#کاش
Explore tagged Tumblr posts
Text
Farsça sevdam izin verirse ben de ders çalışmak isterim 😐
20 notes
·
View notes
Text
قابلیت اینو دارم این مادرجنده رو طلسم کنم.
#شب قبل مدرسست و ی دو دیقه نمیذاره اروم باشم این مادرجنده اه#با اون تعرضا و کل گوهخوریاش#ولی سگمصب پارتی داره. بدردم میخوره.#کاش میتونستم بکشمش.#انتقاممو بگیرم.#اون کیر لعنتیشو ببرم شاید.#eh#i hate him a lot.#vent#mine
0 notes
Text
obligatory comeback vent post lmao
#sabi's words#از خودم متنفرم و ای کاش یاد میگرفتم کی دهنمو ببندم#وای.#So much has happened since I last opened this app!#I quit my job I finished this semester and for the first time in 6 years I'm about to have my summer entirely to myself#No responsibilities no job my hours are all my own#but I will be looking for another one bcs finance#but also I shousk study for my masters this summer so. I guess I'm not all that free#I feel like there's a lot more I meant to write here bcs I treat this tag like a journal#oh yeah I caught feelings for someone#hmm what else#I found some new friends but I'm constantly anxious about having said the wrong thing while with them#I'm feeling kinda ok for the first time in a while#Like nothing's wrong and nothing's gonna be wrong#oh I got into true crime#hmm what else... oh I finally got that Shakespearean plan down for the summer#I've got so many books and manga and anime to catch up on#I still haven't watchdd jjk0 and s2 is coming next week smh#And I still haven't watched Witcher2 but s3 is coming#gotta catch up with snk and kny#And watch a lot of new things and read a lot of new things#Ah that sums it up#This wasn't much of a vent post lmao the vent is the 2 Persian sentences at the top
1 note
·
View note
Text
’’کاش میرے اور مکہ کے درمیان کوئی گلی ہوتی، جب بھی میرا دل تھکتا میں اس کی طرف جاتا۔‘‘
“I wish there was a street between me and Mecca, whenever my heart was tired I would go to it.”
597 notes
·
View notes
Photo
(21/54) “After the election I took one more visit to Ferdowsi’s tomb. This time I brought my own children with me. It hadn’t changed much in thirty years, but I had changed. I had a better understanding of the sacrifice he’d made for his ideals. Ferdowsi worked for thirty-three years. Seven verses a day. 𝘈 𝘤𝘢𝘴𝘵𝘭𝘦 𝘰𝘧 𝘸𝘰𝘳𝘥𝘴, 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘯𝘰 𝘸𝘪𝘯𝘥 𝘰𝘳 𝘳𝘢𝘪𝘯 𝘸𝘪𝘭𝘭 𝘥𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘺. While my children played in the gardens I stood quietly at the foot of his tomb. I ran my fingers across the stones. ‘In The Name of The God of Soul and Wisdom.’ 𝘑𝘢𝘢𝘯 and 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. The two things all humans have. The wisdom to choose. And the soul to create. When I received the development budget for Nahavand, I called a meeting in the town’s biggest auditorium. Each village sent a representative. I told them: ‘God created the earth, the trees, and the waters, but after that he did not make a single chair. He has left the rest to us.’ I told them: ‘Organize a council, assess your own needs, make specific proposals.’ I’d only pay for things that could be seen, because I wanted no corruption in Nahavand. And priority was given to projects where labor was provided by the villagers themselves. I wanted them to get involved, participate. I wanted them to feel a sense of ownership. I wanted an Iran where everyone felt like the king or queen of their own country. Back then it was common for villagers to kiss the hands of government officials. I would not allow it. I told them: ‘We don’t need to do this anymore.’ If I was unable to stop them in time, I’d kiss their hand right back. There was one woman in Nahavand who lived in a tent. I promised her that I would not own a home before she did. I tended Nahavand like I tended my garden. I picked every weed the moment it appeared. I followed up on every call, every letter. My phone was never unplugged. My plan was to serve two or three terms, so that I could gain some experience and build my name. Then I’d bring my ideas directly to the people. What I could do for my garden, I could do for Nahavand. And what I could do for Nahavand, I could do for all of Iran.”
پس از انتخابات، سفری دیگر به آرامگاه فردوسی رفتم. بچهها همراهم بودند. در حالی که آنها در باغ و میان درختان سرگرم بازی بودند، خاموش پای آرامگاه ایستادم، انگشتانم را به نرمی بر سنگ آرامگاه کشیدم. بیش از هزار سال است که پیکر پاکش درون این خاک گرامی خفته است. «به نام خداوند جان و خرد.» دو پدیده که همهی مردمان از آن برخوردارند. خرد برای گزینش و جان برای کوشش و آفرینش. فردوسی سیوسه سال کار کرد. میانگین روزانهاش هفت بیت است. کاخی از نظم پی افکند که از باد و باران نیابد گزند. آرامگاه در این چهل سال تغییر چندانی نکرده بود. من ولی تغییر کرده بودم. آگاهی و شناخت بیشتری از فداکاریهای او برای آرمانهایش داشتم. در آغاز دورهی نمایندگیام، بودجهی اندکی در اختیار نمایندگان گذاشتند تا خرج آبادانی روستاها شود. به جای قسمت کردن آن به طور مساوی میان روستاها، جلسهای در سالن بزرگ شهر برگزار کردم، به نمایندگان روستاها گفتم که انجمنهایشان را تشکیل دهند. نیازمندیهای خود را ارزیابی کنند و پیشنهادهای دقیق ارائه دهند. گفتم: «خدا زمین، درختان و آب را آفرید ولی پس از آن یک صندلی هم نساخته است. کارهای دیگر با ماست.» میخواستم مسئولیت آنان را نسبت به خود و جامعه یادآور شوم، چشم به راه کسی نباشند تا دشواریهایشان را آسان کند. ایرانی میخواستم که همه در آن مشارکت داشته باشند. ایرانی که در آن زن و مرد ایرانی شهریاران میهناند. از دیرباز در روستاها بوسیدن دست بزرگانشان رسم بود ولی من هرگز این را نپذیرفتم. گفتم: «نیازی به این کار نیست.» و اگر ناگهانی پیش می آمد من هم بیدرنگ دست آنها را میبوسیدم. در نهاوند زنی تنها کنار شهر در چادر میزیست. از من درخواست خانه داشت، به او گفتم تا زمانی که او خانهدار نشود من هم خانهدار نخواهم شد، کاش دستکم او تا کنون صاحب خانهاش شده باشد! به نمایندگان قطعه زمینی ب�� بهای ارزان پیشنهاد شد، من نپذیرفتم. از نهاوند مانند باغچهی خودم پرستاری میکردم. همینکه گیاه هرزهای نمایان میشد آنرا از ریشه میکندم. تلفن من هرگز بسته نبود. همهی تلفنها و نامهها را پیگیر بودم. اگر در توانم بود یاری کنم، میکردم. برنامهام این بود که دو یا سه دوره خدمت کنم تا مرا به درستی بشناسند، پس میتوانستم به یاری آرمانخواهان دیگر راه پیشرفت و سرفرازیها را بپیماییم. آنچه را برای باغچهام میتوانستم بکنم، برای نهاوند هم خواهم توانست و آنچه را که برای نهاوند بتوانم، برای ایران هم شدنیست
144 notes
·
View notes
Text
کاش اپنے درد سے بیتاب ہوتے اے فراقؔ
دوسرے کے ہاتھوں یہ حال پریشاں کچھ
نہیں
فراق گورکھپوری
7 notes
·
View notes
Text
کاش اور دعا کے بیچ صرف یقین کا فاصلہ ہے۔
kaash aur dua k beech sirf yaqeen ka faasla hai.
14 notes
·
View notes
Text
زندگی گر هزار باره بود
امشب از آسمان ديده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هايم جرقه می کارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری ! آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست
از سياهی چرا هراسيدم
شب پر از قطره های الماس است
آن چه از شب به جای می ماند
عطر خواب آور گل ياس است
آه ! بگذار گم شوم در تو
کس نيابد دگر نشانه من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوَزد بر تن ترانه من
آه ! بگذار از اين دريچه باز
خفته بر باد گرم روياها
هم ره روزها سفر گيرم
بگريزم ز مرز دنياها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم تو ! پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته ست دريایی ست
کی توانِ نهفتنم باشد
باز تو زين سهمگين طوفان ها
کاش ! يارای گفتنم باشد
بس که لبريزم از تو می خواهم
در ميان صحراها
سر بسايم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها
آری ! آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست
فروغ فرخزاد
30 notes
·
View notes
Text
امروزم بدک نگذشت.
ساعت چهار صبح خالهم با بچه هاش رسیدن اینجا.. من نمیدونم چطوری خسته نمیشن واقعا.
یه خاله دیگه م هم با همه بچه هاش اومد. (جز یه دخترخالم که کلاس داشت..) جالبه هیچکدوم نمیدونستن اون یکی قراره بیاد.
سر میز از نوه خالم پرسیدم اومدیم کجا، مامانش زیرلبی گفت بگه طالقان. چی گفت؟ اومدیم طالبان👍🏻
بخاری رو هم که دید گفت : این چی چیه؟
+ بخاریه.
- توش جیش میکنیم؟
+ نه.
- چرا.
بعد صبحونه رفتم در پشتی رو باز کردم، جلوش یه جوی خوب داره. بچه ها نشستن لبش و بازی کردن. بماند آب پاش پلاستیکی یکیشون افتاد و آب بردش کلی دویدیم پیداش کنیم که گریه ش رو تموم کنه.. خوشحال شد.
کلی سنگ پرت کردیم تو آب، گل گذاشتم روی موهاشون، بهشون خوش گذشت. خوشحالم.
(باید مشکلات خشممو با پرت کردن سنگ تو آب از بین ببرم)
نهارو همه کنار هم خوردیم. (کل سینی گوجه ها قبل پخت چپه شد رو زمین، برشون گردوندیم یه گوجه دیگم بعدش افتاد عالیه)
از نوه خالم پرسیدم به کی رای میدی؟ گفت : من به تو رای میدم. به (اشاره به دخترخاله هام) شما هم میدم به همه رای میدم.
کاش تو زندگیم همین شکلی ساده باشم.
بعدم همه یکم استراحت کردن و به اجبار یک دوست عزیز فرستادنمون جهت رای دادن. تو این گرمای سگ پز سگ میره بیرون آخه؟ از بینمون ۴ نفر رای دادن کلا. منم فقط کاغذشو انداختم تو صندوق، خودم رای ندادم.
حالا تو ماشین :
مادر : حالا تو به کی رای دادی؟
(پدرجان موقع رای دادن کاغذشو قایم کرد گفت نمیخوام رای منو ببینین)
پدر : دزد بزرگ.
به این ترتیب وقتی مادرجان منظورشو فهمید دعوا شد.
برگشتیم خونه یکم میوه خوردیم و استراحت از اونجایی که همه خسته راه بودن..
به باغ مادربزرگم هم سر زدیم و چندتا آلبالو چیدیم، یه گل جدید دیدم. خیلی جزئیات داشت و انگار وسط برگای ریزش یه مرکز کاج شکل کوچیک داشت . اکثر فامیل برگشتن خونه هاشون و امیدوارم سالم رسیده باشن چون چند دقیقه پیش چنان رعد و برقی شد که کرک و پرام ریخت..
رفتیم لب یه رودخونه که پشت باغ بود، خیلی پر آب بود و یه خانواده نزدیکش نشسته بودن. سنگ پرت کردم تو آب که البته تو کفشام کلی آب رفت..
وقتی بقیه رفتن ما هم با یه خاله و داییم رفتیم سه تا روستا رو دیدیم، مرجان، نساء اولیا و جوستان.
برگشتیم خونه. دوباره در پشتی رو باز کردم یکم نشستم تو لب آب پاهام خنک شد کلی هم آرامش گرفتم.
واکنش صادقانه یه بنده خدایی که ته جوی وایساده درحال خوردن آب :
اون بنده خدا تا ابد :
یکم از آسمون آبی فیض بردیم و برگشتیم تو.
امروز صفحه جدیدی از بولت ژورنالم درست نکردم.. فردا هم برمیگردیم تهران.
بدرود.
جوجه رو نگاه آخه، پسرخالمه :>>
#SoundCloud#ایرانی#iran#soundcloud#ایران#persian#iranian#dear diary#diary#خاطره#stand with iran#trip#family#family trip#family travel#family time#alborz#taleghan#سفر#سياحة و سفر#travel#persian food
5 notes
·
View notes
Text
قہر ہو یا بلا ہو جو کچھ ہو کاش کے تم مرے لیے ہوتے
3 notes
·
View notes
Text
کاش هیچ پکی هیچوقت تموم نمیشد
مثل وقتی شمال می باره بارون
4 notes
·
View notes
Text
داشتيم صحبت ميكرديم با دوستم كه ديدي وقتي اينجا جايي ميري بهت خوش ميگذره همهاش تو ذهنت اینه که اینا همهاش میگذره، و توی دلت همیشه اینه که کاش با دوستای خودم تو ایران خوش میگذروندم. مردم ما واقعا بدبخت شدن. من فرصت اینو داشتم بیام اینجا این چند ماه بفهمم زندگی چیه. پس بقیه چی؟
یعنی سرنوشت ما و تمام دلیل بودنمون این بود که زیر سایه آخوند زجر بکشیم؟
—-
انقدر که ننوشتم اینجا يادم رفته از كجا بايد شروع كنم.
دوستام همش ميخواستن واسم تولد بگيرن ولي من گفتم خوشم نمياد و اينا، ديدم بعد از امتحانا واسم كادو گرفته بودن. تك تك چيزايي كه گرفته بودن پشتش كلي فكر و خلاقيت بود. واثعا خوشحالم كه دوستاي به اين خوبي پيدا كردم. مثلا رفته بوديم يه جايي از يه ادكلن خوشم اومده بود ميخواستن همونو بگيرن يادشون نبود اين يكيو. :)))) ولي
It’s the thought that counts.
اون تيكه اي از ديوار برلين كه بوسه سوسياليسميه رو كه همش ميگفتم خيلي از نقاشيش خوشم مياد، واسم فندكشو گرفته بودن. اون شات گلسي كه ممه داشت. :)))) و چيزاي ديگه.
واقعا اينجور آدما هستن كه وارد زندگيت ميشن و تو هي ميتوني ناخودآگاه افكار بدتو به تعويق بندازي. فرصت نميكني بهشون فكركني اصلا.
—-
هر از گاهي به تهران فكرميكنم. دلم براي مامانم و بقيه، به جز خواهرم و دوستم تنگ نشده. انقدري كه براي خودم هم عجيبه. هي ميشينم تمركز ميكنم ببينم توي زندگيم تا حالا دل تنگ "فردي" شدم يا نه؟ به هيچي نميرسم. من واقعا دلم تنگ نشده واسشون. دلم واسه زندگي سگيم تو ايران هم تنگ نشده. واسه مكان ها ولي چرا. نه اينجوري كه بگم واي كاش الان اونجا بودم، صرفا در اين حد كه يه ريل تو اينستاگرم از فلان محله ميبينم ميگم عه اينجا. حس تعلق خاطر دارم صرفا بهشون. تا حدي دلم واسه هيچ چيز و هيچ كسي تنگ نشده كه نگران روان خودمم. سالمم من اصلا؟ مامانم از طرفي بيچارم كرده. هرروز و هرشب پيام ميده خوبي؟ چيكار ميكني؟ برام سواله كه واقعا دلش تنگ شده يا اداست؟ دو تا از فاميلاي ديگمونم مهاجرت كردن، يكيشون يه ترم قبل از من و خواهرم به نقل از مامانم بهم گفت كه " آره بابا اونا هرروز با خانواده اشىن حرف ميزنن!" ميتونم تصور كنم كه راجع به من پيش خودش چي فكرميكنه. يا فكرميكنه دارم مقاومت ميكنم و احساساتمو بروز نميدم :)) يا فكرميكنه كه "سنگدلم. " عين كلمه اي كه خوذش به كار برد. چي ميشه كه تو اين همه بلا و بدبختي و فشار سر بچه خودت بياري، از هرنظر محدودش كني، هرچيزي كه از دهنت درمياد رو نثارش كني، باعث شي بره تو اتاق عمل واسه كارات، بعد گردن نگيري و سنگدل صداش كني؟
امروز تو حموم ساد ياد خود ايرانم افتادم كه تو حموم هراز گاهي به خودم ميومدم ميدييدم دندونامو دارم به هم فشار ميدم، چشمام از عصبانيت گرد شده، تپش قلب گرفتم، به يه جا خيره شدم و ساكن نشستم، دارم تو ذهنم با مامانمو خاله ام و فاميلاي مادرجنده امون بحث ميكنم. بعد تو حموم يادم افتاد كه واي من واقعا اين افكار رو داشتم، اين حسارو داشتم و از وقتي اومدم اينجا و عمدي ارتباطمو قطع كردم باهاشون، واقعا اعصابم سالمه!!!! واسم عجيبه، يعني همونطور كه فكرميكردم راه فرارم از همه اونا مهاجرت بود؟ فاصله زياد فيزيكي بود؟
——
محل كارم اوكيه، رئيسم و همكارام خيلي آدماي خوبين و هوامو دارن، اضلا اون استريوتايپاي آلمانيا رو توشون نميبينم واسه خودمم دور از انتظاره. :)))
ولي حس ميكنم بايد از لحاظ مالي جور ديگه اي مستقل شم و خيلي فشار رواني از اين لحاظ رومه. رئيسم نميخواد زياد كار كنم به عنوان دانشجو و صرفا كاراي دم دستي بهم ميده. البته اون طوري كه با بقيه كه كار ميكنن صحبت كردم همشون ميگن دانشجوهايي كه كار ميكنن همينه وضعيتشون. ولي اين تعداد ساعات منو كم ميكنه به ٢٠ ساعت نميرسه و اين حقوقي كه ميگيرم اضلا دستمو نميگيره. الانم كه كلاسا شروع شه نميدونم چطوري ميخوام مديريت كنم كه دو روز رو حداقل برم شركت.
—-
3 notes
·
View notes
Text
کاش میں کسی ویران گھاٹی میں ِکھلا کوئی پھول ہوتی ، اس دُنیا سے میرا کوئی واسطہ نا ہوتا ، وہیں کِھلتی اور وہیں مُرجھا جاتی!*
I wish I were a flower blooming in a deserted valley, I had no connection with this world, I would bloom there and wither there!*
47 notes
·
View notes
Text
کاش یہ زندگی آخر سے شروع ہوتی۔ ہم بوڑھے پیدا ہوتے۔ محبت کی صورت میں جواں ہوتے اور پھر بچے کی صورت میں ماں کی پیار بھری آغوش میں کسی رات دم توڑ دیتے -
#urdu#authors#اردو پوسٹ#urdu shairi#poetry#اردو شاعری#relatable quotes#اردوادب#atticus poetry#اردو#اردو ادب#ادب
4 notes
·
View notes
Text
تیرے بِنا زندگی سے کوئی ، شکوہ تو نہیں
تیرے بنا زندگی بھی لیکن ، زندگی تو نہیں
کاش ایسا ھو
تیرے قدموں سے، چُن کے منزل چلیں
اور کہیں، دور کہیں
تم گَر ساتھ ھو ، منزلوں کی، کمی تو نہیں
جی میں آتا ھے، تیرے دامن میں
سر چھپا کے ھم، روتے رھیں، روتے رھیں
تیری آنکھوں میں، آنسوؤں کی، نمی تو نہیں
تم جو کہہ دو تو
آج کی رات، چاند ڈوبے گا نہیں
رات کو روک لو
رات کی بات ھے، اور زندگی، باقی تو نہیں
سمپورن سنگھ گلزار
9 notes
·
View notes