#فرو
Explore tagged Tumblr posts
Text
4 notes
·
View notes
Note
عارفه الكوشنز ال بتدي جمال للركنه في الاوضه ، انتي بردو زي الكوشنز هنا في تمبلر محلياه ومل شويا بفتح صورتك وحاجه كوشنز قمر كدا انتي كمان
دي اغرب حاجة اتبعتتلي علي تمبلر بس لطيفة والله ،شكرا يا انون 😂🌻
3 notes
·
View notes
Photo
(54/54) “I wish I could see it again. Just one more time. I wouldn’t need long. I’d spend a day in Tehran. I’d visit Persepolis, to see the ruins. I’d go to Nahavand, to see my people. To meet their children. And the children of their children. And then I’d go to his tomb. He was buried in his garden. And to stand there one more time, where he tended his trees. Where he sowed his seeds. Seven verses a day. I’d say them quietly in my head, I wouldn’t want to disturb the peace. But something happens, I can’t help it. I feel the heat. I feel the pressure. It’s like a sword pierces my body and I have to let it out: 𝑹𝒂𝒌𝒉𝒔𝒉 𝒓𝒐𝒂𝒓𝒆𝒅 𝒃𝒆𝒏𝒆𝒂𝒕𝒉 𝑹𝒐𝒔𝒕𝒂𝒎! The thunder of hooves, the spark of swords, the clash of axes, the single arrow spinning through the air. Who are these Persians? Rumi, Saadi, Hafez, Khayyam, Ferdowsi. Not even a lion! Not even a lion could stand against them! Our kings. Our queens. Our castles. Our battles. Our banquets. Our songs and celebrations. Our culture. Our wisdom. Our choices. Our story. And our words. All of our words. Words of mothers, words of fathers, words that teach, words that fly, words that cut, words that heal, words laughed, words sung, words wept, words prayed, words whispered in a moonlit garden, words of sin, words kissed, words sighed, words spoken from one knee. 𝘔𝘦𝘩𝘳. Words forgotten. Words remembered again. Words written on a page. Words etched on the face of a tomb. 𝘑𝘢𝘢𝘯. 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. A castle of words! That no wind or rain will destroy! Who we were. Who we were! But also, who we wanted to be. We begin in darkness. A siren screams. A knight appears. A knight with the heart of a lion. A knight with a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. A knight who rode out to face the enemy alone, and she roared. She roared! She roared at the enemy lines! Here! Here is your champion! Her wisdom, her soul, her voice, her faith, her power, her heart, her passion, her sin, her choice, her life, her fight, her fire, her fury, her justice! And her hair. Hair like a waterfall. Hair like silk. Hair like night. Hair worthy of a crown. 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. All of Iran, in a single poem.”
آرزو دارم بار دیگر آن را ببینم. برای یکبار هم که شده. کوته زمانی شاید. یک روز هم در تهران بمانم. سپس به تختجمشید بروم، ویرانههای پرشُکوهش را دیدار کنم. آنگاه سری به نهاوند بروم، با سر بروم، برای دیدن زادگاهم. دیدن مردمانش. دیدن فرزندان و فرزندانِ فرزندانشان. سپس به آرامگاهاش خواهم رفت. در باغاش که خاک پاک اوست. یک بار دیگر آنجا بایستم که او درختاناش را میپروراند. زمینی که دانههایش را در آن میکاشت. هفت بیت شعر میانگین هر روزش را میسرود. سرودههایش را به آرامی در دل و جانم زمزمه کنم. آرامش آنجا را به هم نخواهم زد. بیگمان از درونم احساسی میجوشد، جلویش را نتوانم گرفت. گرمایش را، فشارش را احساس میکنم. شمشیری تنم را میشکافد، فریادم را فرو میخورم: از این سو خُروشی بر آورد رَخش / وزآن سوی اسب یل تاجبخش! پژواک سُم اسبها، درخشش شمشیرها، چکاچاک تبرها، و چرخش تکتیری در آسمان بلند. کیانند اینان، ایرانیان؟ مولانا، سعدی، حافظ، خیام، فردوسی. دل شیر در جنگشان اندکیست! شاهانمان. شهبانوانمان. کاخهامان. نبردهامان. بزمهامان. سرودها و جشنهامان. پهلوانانمان. فرهنگمان. خردمان. گُزینههامان. داستانمان. و واژگانمان. همهی واژگانمان. واژگان مادران، واژگان پدران، واژگانی که میآموزند، واژگانی که پرواز میکنند، واژگانی که میبُرند، واژگانی که بهبودی میبخشند، واژگان خندان، واژگان سروده شده، واژگان زاری، واژگان نیایش، واژگان نجوا شده در باغ مهتابی، واژگان گناه، واژگان بوسیده شده، واژگان آوخ، واژگان گفته شده بر یک زانو. مهر. واژگان فراموش شده. واژگان یادآوری شده. واژگان نوشته شده بر برگ. واژگان حک شده بر آرامگاه. جان. خرد. کاخی از واژگان! که از باد و باران نیابد گزند! که بودهایم. که بودهایم! و چه میخواستیم باشیم. در تاریکی آغاز میکنیم. بانگ آژیری برمیخیزد. سواری پدیدار میشود. پهلوانی با دل شیر. با خُروشی که دلهای استوار جنگیان را میلرزاند. پهلوانی که به تنها تن خویش به نبرد دشمن میرود. و میخُروشد. میخُروشد! میخُروشد بر صف دشمنان! اینجاست، اینجاست پهلوان شما! خِرد او، جان او، آوای او، ایمان او، نیروی او، دل او، شور او، گُناه او، گُزینهی او، زندگی او، زمان او، نبرد او، آتش او، خشم او. داد او! و گیسوان او. گیسوانی چون آبشار. گیسوانی ابریشمین، گیسوانی چون شب. گیسوانی سزاوار تاج. آزادی. همهی ایران در شعری یگانه
765 notes
·
View notes
Text
اضطراب اجتماعی کشنده ست.
هر تجمعی برات یه کابوسه و وقتی محیط زیادی شلوغه، سردرد و تهوع از پا درت میاره. به زور ارتباط برقرار کردن رو هم بذار کنارش، و من من و زل زدن به دیوار پشت فروشنده وقتی میخوای فقط یه آیس پک کوفتی رو قیمت کنی چون هزار ساله نرفتی بیرون و در عین حال متوجه میشی که طرف احتمالا خودش خجالتیه و زیادی به پیرسینگ و تتو علاقه منده و لعنتی، اون "چیز" نقره ای که تو دماغش فرو کرده هم جالبه و بعدا باید امتحانش کنم و امیدوارم این یارو پذیرای شماره م باشه ولی خیلی کار دارم و باید اول برم سرکار بعد برم سراغ روابط دهن سرویس کن اونم با این اوضاع اقتصادی هم همینطور. بعد از اینکه از خیر اون فروشنده هات و خجالتی و نرمالو می گذری یادت میاد که باید برگردی پیش دوستات. حین اینکه دارن هر هر میخندن، به این نتیجه میرسی که بودن تو جمع یه مشت آدم بی نمک و در عین حال تلاش برای تیکه ننداختن سخته. بعد در حالی که خودت هیچ چیز خاصی نیستی خودت رو از اونا برتر میدونی، دلیلی؟ نداری. ای وای، کیرم تو این شخصیت و روحیات، درسته؟ البته که درسته. در حالی که دارن حرف و لبخند میزنن، حس میکنی یه عوضی تمام عیاری که درمورد اون "یه روزی بستو فرندو" ها اینطوری فکر میکنی. اونا هم آدمن، مطمئنا اضطراب و دغدغه های خودشونو دارن به خدا. کی گفته تو عن برتری هستی؟ اصلا نیازی نیست کسی بگه. مهم اینه که هممون یه مشت انگلیم که کت خز پوشیدیم و یه میزبان بی خیال داریم. کی اهمیت میده؟ ریسی مرد، خامنه ای میمیره و کسی که بعدا قراره صاحب کارم بشه هم همینطور. و ننه بابام و شاید قبل از همه ی اینا خودم. کره ی زمین دیوانه وار میچرخه و خورشید یه روز میگه "کیرم بابا، واسه چی انقدر میتابم؟ کی واسم ریده؟" و کم کم گنده و گنده تر میشه و هممونو میخوره و بعد از یه آرغ کهکشانی، بوم! تبدیل به یه سیاهچاله ی کوچولوی کثافت میشه و تا یه مدت سیاهچاله می مونه. شاید خدا هم یه روز حوصله ش سر بره و در جهان هستی رو بذاره و بره تا آفتاب بگیره یا از سر بیکاری یه جهان دیگه بسازه. مخلوقاتش تو جهان بعدی همون کسشرا درمورد عذاب الهی و بهشت سر هم میکنن و یه مشت مخلوق دیگه می میرن و ور ور ور. کی براش مهمه؟ هیچکس. هممون محکم به ادامه دادنیم بدون اینکه حتی روحمون خبر داشته باشه تا کی قراره جور وجود داشتن رو بکشیم. ��ون موقع دیگه فروشنده ای که کلی فلز به پوست بخت برگشته ش کوبونده و با چشمای درشت شده بهم زل زده بود و هرهر خندیدن دوستام و مرگ رئیسی و قیمت آیس پک مهم نیست. اون موقع فقط تصمیم خالق احتمالی مهمه و اینکه آیا حوصله ش سر رفته یا نه، دوباره شیشه و تریاک زده یا هنوز منتظره جبرئیل براش جنس بیاره.
فکر کنم تنهایی هم کشنده ست.
21 notes
·
View notes
Text
می بینم که مثل یک لنگر باستانی فراموش می شوم، در غروب آنجا لنگر می اندازم، و بارانداز غمگین می شود. لطفا در آب راه نروید و آهسته راه نروید. اگر دلت خالی باشد، سطح نازک یخ مانند کاج پژمرده تن برهوتت را نمی تواند تحمل کند و شعرهای مگس مانند شبنمی بر نوک برگ ها بر روحت فرو می ریزد.
من حاضرم تمام شب را برای تو شعار بدهم، با همه دود و ابرهایم سرگردان.
آب روان لباس هایم را می پوشاند و ستارگان سوزان مردمک چشمان تو خاموش می شوند. لطفاً مرا تا بالای تپه دنبال کنید، لطفاً دنبال من بیایید تا گرد و غبار و آتش را بردارم و آن را بالا نگه دارید و روی میز امواج کف آلود بگذارید.
آیا اشکی که هنوز ریخته نشده در دریاچه دور منتظرند؟
وقتی تو را دوست دارم، کاج های در باد نام واقعی تو را با شادی ابریشمی خود خواهند خواند.
16 notes
·
View notes
Text
واحدة من أجمل العلاقات :
في محمية ريتفلي للحياة الطبيعية في جنوب افريقيا
Rietvlei Nature Reserve, South Africa. 🇿🇦
التقط المصور كلينت رالف Clint Ralph Photography هذه الصورة الرائعة للجاموس الإفريقي و هو يشرب الماء جنبا إلي جنب مع طائر الزرزور أحمر المنقار - Oxpeckers و يطلق عليه أيضاً اسم " نقار الثيران "
تعتبر العلاقة بين " الجاموس الإفريقي" و طائر " نقار الثيران " من أكثر العلاقات التكافلية روعة في عالم الحيوان حيث يحصل الطائر على إمداداته الغذائية الرئيسية عن طريق انتزاع الحشرات و القراد و اليرقات من فرو الجاموس .
كذلك فإن طائر نقار الثيران " oxpecker " يعمل على حماية الجاموس الإفريقي عن طريق تناول الحشرات من الجروح مما يمنع انتقال بعض الأمراض المعدية التي يمكن أن تقضي علي الجاموس .
أما الأغرب على الإطلاق فهو ان طائر " نقار الثيران" يقوم بتحذير " الجاموس " عند اقتراب " الحيوانات المفترسة " عن طريق الهسهسة أو إحداث ضوضاء مما يعطيه فرصة أكبر في النجاة .
_طاكتو ( Twitter : TAKTO , @Ne_zaha )
10 notes
·
View notes
Text
سلوا (۲)
سلوا منو با یه دست از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...» صورتم رو کوبید به زمین که از ادرارم خیس شده بود... پاش رو گذاشت روی سرم و صورتم رو فشار داد روی سرامیک و گفت:« تا قطره آخر شاشت رو باید لیس بزنی و زمینو تمیز کنی... کونی بدبخت... یالاااااا 😠 یالا حرومزاده نفله 😡 تا قطره آخرو باید بلیسی تخم سگ 🤬» من بدنم مثل بید میلرزید و راهی جز انجام کاری که سلوا میخواست نداشتم. سلوا مدام تو سر و مغزم میزد... چند دقیقه گذشت و دیگه داشت لیسیدن ادرارم تموم میشد که یدفه سلوا دست زد به کمر شلوارم و پارش کرد و چنان اسپانکی به کونم زد که از شدت درد سِر شد کونم. باهام مثل یه بزغاله رفتار میکرد... انقدر قدرتمند و ورزیده بود بدنش که من با وزن ۹۶ کیلو براش مثل بزغاله سبک بودم... یدفه با دست چپش زیر گلوم رو گرفت و چنان فشار داد که دادم در اومد و با دست راستش شلوار خیسم رو فرو کرد توی حلقم و چنان چکی بهم زد که سرم مثل توپ پینگ پونگ چند بار زمین خورد. دنیا دور سرم تاپ میخورد... اومد نزدیک و کیر و خایه هامو گرفت و بلندم کرد... از درد میخواستم نعره بزنم ولی شلوار توی دهنم چپانده شده بود و نمیتونستم. منو مثل عروسک پرت کرد وسط نشیمن و اومد سراغم... خواستم فرار کنم که گردنم رو مثل یه بزغاله گرفت و مشتی به صورتم زد که پرت شدم و دماغم شکست! خون از دماغم فواره میزد بیرون... هنوز سرم رو بلند نکرده بودم که اومد دوباره... امونم نمیداد... حتی یه لحظه! دستامو از پشت سر گرفت و مچ هام رو به هم چسبوند و نشست روی کمرم... با فشار پاهاش دنده هام رو فشار میداد و سرم رو به زمین میکوبید... گریه میکردم... اما سلوا رحم نمیکرد. مدام با دست دیگه اش کونم رو اسپانک میکرد... کونم میسوخت فقط!
بعد از چند دقیقه منو برگردوند... شلوار رو از دهنم در آورد و چند تا مشت به صورت و پوزم کوبید که دندون هام رو لق کرد و خون از دهنم راه افتاد... دهنم مزه خون گرفته بود!... هرچی التماسش میکردم بدتر میکرد... مدام میگفت:« کص میخوای آره؟... کص میخواستی دیگه...» یدفه نشست روی صورتم و شروع کرد به چلوندن سرم بین کشاله های عضلانیش... هم داشتم خفه میشدم؛ هم سرم داشت از فشار له میشد... هرچی دست و پا میزدم فایده نداشت...
یکساعت تمام فقط منو کتک زد و له کرد بدنم رو... سیاه و کبود شده بودم... فرش نشیمن پر از خون خشک شده دهن و دماغم شده بود... لباس و بدن عضلانی سلوا هم پر از خون شده بود... خایه هام رو انقدر کشیده بود که تمام کمر و زیر شکمم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم... رفت توی آشپزخونه... با یه شیشه آب برگشت و نشست روی کاناپه و آب نوشید... یه چیز دیگه هم دستش بود انگار... از توی کیفش فک کنم برداشت... یه قلاده و شلاق انگار! 😱😰 با اشک ریختن التماسش میکردم... نمیتونستم از روی زمین تکون بخورم... لبخند تحقیرآمیزی روی لب های سلوا بود... بلند شد از روی کاناپه و اومد 😰😰 قلاده رو به گردنم بستم و گرفتش... منو با یه دست میکشید... انقدر قدرت داشت که کل بدن منو نیم خیز بلند کرد بود و با خودش میبرد؛ ولی من داشتم خفه میشدم!منو برد توی حمام و پرتم کرد زیر دوش... لباسهام رو پاره کرد... لباسهای خودش رو درآورد...
واااااااااوووو چه بدنی 😱😰🤯 حجم عضلاتش خارج از تصور من بود... سرم رو گرفت زیر دوس آب سرد... صورت و دهنم رو شست... بعدش صورتم رو چسبوند به کص تپل و گوشتی خودش و گفت:« بخورش ضعیفه کونی!... بخورش!» نزدیک به نیم ساعت تمام زیر دوش آب سرد، کص سلوا رو میخوردم... اب از روی سینه های بزرگ و عضلانی این دختر و سیکس پکش میلغزید و توب دهن من جاری میشد... واااای که چقدر این کص خوشمزه بود... بعد از نیم ساعت با ناله های بلند شروع به لرزش کرد و به اورگاسم طولانی رسید... تمام مدت سر منو به کصش فشار میداد.
اما بعد از اورگاسم بازم سر منو ول نکرد... هی میگفت:« بلیسش... بخورش کونی!... بخورش استاد کونده من... بخورش استاد ضعیفه من... بخوررررش!» اومد جلو تر و لای پاهاش رو باز تر کرد جوری که من کاملا بین پاهاش قرار گرفتم... صورتم کاملا رو به بالا بود و کردنم داشت درد میگرفت... یدفه سلوا پاهاش رو بیشتر بست و من بین کاله های عضلانی و قدرتمندش گیر کردم... خواستم چیزی بگم که دست زد زیر مخچه ی من و دهنم رو با کصش مماس کرد... خدا خدا میکردم که اون چیزی که به ذهنم رسید درست نباشه... اما وقتی ادرار داغش توی دهنم جاری شد دیگه کار از کار گذشته بود... دنده هام داشت لای پاهاش خرد میشد... و سلوا داشت توی دهن و معده من تخلیه میشد!
بعد از تموم شدن ادرار سر من رو کوبید به دیوار... درد از مغز سرم تا نوک انگشتان پام کشیده شد... بی جون و بی خرکت افتادم زیر دوش... دست و پاهام حس نداشت...
بعد از چند دقیقه!!!!
ادامه دارد
7 notes
·
View notes
Text
يعني انا هلئ شو البس ؟
بلوزة صوف حفر ؟
ولا جاكية نص كم
ولا شورت فرو بس قلولي🤔🤭
39 notes
·
View notes
Text
یہ کیا کہ سورج پہ گھر بنانا
اور اس پہ چھاؤں تلاش کرنا
کھڑے بھی ہونا تودلدلوں پہ
پھر اپنے پاؤں تلاش کرنا
نکل کہ شہروں میں آبھی جانا
چمکتے خوابوں کو ساتھ لے کر
بلندوبالا عمارتوں میں
پھر اپنے گاؤں تلاش کرنا
کبھی تو بیعت فروخت کر دی
کبھی فصیلیں فروخت کر دیں
میرے وکیلوں نے میرے ہونے کی
سب دلیلیں فروخت کر دیں
وہ اپنے سورج تو کیا جلاتے
میرے چراغوں کو ب��چ ڈالا
فرات اپنے بچا کے رکھے
میری سبیلیں فرو خت کر دیں
احمد سلمان
9 notes
·
View notes
Text
رحلة البحث كل شتاء عن جاكيت تريكو مبطن فرو
وبعدين طيب بجد أنا لو بدور عن نصي التاني هيكون أسهل
7 notes
·
View notes
Note
عجبني جدا💋
متأكد طبعا.. (رحم الله امرءا عرف قدر نفسه)
نزلتي عملتي shopping, ايه الجديد اللي عجبك شتوي؟ جاكيت فرو، بس تمنه غالي، مقدرتش تشتريه، بس الجاكيت من جماله مش قادرة تنسيه وحتجنني عليه صح.
زعلني أوي إن اخرك في الجاكيت نظره.
وصلتك الرساله
يسعد صباحك بكل خير 🌹
12 notes
·
View notes
Text
باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای و پس از آن، هیچ.
The wind will carry us, forough farrokhzad
4 notes
·
View notes
Text
فیلم هایی با محوریت چرخهی " تکرار شونده زمانی " ، در اصل یک نوع . . .ـ
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
فیلم هایی با محوریت چرخه "تکرار شونده زمانی" ، در اصل یک نوع شبیه سازی از زندگی واقعی هستند وقتی که از نمای کلی به زندگی نگاه شود
.
روز با کار های یک نواختی که در آن میکنیم تمام میشود و شب میآید اما صبح که چشم باز میکنیم گویی تکرار روز گذشته است که باید دوباره انجام شود شاید در ��زییات با دفعه قبل کمی فرق کند اما در روند کلی آن هرگز تغییری حاصل نمیشود
.
جنب و جوش بشر میتواند فقط فرو رفتن در باتلاق تکرار باشد تا آنکه سـَر در (عـَجـَل) پنهان شود و سـِر در (اَجـَل) آشکار
.
در پست بعدی یک فیلم کوتاه بسیار هوشمندانه در این سبک از فیلمسازی را بررسی خواهم کرد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیف برای من همیشه تداعی کننده ی چنین مفهومیست که گفتم
.
نمیدانم این گیف پر معنا را چه کسی درست کرده اما هرکه بوده بلدکار بوده اکثرا در این عرصه بدلکار هستند
این گیف فقط با داشتن 19 فریم مثل یک فیلم بلند سینمایی حرف برای گفتن دارد
.
تحلیل و تفسیر شما از این گیف چیست؟
این بار میخواهم در این مورد سکوت کنم و به گیف سازی بپردازم
.
GIF
Graphics Interchange Format
سال 1987 در شرکت "کامپیوسرو" تیمی به رهبری استیو ویلهایت "جیف" را خلق کردند که بر خلاف نظر خالقش با تلفظ "گیف" بیشتر معروف است
.
هدف از خلق این فرمت آن بود که قالبی با توانایی نمایش یک تا چند تصویر در آن ، سریع در اینترنت لود یا همان بارگذاری شود
پس حجم کم یک اصل هست که سازندگان باید در نظر داشته باشند ولی نباید چنان باشد که کیفیت تصویر از حد متوسط پایین تر رود
با این حال که کیفیت تصویر در گیف هدف نیست اما نباید غیرقابل تحمل شود
پس اجباری در کار نیست گاهی چارهای نیست گیفی که میسازی حجمش زیاد میشود هم بخاطر رعایت کیفیت و هم بخاطر داستانی که برای گیف های متحرک مان مد نظر داریم یعنی همان تعداد فریم ها
.
البته که گیف میتواند یک فریم باشد مثل یک عکس ثابت و ساکن ولی عمدتا وقتی صحبت از گیف هست منظور چند فریم آن ، که حرکتی را نشان میدهد میباشد
.
دومین اصل گیف سازی که خود را در گیف های متحرک(چندتصویر) نشان میدهد آنست که حلقه تکرار باید سر و ته آن به شکلی به هم وصل شود که نامحسوس باشد (این همان ویژگی هست که فرمت های ویدیوی نمیتوانند از پس آن بر بیایند) البته اگر در گیف از قطع یکدفعه آن و از سر گیری فریم اول هدفی وجود داشته باشد و یا باز چاره ای نباشد اشکال ندارد
.
حجم یک گیف ، وابسته به ابعاد و تعداد نوع رنگ و تعداد نوع فریم است
توازن برقرار کردن بین این سه عامل و داستان ما به تبحر گیف ساز بستگی دارد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
swf
Small Web Format
Shock Wave Flash
یا همان فلش فایل فرمت میتوانست خط پایانی باشد برای زندگی گیف
چراکه تمام خصوصیت های گیف را شامل میشد به علاوه ی ویژگی های بسیاری دیگر
.
اما به عللی که من هرگز نخواهم پذیرفت کمپانی های اپل و گوگل و ماکروسافت به ترتیب جلوی آن را گرفتند
این فرمت بعد از بایکوت این سه غول خیلی سعی کرد به حیات خود ادامه دهد اما نشد
در زمان ظهور این فرمت عملا گیف به حاشیه رانده شده بود و حرفی برای گفتن نداشت و جایی در اینترنت نبود که فرمت فلش نباشد
.
برای من بازگشت از فرمت فلش به فرمت گیف مثل برگشت بشر امروزی بعد از یک نبرد هستهای(فرمتی) به عصر حجر بود
.
END
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#Steve Wilhite#CompuServe#gif#Swf#Macromedia#Adobe Inc#adobe flash#ShockWave Flash#Adobe Shockwave
2 notes
·
View notes
Photo
(44/54) "On my final morning in Iran I woke with the sun. I knelt to the ground and prayed. It was a six mile walk to the border. The road climbed through the mountains, the same mountains that ran through Nahavand. But in Nahavand the trees were green. Here there was no life. Ferdowsi once wrote: ‘You cannot escape what is written.’ I’ve always hated that quote. There’s always a choice to be made. Just do the next right thing. That’s what I’ve always believed. Do the next right thing, say the next true thing, and a path will open up. A way will appear. I thought that we could get there. I thought that we, as a people, were going to get there. Every day we would take a step closer: more jobs, more hospitals, more schools. If only we kept choosing the next right thing, we could get there. We could build a new Iran around us. In the end light would win, as Ferdowsi writes: ‘The universe bends toward goodness.’ But you must never underestimate the forces of darkness. They can be victorious for a long time. Years. Decades. Lifetimes. Ferdowsi worked for thirty-three years. Seven verses a day. In the name of the God of Soul and Wisdom. But when he finished no one cared. Iran had been invaded once again, this time by the Turks. No one took the time to read his words. He died a broken man. Nobody heard the story of his life. Nobody heard the story of his death. He wasn’t even given a proper burial. The local cleric wouldn’t allow him to be buried in an Islamic cemetery, so they buried him in his garden. But he died with hope. Because he knew. He knew that no matter how deep they are buried, some words have wings. At the end of Shahnameh, Ferdowsi wrote: “I shall not die. These seeds I’ve sown will save my name and memory from the grave.”
واپسین سپیدهدمم در ایران بود. با خورشید برخاستم و نماز خواندم. تا مرز دو فرسنگ راه بود و راه مرزی از کوهستان زاگرُس میگذشت. همان رشتهکوهی که از نهاوند هم میگذرد. ولی در نهاوند درختها سبز بودند. اینجا نشانی از زندگی ندیدم. مرز بسته و گذرگاه تهی بود. حس میکردم، مرگ پا به پای من می آید. فردوسی گفته بود: بکوشیم و از کوشش ما چه سود / کز آغاز بود آن چه بایست بود. همواره از این گفته بیزار بودهام. همیشه انتخاب و گزینشی هست. هراندازه تاریک مینماید، کار نیکِ پیشِ رو را انجام دهیم بس است. این باور همیشگی من بوده است. اگر تنها نیککردار باشیم و راستیها را بازگوییم، راهی باز و گذرگاهی نمایان خواهد شد. فکر میکردم که میتوانیم به آنجا برسیم. بر این باور بودم که ملت ما به آنجا خواهد رسید. هر روز یک گام و نزدیکتر خواهیم شد: پیشههای بیشتر، درمانگاههای بیشتر، آموزشگاههای بیشتر. اگرهمواره گزینههای نیکِ پیشِ رو را بر میگزیدیم به آنجا میرسیدیم، میتوانستیم ایرانی نو پیرامون خود بسازیم. هنگامی که چشماندازی بسیار تاریک هم روبهرویمان باشد، هنوز گزینهای هست تا سرنوشت را خود بنویسیم. همیشه گزینهای هست. نیکی یا بدی. روشنایی یا تاریکی. فرهنگ ما نویدبخش پیروزی روشنایی بر تاریکیست چنانکه فردوسی میسراید: که گیتی نگردد، مگر بر بهی / به ما بازگردد کلاه مهی. ولی هشیار باشیم، نیروی تاریکی را اندک نینگاریم! تاریکی میتواند زمانی دراز بپاید. سالها، دههها و بیشتر. فردوسی، دلشکسته جهان را بدرود گفت. یگانه پسرش مُرده بود. ایران در نبردی دیگر شکست خورده بود. ترکها اکنون کشور را زیر فرمان داشتند. سیوسه سال رنج او را در برآوردن آن کاخ بلند درنیافتند. گفتار نغزش ناخوانده ماند. مرد دینکار از خاکسپاری او در گورستان مسلمانان جلوگیری کرد. ناگزیر او را در باغ خانهاش به خاک سپردند. کسی داستان زندگی او را نشنید. کسی از مرگاش آگاه نشد. بزرگمرد روزگاران این خُرسندی را داشت که سخنانش در گور نمیشوند، بال گشوده و پرواز میکنند. هرجا و هر اندازه واژگانش را در ژرفای ��اک فرو برند، بال خواهند گشود و پرواز خواهند کرد. جاودان مردا، تو میدانستی و آنرا به زیبایی سرودی: نمیرم از این پس که من زندهام / که تُخم سخن را پراکندهام
209 notes
·
View notes
Text
《الراحمون يرحمهم الرحمن》
===================
* روي أن الإمام الشبلي رؤي بعد موته فقيل له: ما فعل الله بك؟ فقال: أوقفني بين يديه وقال: يا أبا بكر أتدري بماذا غفرت لك؟
فقلت: بصالح عملي. فقال: لا. قلت: بإخلاصي في عبوديتي، قال: لا. قلت: بحجي وصومي وصلاتي. قال: لم أغفر لك بذلك. فقلت: بهجرتي إلى الصالحين، وإدامة أسفاري في طلب العلوم. فقال: لا. فقلت: يا ربي هذه المنجيات التي كنت أعقد عليها خنصري، وظني أنك بها تعفو عني وترحمني. فقال: كل هذه لم أغفر لك بها، فقلت: إلهي فبماذا؟ قال: أتذكر حين كنت تمشي في دروب بغداد، فوجدت هرة «قطة» صغيرة، قد أضعفها البرد، وهي تنزوي من جدار إلى جدار من شدة البرد والثلج، فأخذتها رحمة لها، فأدخلتها في فرو كان عليك وقاية لها من ألم البرد؟
فقلت: نعم. فقال: برحمتك لتلك الهرة «القطة» رحمتك.
14 notes
·
View notes