بودم جوری که نشنیدم مامان چی گفت و سریع از پله ها رفتم بالا تا برم توی اتاقم. اصلا به هیچی جز استراحت فکر نمیکردم. درب اتاق حنانه باز بود و چشمم کاملا غیر ارادی یهو یه نگاهی داخل اتاق انداخت و... 😯😲😳 نمیتونم چیزی که دیدم رو توصیف کنم... نمیتونم! حنانه جلوی آینه قدی داخل اتاقش ایستاده اما لخت لخت... 😳 لخت مادرزاد 🤯 و... و... و داشت هالتر جلو بازو میزد... پشتش به من بود ولی زاویه جوری بود که یکی از پستون هاش و نصف سیکس پک و گوشه کصش و چهارسر رون یکی از پاهاش رو توی آینه میدیدم و البته بازوی قطوری که هالتر رو پمپ میکرد. من چشمام داشت از حدقه میزد بیرون.
بدن حنانه سراسر عضله بود. از ساق پا تا کوله ها. پشتش فقط ناهمواری عضلاتش دیده میشد. همین و بس! دو قلو های پشت ساقش... رونهاش به قدری خوش فرم و خوش ترش بودن که انگار خدا همینجوری خلقش کرده و عضلات سرینی باسنش که خداااا بود. اصلا پایین تنه اش یک مثقال چربی هم نداشت. پوست بود و عضله! کمرش که عجیب و غریب بود. حجم فیله ها و کول هاش انقدر زیاد بود که به جرات واسه پسرا چنین حجم کمری قفله! و سرشونه و بازو... 😲😳🤯 واااااااوووو... من چند ساله دارم باشگاه میرم، بخدا حتی فکر همچین بدنی رو هم نمیتونم بکنم.. چطور خواهرم چنین بدنی ساخته؟؟؟؟ 🫨 حنانه با قدرت و آرامش داشت هالتر رو پمپ میکرد. من خشکم زده بود. توی آینه منو ندید... ولی برای ده بیست ثانیه داشتم بدن تنومند و عضلانیش رو نگاه میکردم. یه لحظه با خودم گفتم اگه ستش تموم بشه ممکنه منو ببینه... دیگه مغزم کار نمیکرد و سریع و ساکت رفتم سمت اتاقم... اما من خر به این فکر نکردم که حنانه از توی آینه عبور منو میبینه... تا دستم رسید به دستگیره در صدای حنانه رو شنیدم که بلند گفت:« خاک تو سر هولت کنم... هالتر رو گذاشت زمین و اومد سمت درب اتاقش... قلبم تند تند میزد... سرش رو از درب اتاق آورد بیرون و جوری نگام کرد که کم مونده بود خودم رو خیس کنم. با لحن تحقیرآمیزی گفت:« کثافت...!» رفت تو و در رو کوبید به هم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. رفتم توی اتاق... خواب به چشمم نرفت!... من از چهار پنج سالگی حنانه بدن لختش رو ندیده بودم... جام کرده بودم... هنگ هنگ بودم...خدایی چه بدنی داشت 🤯😱 چه بدنی!... کی رفته باشگاه؟!!!... الان چند ساله باشگاه میره؟!!!... اینکه همش تو پایگاه بسیجه!!!... این بدن رو چطوری ساخته آخه؟!!!... خلاصه توی همین فکر بودم که یهو مامان اومد تو... جوری نگاهم میکرد که خجالت کشیدم... ظرف ناهار رو گذاشت روی میز تحریرم و گفت:« خیلی کثیف و منحرفی!... مگه من بهت نگفتم حنانه لخته... یه وقت در اتاق بازه... نرو بالا؟... » تا اومدم بگم:« بابا من از خستگی اصلا نشنیدم» مامان یه فحش دیگه بهم داد و در رو بست و رفت. بخدا من نمیخواستم لخت خواهرمو ببینم...
من اونشب مدام خوابهای آشفته و شیطونی میدیدم. اونم با حنانه خواهرم... 🤦♂️ و هی میپریدم از خواب... تا یک هفته سعی کردم جوری برم و بیام که چشمم تو چشم کسی نیوفته مخصوصا حنانه!... ناهار و شام رو هم خونه بودم معمولا توی اتاقم میخوردم...
تا اینکه یه روز وقتی از دانشگاه برگشتم و وارد خونه شدم دیدم حنانه با چادر توی آشپزخونه ست. نمیدونم داشت از بیرون میومد یا تازه میخواست بره بیرون. اون معمولا چادر زیپ دار عربی سر میکنه.
بدنم یخ کرد. ناخودآگاه بهش سلام کردم. اونم برگشت و نگاه معنا داری بهم کرد. راه پله های بالا کنار آشپزخونه هستن. من سرم رو انداختم پایین و رفتم به سمت پله ها... حنانه همونجور که ماگش رو تکون میداد از آشپزخونه اومد بیرون و عمدا به من تنه زد... پرت شدم سمت مخالف!... 🤯🫨 انگار به صخره خورده بودم. دو متر پرتم کرد با تنه زدن... خیلی ریلکس!... پقی زد زیر خنده گفت:« جلوتو نگا کن جوجه رنگی!... 😏... ممکنه دفعه بعدی مثل گوجه له بشی... مراقب باش ضعیف کوچولو!...» من زبونم بند اومده بود. حنانه اومد به سمت من... سریع خودمو کشیدم عقب. اما حنانه مثل یه باز شکاری به سرعت خم شد و گردنمو گرفت. سریع ساعدش رو گرفتم اما مثل فولاد سفت بود. بدنمو نیم خیز کرد از روی زمین، توی چشماش غرور و قدرت موج میزد! کمرش رو راست کرد و منم با همون یه دستش بلندم کرد 😱 چه قدرتی!... لبخند طعنه آمیزی روی لباش میدرخشید هیچی نمیگفت و فقط با نگاه خوشگل ولی ترسناکش توی چشمام خیره شده بود... من بی اختیار گفتم:« حناااانه... بخدا اونروز نمیدونستم که...» همونجور که داشتم میگفتم نگاهش تنفر آمیز شد و لباس به هم فشرده شد، نذاشت حرفم تموم بشه و با ��فتن:« خفه شو کثافت!» پرتم کرد سمت کاناپه. پرتم کرد روی کاناپه. اومد به سمتم، رنگم از ترس پریده بود و خودم چلوندم به گوشه کاناپه، پوزخندی زد و دستی به کیرم از روی شلوار کشید و گفت:« نترس جوجوی هرزه... کاریت ندارم...» یدفه متوجه شدم که کیرم راست شده 😱 و از نگاه حنانه معلوم بود که اونم فهمیده و گفت:« ببینم؟...وقتی میترسی... راس میکنی؟... 😏» کیر و تخمام رو سفت تو مشتش گرفت و داد من در اومد ولی با یه مشت چنان کوبید توی دهنم که خفه شدم و گفت:« اینکه موقع ترس راست میشه... با دیدن بدن من چی شد؟... هااااا؟... جوابمو بده کونی!... با دیدن بدن من چی شد؟...» و یه سیلی محکم زد توی گوشم طوری که گوشم سوت کشید... من فقط از درد التماس کردم بهش که حنانه سیلی دوم رو با گفتن:« خفه شو توله سگ!» بهم زد و ولم کرد. درد تا زیر سینه ام داشت میکشید. با نگاه تحقیر آمیز بهم گفت:« بر فرض نمیدونستی!... چرا نزدیک یک دقیقه داشتی نگام میکردی هرزه؟...» وقتی اینو گفت سرم سوت کشید و چشمام گرد شد. بهم تف کرد ساکش رو از روی کاناپه برداشت و رفت بیرون. من توی شوک بودم. یک دقیقه؟!!!... چطور فهمیده که من اینقدر نگاش کردم؟... واااای چه قدرتی داشت!!!!😱 عجب بدنی داشت 🤯 من با این جثه بزرگ رو چطور اینجوری مثل یه بچه گربه پرتاب کرد؟ 🤯😱
اما ماجرا به اینجا ختم نشد...
یه شب تا آخر شب بیرون موندم. مامان چندبار بهم زنگ زد ولی یکی به در میون جوابش رو دادم. خلاصه وقتی اومدم خونه که همه جا تاریک بود. اول رفتم توی اتاقم و لباسهامو در آوردم و لخت شدم، فقط یه شورت هفتی پام بود. گشنه ام بود... بخاطر همین رفتم توی آشپزخونه تا ببینم چی توی یخچال هست، برای خوردن. رفتم سر یخچال و مشغول بودم که یدفه یه دستی کونم رو مالید. ترسیدم و تا اومدم داد بزنم جلوی دهنمو گرفت جوری که فکم بسته شد و منو کشید سمت خودش... دست دیگه اش رو گذاشت روی شکمم و از پشت چسبید به کون و کمرم!... من وحشت کرده بودم... دستاش خیلی قدرتمند بودن. سعی کردم خودمو نجات بدم اما فایده نداشت... خیلی از من قوی تر بود و با دو تا دستاش کاملا بدنم رو در اختیار داشت. یهو تو گوشم گفت:« شششششششیییی... آروووووم... آرووووووم مرتیکه ی هرزه!» پشماااااااااااااااامممم 😱🤯 حنانه بود!!!! 🤯🤯 ادامه داد:« تو که دوس نداری همه بیدار بشن!... دوس داری؟؟؟... اگر صداات در بیاد گردنتو میشکنم جوجوی کونی...» و از پشت با باسنش یه تقه به کونم زد و مالید بهم... و گفت:« اووووووف... چه کون گردی هم داری! 🤤» دستشو از روی شکمم برد پایین و کیر و خایه هام رو مالید و گفت:« اوووووم... اینجا چه خبره؟؟؟ 😏» یهو سفت گرفتشون و گفت:« نظرت چیه همین الان تخماتو جوجه کنم؟...» من که له شدت ترسیده بودم، عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و میلرزیدم. جراتم نداشتم که داد بزنم و نمیتونستم تکون بخورم! حنانه دستش رو برد زیر شورتم 😱 سعی کردم حرف بزنم ولی با قدرت جلوی دهنمو گرفته بود. و گفت:« خفه میشی یا خودم خفت کنم؟...» ساکت شدم. ادامه داد:« اوووووووووم... اینجا رو ببین!... یه کیر موشی با دو تا تخم مرغ 😋🤤» خیلی اروم میمالیدشون... عملا حنانه داشت به من تجاوز میکرد. از اون طرف کصش رو به کونم میمالید. شورتم رو پاره کرد 😱 و دستش رو از همون جلو برد زیر تخمام و فاصله بین تخمام تا سوراخ کونم رو نوازش میکرد. کیرم راست شده بود... دستش رو آورد بالا و به ساقه کیرم مالید و گفت:« جوووووون... دوباره انگار از ترس راس کردی!... پسره هرزه!... تو انگار به آدمیزاد نبردی! 😏» همچنان کیر و خایه هامو با زیر تخمام رو میمالید. نمیدونم چند دقیقه داشت باهام حال میکرد. یدفه توی گوشم گفت:« دهنتو ول میکنم اما اگه صدات در بیاد مثل یه گنجشگ توی مشتم، جونتو میگیرم... میدونی که میتونم و برام مثل آب خوردنه!... فهمیدی؟» من با حرکت سر به سرعت تایید کردم.
دهنم رو ول کرد و گردنم رو از پشت گرفت... همونجور که تخمام رو گرفته بود... هولم داد و چسبوندم به کابینت... گردنم رو فشار داد و دولام کرد. صورتم رو مالید به صفحه روی کابینت... با خودم گفتم:« ای کاش اون کار رو نخواد باهام بکنه!» اما کرد! کونم رو که قمبل کرده بود رو شروع کرد مالیدن و گفت:« جووووون... چه کون گردی داری جوجه رنگی کردنی من!...» کونم رو نوازش میکرد و دستش رو میبرد لای شکاف کونم... بدنم میلرزید... نفس نفس میزدم از ترس. یدفه احساس سوزش کردم... تا اومدم چیزی بگم یه مشت زد توی دهنم و گفت:« خفه شو... مگه قرار نشد جیک نزنی!... همین جا سگ کشت کنم؟...» ساکت شدم. حنانه داشت مثل یه فنچ منو انگشت میکرد. اشکم دراومده بود... هی میگفت:« شل کن... شل کن کونی من!...» هر کار خواست باهام کرد... از طرفی انگشتاش رو تو کونم فرو میکرد و از طرف دیگه کصش رو به یه طرف کونم میمالید. بعد از چند دقیقه یدفه انگشتش رو در آورد و کرد توی دهنم... گفتم:« توله سگ آشغال... بخورش... تمیزش کن!...» ناخون بلند داشت و من مجبور شدم گوهم رو از زیر ناخوناش زبون بزنم و پاک کنم. بعدشم یه اسپانک سفت خرجم کرد و ولم کرد...
به قدری تحقیرم کرده بود دوس داشتم همونجا و همون لحظه بمیرم!... دوس نداشتم صورتمو از روی کابینت بردارم... حنانه چراف هالوژن ها رو روشن کرد و نشست روی صندلی غذا خوری و گفت:« خب... خب... خب... بلند شو آبجی ببینه! 😏😜😆» بی اختیار اطاعت کردم و کمرمو راست کردم. خون مقعدم از لای پاهام جاری بود... بدنم لخت لخت بود... حنانه با تمسخر و تحقیر گفت:« خب... یه چرخ بزن ببینم...» یکم چرخیدم... گفت:« کامل گوساله... کامل و آروم بچرخ تا ببینمت» اون داشت انتقام میگرفت ازم. برای چند دقیقه من اروم میچرخیدم و حنانه با تیشرت گشاد و پاهای عضلانیش که برهنه بود منو نگاه میکرد و زبونش دور لبهام میچرخید.
بعد از چند دقیقه بلند شد و بی اعتنا بهم رفت سراغ یخچال... یه شیشه آب برداشت و رفت... من که نمیدونم چم بود و احساس عجیبی داشت همونجا یر جام ایستاده بودم و صدای پاهای حنانه که از پله ها بالا میرفت رو میشمردم... احساسم انگار آمیخته ای از ترس... حقارت... و شوک عصبی بود!
فقط خدا خدا میکردم که ای کاش دیگه تموم شده باشه... ای کاش دیگه بیحساب شده باشه باهام... ای کاش!
قسمت بعدی:
3K notes
·
View notes
Text
آبلوموفیسم و انزوای خودخواسته
در جهانی که پیشرفت و رقابت بهعنوان ارزشهای محوری تبلیغ میشوند، حضور افرادی که آگاهانه از این مسیر فاصله میگیرند، شگفتانگیز است. این افراد، که شاید بتوان آنها را پیروان ناخودآگاه فلسفه پوچگرایی (نیهیلیسم) دانست، زندگی را بدون هدف مشخصی دنبال میکنند و بر زندگی در لحظه تأکید دارند. انتخاب آنها گویی تلاشی برای فرار از فشارهای زندگی مدرن و بیپایان بودن آنهاست، تعریف کلاسیک موفقیت در جامعه…
View On WordPress
0 notes
Text
وایرال چیست؟
در دنیای دیجیتال امروزی، با وجود تعداد بیشماری از مطالب، پستها و ویدیوها در فضای مجازی، برخی از این محتواها توانایی دارند به سرعت و به شکلی گسترده میان افراد مختلف پخش شوند. این پدیده که به نام "وایرال" (Viral) یا "محتوای ویروسی" شناخته میشود، به نوعی از محتوای آنلاین اشاره دارد که به طور ناگهانی محبوب میشود و در مدت کوتاهی توسط تعداد زیادی از کاربران مشاهده، به اشتراک گذاشته یا واکنش نشان داده میشود. اما چرا یک محتوا وایرال میشود؟ چه عواملی باعث میشود که یک ویدیو، عکس یا مقاله در شبکههای اجتماعی مانند آتش در میان کاربران منتشر شود؟ در این مقاله، به مفهوم وایرال و جنبههای مختلف آن خواهیم پرداخت.
مفهوم وایرال (Viral)
وایرال در لغت به معنای "ویروسی" است، و در دنیای دیجیتال به محتوایی اطلاق میشود که همانند یک ویروس، با سرعت و گستردگی زیادی از فردی به فرد دیگر منتقل میشود. برخلاف روشهای سنتی تبلیغات که نیاز به هزینههای بالا و برنامهریزی دقیق دارند، محتوای وایرال اغلب به دلیل جذابیت یا تأثیرگذاری ذاتیاش به سرعت و بهصورت ارگانیک گسترش پیدا میکند. این نوع محتوا از طریق کاربران و شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک، اینستاگرام، توییتر، تیکتاک و حتی پیامرسانها مثل واتساپ و تلگرام به اشتراک گذاشته میشود.
چرا محتوا وایرال میشود؟
برای اینکه یک محتوا وایرال شود، باید ترکیبی از عوامل مختلف را در بر داشته باشد که به طور ناخودآگاه کاربران را به اشتراکگذاری آن تشویق کند. در ادامه، به برخی از این عوامل اشاره میکنیم:
1. احساسات قوی ایجاد کند
یکی از مهمترین عواملی که میتواند باعث وایرال شدن یک محتوا شود، توانایی آن در ایجاد احساسات قوی در مخاطب است. این احساسات میتواند شامل شادی، شگفتی، خنده، ترس، همدردی یا حتی خشم باشد. محتوایی که بتواند احساسات قوی و متناقض را در افراد بیدار کند، احتمال بیشتری دارد که توسط کاربران به اشتراک گذاشته شود.
2. قابل شناسایی و شخصی باشد
محتوایی که بتواند با زندگی روزمره، تجربیات یا باورهای افراد همخوانی داشته باشد، اغلب به راحتی به اشتراک گذاشته میشود. این محتوا ممکن است یک شوخی یا تصویر آشنا باشد که مردم آن را مرتبط با تجربیات خود میدانند و از آن برای بیان نظرات یا احساسات شخصی خود استفاده میکنند.
3. ساده و قابل فهم باشد
محتوای وایرال باید ساده و قابل درک باشد. محتوایی که پیام خود را به صورت پیچیده و گیجکننده منتقل کند، احتمال کمتری دارد که کاربران تمایل به اشتراکگذاری آن داشته باشند. پیامهای ساده و واضح بیشتر قابلیت انتشار سریع و گسترده را دارند.
4. زمانبندی مناسب
گاهی اوقات یک محتوا به دلیل زمانبندی مناسب وایرال میشود. به عنوان مثال، در زمان وقوع یک رویداد جهانی یا رخداد فرهنگی خاص، محتواهایی که به این موضوعات مربوط هستند، شانس بیشتری برای وایرال شدن دارند. ارتباط مستقیم با مسائل داغ و موضوعات روز میتواند باعث شود افراد بیشتری تمایل به اشتراکگذاری آن پیدا کنند.
انواع محتوای وایرال
محتواهایی که وایرال میشوند میتوانند از انواع مختلف باشند. در ادامه به برخی از انواع متداول محتوای وایرال اشاره میکنیم:
1. ویدیوهای کوتاه
ویدیوهای کوتاه به دلیل قابلیت جلب توجه سریع و انتقال پیام در مدت زمان کم، یکی از پرطرفدارترین انواع محتوای وایرال هستند. این ویدیوها معمولاً شامل موضوعاتی خندهدار، احساسی یا حتی آموزشی هستند.
2. تصاویر و میمها
میمها (memes) تصاویری هستند که اغلب به همراه یک متن طنزآمیز یا کنایهآمیز منتشر میشوند. این نوع محتوا به دلیل سادگی و قابلیت اشتراکگذاری آسان، معمولاً به سرعت وایرال میشود.
3. چالشها
در سالهای اخیر، چالشهای آنلاین (Online Challenges) به یکی از محبوبترین محتواهای وایرال تبدیل شدهاند. نمونهای از این چالشها "چالش سطل آب یخ" بود که میلیونها نفر در سراسر جهان در آن شرکت کردند و این چالش به شکل وسیعی در رسانههای اجتماعی پخش شد.
4. اخبار فوری و عجیب
اخبار فوری و عجیب نیز یکی از انواع محتوایی است که میتواند وایرال شود. مردم اغلب تمایل دارند اخبار هیجانانگیز یا غیرمنتظره را با دوستان و خانواده خود به اشتراک بگذارند.
مزایا و معایب وایرال شدن محتوا
مزایا:
افزایش آگاهی از برند یا پیام یکی از مهمترین مزایای وایرال شدن محتوا برای کسبوکارها یا افراد، افزایش سریع و گسترده آگاهی از برند یا پیام است. وایرال شدن محتوا میتواند تعداد زیادی از افراد را در مدت زمان کوتاهی با محصول یا خدمات شما آشنا کند.
کمهزینه و مؤثر وایرال شدن محتوا اغلب بدون نیاز به هزینههای سنگین تبلیغاتی اتفاق میافتد. این نوع تبلیغات ارگانیک و از طریق کاربران انجام میشود، که میتواند بازدهی بالاتری نسبت به تبلیغات سنتی داشته باشد.
معایب:
کنترل ناپذیری محتوا وقتی یک محتوا وایرال میشود، کنترل کامل بر نحوه انتشار و تفسیر آن تقریباً غیرممکن است. این موضوع میتواند در برخی موارد به تحریف یا سوءتفاهم منجر شود.
تاثیرات منفی اجتماعی گاهی اوقات محتواهای وایرال میتوانند تأثیرات منفی اجتماعی به دنبال داشته باشند. برای مثال، محتوای خشونتآمیز یا توهینآمیز که به طور گسترده به اشتراک گذاشته میشود، ممکن است مشکلاتی را به همراه داشته باشد.
نتیجهگیری
وایرال شدن محتوا یکی از پدیدههای جذاب و مهم دنیای دیجیتال است که میتواند تأثیرات بزرگی بر مخاطبان و حتی کسبوکارها داشته باشد. با درک بهتر عواملی که باعث وایرال شدن یک محتوا میشوند و انتخاب محتوای مناسب، میتوان از این فرصت برای افزایش آگاهی و تقویت ارتباط با مخاطبان بهرهمند شد. با این حال، مدیریت و کنترل محتوا پس از وایرال شدن نیز از اهمیت زیادی برخوردار است تا از هرگونه پیامد منفی جلوگیری شود.
منبع : مشاور کسب و کار در یزد
0 notes
Text
نقش باشگاه مشتریان در افزایش فروش
باشگاه مشتریان به عنوان یکی از مؤثرترین ابزارهای بازاریابی و مدیریت مشتریان در دهههای اخیر شناخته شده است. هدف اصلی باشگاه مشتریان، افزایش تعامل مشتریان با کسبوکار و ایجاد وفاداری در آنهاست. این ابزار نه تنها به جذب مشتریان جدید کمک میکند، بلکه موجب حفظ و افزایش تعاملات مشتریان فعلی نیز میشود. در این مقاله، به بررسی نقش باشگاه مشتریان در افزایش فروش و تأثیر آن بر رشد و توسعه کسبوکار میپردازیم.
۱. ایجاد ارتباط پایدار با مشتریان
یکی از مهمترین نقشهای باشگاه مشتریان، ایجاد ارتباط پایدار و بلندمدت با مشتریان است. در بازاریابی سنتی، شرکتها معمولاً تنها به خرید مشتری توجه دارند، اما باشگاه مشتریان به دنبال حفظ این مشتریها و تبدیل آنها به مشتریان وفادار است. وقتی مشتری به باشگاه میپیوندد، احساس میکند که برای کسبوکار اهمیت دارد و این حس ارزشمندی میتواند او را به خریدهای مکرر ترغیب کند. این تعاملات مداوم و ارتباط مستقیم با مشتریان، باعث میشود تا شرکتها بتوانند نیازها و تمایلات مشتریان را بهتر بشناسند و خدمات خود را متناسب با این نیازها تنظیم کنند.
۲. تشویق به خریدهای مکرر
باشگاههای مشتریان معمولاً از طریق ارائه تخفیفات، جوایز، امتیازات و پاداشها به مشتریان، آنها را تشویق به خریدهای مکرر میکنند. این مشوقها مشتریان را ترغیب میکنند تا به جای خرید از رقبا، به خرید از برند وفادار بمانند. برای مثال، یک سیستم امتیازدهی که به ازای هر خرید امتیازاتی به مشتریان میدهد، مشتری را به خریدهای بیشتر سوق میدهد تا امتیازات بیشتری کسب کند و از مزایای ویژهتری بهرهمند شود.
۳. افزایش نرخ حفظ مشتریان
هزینه جذب مشتری جدید معمولاً بسیار بیشتر از هزینه حفظ مشتریان فعلی است. باشگاه مشتریان با ارائه پیشنهادات ویژه و مشوقهای خرید، نرخ حفظ مشتریان را افزایش میدهد. مشتریانی که احساس میکنند از ارزشگذاری و توجه کافی برخوردارند، به ندرت به برندهای دیگر روی میآورند. این باعث میشود که فروش پایدار و مداوم حفظ شود و از نوسانات فروش جلوگیری گردد. همچنین، وفاداری مشتریان باعث میشود که آنها به طور ناخودآگاه تبلیغات دهانبهدهان برای برند ایجاد کنند و مشتریان جدید را جذب کنند.
۴. شخصیسازی تجربیات مشتریان
باشگاههای مشتریان میتوانند از دادههای مربوط به رفتار و خرید مشتریان استفاده کنند تا تجربیات آنها را شخصیسازی کنند. با استفاده از این اطلاعات، کسبوکارها میتوانند محصولات و خدماتی را که به طور خاص مورد نیاز مشتری است، به او پیشنهاد دهند. بهعنوان مثال، اگر مشتری علاقهمند به یک دسته خاص از محصولات باشد، کسبوکار میتواند تخفیفها و پیشنهادات ویژهای برای آن دسته محصولات به او ارسال کند. این نوع از شخصیسازی باعث افزایش فروش میشود، زیرا مشتری احساس میکند که پیشنهادات دقیقاً متناسب با نیازها و تمایلات اوست.
۵. تأثیر بر افزایش نرخ بازگشت مشتریان
یکی از مشکلات کسبوکارها، نداشتن نرخ بازگشت مناسب مشتریان است. باشگاه مشتریان میتواند این مشکل را حل کند. وقتی مشتری عضوی از باشگاه مشتریان میشود، شرکتها میتوانند از روشهای مختلفی مثل ارسال ایمیلهای پیگیری، یادآوریهای خرید، و ارائه تخفیفهای مخصوص برای مشتریانی که مدت زیادی از آنها خرید نکردهاند، استفاده کنند. این اقدامات نه تنها باعث بازگشت مشتریان به چرخه خرید میشود، بلکه میتواند به افزایش فروش کلی کسبوکار نیز کمک کند.
۶. افزایش تعامل با مشتریان از طریق تبلیغات هدفمند
تبلیغات هدفمند، یکی از استراتژیهای مؤثر در باشگاههای مشتریان است. با استفاده از دادههای جمعآوری شده از مشتریان، کسبوکارها میتوانند تبلیغات خود را به صورت هدفمند به مشتریان خاص ارسال کنند. این نوع تبلیغات نه تنها باعث افزایش تعامل مشتریان با برند میشود، بلکه احتمال تبدیل این تعاملات به خرید را نیز افزایش میدهد. بهعنوان مثال، ارسال پیشنهادات ویژهای که تنها برای اعضای باشگاه مشتریان معتبر است، میتواند انگیزهای قوی برای خریدهای بیشتر ایجاد کند.
۷. تأثیر مثبت بر شناخت برند
باشگاه مشتریان میتواند به بهبود شناخت برند و ایجاد ارتباط مثبت بین مشتری و برند کمک کند. وقتی مشتریان از یک برند تخفیفات و امتیازات ویژه دریافت میکنند، به طور طبیعی تمایل بیشتری برای تعامل با آن برند خواهند داشت. این تعامل مکرر باعث میشود که برند در ذهن مشتریان ماندگارتر شود و احتمال انتخاب مجدد آن برند در آینده افزایش یابد. همچنین، تجربه مثبت مشتریان از باشگاه مشتریان، آنها را تشویق میکند تا تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذارند و به این ترتیب، شهرت برند را افزایش دهند.
۸. نقش باشگاه مشتریان در بهبود خدمات و محصولات
باشگاههای مشتریان اغلب فرصتی برای کسبوکارها ایجاد میکنند تا بازخوردهای مشتریان را دریافت کرده و بر اساس آنها به بهبود خدمات و محصولات خود بپردازند. این بازخوردها میتواند به شرکتها کمک کند تا نقاط ضعف خود را شناسایی کنند و تغییرات لازم را برای بهبود کیفیت محصولات و خدمات خود اعمال کنند. بهبود کیفیت خدمات و محصولات مستقیماً به افزایش فروش منجر میشود، زیرا مشتریان راضی احتمالاً خریدهای بیشتری انجام خواهند داد و به دیگران نیز توصیه میکنند.
نتیجهگیری
باشگاه مشتریان یکی از قدرتمندترین ابزارهایی است که کسبوکارها میتوانند از آن برای افزایش فروش و بهبود تعاملات مشتریان استفاده کنند. این ابزار نه تنها به ایجاد وفاداری در مشتریان کمک میکند، بلکه میتواند به بهبود نرخ بازگشت مشتریان، شخصیسازی تجربیات خرید، و افزایش نرخ حفظ مشتریان کمک کند. با استفاده از استراتژیهای مناسب در باشگاه مشتریان، کسبوکارها میتوانند فروش خود را به طرز چشمگیری افزایش دهند و در عین حال ارتباطات بلندمدت و پایدار با مشتریان خود ایجاد کنند.
منبع : باشگاه مشتریان برای بازرگانان
0 notes
Text
نجمه (۱)
چاره ی دیگه ای نداشتم. راه دیگه ای نبود. نه جرأت تمرد داشتم و نه حتی تصور تمرد رو!... بین پاهای قطور و عضلانیش نشسته بودم و بدنم میلرزید... چون نجمه؛ این ماده شیر عضلانی میتونست منو مثل یه هندونه لای رونهای عضلانی و ورزیده اش له کنه... شایدم راحت تر!
توی خوابم نمیدیدم که نجمه؛ همسر ۴۳ ساله من باهام اینطوری رفتار کنه!... اون حتی نگاهم نمیکنه... نجمه، بنده ی حقیرش رو حتی نگاه نمیکنه!...🥺😰 فقط دستور میده و من اطاعت میکنم... حتی اسمم هم عوض کرده!... اسمم رو گذاشته؛ ضعیفه!...
بهم گفت:« ضعیفه!... سیکس پکم رو میخوری تا هر وقت خودم بگم بسه!» راه دیگه ای جز گفتن چشم و شروع کردن وجود نداشت.
وقتی لبها و زبونم به سیکس پک کاملش رسید، یدفه شکمش رو وکیوم کرد و وااااااااااووو 😱🤯 هشت تا پک کامل و تنومند مثل نون باگت افتاد بیرون!... 😵 زبونم بند اومده بود. هشت تا پک سخت و فولادین 😰😵🫨 بدنم لرزید... نه تنها اون هشت پک؛ عضلات موربی های پهلوهاش هم مثل دو تا سپر سنگی از دو طرف پهن شدن و زدن بیرون و بالاتنه تنومند نجمه شبیه افعی شد. خط عمقی که از وسط تخته سینه هاش شروع شده بود و به هشت پک تنومند نجمه میرسید و به نافش وصل میشد حیرت انگیز بود! 😱 و حیرت بیشتر زمانی وجودم رو فرا گرفت که این شکاف بعد از ناف عمیق تر شد و تا کص کلوچه و تپل نجمه که زیر شورت لامبادای تور، برق میزد امتداد داشت. 😱🤯🤤 عضله ای روی بالا تنه شگفت انگیز نجمه نبود که رشد نکرده باشه!... پستوناش هم که مثل دو تا گنبد بزرگ سر به آسمون میسایید و دو تا مثلث کوچیک توریِ سوتین لامبادا، نوکهای درشت اون دو تا گنبد رو مثلا پوشونده بود!
نجمه با چهره مغرور و پرجذبه خودش، اون لبهای بزرگ و برجسته و چشم های سایه دار شهلا و مژه های بلندش، مثل یه خدا به بنده حقیرش که من باشم نگاه میکرد. نجمه مثل یه زن ۳۵ ساله به نظر میرسه، شایدم جوانتر! به تازگی موهاش رو قرمز کرده و خیلی جذاب شده. من هشت پک بی مو و لذیذ نجمه رو میخوردم و میلیسیدم. از بس عضلات نجمه خوشمزه هستن، انگار آبنبات میخورم!... پوست لطیف و نرمش با عضلات سخت و فولادین ترکیب سمی و جالبی رقم زده.
چهره بت و جذبه ناک نجمه که من ازش مثل سگ میترسم، منو امیدوار میکرد که از خوردن من خوشش اومده... کم کمر نفسهای عمیقش تند تر میشد و عضلاتش سخت تر!... رگ ها بیشتر بیرون میریخت!... شورت لامبادا ی تور، خیس شده بود و عطر آب کص ارباب، داشت منو مست میکرد...
بیش از یک ساعت بود که داشت عضلات هشت پک، موربی ها و پستونای بزرگ ارباب عضلانی و خدای قدرتمندم رو میخوردم. تازه لرزش بدنم کم شده بود که یدفه گردن منو گرفت، بدنم یخ کرد و رعشه به تنم افتاد... منو با قدرت بازوان قطورش کشید بالا تر، پاهاش رو دو کمرم حلقه کرد و فشارم داد... چشماش رو باز کرد... 😰 واااااای و بهم نگاه کرد... صورتمو برد سمت صورت خودش. کمرم رو سفت لای پاهاش گرفته بود و فشار میداد. ولی نه اونقدرا زیاد. یهو گفت:« لبو لوله کن ببینم ضعیفه کردنی من! 😘😈💋💋💋💋» و لبهاشو گذاشت روی لبهام. از لذت انگار رفتم به یه بعد دیگه 🤤 نجمه بعد از ماهها باهام مهربون شده بود و داشت لبهامو میخورد... با اون لبهای قشنگ و قلوه ای و ترم و خیسش؛ وااااااااااووووو 🤤💜💋💋💋💋 زبون خوشمزه اش رو روی زبونم میمالید و لبهامو میخورد... گردنم توی مشت قدرتمندش بود و دست دیگه اش روی کمرم... منم ناخودآگاه پهلوهای عضلانیش رو گرفته بودم. بعد از چند لحظه گردنم رو ول کرد و دستاش رو دور کتف های منو حلقه کرد و منو با فشار به بدن خودش چسبوند جوری که صدای شکستن قلنج مهره های کمرم بلند شد... لبهامو سفت تر میخورد... من که داشت توی آغوش عضلانیش له میشدم ولی حاضر نبودم از طعم افسانهای لبهای نجمه بگذرم. بعد از دقایقی لب بازی، چشمان آهو ش رو باز کرد و توی چشمام خیره شد و گفت:« منصور؟...» گفتم:« جانم ملکه قدرتمند من؟» چشماش برق زد و لبخند روی لبهای قشنگش نشست و گفت:« عشقم!...بار آخرت باشه هاااا... بعد از ۳۰ سال زندگی نمیخوام باهات بد رفتار کنم... ضعیفه کردنی!... دوس ندارم بدنت از ترس من بلرزه... اما به شرطی که دیگه اشتباه نکنی و منصور خوبی باشی... من وقتی عصبانی میشم ممکنه هرکاری باهات بکنم... نمیخوام یه روز به خودم بیام و ببینم جونتو گرفتم!...» واااااااااای چه تحقیری منو کرد!... اما خوب واقعیت رو گفت. من ملتمسانه گفتم:« ارباب!... منو ببخشید 🥺🥹» نفس عمیقی کشید که باعث شد فشار آغوشش بیشتر بشه و استخونای نحیف من به صدا در بیاد و گفت:« بخشیدمت ضعیفه کردنی نازم...💋💋💋💋» و دوباره لبم رو شکار کرد.
بعد از معاشقه ی فراموش نشدنی که نزدیک نیم ساعت طول کشید... نجمه شورتش رو در آورد و من انقدر کص کلوچه و شیرین و تپلش رو خوردم که به شدت اورگاسم شد و بعد اومد روم و بعد از چند ماه بهم یه کص سیر داد. تمام آب غلیظ و زیاد من رو هم توی کصش جا داد و همونطور که کیرم توی کصش موند توی آغوش عضلانی و امن ارباب نجمه به خواب رفتم.
Corina Bunea
917 notes
·
View notes
Text
بازاریابی خجالتآور چیست و چه ویژگیهایی دارد؟ تصور کنید وسط خیابان راه میروید و ناگهان یک بیلبورد عجیب میبینید: یک گربه با کراوات، در حال سخنرانی برای جمعی از ماهیهای طلایی! حالا، قبل از اینکه به خودتان بگویید «این چی بود؟»، باید بپذیرید که همین حس خجالت و سردرگمی شما، هدف نهایی این تبلیغ بوده است. بله، خوش آمدید به دنیای بازاریابی خجالتآور، جایی که عجیب بودن یک هنر است و شما بهطور ناخودآگاه عاشق تبلیغاتی میشوید که در ابتدا شما را وادار به تعجب و شاید کمی خجالت میکند. این نوع از تبلیغات، بخشی از استراتژی بازاریابی به نام بازاریابی خجالتآور یا Cringe Marketing است. در این روش، برندها از محتواهای عجیب و غریب و اغراقآمیز استفاده میکنند تا مخاطب را ابتدا متعجب و شاید حتی کمی خجالتزده کنند، اما در نهایت به هدف خود که جلب توجه و ماندگاری در ذهن مخاطب است، دست مییابند. در این مورد خاص، گربه با کراوات و جمع ماهیهای طلایی احتمالاً هیچ ارتباط مستقیمی با محصول یا خدمات تبلیغشده ندارد. اما چرا این تبلیغ مؤثر است؟ زیرا به کمک عناصر تصویرسازی عجیب و طنز غیرمعمول، کنجکاوی شما را برمیانگیزد و باعث میشود که به تبلیغ فکر کنید، دربارهاش صحبت کنید یا حتی آن را در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذارید. هدف بازاریابی خجالتآور این است که به مخاطب کمک کند تا از فرمهای استاندارد تبلیغاتی فاصله بگیرد و با یک تجربه جدید و غیرمنتظره روبرو شود. برندهایی که به این نوع بازاریابی اعتماد میکنند، تلاش میکنند که مرزهای خلاقیت و جذابیت را جابهجا کنند و احساسات مخاطب را به شیوهای جدید برانگیزند. نتیجه؟ شما شاید به گربه با کراوات و جمع ماهیها بخندید، اما به احتمال زیاد، نام برند پشت این تبلیغ را برای مدت طولانی به خاطر خواهید سپرد! “در بازاریابی خجالتآور، اگر مخاطب ابتدا بخندد و بعد بگوید ‘این چی بود؟’، تو برندهای. چون تا ��مین الان توانستهای توجه او را کامل جلب کنی.” بازاریابی خجالتآور (Cringe marketing) یک استراتژی تبلیغاتی است که با استفاده از طنز اغراقشده، تصاویر عجیب و حتی پیامهای خجالتآور به دنبال جلبتوجه و ایجاد ارتباط با مخاطب است. این نوع بازاریابی، مخصوصاً در عصر دیجیتال و شبکههای اجتماعی که پتانسیل وایرال شدن محتوا بسیار بالاست، محبوبیت زیادی پیدا کرده است. ویژگیهای کلیدی بازاریابی خجالتآور ..... #بازاریابی_خجالت_آور #تبلیغات_عجیب #استراتژی_بازاریابی #بیلبورد_خلاقانه #تبلیغات_نوآورانه #دنیای_بازاریابی #عاشق_تبلیغات 👉 http://dlvr.it/TDkgtz
0 notes
Text
Who or What are We?
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
اگر پاراگراف پرده ی سوم نمایشنامه هملت اثر شکسپیر ، که با جمله معروف
To be, or not to be
بودن یا نبودن
را بخوانید
میبینید این اندیشمند چه سوال های بنیادی در این قطعه مطرح کرده است
که به نظر من شاید جوابش در دانستن این سوال باشد که
who or what am i ?
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بسیاری از نوشته ها حتی فیلم ها و سریال ها به این سوال بنیادی (من کی یا چی هستم ؟) پرداخته اند
برای نمونه از اندیشمندان ایرانی میتوان به مولانا اشاره کرد که بسیار به این موضوع پرداخته است
در دفتر دوم مثنوی چنین آمده است
ای برادر تو همان اندیشهای
ما بقی تو استخوان و ریشهای
گر گُلَست اندیشهٔ تو، گلشنی
وَر بُوَد خاری، تو هیمهٔ گُلخَنی
.
یا در یک رباعی چنین گفته است
تا در طلب گوهر کانی ، کانی
تا در هوس لقمهٔ نانی ، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی ، دانی
هر چیز که در جستن آنی ، آنی
.
همین متفکران به صورت های مختلف این فرضیه را مطرح کردهاند که (تن و جسم و بدن) خاکی صرفا یک نگه دارنده ی موقت است برای آن (اندیشه) که به نام های مختلفی میخوانیمش
.
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل(ـی) دارد
.
و چه خوب آن علل را ناصرخسرو چنین گفت
جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن
.
اما اینکه واژه دانش و زر در این مدل سخن های رمزگونه چیست سرمنشاء اختلاف هاست
همینطور واژه های دیگری چون اندیشه یا جان و یا . . . ـ
توضیحش به زبان ساده این است
ما میدانیم صفر و یک سر منشاء نرم افزار ها برای کامپیوتر میباشد اما بدون یک سخت افزار جلوه گر نیستند
پس آنچه که به یک سخت افزاری مثل موبایل یا کامییوتر هویت میبخشد نرم افزار است که خودش بخش های مختلفی دارد
.
حال میتوان اینگونه گفت که سخت افزار بشر "جسم" اوست و نرم افزارش "جان" او
میشود برای "جان" نام های مختلفی بنا به مکتبی که در آن سیر میکنیم در نظر گرفت
مثلا
به قول والتر بیشابِ سریال فرینج
one glorious consciousness
یا اندیشه یا هویت یا هرچه
یک (خود)آگاهی باشکوه(کامل)
نباید دعوا سر اسم گذاری باشد وقتی ماهیت منظور مشخص است
منظور "نرم افزار" بشریست
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با فهم این موضوع عده ای میخواهند جاودانگی را میسر کند
یا به آن شکلی دیگر بدهند
با این تئوری که بتواند "خودآگاهی کامل" یا همان اندیشه یا هویت شخصی را همچون کلیه و قلب و دست و پا و . . . به جسم دیگری پیوند بزنند
در این راه تا حدودی امتحان های موفق آمیزی انجام شده است به گونه ای که این تئوری را دست یافتنی کرده
به عنوان مثال
وقتی ما با اندیشه ای چه محسوس چه نامحسوس آشنا میشویم و آنرا چه خودآگاه چه ناخودآگاه در زندگی اجرا میکنیم در اصل اندیشه ما آن اندیشه بیگانه را پس نزده و پیوند موفقیت آمیز بوده
یا
وقتی در اصطلاح توسط طرفداران یک ایدئولوژی چه به زور چه به میل مغزشویی میشویم باز همین اتفاق افتاده است
حتی میتواند اندیشه ای در خواب طبیعی یا مصنوعی (هیپنوتیزم) به ما پیوند زده بشود
خلاصه همه ی اینها پیوند قسمتی از نرم افزار ثانوی میباشد به پیکر اصلی نرم افزار ما که خود آن پیکره هم خُرد خُرد شکل گرفته است
شده گاهی پیوندی چنان تابلو است که دیگران توانسته اند آنرا حس کند و به ما بگویند چقدر شبیه آن آدمی شدیم که از آن پیوند را دریافت کردهایم
اینجاست که همنشینی ها مهم میشود و میفهمیم چرا بزرگان اندیشمند به آن به گونه های مختلفی اشاره کرده اند
.
البته همه ی اینها پیوند "تکه ای" میباشند چراکه ما آن نرم افزار اصلی خودمان را که در اصل جان و هویت ماست همیشه حفظ میکنیم
مثل هر پیوندی در بقا
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حال اگر بشود
کل هویتی را روی کالبدی خام سوار کرد
یا با تکنیک مغزشویی
کل هویت شخصی را پاک کرد بعد روی آن یک هویت کامل را دوباره نوشت
آنگاه ما توانسته ایم هویت آن شخص مثلا مرده را زنده کنیم با تمام ویژگی های خُلقی و رفتاری
و چون شبیه سازی جسم یا همان "سخت افزار" توسط علوم دیگر همیشه بسیار ممکن تر و دستیافتنی تر بوده ما در آینده میتوانیم شخص مورد نظر خود را همچون فرانکنشتاین تخیلی به عرصه واقعیت بیاوریم
Frankenstein
به طوریکه اطرافیان او نخواهند توانست تمایز قابل بیانی برای گفتن پیدا بکنند
.
برای حس آنچه گفته شد
در واقعیت اکنون هم ما در حال تغییر های محسوسی هستیم که اطرافیان را میتواند متعجب بکند یا نکند به ما گوشزد بکنند یا نکنند
که مثلا قبلا اینطور نبودی یا چرا عوض شدی و از اینجور چیزها که نشده کسی نشنیده باشد
و همینطور
گاهی از کسی خوشمان میآید چون ویژگی های یک عزیز دیگر را در او میبینیم و بلعکس حال اگر با کل "هویت" ی برخورد کنیم تمایزی هم اگر باشد یا قابل قبول است یا کم کم دیده نمیشود
.
البته میدانیم پارادوکسی در بالا هنگام پیوند کل هویت روی یک جسم دیگر رخ میدهد که منجر به پس زدن یا موقت بودن پیوند میشود اما میتوان با شبیه سازی یا کلون سازی سلول های پایه ای جسم رفع گردد
یعنی تولید جسمی پایه ای با گذشته آن "جان" ، که البته خام است اما مناسب پیوند جدید در حال میباشد
وااااای🤯هزاران سال
تــــــجـربـه جـان
روی جسم جـوان
اما هر اشتباهی در آن منجر به
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خلاصه در آینده
دیگر مسئله ، "بودن یا نبودن" نیست
سوال و مسئله ی اصلی این ست که
آیا خوده حقیقی آن شخص است که به عرصه وجود ( بودن ) گام نهاده
آیا حس کردن تجربه هایی که جسم انجام نداده را متوجه میشود
یا که نه "ما چیزی جز اندیشه نیستیم" حال به هر عنوان و واژه ای که به نمایندگی از کلیت نرم افزار بشری خطابش میکنیم
مثلا
اندیشه ، جان ، خودآگاهی ، ذهن ، روح ، حافظه ، هویت ، کنش و واکنش ها ی شیمیایی مغز ، صفر و یک های روی هارد هر چه
این "خود" که میگوییم آیا همین است؟ که میتوان اینطور جاودانه اش کرد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حالت های مختلفی از این فهم را که گفتم در سریال فرینج به خوبی با نمایش مامور زنی به نام "اُلویا دانم" تصویر و تصور سازی کرده است و الحق و الانصاف خانم "آنا تورو" به خوبی از پس بازی این "چندین حالت" برآمده و واقعا حقش برنده شدن سه دوره ی متوالی در همایش "جوایز ساترن" بوده است
.
اکنون در یک نما این چندین حالت را برایتان نمایش میدهم
END
.
ویکیپدیا: جوایز ساترن (به انگلیسی: Saturn Awards) جوایزی است که از سوی آکادمی فیلمهای علمی-تخیلی، فانتزی و ترسناک اعطا میشود
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#fringe#anna torv#olivia dunham#saturn awards#walter bishop#peter bishop#frankenstein#brainwashing#indoctrination#déjà vu#time loop#Time hole#possessed#mythical#Mental#Legendary#one glorious consciousness#consciousness
4 notes
·
View notes
Photo
✨چگونه خود را با انرژی های منفی شناسایی نکنیم✨ مردم اغلب این موارد را به من می گویند: شما چطور همیشه حال خوبی دارید؟ شما از خواب بیدار می شود و در زمان حال خوشحال هستید، خندان، با روحیه بالا. اما چطور؟ آیا می خواهید حقیقت را بدانید؟ هیچ رازی وجود ندارد. همانطور که معمولاً می گویم اینطور نیست که احساس دلسردی نکنم یا در مقطعی غمگین نباشم، برعکس، همه ما انسان هستیم و تحت هر انرژی هستیم، با این حال، نیازی به ماندن در آن انرژی نداریم. (برای مدت طولانی با آنها همذات پنداری نکنید) یکی از با ارزش ترین چیزهایی که مطالعه خودشناسی در زندگی من به ارمغان آورد، درک همذات پنداری نکردن با چیزهایی بود که برای من خوب نیست، یعنی وقتی مقداری انرژی که خوب نیست در روز برای من ظاهر می شود، متوقف می شوم و آن را مشاهده میکنم، با انجام این کار توجه آگاهی ناظر خود را روی این احساس قرار می دهم، بنابراین می توان متوجه شد که ماندن در آن میدان انرژی معنایی ندارد و بنابراین ما موفق می شویم آن را به چیزی مثبت تبدیل کنیم. چگونه تبدیل کنیم؟ این ساده تر از آن چیزی است که فکر می کنید. دعا، مدیتیشن یا حتی چند تنفس ساده یکی از کلیدهاست. افکار خود را به کائنات ارتقا دهید، انرژی های خوب را ذهنی کنید و این احساس را تغییر دهید، وجدان خود را در حال قرار دهید و هدیه لحظه حال را در قلب خود احساس کنید: این احساس را با وجدان و عشق تجزیه و تحلیل کنید. آیا این احساس واقعا ضروری است؟ آیا در روزگارم به این نیاز دارم؟ این چه فایده ای برای من دارد؟ اگر پاسخ ها با آنچه در زندگی تان می خواهید سازگار نباشد، به زودی متوجه خواهید شد که ماندن در آن فایده ای ندارد. به این ترتیب، شما به درجه ای از آگاهی از بدن، ذهن و روح خود دسترسی پیدا می کنید، جایی که با وجود واقعی خود می توانید منبع آن انرژی را درک کنید و آن را به چیزی مثبت تبدیل کنید. دلسردی می تواند به شجاعت برای شروع روز تبدیل شود، ترس می تواند به شجاعت برای رویارویی با موانعی که ممکن است ظاهر شوند و غیره تبدیل شود. تمام انرژی قابل تغییر است، شما فقط باید خودتان را به هم متصل کنید تا آن اتفاق بیفتد. ♥️ در نظرات بنویسید و به تقویت محتوای صفحه کمک کنید. ● ○ ● ○ https://t.me/PsyRamin https://instagram.com/Psy.Ramin/ https://virgool.io/@Psy.Ramin/ ●○●○●○ #متافیزیک #موفقیت #خودشناسی #ذهن_آگاهی #آگاهی #هوشیاری #هیپنوتیزم #ذهن #مراقبه_ذهن #جذب_پول #روانشناسی #فلسفه #کاینات #مدیتیشن #مراقبه #یوگا #روان_پنهان #ذهن_ناخوداگاه #ناخودآگاه (at آگاهی داروی روح و روان پنهان) https://www.instagram.com/p/CnBibZbu0eO/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#متافیزیک#موفقیت#خودشناسی#ذهن_آگاهی#آگاهی#هوشیاری#هیپنوتیزم#ذهن#مراقبه_ذهن#جذب_پول#روانشناسی#فلسفه#کاینات#مدیتیشن#مراقبه#یوگا#روان_پنهان#ذهن_ناخوداگاه#ناخودآگاه
0 notes
Text
سیمین (۲)
این عکس دقیقا مال دو سال پیش هستش؛ یعنی نوروز ۱۴۰۱. وقتی که سیمین یکسال از دارو استفاده کرد. نمره این بادی سیمین به ۱۰۴ رسید. همسر ۱۸۵ سانتی من تبدیل شده بود به یه ماسل مامی تنومند و عضلانی که حتی تصور رویارویی در برابرش هم مشکل بود. بدن سیمین مالامال از عضلات ورزیده شده بود. چیزی حدود ۴۰ کیلو از وزن ۸۰ کیلوییش رو عضله تشکیل میداد. عوارض قابل مشاهده چندانی ظهور نکرده بود چون سیمین با دز خیلی پایین دارو و استروئید رو استفاده میکرد؛ فقط صداش خیلی نامحسوس پخته تر شده بود که اتفاقاً خیلی سکسی شده بود صداش. از طرف دیگه یک مقدار کم قاعدگیش نامنظم شده بود اما توان و شهوت جنسی اش به شدت زیاد شده بود و همیشه کصش خیس بود. فقط چوچولش یکم بزرگ شده بود که راستشو بخواید من خیلی دوس داشتم براش مک بزنم و بلیسم و طبعاً اونم بدش نمیومد. مخصوصاً آخر کشتی تسلیمی که با هم میگرفتیم منو توی پنجه قدرتمندش اسیر میکرد و هیچ راهی جز لیسیدن کصش تا ارضا شدنش وجود نداشت. همونطور که گفتم سیمین یکسال قبل از این هم به قدری عضلانی و قدرتمند بود که در حین کشتی گرفتن با من مثل عروسک بازی میکرد و ریز ریز میخندید. حالا دیگه من براش به معنی واقعی کلمه هیچ بود، هیچ! ولی کشتی تسلیمی برای ما و مخصوصاً برای سیمین به یه تفریح تبدیل شده بود و ناخودآگاه منو تحقیر میکرد. آخه خیلی ستمه که همسرتون با یه دست گردنتون رو بگیره و مثل بچه گربه، هرکاری بخواد باهاتون بکنه! مصرف استروئید یکم هم روی خلق و خوش اثر گذاشته بود و یه ذره عصبی و جدی تر شده بود ولی سعی میکرد همیشه برای من همون سیمین طناز و شیطون با طراوت بمونه. ولی خودش همیشه میگه کلا کارکرد عشق همینه. میگه چون دوستت دارم نمیتونم بهت اخم کنم و تا میبینمت چشمام میدرخشه و قلبم برات میتپه! ❤️
اما سیمین فیالواقع خیلی تغییر کرده بود. با اجازه من روی باسن عضلانی و بازوها و ساعد هاش تتو زد. البته این اجازه گرفتن صوری بود، چون میدونه که من انقدر دوستش دارم که مخالفتی نمیکنم. یه متن انگیزشی خفن هم روی عضلات موربی پهلوی راستش تتو کرد که من هر شب براش میلیسم! من از خیلی وقت پیش تر از استروئید مصرف کردن سیمین، تمایل به لیسیدن و خوردن عضلاتش داشتم جوری که هر شب حدود یکساعت از کص تا زیر ممه هاش یعنی سیکس پکش رو میلیسیدم و میخوردم. این به سیمین آرامش میداد، اما از حدود دو سال و نیم پیش و با ظهور عضلات پله پلهای موربی قدامی روی پهلوهای تنومند سیمین، این عضلات رو هم براش میلیسم و لذت میبرم.
سیمین از قبل بیشتر باشگاه میره و تقریبا هر روز توی باشگاهه، حتی جمعه ها، سه شب در هفته هم قبل از خواب برای کاردیو میره پارک. اون عصرها بعد از من میاد خونه و مثل سابق، منو با فشار بازوان قطور و عضلانیش که دور بدنم حلقه میکنه از زمین بلند میکنه و در حالی که به عضلاتی بزرگ سینه اش فشارم میده، میبوسه. البته همون ماه دوم دوره اش، یکی از دنده هامو شکست! از بس زورش زیاد شده بود. جوری فشارم داد که صدای شکستن دنده ام رو شنیدم و از هوش رفتم. از اون روز دیگه کمتر فشارم میده با اینکه قدرتش چند برابر شده. ولی دست از این کار نمیکشه، چون خیلی دوس داره منو مثل پر با این کار از زمین بلند کنه و ازم لب بگیره! پهنای سرشونه هاش هم از من ستبر تر و پهن تر شده. بعلاوه اینکه دیگه همیشه پاشنه ۱۰ سانتی پاش میکنه و وقتی مقابلم می ایسته، صورت من مقابل سینه های گردش قرار میگیره. ما صبح ها با هم سرکار میریم، از همون موقع که دوره ها رو شروع کرد، هرشب زودتر از من رأس ساعت ۱۰ میخوابه (البته به غیر شبهایی که برنامه داشته باشیم که بعدا بهتون میگم) و هر صبح زودتر از من بیدار میشه و تمرین صبحگاهی میکنه. بخاطر همین شستن ظرف های شب با منه که دیر تر میخوابم. ظهر با هم از سرکار برمیگردیم، سیمین وعده مملو از پروتئین قبل از تمرینش رو میخوره و میره باشگاه و منم بعد از یه استراحت کوچیک مشغول تمیز و مرتب کردن خونه میشم و ظرف ها رو میشورم و غذا درست میکنم تا کوه عضله به خونه برگرده تا شام بخوریم. وقتی وارد میشه هم با همون روش ازم لب میگیره. جالبه که از بس سنگین و شدید تمرین میکنه که بدنش همیشه درد میکنه ولی حتی در ناتوانی موقع بدن درد هم از من چندین برابر قوی تره و منو مثل عروسک از زمین میکنه! دامنه تنوع شوخی های دستی سیمین با من هم گسترده تر شده و هم سخت تر. سابقا فقط اسپانکم میکرد. اما الان به غیر از اسپانک درد آور کارهای دیگه ای هم میکنه که پشم به تنتون نمیذاره. مثلا وقتی توی آشپزخونه دارم غذا درست میکنم و جلوی اجاقم یا جلوی سینک دارم ظرف میشوره میاد پشت سرم و سر به سرم میزاره. مثلا چی؟ مثلا میاد میچسبه بهم و خودشو میماله بهم و من راه فرار ندارم یا گاهی یک دستش رو از کنار باسنم میاره جلوم و میزنه زیر تخمام، دست دیگه اش رو هم از زیر بغلم رد میکنه و سینه هامو میماله، یهو منو از روی زمین با یه دست بلند میکنه و کونمو میماله به کصش و از طرف دیگه گردن و گوشم رو میخوره. البته من این لوندی ها رو دوس دارم و بخاطر اینکه ادامه بده همش میگم نکن و از این حرفا. گاهی وقتا میاد اذیتم میکنه و در حالی که خودشو از پشت بهم فشار میده و منم به کابینت فشار میده. دست های قطورش رو میذاره دو طرفم و به هم نزدیکشون میکنه حوری که نتونم دستهام رواز هم باز کنم یا کار کنم. ریز ریز میخنده میگه: «مموشم... تلاش کن دستاتو باز کن...» اما این برای من از نشد بود، ضخامت و طول عضلات زیر بغلش رو ببینید! اون با دو تا دمبل ۱۷/۵ کیلویی نشر میزد اون موقع، چطور من حریف یه همچین عضلات زیر بغلی باشم. اما سیمین قرار نداشت و به کارش ادامه میداد و گرد و گوشمم میخورد.
اما همه اینا رو گفتم تا برسم به اینجا... سیمین قبل از مصرف استروئید، موقعی که عضلات نچرالی داشت بعضی شبها منو به شکم میخوابوند و میومد روم و از پشت انقدر به کونم میمالید تا ارضا بشه. ما یه جورایی فضا سازی میکردیم که یعنی اون داره کونم میزاره. پنج ماه بعد از شروع دوره هاش، سیمین بیشتر اینکار رو میکرد و یه جورایی با پوزیشن های مختلف اینکارو میکرد تا اینکه یه روز با یه بسته اومد خونه! چشمتون روز بد نبینه! اون یه استراپون یا دیلدو کمربند دار خریده بود. همون شب میخواست منو با دیلدو بکنه ولی من اجازه ندادم. در واقع اون خودش منو نکرد اونشب و اگه اراده میکرد من راه فرار یا توان مانع شدن نداشتم اما یک هفته روی مخ من کار کرد و یه شب جمعه منو افتتاح کرد. شب جمعه ای که این عکس رو گرفت! آخه سیمین یه سری لوازم نورپردازی خریده تا برای پیج بدنسازیش محتوای خفن درست کنه.
بعد از کلی عکاسی کردن از بدن بی نقص ملکه مطلق زندگیم، سیمین لم داد روی کاناپه و من رفتم سرویس. وقتی برگشتم دیدم سیمین هنوز روی کاناپه ست. پاهاش رو انداخته روی هم. آرنجش رو گذاشته روی متکایی کاناپه و با نوک ناخن انگشت اشاره اش به لب هاش که یکم از هم بازشون کرده بود میکشید و یه جوری عشوه ناک و حشری نگام میکرد. خب لخت لختم بود. من با دیدن این صحنه کیرم تکونی خورد و قند تو دلم آب شد. یدفه سیمین چشمکی زد و لبشو گاز گرفت و با انگشتش اشاره کرد که بیا اینجا ببینم. من بی اختیار و به آرومی رفتم سمتش. دیدم انگار شورت پاشه. گفتم:« عزیزم، کی شورت پات کردی؟»
لبخند عشوه ناکی زد و گفت:« همین الان...»
خم شدم و در حالی که دستام رو روی سرشونه های گرد و عضلانیش گذاشتم، ازش لب گرفتم و گفتم: «ای شیطون، میخوای من برات درش بیارم؟»
+ اوووووووووم، آرررره... میتووونی؟
- معلومه که میتونم!
+ امیدوارم مموشی ضعیفم
من نشستم جلوی روی زمین سعی کردم شورت رو در بیارم ولی خیلی ضخیم بود، یدفه متوجه شدم که انگار لبه های دو طرف شورت یه جنس ضخیم برزنتی داره. تو این فکر بودم که یهو سیمین پاش رو از روی اون یکی برداشت و چیزی دیدم که درجا خشکم زد 😳😱 هم ترسیدم و هم شوکه شدم 😨😰 یه دیلدو کلفت و دراز بین پاهای سیمین بود. بدنم لرزید و تا خواستم خودمو بکش عقب سیمین با سرعت برق آسایی گردنمو لا دست چپش گرفت و گفت:« کجا کجا مموشی... بمون... کارت دارم!»
من با وحشت و التماس در حالی که دو دستی ساعد قطور سیمین رو گرفتم بهش گفتم:« تو رو خدا سیمین... تو رو خدا ولم کن... 😰😰»
سیمین خنده ای کرد و گفتم:« هه هه هه، چیو ولم کن... یه عمری من واست میخوردم... حالا نوبت توعه ضعیفه ی کوچولوی من!...»
من که بدنم عین بید میلرزید گفتم:« خواهش میکنم نه سیمینم، تو رو خدا... خ خ خ خیلی کلفته...»
+ اوووووووم، جداً؟؟؟... دوسش داری؟... فک کنم کلفت دوس داشتی... نه؟؟؟؟ 😏
من که اشک تو چشمام جمع شده بود و گردنم توی پنجه قدرتمند سیمین گیر کرده بود، با التماس گفتم:« تو رو خدا سیمین... ملکه من رحم کن... من بلد نیستم... 😭»
سیمین با همون یه دست گردن منو کشید سمت خودش و با دست دیگه اش به آرومی به صورتم سیلی میزد و با غنچه کردن لبش گفت:« نترس ملوسک کردنی من... خودم یادت میدم...» تا گفت کردنی بدنم یخ کرد و بی حس شد. پشت گردنمو گرفت و با دست دیگه اش سر دیلدو رو بلند کرد و گذاشت روی لبم و گفت:« اوووم... اول یه مزه اش بکن ببین چقدر خوشمزه اس... آفرین جمال کوچولو... یالااااا... زود باش» داشتم جون میدادم از ترس. بوی سیلیکون میداد دیلدوعه... در حالی که سرم رو به نوک دیلدو میمالید ملتمسانه به سیمین نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:« نگران نباش عشق کردنی من... نمیمیری... یه مزه اش بکن... من انقدرا برات ناز نکردماااا... یادته شب اول عقدمون چطوری وادارم کردی کیر کلفتتو بخورم؟؟؟... اگه یادت رفته یادت بیارم!... حالا آفرین مموش... عمتو باز کن... آفرین!» انگار چاره ای نبود. من دهنمو باز کردم و شروع کردم به آرومی کلاهک دیلدو یا بهتر بگم، کیر کلفت سیمین رو بکنم تو دهنم و بلیسم. خیلی بزرگ بود ولی دهن منم به اندازه کافی گشاد بود که کل کلاهک توش جا بشه. لبخند رضایت و لذت روی لبهای قشنگ سیمین میدرخشید. یکم که پیش رفت منو وادار کرد مثل فیلم های پورنی که اوایل ازدواجمون گاهی تماشا میکردیم از تخمها تا زیر کلاهک دیلدو رو لیس بزنم. با هر بار لیس زدن، سیمین یه آه بلند میکشید و چشماش خمار میشد. انگار که واقعا داره لذت میبره ولی من تعجب میکردم و فک میکردم داره فاز لذت بر میداره و الا کیر که مصنوعیه و حس نداره که!!! 😳😳😳 بعد از چند دقیقه که سیمین همراه و آه و ناله « جنده، ضعیفه، کونی، مفعول من و...» صدام میزد، منم مثل اون وقتایی که به کونم میمالید و اینا رو میگفت از این کار خوشم اومده بود و واقعا ادای جنده ها رو براش در میاوردم و با ولع واسش میخوردم. کلاهک کیر توی دهنم بود و زیرشو زبون میزدم که یه دفعه دستشو گذاشت پشت سرم و یدفه نصف دیلدو رو با آه بلند فرو کرد توی دهنم. اون دیلدو دست کم ۲۵ سانت بود. من دستامو گذاشتم به کشاله های عضلانی سیمین اما زورم هر دو دستم هم حریف قدرت یه دست اون نبود و دیلدو رفت توی حلقم و خورد به زبون کوچیکه! نفسم بالا نمیومد و اشک توی چشمام حلقه زد. احساس تهوع میکردم نگاه ملتمسانه ای به سیمین کردم و با دیدن چهره اش پشمامم ریخت. یه جوری زبونشو گاز گرفته و بود و چشماش به طاق پلکش چسبیده بود که انگار واقعا داشت حال میکرد. سیمین سرم رو محکم نگهداشته بود و دیلدو حتی از زبون کوچیکه هم گذشته بود. کاملا توی حلقم فروش کرد جوری که دماغم به بیخش رسید و بوی آب کص سیمین رو حس کردم. من داشتم خفه میشدم و زورم هم که به سیمین نمیرسید. شروع کردم به آرومی زدن روی رونهاش که بلکه ولم کنه. اون سریع دستشو شل کرد و من با عجله کیر رو از دهنم در آوردم. سیمین آه میکشید. شروع کردم به سرفه چون نفسم حبس شده بود و حال خفگی بهم دست داد. سیمین پوز خندی زد و گفت:« چی شد مموشی؟... »
با عصبانیت سرش داد زدم که:« سیمین! چی کار میکنی داشتم خفه میشدم !... لازم نیست انقدر جدی بگیری عزیزم...» یدفه سیمین خم شد و صورتشو آورد نزدیک صورت من و جوری بهم نگاه میکرد که یه ببر به یه بزغاله نگاه میکنه و گفت:« همینقدر جدیه عسلم... چی فک کردی؟» بدنم لرزید از نگاه و لحنش... گفتم:« یعنی چی سیمین؟... حالت خوبه؟» خنده مستانه ای کرد و گفت:« اوووووووم... حالم که عالیه... تازه دارم میفهمم اونوقتی که کیرتو برات میخورم چه حسی داری کونی من...» من ماتم برد و گفتم:« چی میگی سیمین... این یه کیر مصنوعیه... چیو حس کردی؟؟؟» شروع کرد مثل هارلی کویین، قهقه زدن جوری که بدنم از ترسش میلرزید و گفت:« آخی... بد بخت بیچاره!... این یه دیلدو معمولی نیست!... میدونی چند خریدمش؟... این دیلدو سه سر داره مموشم... یه سرش تو کصمه و با همون سرعتی که ساک میزنی واسم ویبره میخوره... یه سرشم تو کونمه و روی نقطه جی ویبره میخوره توی خودش ۱۶۰۰ تا حسگر داره عسلم...» من که دهنم با شنیدن حرفاش باز مونده بود. ادامه داد:« تازه این هیچی... یادته سه ماه پیش با دو تا دوستام رفتم دبی و یک ماه نبودم؟؟؟» من سرمو تکون داد و اون گفت:« رفتم یه تراشه زیر مخچمه ام کاشت کردم که تمام لذت ساک زدن رو از این دیلدو به مغزم مخابره میکنه!...» دستی به چونم کشید و یهو گردنمو گرفت و با قدرت دستش منو نیم خیز کرد و کشیدم به سمت بدن عضلانی خودش و گفت:« میدونی معنی این چیه عسل کص مالشِ من...» من آب دهنمو قورت دادم و سیمین گفت:« یعنی من دیگه یه کیر دارم... کیییییییر!... یعنی تو دیگه باید کون بدی... کوووووووون!» من شوکه بودم و زبونم قفل بود. سیمین یدفه کیرشو گذاشت دهنمو شروع کرد سرم رو روی کیرش تلمبه بزنه. کیر تا ۲/۳ توی حلقم فرو میرفت ولی من قدرتی برای امتناع نداشتم. از لذت جیغ میزد سیمین... جیغ میزد! بعد چند دقیقه ای که برای من مثل چند ساعت گذشت کیرش رو از دهنم بیرون کشید و جلوم بلند شد و ایستاد. کیرش مثل یه کیر واقعی شق شده بود. من نفس نفس میزدم و سرفه میکردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی پاهای سیمین به خاک افتادم و بهش سجده کردم. یدفه بالا رو نگاه کردم و دیدم داره از بالای مثل یه خدا بهم نگاه میکنه. سینه های بزرگش هم در اوج اقتدار بود و کیرشم شق شق بود. یهو گفت:« حالت جا اومد مموشی کونی من؟... حالا حالا ها باهات کار دارم...» یهو با وحشت سعی کرد فرار کنم که سیمین مثل بره گردنمو گرفت و گفت:« کجا کجا کجا... مگه میشه از دست من فرار کنی؟... حتی فکرشم نکن... تو باید امشب بهم کووووووون بدی... کووووووووون!» در حالی که گردنم در اختیارش بود منو روی زمین کشون کشون برد تا اتاق... داشتم گریه میکردم و التماس میکردم... برای اولین بار داشتم علاوه بر طعم کیر، طعم ترسیدن از سیمین رو هم تجربه میکردم... مست شهوت و لذت بود و کور شده بود... بدن عضلانیش جوری دم کرده بود که من تا حالا ندیده بود. منو پرتم کرد روی تخت...
ادامه دارد...
2K notes
·
View notes
Text
پی دی اف با ما
در دنیای پرهیاهوی امروز، غرق شدن در دنیای کتاب و لذت بردن از سطور پرمغز و داستانهای جذاب، حسی وصفناپذیر به انسان میبخشد. کتاب خواندن، فواید بیشماری برای سلامتی جسم و روان، ارتقای دانش و مهارتهای فردی و غنیسازی زندگی به ارمغان میآورد. در این مقاله، به 7 مورد از فواید شگفتانگیز کتاب خواندن میپردازیم که شما را به یاری یار همیشگی بشر، یعنی کتاب، دعوت میکند.
1. تقویت حافظه و تمرکز:
مطالعه کتاب، مغز را به فعالیت وا میدارد و سلولهای عصبی را تحریک میکند. این امر به تقویت حافظه، افزایش قدرت تمرکز و بهبود عملکرد شناختی کمک میکند. با غرق شدن در دنیای کتاب، ذهن از افکار روزمره رها شده و بر روی داستانی که در حال خواندن آن هستید تمرکز میکند. این تمرین ذهنی، ماهیچههای حافظه را قویتر کرده و به شما در به خاطر سپردن اطلاعات و جزئیات کمک میکند.
2. گسترش دایره لغات و دانش عمومی:
کتابها، گنجینهای از واژگان و اصطلاحات جدید هستند. با هر کتابی که میخوانید، با کلمات و عبارات جدیدی آشنا میشوید که میتوانید در مکالمات و نوشتههای خود از آنها استفاده کنید. همچنین، کتابها دریچهای به سوی دنیای دانش و اطلاعات در زمینههای مختلف مانند تاریخ، علم، فلسفه، ادبیات و هنر هستند. با مطالعه کتاب، آگاهی و دانش عمومی خود را در زمینههای مختلف ارتقا میدهید و دیدگاه وسیعتری نسبت به دنیای اطراف خود پیدا میکنید.
3. افزایش قدرت تخیل و خلاقیت:
کتابها، دنیایی از داستانها، شخصیتها و مکانهای خیالی را به روی شما میگشایند. با خواندن کتاب، قدرت تخیل شما به پرواز درمیآید و میتوانید خود را در جای شخصیتهای داستان قرار دهید و اتفاقات را از دیدگاه آنها تجربه کنید. این امر به افزایش خلاقیت و نوآوری شما در حل مسائل و چالشهای زندگی کمک میکند.خرید کتاب
4. تقویت مهارتهای تفکر انتقادی:
بسیاری از کتابها، خواننده را به تفکر و تأمل در مورد موضوعات مختلف تشویق میکنند. با مطالعه کتابهای تحلیلی و فلسفی، مهارتهای تفکر انتقادی شما تقویت میشود و میتوانید مسائل را از زوایای مختلف بررسی کنید و به درک عمیقتری از آنها برسید.
5. کاهش استرس و اضطراب:
خواندن کتاب، راهی عالی برای رهایی از استرس و اضطراب روزانه است. غرق شدن در دنیای داستانها و شخصیتهای کتاب، ذهن شما را از افکار منفی و نگرانیها دور میکند و به شما آرامش و آسایش خاطر میبخشد. مطالعه کتاب میتواند به عنوان یک روش درمانی طبیعی برای م��ابله با استرس و اضطراب مورد استفاده قرار گیرد.
6. تقویت مهارتهای نوشتاری:
با مطالعه کتابهای خوب، به طور ناخودآگاه با قواعد نگارش، دستور زبان و انتخاب کلمات مناسب آشنا میشوید. این امر به تقویت مهارتهای نوشتاری شما و نگارش متون با وضوح و انسجام بیشتر کمک میکند.
7. سرگرمی و لذت بینظیر:
کتاب خواندن، تفریحی لذتبخش و سرگرمکننده است که میتواند اوقات فراغت شما را به بهترین شکل پر کند. با مطالعه کتابهای مورد علاقه خود، میتوانید به دنیای داستانها و شخصیتهای جذاب سفر کنید و از خواندن آنها لذت ببرید.
راههای دسترسی به کتاب:
امروزه، به لطف پیشرفتهای تکنولوژی، دسترسی به کتاب آسانتر از همیشه شده است. شما میتوانید کتابهای مورد علاقه خود را به صورت چاپی از کتابفروشیها یا به صورت الکترونیکی از طریق کتابخوانهای دیجیتال یا وبسایتهای دانلود کتاب تهیه کنید. همچنین، کتابخانههای عمومی در سراسر کشور منابع ارزشمندی برای دسترسی به کتابهای مختلف در موضوعات گوناگون هستند.
جمعبندی:
کتاب خواندن، فواید بیشماری برای سلامتی جسم و روان، ارتقای دانش و مهارتهای فردی و غنیسازی زندگی به ارمغان میآورد. با مطالعه کتاب، حافظه و تمرکز خود را تقویت کنید، دایره لغات و دانش عمومی خود را گسترش دهید، قدرت تخیل و خلاقیت خود را افزایش دهید
0 notes
Text
معنی ساعت جفت: راز اعداد تکراری و پیامهای پنهان
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که به طور اتفاقی و مکرر ساعتهای جفت را ببینید؟ مثلاً ساعت 11:11، 22:22 یا 15:15؟ اگر چنین تجربهای داشتهاید، ممکن است از خود پرسیده باشید که آیا این اتفاق معنای خاصی دارد یا صرفاً یک تصادف است. در این مقاله، به بررسی عمیق مفهوم ساعت جفت، دلایل دیدن آن و معانی احتمالی پشت این پدیده جالب میپردازیم.
ساعت جفت چیست؟
ساعت جفت به ساعاتی گفته میشود که در آن اعداد ساعت و دقیقه یکسان یا مشابه هستند. این ساعتها معمولاً در قالب دیجیتالی دیده میشوند و شامل اعدادی مانند 01:01، 11:11، 22:22 و غیره هستند. برخی افراد معتقدند که دیدن مکرر این ساعتها میتواند پیامهایی از دنیای معنوی یا نشانههایی از تغییرات مهم در زندگی باشد.
چرا ساعت جفت میبینیم؟
دلایل متعددی برای دیدن ساعتهای جفت وجود دارد:
توجه انتخابی: مغز ما به الگوها و تکرارها حساس است. وقتی یک بار متوجه ساعت جفت میشویم، ممکن است ناخودآگاه بیشتر به دنبال آن باشیم.
تصادف آماری: با توجه به اینکه در هر روز 24 ساعت وجود دارد، احتمال دیدن ساعتهای جفت به طور تصادفی بالاست.
باورهای معنوی: برخی افراد معتقدند که دیدن ساعتهای جفت پیامی از سوی فرشتگان یا نیروهای ماورایی است.
خودآگاهی بیشتر: گاهی اوقات، دیدن ساعتهای جفت میتواند نشانهای از افزایش آگاهی ما نسبت به زمان و لحظه حال باشد.
معانی مختلف ساعتهای جفت
هر ساعت جفت میتواند معنای خاص خود را داشته باشد. در اینجا به برخی از معانی رایج اشاره میکنیم:
01:01: نشانه شروعی تازه و فرصتهای جدید
11:11: ارتباط با جهان هستی و بیداری معنوی
22:22: تعادل و هماهنگی در زندگی
33:33: حمایت از سوی راهنمایان معنوی
44:44: ثبات و امنیت در مسیر زندگی
55:55: تغییرات مثبت و تحول شخصی
البته باید توجه داشت که این تفسیرها بیشتر بر اساس باورهای عرفانی و شخصی هستند و پایه علمی ندارند.
ساعت جفت و اعداد فرشته
در برخی از باورهای معنوی، ساعتهای جفت بخشی از مفهوم گستردهتر "اعداد فرشته" هستند. طبق این باورها، فرشتگان از طریق اعداد تکراری با ما ارتباط برقرار میکنند تا پیامهای راهنما و حمایتی را منتقل کنند.
چگونه از پیامهای ساعت جفت استفاده کنیم؟
اگر به معنای ساعتهای جفت اعتقاد دارید، میتوانید از این روشها استفاده کنید:
خودآگاهی: هر بار که ساعت جفت میبینید، لحظهای مکث کنید و به افکار و احساسات خود توجه کنید.
تأمل: درباره معنای احتمالی آن ساعت خاص فکر کنید و ببینید آیا با شرایط فعلی زندگیتان ارتباطی دارد.
ثبت تجربیات: یک دفترچه یادداشت داشته باشید و زمان و شرایط دیدن ساعتهای جفت را یادداشت کنید.
اقدام مثبت: از دیدن ساعتهای جفت به عنوان یادآوری برای انجام کارهای مثبت و سازنده استفاده کنید.
نتیجهگیری
ساعتهای جفت میتوانند پدیدهای جالب و گاه معنادار باشند. چه به جنبههای معنوی آن اعتقاد داشته باشید و چه آن را صرفاً یک تصادف جالب بدانید، توجه به این لحظات میتواند فرصتی برای تأمل و خودآگاهی بیشتر فراهم کند. مهم است که معنای شخصی خود را در این تجربیات پیدا کنید و از آنها برای رشد و پیشرفت در زندگی استفاده کنید.
به یاد داشته باشید که هر فرد میتواند تفسیر شخصی خود را از ساعتهای جفت داشته باشد. آنچه مهم است، این است که این تجربیات را به شیوهای مثبت و سازنده در زندگی خود به کار ببرید.
0 notes