#شاهنشهی
Explore tagged Tumblr posts
Photo
(41/54) “Mitra couldn’t sleep without me. On the nights when I came home late, I’d always find her awake listening to tapes. We still read poetry together. Even in the midst of the chaos, even on the darkest nights, even if only for twenty minutes. It was my greatest comfort. The time when I felt most at peace. One of the most famous love stories in all of Shahnameh is the tale of Bijan and Manijeh. It’s a special story. Because it’s the one time in Shahnameh when Ferdowsi reveals a glimpse of his own life. He writes in the chapter’s opening that he has fallen into a great depression. He describes a night so dark that no birds sing. He calls for his wife to join him, and she brings him a candle. She offers to tell him a story, and Ferdowsi agrees to weave it into verse. She tells him the story of Bijan and Manijeh. Bijan is a champion of Iran. Manijeh is the daughter of an enemy king. By chance they meet in the forest, and Manijeh mistakes Bijan for an angel. She falls in love at first sight. She smuggles him back to her palace, and they spend several nights in each other’s arms. Until their love is discovered by the king. He grows so angry that he cries tears of blood. He banishes Manijeh from the palace. And he sentences Bijan to a fate worse than death. Total darkness. Bijan is chained to the bottom of the deepest pit, and a stone is rolled over the entrance. But Manijeh will not allow him to die. She roams the countryside, begging for food. She digs a hole beneath the stone, just large enough to fit her hand. And she keeps Bijan alive. One handful at a time.”
میترا بی من خوابش نمیبرد. شبها که دیر به خانه برمیگشتم، میترا را چشم به راه، گوش به آهنگها و ترانهها میدیدم. هنوز برای یکدیگر شعر میخواندیم. در میان آشوب، در تاریکی شب. اگر هم کوتاه، دمی پایدار و دلپذیر در زندگیما بود. یکی از پرآوازهترین داستانهای عاشقانهی شاهنامه، داستان بیژن و منیژه است. فردوسی تنها یکبار در شاهنامه گوشهای از زندگیاش را مینمایاند. در آغاز داستان، فردوسی سخن از افسردگی خود میگوید: شبی چون شبه روی شُسته به قیر / نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر / نه آوای مرغ و نه هرای دد / زمانه زبان بسته از نیک و بد / بدان تنگی اندر، بجَستم ز جای / یکی مهربان بودم اندر سرای / مِی آورد و نار و تُرنج و بِهی / زُدوده یکی جام شاهنشهی / دلم بر همه کار پیروز کرد / شب تیره همچون گه روز کرد. در چنین شبی همسرش برایش داستانی میگوید تا آنرا با زبان شیوایش بسراید. مرا گفت برخیز و دل شاد دار / روان را ز درد و غم آزاد دار / نگر تا که دل را نداری تباه / ز اندیشه و داد فریاد خواه / جهان، چون گذاری، همی بگذرد / خردمند مردم چرا غم خورد؟ همسرش داستان بیژن و منیژه را برایش بازمیگوید. بیژن سردار جوان ایرانی از دودهی پهلوانان بزرگ ایران و منیژه دخت افراسیاب، تورانشاه: شود کوه آهن چو دریای آب / اگر بشنود نام افراسیاب. یکدیگر را در جنگل اَرمان میبینند. بیژن به فرمان کِیخسرو به کشتن گرازان آمده است .منیژه بیژن را پریزادهای به زیبایی سیاوش میپندارد، بیژن میگوید: سیاوش نیاَم، نَز پریزادگان / از ایرانم، از شهر آزادگان. منیژه به او دل میبازد و او را پنهانی به کاخ خود میبرد و شبی چند را با شور و شادی میگذرانند. افراسیاب آگاه میشود، بیژن را در چاه و منیژه را در کوی و برزن رها میکند. منیژه، شاهدخت زیبای بیپروا، روزها لب نانی میجوید تا خود و بیژن زنده بمانند. او سوراخی زیر سنگ کَنده بود، به اندازهی یک مُشت
121 notes
·
View notes
Photo
#خدایا #پهلوی را نگهدار، که #شاهنشهی #ایران راست پایدار، بر #دودمان پهلوی است سزاوار، #تاج و #تخت #کی جامه #شاهوار، یکایک #آزاده ایرانیان، #جاویدشاه گویان چو #پیشینیان، برآرند پهلوی شاه #سرفراز، بر #اورنگ ایران چو #خورشید باز، #آریانامه https://www.instagram.com/baktash_/p/BwHDdvrHFJCoeWwYca2_4ima5F-EwctVPg9a1I0/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=oj5iii0gj3bf
#خدایا#پهلوی#شاهنشهی#ایران#دودمان#تاج#تخت#کی#شاهوار#آزاده#جاویدشاه#پیشینیان#سرفراز#اورنگ#خورشید#آریانامه
0 notes
Photo
تو ای نامور میهن پاک ما گرانمایه و پر هنر خاک ما توئی جایگاه همه راستان گز ایشان جهان شد پر از داستان همه رادمرد همه راستگوی همه نامدار و همه نامجوی همه پیل زور همه کینه توز همه رزم ساز و همه خصم سوز دلیران شیر اوژن و شیر گیر به هنگام ناورد بی باک و چیر به مردی کسی همچو سام سوار ندیده یکی پهلو�� نامدار همان زال دستان سرِ انجمن شده روی کیهان از و پر سخن چو رستم به گیتی یکی مرد نیست گهِ رزمِ او را هماورد نیست زهی ملک فرخنده سر فراز به کیوان نهاده سر عز و ناز ایا ملک ایران بزی جاودان ز تو دور پیوسته دست بدان جهان از تو با نام و آوازه شد ز تو نام مردانگی تازه شد به مهر تو جان و دل آکنده ایم تو را بنده ایم و پرستنده ایم به شهنامه فردوسی پاکزاد بدین گونه ز ایرانیان کرده یاد هنر زان ایرانیان است و بس بگیرند شیر ژیان را به مس چو ایران به روی زمین مرز نیست چنو خاک با درج و با ارز نیست تو ای کشور فرخ نامدار تو ای مظهر شوکت و اعتبار بمان جاودان با شکوه مهی ز تو زنده آئین شاهنشهی فرت برتر از مهر رخشنده باد زمانت مطیع و زمین بنده باد بن مایه : کتاب فارسی سوم دبیرستان ...۱۳۲۷....وزارت فرهنگ چنو ....چون او https://www.instagram.com/p/COBVyDYHhEf/?igshid=be2syw0450mn
0 notes
Photo
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب https://www.instagram.com/p/B1Zzua0o6K-eMA1YY28oLsgK2EwJtNjfDyDvEM0/?igshid=zqy73wh71tos
0 notes
Text
معنی هندوایرانی واژهٔ عَجم (اَگَم) و ارتباط آن با نام جمشید جم (هوم عابد)
واژهٔ هَگمه در نام هَگمتانه (محل تجمع دژهای تو در تو، همدان) را که در سنسکریت به صورت آگَمه آمده به معنی جمع و تجمع گرفته اند که این معنی نام مُغ و ساگارتی و ماد (مادو) و اَگمه (جمع، مردم انجمنی) است:
आगम m. Agama addition
خود کلمهٔ انجمن (هنجمن) از همین ریشهٔ هندوایرانی است.
استاد پورداود در یادداشتهای گاثاها از قول گلدنر، بارتولومه و ریخلت واژهٔ مُغ (مَگَ) صورتی را از واژهٔ اوستایی مَز (کثرت و بزرگی) آورده و آنرا به معنی جمعیت و فرقه و انجمن گرفته است. این معنی از آنجا قابل توجه میگردد که نامهای لولوبی و مادو اکدی و ساگارتی سنسکریت و گوران که نامهای دیگر این مردم بوده اند به همین معانی هستند. نامهای گوران، ساگارتی، لولوبی و ماد در منطقه کرمانشاهان به هم می رسند. megha در سنسکریت به معنی توده و انبوه است. پس در مجموع صورت اوستایی مغ یعنی مغو را میشود منسوب به مغ (انجمن) یعنی انجمنی معنی نمود. نام ساگارتی هم به صورت سنگهه-رتی در سنسکریت به معنی دارندۀ سنت دینی انجمنی است.
در تاریخ اساطیری ایران عنوان پادشاه قوم مغان-مادها یعنی اَگَمه-خشئته (جمشید) به سپیتمۀ مغ (یرواند، لهراسب، هوم عابد) داماد و ولیعهد آستیاگ (اژدهاک) اطلاق شده که همزمان با وی در آذربایجان و ارمنستان و اران حکومت میکرده و پدر سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) بوده است. بعداً جزء اول نام وی را به صور اَگَمه (انجمنی، مُغ) و یَمه (زاهد) با نام یمه (خدای جهان زیرین، نرگال) مطابقت داده اند.
نام یَمه در سنسکریت به معنی خویشتن دار و زاهد آمده است:
यम m. yama self-restraint
��ردوسی هم در مورد موبد-پادشاه بودن جمشید می سراید:
منم گفت با فرهٔ ایزدی / همم شهریاری همم موبدی
سپیتمه جمشید (هوم عابد) در کمکی به کیاخسار (کیخسرو) در دستگیری مادیای اسکیتی (افراسیاب) در کنار دریاچۀ چیچست (ارومیه) کرده بود، به ازدواج با نواده او آمیتیس (دوغدو) و فرمانروایی ولایات جنوبی قفقاز (اران، ارمنستان و گرجستان و آذربایجان) و مقام ولیعهدی آستیاگ رسیده بود. واقعه دستگیری افراسیاب توسط سپیتمه جمشید (هوم عابد) در شاهنامه چنین به نظم کشیده شده است:
بیک ماه در آذرابادگان / ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسیاب / همی بود هر جای بی خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند / هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست / که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکی غار بود / سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز / نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت / به غار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب / که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی بهنگ اندرون / ز کرده پشیمان و دل پرزخون
چو خونریز گردد سرافراز / به تخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندران روزگار / ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برز کیان / بهر کار با شاه بسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه / ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود / پرستنده دور از بروبوم بود
یکی کاخ بود اندران برز کوه / بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش / زکافش یکی ناله آمد بگوش
که شاها سرا نامور مهترا / بزرگا و بر داوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو / رسیده بهر جای پیمان تو
یکی غار داری ببهره بچنگ / کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور و مردانگی / دلیری و نیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه / کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری / گریزان بسنگین حصار اندری
به ترکی چو این ناله بشنید هوم / پرستش رهاکرد و بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب / نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست / در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب / بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان / زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت / کجا در پناه جهاندار داشت
به هنگ اندرون شد گرفت آن بدست /چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان / همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست / هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نیک نامی نباید گزید / بباید چمید و بباید چرید
زگیتی یک عار بگزید راست / چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست / همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک / پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان / نشسته بدین غار با اندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست / جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت / که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار / سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سربیگناهان مریز / نه اندر بن غار بی بن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه / کرا دانی ای مرد با دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند / که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد / وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره ام / وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبیره فریدون فرخ منم / زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار / نترسی ز یزدان بروزشمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان / همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست / تراهوش بردست کیخسروست
بپیچد دل هوم را زان گزند / برو سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار / ببخشود بر ناله شهریار
بپیچد وزو خویشتن درکشید / بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان / همی رفت با گیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه / بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند / نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تیره دید / پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار / زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت / بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار / نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی/ مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد/ نگه کن یکی اندرین کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه / پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم/ همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش/ یکی ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم / که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آوازم هنگام خواب/ نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار/ بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ / بدان ��ان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان / خروشان و نوحه زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی / یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست / دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست / بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان / بیاد آمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده / چنانچون بود مردم دلشده
نخستین برآتش ستایش گرفت / جهان آفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت / همان دیده برشهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب / برفتند زایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زان سخن شهریار/ بیامد بنزدیک پرهیزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید/ بریشان بداد آفرین گسترید
همه شهریاران برو آفرین / همی خواندند از جهان آفرین
چنین گفت باهوم کاوس شاه/ به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مردان یزدان پرست/ توانا و بادانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم / به آباد بادا بداد تو بوم
بدین شاه نوروز فرخنده باد / دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار / که بگذشت برگنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهان آفرین / بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم/ نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان / بکرد آشکارا بمن برنهان
ازین غار بی بن برآمد خروش شنیدم نهادم بآواز گوش
کسی زار بگریست برتخت عاج/ چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ / کمندی که زن��ر بودم بچنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب / درو ساخته جای آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ / کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند / چو آمد برآب بگشاد بند
بآب اندرست این زمان ناپدید / پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر / بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند / برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو / بدوزند تا گم کند زور و تاو
چو آواز او یابد افراسیاب / همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در / برفتند با تیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را / که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید / زرخ پرده شوم را بردرید
همی دوخت برکتف او خام گاو/ چنین تانماندش بتن هیچ تاو
برو پوست بدرید و زنهار خواست/ جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب / پر از درد گریان برآمد ز آب
بدریا همی کرد پای آشناه / بیامد بجایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید / برو بدتر آمد ز مرگ آنچ دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب / دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار ��هان / سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه / کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست/ کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام/ کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدریا نیاز آمدت / چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب / همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنین داد پاسخ که گرد جهان / بگشتم همی آشکار و نهان
کزین بخشش بد مگر بگذرم / ز بد بدتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت / روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیره فریدون و پور پشنگ / برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم / کسی را نبینم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی/ روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید / چنان نوحه زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی / چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان / دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند / سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب/ بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دین دار دست/ بخواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت/ تو گفتی که با باد انباز گشت
بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی دولت افراسیاب/ که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید / همان پرده رازها بردرید
بآواز گفت ای بد کینه جوی / چرا کشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش / سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست/ که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار / که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را بشمشیر تیز / برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار/ نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند / همی برگذشتی ز چرخ بلند
بکردار بد تیز بشتافتی / مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچ بود / کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان / ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم / چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان/ چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج / بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست/ مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش / بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید/ برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی / سرآمد برو روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید / مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد / بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود / همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد ��ماند نژند / مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز / که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای / مبادی جز آهسته و پاک رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت/ که با مغزت ای سر خرد باد جفت
بگرسیوز آمد ز کار نیا / دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار / ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم کشان / چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد / ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ / ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز / کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد / سپه را همه دل پر از بیم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه / ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت / ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند / بزمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب بپای / بپیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب / ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نیز / درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود /وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد / جهانی بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کیان برنشست / در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوری / بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر / بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها / بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر / نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوخش را زنده کرد / جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را / پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان / که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید / خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد / برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب / بیامد بایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کی / همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو / ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی / برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه / شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدره ها شهریار / توانگر شدی مرد پرهیزگار
چو با ایمنی گشت کاوس جفت / همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار / تو باشی بهر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت/ بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند / ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینه ور / به کین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش به فرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد ز شاهان پیشینگان بگذرد
source https://myth.tarikhema.org/article-3025/3025
0 notes
Photo
شماره ٣٣٩: شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست آهی کـه خـیزد از دل مـا گـرد راه اوسـت دل را ز کــام هــر دو جـــهــان ســرد ســاخـــتـــن تأثــیـر اولـیـن نـفـس صـبــحــگـاه اوسـت از یـــک نـــگــــاه، زیـــر و زبــــر کــــردن جــــهـــان بـازیچـه ای ز گردش چـشم سیاه اوست چــون نــور آفــتــاب، پــریـشــان خــرام نــیــســت دلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوست گـردون کـه صـبـح و شـام زنـده غـوطـه در شـفـق صید بـه خـون تـپـیده ای از صیدگاه است نـتــوان شــکـســت لـشــکــر دل را بــه تــرکــتــاز این فتـح در شکسـتـن طرف کلاه اوست هــر ســـیــنــه ای کـــه پـــاک شـــد از گـــرد آرزو مـیـدان تــیـغ بــازی بــرق نـگــاه اوســت فـتـح از سـپـاه عـشـق بــود، گـر چـه وقـت جـنـگ انـگـشـت زیـنـهـار، لـوای سـپــاه اوسـت عـشـق تـو آهویی اسـت کـه از چـشـمه سـار دل هـر تــخــم آرزو کـه بــرآیـد گـیـاه اوسـت از خــسـروی اســت فـتــح کـه هـنـگـام دار و گـیـر دسـت دعـای خـلق لوای سـپـاه اوسـت صــائب بــه غـیـر چــهـره زریـن عـشــق نـیـســت آن کهربـا که کاهکشان بـرگ کاه اوسـت
0 notes
Text
علاقه ی تاریخی ایرانیان به دسته گل
New Post has been published on http://vestamag.ir/%d8%b9%d9%84%d8%a7%d9%82%d9%87-%db%8c-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%af%d8%b3%d8%aa%d9%87-%da%af%d9%84/
علاقه ی تاریخی ایرانیان به دسته گل
اوژن فلاندن در سال ۱۸۴۱ میلادی نوشته است از نقوش تخت جمشید یک چیز دستگیر ما شد که در بین ایرانیان قدیم معمول بوده و هنوز هم متداول است و آن دسته گل می باشد . ایرانیان سخت خوش دارند دائم شاخه گلی در دست داشته باشند که تقدیم رفاقت کنند .
به گزارش «تابناک با تو»؛ امروز در عصر ما ، زیباترین و ارجمندترین، و در عین حال در دسترس ترین و تا حدودی ارزان ترین تحفه ها یک شاخه یا دسته گل است که به مناسبت های بسیاری هدیه می شود . این اقدام لایق که الان در بین کل جوامع و اقوام و ملل در سراسر جهان کم و بیش متداول است، سابقه زیاد بعید و درازی مخصوصا در قلمروهای فرهنگی ایران دارد.
در باب مراسم گل افشانی و تهیه تاج گل و گل آرایی در عصر هخامنشیان، مورخان و نویسندگان یونانی و رومی عهد باستان مطالب قابل توجه بسیاری نوشته اند و در منابع بعد از آن حتی در بعد از اسلام، مطالب کثرت در این باب موجود است که در این مقاله به لحاظ ایجاز از پرداختن به آنها پرهیز میشود . قدیمی ترین و زیباترین سند درارتباطبا سابقه دسته گل در ایران ، گل و غنچه های دست داریوش در سنگ نگاره های تخت جمشید است که اغلب از ۲۵۰۰ سال سابقه دارد.
اوژن فلاندن در سال ۱۸۴۱ میلادی نوشته است از نقوش تخت جمشید یک چیز دستگیر ما شد که در بین ایرانیان قدیم معمول بوده و هنوز هم متداول است و آن دسته گل می باشد . ایرانیان سخت خوش دارند دائم شاخه گلی در دست داشته باشند که تقدیم رفاقت کنند. در بعضی از سکه های بر جای باقیمانده از عصر اشکانیان الهه ای را ��یت می دهد که گل یا دسته گل یا شاخه دائم سبز نخل یا مورد را در دست دارد . از جمله آثار ساسانیان مهری از جنس عقیق بی رنگ با نقش گلی در دستی کشیده و ظریف است که در مجموعه وست هان حفاظت میشود و نقش آن را ایدت پراوا نقل کرده است.
سایر نقش حجاری شده بر سینه کوهی در ناحیه برم دلک در ۶ کیلومتری قصر ابونصر و ۱۲ کیلومتری شرق شهر شیراز است که در آن نقش مردی در حال تقدیم گلی به بانویی را آیت می دهد. نقش زیاد جالب بانویی دسته گل به دست از عهد ساسانیان توسط پرفسور گریشمن در بیشابور کشف شده که الان قطعه موزاییک آن در موزه ایران باستان موجود است.
منابع اسلامی نیز از تهیه دسته گل در ایران عصر ساسانیان خبر می دهند . مثلا ابوحنیفه دینوری (قرن ۳ هجری ) در شرح واقعه فتحیاظفر مریخ قبر بر ترکان بلخ و تعقیب آنان تا آن سوی آمویه (رود جیحون ) و مفتوح گشت پیروزمندانه او به عید و شادمانی های ایرانیان اشاره می کند و می افزاید به عیشونوش پرداختند آنچنان که اجاره اسب دوانی در یک روز به بیست بیترتیب و ارزش یک دسته گل به یک بیترتیب قبض.
معلوم میشود که در آن عصر گل فروشی وجود داشته و در روزهای عید و سرور ارزش اکثریت می مکشوف است . یا به نوشته ابن بلخی رزق قباد با جمعی از بزرگان نشسته بود ، فرزندش انوشیروان دسته گل یا گلی خوشبوی (سپر غصه ) به والد تقدیم می کند . روی به پدرش قباد آورد و زمین بوس کرد ، و خدمت به جا آورد و به دو زانو ایستاد و سپر غصه قبل والد داشت . قباد آن سپر غصه بستد و او را در کنار گرفت و ببوسید. در منظومه های حماسی و داستانی کلام سرایان ایرانی نیز به کثرت از دسته گل به مناسبت های مختلف یاد شده است. در اینجا بر حسب تقدیم تاریخی وقایع ، مثال هایی از آن نقل میشود.
به روایت فردوسی وقتی کیکاووس بن کیقباد (دومین شهریار کیانی ) کل آفاق جهان را تسخیر می کند ، ابلیس دیوی را به صورت غلامی خوش تصادف و سخنگوی و لایق مجلس با دسته گلی بر سر مسیر او به نخجیر گاه می فرستد . غلام به کاووس بر می خورد و بیامد به پیشش زمین بوس عدل / یکی دسته گل به کاووس عدل و گفت : گرفتی زمین و آنچه بد کام تو / شود آسمان نیز در دام تو و به این ترتیب وسوسه تسخیر فضا را در کیکاوس بر می انگیزد که روایت آن مشهور است . کیکاوس بهمنظور رستم در زابل پیام می فرستد که خیلی سریع ، حتی اگر دسته گل در دست داری بگذار و چالاکانه به دربار بیا : اگر دسته داری به دستت مبوی / یکی تیز مغز و بنمای روی .
گشتاسب بن مهراسب (پنجمین شهریار کیانی ) ، کتایون دختر قیصر روم را می پسندد. کتایون دسته گلی به علامت رضایت به او می دهد و متقابلا دسته گلی خوشبوی میگیرد : یکی دسته دادی ک��ایون بدوی / ازو بستدی دسته رنگ و بوی .
کتایون با کنیزکانش به مجلس قیصر با دسته گلهایی وارد میشود : کتایون بشد با پرستار شصت / یکی دسته اخیر نرگس به دست.
فردوسی در روایت غصه انگیز بیژن و منیژه نیز ضمن وصف ضیافت شهریار که کل باده خسروانی به دست و دسته های گل در قبل روی دارند می گوید : می اندر قدح چون عقیق یمن / به قبل اندرون دسته نسترن. ایرانشاه ابی الخیر در منظومه دلنشین بهمن نامه، وضعیت مراسم واگذاری تاج و تخت از سوی بهمن بن اسفندیاربن گشتاسب ، به دخترش همای را وصف کرده (گویی مضامین سنگ نگاره های تخت جمشید را تجسم بخشیده با این تفاوت که خشایارشاه در پست سر داریوش گل در دست گرفته است). بهمن فرمان می دهد کل سران و موبدان حلقوی آیند و جهان پهلوان مامور سازمان دهی عید باشکوه می شود:
هم آنگه بفرمود شاه بلند/ که آن بارگه برکشد او بلند
سران سپه سر لشکر بخواند / کل موبدان را بدانجا نشاند
جلسه از بر تخت فرخ همای / با مقر بهمن به پیشش به پای
یکی دسته گل نهادش به دست / کیانی کمر بر میانش ببست
اولین کسی زان کل سرافراز / جهان پهلوان برد پیشش صلوة
در منظومه طایفه و رامین که روایت آن منشا از مناع عصر اشکانیان دارد ، شاه موبد از شهر و «شهربانو» اهل ماه آباد (ایالت ماد ) خواستگاری می کند ، و عهد ازدواج می بندند که حاصلش دختری زیباست که نامش را طایفه می گذارند . شاه موبد به علامت خواستگاری دسته گلی صد برگ (احمر ) به شهر و می دهد :
به انفرادی مر او را قبل خود خواند / بسان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن ماه پریزاد گل صد برگ یک دسته بدو عدل
سالهایی سپری گردید . طایفه زیباترین گلرخان ، و رامین اخ شهریار ، خاطرخواه یکدیگر شدند.
رزق طایفه به علامت عهد و عهد دسته گلی از بنفشه به ورامین هدیه می کند به رامین عدل یک دسته بنفشه / بیادم دار گفتار این دائم. و در استمرار با گفتاری جالب ، عهد شکن را با چنین مضمونی لعنت می کند : چو گل یک روزه باداجان آن آدم / که از ما بشکند پیما از این بعد . شاه موبد با تمهیداتی رامین را از طایفه بعید می کند . رامین در شهرک گوراب (در قریب ملایر فعلی ) به زیبارویی با اسم گل دل می بازد . رزق با اصحاب در گلگشت باغ و راغ ، واقعه ای قبل می آید که رامین را به یاد عهد با طایفه می اندازد و عهد شکنی اش تداعی می شود.
ز یارانش یکی حور پریزاد / بنفشه داشت یک دسته بدو عدل
دل رامین بیاد آورد آن روز / که عهد تحصن با طایفه دلفروز
زان بعد رامین با یاد روی و موی دلدارش طایفه :
به اندر گل صد برگ جسی / به یاد روی او بر گل گرستی
بنفشه برچدی هر بامدادی / به یاد زلف او بر باد دادی.
مساوی روایت فردوسی ، در عصر شاپور ساسانی ، ارسالکردن دسته های گل در مراسم تدارک عید ها و بزمها ، متداول بوده است : خورش ها فرستاد و چندی نبید / هم از بوی ها نرگس و شنبلید.
و بهمنظور مریخ قبر سپر غصه ها و دسته گل های شاهانه به ارمغان می رسد : شتروار ها نار و سیب و بهی / از گل دسته ها کرده شاهنشهی . دربار ساسانی زیاد با شوکت بود . در عصر خسرو پرویز عظمت آن ازدیاد یافت . در منابع قدیم از گنج ها و تجملات خسرو پرویز روایات زیادی نقل شده است . بر طبق روایت فردوسی ، چون خسرو پرویز عزم شکار می کند در مسیر نخجیرگاه ساز و برگی عظیم و تدارکی حیرت انگیز مهیا شود ، از آن جمله : سیصد مرد سوار با زین و برگ ، ۱۱۶۰ مرد زوبین به دست ، ۱۰۴۰ شمشیر دار زره پوشیده ، ۷۰۰ مرد نگهدار مفتوح (به اصطلاح قوشچی ) با طیور شکاری (باشه ، چرخ و شاهین ) ۷۰ شیر و پلنگ تربیت شده (آموخته ) ۷۰۰ سگ شکاری با قلاده طلایی ، ۲۰۰۰ رامشگر شتر سوار با افسار طلایی ، ۸۰۰ شتر با بار کرسی و پرده سرای و خیمه و خرگاه ، ۲۰۰ مرد با مشک های آب که مسیر را مرتبا آب پاشی کنند و دو صد مرد (غلام / بنده ) با بخور سوز و دو صد مرد با دسته های گل و زعفران جلوتر از این قافله عظیم حرکت می کرد . در بخوردان ها عود و عنبر می سوختند و زعفران می افشاندند تا رایحه بخور و بوی خوش زعفران و دسته گل های نرگس به مشام خسرو برسد.
هدیه دسته گل در سرتاسر قلمروهای فرهنگ ایرانی
هدیه دسته گل در سرتاسر قلمروهای فرهنگ ایرانی همواره استمرار داشته است . در منابع تاریخی و متون ادبی و سروده های شاعران فارسی گوی ، طی مضامین زیبا و دل انگیز کثرت به مناسبت های مختلف از هدیه دسته گل کلام ها رفته است . تهیه گل در کل فصول میسر نبوده به همین دلیل با تدابیری گل را از نقاط دوردست وارد می کرده اند . مثلا در عصر تیموریان در دوره شاهرخ از نقطه ای کوهستانی در ناحیه بادغیس گل را به هرات می آوردند . اسفزاری می گوید قریب به یک جریب باغچه ساخته و به آب باران تربیت داده شده و گل ها و درختان برآورده درصورتیکه در وقت تموز که درممالک هیچ جا گل نیست . از آنجا به مجلس همایون گل آرند ، چون آن موضع ییلاقی است . در غایت سردی هوا، گل و میوه آن در تموز می رسد.
سنت تقدیم و هدیه دسته گل ، به اطاعت از سنتهای قدیمی باستانی در نزد ایرانیان محفوظ باقیمانده ، همانطورکه مراسم نوروز ماندگار است. حتی مزداییان ایرانی که قرن ها قبل به هند رفته اند، آداب و رسوم قدیمی خویش را حفظ کرده اند . در مراسم عروسی ، دسته های گل احمر یا گلهای عطرآگین به مهمانان می دهند . اصفهانی ها در اجرای مراسم خواستگاری از نحوه ساسانیان اطاعت می کردند . یعنی هرگاه جوانی می اراده با دختری ازدواج کند دسته گلی نزد بستگان دختر می فرستاد . در صورتی که دختر یا بستگان او با چنین ازدواجی موافق بودند . متقابلا دسته گل سرخی بهمنظور خانواده بعد جوان می فرستادند.
ایرانیان مخصوصا روستاییان همواره از مهمان و حتی اشخاص غریب که وارد آبادی آنها می شد دسته گلی به او هدیه می کردند . مثلا ژوبر رسول ناپلئون به دربار فتح علیان شاه تعریف می کرد که بعد از عبور از ناحیه بایزد یکی از سوارکاران کرد دسته گلی به او می دهد و سخنانی بس جالب متضمن تعبیرات ایرانی بیان می کند . این گفتار شورانگیز و در عین حال تالم بار ، حکایت از نومیدی و ناامنی و استبداد حاکم بر جوامع اقوام ایرانی این سوی و آن سوی مرزهای سیاسی در عصر قجر دارد . ژوبر می گوید آن سوار اسبش را خلاص کرد در حالی که با یک دست نیزه گرفته بود ، دسته گلی احمر به من تعارف کرد و گفت این گلها را بگیر ، بر تو گذران آنها یک تصویری از حیات است . موعد فرا می رسد و آنها پژمرده میشوند . دیری نمی پاید که باد صحرا که باید گلبرگ های آنها را از هم بپاشد، خواهد وزید! تقدیر ما در سرزمین سلیوان درضمن است . خیلی کم قبل می آید که مردی بیش از سی سال در اینجا حیات کند . ژوبر واقعه عجب انگیزی از قول مردمی کرد نقل می کند که مشقت های بی حساب جوامع آن روزگار را از حکومتهای ظالم انعکاس می دهد.
ژوبر وصف مراسم عروسی کردها که همچون کل ایرانیان به توزیع شربت و شیرینی و نقل و گل می پرداختند شرحی نوشته است و می گوید و بهمنظور من یک قدح از آن شربت با یک دسته گل فرستادند . ژوبر از مهمان نوازی کردها تمجید بهوفور کرده است.
جهانگردان غربی از خصلت مهمان نوازی ایرانیان و هدیه دسته گل زیاد کلام گفته اند . مثلا موریس دوکوتربرئه به تقدیم دو دسته گل زیبا توسط دهقانان تبریزی به عباس میرزا که خود شاهد بوده اشاره کرده است . هنگامی که کنت گوبینو وارد کازرون شده است ملت با صمیمیت و گرمی زیاد با او تصادف داشته اند . او می گوید اهالی شهر در سرتاسر روز با ارسال هدایای متنوع چون گل و میوه، مهمان نوازی خود را آیت می دادند . مردمان روستایی به خصوص در کرانه های بیابانی یک شاخه گل را به صورت غیرقابل توصیفی رفیق دارند. با این حال به اخیر واردین به روستا احترام اکثریت می گذراند و همان گل را به او هدیه می دهند .
Shegeftiha.com
0 notes
Photo
#نوروز در #شاهنامه_فردوسی_توسی. 🍀داستان فرود #سیاوش💚 همه ساله بخت تو پیروز باد همه روزگار تو #نوروز باد 🍀داستان #جمشید💚 به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون بر افراشتی چو خورشيد تابان ميان هوا نشسته برو شاه فـرمان روا جهان انجمن شد برِ تخت او فرو مانده از فرهی بخت او به جمشيد ��ر گوهر افشاندند مرآن روز را #روز #نو خواندند سر سال نو هرمز فرودين بر آسوده از رنج تن دل ز کین بزرگـان به شادی بياراستنـد مِی و جام و رامشگران خاستند چنين جشن فرخ از آن روزگار به مانده از آن خسروان يادگار 🍀داستان #رستم و #اسفندیار💚 همه دشمنان از تو پر بیم باد دل بدسگالان به دو نیم باد همه ساله بخت تو پیروز باد شبان سیه بر تو #نوروز باد به دیبا بیاراست آتشکده هم ایوان #نوروز و کاخ سده 🍀پادشاهی #داراب💚 مگر زو ببینی یکی نامدار کجا نو کند نام اسفندیار بیاراید این آتش زرتشت بگیرد همان زند و استا بمشت نگه دارد این فال جشن سده همان فر #نوروز و آتشکده همان اورمزد و مه و روز مهر بشوید به آب خرد جان و چهر. 🍀پادشاهی #بهرام_گور💚 برفتند یک سر به آتشکده به ایوان #نوروز و جشن سده همی مشک بر آتش افشاندند به بهرام بر آفرین خواندند چو شد ساخته کار آتشکده همان جای #نوروز و جشن سده بیامد سوی آذرآبادگان خود و نامداران و آزادگان. 🍀داستان #بیژن و #منیژه💚 که خسرو بهر کار پیروز باد همه روزگارش چو #نوروز باد چو گیو از بر گاه خسرو برفت ز هر سو سواران فرستاد تفت. چو #نوروز فرخ فراز آمدش بدان جام روشن نیاز آمدش می آورد و نار و ترنج و بهی زدوده یکی جام شاهنشهی مرا گفت برخیز و دل شاددار روان را ز درد و غم آزاد دار نگر تا که دل را نداری تباه ز اندیشه و داد فریاد خواه جهان چون گزاری همی بگزرد خردمند مردم چرا غم خورد گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت دلم بر همه کام پیروز کرد که بر من شب تیره #نوروز کرد بدان سرو بن گفتم ای ماهروی یکی داستان امشبم بازگونی که دل گیرد از مهر او فر و مهر بدو اندرون خیره ماند سپهر. که پیروزگر شاه پیروز باد همه روزگارانش نوروز باد بدین #شاهنوروز فرخنده باد دل بد سگالان او کنده باد. 🍀پادشاهی #قباد💚 نهاد اندر آن مرز آتشکده بزرگی به #نوروز و جشن سده مداین پی افگند جای کیان پراگنده بسیار سود و زیان از اهواز تا پارس یک شارستان بکرد و برآورد بیمارستان اران خواند آن شارستان را قباد که تازی کنون نام حلوان نهاد گشادند هر جای رودی ز آب(ادامه کامنت اول) https://www.instagram.com/p/B-FhvbnnKuN/?igshid=hs28ejwpwdht
#نوروز#شاهنامه_فردوسی_توسی#سیاوش💚#جمشید💚#روز#نو#رستم#اسفندیار💚#داراب💚#بهرام_گور💚#بیژن#منیژه💚#شاه#قباد💚
0 notes
Photo
در #ایران #آزاد #پهلوی، #زن و #مرد #توده در #رهروی، همه #کشور آزاد و #آباد بود، که ناگه #بداندیش #میهن #ربود، چو #ایرانیان #سخت #دردمند شدند، بخود آمدند تا ز بند رهند، هرآنچه بدخواه شاهنشهی، دگر با #شهنشاه است #همرهی، #آریانامه https://www.instagram.com/baktash_/p/BuoFT3yn4WuqJwg6veHA93G6Y6Q2fmH3v9kNw40/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=4ythm6ck2t5z
#ایران#آزاد#پهلوی#زن#مرد#توده#رهروی#کشور#آباد#بداندیش#میهن#ربود#ایرانیان#سخت#دردمند#شهنشاه#همرهی#آریانامه
0 notes
Photo
ندارم #سخن هر چه هست #شه است، بنام #جهاندار #شاهنشه است، به #ایران #آزاد و #آباد #شاه، همانسان که #تاج است بر #تختگاه، چو #آب و #هوا مایه #زیستن، هرآنچه نکو و #نوین خواستن، #جهان را کم کم بود #هفت شاه، دو #شترنگ چار #برگ #یک ایران #نگاه، به #آیین #شاهنشهی #شهریار، #شهنشاه هست شاه ایران چو #یار، به شاه جهان #مهر ورزند و #کار، که #ایرانیان #دوست دارند #هزار، ز #پاینده ایران و #جاوید شاه، همه #نیکبخت و #سرافراز بگاه، #آریانامه
#شه#شترنگ#نیکبخت#تختگاه#سخن#برگ#شاه#نوین#آب#هزار#زیستن#مهر#پاینده#آیین#جاوید#هفت#سرافراز#شهریار#کار#شاهنشه#آباد#ایران#نگاه#آریانامه#جهاندار#دوست#شهنشاه#ایرانیان#شاهنشهی#یار
0 notes