#بابام
Explore tagged Tumblr posts
Text
Kapansa da kanayan bir yaradır içimde 'sensizlik' benim...
13 notes
·
View notes
Text
تقدیم به خودمو
دوستـان خـوب همـ ـسفرم
عکاس آقا کیومرث
Canon logo
یکی دیگه از دوربین های آقا کیومرث 🤗
اون عکسی که در بالا گذاشتم با این دوربین گرفته شد
Canon AE-1
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
تصور کن در هوای گرگومیش ساحل توی فضای کتاب های کارلوس کاستاندا و "دُن خوآن ماتئوس"اش باشیو این آهنگ که در بالا گذاشتم با صدای بلند از باند های ماشین در حال پخش و رو به رویت یک آتیش جون دار در حال زبانه کشیدن
و این وسوسه که همچون رسم اون بومیان مخالف عقربهای ساعت دور آتش برقصیو پای بکوبیو بچرخی درونت در حال جوشیدن
ولی تو نمیدونی با اما چکار کنی وقتی چون و اگر همدست شدن با ولی
... اِی بابام هی …
از من به تو وصیت
در کنجی با هیزوم چون و اما و اگر و ولی ، آتشی بر پا کن و به رقص دورش
مخالف عقربـ ـک های ساعت و گوشـت را بسپار به هر آهنگی که تو را به وجد میآورد و خالی کن وجدانـت را از دانه های اشک شور
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#however#because#If#friends#Friend#fellow travelers#Fellow traveler#But#اما#ولی#چون#اگر#همسفر#دوست#canon#AE1#canon ae1#made in japan#474946#.mp3#jetAudio
4 notes
·
View notes
Text
امروز رفتیم طالقان (بماند همه ایل و تبارو جمع کردیم بردیم تازه یه سریا هم قراره بیان بازم-)
آرامش خوبی داره، فقط باید بشینی رو چمنا، باد موهات رو تکون بده و مدیتیشن کنی
جاده ی خوبی داره نسبتا، ولی بهتره شب نری، خیلی تاریک و پیچ در پیچه. اگه تهران باشی دو ساعته میرسی.
عنکبوتای نازی هم داره، یه بار یکیشو دیدم که پاهاش قرمز بود.
هنوز کلی برف روی قله ها مونده بود!
وسط راه نزدیک یه پرتگاه توقف کردیم استراحت کنیم. تمرین سنگ پرتاب کردن کردم. اولش دستم ضعیف بود، کج هم میزدم که بابام اومد گفت چرا مثل دخترا پرتاب میکنی. (خب دخترم دیگه-)
دیگه زوشا قاطی کرد، آستینو بالا زد چنان سنگارو پرت کرد که پشماتون بریزه. دو سه تاش از یک سانتی متری صورت مامانم و داییم رد شد-
به شهرک که رسیدیم چون خیلی فاصله داره تا خونمون همون جا خریدامونو کردیم. تخم مرغ بومی و یه تخم غاز هم گرفتیم. اندازه دوتا تخم مرغه که خب طبیعیه.. غاز خودش اندازه دوتا اردکه.
تو ویترین یه مغازه الکتریکی یه گربه خوابیده بود، انگار از کل جهان جدا بود اهمیتی به اطرافش نمیداد. فقط محکم پلک هاشو بسته بود.
یکم سبزیجات و جوجه گرفتیم و رفتیم سمت خونه..
صبحونه رو کنار هم خوردیم، نون سبوس دارش به قرمزی میزد.
بعدم به کارای خودمون مشغول شدیم..
ظهر وسط آفتاب سگ پز رفتم بدمینتون بازی کردم، برگشتم داخل نفس نداشتم فقط ولو شدم، سقفو صورتی میدیدم XD
با پسرخاله کوچولوم وقت گذروندم یه گلم گذاشتم رو کلهش. جوجه درست کردیم. زغالش خراب بود مجبور شدیم عوضش کنیم. زیاد چیزی نخوردم.
نزدیکای عصر به باغ یه عزیزی (اجازه داد بهمون) دستبرد زدیم و نزدیک یه کیلو آلبالو چیدم، یه سریاشون خیلی درست بودن اندازه ی گیلاس، احتمالا چون بذرشون مجارستانی بوده. کلی آلوچه چیدیم (گوجه سبز میگید بهشون؟) کلی گل چیدم که بیشترشون خشک شدن.. یه سریاشون شبیه شیپور بودن، میخوام بچسبونمشون توی دفترم.
(بماند که کلی شته از داخلشون کشیدم بیرون-)
بیشتر اون آلبالو ها رو میخوام بدم به چندتا از دوستام. چند وقته باهام حرفی نزدن، پس از راه دوستی وارد میشم.
از لا به لای کلی گندم و علف هرز رد شدم که تا یکم پایین تر از شونه هام رشد کرده بودن، داشتم خفه می��دم
از کنار یه مرکز ثبت رای هم رد شدیم.. شربت نذری میدادن.
پسرخاله گرامی هم کلا علاقه خاصی به شب راه افتادن داره شب اومده میگه دو ساعته با خانوادم میرسم.
خوبه بزرگوار تو ماشینش محسن لرستانی پلی نمیکنه وگرنه ده دقیقه بعد از پیامش رسیده بود. با سر و کله شکسته البته-
احتمالا شنبه صبح برگردیم..
راستی، کلی صفحه جدید به بولت ژورنالم اضافه کردم، عکسشونو میزارم
بدرود.
#bujo#bullet journal#iranian#persian#ایرانی#bujoinspo#bujo ideas#bullet journal ideas#trip#iran#ایران#خاطره#dear diary#diary#Spotify
5 notes
·
View notes
Text
داستان سکسی
داستان سکسی جدید فقط در سایت شهوتناک
بابام که فوت کرد عمو عبد خیلی کمکمون کرد از اون محله بردمون و یکی از ویلا هاشو توی شمال بهمون داد…
همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه کم کم متوجه نگاه های عموم به مادرم شدم اوایل زیاد جدی نگرفتم تا اینکه یه روز عموم اومد خونمون و شب موند معمولا شبها نمی موند بهم گفت تو کنکوری هستی باید شبها زود بخوابی برو بخواب منم گفتم چشم اما حدس میزدم امشب خبراییه
ویلامون جوری بود که از راه پله طبقه بالا کل هال مشخص بود و نقطه کوری نداشت عموم رفت حموم و با یه حوله پیچیده دورش اومد بیرون به مامانم گفت یه لیوان آب بهش بده و مامانم که لیوان آب رو بهش داد داشت میومد سمت راه پله طبقه بالا از پشت بغلش کرد انداختش کف حال دهنشو گرفته بود جیغ نزنه مامانم یه دامن بلند و یه تاپ پوشیده بود و دامنشو یه جوری کشید پایین که کامل در اومد و مامانم با یه شورت و تاپ توی بغل عموم بود و عموم در گوشش حرف میزد خیلی واضح نمی شنیدم چی میگن اما مامانم یه سیلی محکم زد توی گوش عموم اما عموم خندید و شروع کرد بوسیدن مامانم و یه دستشم توی شورت مامانم بود و در گوش مامانم حرف میزد
مامانم دست عموم که توی شورتش بود رو گرفته بود و با عصبانیت با عموم حرف میزد اما خیلی آروم حرف میزدن عموم مامانمو خیلی می بوسید اما مامانم تونست بلند بشه بشینه عموم ولش کرد و دست انداخت شورت مامانمو دراورد و افتاد روش و می بوسیدش و انگشت اش هم توی کوس مامانم میکرد انگار عموم موفق شده بود و مامانم تسلیم شده بود چون پاشو کامل باز کرده بود و انگشت های عموم توی کوسش بود یه کوس سفید که عموم از بس مالیده بودش قرمز شده بود عموم بلند شد حوله رو انداخت اون طرف و مامانمو توی بغل گرفت تاپ مامانمو دراورد و سینه هاشو میمالید مامانم هنوز داشت گریه میکرد و عموم می بوسیدشو در گوشش حرف میزد و انگشت هاشو تند تر توی کوسش میکرد نمیدونم چی میگفت و گریه میکرد اما عموم باهاش حرف میزد و خیلی می بوسیدش آخرشم اشکای مامانمو پاک کرد و یه لب ازش گرفت و کنارش زانو زد و کیرشو گذاشت دم دهن مامانم
مامانم اولش کیرشو نمی خورد اما باز عموم بوسیدش و کلی در گوشش حرف زد و این بارم از هم لب گرفتن مامانم بلند شد و کیر عمومو بوسید و شروع کرد خوردن عموم موهای مامانمو گرفته بود و سر مامانمو به کیرش فشار میداد و کیرش تا ته میرفت توی دهن مامانم کیرشو از دهن مامانم دراورد مامانمو خوابوند و پاهاشو داد بالا و کیرشو کرد توی کوس مامانمو شروع کرد تلمبه زدن به کوس مامانم نگاه میکردم که الان کیر عموم توش بود و روزی پدرم برای بوجود آوردن من یه همچین کیری رو توش کرده بوده اما خداوکیلی مامانم گناه داشت کوس به این خوشگلیش سالها رنگ کیری رو نبینه واقعا از کار عموم راضی بودم مامانم حقشه که کسی باشه که ارضاش کنه و چه کسی بهتر از عموم؟
عموم تند تند تلمبه میزد و کیرش رو تا ته میکرد توی کوس مامانم و فقط تخم هاش مشخص بود و کیرشو تا ته توی کوس مامانم جا میکرد… یهو دیدم عموم ایستاد و تلمبه نزد که فکر کنم آبش اومده بود و ریخته بودش توی کوس مامانم… بعدش اومد خوابید کنار مامانم و باز شروع کرد بوسیدنش…
راستش دیگه ولشون کردم رفتم خوابیدم و صبح رفتم آزمون قلم چی دادم وقتی برگشتم دیدم نیستن رفتم توی حیاط پشتی دیدم مامانم داگی شده و عموم داره کوسشو میکنه… گفتم خدا رو شکر پس اوضاع مامانم خوبه… رفتم بیرون یه چرخی زدم و یه ساعت بعد اومدم… مامانم گفت آزمون خوب بود گفتم عالی شما چطورید گفت من که عالیم عبد تو چی؟ اونم گفت من از همتون عالی ترم و خندید گفتم بایدم بخندی از دیشب تا خالا معلوم نیست چند مرتبه کوس مامانمو گایدی می خواستی بد باشی؟ عموم که رفت مامانم بهم گفت عمو عبدت خیلی مرده… میشه مثله یه کوه بهش تکیه داد… برای تو هم که حکم پدر داره…
از اون روز عمو عبد هفته ای یه بار میومد و با مامانم برنامه اجرا میکردن… اما حال مامانمم بهتر شده از اون افسردگی فوت بابام اومده بیرون و خیلی هم به اندام و صورتش و ناخن هاش میرسه… اما خیلی دلم می خواست بدونم عموم چی بهش گفت که تونست راضیش کنه…
واقعا چی گفت بهش؟
4 notes
·
View notes
Text
محصل عضلانی (۱)
چند وقتی بود که تو کفش بودم تا بالاخره بهم پا داد. با بچه ها میرفتیم جلو مدرسه شون تا اونا با دوس دختراشون برن. یه چش چرونی اساسی هم میکردیم و... منم نمیتونستم از نگار چشم بردارم. اون از همون اول متوجه من شده بود و خیلی لوندی میکرد واسم و منو دیوونه تر میکرد. اوایل تا نزدیکای خونشون باهم قدم میزدیم و حرف میزدیم. بهم گفته بود که ورزش میکنه و عصرا میره باشگاه. منم فک کردم مثل بقیه دخترا که فقط برای تناسب اندام میرن باشگاه، نگار هم در همین حده باشگاه رفتنش. ولی خب تعجب میکردم که هی میگفت دیرم شده و باید برم خونه بعدش باشگاه. آخه بچه ها با دوس دختراشون بعد از مدرسه پارکم میرفتن و وقت بیشتری میگذروندن ولی نگار همش میگفت باشگاه. اوایل فکر مبکردم داره واسم چس میکنه ولی بعد که بخاطر اصرار من راضی شد بعضی روزا بعد باشگاه بریم بیرون فهمیدم واقعا باشگاه براش مهمه. با وجودی موهای فر طلاییش رو از مقنعه اش میریخت بیرون و اصلا امل نبود، ولی مانتوی مدرسه اش گشاد بود و من خیال میکردم که چون خیلی چاقه و اعتماد بنفس نداره، مانتوی گشاد میپوشه و الزام و تاکیدش به باشگاه رفتن هم بخاطر اضافه وزنشه اما عوضش وقتی دستاشو میگرفتم تعجب میکردم که انقدر رگ داره دستاش و رگاش همیشه برجسته ست. کف دستشم پینه زیاد داشت و من بهش غر میزدم که دستکش دستش کنه تا دستش خراب نشه ولی نگار همیشه لبخند میزد و چیزی در این مورد نمیگفت. خلاصه اینکه نگار آدرس باشگاهش که خیلی به خونشون نزدیک نبود رو بهم داده بود و من هر روز سر ساعت ۵ جلوی باشگاه منتظرش میشدم تا بیاد و بریم یه چرخی بزنیم توی پارک یا کافه. لباس و مانتوهای باشگاه رفتنش خب هم کوتاه تر بود و هم تنگتر. منتها هنوزم گشاد بحساب میومد. نگار معمولا با همون لگی که توی باشگاه ورزش میکرد میومد از باشگاه. روز اول تا نگاهم به پاهای خوش فرم و عضلانیش افتاد ماتم برد. خیلی پاهاش قشنگ بود و اون متوجه بهت و حیرت من شد ولی یکی از اون لبخندای ناز و شیرینش رو زد و اومد سمت من. من از علت باشگاه رفتنش و اینکه چه ورزش هایی میکنه زیاد میپرسیدم ازش ولی اون انگار تمایلی به پاسخ دادن نداشت زیاد. کلا نگار درونگرا بود و با وجود این در مورد خودش و زندگیش و روحیاتش خیلی برام میگفت ولی در مورد باشگاه و ورزش همیشه ساکت بود و منم بعد از یه مدت دیگه خیلی از باشگاه سوال نمیکردم. مامان نگار وقتی اون پنج سالش بوده فوت کرده و باباش هم راننده بیابونه. یعنی ده یازده سال تنهایی کامل. بخاطر همین که همیشه توی خونه تنهاست یکم درونگرا و منزوی شده. ما دیگه رسما رل زده بودیم و من اوقات زیادی رو با نگار بودم. اون عمدتا بعد از باشگاه له و لورده بود و خیلی خسته ولی با این وجود خیلی با متانت و مهربونی با من میومد بیرون. من متوجه خستگیش میشدم و گله میکردم که چرا یه روزایی استراحت نمیکنه ولی نگار قد بازی در میاورد سر باشگاه رفتنش و این باعث دعوا میشد. هرچند دعوامون بیشتر از یک روز ادامه پیدا نمیکرد ولی من دیگه حرفی نمیزدم. بعد از یک ماه نگار دوشنبه ها رو به خودش استراحت داد تا بقول خودش حق منو ادا کنه و دوشنبه ها برام رویایی میشد با وجود نگار. بعضی جمعه ها هم که باباش خونه نبود باهام میومد بیرون و خیلی خوش میگذشت. چیزی که توجه منو جلب میکرد در مورد نگار این بود که اون هر روز شاد و شادتر میشد. تا اینکه یه شب یکشنبه بدون مقدمه بهم گفت: بابام امروز صبح رفت یه بتر ببره مجارستان! -خب؟... یعنی چی؟ +هیچی دیگه خنگول خان امشب خونه ما خالیه، بریم خونه ی ما! منو برق گرفت!!! ما هنوز با هم یه معاشقه ی دل سیر نکردیم چطور نگار خودش چنین پیشنهادی بهم داد؟ خلاصه منم از خدا خواسته قبول کردم. زنگ زدم خونه به بهونه درس خوندن با پویا اجازه گرفتم و خلاصه رفتیم خونه نگار اینا. نگار اونشب تمام سوالات منو در مورد باشگاه رفتنش جواب داد ولی بدون حتی کلامی! میپرسید چطور؟ وقتی یکی یکی لباسها شو جلوم درآورد و عضلات ورزیده و قدرتمندش شروع به خودنمایی کرد من همه چیزو فهمیدم. نگار ۱۶۵ تایی من به قدری عضله داشت که من کمتر پسر همسن خودم رو با اون حجم از عضله دیده بودم. بازوهاش از رون های منی که لاغر بودم قطور تر بود. رونهاشم که قبلا عضلانی بودنشون رو دیده بودم و توی خیال خامم فکر میکردم مثل اغلب دخترا اونم بیشتر پا میزنه هم، منو متوجه کرد که نگار همه بدنش رو به سختی ورزش میده و کل عضلات بدنش مالامال از قدرته!
3 notes
·
View notes
Text
آلا (۱)
دو تا پیرسینگ روی کصش رو ببینید که از روی شورت پیداست!... این دو تا پیرسینگ هرشب روی زبون منه!... آلا حتی یه شب هم بهم استراحت نمیده. هر شب من باید کص تپل و عضلانی خواهر کوچکترمو بخورم تا ارضا بشه!... و هیچ راه فراری هم برام، وجود خارجی نداره. آلا با قدرت بدنی خیرهکنندهاش منو مثل یه خرس تدی بزرگ در اختیار میگیره و ازم لذت میبره. بدن ورزیده آلا حاصل سالها ورزش سنگین و قدرتی استقامتیه! آلا در واقع خواهر ناتنی منه! ما از مادر، مشترک هستیم و از پدر، جدا! من صدرا هستم. وقتی ۶ سالم بود، بابام فوت کرد و مامان پری یکسال بعد با آقا محمود که خوزستانیه، ازدواج کرد. من ۸ سالم بود که آلا متولد شد. آقا محمود مرد خوبیه. اون یه تریلی داره و خودشم راننده تریلیه و خیلی وقتا خونه نیست. مامانم با تشویق آقا محمود از یک سالگی آلا رفت باشگاه و خب توی این سالها خیلی عوض شده. الان از به دنیا اومدن آلا ۱۶ سال میگذره. مامان پری به یه زن عضلانی و قوی ��بدیل شده که با ابهت و شکوه و عظمتش بر همه ابعاد زندگی ما حکمرانی میکنه. محمود یه برده بی ارزشه واسه مامان پری! خونه و ماشین ها همه بنام مامان پریه. خود مامان پری هم پایه یکش رو گرفته و گاهی با محمود با هم میرن سفر!!! مامان پری یه ساختمان ۱۲ واحده داره و که شامل ۱۰ تا واحد ۱۰۰ متری و دو تا واحد دوبلکس ۲۷۰ متری هستن. آخرین واحد دوبلکس در واقع قصر سلطنت مامان پریه. و واحد دوبلکس زیریش هم مال آلا ست. آلا ۱۶ ساله تمام عمرش رو ورزش کرده. ورزشهای مختلف رزمی، قدرتی و استقامتی. اون الان به کراسفیت و بدنسازی میپردازه. عضو تیم ملی والیبال و قایقرانی هم هست. بعلاوه تسلط کاملی روی فنون رزمی ووشو، کونگ فو و جودو و کاراته داره. من تحت حاکمیت مطلقه ی آلا هستم. یعنی مامان پری، منو در اختیار آلا گذاشته و آلا مالک من بحساب میاد. همونطور که مامان پری مالک همه چیزه، هم مالک ما و هم مالک همه چیز! من یه اتاق از ۷ اتاق واحد دوبلکس آلا رو دارم ولی شبها باید توی اتاق مستر کینگ آلا و روی تخت سه نفره اش بخوابم. آلا خیلی مهربون ولی هرکاری دلش بخواد باهام میکنه. به شدت سکسی و هاته! حجم عضلات نچرال عجیب و غریبی داره و قدرت بدنیش خارج از تصور منه. مامان پری هم که کوه عضله ست و بعدا در موردش براتون میگم.
آلا به من که ۲۴ سالمه اجازه درس خوندن تا دیپلم رو فقط داد و الان خونه نشینم. اون هر روز میره مدرسه و بعدشم میره باشگاه و در رو روی من قفل میکنه. عصر که میاد با بدن دم کرده و حجیمش جلوم لخت میشه و منو با خودش میبره حمام. بعدش من به مدت دو ساعت باید بدنش رو ماساژ بدم و چرب کنم. آلا علاقه زیادی به تماشای انیمه داره و در حین دیدن انیمه بیشتر وقتا منو بین رونهاش محصور میکنه تا کصشو بخورم. بعدشم با یه دیلدو کونم میزاره و پرتم میکنه توی اتاقم. شبها هم معمولا زود میخوابه و من بعد ارضا کردنشون با لیسیدن کصشون باید بهشون کون بدم. البته مامان پری گفتن که بعد از ۱۸ سالگی اجازه داره دوس پسراش رو بیاره خونه. من لحظه شماری میکنم برای اون روز!
Indianara Jung
1K notes
·
View notes
Text
بابام هر چند دقیقه با یک سلام با واتسپ چک میکنه ببینه واقعا رفع فیلتر شده یا نه. خیلی غمانگیزه. گریهم گرفت.
1 note
·
View note
Text
هد فریمم قرار بود صورتی بشه ولی بلوند شد. بابام دختر مو طلایی صدام میکنه. ددی ایشیوز گان.
0 notes
Text
/ سلام رفیق خوبی، امیدوارم که حال دلت خوب و ساز دلت کوک کوک باشه و اگه تو شغلت و بیزنست احساس میکنی ناکوکی فیلم امروزو حتما با من همراه باش...یکی از خطاهای شناختی رایج بین ما ها کمال گرایی افراطی منفیه که اجازه نمیده ما کاریو شروع کنیم یا اگه شروع کنیم زود زود به خاطر اینکه ترس از شکست داریم اون کار رو میزاریم کنار. ممکنه حتی بخاطر عالی نشدن، یا حتی کامل نبودن کاری که قراره شروع کنیم هیچ وقت قدم توی اون راه جدید بر نداریم. اینکه برای اینکه کاریو که میخوایم انجام بدیم قصدمون اینه که خیلی عالی انجامش بدیم بعد کلی تحقیق کلی وقت میزاریم و در نهایت بخاطر اینکه میدونیم اون اتفاقی که بیوفته نمیوفته اصلا کاررو شروع نمیکنیم. یادت باشه یه آدمی که دچار این خطای شناختی کمال گرایی منفیه هیچوقت از زندگیش راضی نیست از آدمای دورش راضی نیست. چون میخواد همچی ۱۰۰ باشه و این اتفاق نمیوفته و اون رضایتی رو که میخواد داشته باشه رو نداره یادمه یه مراجعی داشتم به نظر من سلطان خطای شناختی کمال گرایی بود. مراجعی داشتم یادمه میگفتش که من زمانی از خودم احساس رضایت دارم که یه کاری رو انجام بدم که هیشکسی از پسش بر نیاد. یه کار سخت و پیچیده جالبه تعریف میکرد میگفت بچگیام خونمون شبیه پادگان بود من یه بابای خیلی سخت گیر داشتم یه عالمه ماده و تبصره و قانون تو خونه ما بود و ما باید اجرا میکردیم. همیشه باید نمره ۲۰ میگرفتم و بابام لبخند میزد و احساس رضایت داشت. اگه نمره ۱۹.۷۵ گرفتم بابام بعد کلی غر زدن و قهر کردن در نهایت گفت من نمیدونم این ۰.۲۵ چی بود که نتونستی بگیری. دست آخرم این مراجع میگ��ت که تو خونه ما همه چیز باید سر جای خودش باشه. اگه یه روزی اتفاقی مسواکمو تو جا مسواکی مامان بابام میزاشتم یا توی جا کفشی کفشامو یه جای دیگه میزاشتم و یه عالمه قانون دیگه کلی اوقات تلخی تو خونواده ما ایجاد میشد.میخوام بهتون یه توصیه بکنم. اگه پدر و مادر هستین یا همسر هستید یا پارتنر یه فردی تو زندگی خودتون هستید از کمال گرایی و رفتار های کمال گرایی به سمت مثبت و کامل باش بودن پرهیز کنید. میگی چجوری؟ خیلی سخته ولی راهکارای ساده ای داره مهم اینه که تو بتونی ایدئولوژیتو تو زندگیت تغییر بدی و یه مسیر جدید تو زندگیت شروع کنی. من میخوام بهت بگم که خیلی وقتا با انتخاب ایدئولوژی جدی تو زندگی و انتخاب یه جایگاه مسئول تو میتونی انتخاب های بهتری داشته باشی و نه به خودت آسیب بزنی و نه اطرافیانتو. یکی از چیزایی که خیلی مهمه توی ایدئولوژی زندگیت میتونی تغییر ایجاد کنی اینه که نقش عالی بودن رو از زندگیت بیاری بیرون قرار نیست تو همیشه کامل و عالی باشی. یه موقع هایی هم بد نیست که تو یه جا هایی ناقص باشی و یه خطا هایی داشته باشی. از خودت و پارتنرت انقدر تقاضا های سنگین نداشته باش و توی فشار روحی و روانی قرارشون ندین بابت اون چیزی که قراره برای ما کامل باشه. چون آدم کمال گرایی هستی مثل این بابای مراجع ما کلی واسه خودت قاعده و قانون و قوانین داری. یه موقع هایی هم بیا این قوانین و قاعده هارو کنار بزار! مثلا میگی من هیچوقت فست فود نمیخورم و بچمم حق نداره بخوره و پارتنرم نباید فست فود بخوره، خب رفتی مسافرت، یه وعده غذایی تو مسافرت رو اختصاص بده به اون قانونی که گزاشتی کنار و میتونید کنار هم قست فود بخورید. اجازه بده که آدمای اطراف شما هم لذت ببرن از زندگی. اما ما بزرگسالایی که دچال کمال گرایی افراطی هستیم این خطای ذهنی توی ما خیلی پر رنگه چیکار کنیم. اگه خواستی یه کاریو شروع کنی اگه عالی و تمام و کمالم نشد اشکال نداره. به خودت سخت نگیر مهم اون قسمت زیاد و عظیمی که تو تلاش کردی و بخش بیشتر اون افکار مثبت و سالمه. کمی کمتر از عالی شدن هم خوبه ، برای اینکه بیاید تمرین کنید کمال گرایی افراطی رو بیاین از کارای کوچک تر و تصمیمات کوچک تر شروع کنید. فاصله تصمیم گیری تا اقدام کارتون رو کمتر بکنید و کم کم کار های بیشتری رو به این تکنیک خودتون اضافی کنید. نمایش این ویدئو از یوتوب دکتر ولی زادهآرشیو ویدئو های آموزشی در سایت
0 notes
Video
از اولشم موگفتم ایی اسم کرونا یکم آشنایه یاد آمد بابام ... #کرونا #کورونا #زندگی #بابام #دنیا #عشق #زندگی #پول #زیبا #زیبایی #تنها #محمددیانتی (Mashhad, Iran) https://www.instagram.com/p/B_qTryXDHoM/?igshid=1c7oyblu4tjmf
1 note
·
View note
Photo
#قصه_های_من_و_بابام 😍 👨👦😂🙋♂️ قصه های من و بابام، مجموعه ای از داستان های تصویریه که ماجراهای جالب و خنده دارِ یه بابای چاق و سیبیلو و پسر دوست داشتنیش رو به تصویر میکشه. اونا معمولا مشکلاتشون رو به شیوه های عجیب و غریب حل میکنن. این مجموعه، یکی از معروفترین و پرفروش ترین کتاب های کودک در دنیاست که سعی داره تا تلخی ها، شیرینی ها، اندوه ها و شادی های زندگی رو با طنزی دلنشین و بر مبنای واقعیت به تصویر بکشه. هر جلد این مجموعه، دارای ۵۰ داستان یک صفحه ایه، که در صفحه مقابل، همون قصه به صورت کمیک استریپت به تصویر کشیده شده. 👨👦😂🙋♂️ 👤قصه و تصویر : #اریش_ازر 👤نوشته: #ایرج_جهانشاهی 📚ناشر: #انتشارات_فاطمی 👨👦😂🙋♂️ @fatemipublishing #من_و_بابام #بابام #بابای_خوب_من #شوخی_ها_و_مهربانی_ها #لبخند_ماه #کتاب_خوب_کودک #کتاب_طنز #کودک_شاد #کتاب_پرفروش #کتاب_کودکان #پاتوق_کتاب_سمنان #پاتوق_کتاب #فروشگاه_کتاب_اشراق https://www.instagram.com/p/CHOFd91ncre/?igshid=ki9c8wp3kvdq
#قصه_های_من_و_بابام#اریش_ازر#ایرج_جهانشاهی#انتشارات_فاطمی#من_و_بابام#بابام#بابای_خوب_من#شوخی_ها_و_مهربانی_ها#لبخند_ماه#کتاب_خوب_کودک#کتاب_طنز#کودک_شاد#کتاب_پرفروش#کتاب_کودکان#پاتوق_کتاب_سمنان#پاتوق_کتاب#فروشگاه_کتاب_اشراق
0 notes
Photo
#زندگی هم زندگیهای #قدیم #نوه_ها . وقتی که من #بچه بودم در هر هزاران و یک شب یک قصه بس بود تا خواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد #اسماعیل_خوئی . #عکس و ایدهش از #بابام . #کودکی #بچگی #خاطره #قدیمی #دهه۶۰ #دهه_۶۰ #دهه_شصت #کودکانه https://www.instagram.com/p/CCiuydRgF47/?igshid=2l9anwjcvui7
0 notes
Text
مهمون که میاد شبیه مامانم میشم. عینش. هم مامانم هم بابام. انقدر ناراحت میشدم و حرص میخوردم ازشون که چرا کل میوهفروشی و پنج مدل غذا و هشت مدل نوشیدنی؟ چرا ما از سه روز قبل مهمونی انقدر خونه رو میسابیدیم که مهمونا همین که میرفتن پخش زمین میشدیم از هلاکت و خستگی؟ حالا خودم همون شدم. همون عینا. یعنی تو زیادی خرید کردن و عرضهی بیشازحد مثل بابام و تو تمیزی خونه و غذاهای زیاد و همهچی بینقص، خود مامانمم. بجز اونا اون ساید خودمم هنوز در خودم هست. یعنی خودم اونا رو میکنم و خودمم عصبانی میشم از خودم و نهایتا راضی هم نیستم :))
1 note
·
View note
Text
همسر زیبا و مهربونم ، نیوشا(۱)
من و نیوشا ۱۲ ساله که با هم ازدواج کردیم. در اصل نیوشا دختر عمه ی منه، اون الان ۳۲ سالشه و استاد دانشگاهه. من اسمم مهران هستش و یه تولید کننده و کارآفرین موفق هستم. من تمام موفقیتم رو مدیون همراهی و دلگرمی نیوشا جان هستم. نیوشا یه زن کامله، کامل از هر جهت. با سواد، دانا، عاقل، خیلی خیلی زیبا، مهربون و با گذشت، خوش قلب و خیر خواه و یه کد بانوی همه هنره و همراه بی نظیر زندگی که من واقعا عاشقشم. ما عاشقانه هم دیگه رو دوست داریم و زندگی مون سرشار از شادی و خوشی هستش. نیوشا علاوه بر همه ی این خصوصیات عالی یه ورزش کار هم هست که خیلی جدی ورزشش که بدنسازی و کونگ فو و جودو هست رو پیگیری میکنه. اون استاد این دو رشته رزمی هستش ولی چند ساله که دیگه تدریس عمومی نمیکنه و چندتا شاگرد خصوصی داره که عضو تیم ملی هستن. نیوشا از این دو رشته ۲۷ تا مدال جهانی و المپیک داره. اون حدود ۱۲ ساله که بدنسازی میکنه یعنی دقیقا از بعد از عروسی ما ولی ۶ ساله که هر روز ۳ الی ۴ ساعت میره باشگاه. البته چون تدریس دانشگاه هم میکنه ساعتهای باشگاهش یکی دو روز تو هفته متفاوت میشه با بقیه روزها ولی اصلا ترک نمیشه. اون سالهاست که رژیم غذایی خاص داره و یه بدنساز حرفه ایه. ما یه دختر به نام حلما هم داریم که ۱۰ سالشه و قهرمان کشوری ژیمناستیک و شناست البته توی رده ی سنی خودش و سه ساله که توی بدنسازی شاگرد مامانشه. نیوشا بدن خیره کننده ای داره، یه بدن عضلانی و حجم بالا که نقصی نداره. به هیچ عنوان. این بدن خیلی خیلی قویه و من حتی قبل از بدنساز شدن نیوشا حریف زور و بازوش نبودم چه برسه به الان. حلما هم از ۵ سالگی ژیمناستیک و شنا رو شروع کرد و الان که سه ساله سخت تمرین میکنه و وزنه میزنه با اینکه ۱۰ سال داره ولی حجیم و عضلانیه. نیوشا میخواد اگه خودش نتونست حلما حتما قهرمان میس المپیا بشه که با این پست کاری که داره حتما میشه.
همونطوری که گفتم رابطه من و نیوشا خیلی خوب، گرم و پر عشقه. نیوشا یه زن پر طراوت و شاده و از لحاظ آرایش و زیبایی هیچ چیز برای من کم نمیزاره و همیشه در تلاشه تا زیبا ترین و بهترین نسخه از خودش باشه. البته به هیچ عنوان با عمل زیبایی موافق نبست چون و من هم از همون اول مخالفتم رو با این جور گه کاری ها و بلا هایی که سر خودسون در میارن اعلام کردم. به همین خاطر این نچرال و زیباست. حدودا دو ماهیه که دو طرف سرش رو تیغ انداخته، البته با موافقت من و به نظرم خیلی زیبا شده و تنوع شگفت انگیزی به هیبت ابهت ناک و خوشگل نیوشا داده. اون مدام هم موهاش رو رنگ میکنه و به آرایش سر و مو و بهداشت بی نهایت پایبنده. منم تا حدی که بتونم بخاطر نیوشا به سر و وضعم اهمیت میدم و هر دو اینطوری عشقمون رو به هم نشون میدیم. ما عاشق هم صحبت شدن با هم و بوسه های عاشقانه هستیم. جمله دوستت دارم عزیزم بیشترین کاربرد رو توی زندگی ما داره. خدا رو شکر حلما هم از این عشق و محبت بین ما تاثیر گرفته و اون هم مهربون و گرمه.
از لحاظ رابطه جنسی هم ما خوشبخت ترین زوج دنیا هستیم، من عاشق اندام عضلانی و کامل نیوشا هستم و با اینکه ۱۲ سال از ازدواجمون گذشته هنوز که هنوزه وقتی نیوشا رو حتی توی روسری و مانتو میبینم براش راس میکنم. البته بگم که نیوشا هم یه زن لونده و توی لوند بازی و عشوه حرف نداره. من حدودا ۱۸۰ سانت قد دارم و ۱۰۰ کیلو وزن و یه کیر ۳۰ سانتی با قطر ۷ سانت. خلاصه کیر خر. نیوشا هم ۱۷۰ سانت قد و پوست گندمی سبزه با طبع جنسی سوپر هات. بخاطر آموزشای جنسی که بابام توی نوجوانیم بهم داد از همون اول توی رابطه با نیوشا حرفه ای بودم. البته نه حرفه ای پورن ها. حرفه ای واقعی. یعنی استاد در پیش نوازش همسر و تحریک کاملش و سپس کردن و ارضای نیوشا. ما تا بحال نشده با هم سکس بکنیم و نیوشا ارضا نشه. حتی یکبار. اون رو حتی برای چندین بار ارضا میکنم و بعد خودم ارضا میشم. همین قضیه هم باعث دوام بیشتر و بیشتر زندگیم با اون شده.
12 notes
·
View notes
Text
کما
نزدیک به یک ماه از اون تصادف گذشته بود و یک ماه دیگه هم باید میگذشته تا بتونم آتل دور گردنم رو باز کنم. دلم میخواست بتونم زمان رو ببرم جلو، نه به خاطر خلاص شدن از اون آتل، برای این که شاید همه چیز عادی بشه.
وایستاده بودم کنار خیابون و منتظر بودم تا محسن و محمد بیان دنبالم. ساک توی دستم، خیلی سنگین بود، من هم برای خلاص شدن اون رو گذاشتم روی زمین. به محض این که کمرم رو صاف کردم یک سمند سفید جلوی پام نگه داشت و رانندش بهم اشاره کرد تا ساک رو بذارم توی صندوق عقب.
وقتی یک صحنه ای رو میبینید که براتون آشناست و حس میکنید قبلا اون رو دیدید، این یعنی شما دچار دژاوو شدید، این صحنه می تونه هر چیزی باشه وارد شدن شما به یک اتاق یا فضای جدید، عبور تون از خیابون یا دیدن هر اتفاق معمولیه دیگه ای. توی اون لحظه من هم دژاوو شده بودم اما با این تفاوت که می دونستم این صحنه رو کجا دیدم، یک ماه قبل که میخواستیم با یاسر و نامدار بریم سمیرم. اما این بار محسن و محمد بودن، و میخواستیم بریم پیش نامدار.
وقتی نشستم توی ماشین و چند متری حرکت کردیم، محمد از توی آینه به من نگاه کردم و گفت: باز چی شده؟ ولی من هیچی نگفتم. محسن رو به محمد گفت: «این چه سوالیه می پرسی، معلومه دیگه باز با باباش بهش گیر داده. متعصبِ جاهل» محمد که از این حرف برادرش خجالت کشیده بود گفت: این چه طرز حرف زدنه محسن؟ محسن هم با عصبانیت جواب داد: « آخه تو چی میدونی محمد، از وقتی من و مازیار با هم رفیق شدیم، همیشه درگیر این بودیم که چجوری رفتار کنیم تا مبادا باباش بفهمه که مازیار هنوز با نامدار دوسته. خود من، انقدر رفتم خونه شون و منو سوال پیچ کردن تا بلاخره تاییدم کردن و اجازه دادن این بدبخت با من بیاد بیرون. انقدر من رو بررسی کردن انگار میخوام برم رهبر رو ببینم.» محمد با خنده گفت: «واقعا اشتباه کردن، بچهی خوبی مثل نامدار رو رد کردن و یکی مثل تو رو تایید کردن.» محسن با شنیدن این حرف از محمد، چشم هاش رو تنگ کرد و با اشاره دست به محمد گفت: «وقتی آدم یک برادر کیری مثل تو داشته باشه بهترین از این نمیشه» و با هم خندیدن.
مشغول حرف زدن بودن که محمد مسیر رو اشتباه رفت. سریع زدم روی شونهش و بهش گفتم که مسیر رو اشتباه رفته. اما اون جواب داد که داره میره دنبال یاسر. - یاسر؟ + آره، گفت حالش بهتره میخواد بیاد. - چرا حالا بهم میگی؟ زود باش ماشین رو نگه دار! = مشکل چیه مازیار؟ - مشکل اینه که من روم نمیشه تو صورت یاسر نگاه کنم. = محمد دیدی بهت گفتم مازیار و یاسر با هم یک مشکلی دارن؟ + آره یادمه. حالا میشه بگی چی شده مازیار؟ - وقتی لاستیک ماشین ترکید، سرم من محکم خورد به شیشه و بی هوش شدم، و وقتی داشتن من رو میذاشتن توی آمبولانس بابام برای چک کردن های همیشگیش،ٔ به من زنگ زد و کسی که توی آمبولانس بود تلفن من رو جواب میده و بهش میگه ما تصادف کردیم اون هم اول سراسیمه میاد در خونه شما که خودت در جریانش هستی. وقتی میفهمه من با شما نیستم، نگران میشه و خودش رو به سرعت میرسونه شهرضا. قبل از این که من به هوش بیام اون رسیده بود، و انقدر عصبانی بود که کارد بهش میزدی خونش در نمیاومد. و وقتی ازش سوال کردم تا ب��همم حال یاسر و نامدار چطوره، به محض شنیدن اسم نامدار شروع کرد هرچی از دهنش در میاد به من و نامدار بگه. بعد هم رو کرد به مادر یاسر که اونجا بود و گفت: «هرچی سر پسر من و پسر شما اومده و��سه اینه که اون نامدار نجس توی ماشینشون بوده.» + مادر یاسر که خودش هم سُنیه! درسته؟ = آره ، خالهیِ نامدار دیگه! + خب اون موقع مادرش چیکار کرد؟ - همین طوری هم حالش به خاطر بلایی که سر یاسر اومده بود داغون بود، دیگه با شنیدن حرف های بابام داغون تر هم شد.
وقتی محسن و محمد به شدت حماقت بابام پی بردن، ساکت شدن و چند ثانیه ای هیچی نگفتن. خودم مجبور شدم سکوت رو بشکنم که از محمد بخوام صندوق رو باز کنه تا من پیاده بشم و بعد برن دنبال یاسر. اما محمد گفت: «اتفاقا وقتی یاسر فهمید تو هم میایی خیلی خوشحال شد و گفت خیلی دلش واسه تو تنگ شده.» محسن هم برای تایید حرف برادرش گفت: «آره بابا، یاسر که مثل بابات نیست، آدم حسابیه، باهاش حرف بزن تا سوتفاهم ها برطرف بشه. اوکی؟» از اون جایی که دل من هم بینهایت برای یاسر تنگ شده بود، و بودن محمد و محسن خیلی توی رفع سوتفاهم کمک میکرد، پیشنهاد محسن رو قبول کردم و وقتی با سر تایید کردم، محمد دوباره حرکت کرد سمت خونه یاسر.
درسته که قبول کرده بودم اما همچنان از رو به رو شدن با یاسر میترسیدم. اصلا نمی دونستم که باید چجوری شروع کنم به حرف زدن. و وقتی که بلاخره رسیدم در خونه یاسر، فهمیدم که حتی نمیدونم چجوری سلام کنم. محسن صندلی شاگرد رو تا جایی که میشد آورد عقب، از ماشین پیاده شد و کنار در وایستاد تا به یاسر توی سوار شدن کمک بکنه.
احساس خفگی میکردم، دستم رو آوردم بالا و آتل دور گردنم رو جا به جا کردم تا شاید شدتش کمتر بشه، ولی برعکس با نزدیک تر شدن یاسر به ماشین، این احساس بیشتر و بیشتر میشد. وقتی رسید کنار ماشین، محسن بهش کمک کرد تا از روی ویلچر بلند بشه و بشینه توی ماشین، ویلچر رو گذاشت توی صندوق و اومد عقب کنار من نشست. ماشین حرکت کرد و بعد از چند لحظه، خود یاسر شروع کرد به حرف زدن: × حالت خوبه مازیار؟ کم پیدا شدی! گردنت بهتره؟ - آره خوبه. دیروز عکس گرفتم، دکتر گفت یک یا نهایتا دو ماه دیگه توی آتل باشه مهره های بر میگردن سر جای خودشون. × منم دیروز رفتم از پام عکس بگیرم، اما هرچی تلاش کردیم توی عکس نمیافتاد. دکتر هم گفت حتی اگر دویست ماه دیگه هم صبر کنی دیگه پات از جاش در نمیاد.
وزن طعنهی یاسر از حد تحمل هر سه تای ما بیشتر بود. تنها کاری که از من ساخته بود این بود که توی صندلی خودم کِز کنم و سرم رو بندازم پایین، محسن سرش رو چسبونده بود به شیشه و داشت با ناخن پوست روی لبش رو میکند و محمد اونقدر فرمون رو توی دست هاش فشار میداد که انگشت هاش سفید شده بود. حتی خود یاسر ها حالش خوب نبود. محمد که میخواست جو رو عوض کنه گفت: پات چطوره؟ یاسر که بغض کرده بود جواب داد: «نه محمد، خوب نیست! هنوز نتونستم باهاش کنار بیام، یعنی اصلا نمی تونم باور کنم. هنوز جرات نکردم جایی که قطع شده ��و لمس کنم، حتی هر وقت که درد میگیره با دو تا دست دورش رو محکم میگیرم. وقتی هایی که مجبور میشم برم دکتر و اون به زیر زانوم دست میزنه چیزی که چشم هام میبینه با چیزی که پوستم حس میکنه همخونی نداره...»
محسن پشت صندلی یاسر رو گرفت و خودش رو کشید جلو تر و حرف یاسر رو قطع کرد: «یاسر مازیار میخواد یک چیزی بهت بگه، ولی خودش نمیتونه» اما یاسر هیچ واکنشی نشون نداد. محسن ادامه داد: «مازیار به ما گفت که باباش اون شب توی بیمارستان شهرضا چی کار کرده. باور کن من و محمد هم حال مون بد شد. ولی یاسر، این اصلا ربطی به مازیار نداره! باباش هرچقدر هم که عن باشه، خودش رو که تو حتی قبل از من میشناختی. همچین آدمیه مازیار؟ شاید تو نتونی تصور کنی حال مازیار رو، چون بابات آدمه من هم نمیتونستم تا زمانی که پام به خونشون باز شد و با چشم خودم دیدم که چقدر آدم گندیه. همون یکی دو ماه اول که نامدار میرفت خونه شون باباش فهمیده بود نامدار سنیه، برای مازیار هم خط و نشون کشیده بود که اگر بفهمه با نامدار رفت و آمد داره مدرسهاش رو عوض میکنه! حالا بگذریم که خوابونده بود تو گوش مازیار و برای چند ماه کیر کرده بود تو اعصابش. ولی جوری رفتار کرد که تو تا اون شب نمیدونستی این بد بخت چی میکشه تا بتونه با نامدار دوست بمونه. تو کدوم یکی از رفقيات رو انیجوری دوست داشتی؟ اصلا میدونی من و مازیار چجوری با هم رفیق شدیم؟ تو یک جشن من یک تیکه انداختم که باعث شد همه به نامدار بخندن. اینم وقتی کلاس ها مون تموم شد وایساد دم در، و تا میخوردم منو زد. فردای اون روز هم که قرار بود باباش بیاد مدرسه تا گوش این گوریل رو بپیچونه، برای این که من اسمی از نامدار نبرم تا مبادا اون باباش عنش بفهمه، حاظر شد به عنوان باج تا عید هر روز برام فلافل بخره. باباش هر خری میخواد باشه، ولی من رفاقتم رو با این گوریلِ لَندِهور واسه این چیز های کیری به هم نمیزنم. حالا دیگه تو هر کِکِای میخوایی بخور»
اون روز توی ماشین، برای اولین بار بود که با توانایی محسن توی حرف زدن، و دقتش توی انتخاب فحش مناسب مواجه شدم. این که چه کارهایی که نمیتونه با اون زبون لعنتیش بکنه. هیچ کدوم از ما باور نمیکردیم که وقتی حرف های محسن تموم بشه، محمد میزنه زیر خنده، یاسر سعی میکنه خنده هاش رو مخفی کنه و من شروع میکنم به نفس کشیدن. یک چهار راه بعد یاسر هم بلاخره دست از تلاش برای مخفی کردن خنده هاش برداشت و این حال خوب که به معنی ادامه رفاقت من و یاسر بود تا وقتی رسیدیم جلوی در بیمارستان ادامه داشت.
یاسر با کمک محسن دوباره نشست روی ویلچر و سه نفری رفتیم توی بیمارستان، محمد هم رفت تا برای ماشین جای پارک پیدا کنه. از لحظهای که وارد بیمارستان شدیم لبخند از روی لب ها مون رفت. وقتی وارد آسانسور شدیم و خودم و یاسر رو توی آینه دیدم، حقیقتی که تا اون لحظه تلاش میکردم ازش فرار کنم، خودش رو به رخم کشید. چند قدم آخر تا رسیدن پشت ��یشه رو تا جایی که میتونستم آروم بر داشتم، هر بار این کار رو میکردم ولی باز فایده ای نداشت. بلاخره میرسیدم پشت شیشه و نامدار رو میدیدم که روی تخت دراز کشیده و یک عالمه دستگاه بهش وصله، چشم هاش بستهس و با هیچ کس حرف نمیزنه. حالتی که اسمش رو گذاشتن کما.
حتی اگر برای بار هزارم هم بود که میاومدم اینجا باز هم با دیدن موهای تراشیده شده و پیشونی شکسته و ابروی پارهی نامدار بهت زده میشدم. محسن با احتیاط رو کرد به یاسر و ازش پرسید که موقع تصادف چه اتفاقی افتاد. یاسر هم که انگار دیگه از توضیح دادن چندبارهی اون صحنه خسته شده بود با بی حوصلگی گفت: «وقتی خوردیم به گاردریل، مازیار که کمربند نبسته بود، با سر رفت توی شیشه و بیهوش شد. گرادریل از گوشه جلوی سمت من اومد توی اتاق و از توی زانوی من رد شد و رفت عقب. هرچند به نامدار نرسید، ولی نامدار که اون عقب خوابیده بود، به خاطر ضربه ماشین پرت شد و سرش خیلی محکم خورد به گاردریل. به خاطر خون ریزی مغزی اصلا شهرضا نگهش نداشتن و با هلکوپتر آوردنش اصفهان.»
کسی با لهجه کوردی از پشت ما رو صدا زد، نشناختمش ولی قبل از این که بپرسم خودش، خودش رو معرفی کرد: ÷ سلام، من شنیار هستم خواهر نامی نامی، این اولین باری بود که میشنیدم کسی نامدار رو نامی صدا میزنه! × اینا هم محسن و مازیار هستن، هم کلاسی های نامدار ÷ پس محسن و مازیار شمایید! نامی همیشه خیلی از شما تعریف میکنه. به خصوص شما، آقا مازیار. اونقدر لبخند میزد و صدای شادی داشت که انگار نمیدونست نامدار توی رفته توی کما، انگار که داره روی اون تخت چرت میزنه.
تلفن محسن زنگ خورد، محمد بود و داشت غر میزد که چرا وسایل توی صندوق رو فراموش کردیم و حالا اون باید این همه راه اون ها رو بیاره. محسن هم شروع کرد تا به شنیار در مورد چیز هایی که محمد داشت با خودش میآورد توضیح بده و از ما فاصله گرفتن. چون هنوز با یاسر مستقیم حرف نزده بودم، این تنهایی باهاش رو غنیمت شمردم وشروع کردم باش صحبت کنم: - امروز با بابام دعوام شد × چرا! سر چی؟ - بعد از تصادف دوباره شروع کرده بره روی اعصاب من × ولش کن، اون تغییر نمیکنه. سعی کن تحملش کنی - دیگه مجبور نیستم تحملش کنم × چطور؟ - وسایلم رو جمع کردم و از خونه زدم بیرون × یعنی دیگه برنمیگردی؟ - نه. با محمد صحبت کردم، میرم پیش خانواده اونا توی واحد محمد یاسر ساکت شد و جواب نداد. دیدم که داشت اشکش رو با دستش پاک میکرد. منم هم اون آتل رو باز کردم، قبل از این که بغضم بترکه.
- ای کاش لال شده بودم و پیشنهاد سفر رو نمیدادم × ای کاش لال شده بودم و پیشنهاد سمیرم رو نمیدادم
پنجم تیر ماه هزار و سیصد و نود
3 notes
·
View notes
Text
بابام ايدام 😥
بابام بان ايدام 😥💔👏
عندما تكون الصورة أبلغ من الكلام 💁♂️❤👏
#cukur
4 notes
·
View notes