#فرو
Explore tagged Tumblr posts
Text
تأسست شركة فطين تكس في عام 1958 بمدينة حلب في سوريا، وهي واحدة من أبرز معامل الأقمشة في مصر المتخصصة في تصنيع وصباغة وتجهيز الأقمشة بأعلى معايير الجودة والكفاءة. تلتزم الشركة بالبحث والتطوير المستمر في مجال التكنولوجيا، مما يضمن لها التميز ومواكبة أحدث التطورات في قطاع النسيج، بما في ذلك جميع مراحل الصباغة والمعالجة والتجهيز. تسعى فطين تكس دائمًا لتكون الرائدة في تحويل الخيوط إلى منتجات نهائية تلبي احتياجات عملائها.
الموقع الإلكتروني: https://fatintex.com/ar
#أقمشة #قماش #فطين_تكس #فرو
0 notes
Text
تأسست شركة فطين تكس في عام 1958 بمدينة حلب في سوريا، وهي واحدة من أبرز معامل الأقمشة في مصر المتخصصة في تصنيع وصباغة وتجهيز الأقمشة بأعلى معايير الجودة والكفاءة. تلتزم الشركة بالبحث والتطوير المستمر في مجال التكنولوجيا، مما يضمن لها التميز ومواكبة أحدث التطورات في قطاع النسيج، بما في ذلك جميع مراحل الصباغة والمعالجة والتجهيز. تسعى فطين تكس دائمًا لتكون الرائدة في تحويل الخيوط إلى منتجات نهائية تلبي احتياجات عملائها.
الموقع الإلكتروني: https://fatintex.com/ar
#أقمشة #قماش #فطين_تكس #فرو
0 notes
Text
تأسست شركة فطين تكس في عام 1958 بمدينة حلب في سوريا، وهي واحدة من أبرز معامل الأقمشة في مصر المتخصصة في تصنيع وصباغة وتجهيز الأقمشة بأعلى معايير الجودة والكفاءة. تلتزم الشركة بالبحث والتطوير المستمر في مجال التكنولوجيا، مما يضمن لها التميز ومواكبة أحدث التطورات في قطاع النسيج، بما في ذلك جميع مراحل الصباغة والمعالجة والتجهيز. تسعى فطين تكس دائمًا لتكون الرائدة في تحويل الخيوط إلى منتجات نهائية تلبي احتياجات عملائها.
الموقع الإلكتروني: https://fatintex.com/ar
#أقمشة #قماش #فطين_تكس #فرو
0 notes
Text
4 notes
·
View notes
Note
عارفه الكوشنز ال بتدي جمال للركنه في الاوضه ، انتي بردو زي الكوشنز هنا في تمبلر محلياه ومل شويا بفتح صورتك وحاجه كوشنز قمر كدا انتي كمان
دي اغرب حاجة اتبعتتلي علي تمبلر بس لطيفة والله ،شكرا يا انون 😂🌻
3 notes
·
View notes
Photo
(54/54) “I wish I could see it again. Just one more time. I wouldn’t need long. I’d spend a day in Tehran. I’d visit Persepolis, to see the ruins. I’d go to Nahavand, to see my people. To meet their children. And the children of their children. And then I’d go to his tomb. He was buried in his garden. And to stand there one more time, where he tended his trees. Where he sowed his seeds. Seven verses a day. I’d say them quietly in my head, I wouldn’t want to disturb the peace. But something happens, I can’t help it. I feel the heat. I feel the pressure. It’s like a sword pierces my body and I have to let it out: 𝑹𝒂𝒌𝒉𝒔𝒉 𝒓𝒐𝒂𝒓𝒆𝒅 𝒃𝒆𝒏𝒆𝒂𝒕𝒉 𝑹𝒐𝒔𝒕𝒂𝒎! The thunder of hooves, the spark of swords, the clash of axes, the single arrow spinning through the air. Who are these Persians? Rumi, Saadi, Hafez, Khayyam, Ferdowsi. Not even a lion! Not even a lion could stand against them! Our kings. Our queens. Our castles. Our battles. Our banquets. Our songs and celebrations. Our culture. Our wisdom. Our choices. Our story. And our words. All of our words. Words of mothers, words of fathers, words that teach, words that fly, words that cut, words that heal, words laughed, words sung, words wept, words prayed, words whispered in a moonlit garden, words of sin, words kissed, words sighed, words spoken from one knee. 𝘔𝘦𝘩𝘳. Words forgotten. Words remembered again. Words written on a page. Words etched on the face of a tomb. 𝘑𝘢𝘢𝘯. 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. A castle of words! That no wind or rain will destroy! Who we were. Who we were! But also, who we wanted to be. We begin in darkness. A siren screams. A knight appears. A knight with the heart of a lion. A knight with a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. A knight who rode out to face the enemy alone, and she roared. She roared! She roared at the enemy lines! Here! Here is your champion! Her wisdom, her soul, her voice, her faith, her power, her heart, her passion, her sin, her choice, her life, her fight, her fire, her fury, her justice! And her hair. Hair like a waterfall. Hair like silk. Hair like night. Hair worthy of a crown. 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. All of Iran, in a single poem.”
آرزو دارم بار دیگر آن را ببینم. برای یکبار هم که شده. کوته زمانی شاید. یک روز هم در تهران بمانم. سپس به تختجمشید بروم، ویرانههای پرشُکوهش را دیدار کنم. آنگاه سری به نهاوند بروم، با سر بروم، برای دیدن زادگاهم. دیدن مردمانش. دیدن فرزندان و فرزندانِ فرزندانشان. سپس به آرامگاهاش خواهم رفت. در باغاش که خاک پاک اوست. یک بار دیگر آنجا بایستم که او درختاناش را میپروراند. زمینی که دانههایش را در آن میکاشت. هفت بیت شعر میانگین هر روزش را میسرود. سرودههایش را به آرامی در دل و جانم زمزمه کنم. آرامش آنجا را به هم نخواهم زد. بیگمان از درونم احساسی میجوشد، جلویش را نتوانم گرفت. گرمایش را، فشارش را احساس میکنم. شمشیری تنم را میشکافد، فریادم را فرو میخورم: از این سو خُروشی بر آورد رَخش / وزآن سوی اسب یل تاجبخش! پژواک سُم اسبها، درخشش شمشیرها، چکاچاک تبرها، و چرخش تکتیری در آسمان بلند. کیانند اینان، ایرانیان؟ مولانا، سعدی، حافظ، خیام، فردوسی. دل شیر در جنگشان اندکیست! شاهانمان. شهبانوانمان. کاخهامان. نبردهامان. بزمهامان. سرودها و جشنهامان. پهلوانانمان. فرهنگمان. خردمان. گُزینههامان. داستانمان. و واژگانمان. همهی واژگانمان. واژگان مادران، واژگان پدران، واژگانی که میآموزند، واژگانی که پرواز میکنند، واژگانی که میبُرند، واژگانی که بهبودی میبخشند، واژگان خندان، واژگان سروده شده، واژگان زاری، واژگان نیایش، واژگان نجوا شده در باغ مهتابی، واژگان گناه، واژگان بوسیده شده، واژگان آوخ، واژگان گفته شده بر یک زانو. مهر. واژگان فراموش شده. واژگان یادآوری شده. واژگان نوشته شده بر برگ. واژگان حک شده بر آرامگاه. جان. خرد. کاخی از واژگان! که از باد و باران نیابد گزند! که بودهایم. که بودهایم! و چه میخواستیم باشیم. در تاریکی آغاز میکنیم. بانگ آژیری برمیخیزد. سواری پدیدار میشود. پهلوانی با دل شیر. با خُروشی که دلهای استوار جنگیان را میلرزاند. پهلوانی که به تنها تن خویش به نبرد دشمن میرود. و میخُروشد. میخُروشد! میخُروشد بر صف دشمنان! اینجاست، اینجاست پهلوان شما! خِرد او، جان او، آوای او، ایمان او، نیروی او، دل او، شور او، گُناه او، گُزینهی او، زندگی او، زمان او، نبرد او، آ��ش او، خشم او. داد او! و گیسوان او. گیسوانی چون آبشار. گیسوانی ابریشمین، گیسوانی چون شب. گیسوانی سزاوار تاج. آزادی. همهی ایران در شعری یگانه
767 notes
·
View notes
Text
ندا (۵) - ساناز (۱)
این عکس منو یاد روزی میندازه که برای اولین بار در حضور خانوادهام بالاجبار ممه های درشت و پر از شیر ندا رو خوردم. این دقیقا یک هفته بعد از ماجرای چوقولی کردن من پیش مامان و بابا ی ندا و عصبانیت ابدی ندا از دست من بود و تغییر زندگی منه!... سیاه شدن روزگارم!... برده شدنم... بنده شدنم... بنده نحیف و ضعیف ندا شدنم!...
اون روز ندا، مامان بابام، داداش معین و ساناز، آبجی ستاره و عمه عفت رو دعوت کرده بود. وحشتناک ترین روز زندگی من! اونروز؛ روز تحقیر شدن مطلق من و کل خانوادم بود. ندا که همیشه جلوی خانواده ما لباس باز میپوشید؛ اما اون روز فقط همین بیکینی قرمز رو به تن کرد و وارد مجلس شد. با همه دست و روبوسی کرد. قیافه بابا و معین با دیدن هیبت خیره کننده ندا، دیدنی بود. رنگ جفتشون پریده بود. ساناز، زن داداشم که چند سالی بود بدنسازی میکرد با وجود اینکه با ندا جاری هستش و طبیعتاً باید چشم دیدن ندا رو نداشته باشه، اما لبخند رشک آمیزی روی لبهاش نشست؛ تنه ای به معین زد و رفت توی آغوش ندا. در واقع اونا بهترین دوستای همدیگه هستن. قضیه وقتی برای بابا و معین دارک تر شد که لبهای ساناز و ندا توی همدیگه فرو رفت و اونا از هم لب فرانسوی گرفتن. برگای همه ریخته بود! هم��نجا ساناز هم مانتو جلوبازش و شلوارش رو در آورد و با بیکینی نشست کنار معین... اونجا من برای اولین بار بدن عضلانی ساناز رو دیدم 😱 البته سطح بدن عضلانی ساناز قابل قیاس با ندا نیست؛ اما به هر حال از من و معین خیلی عضلانی تره و هیکل معین در برابرش نحیف و ضعیفه... ساناز یه دختر ۲۴ ساله تبریزیه که به شدت خوشگل و هاته!... به صورت طبیعی بور و بلونده و چشمای عسلی رنگی داره... رابطه ساناز با داداشم معین خیلی خوبه و اونا رابطه عاطفی محکمی دارن... البته ساناز خیلی پر شر و شوره و به شدت برونگرا ست. برهنه شده بود و روی کاناپه چسبید به بدن معین... بدن معین رو بو میکشید و ریز میبوسید... معین که پشماش ریخته بود اما معلوم بود جرات اعتراض به ساناز رو هم نداره... من که میدونستم معین کلا از اول، از ساناز حساب میبرد.
یک هفته آزگار ندا منو کتک زده بود و شکنجه داده بود... شاش و گوهش رو به خوردم داده بود... شب ها از بارفیکس آویزونم میکرد و کونم میزاشت... یک هفته تمام ندا منو از انسان به حیوان تبدیل کرده بود... حیوان و پت شخصی خودش!... من از ندا مثل سگ که نه! خیلی بدتر میترسیدم... اونروز بهم دستور داد که فقط یه شلوارک کوتاه بپوشم، حتی بدون شورت... من نمیدونستم قراره خانواده ام بیان خونمون... هرچند اگه میدونستم هم جرات اعتراض نداشتم!
ندا منو در حضور خانواده ام جلوی کاناپه ای که روش نشسته بود، دوزانو و روی زمین نشوند و دستور داد که بدن، عضلات و پاهاش رو بخورم!
ساناز هم که معلوم بود بدجوری هورنی شده به بدن معین ور میرفت. از حرفایی که توی گوش معین زمزمه میکرد معلوم بود که ساناز هم میخواد همون بلایی رو سر معین بیاره که ندا سر من آورده. بابا و مامان و عمه و ستاره کلا هنگ کرده بودن.
ندا یدفه سوتینش رو داد زیر پستوناش و وااااااااوووو... پستونهای ۸۵ عضلانیش خودنمایی کرد... صدای اوه از بابا و معین بلند شد... من ملتمسانه به چهره ندا نگاه میکردم ولی ندا جوری نگام کرد که زیر سنگینیش له شدم و گفت:« نوبت لیسیدن سیکس پک و ممه ست کون قشنگم! 😉😏» من با التماس گفتم:« خواهش میکنم نداااا 😰» ندا یدفه جوری بهم سیلی زد که پرتاب شد و گفت:« خفه شو توله سگ... کاری رو که گفتم بکن...» بعدش از روی کاناپه نیم خیز شد و با یه قدمت اومد سمتم... خم شد و گردنمو مثل یه بزغاله گرفت و با فشار استخوان شکنی منو از زمین بلند کرد. عقب عقب برگشت و نشست روی کاناپه و منو دوزانو نشوند بین پاهای عضلانیش و گفت:« تخم سگ آشغال... شروع کن و الا همینجا جلو بابا و مامانت پارت میکنم!...» وقتی گردنمو ول کرد بخاطر حالت خفگی که بهم دست داد شروع کردم به سرفه! ولی جوری ترسیده بودم که بدون وقفه شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن سیکس پک ورزیده ندا... پستونای بزرگش مدام به سرم میخورد... من در حال لیسیدن پستونها بودم که ندا شروع کرد به تعریف کردن اتفاق یک هفته پیش برای خانواده من... اونم از موضع بالا و کاملا با اعتماد بنفس و خود برتری که توی لحن و ساختار روحی ندا وجود داشت کسی جرات پاسخ دادن نداشت... ندا گفت که:« از این یه بعد... متین (یعنی من) برده مطلق منه... من صاحبشم... صاحبش!... اختیارش رو دارم... اون مال منه... سگ خونگی من... پت من... جونش تو مشت منه... من مالک جسم و روحش هستم... من!... من خدااااشم... خدااااای قدرتمندش... امروز بهتون گفتم بیاین اینجا تا همتون بفهمید اینو... من از امروز، عروس شما نیستم... صاحب پسرتون و در نتیجه صاحب شمام... میدونید که... خونه مال منه... ماشین مال منه... اون چهارتا تریلی و کامیون هم مال منه... حق طلاق دارم... مهریه ام هم که هست... » بعد انگشت اشاره اش رو به سمت بابا و مامان گرفت و گفت:« اگه بخوام میتونم شما رو مال خودم کنم... پس به نفعتونه که با این قضیه کنار بیاید... کونی های خوبی واسه من باشید...» اگه صدا از دیوار بلند شد، از بابا و مامان و ستاره و عمه هم بلند شد!... ساناز هم که صدای خنده های موزیانه اش به گوش میرسید... من پستونای گرد و بزرگ ندا رو میخوردم... مردم و زنده شدم!
13 notes
·
View notes
Text
می بینم که مثل یک لنگر باستانی فراموش می شوم، در غروب آنجا لنگر می اندازم، و بارانداز غمگین می شود. لطفا در آب راه نروید و آهسته راه نروید. اگر دلت خالی باشد، سطح نازک یخ مانند کاج پژمرده تن برهوتت را نمی تواند تحمل کند و شعرهای مگس مانند شبنمی بر نوک برگ ها بر روحت فرو می ریزد.
من حاضرم تمام شب را برای تو شع��ر بدهم، با همه دود و ابرهایم سرگردان.
آب روان لباس هایم را می پوشاند و ستارگان سوزان مردمک چشمان تو خاموش می شوند. لطفاً مرا تا بالای تپه دنبال کنید، لطفاً دنبال من بیایید تا گرد و غبار و آتش را بردارم و آن را بالا نگه دارید و روی میز امواج کف آلود بگذارید.
آیا اشکی که هنوز ریخته نشده در دریاچه دور منتظرند؟
وقتی تو را دوست دارم، کاج های در باد نام واقعی تو را با شادی ابریشمی خود خواهند خواند.
19 notes
·
View notes
Text
يعني انا هلئ شو البس ؟
بلوزة صوف حفر ؟
ولا جاكية نص كم
ولا شورت فرو بس قلولي🤔🤭
39 notes
·
View notes
Text
❄️ استعدّي لبرد الشتاء مع بيجامات الفرو من متجر Happy Baby ! ❄️
❄️ استعدّي لبرد الشتاء مع بيجامات الفرو من متجر Happy Baby ! ❄️
حصريًا لدينا: اشتري قطعتين بيجامة فرو للأطفال (سيمون - كحلي) واحصلي على خصم 25% 🔥 + شحن مجاني لكل المحافظات!
دللي أطفالكِ بدفء لا يُقاوم مع بيجاماتنا المُميّزة:
🔥 دفا لا مثيل له: خامة فرو ثقيلة تُدفئهم دون الحاجة لِطبقاتٍ إضافية.
🔥 عملية وأنيقة: مريحة في المنزل أو في أيّ مشوار، تصميم عصريّ مع كابيشو وجيوب.
🔥 سهلة العناية: يُمكن غسلها يدويًا أو في الغسالة بكل سهولة.
🔥 جودة عالية بأسعار مُناسبة: نوفر لكِ أفضل الخامات بأسعارٍ تناسب ميزانيتكِ.
🔥 معاينة قبل الاستلام: تأكدي من مُلائمة الطلب قبل الدفع.
🔥 شحن مجاني + دفع عند الاستلام: لِراحةٍ أكبر ولتجربة تسوقٍ مُميزة.
المقاسات:
S: سنتين
M: 4 سنوات
L: 6 سنوات
سارعي بالطلب قبل نفاذ الكمية! 🏃♀️💨
للطلب والاستفسار:
راسلونا عبر رسائل الصفحة 📩
أو اطلبوا مباشرةً من متجرنا عبر الرابط 🔗
#بيجامات_أطفال #شتاء #بيجامة_فرو #خصومات #عروض #ملابس_أطفال #أطفال #Happy_Baby #مستلزمات_اطفال
مستلزمات الأطفال | ملابس أطفال | بيجامة فرو | ملابس شتوية للأطفال | راحة الأطفال | ملابس عالية الجودة للأطفال
3 notes
·
View notes
Text
یہ کیا کہ سورج پہ گھر بنانا
اور اس پہ چھاؤں تلاش کرنا
کھڑے بھی ہونا تودلدلوں پہ
پھر اپنے پاؤں تلاش کرنا
نکل کہ شہروں میں آبھی جانا
چمکتے خوابوں کو ساتھ لے کر
بلندوبالا عمارتوں میں
پھر اپنے گاؤں تلاش کرنا
کبھی تو بیعت فروخت کر دی
کبھی فصیلیں فروخت کر دیں
میرے وکیلوں نے میرے ہونے کی
سب دلیلیں فروخت کر دیں
وہ اپنے سورج تو کیا جلاتے
میرے چراغوں کو بیچ ڈالا
فرات اپنے بچا کے رکھے
میری سبیلیں فرو خت کر دیں
احمد سلمان
9 notes
·
View notes
Text
باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای و پس از آن، هیچ.
The wind will carry us, forough farrokhzad
6 notes
·
View notes
Text
ما كسم الحاجات اللي فيها فرو وقطيفه بشوفها جسمي بقشعر
4 notes
·
View notes
Text
بحضر زواج اخو صديقتي وبلبس فرو على كتفي .. كل شوي اتذكر كرويلا في فيلم مئة مرقش ومرقش ههههه
2 notes
·
View notes
Text
Nights of Cabiria / 1957.
أيام ولعي بالسينما الإيطالية كان فيدريكو فيليني هو أول من شاهدت أفلامه، وتأثرت بالعديد منها، نظرًا لإتسام أسلوبه بالواقعية المباشرة، التي تجعلك تشعر أن من تشاهدهم على الشاشة هم شخوص عاديين تلتقي بهم فى حياتك اليومية.
ومنذ أكثر من عام وصورة جيوليتا ماسينا فى دور "كابريا" تطاردني بين الوقت والآخر فى شكل Gif على تمبلر، وقد انتشرت كالنار فى الهشيم فى وقتٍ ما، وكانت سعادتي غامرة أن هناك من شاهد ذلك الفيلم.
كابريا فتاة ضئيلة الحجم، ترتدي فستان قصير، وتنتعل حذاء عال، بينما يدفئ كتفيها فرو صغير. يوحي وجهها أنها لا تعمل كفتاة ليل. تبتسم للحياة بسذاجة طفل، رغم أنها كشفت لها عن أسنان تتوق لافتراسها.
المشهد الإفتتاحي للفيلم كان بينها وبين جورجيو -الشخص الذي تواعده- حيث قام بدفعها بمصرف المياة مستوليًا على حقيبتها ونقودها قبل أن يلوذ بالفرار فى النهاية، ونجدها تفتش عنه بعد ذلك لأنها اعتقدت أنه يمازحها!
ومن جورجيو إلى أوسكار تقضي كابريا لياليها، بحثًا عن الحب، وتحاول تغيير الظروف القاسية التي تعايشها، حتى ينتهي الفيلم بتلك الإبتسامة المتأسية، وقد ترغرت أعينها بالدموع وفرّ منها كحلها الأسود مخلفًا بقعة داكنة على جانب وجهها الأيسر.
ترى ما الذي حدث ل كابريا؟ من التقتهم؟ وكيف تحول غضبها العارم بالمشهد الإفتتاحي إلى تلك الإبتسامة؟
يوصى به.
5 notes
·
View notes