#علی_سلطانی
Explore tagged Tumblr posts
mbeheshti7830-blog · 3 years ago
Video
instagram
. مشغول صبحانه بودیم که در باز شد ویک خانم خوش بو آمد داخل دستش را گرفت جلوی نوری که از پنجره تابیده بود به صورتش، سایه افتاد و قهوه‌ایِ روشنِ چشمهاش تیره شد. حرفش را اینطور شروع کرد: ( توی یکی از ایستگاه‌های مترو فرانسه که آمار جرم و دزدی خیلی بالا بود، از بلندگو‌های ایستگاه، موسیقی کلاسیک پخش کردن، به طرز چشمگیری آمار کار خلاف نزول پیدا کرد) قضیه به جلسه‌ی دو هفته پیش برمی‌گشت. خشونت بی‌امان بچه‌های مدرسه باعث شده بود آقای مدیر، از آموزش و پرورش منطقه درخواست مشاور کند. آفتاب با مردمک چشمش بازیگوشی می‌کرد. قهوه‌ای روشن، قهوه‌ای تاریک. شبیه چراغ سر چهارراه. با این تفاوت که اینجا من مثل یک عابر پیاده‌ی مؤدب، پس از قدم‌های تنهاییِ طولانی، ایست کامل کرده بودم! رو به آقای مدیر گفت: اجازه دارم با موبایلم از بلندگوی مدرسه یه موسیقی پخش کنم؟ قاشق‌ معلمین کنار لیوان چای در انتظار موسیقی لنگر گرفته بودند. چند بار فوت کرد توی میکروفون و بعد صدای ویولن توی حیاط طنین انداخت. بچه‌ها رفتند توی شکم هم اما این بار لطیف تر همدیگر را کتک می‌زدند. ابتدای موسیقی صدای امواج بود، صدای دریا. قاشق‌های لنگر گرفته کنار لیوان چای شیرین، بادبان‌ها را کشیدند و دوباره به حرکت در آمدند. با طمانینه، با نسیم موافقِ حاصل از نت‌های موسیقی! خانم مشاور برگشت آبدارخانه و با لبخند رو به معلمین خودش را معرفی کرد. اسمش شبیه اسم‌‌ها نبود. شبیه شعر بود. انگار کسی بخواهد کسی را که خیلی دوست دارد لقب بدهد! نت‌های موسیقی بی‌کلام کم کم فرود آمد و رفت قطعه‌ی بعدی... قطعه بعدی خیلی آشنا بود، داشتم مغزم را درو می‌کردم کجا شنیدمش که حسن گلنراقی از بلندگوهای مدرسه خواند مرا ببوس… کشدار و با طمانینه! خانم مشاور در چیدمان موسیقی مرتکب اشتباهِ شاعرانه‌ای شده بود! صدای هیچ جنبده‌ای نمی‌آمد، پرندگان بال از پرواز کشیده بودند، رانندگان دست از بوق، عابران پا از قدم، زن‌های خانه دار قاشق از ماهیتابه و پیرمردهای توی پارک، نگاه از روزنامه! شهر ساکت شده بود و به دعوت حسن گلنراقی در اندیشه‌ی بوسه فرو رفته بود. بچه‌ها دست از هر گونه نزاع کشیده بودند و خیره بودند به بلند‌گوی مدرسه! روش خانم معلم جواب داده بود! آقای ناظم لیوانِ چای به دست دوید طبقه سوم.اما دیگر فایده نداشت، حسن گلنراقی رسیده بود به مرا ببوس دوم وبچه‌های مدرسه داشتند لب‌هاشان را تَرمی‌کردند و شهرِ بی‌شعر بااو بیعت کرده بودند! برشی از 📚می‌شود بگویی چرا...؟ / #علی_سلطانی #گابریل_گارسیا_مارکز #دلنوشته_خاص #امیر_وجود #دیالوگهای_ماندگار #حسین_پناهی (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQTO-ONh9CS/?utm_medium=tumblr
0 notes
sahaurora · 4 years ago
Photo
Tumblr media
سردیِ پاییز را که پشتِ سر گذاشتیم ؛ از کوچه های زمستان که عبور کردیم ؛ بهار را که دیدیم ؛ جوانه ها را که تنگ ، در آغوش فشردیم ؛ به پشتِ سر ، نگاهی خواهیم انداخت ، به جای پاهایمان در صعب العبور ترین مسیرها ، به موانع و دیوارها و بن بست هایی که با اضطراب ، فرو ریختیم ، و به جای زخم های عمیقی که دیگر خوب شده اند ... روزی در آستانه ی طلوع ، خواهیم ایستاد و به شب های سیاهِ پشت سرمان زل خواهیم زد ، شب های غمگینی که تصور می کردیم صبح نمی شوند ! تمامِ یخ های بی مهری ، با آفتابِ امید ، ذوب خواهند شد و قطره قطره بر زمین خواهند ریخت ، و زمین ، سبز خواهد شد ، و آسمان ، آبی ، و ستاره ها ، امیدوار تر از همیشه خواهند تابید ... روزی همه چیز ، درست خواهد شد ، ارسطوها آینه های خوشبختیِ این سرزمین را از قعر اقیانوس ها بیرون خواهند کشید ، و ما دوباره خوب خواهیم شد ، دوباره خواهیم خندید ، و فراموش خواهیم کرد شب های سرد و غمگینِ قبل از بهار را ... #مانگ_میرزایی #حمیدسلیمی #علی_سلطانی #نرگس_صرافیان_طوفان #پونه_مقیمی #فاطمه_جوادی #متن_خاص #عکس_متن #عکس_پروفایل #علی_نیکنام_راد #مینیمالها #istgahe_honar #سید_مهدی_موسوی #art_for_art #andaki_sher #paeizgram #سیما_امیرخانی #ایده_های_هنری #ژست_های_عکاسی #حال_خوب #عشق #ویدیوعاشقانه #ویدیو #کلیپعاشقانه♥️ #کلیپ #عکسنوشته #عکسپروفایل #عکسنوشته_خاص #عکس #مدل (at Toronto, Ontario) https://www.instagram.com/p/CF-U0eCJJf4/?igshid=gna2hch8l4rv
0 notes
ehsane7 · 5 years ago
Photo
Tumblr media
. از خوردن بستنی قیفی در خیابان خجالت نکش از اینکه بایستی و از سوژه‌ای که خوشت آمده عکس بگیری! از اینکه بنشینی کنار کودک فال فروش و با او درد و دل کنی.. از اینکه وسط پیاده رو عشقت را در آغوش بگیری.. از اینکه وسط جمع قربان صدقه‌ی مادرت بروی از اینکه در کوچه با بچه‌ها دنبال بازی کنی از ابراز علاقه کردن به کسی که دوستش داری از عصبانی شدن از بلند خندیدن از گریه کردن‌های بی دلیل از کنار گذاشتن آدم‌هایی که تو را نمی‌فهمند خجالت نکش! عمر هیچ کس قرار نیست جاودانه باشد برای خودت زندگی کن! . میدانی چیست رفیق؟؟.. خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو #علی_سلطانی . #متن_خوب #حالخوب #خودت_باش #زندگی_رو_زندگی_کن #انگیزشی #موفقیت_فردی #بخند #متفاوت_باش #ساده #برندشخصی #احسان_علوی #زیستن #پریمیوم #خواهی_نشوی_همرنگ_رسوای_جماعت_شو #شخصیت #احترام #اینروزها #آموزشی #مهر #مهربانی #دیدن #تهران #یزد #دلی #لبخند_بزن #لبخند_بساز #زندگی_یعنی #شادبودن #زندگیتوبساز (at Yazd, Iran) https://www.instagram.com/p/B9R45kAHzSn/?igshid=y6ggiri5cwd8
0 notes
saeedqasemzade · 5 years ago
Photo
Tumblr media
‏‎کلافه است... سرش را به بازویم تکیه می دهد میگویم چرا نمی خوابی جانم؟ میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد میپرسم چه بگویم این وقت شب؟ میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو... پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز لبخند میزند دستم را میان دستانش میگیرد چشمان اش را میبندد و به خواب میرود! از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم دست میکشم روی ابروهایش در خوابی عمیق است کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله! پ.ن : از سورپرایزهای سارا که وسط کتابهام میزاره و حین خوندن کتابها حسابی سرحالم میاره . #علی_سلطانی #کتاب #کتابخوانی #نورو #نوروپسیکولوژی #نوروسایکولوژی #روانشناسی #روانشناس #کتاب_خوب ‎‏ https://www.instagram.com/p/Bx3MV6GBt_k/?igshid=38daj7b2awnm
0 notes
jeyranhamidi · 6 years ago
Photo
Tumblr media
. تویِ اتاقت دراز بکش هنذفری بذار تویِ گوشت و به یک موسیقی آروم گوش کن و تمام این روزهای تلخ و شیرینی که گذشت رو از مقابل چشمات عبور بده تا راحت‌تر نفس بکشی... این فرصت رو از دست نده! میدونی چیه رفیق؟ گذشته تموم شده اگه ازش رد نشی اون از تو رد میشه و تمومِ راه رو بند میاره...! #علی_سلطانی #اتاقم #کنج_دنج #آرامش #بوهو #بوهو_استايل #myroom #calmness #bestplace #vscofolk #vscocam #vzcomade #vzcomood #vzco_macro #vscoroom #rsa_ladies #rsa_minimal #rsa_vsco #boho #bohostyle #bohodecor #bohoroom #bohomian (at My Room)
0 notes
morovati2323-blog · 7 years ago
Photo
Tumblr media
ایستاده ام به تماشایِ سکوتِ شهر ایستاده ام به تماشای آسمان پس از باران میخواهم چشمانم را ببندم و عمیق نفس بکشم که لیوانِ چای را مقابل سینه ام میگیرد اشاره میکند قند بردار میگویم ��واست کجاست؟ باز یادت رفت؟ چایِ آخر شب را باید با قند چشمانت نوشید... میگوید حواسم سرِ جایش بود سر جایش بود تا وقتی که آمدی لب پنجره میگوید اینگونه که دستت را فرو میکنی در جیب و زل میزنی به ماه.... میروم وسط حرف هایش و میگویم من کِی زل زدم به تو جانم؟ حرفش را ادامه نمی دهد یقه ی پیراهنم را مرتب میکند دستش را دور کمرم حلقه میزند و سرش را میگذارد روی سینه ام... چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم بوی باران...بوی موهایش...بوی ماه #علی_سلطانی
0 notes
mohammadabolmaleki-blog · 8 years ago
Photo
Tumblr media
#تنهایی_دونفر _تو خودتی چرا؟ _آدم که تو قلب کسی جا نداشته باشه میره تو خودش _برف به این قشنگی، شب به این آرومی پاشو بیا لب بالکن هوای یخ بخوره تو صورتت سیگارتو کام بگیر _برف خیلی قشنگه، نمیدونی که خنده هاش چقد به این هوای برفی میاد _دلم یه خیابون میخواد که تموم نشه، بری بری بری هی همینجوری بری _امروز براش گل گرفتم بعد خواستم ببرم بدم بهش، یکم نشستم با خودم فکر کردم دیدم نه...نمیتونم _چرا؟ _شدم مثه یه پیرمرد که پنجاه ساله تو یه محله زندگی کرده و حالا هر چقدر با خودش کلنجار میره نمیتونه خونشو عوض کنه، سخته آدم تنهاییشو به هم بزنه، بعدش سخت ترم میشه تازه _چی سخت تر میشه؟ _برگشتن به تنهایی، کیه که گارانتی بده عشق تموم نمیشه؟ نه اینکه بره ها نه اینکه برم، عادی میشه همه چیز...اولش خوبه بعدش کم کم عادی میشه، به قیافیه ی آدما نگاه کن...فقط دارن میگذرونن...عشق کجا بود آخه؟ اگه غیرِ اینه چرا چشمشون هی هرز میره؟ نیست دیگه،نیست...خلاص _اون گلی که گرفته بودیو چیکار کردی؟! _دفنش کردم تو برف، بزار نفهمه _بالاخره که برف آب میشه و گلِ زیرش میزنه بیرون _میزنم زیرش...خیلی مسخره میخندم و میگم ساده شدی؟ مال من نیست که، اصن من چه میدونم _چشماتو چیکار میکنی؟ اون موقعی که میخوای بزنی زیرش چشماتو چیکار میکنی...چشمات داد میزنن که _چشمامو میبندم...خیلی وقته دارم چشمامو میبندم...میبینمش چشمامو میبندم با یکی دیگه میخنده چشمامو میبندم نگاش قفل میشه تو چشمام،چشمامو میبندم، میدونی دارم لج میکنم، با خودم با شعرایی که وقتی نگام میکنه تو سرم میپیچه با هوایی که دست و تنشو میخواد با لبایی که لبشو میخواد _بسه دیگه وا بده _گفتی تو بالکن هوای یخ میخوره تو صورت آدم؟صورتم تب داره... . #علی_سلطانی 😭😭😭💔💔💔
0 notes
sassan365 · 8 years ago
Photo
Tumblr media
‌ ‌ ‌ هوا که اینگونه می شود؛ من میمانم و سرگردانی در خیابان های سرد میخواهم همانند مردم شهر محو سفیدی برف شوم اما سیاهی چشمانت رهایم نمی کند دیوانگی دیدنت بالا می گیرد عازم تو میشوم و زمین سفیدی که رد پایم را لو می دهد آخر نمی دانی.... خنده هایت چقدر به این هوای برفی می آید... ‌ ‌ #علی_سلطانی (at ايران كرج)
0 notes
afsoon3022-blog · 8 years ago
Photo
Tumblr media
. در میان شعله های آتش این غیرت و شرافت و مردانگی تو بود که زبانه میکشید... در عجبم آن لحظه ای که جانت را کفِ دست گرفتی به این فکر نکردی که فرزندانت از گفتن " پدر " محروم میشوند..؟ به این فکر نکردی که همسرت با نبودن ات چه خواهد کرد..؟ . . آسوده بخواب که نامَت از روی اتیکتِ لباسِ آتش نشانی پاک شد تا در آسمان این سرزمین هک شود. تو شهید شدی که " از خود گذشتگی " زنده بماند.#علی_سلطانی #ایران_تسلیت #تسليت_شير_مردان_بي_ادعا #ساختمان_پلاسكو #travelmagazin
0 notes
eynghaf · 3 years ago
Text
قِرمِز...!
.
.
⏰به وقتِ ۲۳:۰۳:۵۵
📆جمعه،۵ آذرِ ۱۴۰۰
       💖
💖
       💖
.
.
🙋🏻‍♀️🔊ممنونم از حضورتون!
.
Follow please🌿👇🏻 
[@_eyn_ghaf  💛 @_eyn_ghaf]
[@_eyn_ghaf  💛 @_eyn_ghaf]  
[@_eyn_ghaf  💛 @_eyn_ghaf]
.
.
🌻جا هشتگی:
#روانشناسی #پست_آلبومی #پست #علی_سلطانی #کلیپ_متنی #کلیپ_انگیزشی
#پست_اسلایدی #پست_محتوا_محور  #عکس_نوشته #دست_نوشته #دست_خط #آبرنگ #قلمو #مدادرنگی #فابرکاستل #هدف #هدف_گذاری #خدایا  #اخبارروز #پاییز #خرمالو #انار #عکس_پاییزی #عشق #عاشقانه #آبان_ماهی #کلیپ_پاییز
https://www.instagram.com/eynghaff/p/CWwEJSvK9l1/?utm_medium=share_sheet
0 notes
mbeheshti7830-blog · 3 years ago
Photo
Tumblr media
. نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد. قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟ هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم، ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد، یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام گفت یه سوال دارم سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟ گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟ راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون، فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه. یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت، من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود! وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت! میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه! مگه آدم چقدر تحمل داره؟ وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا، حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره! اما ببین....آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟ . 📚 رازِ رُخشید برملا شد/ #علی_سلطانی (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQJ_qh1hJjh/?utm_medium=tumblr
0 notes
sherosokhan · 5 years ago
Text
شیشه‌هایِ نازکِ بی‌رنگ | #علی_سلطانی
شیشه‌هایِ نازکِ بی‌رنگ | #علی_سلطانی
حتما یادت هست توی خیابان هفدهم شرقی جلوی پارک محله، بعد از ساختن آدم برفی، وقتی برف از لای کفشم که فروشنده قول داده بود ضد آب است، نفوذ کرد و سر انگشتانم یخ زد چه گفتم، تو درگیر روشن کردن بخاری ماشین بودی و گاز فندکِ من قادر به گیراندن سیگار نبود، دست‌هایم را به هم مالیدم و گفتم پس این بهار کِی می‌رسد از شرِ سرما خلاص شویم؟! این را درست وقتی گفتم که نیم ساعت قبلش داشتیم توی برف کِیف می‌کردیم. بهار…
View On WordPress
0 notes
saeedqasemzade · 6 years ago
Photo
Tumblr media
‏‎حال خوب کن شب امتحان های سخت ... یادداشت های غافگیرکننده سارا Sara Kavari: کلافه است... سرش را به بازویم تکیه می دهد میگویم چرا نمی خوابی جانم؟ میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد میپرسم چه بگویم این وقت شب؟ میگوید چه می دانم...مث��ا از مهمترین اتفاق امروز بگو... پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز لبخند میزند دستم را میان دستانش میگیرد چشمان اش را میبندد و به خواب میرود! از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم دست میکشم روی ابروهایش در خوابی عمیق است کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله! #علی_سلطانی #نوروسایکولوژی #روانشناسی #امتحانات #عاشقانه‎‏ https://www.instagram.com/p/BTRQuHMFYu1/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=1981d8qwlw7py
0 notes
hosseinfakhr · 7 years ago
Photo
Tumblr media
اگر مدعی هستید که دوستش دارید نمی خواهد کار خارق العاده ای بکنید .. در دنیای شلوغ امروز که هیچ کس حوصله ی هیچ کس را ندارد گوش شنوای حرف هایش باشید آدم گاهی دلش می خواهد بدون اینکه خودش را سانسور کند بی پروا حرف بزند برای کسی که قضاوت کردن بلد نیست! . #علی_سلطانی http://ift.tt/2DzRgNG
0 notes
mbeheshti7830-blog · 3 years ago
Photo
Tumblr media
🍃 روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم. صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید! این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست! یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری! اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم. خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد! نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی! در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد! دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود! و همانطور که داشتم نوشته ها رامیخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد! انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم! محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی به موقع زنگ خورد! صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم! شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد! کمی عصبی شدم! این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد! دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد..!. در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه! میبینی جوابتو نمیده انقدر کامنت نذار! گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز! در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد! یک نفر دایرکت پیام داده بود: آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که تو این بیست و چند روز! هر شب مدام براش کامنت میذاره! لطفا دیگه چیزی بهش نگو. گناه داره بنده خدا! دستانم یخ کرد و لب های خشکید! دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند! نوشته بود..: عزیزم شب از نیمه گذشت زنگ زدم جواب ندادی پیام دادم جواب ندادی من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند! بدون تو میترسم اگر باران بگیرد چه؟ گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد! راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفسِ شناس بگویم....: فلانی جان حرفت را بی ملاحظه بگو نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم! #علی_سلطانی (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQJ-jJWh4I-/?utm_medium=tumblr
0 notes