(50/54) “When I was eighty I was giving an interview on Persian television. I wanted to recite a verse, from the part of Shahnameh when Rostam selects Rakhsh as his horse. But no matter how hard I tried, I could not remember the line. For almost a minute I sat still. After that I stopped giving speeches. I’m at a new stage now. I’ve accepted this. It’s like an arrow that’s descending. It’s been a long flight. But it’s nearly reached its destination. I’ve done all I can. So now I try to think through the soul of our people. It’s in the hands of the young people now. They’re the ones with energy. They’re the ones that can change the regime. In the great battles of Shahnameh, as long as the flag is flying high, the army remains strong. The flag must stay raised. When the flag falls, the battle is lost. The flag of this regime is the hijab. For as long as I can remember. For my entire life, it’s the thing they’ve cared about most. It’s something that can be visualized. Something that can be seen from afar. No matter how low they sink, no matter how weak they are, it’s the one proof that they’re still in control. That they still control half of Iran. They’ve made it their flag. But their castle is surrounded. The flag is falling fast. And when it finally hits the ground, the regime will end. Mitra and I do whatever we can to support. We go to the protests. She wears her ‘Woman, Life, Freedom’ hat. She doesn’t remember the exact dates, or the exact events. But she can feel it in the air. She knows something’s coming. She brought home two Mahsa Jina Amini T-shirts from one of the protests. She hung one in our living room, and the other in our bedroom. I can not fight it, her word is law. Lately she has become obsessed with the idea of going back to Iran. She thinks we’re going home. She’s always saying: Where are we going to live? Who are we going to see? It’s not a delusion. The hope is inside her. And is inside of me too. I still hope that I will live to see it. The new Iran. Just a glimpse would be enough for me. As Ferdowsi writes: ‘Even a few drops sipped at the end of evil, is worth more than all the years of life.”
در هشتادسالگی در رسانهای فارسیزبان سخن میگفتم. میخواستم بِیتی از شاهنامه را بخوانم، زمانی که رستم رخش را برمیگزیند؛ نتوانستم آن بیت را به یاد آورم. نزدیک به یک دقیقه خاموش بودم. پس از آن، سخنرانی و مصاحبه را کنار گذاشتم. اکنون در دوران تازهای هستم. این را پذیرفتهام. مانند تیریست که از کمان رها شده و در حال فرود آمدن است. پروازی درازآهنگ بوده و کمابیش به هدف رسیده است. آنچه را در توانم بوده انجام دادهام. در تلاشم تا با جان و روان مردممان بیامیزم. اکنون همه چیز در دست جوانان است. نیرومندان دلیر. آنان میتوانند رژیم را براندازند. در بزرگترین نبردهای شاهنامه، تا زمانی که درفش افراشته باشد، سپاه نیرومند و استوار میماند. درفش باید برافراشته بماند. درفش بر زمین افتاده، نشان آشکار شکست است. درفش این رژیم حجاب است، تا یاد دارم چنین بوده است. تا بتوانند از آن نمی گذرند. دیدنیست. نمادیست که از دوردست پیداست. هر اندازه هم در حال غرق شدن باشند، هر اندازه هم ناتوان شده باشند، این نماد نمایش بودن آنهاست. می پندارند که نیمی از ایرانیان را زیر فرمان دارند. آن را درفش خود کردهاند. روز نبرد فرا رسیده است. کاخشان محاصره شده است. درفش با شتاب در حال افتادن است. هنگامی که سرانجام بر زمین افتد، رژیم نابود خواهد شد. من و میترا به تظاهرات میرویم. او همواره کلاه «زن، زندگی، آزادی»اش را بر سر دارد. شاید تاریخها و مناسبتها را دقیق به یاد نیاورد اما هوای دگرگونی را احساس میکند. دو پیراهن با چهرهی زیبای مهسا ژینا امینی را از تظاهراتی به خانه آورد. یکی را بر دیوار اتاق نشیمن آویخت و دیگری را بر دیوار اتاقمان. و من با او اختلافی ندارم زیرا که سخن او قانون است. تازگی حسی نیرومند برای برگشتن به خانه و میهن دارد. همواره میپرسد: “کجا زندگی خواهیم کرد؟ چه کسانی را خواهیم دید؟ به دیدن چه جاهایی خواهیم رفت؟” این خیال نیست؛ امید در درون او شعلهور شده است و همچنین در جان من. امیدوارم که تا آن روز زنده بمانیم. فردوسی میگوید: دَمی آب خوردن پسِ بدسَگال / به از عُمرِ هفتاد و هشتاد سال
هر تجمعی برات یه کابوسه و وقتی محیط زیادی شلوغه، سردرد و تهوع از پا درت میاره. به زور ارتباط برقرار کردن رو هم بذار کنارش، و من من و زل زدن به دیوار پشت فروشنده وقتی میخوای فقط یه آیس پک کوفتی رو قیمت کنی چون هزار ساله نرفتی بیرون و در عین حال متوجه میشی که طرف احتمالا خودش خجالتیه و زیادی به پیرسینگ و تتو علاقه منده و لعنتی، اون "چیز" نقره ای که تو دماغش فرو کرده هم جالبه و بعدا باید امتحانش کنم و امیدوارم این یارو پذیرای شماره م باشه ولی خیلی کار دارم و باید اول برم سرکار بعد برم سراغ روابط دهن سرویس کن اونم با این اوضاع اقتصادی هم همینطور. بعد از اینکه از خیر اون فروشنده هات و خجالتی و نرمالو می گذری یادت میاد که باید برگردی پیش دوستات. حین اینکه دارن هر هر میخندن، به این نتیجه میرسی که بودن تو جمع یه مشت آدم بی نمک و در عین حال تلاش برای تیکه ننداختن سخته. بعد در حالی که خودت هیچ چیز خاصی نیستی خودت رو از اونا برتر میدونی، دلیلی؟ نداری. ای وای، کیرم تو این شخصیت و روحیات، درسته؟ البته که درسته. در حالی که دارن حرف و لبخند میزنن، حس میکنی یه عوضی تمام عیاری که درمورد اون "یه روزی بستو فرندو" ها اینطوری فکر میکنی. اونا هم آدمن، مطمئنا اضطراب و دغدغه های خودشونو دارن به خدا. کی گفته تو عن برتری هستی؟ اصلا نیازی نیست کسی بگه. مهم اینه که هممون یه مشت انگلیم که کت خز پوشیدیم و یه میزبان بی خیال داریم. کی اهمیت میده؟ ریسی مرد، خامنه ای میمیره و کسی که بعدا قراره صاحب کارم بشه هم همینطور. و ننه بابام و شاید قبل از همه ی اینا خودم. کره ی زمین دیوانه وار میچرخه و خورشید یه روز میگه "کیرم بابا، واسه چی انقدر میتابم؟ کی واسم ریده؟" و کم کم گنده و گنده تر میشه و هممونو میخوره و بعد از یه آرغ کهکشانی، بوم! تبدیل به یه سیاهچاله ی کوچولوی کثافت میشه و تا یه مدت سیاهچاله می مونه. شاید خدا هم یه روز حوصله ش سر بره و در جهان هستی رو بذاره و بره تا آفتاب بگیره یا از سر بیکاری یه جهان دیگه بسازه. مخلوقاتش تو جهان بعدی همون کسشرا درمورد عذاب الهی و بهشت سر هم میکنن و یه مشت مخلوق دیگه می میرن و ور ور ور. کی براش مهمه؟ هیچکس. هممون محکم به ادامه دادنیم بدون اینکه حتی روحمون خبر داشته باشه تا کی قراره جور وجود داشتن رو ��کشیم. اون موقع دیگه فروشنده ای که کلی فلز به پوست بخت برگشته ش کوبونده و با چشمای درشت شده بهم زل زده بود و هرهر خندیدن دوستام و مرگ رئیسی و قیمت آیس پک مهم نیست. اون موقع فقط تصمیم خالق احتمالی مهمه و اینکه آیا حوصله ش سر رفته یا نه، دوباره شیشه و تریاک زده یا هنوز منتظره جبرئیل براش جنس بیاره.
تنها کسی که بطور مداوم در هر صحنه از زندگی ما حضور دارد کیست؟
بطور قطع و یقین این فرد کسی جز "خود" ما نمیتواند باشد. این "خود" در هر لحظه از زندگی به ما یاداوری میکند که برای ساختن یک زندگی معنادار است که در روی این سیاره حلول و تجسم یافته ایم.
در این هفته این "خود" با انرژی مارس در اتش ثابت لئو، برای بیان این خواسته قدرت می یابد و مرکوری مستقیم میشود تا ما با ذهن و نگرشی جدید، قدرت درونی خود را درک کنیم. مشتری نیز پس از ۱۲ سال به نشان خاک ثابت تارس وارد میشود بما در رشد و توسعه این قدرت و منابع درونی برای ساختن یک زندگی معنادار یاری رساند.
من، ایدا فرد، راهنمای انرژیهای اینهفته را برای شما نوشته ام که در صورت علاقه میتوانید آن را در وبلاگ فارسی آسترولوژی مطالعه نمایید
و امیدوارم انها بتوانند راهی را برای حرکت رو به رشد در زندگیتان نشانتان دهند.
سلام به همهی علاقهمندان به ایران!
من فاطمه عسکری هستم، و این وبلاگ را برای معرفی طعمهای خوشمزهی ایران ایجاد کردهام.
ایران کشوری با تاریخ و فرهنگ غنی است، و این غنای فرهنگی در غذاهای ایرانی نیز به خوبی دیده میشود. غذاهای ایرانی متنوع و لذیذ هستند، و از مواد اولیهی تازه و باکیفیت تهیه میشوند.
در این وبلاگ، میخواهم شما را با طعمهای خوشمزهی ایران آشنا کنم. از غذاهای سنتی و محلی گرفته تا غذاهای مدرن و جدید، همهی آنها را در این وبلاگ خواهید یافت.
علاوه بر معرفی غذاها، در این وبلاگ به نکات مربوط به آشپزی ایرانی نیز میپردازم. میخواهم به شما کمک کنم تا بتوانید غذاهای ایرانی را به راحتی در خانه درست کنید.
امیدوارم از این وبلاگ لذت ببرید.
رأیدهی اجباری روشی است که در آن حکومت، مردم کشور را قانوناً مجبور به شرکت در انتخابات نموده و در صورت عدم شرکت شخصی، وی را با مجازاتهای مختلفی چون محرومیت از خدمات اجتماعی یا جریمههای نقدی و ... مجازات میکند.
(Wikipedia)
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در قانون ایران خوشبختانه مثل اکثر کشورها رأیدهی اجباری وجود ندارد و هیچ ایرانی قانونا مجبور به رأی دادن نیست و این حق برای او در نظر گرفته شده است تا بدین وسیله اعتراض خود را نشان دهد مثل ترک مجلس در هنگام رأی گیری توسط بعضی از نمایندگان مجلس که در ایران هم رخ داده است
که اگر این عمل هماهنگ شده و در تعداد معین باشد اصطلاحا به آن "آبستراکسیون" یا از حدنصاب انداختن میگویند
Obstructionism
وقتی بالای ۵۰٪ مردم ایران در انتخاباتی شرکت نکنند عملا آن انتخاب بیارزش هست
.
اما در ایران که موازی قانون بلکه بالاتر از آن ، "شرع و مرجعیت" و��ود دارد وقتی بالاترین مقام دینی و سیاسی آن ، فرای قانونی که اجبار در آن نیست به صراحت میگوید
شرکت در انتخابات یک "واجب عینی" هست و در مقابله با آن بالای ۵۰٪ مردم به این واجب شرعی اعلامی از طرف او "نه" میگویند چه معنایی خواهد داشت
بیایید در آنچه هست تناقض را آشکار کنیم ایران فعلا "جمهوری اسلامی" هست پس همچنانکه نباید قانونی تصویب شود مخالف اسلام ، قانونی هم نباید تصویب بشود خلاف جمهور
اما چرا در قانون به شخصی چنان قدرتی دادید که حرفش اگر در قانون نبود باز لازمالاجرا باشد (مثل پادشاهان)
قانون در ایران که به واسطه ی جمهور نمایندگان تصویب میشود چرا نمایندگان قانونی تصویب کردن که جمهور خودشان و در پیرو آن مردم را نقیض باشد
همچنان که شواری نگهبان دقت میکند مبادا مجلسیان چیزی تصویت کنند که اسلام را نقض کند باید دقت میکرد چیزی تصویت نشود که جمهور را تباه کند
البته میدانیم این بیدقتی نبود دستور خمینی و یاران او بود تا "ولایتمطلقفقیه" در قانون گنجانده شود
آری قبلا به آن میگفتن پادشاهی و پادشاهان نیز خود را نماینده خدا بر زمین میدانستند
آخر این چه استدلال غیراخلاقی هست که بعضی ها میگویند مردم خود انتخاب کردن که اینچنین باشند چراکه با انتخاب کردن خمینی به رهبری ، او هر چه بگوید یعنی مردم گفتن
.
مردم بالاتر از انتخاب ، اعتماد کردن به چیزی بنام جمهوری اسلامی که در راستای اهدافشان قدم بردارد
وقتی معتمد از اعتماد به نفع خودش سوءاستفاده کند درخواست عزل ، نباید پاسخش گلوله یا زندان و طناب دار باشد
مردم ایران بارها با روش های مدنی این درخواست را اعلام کردن
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
به قول خمینی: بترسید از روزی که مردم بفهمند…ـ
جالبه نه ، خمینی در لفظ میگوید این جمهور را تضعیف نکنید
.
وقتی انسان حرفی میزند که آگاه به ذات آن نیست مثلا بیتی از شاعری ، آیه ای از سوره ای ، جمله ای از بزرگی ، یا سوادش کم است یا شعورش و یا باطنش البته امیدوارم چنین باشد چون اگر به ذات حرفش آگاه باشد ولی در واقع خلاف آن عمل کند ، حیلهگر است
و باز به قول خمینی"لفظ را همه میگن شاید اگر از شیطان هم بپرسید…"ـ
END
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
پ.ن : دو عکس آخر این پـُست ، درخواستی بود از همکار