#یکی
Explore tagged Tumblr posts
Text
2 notes
·
View notes
Video
youtube
حکاکی لیزری عکس(چهره) روی چوب
#youtube#حکاکی روی چوب و ام دی اف با لیزر یکی از خدمات اصلی ما در مجموعه کاریز لیزر است. امروزه با توجه به گسترش دستگاه های لیزری حک روی چوب و همچنین
0 notes
Text
0 notes
Text
youtube
0 notes
Photo
(3/54) “It’s been forty-three years since I’ve seen my home. All I have left is a jar of soil. It’s good soil. Nahavand is a city of gardens. A guidebook once called it ‘a piece of heaven, fallen to earth.’ The peaks are so high that they’re capped with snow. A spring gushes from the mountain, and flows into a river. It spreads through the valley like veins. We lived in the deepest part of the valley, the most fertile part. Our father owned thousands of acres of farmland. When we were children he gave us each a small plot of land to plant a garden. None of the other children had the discipline. They’d rather play games. But I planted my seeds in careful rows. I hauled water from a nearby well. I pulled every weed the moment it appeared. As the poets say: ‘If you cannot tend a garden, you cannot tend a country.’ My garden was the best; it was plain for all to see. The discipline came from my mother. She was very devout. She prayed five times a day. Never spoke a bad word, never told a lie. My father was a Muslim too, but he drank liquor and played cards. He’d wash his mouth with water before he prayed. The Koran was in his library. But so were the books of The Persian Mystics: the poets who spent one thousand years softening Islam, painting it with colors, making it Iranian. Back then it was a big deal to own even a single book, but my father had a deal with a local bookseller. Whenever a new book arrived in our province, it came straight to our house. I’ll never forget the morning I heard the knock on the door. It was the bookseller, and in his hands was a brand-new copy of Shahnameh. The Book of Kings. It’s one of the longest poems ever written: 50,000 verses. The entire story of our people. And it’s all the work of a single man: Abolqasem Ferdowsi. Shahnameh is a book of battles. It’s a book of kings and queens and dragons and demons. It’s a book of champions called to save Iran from the armies of darkness. Many of the stories I knew by heart. Everyone in Iran knew a few. But I’d never seen them all in one place before, and in a beautiful, leather-bound edition. The book never made it to my father’s library. I brought it straight to my room.”
چهلوسه سال از هنگامی که از میهنم دور افتادهام میگذرد. آنچه برای من باقی مانده، شیشهایست پر از خاک. خاک خوبیست. خاک نهاوند، خاک ایران. نهاوند شهر باغهاست. زمانی کتاب ایرانگردی را خواندم که آن را "تکهای از بهشت بر زمین افتاده" نامیده بود. بر قلههای بلندش برف همیشگی پیداست. چشمهای که از دل کوه میجوشد، رودی میشود. چون رگهای تن در سراسر دره پخش میشود. ما در ژرفترین بخش دره زندگی میکردیم. حاصلخیزترین بخش آن. پدرم از زمینداران بود. او در کودکی من، به هر یک از فرزندانش پاره زمینی در باغ خانه داد تا باغچهای درست کنیم. بچههای دیگر چندان علاقهای به این کار نداشتند. آنها بازی را بیشتر دوست داشتند. ولی من دانههایم را به هنگام با دقت میکاشتم. آب را از حوض یا چاه نزدیک میآوردم. گیاهان هرزه را بیدرنگ وجین میکردم. همانگونه که میگویند: «اگر نتوانید از باغچهتان نگهداری کنید، از میهنتان نیز نمیتوانید.» باغچهی من بهترین بود؛ زیباییاش بر همگان آشکار. این نظم را از مادرم آموخته بودم. مادرم بسیار پرهیزکار بود. روزی چند بار نماز میخواند، هرگز واژهی بدی بر زبان نمیراند، هیچگاه دروغ نمیگفت. پدرم نیز مسلمان بود، ولی در جوانی گاهی نوشابهی الکلی هم مینوشید و ورقبازی هم میکرد. پیش از نماز دهانش را آب میکشید. در کتابخانهاش قرآن و کتابهایی از عارفان ایرانی داشت. شاعرانی که در درازای هزار سال اسلام را نرم و ملایم کرده بودند، به آن رنگ و بو بخشیده بودند، ایرانی کرده بودند. در آن زمان که داشتن کتاب کار آسان و عادی نبود، پدرم با کتابفروش محلی قراردادی داشت. او هر بار کتاب جدیدی به دستش میرسید، باید یکراست نسخهای به خانهی ما بفرستد. هیچگاه آن بامدادی را که صدای کوبیدن در را شنیدم، فراموش نخواهم کرد. کتابفروش آمده بود و در دستانش کتاب شاهنامهی جدیدی بود. نامهی شاهان. یکی از بلندترین شعرهایی که تا کنون سروده شده است، بیش از پنجاه هزار بیت شعر. همهی داستانهای مردمانمان. همهی ایران در شعری یگانه. و همهشان سرودهی یک شاعر: ابوالقاسم فردوسی. شاهنامه کتاب نبردهاست. کتاب شاهان و شهبانوان، اژدهایان و اهریمنهاست. کتاب پهلوانانیست که ایران را در برابر نیروهای اهریمنی پاس میدارند. بیشتر داستانها را از بر بودم. هر ایرانی داستانی از شاهنامه میدانست. ولی من هیچگاه همهی داستانهای شاهنامه را یکجا در جلدی چرمی و زیبا ندیده بودم. آن کتاب هرگز به کتابخانهی پدرم راه نیافت. آن را یکراست به اتاقم بردم
908 notes
·
View notes
Text
بررسی کامل سایت وان ایکس بت فارسی
وان ایکس بت (1xBet) یکی از پرطرفدارترین سایتهای شرطبندی و کازینو آنلاین در جهان است. این سایت با ارائه خدمات گسترده و متنوع، توانسته توجه بسیاری از کاربران ایرانی را نیز به خود جلب کند. در این مقاله، به بررسی جنبههای مختلف وان ایکس بت فارسی خواهیم پرداخت و اطلاعات جامعی در مورد این سایت ارائه خواهیم داد.
وان ایکس بت فارسی: تجربهای بینظیر برای کاربران ایرانی
وان ایکس ��ت فارسی با ارائه پلتفرمی کامل به زبان فارسی، امکان شرطبندی و بازی در کازینو را برای کاربران ایرانی فراهم کرده است. این سایت با ترجمه کامل محتوا، منوها و دستورالعملها به زبان فارسی، کار با سایت را برای کاربران ایرانی بسیار آسان کرده است. همچنین، وان ایکس بت فارسی با پشتیبانی از روشهای پرداخت متنوعی که برای کاربران ایرانی مناسب هستند، انتقال وجه و برداشت را بسیار ساده کرده است.
وان ایکس بت بدون فیلتر: دسترسی آسان و سریع
یکی از مشکلات اصلی کاربران ایرانی برای استفاده از سایتهای شرطبندی، فیلترینگ این سایتهاست. وان ایکس بت برای حل این مشکل، به طور مداوم لینکهای جدید و بدون فیلتر ارائه میدهد تا کاربران بتوانند به راحتی به سایت دسترسی پیدا کنند. این لینکها به طور منظم در شبکههای اجتماعی و وبسایتهای معتبر منتشر میشوند و کاربران با استفاده از آنها میتوانند بدون نیاز به فیلترشکن وارد سایت شوند.
برنامه وان ایکس بت: شرطبندی در هر زمان و مکان
وان ایکس بت با ارائه برنامه موبایلی برای سیستمعاملهای اندروید و iOS، امکان شرطبندی و بازی در کازینو را در هر زمان و مکانی فراهم کرده است. این برنامه با طراحی کاربرپسند و رابط کاربری ساده، به کاربران اجازه میدهد تا به راحتی به تمامی بخشهای سایت دسترسی داشته باشند. از طریق برنامه وان ایکس بت، کاربران میتوانند به سرعت به روزترین اخبار و اطلاعات مربوط به بازیها و شرطبندیها را مشاهده کنند و در مسابقات زنده شرطبندی کنند.
پشتیبانی آنلاین 24 ساعته: همیشه در کنار شما
یکی از مهمترین ویژگیهای وان ایکس بت، پشتیبانی آنلاین 24 ساعته است. این سایت با ارائه پشتیبانی به زبان فارسی، به کاربران ایرانی اطمینان میدهد که در هر زمان از شبانهروز میتوانند مشکلات و سوالات خود را با تیم پشتیبانی مطرح کنند. تیم پشتیبانی وان ایکس بت با دانش فنی بالا و رفتار حرفهای، در کوتاهترین زمان ممکن به مشکلات کاربران رسیدگی میکند و راهحلهای مناسبی ارائه میدهد.
امکانات و خدمات متنوع وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعهای گسترده از خدمات و امکانات، تجربهای متفاوت از شرطبندی و کازینو آنلاین را به کاربران ارائه میدهد. این سایت شامل بخشهای مختلفی نظیر شرطبندی ورزشی، کازینو زنده، بازیهای الکترونیکی و بختآزمایی است. همچنین، وان ایکس بت با ارائه بونوسها و جوایز متنوع، کاربران را به شرکت در مسابقات و بازیها تشویق میکند.
بازی های وان ایکس بت
وان ایکس بت با ارائه مجموعهای متنوع از بازیها، تجربهای هیجانانگیز و سرگرمکننده را برای کاربران خود فراهم کرده است. این بازیها شامل بازیهای کازینویی مانند رولت، بلکجک، باکارات و پوکر، بازیهای اسلات با گرافیک بالا و طراحی جذاب، بازیهای ورزشی مجازی و همچنین بازیهای بختآزمایی نظیر بینگو و لوتو میباشند. کاربران میتوانند با شرکت در این بازیها، علاوه بر لذت بردن از سرگرمیهای متنوع، شانس خود را برای بردن جوایز بزرگ امتحان کنند. پلتفرم وان ایکس بت با بروزرسانی مداوم و افزودن بازیهای جدید، همواره سعی دارد تا تجربهای بهروز و منحصربهفرد را به کاربران خود ارائه دهد.
لینک بازی های وان ایکس بت : https://1x-iran.com/blog/1xbet-games/
107 notes
·
View notes
Text
آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و ع��لانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گفت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش رو با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم چرا این چند سال آخر خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در واقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خوابآلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« چی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر میکنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
29 notes
·
View notes
Text
پیش مرغ شکسته پر صائب; قفس و باغ و آشیانه یکی است
Kanadı kırık bir kuş için; kafes de bağ da aşiyan da birdir... ⠀ོ ⠀ོ
107 notes
·
View notes
Text
I'm one of them, those who die when they fall in love. من یکی از آنها هستم، کسانی که وقتی عاشق می شوند می میرند
-Mahmoud Darwish
32 notes
·
View notes
Text
the exterior of the wedding invite i designed
the phrase یکی بود یکی نبود (yeki bood yeki nabood) lit. "one was there, one wasn't there" is the persian equivalent of once upon a time & is a common way to start a fairy tale
183 notes
·
View notes
Text
پیام تسلیت / خاطرات سفر / بعد از مسافرت
ديروز بعد از اين كه خستگی مسافرت از تنم دررفت، مامانم باهام ویدئوکال کرد گفت تسلیت بگو به عمههات. منم یه پیام تکراری رو واسه همه نوشتم. مثل همیشه عمه کوچیکهام که دوسش دارک جوابی داد که اشکم دراومد. :٫)
جالبه که هرازگاهی آدم خودش رو از دید بقیه ببینه متوجه بشه اطرافیان چه دیدی بهت دارن. خوبه که آدم به دستاوردهاش اطمینان داشته باشه و بدونه که راه کوچیکی رو طی نکرده.
عمه بزرگهام که فقط سین کرد پیاممو. :))) الان مطمئنا بحث داغه که این زنگ نزد تسلیت بگه، بعد تازه توی پیام تسلیتش نوشته ببخشید من مسافرت بودم.
حقیقتش اصلا و ابدا برام اهمیت نداره، من اومدم اینجا که این آدما و طرز فکرای کسشرشون تکونم نده.
با ی گروه ایرانی های همسن خودم اینجا آشنا شدم، نمیدونم برم بیرون امروز باهاشون یا نه. امروز دوست دارم تو خونه چیل کنم و اصلا حاضر نشم بیرون برم. دوست ندارم معاشرت داشته باشم با کسی فعلا. ولی از طرفی احساس میکنم دارم از چیزی عقب میمونم و باید خودمو مجبور کنم بیرون برم که از دست ندم. از وقتی اومدم اینجا اینطوری شدم. حس میکنم اگر یه بار یه قراریو نرم، دارم به مرگ نزدیک میشم و این نرفتنم باعث میشه یه تجربه کمتر کسب کرده باشم. حس میکنم فرصت کمه.
با دوتا دوستای ایرانیم که همسایه هستیم دیشب داشتیم صحبت میکردیم. Overstimulated شده بودم با حرفا و صداها.
یه سری تغییرات تو خودم دیدم. یکیشون ازم سوال کرد که این ویدئو رو چطوری درست کردی تو تیک تاک؟ من تا اومدم جواب بدم، اون یکی جواب داد که تو خود تیک تاک تمپلیت داره، من گفتم آره داره ولی خودم درست کردم، اون هی با پافشاری میگفت چرا چرا تمپلیت داره میتونی رااااحت درست کنی، من میدونم، من گفتم آره داره ولی من خودم درست کردم اینو، برگشت گفت اونم کاری نداره آخه! اگر خود قبلنم بودم وارد بحث میشدم، ولی فقط نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین به ادامه کارم رسیدم. باز اومد ده با�� سوال پرسید که این تکستو چهجوری روی ویدئو انداختی؟ گفتم آخه یعنی چی؟ تیک تاک داره دیگه تکست مینویسی رو ویدئو. برگشته میگه آره آخه این فونت تیک تاکه. :))) من اصلا نفهمیدم چه کسشری گفت، تیک تاکو باز کردم یه ویدئو اد کردم که نشونش بدم، دیدم توجه نمیکنه بستم و با آرامش به کارم ادامه دادم. :)))) خود قبلنم تلاش داشت ثابت کنه به طرف که چطوری کار میکنه. واقعا کس ننتون که سر یه چیز به غایت کسشر تنش ایجاد میکنید توی یه مکالمه عادی. :)))) اضلا انقدر بحث کششری بود نفهمیدم چی شد. هی از اینور و اونور داد میزد نه راحته کاری نداره آره تیک تاکه. بابا دو دقیقه خفه شو ببینم چیکار دارم میکنم. :)))))
——
چیزی که بهم فشار میاره اینه که، آدما برای این که به وجهه خودشون لطمه نخوره و اعتماد به نفس پایینشون رو تویچیزی لکه دار نکنن، تو رو تویجمع میکوبونن. من یه بار برگشتم کفتم که من معلم زبان بودم و آیلتس درس میدادم اواخر. هرجایی بحث مربوط به زبان میشه، حتی چیزی که ذره ای به خوب بودن زبان هم ربط نداره، این یهو جای من میپره وسط به بقیه میگه آخه این معلم زبان بوده هاا. خب آخه خارکسه بحث الان راجع به دانش من نبود که. راجع به این بود که تو فلان چیز رو چطور یاد گرفتی؟ چهطور تونستی اون رو به این ربط بدی؟ برگرد بگو من مدت کمی زبان خوندم. اصلا چرا باید من رو وارد قضیه کنی؟
——
مسافرتم با دوستم خوبپیش رفت. آخراش واقعا صبرم لبریز شده بود. لامصب همه جا دست به خایه می ایسته که من برم جلو. مغازه؟ اولتو وارد شو. هاستل؟ تو برو تو جای من حرف بزن. کیرخر؟ اول تو درخودت فروبکن. واقعا حس میکردم دارم یه کودک بی دست و پا رو بیبی سیت میکردم. همهاش من داشتم مسیرارو تو نقشه میزدم، خانوم عین کیرخر دست به خایه، دنبالم راه میومد. یکی دو جا که مسیر رو اشتباه گفتم، هی زیر لب غر میزد که اه. فاک. نچ. مادرجنده گوشیت بدون استفاده تو دستته، درش بیار لوکیشن رو بزن تو بگو کجا بریم.
روز دوم های بودیم، رفتیم وافل ی که از قب توی لیست من زده بودم رو امتحان کنیم. اونم لیست رو دیده بود اورگانایز کرده بود تو روزهای مختلف چیکار کنیم. رفتیم وافل خریدیم، من اینجا واقعا های بودم اصلا آگاه نبودم به اطرافم. یهو با حالت طلبکار برگشت گفت. Gurl this is not IT. من واقعا گیج بودم میگفتم یعنی چی؟؟ با عصبانیت و طلبکاری کفت این اون وافل معروفه نیست. گفتم خب؟ گفت اون اصلیه داغه. :| خب واقعا به کیرم داداش. نظرت چیه تو پیدا کنی بریم؟
بعد برگشته به من میگه تو های شدنت اینطوریه که انگار بیهوشی قوی به خوردت دادن انقدر تو حال خودتی. گفتم news flash، این حالت رو میگن های بودن. شاید تو چون همون حالت طلبکارانه و عصبیت رو داشتی نمیفهمی های هستی. (البته این آخری رو نگفتم.) چون کلا من هم در تلاشم صلح بمونه بینمون، دوست ندارم جو متشنج بشه و بحث بشه و چیزی بگم که مجبور شم معذرت خواهی کنم. تلاش میکنم هرچیزی شد رو رد کنم.
ولی حسمیکنم همین رفتارمه که باعث میشه همه هرچی میخوان میگن بهم، هر رفتاری رو باهام دارن و من چون ناراحتیم رو ابراز نمیکنم اوناهم کیرشون نیست. یه جا برگشتم گفتم تو خیلی غرمیزنی. جا خورد یهو برگشت کفت کجا مولا؟ گفتم مثلا من خودم اینطوری بودم کخ همین که زیپ ساکم رو مثلا نمیتونستم ببندم هی غرمیزدم فاک و شت، شاید واسه خودت چیزی نباشه ولی رو اعصاب اطرافیان میره.
روز آخر هم کماکان دست به خایه وارد اتوبوس شد و درحالی که من اولگفتم باید فلان ایستگاه پیاده شیم، موقع پیاده شدن که باید چمدون کیری رو ببریم بیرون برگشته میگه گررررل سنترال استیشن نیست اینجا که، وایسا برسیم اونجا. من هی کفتم همینه پیاده شو اینجارو داره مپ نشون میده. هی ادامه داد با صدای بلند، برگشتم گفتم ببین مپ رو؟؟؟؟؟؟؟ داره اینجارو نشون میده؟؟؟؟؟ خودم میدونم نیست اونجا؟؟؟؟؟ مادرجنده گوشیت رو درار چک کن دیگه من که اسکورتت نیستم.
8 notes
·
View notes
Text
توییتر عجیب حال بهم زنه.
یه مشت احمقِ از هم احمقتر میان و بابت اشتباهات احمقانه از هم ایراد میگیرن یا ضد حال میزنن. هنوز همون دعوای بچگونهی "فلان جنسیت بهتر از بهمان جنسیته" تو ذهنشون، با این تفاوت که فلان جفت کروموزوم شیرن مثل شمشیرن و اون یکی جفت کروموزوم موشن مثل خرگوشن رو استفاده نمیکنن. به اصطلاح حق میگن ولی در واقع همهش کسشره، چون حرفشون کاملا نسبیه.
خدایا، چرا انقدر احمقن و من از اونا هم احمق ترم، چون اونها رو احمق میدونم ولی لعنتی، هممون سر و ته یه کرباس لهیدهی قارچ زدهی کوفتیایم.
7 notes
·
View notes
Text
تامام
خدایا صورتشو نگا چقدر گاگوله میتونم بمیرم براش😭😭🤍 (سر چشماش سکته کردم)
بی لباسشم گذاشتم که اگه دلتون خواست باهم collab بریم و تنش لباسی که دلتون میخوادو بکشین♡
این لباسو تو یکی از شاتای فشن شو ها دیدم و خوشم اومد ازش (بلد نیستم کفش بکشم-)
جهت کیفیت بهتر کلیک کنید
پ.ن : اگه QR کد براش رو لازم داشتید تو کامنتا بگید
Finished
Gosh look at her face she's so goofy I can die for her rn
Also uploaded raw ver. So if anyone wanted to have a collab you can draw your fav clothes on her♡
I saw this dress in a fashion show shot and liked it (idk how to draw shoes-)
Click for better quality
Also comment if you wanted the brush QR code
#iranian#persian#ایرانی#ایران#iran#digital art#tokrev oc#tokyo revengers oc#digital drawing#tokyo rev oc#dress trend#fashion inspiration#fashion#clothing#art collab#collaboration#soundcloud
9 notes
·
View notes
Photo
(10/54) “Mitra loved anything beautiful. She kept countless notebooks. And on every page she’d paste something beautiful: a flower, a feather, a line from a poem. One time we went to a large antique shop, and the owner challenged us to choose the most expensive items in the shop. Mitra looked around the store and chose two that nobody else had noticed. The owner was shocked. He announced that those were the only two that were not for sale. She had a genius for beauty. It was one of her greatest gifts. But her greatest gift by far, was her memory. Mitra could memorize an entire poem after hearing it a single time. Her favorite was Hafez: The Prince of Romance. She’d memorized two hundred of his ghazals. And whenever she found a verse that she loved, she’d bring it to me to read. We’d heard our voices many times before in arguments. But it was different when we read poetry. There was a softness, a delicacy. When you’re reading a poem, you must find the 𝘢𝘩𝘢𝘯𝘨. Melody. The instrument is your throat. And the words are the notes. Some you strike suddenly, with a bang. Others you unroll gently, like a bow being slowly pulled across the string of a violin. Every word has life. Every word has its own soul. The word roar has a soul. 𝘒𝘩𝘰𝘳𝘰𝘰𝘴𝘩! And so does the word kiss. 𝘉𝘰𝘰𝘴𝘦𝘩. We were married in the traditional way. It was a small ceremony at the home of Mitra’s father. On the morning of our wedding Mitra and I visited a famous photographer in Tehran. We took a series of photographs standing side-by-side. She was so conscious of her crippled hand, she found a way to hide it in every photo. But she’d never looked so beautiful. When the session was finished, I suggested one final photograph. I could tell the photographer was annoyed, but he agreed. And it’s the photograph that still hangs in our house today. Mitra is sitting on a chair. And I’m down on one knee, looking up at her, holding her hand.”
میترا هر چیز زیبایی را دوست داشت. در دفترچههای پُرشُمارش و بر هر برگی از آنها چیزی زیبا میچسباند: گُلی، پَری، بیت شعری. روزی میترا و من به عتیقهفروشی بزرگی رفتیم - فروشنده ما را به چالش کشید که گرانترینهایش را شناسایی کنیم. میترا نگاهی به پیرامون انداخت و به دو قطعه اشاره کرد. صاحب فروشگاه شگفتزده گفت که هیچکس تا کنون به آنها توجه نکرده بود. او گفت که این دو تنها چیزهایی هستند که فروشی نیستند. میترا نبوغ ویژهای در زیباشناسی داشت. یکی از بهترین تواناییهای او بود. ولی برجستهترین توانایی او حافظهاش بود. میترا پس از یک بار شنیدن شعر، بسیاری از آنرا به یاد میسپرد. عاشق شعر بود. تنها زمینهای که بر آن توافق داشتیم. شاعر مورد علاقهاش حافظ بود: شاهزادهی عاشقانهها. میترا بیش از دویست غزل او را از بر داشت. برخی را که دلپسندش بود به من میداد تا بخوانم. باور داشت که من آهنگ درست شعر را پیدا میکنم. صدای همدیگر را در بگومگوهامان بسیار میشنیدیم. ولی هنگام شعر خواندن چنان نبود. حالتی از دلپذیری و نرمش. در شعر، حنجره ساز شماست. و واژهها نُتهایتان. برخی را ناگهان مینوازی - با آوایی بلند. برخی دیگر را به آرامی، مانند کشیدن آرشه بر زه. هر واژه ویژگی خود را دارد. هر واژه را جانی دیگر است. واژهی خروشیدن جانی خروشان دارد! همانگونه که واژهی بوسیدن و بوسه، دلآویزی و آرامشش را! پیوند ما ازدواجی سنتی بود. جشن کوچکی در خانهی پدر میترا. بامداد روز ازدواجمان، به آتلیهی عکاسی پرآوازهای در تهران رفتیم. میترا را هیچگاه به آن زیبایی ندیده بودم. چندین عکس ایستاده در کنار هم گرفتیم. در هر عکسی حالتی را مییافت تا دست چپش را پنهان کند. هنگامی که کارمان تمام شد، پیشنهاد عکسی دیگر دادم. عکاس آزرده مینمود اما عکس را گرفت. و آن همین است که تا امروز بر دیوار آویزان است. میترا روی صندلی نشسته و من یک زانو بر زمین نهاده، محو تماشای او، دستش را در دست گرفتهام
625 notes
·
View notes
Text
Summary of Summer!
تابستان پر فراز و نشیبی بود. نمیدانم زیباییش بیشتر بود با زشتیها اما هرچه بود گذشت و اگر خوشبین باشم میتوانم فکر کنم باعث شد بزرگتر و عاقلتر بشوم. از دست دادن را تجربه کردم. از دست دادم چیزی بزرگ؛ و فهمیدم هیج چیز همیشگی نیست.
کتاب آموزش زبان کرهای ام را تمام کردم و حالا باید کمی مرور کنم و آماده شودم برای جلد دوم. کتاب ورد اسکیلز خریدم و اگر کمی سخت گرفتن به خودم را کم کنم همین که تا درس 25 انجامش داده ام و هربار هم با علاقه این کار را کرده ام پیشرفت خوبی ست.
یاد گرقتم بخشنده باشم. نه فقط نسبت به دیگران، ختی به خودم. پس اندازم را بی چشم داشت به مامان بخشیدم و مداد رنگی هایی که از نصف زندگیم بیشتر دوستشان داشتم را به خواهر کوچکتر. فهمیدم بخشیدن چیزی که دوست دارم از بخشیدن پول سخت تر است.
آماده برگشتن به خوابگاه نیستم اما زندگی هیج وقت از من نپرسیده برای چیزی که قرار است بیش بیاید آماده ام یا نه. پس به گمانم آمادگی هم ایجاد میشود. مثل تمام وقت هایی که با پیش امد های غبر منتظره و توانسته ام کنار بیایم با یک ترم دیگر هم میتوانم خوب تا کنم.
سینماییهایی که جدیدا دیدم همین ها بودند. شب های روشن را هم دوباره نگاه کردم و هر از گاهی ناخنکی به فیلم های تلویزیون میزدم کنار خواهرم که البته فکر کنم هیچ کدام فراتر از چند دقیقه نرفتند.
از میان این ها زیر درخت زالزالک را دوست داتشم و پلتفرم. عجیب است که میان حس و حالشان اینقدر تفاوت است اما هر دو را دوست دارم. یکی عاشقانه ای ارام، یکی زندگی ای پر از جنگ و جدال برای زنده ماندن.
در مرحله بعد هم فراموش شده و چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار میدهد.
از میان انیمیشن ها هم اژدهای آرزو و درون بیرون2 را دوست داشتم و در مرحله بعد سرویس تحویل کیکی.
از نظر فیلم و سریال و حتی کتاب امسال خیلی از تایستان پارسال عقبم. البته نه از نظر کمیت؛ از نظر کیفی. به هر حال آدم باید چیز های بد را هم تجربه کند تا قدر خوب ها را بداند.
اریک سریال مورد علاقه ام در این تابستان است. البته همان اوایل دیدمش اما به نظرم ارزش این را دارد که دوباره بخواهم تماشایش کنم.
مزرعه کلارکسون هم نیازی به تعریف و تمجید ندارد. فصل سوم را دیدم و مثل همیشه دوست داشتنی و خنده دار بود. البته که مستند سریالی است و سریال به ان معنا محسوب نمیشود.
شاید اوایل تابستان دو قسمت از فصب دوم فارگو را دیدم بعد رهایش کردم. فصل اولش یهتر بود.
بریکیگ بد را تا تقریبا اواخر فصل دوم دیدم و احتمالا همین فصل را که تمام کنم ان را هم کنار میگدارم.
برلین اصلا شور و مفهوم خانه کاغذی را نداشت.
سلول های یومی تجربه خوبی بود. سریال شاهکار و عالی ای نبود اما از تماشایش پشیمان نیستم.
می ماند پاسخ به 1988 که گذاشتمش برای روز های دلگیر خوابگاه چون سریال حال خوب کنی بود و ارسلان را هم برای ارضای کنجکاوی ام تمام خواهم کرد.
از میان اینها سقوط، دهکده پرملال و جاده انقلابی داستان های پر مغزی بودند و دوستشان دارم.
نغمه آتش و یخ داستان پر کششی دارد و به همان اندازه جزئیات دارد که آدم را خسته میکند.
جلد دوم امیلی را بیشتر از مابقس اش دوست داشتم.
فلسفه داستایوفسکی و سلمان پاک را هم برای نوشتن مقاله و داستان خوانده بودم که مقاله را رها کردم اما داستان را فرستاده ام.
بقسه هم که داستان و رمان نوجوان بودند و به همان اندازه میشد ازشان انتطار داشت و لذت برد.
جالب است که تابستانم فقط در همین چند خط خلاصه شد :))))
پایان تابستان /
1 Mehr 03
#wish movie#movies#movie review#watch list#movie recs#films#bookblr#books#reading#book blog#bookworm#book review#booklr#the book of bill#comic books#last day of summer#summer#summer vibes#daily life#life#diary#journal#college#notes#study motivation#study blog#studyspo#student#studying#student life
5 notes
·
View notes
Text
نمونه کارهای تیم دیجی ادز - طراحی کارت ویزیت
کارت ویزیت، یکی از ابزارهای حیاتی در جهت تبلیغات شخصی و تجاری است که به شکل مستقیم با ارتباط فردی و برندسازی در تعامل میافتد. با طراحی حرفهای کارت ویزیت، اطلاعات ارتباطی فرد یا کسب و کار به صورت جذابی ارائه میشود. سایت دیجی ادز با امکانات گستردهای که فراهم کرده است، میتواند به کسب و کارها در طراحی و چاپ کارت ویزیت با استفاده از الگوها و ابزارهای حرفهای کمک کند، تا این ابزار به بهترین شکل ممکن تأثیرگذار باشد.
توسط این سرویس، کسب و کارها و افراد میتوانند با سادگی و به سرعت کارت ویزیت حرفهای خود را طراحی کرده و به چاپ بسپارند. این سیستم سریع، کارآمد و با کیفیت، به کاربران این امکان را میدهد تا با هزینه کمتر و در زمان کوتاهتر به نتایج بهتری دست یابند. در نهایت، کارت ویزیت ابزاری معمولی به نظر میآید، اما با انتخاب درست و استفاده از امکانات سایت دیجی ادز ، این ابزار میتواند به یک ابزار بسیار قدرتمند و تأثیرگذار در تبلیغات شخصی و تجاری تبدیل شود.
سفارش طراحی کارت ویزیت حرفه ای
#طراحی کارت ویزیت#کارت ویزیت#سفارش#سفارش طراحی کارت ویزیت#نمونه کارهای تیم دیجی ادز#سایت دیجی ادز#طراحی
4 notes
·
View notes