Tumgik
#کاش
aya-meftun · 2 years
Text
Farsça sevdam izin verirse ben de ders çalışmak isterim 😐
20 notes · View notes
expressionless-fr · 3 months
Text
قابلیت اینو دارم این مادرجنده رو طلسم کنم.
0 notes
bluethedream · 1 year
Text
obligatory comeback vent post lmao
1 note · View note
0rdinarythoughts · 1 year
Text
Tumblr media
’’کاش میرے اور مکہ کے درمیان کوئی گلی ہوتی، جب بھی میرا دل تھکتا میں اس کی طرف جاتا۔‘‘
“I wish there was a street between me and Mecca, whenever my heart was tired I would go to it.”
596 notes · View notes
hermarsh · 4 days
Text
داداشم داره کلی چیز یاد میگیره تو این سن. من؟ لیترالی هیچی، قبلا هم هیچی. تنها وجه مشترکمون کلاس زبان رفتنه، این کثافت کلی داره استعداد کشف میکنه با وجود کیسه خمیر بودنش. واقعا میتونستم، علاقه و استعدادش رو داشتم. سال قبل تا یه حدی خودم کد نویسی رو یاد گرفتم، دقیقا همون چیزی که خیلی برای یادگیریش اصرار داشتم. الان این احمق دراز رو میفرستن این کلاس و اون کلاس، اون روز میگفت "ایح نیمیخیم بیریم" کس نگو لجن بی بخار.
با وجود اینکه نن بابام طبق معمول! قول دادن که عاره دابش کارت تموم بشه کلی هم چیز میز یاد تو میدیم، به خدا اگه قبول کنم قشنگ معلومه خیلی اوقات هم خودشون حس بدی بهشون دست میده، چون واقعا وقت داشتن و هیچی یادم ندادن.
اون همه تابستون گذشت!! بدون هیچ کاری. دراز آقا یه تابستون رو هم از دست نمیده. با وجود اینکه اصرار میکردم یادم بدین میگفتن فعلا درستو بخون!! هم سن همین پسره ی لجن بودم لعنتی. چی رو بخونم؟ مطالعات گاییدنی اجتماعی؟ یا قرآن؟ شایدم پیک نوروزی حل کنم:(((؟ دبیرستان مهمه عزیز احمق من.
همین چس کارایی که کردن هم منت سرم میذارن. "نه ما بهت پیل میدیم" پولی که تو میدی به چه درد میخوره؟ چیکارش کنم این لامصبو وقتی خودم توی بدست اوردنش هیچ نقشی نداشتم؟ تا ابد از شما دوتا خرپول پول بگیرم؟ خوشبحالتون بابا، چقدر جنرس و کایند هستید.
کاش برم فقط. کلی برای ول کردن این زباله ها برنامه دارم. کات آف د تایز کنم و در برم از این زندگی مرداب مانند. بدون هیچ هیجانی، هیچ تجربه ای. وقتی برم دیگه نیاز نیست واسه کار کردن اجازه بگیرم. کثافت. کار دولتی فقط عار نیست، آره؟ احمق.
پارامسیای افسرده ی مردابی. تو تنهاییتون بپوسید. اه
26 notes · View notes
humansofnewyork · 10 months
Photo
Tumblr media
(21/54) “After the election I took one more visit to Ferdowsi’s tomb. This time I brought my own children with me. It hadn’t changed much in thirty years, but I had changed. I had a better understanding of the sacrifice he’d made for his ideals. Ferdowsi worked for thirty-three years. Seven verses a day. 𝘈 𝘤𝘢𝘴𝘵𝘭𝘦 𝘰𝘧 𝘸𝘰𝘳𝘥𝘴, 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘯𝘰 𝘸𝘪𝘯𝘥 𝘰𝘳 𝘳𝘢𝘪𝘯 𝘸𝘪𝘭𝘭 𝘥𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘺. While my children played in the gardens I stood quietly at the foot of his tomb. I ran my fingers across the stones. ‘In The Name of The God of Soul and Wisdom.’ 𝘑𝘢𝘢𝘯 and 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. The two things all humans have. The wisdom to choose. And the soul to create. When I received the development budget for Nahavand, I called a meeting in the town’s biggest auditorium. Each village sent a representative. I told them: ‘God created the earth, the trees, and the waters, but after that he did not make a single chair. He has left the rest to us.’ I told them: ‘Organize a council, assess your own needs, make specific proposals.’ I’d only pay for things that could be seen, because I wanted no corruption in Nahavand. And priority was given to projects where labor was provided by the villagers themselves. I wanted them to get involved, participate. I wanted them to feel a sense of ownership. I wanted an Iran where everyone felt like the king or queen of their own country. Back then it was common for villagers to kiss the hands of government officials. I would not allow it. I told them: ‘We don’t need to do this anymore.’ If I was unable to stop them in time, I’d kiss their hand right back. There was one woman in Nahavand who lived in a tent. I promised her that I would not own a home before she did. I tended Nahavand like I tended my garden. I picked every weed the moment it appeared. I followed up on every call, every letter. My phone was never unplugged. My plan was to serve two or three terms, so that I could gain some experience and build my name. Then I’d bring my ideas directly to the people. What I could do for my garden, I could do for Nahavand. And what I could do for Nahavand, I could do for all of Iran.” 
پس از انتخابات، سفری دیگر به آرامگاه فردوسی رفتم. بچه‌ها همراهم بودند. در حالی که آنها در باغ‌ و میان درختان سرگرم بازی بودند، خاموش پای آرامگاه ایستادم، انگشتانم را به نرمی بر سنگ‌ آرامگاه کشیدم. بیش از هزار سال است که پیکر پاکش درون این خاک گرامی خفته است. «به نام خداوند جان و خرد.» دو پدیده که همه‌ی مردمان از آن برخوردارند. خرد برای گزینش و جان برای کوشش و آفرینش. فردوسی سی‌وسه سال کار کرد. میانگین روزانه‌اش هفت بیت است. کاخی از نظم پی افکند که از باد و باران نیابد گزند. آرامگاه در این چهل سال تغییر چندانی نکرده بود. من ولی تغییر کرده بودم. آگاهی و شناخت بیشتری از فداکاری‌های او برای آرمان‌هایش داشتم. در آغاز دوره‌ی نمایندگی‌ام، بودجه‌ی اندکی در اختیار نمایندگان گذاشتند تا خرج آبادانی روستاها شود. به جای قسمت کردن آن به طور مساوی میان روستاها، جلسه‌ای در سالن بزرگ شهر برگزار کردم، به نمایندگان روستاها گفتم که انجمن‌هایشان را تشکیل دهند. نیازمندی‌های خود را ارزیابی کنند و پیشنهادهای دقیق ارائه دهند. گفتم: «خدا زمین، درختان و آب‌ را آفرید ولی پس از آن یک صندلی هم نساخته است. کارهای دیگر با ماست.» می‌خواستم مسئولیت آنان را نسبت به خود و جامعه یادآور شوم، چشم به راه کسی نباشند تا دشواری‌هایشان را آسان کند. ایرانی می‌خواستم که همه در آن مشارکت داشته باشند. ایرانی که در آن زن و مرد ایرانی شهریاران میهن‌اند. از دیرباز در روستاها بوسیدن دست بزرگان‌شان رسم بود‌ ولی من هرگز این را نپذیرفتم. گفتم: «نیازی به این کار نیست.» و اگر ناگهانی پیش می آمد من هم بی‌درنگ دست آنها را می‌بوسیدم. در نهاوند زنی تنها کنار شهر در چادر می‌زیست. از من درخواست خانه داشت، به او گفتم تا زمانی که او خانه‌دار نشود من هم خانه‌دار نخواهم شد، کاش دستکم او تا کنون صاحب خانه‌اش شده باشد! به نمایندگان قطعه زمینی با بهای ارزان پیشنهاد شد، من نپذیرفتم. از نهاوند مانند باغچه‌ی خودم پرستاری می‌کردم. همینکه گیاه هرزه‌ای نمایان می‌شد آنرا از ریشه می‌کندم. تلفن من هرگز بسته نبود. همه‌ی تلفن‌ها و نامه‌ها را پی‌گیر بودم. اگر در توانم بود یاری کنم، می‌کردم. برنامه‌ام این بود که دو یا سه دوره خدمت کنم تا مرا به درستی بشناسند، پس می‌توانستم به یاری آرمانخواهان دیگر راه پیشرفت و سرفرازی‌ها را بپیماییم. آنچه را برای باغچه‌ام می‌توانستم بکنم، برای نهاوند هم خواهم توانست و آنچه را که برای نهاوند بتوانم، برای ایران هم شدنی‌ست
144 notes · View notes
bakubaby3 · 9 months
Text
زندگی گر هزار باره بود
امشب از آسمان ديده تو     
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها  
پنجه هايم جرقه می کارد
شعر ديوانه تب آلودم    
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره می سوزد    
عطش جاودان آتش ها
آری ! آغاز دوست داشتن است   
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم   
که همين دوست داشتن زيباست
از سياهی چرا هراسيدم     
شب پر از قطره های الماس است
آن چه از شب به جای می ماند 
   عطر خواب آور گل ياس است
آه ! بگذار گم شوم در تو       
کس نيابد دگر نشانه من
روح سوزان و آه مرطوبت      
بوَزد بر تن ترانه من 
آه ! بگذار از اين دريچه باز       
خفته بر باد گرم روياها
هم ره روزها سفر گيرم         
بگريزم ز مرز دنياها
دانی از زندگی چه می خواهم     
من تو باشم تو ! پای تا سر تو 
زندگی گر هزار باره بود   
بار ديگر تو بار ديگر تو 
آنچه در من نهفته ست دريایی ست 
کی توانِ نهفتنم باشد
باز تو زين سهمگين طوفان ها       
کاش ! يارای گفتنم باشد
بس که لبريزم از تو می خواهم     
در ميان صحراها
سر بسايم به سنگ کوهستان   
تن بکوبم به موج درياها 
آری ! آغاز دوست داشتن است 
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم     
که همين دوست داشتن زيباست
فروغ فرخزاد
25 notes · View notes
urdu-poetry-lover · 4 months
Text
قتل چھپتے تھے کبھی سنگ کی دیوار کے بیچ
اب تو کھلنے لگے مقتل بھرے بازار کے بیچ
اپنی پوشاک کے چھن جانے پہ افسوس نہ کر
سر سلامت نہیں رہتے یہاں دستار کے بیچ
سرخیاں امن کی تلقین میں مصروف رہیں
حرف بارود اگلتے رہے اخبار کے بیچ
کاش اس خواب کی تعبیر کی مہلت نہ ملے
شعلے اگتے نظر آئے مجھے گلزار کے بیچ
ڈھلتے سورج کی تمازت نے بکھر کر دیکھا
سر کشیدہ مرا سایا صف اشجار کے بیچ
رزق ملبوس مکاں سانس مرض قرض دوا
منقسم ہو گیا انساں انہی افکار کے بیچ
دیکھے جاتے نہ تھے آنسو مرے جس سے محسنؔ
آج ہنستے ہوئے دیکھا اسے اغیار کے بیچ
محسن نقوی
9 notes · View notes
shazi-1 · 1 year
Text
اب تو آنکھوں میں سماتی نہیں صورت کوئی
غور سے میں نے تجھے کاش نہ دیکھا ہوتا ..
Ab to Aankhon mein samaati nahi soorat koi
Ghor se Maine tujhy kaash na dekha hota ..
23 notes · View notes
princessmacabre · 1 month
Text
Tumblr media Tumblr media
day 76/100 days of productivity
got up at 7 am
morning tea & poetry (continued reading the collection of Anna Akhmatova)
did some french reading
continued reading Clockwork Angel
ploughed my way through three chapters (revising my own translation from yesterday)
household chores
spent some time outside
house cleaning (cleaning the floors)
did the dishes
workout & stretching
bisous
xx
ps: please take the time to check out the link to the performance, my teacher and tutor works with women living in Afghanistan under T@libañ rule. They read and perform texts they’ve written and its some amazing work and art. check it out !!
4 notes · View notes
amiasfitaccw · 3 months
Text
ٹرین میں چدائی
ہیلو دوستو میرا نام نورالعین ہے اور میں یاسر کی 29 سالہ بیوی ہوں. آج میں اپنے شوہر یاسر کے کہنے پر آپ سب سے اپنا ایک ایسا راز اور سیکس کا تجربہ شئیر کرنے جا رہی ہوں جس کو میں جب بھی سوچتی ہوں تو میری پھدی گیلی ہونے لگتی ہے اور میں سوچتی ہوں کاش ایسا پھر میرے ساتھ ہو جائے.
یہ ایک سال پہلے کی بات ہے کہ مجھے اپنی کزن سدرہ کی شادی کا کراچی سے کارڈ آیا ہوا تھا اور سدرہ نے لازمی آنے کا بولا تھا یاسر کام کی وجہ سے میرے ساتھ نہیں جا سکا تو یاسر نے مجھے اکیلی کو جانے کو بولا اور چونکہ میری کزن اصرار کر رہی تھی تو میں نے بھی سوچ لیا کہ میں کراچی شادی میں شرکت کے لئے ضرور جاؤں گی.
یاسر نے راولپنڈی صدر سے میرے لیے ایک ٹرین کا ٹکٹ لے لیا اور کیبن بک کروا دیا اور میں کراچی کے لیے روانہ ہو گئ. میرے ساتھ کیبن میں ایک میاں بیوی تھے جنکی عمر40 سے 50 سال کے قریب تھی.
رسمی گفتگو کے بات اس عورت نے بتایا کہ اسکا نام شگفتہ ہے اور وہ اور اسکا شوہر بھی راولپنڈی سےکراچی جا رہے ہیں.
میں نے شگفتہ کو بتایا کہ میرا نام نورالعین ہے اور میں بھی شادی شدہ عورت ہوں اور سکول ٹیچر ہوں اور راولپنڈی میں ہی رہتی ہوں.
شگفتہ بظاہر اچھی عورت لگ رہی تھی اور کافی باتیں کر رہی تھی جس سے میرا بھی وقت پاس ہو رہا تھا شگفتہ نے اپنا تعارف کروایا کہ وہ بھی راولپنڈی کی رہنے والی ہے مگر اسکی شادی کراچی ہوئی ہے شگفتہ نے بتایا کہ اسکی کوئی اولاد نہیں ہے. شگفتہ کا شوہر عثمان بینک میں منیجر تھا اور 47 سال کے قریب اسکی عمر ہو گئی.
خیر وقت گزر رہا تھا اور رات ہوگئی اور ہم سب نے کھانا کھایا اتو شگفتہ کا شوہر عثمان اوپر برتھ پر سونے چلا گیا اور شگفتہ اور میں باتیں کرنے لگی.
Tumblr media
کچھ دیر کے بعد میں نے نوٹ کیا شگفتہ مجھے تھوڑا عجیب نظروں سے دیکھ رہی ہے اور میرے جسم کو گھور رہی ہے. گرمیوں کے دن تھے اور ہمارے کیبن میں اے سی چل رہا تھا. شگفتہ ایک درمیانے قد کی عورت تھی اور اسکا جسم بھرا بھرا سا تھا اور رنگ کی سانولی تھی. کچھ دیر کے بعد ہم نے لائیٹ بند کر دی تاکہ شگفتہ کا شوہر عثمان کی نیند خراب نہ ہو جائے اور ہم باتیں کرنے لگے.
باتیں کرتے کرتے شگفتہ مجھے عجیب نظروں سے دیکھ رہی تھی اور پھر بولی نورالعین تیرا شوہر بڑا قسمت والا ہے جسکو تیرے جیسی سیکسی بیوی ملی ہے ایک عورت کے منہ سے اپنی ایسی تعریف سن کر میں ہنس پڑی اور بولی شکریہ شگفتہ باجی اور شگفتہ نے بھی مسکرا دیا. اور میں آنکھیں بند کر کہ بیٹھ گئ کیوں کہ میں تھوڑا سونا چاہتی تھی.
کچھ دیر کے بعد میں نے محسوس کیا شگفتہ باجی نے میرے پاؤں پر اپنا پاؤں ٹچ کیا ہے اور اپنے پاؤں کو میرے پاؤں پر رگڑ رہی ہے مجھے تھوڑا عجیب سا لگا تو میں نے اپنا پاؤں پیچھے ہٹا دیا. لیکن کچھ دیر کے بعد شگفتہ نے میرے پاؤں پر اپنا پاؤں پھر سے رگڑنا شروع کر دیا اور پھر میں نے محسوس کیا شگفتہ نے اپنا پاؤں میری شلوار کے پائنچہ سے اندر ڈال کر رگڑ رہی ہے.
میں نے دھیرے سے شگفتہ کو کہا پلیز نہ کریں تو شگفتہ بولی کیوں نورالعین تجھے اچھا نہیں لگ رہا ہے؟
میں نے کہا یہ تھوڑا عجیب ہے. شگفتہ آٹھ کر میرے ساتھ آکر بیٹھ کر دھیرے سے بولی نورالعین تم بہت پیاری ہو اور میں تمہیں پیار کرنا چاہتی ہوں اور یہ کہہ کر شگفتہ نے میرا ہاتھ پکڑ لیا اور مجھے گلے سے لگا لیا. میں نے کہا شگفتہ پاگل ہو؟ مجھے یہ سب تھوڑا عجیب لگ رہا تھا مگر شگفتہ نے مجھے نہ چھوڑا اور میرے ہونٹوں پر شگفتہ نے کس کر دی. میرے ہونٹوں کو پہلی بار کسی عورت نے چوما تھا اور مجھے تھوڑا عجیب لیکن مزا آنے لگا تھا.
Tumblr media
میں نے کہا شگفتہ تمہارا شوہر جاگ جائے گا پلیز ایسا نہ کرو لیکن شگفتہ بولی میرا شوہر نیند کی دوائی لیتا ہے نہیں اٹھے گا. اب شگفتہ نے اپنا ہاتھ میری ٹانگوں پر پھیرنا شروع کر دیا اور بولی نورالعین شرم کیسی ہے جو تمہارے پاس ہے وہی میرے پاس ہے. میں ڈر کے کانپنے لگی کیوں کہ شگفتہ عجیب حرکتیں کر رہی تھی میرے جسم کو سونگھ رہی تھی اور میری ٹانگوں اور کمر پر مستی سے ہاتھ پھیر رہی تھی.
اب شگفتہ نے میرے ہونٹوں کو باقاعدہ کس کیا اور چوسنے لگی میں نے کچھ مزاحمت کے بعد ہار مان لی اور شگفتہ مجھ پر ہاوی ہو گئی. شگفتہ میرے ہونٹوں کو چوس رہی تھی اور ساتھ میں میرے ممے دبا رہی تھی. میں پوری طرح گرم ہو چکی تھی. اب شگفتہ نے کیبن کے دروازے کا لاک چیک کیا اور کچھ دیر پہلے ٹی ٹی ٹکٹ چیک کر کہ جا چکا تھا لہذا اب کسی نے آنا نہیں تھا.
شگفتہ دوبارہ میرے پاس آگئ کیبن میں مکمل اندھیرا تھا. شگفتہ نے اپنی اور میری چادر اتار کر سائیڈ پر رکھ دی اب ہم دونوں بس شلوار قمیض میں تھیں. شگفتہ نے دوبارہ سے میرے ہونٹوں کو چوسنا شروع کر دیا اور ساتھ ساتھ شگفتہ میرے ممے دبانے لگی تو میرا ہاتھ بھی خود ہی شگفتہ کی چھاتیوں پر چلا گیا اور میں شگفتہ کے اور شگفتہ میرے ممے دبانے لگی.
شگفتہ پاگلوں کی طرح میرے ہونٹوں کو چوس رہی تھی. اب شگفتہ نے میری شلوار اتار دی اور مجھے بولی نورالعین میری شلوار اتارو اور میں نے شگفتہ کی شلوار اتار دی. اب شگفتہ نے میری قمیض بھی اتار دی اور پھر میں نے شگفتہ کی قمیض اتار دی. شگفتہ اور میں بس برا میں تھیں شگفتہ نے میرا کالا رنگ کا برا کی ہک کھول کر اتار دیا اور اپنا برا بھی اتار دیا. اب میں اور شگفتہ بلکل ننگی تھیں.
شگفتہ اور میں ایک دوسرے کے قریب آئیں اور ہم نے اپنی چھاتیوں کو آپس میں جوڑنے لگے میرے اور شگفتہ دونوں کے مموں کے نپلز تنے ہوئے تھے. شگفتہ نے میرے ممے چوسنا شروع کر دیے اور میں چلتی ٹرین میں سسکیاں لینے لگی اہ آف کیا مست طریقے سے شگفتہ میرے ممے چوس رہی تھی. یہ میرا عورت کے ساتھ پہلا سیکس کا تجربہ تھا.
اب شگفتہ نے مجھے سیٹ پر ٹانگیں کھول کر بیٹھنے کا کہا اور شگفتہ نیچے بیٹھ کر میری پھدی چاٹنے لگی. میری پھدی پر کافی بال تھے شگفتہ بولی مجھے پھدی پر بال پسند ہیں تو میں نے کہا میرے شوہر یاسر کو پھدی پر بال پسند ہیں تو شگفتہ بولی میرے شوہر عثمان کو بھی بالوں سے بھری چوت پسند ہے. میں مزے سے پاگل ہو رہی تھی اور شگفتہ میری چوت کو چوس رہی تھی کچھ منٹ کے بعد میری پھدی نے شگفتہ کے منہ میں پانی چھوڑ دیا اور شگفتہ نے میری چوت کا پانی پی لیا اور چوت چاٹ کر صاف کر دی.
Tumblr media
اب شگفتہ سیٹ پر آکر بیٹھ گئ اور بولی نورالعین میرے ممے چوس اور میں نے شگفتہ کے 38 سائز مموں کو چوسنا شروع کر دیا. شگفتہ اونچی آواز میں سسکیاں لینے لگی. اب شگفتہ نے اپنی ٹانگوں کو کھول دیا اور اپنی پھدی چاٹنے کا بولا میرا پہلا تجربہ تھا اور پھر میں نے شگفتہ کی بالوں سے بھری پھدی پر ہونٹ رکھ دئے. شگفتہ نے میرا سر اپنی پھدی میں دبایا اور میں زبان شگفتہ کی پھدی کے سوراخ پر مارنے لگی. شگفتہ کی پھدی کا سوراخ کافی بڑا اور کھلا ہوا تھا جو اس وقت مکمل گیلا تھا. میں زور زور سے شگفتہ کی پھدی چاٹ رہی تھی اور شگفتہ کی پھدی سے پیشاب کی مہک آرہی تھی جو مجھے اب اچھی لگ رہی تھی. اب مجھے شگفتہ کی پھدی چاٹنے میں بہت مزا آرہا تھا. کچھ دیر کے بعد شگفتہ کی چوت نے ڈھیر سارا پانی میرے منہ میں چھوڑ دیا میں تھوکنا چاہتی تھی مگر شگفتہ بولی پی جاؤ.
کچھ دیر میں اور شگفتہ ایسے ہی ننگی بیٹھی رہیں. اور کچھ دیر کے بعد شگفتہ نے مجھے پھر سے ہونٹوں پر کس کیا اور بولی نورالعین کیا دل کر رہا ہے تو میں نے کہا شگفتہ کاش کوئی لن میری پھدی کو ٹھنڈا کر دے تو شگفتہ بولی تیری پھدی تیار ہے تو لن تجھے میں اپنے شوہر عثمان سے دلواتی ہوں.
یہ کہہ کر شگفتہ نے میری پھدی میں اپنی انگلی ڈال دی اور میرے ہونٹوں پر زبان پھیرنے لگی. شگفتہ نے پوچھا کیوں نورالعین چدے گی میرے شوہر کے لن سے؟ میں بہت گرم ہو چکی تھی اور میں نے کہا ہاں چدوا لوں گی. شگفتہ نے اپنے شوہر کو اٹھایا اور کہا نیچے اجاو اور شگفتہ کا شوہر عثمان آنکھیں ملتا ہوا نیچے اتر آیا اور مجھے اور شگفتہ کو ننگی دیکھ کر مسکرانے لگا.
عثمان شگفتہ سے بولا شکریہ میری بیوی تم نے آج پھر مجھے ایک نئی چوت کا تحفہ دیا ہے. شگفتہ نے عثمان کی پینٹ شرٹ اتارنے لگی اورعثمان کو فل ننگا کر دیا. عثمان مجھے ننگی دیکھ کر اپنا لن ہلانے لگا اور میرے پاس آکر بولا چدوائے گی پھدی؟
میں نے کہا ہاں تو عثمان نے لن میرے منہ کے قریب کیا اور میں نے عثمان کے لن کو منہ میں لے لیا اور چوسنے لگی. میں زور زور سے لن چوس رہی تھی اور شگفتہ بولی تیرے شوہر کو پتہ نہیں کہ اسکی بیوی ٹرین میں کسی پرائے مرد کا لن چوس رہی ہے. میں فل گرمی سے عثمان کا لن چوس رہی تھی عثمان کا لن 6 انچ کا تھا لیکن موٹا بہت تھا. شگفتہ عثمان کے لن کے ٹٹوں کو ہلا رہی تھی اور میں لن چوس رہی تھی.
اب عثمان نے مجھے سیٹ پر گھوڑی بنا دیا اور دونوں میاں بیوی شگفتہ اور عثمان میری گرم چوت کے سوراخ کو باری باری چاٹنے لگے. میں مزے سے پاگل ہو رہی تھی. کہ اب میں نے عثمان کا سخت موٹا لن پھدی کے سوراخ پر محسوس کیا اور عثمان نے میری کمر پکڑ کر زور دار گھسا مارا اور شگفتہ کے شوہر عثمان کا لن میری پھدی میں گھس گیا اب عثمان نے دو تین زور سے گھسے مارے اور لن پورا میری پھدی میں اندر ڈال دیا.
Tumblr media
عثمان میری چوتر پر تھپڑ مارنے لگا اور مجھے درد کے ساتھ مزا ارہا تھا. اب عثمان نے میری پھدی چودنا شروع کر دی اور زور زور سے میری پھدی چودنے لگا. مجھے عثمان سے پھدی چدوا کر بہت مزا ارہا تھا. عثمان زور زور سے میری چوت چود رہا تھا اور شگفتہ میرے ممے دباتے پوچھ رہی تھی نورالعین مزا آرہا ہے نا؟ میں نے کہا بہت مزا آرہا ہے. عثمان میرے چوتر پر زور دار تھپڑ مارتے ہوئے میری پھدی چود رہا تھا. اچانک مجھے محسوس ہوا کہ عثمان کے لن منی کا فوارہ نکلا ہے اور ساتھ ہی میری پھدی نے پانی چھوڑ دیا عثمان کی منی کو میں اپنی بچہ دانی میں محسوس کر رہی تھی. عثمان نے منی کا آخری قطرہ نکالنے تک لن میری پھدی میں رکھی رکھا اور پھر لن نکال کر میرے منہ میں ڈال دیا اور میں نے عثمان کے لن کو چوس چوس کر صاف کر دیا.
اب شگفتہ میری پھدی کو چاٹ کر صاف کر رہی تھی اور مجھے پوچھا کیسا لگا تو میں نے شگفتہ سے کہا میری زندگی کی یادگار چدائی ہے. اس رات کراچی تک سفر کے دوران عثمان نے میری 4 بار پھدی ماری اور صبح 9 بجے ہم کراچی اسٹیشن پر تھے. ہم نے ایک دوسرے کو الوداع کیا اور میری کزن سدرہ مجھے اسٹیشن لینے آئی ہوئی تھی میں اپنی کزن کے ہمراہ اسکے گھر چلی آئی اور آکر میں نے غسل کیا عثمان کی منی میری پھدی کے سوراخ کے ارد گرد چپکی ہوئی تھی. یہ میری زندگی کا خوشگوار ترین سفر تھا جسکو میں کبھی نہیں بھول سکوں گی.
فرینڈز کیسی لگی میری چدائی کی کہانی کمنٹس میں بتائے گا.
Tumblr media
3 notes · View notes
chashmenaaz · 10 months
Text
صرف ایک لڑکی Just a girl
اپنے سرد کمرے میں In my cold room
میں اداس بیٹھی ہوں I'm sitting sad
نیم وا دریچوں سے Through the semi-open windows
نم ہوائیں آتی ہیں Humid breezes come
میرے جسم کو چھو کر By touching my body
آگ سی لگاتی ہیں They start a fire
تیرا نام لے لے کر By taking your name
مجھ کو گدگداتی ہیں They tickle me
کاش میرے پر ہوتے I wish I had wings
تیرے پاس اڑ آتی I would fly to you
کاش میں ہوا ہوتی I wish I were the wind
تجھ کو چھو کے لوٹ آتی I would touch you and come back
میں نہیں مگر کچھ بھی I am nothing but anything
سنگ دل رواجوں کے Of hard-hearted customs
آہنی حصاروں میں In iron fences
عمر قید کی ملزم Sentenced to life imprisonment
صرف ایک لڑکی ہوں! !I'm just a girl
پروین شاکر Parveen Shakir—
10 notes · View notes
0rdinarythoughts · 5 months
Text
کاش میں کسی ویران گھاٹی میں ِکھلا کوئی پھول ہوتی ، اس دُنیا سے میرا کوئی واسطہ نا ہوتا ، وہیں کِھلتی اور وہیں مُرجھا جاتی!*
I wish I were a flower blooming in a deserted valley, I had no connection with this world, I would bloom there and wither there!*
45 notes · View notes
lifewithdream · 19 days
Text
اے کاش میں بن جاؤں مدینے کا مسافر
I wish I could become a traveler of Madinah
2 notes · View notes
hermarsh · 25 days
Text
کاش میشد خوشحالی، عشق و احساس تعلق رو از مغازه سر کوچه خرید.
2 notes · View notes
kimjeongeun · 1 month
Text
کاش طلوع سرخ شه تحمل دوری از تاواریش رو ندارم
به هر حال امیدوارم تاواریش خوب بخوابه
خیلی دوستش دارم
🤭🤭❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥✨✨
2 notes · View notes