#��ول
Explore tagged Tumblr posts
sroufi · 5 months ago
Text
3 notes · View notes
kaafbrick · 2 months ago
Text
0 notes
topurdunews · 3 months ago
Text
رمضان المبارک کے مقدس مہینے میں پورا قرآن پاک پڑھاتھا وِل سمتھ کا انکشاف
(24 نیوز)ہالی ووڈ سپر سٹار ول اسمتھ نے انکشاف کیا ہے کہ انہوں نے رمضان کے مقدس مہینے میں پورا قرآن پاک پڑھا تھااور انہیں حضرت موسیٰ علیہ السلام کے واقعات نے بہت متاثر کیا۔ تفصیلات کے مطابق  “بگ ٹائم پوڈ کاسٹ”پروگرام کے ایک انٹرویو میں انہوں نے کہا کہ وہ گزشتہ دو سال سے ایک مشکل وقت سے گزر رہے تھے، جس نے انہیں اپنے باطن کے بارے میں سوچنے پر مجبور کیا۔  انہوں نے بتایا کہ” اس دوران انہوں نے قرآن…
0 notes
parskhorshid · 5 months ago
Text
🔩🔧 ول بلوک پروس پلاگ: راهکار نوین در صنعت نصب و پایداری
ول بلوک پروس پلاگ به عنوان یک محصول کارآمد و مطمئن، با تکنولوژی پیشرفته برای اتصال سریع و ایمن در پروژه‌های صنعتی و ساختمانی طراحی شده است. این محصول به شما اجازه می‌دهد تا با اطمینان کامل، به ساخت و ساز بپردازید و از پایداری بالای اتصالات اطمینان حاصل کنید. برای سفارش و مشاوره بیشتر، با ما تماس بگیرید! 📲
Tumblr media
0 notes
ali59990 · 2 years ago
Video
صوت ول اروع ماشاء الله تبارك الرحمن@nsrm11
0 notes
mespoir · 2 years ago
Text
0 notes
t-ablog · 1 month ago
Text
Tumblr media
رحمه الله عليك أبى وغفر لك ول آباء المسلمين اجمعين
وحفظ الله كل اب على قيد الحياة
يكافح ليجعل أولاده احسن منه ...
•• اجعل من يراك يدعو لمن ربك ••
T
35 notes · View notes
sayron · 3 months ago
Text
Tumblr media
آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و عضلانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گفت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش رو با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم چرا این چند سال آخر خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در واقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خواب‌آلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« چی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر می‌کنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
40 notes · View notes
humansofnewyork · 1 year ago
Photo
Tumblr media
(15/54) “After my injury Mitra said it was finally time to be realistic. She began to use the words I would hear for the rest of my life: ‘You’ve already lost one eye for your ideals.’ I’d always respond the same way: “I’ve still got one eye left. And I’d like to see the world for as beautiful as it is.’ When we came home from Germany I promised that I’d never leave Iran again. Not even once. Not even on vacation. The only job I could find was at a steel factory. It wasn’t my ideal position. But wherever I am, I think of all of Iran. It was my hope that I could gain some experience and spearhead an industrial policy for the entire country. Inside the house Mitra was queen. She wanted everything in our house to be beautiful. She’d make entire booklets of beautiful things that she’d clipped from magazines: one for couches, one for lamps, one for tables. Mitra chose all of the children’s clothing. Sometimes they’d miss their bus because she was so particular. And whenever she decided, it was final. I tried to teach the children to use their voice. I’d tell them: ‘If you disagree with what I say, use your words.’ But Mitra was the opposite. She wanted her word to be the law, and that also applied to me. We once went to a famous carpet store in Tehran. Inside there were many beautiful trees. When Mitra asked the owner how he kept them so green, he said that every time he finishes a kettle of tea, he pours the remains on the roots of the trees. From that day on, Mitra made me pour the remains of our tea on the roots of our trees. She’d send me out in the middle of the night to do it. I tried to appeal to her reason. I told her that it made no sense. It was nonsensical. But inside our home her word was the law. Only once did I make a stand. When our youngest daughter was born, Mitra wanted to name her Kakoli, it’s a beautiful little bird with a plume on its head. But I had a different idea. We argued about it for weeks. And in the end we made a compromise. We agreed to call her Kakoli. But her name, would be Gordafarid.” 
میترا امیدوار بود که پس از آسیب چشمم آرمانخواهی‌ام را کنار بگذارم. او سخنانی می‌گفت که تا امروز هم می‌گوید: «زمان آن رسیده که با واقعیت روبرو شوی. تو یکی از چشمانت را در راه آرمان‌هایت از دست داده‌ای.» و من همواره اینگونه پاسخ داده‌ام: «هنوز یک چشم برایم مانده. و می‌خواهم جهان را با همه‌ی زیبایی‌هایش ببینم.» زمانی که از آلمان به ایران برگشتیم، با خودم پیمان بستم که دیگر هرگز ایران را ترک نکنم. حتا برای گردش. نخستین کاری که پیدا کردم در کارخانه‌ی ذوب‌آهن بود. پیشه‌ی آرمانی‌ام نبود، ولی هر کجا که باشم همواره به ایران می‌اندیشم. امیدوار بودم تجربه‌ای کسب کنم و سپس پیشگام برنامه‌ای صنعتی برای همه‌ی کشور شوم. در خانه میترا شهبانو بود. دوست داشت در خانه‌مان همه چیز زیبا باشد. او دفترچه‌های کاملی از بریده‌ی مجله‌ها درست می‌کرد: یکی برای اسباب و اثاث خانه، یکی برای چراغ‌، یکی برای میز و صندلی. همه‌ی لباس‌های بچه‌ها را میترا انتخاب می‌کرد. آنها گاهی از اتوبوس جا می‌ماندند چون او بسیار نکته‌بین بود. و هرگاه تصمیمی می‌گرفت، نهایی بود. همیشه تلاش می‌کردم به بچه‌ها بیاموزم که اندیشه‌های خودشان را بیان کنند. به آنها می‌گفتم: «اگر با آنچه که من می‌گویم همسو نیستید، نظر خودتان را بگویید.» ولی میترا آنگونه نبود. می‌خواست که گفتار او قانون باشد. و این امر شامل من نیز می‌شد. یکبار به فرش‌فروشی پر‌آوازه‌ای در تهران رفتیم. درون فروشگاه درختچه‌های زیبای بسیاری دیده می‌شدند. میترا از صاحب فروشگاه پرسید چگونه آنها را سبز و خرم نگه می‌دارد. گفت هر بار که قوری چای تمام می‌شود، تفاله چای را به پای درختانش می‌ریزد. از آن پس، میترا مرا وادار می‌کرد که مانده چای‌مان را پای درختان بریزم. نیمه‌شب‌ها مرا وا می‌داشت که برای این کار به بیرون بروم. سعی کردم که بخردانه با او گفت‌وگو کنم. به او گفتم که این کار بیهوده است. خردمندانه نیست. ولی در خانه، سخن او قانون بود. تنها یک بار به ناسازگاری با او برخاستم. هنگامی که دومین دخترمان به دنیا آمد. میترا می‌خواست او را کاکُلی بنامد که نام پرنده‌ی‌ کوچک زیبایی‌ست با تاجی بر سر. ولی من خیال دیگری داشتم. هفته‌ها در اینباره گفت‌وگو کردیم. و در پایان با هم کنار آمدیم. به این توافق رسیدیم که او را کاکُلی بخوانیم ولی نامش گُردآفرید باشد
163 notes · View notes
mement-o-mori · 4 months ago
Text
قبل يوم العملية بالليل كانت واضحة ملامح المرض على سارة
لما دخلت بوابة المستشفى وشافتني رمت مفتاح السيارة وكرت ال parking وحكتلي خليتها برا مش قادرة انزلي صفيها
من جواتي كنت مصدومة ولا عمرها أمنت سيارتا لحدا سألتا تعبانة كتير؟ ما جاوبتني مسكتها من إيدها ووصلتا على الغرفة ونزلت على الكافتيريا جبت كل شي ممكن انها تحبه ووصلتن حكتلي لا تعملي شي مجنون كانت تقصد اني ممكن اطلع سوق بالسيارة وضحكت فاتطمنت وقلت لا تخافي واعطيتها بوسة على جبينها
بعد ما نزلت صفيتها طلعت سيجارة ودخنت وصارت السيجارة سيجارتين قام لاقيتا رجعت نزلت قلتلا ول لهاي الدرجة ما بتوثقي فيني؟ حكتلي والله لينا انتي مدمنة دخان روحي اتعالجي
حكينا شوي بعدين طلعنا بالمصعد حكيتلها حاطة عطر؟ في ريحة حلوة عبت كل المصعد حكتلي اجاني م�� الشام قربي شميها
ما كنت بعرف إنها من آخر المرات اللي رح شم فيها ريحتها
اليوم لاقيت تيشيرت ل 21 pilots بالصدفة كنت بسمع car radio وعم فكر فيها
كنا بنحبن كتير وبنسمع أغانيهن سوا وطلعنا شي يوم جبنا واحد النا وصرنا نلبسه مع بعض
شميته ولبسته ولاقيت في ريحتك
روحك موجودة معي هلق وعم تحضني
34 notes · View notes
marmarika-world · 1 month ago
Text
اوعي تسمح لحد يستنزف طاقتك تحت اي مسمي
طاقتك دي راس مالك في ايامنا التقيلة دي
متفرضش مساعدتك ع حد مطلبش المساعدة
ومتديش وقتك لحد مش بيديلك وقته
ومتقدمش خدمة لشخص مش بيشكرك وانتبهوا للتفصيلة دي اوي
ومتقربش خطوة الا لو اللي قصادك بادلك نفس الخطوة السؤال بالسؤال القرب بالقرب ومرة لك ومرة عليه لكن متكونش ابدا انت الطرف اللي بيتحرك قصاد حيطة ثابتة ايا كانت الحجج متصدقش
ابعدوا عن الناس اللي طاقتها شكوي طول الوقت الناس اللي مبتظهرش الا علشان تشيلكم همومها ومشاكلها وتختفي اول ماظروفها تتحسن
ابعدوا عن الناس اللي بتعاملكم ع حسب مزاجها
ابعدوا عن الناس اللي مبتظهرش الا وقت فراغها
اوعي تسمع لحد مش بيسمعلك
متقدمش وقتك وجهدك الا وانت قادر مش لمجرد ان شخص طلبهم وبس
اهم شئ الانسان بيمتلكه هو نفسه واي استنزاف لطاقته مش هيتقابل بشكر وامتنان وطاقة متبادلة تاكد ان هدر ع الفاضي ومع الوقت بتبقي لا عندك طاقة لنفسك ول غيرك وتشتكي انك وحيد بائس مكتئب والناس بتبعد من حواليك وانت مش فاهم السبب
9 notes · View notes
arabicquotescom · 9 months ago
Quote
مع أن الاسلام هو العـلاج المؤدي الى صحة المجتمعات و قيام الحضارات الراقية ، إلا أن الاسلام لا يؤدي هذا الدور الحضـاري إلا إذا تولى (فـقهه) أصحاب عقال ول النيرة و الارادات العازمة النبيلة .
ماجد عرسان الكيلاني
16 notes · View notes
emma-432 · 4 months ago
Text
من كام يوم انا اتظلمت ظلم شديد ف حاجه انا معملتهاش
ومش قادره اتخطي اني اتظلمت من حد اقرب من القرب ليا ول قلبي
انا مش عارفه انام مش عارفه اكل مش عارفه اعيش حياتي الطبيعيه حاسه كمان اني مش عاوزه اعيش
مش عارفه ايه ممكن يهون على قلبي مش عارفه اقول ل مين انا فيا ايه واحكي مع حد غير ربنا
لا إله إلا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين 💔
7 notes · View notes
musksworld · 1 year ago
Text
انا في ازمه وكرب شديد ارجو الدعاء ليا ول أهلي
28 notes · View notes
ahmad-ojaimi · 9 months ago
Text
صار حلم حياتي اصحى الاقي ايران ضاربة اسرائيل !
ترد على ١% من الاعتدائات اليومية عليها !
ول عليكم شو رخاص ! يلا ابلشو ببعض بلكي خف الضغط عن اخواننا في غزة والضفة ..
اللهم اضرب الظالمين بالظالمين واخرج اخواننا المستضعفين في غزة من بين ايديهم سالمين غانمين
يا رب 🤲
17 notes · View notes
a-3asfoor · 9 months ago
Note
الأك رجع اجرب الطريقه ذي ول ادليته و اعمل غيره
بقالي دقيقتين بقرأ الاسك وعايز أفهمه مش عارف برضو 😂
بس لو قصدك الاكونت بتاعي ايوه رجع
7 notes · View notes