#بدبختی
Explore tagged Tumblr posts
Photo
مهم نی کی حرف میزنه،مهم اینه که چی میگه، واقعا انسان وحشی ترین موجود زنده دنیاست، چون نه واسه غذا می کشه نه غریزه، فقط می کشه 😤😤 #زندگی #زندگی_واقعی #زندگی_کردن #زود_دیر_میشه #انسان #وحشی #فقر #فلاکت #بدبختی #نکبت #روزگار #پیج_اینستاگرام_خشایار #اکسپلور #جملات_ناب #دیالوگ_ماندگار #reels https://www.instagram.com/p/CpBDSqRjXC5/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#زندگی#زندگی_واقعی#زندگی_کردن#زود_دیر_میشه#انسان#وحشی#فقر#فلاکت#بدبختی#نکبت#روزگار#پیج_اینستاگرام_خشایار#اکسپلور#جملات_ناب#دیالوگ_ماندگار#reels
0 notes
Text
H = P( a + b + . . . ) / R
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
Hunters of Happiness
اگر کسی ازتو پرسید آیا خوشبخت هستی ؟
بدان او پدیده ی خوشبختی را کامل نمیشناسد و نمیداند که در خوشوقتی ساطع میشود
اما تو میتوانی به شوخی به ساعتت نگاه کنی بگی الان آره یا الان نه تا بعد او را متوجه حالت میرا یی خوشبختی کنی که متولد میشود و میمیرد ، متولد میشود و میمیرد ،...ـ
آری خوشبختی چنین است
اقبال به خودی خود قابل حس نیست
.
یک خوشبختی به دلیل ماهیت بشر در فض��زمان نمیتواند زیاد دوام بیآورد
البته زمانی که نیست دلیل بر وجود بدبختی نیست بلکه میتواند حالت سوم که آسودگی و استراحت و ریلکسی هست اتفاق افتاده باشد
خوشبختی مثل بسیاری از پدیده ها خـُرد و کلان دارد
خوشبختی های کوچک همچون الماس های خـُرد بسیار فراوان هستن و خوشبختی کلان همچون الماس درشت نایاب
اما این باعث تعجب است که طول عمر خوشبختی های کلان به نسبت نایاب بودنشان زیاد نیست
.
هرچند انسانهای قهاری هستن که میتوانند طول عمر نایاب ها را کش دهند اما غروب آن برای آنها هم اجتناب ناپذیر است
و کسی هم نمیداند طلوع دوباره یک خوشبختی کلان کِی؟ کجا؟ چگونه؟ رخ میدهد!ـ
ولی انسان توانا کسیست که میتواند زندگیش را مثل جواهر سازها با خـُردها آذین کند
.
باید یک اصل را به شما یادآوری کنم ، آن انرزیی را که خوشبختی های خـُرد اما "فراوان" میتوانند به زندگی بشر بدهند نمیتوان از یک خوشبختی کلان اما "نایاب" بدست آورد آنهم با آن طول عمر کم نسبت به نایابی!ـ
بله واضح است راز در "کثرت" است
گاه باید برای شکار یک خوشبختی کلان سالها بلکه دهه ها صبر کرد اما برای شکار خوشبختی های خـُرد کافیست کمی "ذهنی" بجنبانیم
به زبان ریاضی
یک واحد خوشبختی ، آن مقدار انرژی مثبتی هست که ما میتوانیم از هر چیز کاملی که ارزشگذاری کردهایم تقسیم بر تکرار ، بدست آوریم
درنتیجه این برای هر فردی ، شخصیو ذهنیست ، اما واقعیو بدست آوردنیست
H = P( a + b + . . . ) / R
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
🍓💎
به عنوان مثال
یک توت فرنگی کامل توت فرنگی هست که
خوش (فرم و رنگ و بو و جنس و آب و مزه و . . .) باشد در تعداد کم میتواند به ما احساس خوشبختی بدهد وابسته به آن ارزشگذاری که ما برای خوردن یک توت فرنگی گذاشته ایم
کسی میتواند در ذهنش هیچ ارزشی برای خوردن توت فرنگی قاعل نباشد او عملا نمیتواند خوشبختی خـُرد نهفته در توت فرنگی را شکار کند
اما در مقابل آنکس که میفهمد چقدر خوشبخت است که میتواند از نگاه و لمس و بو و مزه ی یک توت فرنگی بهره مند شود عملا خود را به یک شکارچی خوشوقتی تبدیل کرده است
شکارچیان خوشبختی آگاهند که در این دنیا خوشوقتی ها کجا و چگونه خود را مخفی کرده و میکنند
END
.
پ.ن : عکس این پـُست درخواستی بود از همکار این روز های مـ😅ـن
Photo made by:
DALL·E 3. For @30ahchaleh
.
.
.
#30ahchaleh#na_zzanin#ناظنین#happiness#precious#repetition#diamond#strawberry#macro#Micro#lucky#chance#Hunters of Happiness#خوشبختی#ارزشمند#تکرار#الماس#توت فرنگی#کلان#خرد#خوششانسی#اقبال#شکارچیان خوشبختی
3 notes
·
View notes
Text
امروز هم 4 نفر زندانی کورد رو اعدام کردن. دستمون میرسه به خرخره اتون بالاخره.
دیگه هرچی از ناامیدی و بدبختی بگم حس میکنم کلیشه ای شده و معنی خودشو ازدست داده، منتظر چی ایم؟
--
درحالت ناامیدی و سرخم همه کارارو انجام میدم، شاید بخوای بدونی تعریفم از همه کارا چیه. مثلا از رووی تخت پامیشم میرم رو صندلی، بعدش رو زمین و بعد رو مبل. این چرخه تا زمانی ادامه داره که باز بخوابم و به زور بخوام همه اتفاقات و اخبار روز رو فراموش کنم با خوابم ببره. بعد از چندساعت غلت خوردن که خوابم برد با استرس چندبار از خواب بپرسم و خواب های آشفته ببنیم. بیدار که میشم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اخباره. با بدبختی وی پی انو روشن میکنم و پیج اخبارو باز میکنم و یه سیلی میخوره تو صورتم.
--
همه اینها + بی پولی واقعا زندگی نمیذاره واسه آدم. از در خونه بخوای پاتو بذاری بیرون باید همه اش دستت توی جیبت باشه پول واسه کیرخر و کسشر بدی. چیزی هم بگیری انقدر گرونه که تهش رضایتی نداری ازش. چون همون یه چیز کوچولو جیبتو خالی کرده.
کس پدرت آ.خو.ند که زندگیمون رو سیاه کردی. تازه ماها جزو دسته ای قرار میگیریم که مستقیم توشون کسیو به قتل نرسوندی میتونم بگم خوش شانسیم. ای بر پدرت و وجودت لعنت که مارو به این نقطه رسوندی.
--
مستند خبرنگار وایس رو دیدم و مو به تنم سیخ شد. همه اتفاقات پارسال واسم زنده شد. زمانی که آخو.ند از ترس دنبال سوراخ موش بود و از مردم انتقام میگرفت. میرسه روزی که زنده اتون نمیذاریم که حتی به دادگاه برسید.
3 notes
·
View notes
Text
"اے اللہ میں نے اپنے تمام معاملات تیرے سپرد کر دیے ہیں اور تیرے اچھے انتظام پر بھروسہ اور یقین کے ساتھ، اس لیے میں تیری پناہ چاہتا ہوں اپنی بدبختی سے، اپنے معاملات کے ٹوٹنے سے، میرے سینے کی تنگی سے اور میرے صبر کے خالی ہونے سے۔ "
“O Allah, I have delegated all my affairs to You with trust and faith in Your good management, so I seek refuge in You from my misfortune, the fragmentation of my affairs, the tightness of my chest, and the emptiness of my patience.”
16 notes
·
View notes
Text
کوچک ترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات میدهد.
Küçük tareen labkhande to mara az hame badbhakhti ha nijaat midahd
Tumhari chhoti si muskurahat bhi mujhe meri sab musibaton se nijaat dila deti hai
6 notes
·
View notes
Text
جنگ درمانی
جمله ای از آیت الله خمینی نقل است که میگفت «جنگ نعمت الهی است!» اما دقیقا منظور ایشان چه بوده است؟ چطور جنگ با آن همه شر و بدبختی و رنجی که به جامعه تحمیل میکند، میتواند نعمت الهی باشد ؟ این مطلب اختصاص دارد به بررسی پدیده جنگ درمانی حکومتها و چگونگی بهره برداری حکومت ها از این پدیده جنگ درمانی چیست؟ «جنگ درمانی» به پدیدهای اشاره دارد که در آن حکومتها از شرایط جنگی یا تهدیدهای نظامی برای…
0 notes
Text
ملیکا (۲)
نزدیک غروب بود که با بدبختی خودمو رسوندم به خونه. کل بدنم درد میکرد. پوست سرم درد میکرد. بیضه هام و کیرم باد کرده بود. خلاصه تا رفتم توی اتاقم مثل لش افتادم روی تخت. مدام تک تک سکانس های اون روز رو مرور میکردم و با خودم میگفتم آخه یه دختر مگه چقدر میتونه قدرتمند باشه؟ اون با من مثل یه گربه کوچولو بازی کرد و هرکاری دوس داشت باهام کرد. ولی چیزی که به شدت منو متعجب کرد این بود که کیرم با مرور وقتیع بلند میشد و هربار که یادش میوفتادم لذت میبردم. با خودم میگفتم فردا قراره چی بشه؟ قراره ملیکا چیکارم کنه... نفهمیدم کی خوابم برد. صبح ساعت ۴:۱۵ با صدای زنگ ساعت گوشیم پریدم بالا و با عجله رفتم حمام و بدنمو شیو کردم. صبحانه خوردم و زدم بیرون. ۵ دقیقه به ۵ بود که سر قرار حاضر بودم.
یه مزدا ۲ آلبالویی توی کوچه مشرف به پارک ایستاد و دو تا بوق زد. پریدم بالا! ملیکا شیشه رو داد پایین هیچی سرش نکرده بود. با لبخند تحقیر آمیزی گفت:« پهلوون ما رو نگا کن... اووووم، چه عروسی شده!...» رفتم سوار ماشینش شدم. تیپی زده بود که پشمام ریخت. فقط یه نیم تنه ی بندی پارچه ای تنش بود. بیشتر شبیه سوتبن لامبادا بود تا نیم تنه. و یه شلوارک ورزشی. هر دو با هم ست بودن به رنگ آبی کاربنی. سوتین یا همون نیمه تنه اش انقدر نازک بود که نوک درشت و برجسته سینه هاش از روش مشخص بود. تمام عضلات قدرتمند بدنش هم لخت بود و خودنمایی میکرد. ترافیک رگ روی دستاش انقدر برجسته بود که پشم به تن هیچ پسری نمیذاشت. ملیکا داشت آدامس میجوید. یه نگاهی به سر تا پام کرد و دستشو گذاشت روی کیر و خایه ام و فشار داد یکم و گفت:« اووووم... تخمات جوجه نشد نفله؟...» من اب دهنمو قورت دادم. یهو صورتشو آورد جلو و تو چشمام خیره شد و گفت:« امروز جوجه شون میکنم... شایدم جوجه شونو بکنم!» و لبخندی زد که بدنمو لرزوند. حرکت کرد و منو برد بیرون شهر. توی راه تتلو گذاشته بود و باهاش میخوند و فحش میداد. انداخت توی یه جاده خاکی و رفت و رفت تا یه جا وسط دو تا تپه ایستاد و گفت:« خب رسیدیم... بپر پایین» من که از استرس میترسیدم پیاده بشم گفتم:« اینجا؟...» گفت:« آره ، همینجا» گفتم:« کسی نباشه یه وخ» چنان با مشت کوبید تو صورتم که سرم خورد تو ستون ماشین و گفت:« خفه شو... برو پایین ببینم.» گفتم:« چشم» و در رو باز کردم. کنار ماشین یه گودال بزرگ بود که تو قعرش از تجمع اب کلی بوته و درختچه و علف هرز سبز شده بود و کن تازه متوجه وجودش شدم. رفتم پایین و داشتم اطراف رو وارسی میکردم که ملیکا اومد پشت سرم و با یه دست هلم داد توی گودال. بهتره بگم پرتم کرد! من غلطیدم وسط گودال و لای بوته ها. مایکا رفت از تو صندوق یه زیر انداز و پتو برداشت و پرت کرد سمت من و گفت:« یه جای ثاق پنهش کن ببینم...» بعدش یه فیگور دو سر استسی گرفت که کل عضلات بدنش مثل بمب منفجر شد. من مشغول پهن کردن زیرانداز شدم. ملیکا یه دبه آب برداشت و آروم با قدرت از شیب گودال اومد پایین. جوری با ابهت بهم نزدیک شد که تنم لرزید. لباسامو در آورد و لهت لختم کرد. گفتم :« میخوای باهام چیکار کنی؟» چنان سیلی بهم زد که پرت شدم روی زمین. پاشو گذاشت روی بیضه هامو یکم فشار داد و گفت:« الان توی دست منی!... دیگه مال منی!... زیر پاهای منی!... زیر کص منی!... هرکاری دلم بخواد باهات میکنم... اگه صدات در بیاد جرت میدم!... مفهومه؟» من با حرکت سر تایید کردم. یهو با لگد زد به سینه ام و منو پهش زمین کرد و با زانو هاش پرید روی سینه و گردنم جوری که نفسم بند اومد. یه فیگور قدرتی جلو بازو گرفت و بدن افعی شکلش با اون همه عضله منفجر شد. بعد در حالی که لباشو میلیسید دست زد زیر لبه نیم تنه و با یه حرکت از سر درش آورد. سینه های عضلانیش مثل فنر افتاد بیرون. عضلات تخت سینه اش انقدر بزرگ و قوی بود که خط عمیقی وسطشون بود و سینه هاش رو لیفت کرده بود. یهو خم شد روی من و در حالی که کصشو با فشار میمالید روی کیرم، یکی از سینه هاشو گذاشت روی دهنم و گفت:« لیس بزن توله!... اگه خوب نخوری پارت میکنم» منم شروع کرده به لیسیدن و مکیدن سینه هاش. صدای خفیف آهش بلند شد. انقدر سفت سینه هاشو فشار میداد توی حلقم که نفسم در نمیومد. بعد از چند دقیقه اون سینه اشو کرد توی دهنم. بعدش صورتمو گذاشت لای شکاف وسط تخته سینه اش تا لیس بزنم. کیرم راست شده بود و اونم آه کشیدنش بلند تر شده بود.
بلند شد و منو مثل کباب برگردوند به شکم. دستشو زد زیر شکمم و کیرو خایه هامو گرفت و کشید بالا تا کونم گرد و قمبل بشه! متوجه شدم که با دست دیگه اش شلوارکشو پر آورد. مدام کونمو اسپانک میکرد و من درد میکشیدم. صدام که در مبومد از پست محکم میزد توی سرم. بعدش شروع کرد کص خیسشو بماله به یه طرف کونم. یدفه یه سوزش و درد توی کونم کشید تا گردنم. داد زدم از درد و اومدم از دستش فرار کنم که چنان کیرو خایه هامو تو مشت فشار داد و با قدرت بدنیش منو سرجام نگهداشت که صدای دادم بلند تر شد. یدفه چنان مشتی از پشت سر خوابوند توی گوش و بناگوشم که گوشم موقتا کر شد و صوت کشید. همزمان گفت:« خفه میشی یا پارت کنم حرومزاده؟» یدفه دیدم ولم کرد. جورابای ساق بلند سفیدشو در اورد و چپوند توی دهنم. منو به همون حالت قبل در آورد و انگشتشو تا ته کرد توی کونم. چند دقیقه ��ا انگشتش تلمبه میزد تو کونم و کصشو به کونم میمالید. تخمامم که توی مشتش بود. جرات نداشتم داد بزنم و مثل بید میلرزیدم. تا چهار انگشتش رو یکی یکی اضافه کرد و کرد توی کونم. جاذی شدن خون از سوراخم و چکیدنش روی پتو رو حس میکردم و از درد گریه میکردم و جورابهارو گاز میگرفتم. انقدر انگشتم کرد و به کونم مالید تا با جیغ وحشتناک و پشم ریزونی ارضا شد. دستشو از کونم در آورد چند اسپانک سفت به کونم زد که در کمال ناباوری آبم اومد ولی زیاد نبود. یهو پوزخندی زد و گفت:« هه... جوجه کباب خروس ما حال اومد.» یهو از پشت گردن و حلقوممو گرفت و گفت:« کی بهت اجازه داد ارضا بشی؟... هاااااااان؟... توله سگ حرومزاده آشغال حالا نشونت میدم دنیا دست کیه» و انقدر زد تو کون و کمرم که من بلند بلند گریه میکردم. منو مثل پر برگردوند به کمر. اگه صدام در میومد اونم با مشت تو صورتم میکوبید. یهو با همون بدن لخت و عضلانی اومد نشست روی شکمم. دبه اب رو آورد و جورابها رو از تو دهنم کشید بیرون. فهمیدم چه قصدی داره. دستور داد دهنمو باز کنم و من که حتی جرات حرف زدنم نداشتم دهنمو باز کردم و ملیکا دستی که انگشتاشو تو کونم کرده بود رو با آب روی دهن و صورت من شست و من که بدجوری تشنه ام بود کل اون آب کثیف رو خوردم. بعدش اومد با کص نشست روی صورتم. داشتم خفه میشدم. گفت:« دهنت باز کن کثافت!...» دهنمو باز کردم. به موهام چنگ زد و مثانه اش رو توی دهن من خالی کرد. در حین شاشیدن گفت:« همشو بخور... اگه یه قطره ازش هدر بره همینجا مثل یه موش پارت میکنم و جونتو میگیرم. دوباره روی صورت من کصشم شست.
یه پارچه انداخت روی کیرم و با کص نشست روش و شروع کرد کصش رو به ساقه کیر از حال رفته ی من بماله. چمبره زد روی من و با یه دستش دهنمو باز کرد و تف مینداخت توی دهنم. یهو چیزی گفت که ماتم برد. گفت:« برام عو عو و واق واق کن توله... سگ بازیگوش کردنی من!...» تن و بدنم میلرزید. منم شروع کردم به واق واق. یهو دستاشو کمند گرد دور کمر و بازوی و همزمان که با سرعت روی کیرم میمالید منو توی آغوشش یه جوری فشار میداد که از شدت درد فک کردم استخونا و دنده هام خرد شد. هی شل و سفت میکرد و هر بار سفت تر فشارم میداد. شدت و سرعت تلمبه ها رو بیشتر کرد و با جیغ دوباره ارضا شد. توی اون بیست ثانیه ی ارضا شدنش جوری منو تو آغوش عضلانیش له کرد که داشتم جون میدادم تو بغلش.
ولم که کرد کل بدنم درد میکرد. از روم کاملا بلند شد. اومدم بلند بشم که با لگد زد تخت سینه ام و پرتم کرد روی زمبن و گفت:« کی بهت گفت بلند شی توله؟...» کتونی هاشو گذاشت روی صورت من. جایی رو نمیدیدم. ولی انگار داشت لباسشو میپوشید. کتونی هاشو یکی یکی روی صورت من پاش کرد. صورتم داشت له میشد. بالا سرم ایستاد. بدنش دم کرده بود و عضلاتش داشت نیم تنه و شلوارکشو پاره میکرد. رگهاش از پا تا زیر چونه اش باد کرده بود. گفت:« بلند شو کفشامو بلیس...» برای چند دقیقه من جلوی پاهای ملیکا چمبره زده بودم و فقط کتونی هاشو میلیسیدم.
بعدش گفت بلند سو لباساتو بپوش. سوار ماشین شدیم و من متوجه شدم ساعت نزدیک ۱�� ظهر شده. ملیکا منو نزدیک ۵ ساعت گاییده بود. منو برد پشت پارک توی یه کوچه خلوت. در رو باز کردم و اومدم پیاده بشم که گفت:« کجا؟... کی بهت اجازه داد بری؟» بدنم باز یخ کرد. با ترس و التماس نگاهش کردم. گفت:« اول باید پاهامو ببوسی بعد گورتو گم کنی... بیا اینطرف!» من که بدنم میلرزید از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف ماشین. ملیکا در رو باز کرد و پاهاشو از ماشین گذاشت بیرون تا من ببوسم. من مدام این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم که کسی نباشه که ملیکا پیاده شد و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی زمین و داد زد:« چرا معطلی توله؟...» من با لرز و گریه سجده کردم جلوی پاهای ملیکا و پاشو تند تند بوسیدم. اونم بعدش بی اعتنا سوار شد و رفت. انقدر ترسیده بودم که بعد از رفتنش چند دقیقه به حالت سجده روی زمین بودم و میلرزیدم. با خودم میگفتم کاش کسی این صحنه رو ندیده باشه!
قسمت بعدی:
1K notes
·
View notes
Text
«من خودمو به ته بدبختی و خاک و خولاش مالیدم و برگشتم.»
1 note
·
View note
Text
سالن زیبایی شهرک غرب تهران : پف کرده و دمندهای مثل یک شیمبلی! به گونهای به آن ضربه زده میشود که گویی با انگشت یک فرد سیگاری میزنید، و خاکستر روی فلور میریزد!» "خوب؟" گفتم: "برو. بعدش چی؟" "من می خواستم فرار کنم، متأسفم، اما به اندازه غافلگیری که روی خودم داشتم، به سرعت دراز کشیدم، تا اینکه در نهایت ایری سگیار در آتش سوخت و به داخل خانه فرو رفت. رنگ مو : جایی که "او را در روز اول صبح" پیدا کردم. من آمدم تا کلن کنم، البته این درام نبود که قبلاً داشتم.» از روی صندلی بلند شدم و دو سه دقیقه در اتاق قدم زدم و فکر کردم چه می توانم بگویم. من فکر کردم البته آن مرد دروغ می گفت. بعد خودم را جمع و جور کردم. سالن زیبایی شهرک غرب تهران سالن زیبایی شهرک غرب تهران : با جدیت گفتم: "بارنی، چه فایده ای دارد؟ آیا توقع داری من چنین داستان خروس و گاو نر را باور کنم؟" گفت: نه متاسفم. "اما این حقایق است." "می خواهی بگویی این خانه من جن زده است؟" گریه کردم. لینک مفید : سالن آرایشگاه زنانه بارنی به ��رامی گفت: نمی دانم. "قبلا اینطور فکر نمی کردم." "قبل؟ قبل از چی؟ کی؟" من پرسیدم. بارنی با احترام گفت: متأسفم، وقتی در مورد آن مطلب می نوشتی. "تو در یک شب یک سوفی مشکی موی اسبی سفید شده ای، متأسفم، به خاطر وحشتی که شاهدش بوده ایم. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : تو موهای سر خودت را روی میخ های قلعی به خاطر آنچه دیده ای، زده ای. اینجا در همین اتاق، خودت، متأسفم، تو روح هایی داشتی که انواع و اقسام کارها را در نوشته هایی که سال ها می نویسی انجام می دادند، و همیشه قسم می خوردی که درست باشند ، متاسفم. لینک مفید : سالن های زیبایی شهرک غرب وقتی آنها را می خوانم آنها را باور نمی کنم، اما وقتی می بینم که سگی ها در مقابل چشمانم با تظاهراتی نامرئی دود می کنند، به خودم می افتم، من، رئیس به هر حال آن قدر دمدمی مزاج نیست. «نوشتهات را فریب دادم»، متأسفم، بسیار محتاط و نزدیک است؛ و نمیدانم چگونه، پس از داستانهایی که در مورد تجربیات خود در اینجا گفتی، میتوانی به طور پیوسته بگوییم که این بدبختی من نیست. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : بنابراین!" برای اینکه او را گیج کنم، پرسیدم: "اما چرا بارنی، وقتی چنین اتفاقی افتاد، ننوشتی و به من نگفتی؟" بارنی قهقهه ای زد که فقط یکی از گونه هایش می تواند بخندد. "بنویسید و به شما بگویم؟" او گریه. "عصبانی باش، متأسفم، اگر من اصلاً می توانستم بنویسم، تو نیستی که آن داستان را برای آن می نویسی، بلکه برای سردبیر روزنامه ای که برایش می نویسی. لینک مفید : سالن زیبایی السا شهرک غرب داستانی که ارزشش را دارد. هر مردی، به خصوص اگر درست باشد. اما من هرگز این هنر را یاد نگرفتم! و با آن بارنی مرا غافلگیر کرد. متعاقباً ده دلاری را به او دادم که فکر میکنم داستانش ارزش دارد، اما باید اعتراف کنم که در دوراهی هستم. پس از آنچه در مورد مهمانان ماوراءالطبیعه ام گفته ام، نمی توانم بارنی را به دلیل دروغ گفتن معاف کنم. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : اما خوشحال می شوم اگر بتوانم کاملاً باور کنم که داستان او از هر نظر دقیق است. اگر اتفاقاً در میان خوانندگان این داستان، کسی باشد که به اندازه کافی عادات افراد اجیر شده و ارواح را مطالعه کرده باشد تا بتواند وضعیت را روشن کند، هیچ چیز من را بیشتر از شنیدن از آنها خوشحال نمی کند. لینک مفید : سالن زیبایی حدیث در تهرانپارس ممکن است در پایان اضافه کنم که بارنی سیگار کشیدن را از سر گرفته است. جن گیری که شکست خورد من - یک تجربه جشن دوباره اتفاق افتاده است. من یک بار دیگر تسخیر شدم، و این بار توسط نفرت انگیزترین آدمی که تا به حال سعادت ملاقات را داشته ام. او خانهدار، چمباتمه زده و در پوشش و رفتارش بیش از حد مبتذل است. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : صفحه کنتور بنزین زیر پلهها به سختی وقت داشت مصرف سه هزار فوتی بنزین را ثبت کند، قبل از اینکه صدای ضعیف یک زنگ به گوش من برسد - که اتفاقاً، عبارتی است که عمیقاً از آن متنفرم. ، اما باید معرفی شود زیرا عموم مردم آن را می خواهند، و یک داستان ارواح بدون گوش دردناکی که هیچ شانسی برای پذیرش توسط یک ویرایشگر تبعیض ندارد. لینک مفید : سالن زیبایی ویس تهران از روی صندلی شروع کردم و با دقت گوش دادم، اما زنگ قطع شده بود، و دوباره به لذت یک سرمای عصبی نشستم، زمانی که دوباره سکوت مرگبار شب - باد به موقع آرام شد تا به من اجازه استفاده از این وفادار را بدهد. , عبارت بیش از حد کار شده- با قلع و قمع شدن زنگ شکسته شد. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : این بار آن را به عنوان زنگ الکتریکی تشخیص دادم که با یک دکمه فشاری در سمت راست درب ورودی من کار می کند. بلند شدن و هجوم به سمت در کار یک لحظه بود. همیشه هست. در یک لحظه دیگر آن را پرت کرده بودم.
لینک مفید : سالن زیبایی ویونا تهران این عملیات بسیار آسان بود، با توجه به اینکه فقط یک در باریک بود، و عرض آخرین چیزی بود که میتوان به آن شک کرد، هر چند پرت کردن به زور. با این حال، همانطور که گفتم عمل کردم و به سیاهی جوهری شب خیره شدم. همانطور که گمان می کردم، هیچ کس آنجا نبود. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : و من بلافاصله متقاعد شدم که لحظه وحشتناک فرا رسیده است. مطمئن بودم که در لحظهای که برای ورود دوباره به کتابخانهام برمیگردم، باید چیزی ببینم که مغزم دیوانهوار میتپد و نبضم شروع میشود. بنابراین من فوراً نچرخیدم، بلکه اجازه دادم باد با صدای بلند در را به سمت آن ببرد. لینک مفید : سالن زیبایی الی تهرانسر در حالی که به سرعت وارد اتاق غذاخوری خود شدم و یک لیوان شری آشپزی را روی ته کاسه آب ریختم. من شری پخت و پز را در اینجا به منظور برانگیختن خنده از خواننده معرفی نمی کنم. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : بلکه برای اینکه به زندگی آنگونه که زندگی می کنیم وفادار باشیم. تمام شری های دیگر ما توسط ملکه آشپزخانه برای مصارف آشپزی استفاده شده بود، و این تنها چیزی بود که برای میز باقی مانده بود. لینک مفید : سالن زیبایی در پاسداران تهران من با یک شرط رو در رو بودم - و آن به طور خلاصه این بود که از این پس آن بازار مطلوب به روی محصولات قلم من بسته شد، مگر اینکه کمک های من با نموداری همراه باشد که باید اسرار من را چنان آشکار کند. سالن زیبایی شهرک غرب تهران : که یک کودک کوچک بتواند بفهمد چگونه همه اتفاق افتاد از این رو، به جای پیروی از راحتی خودم و پناه بردن به کاناپه ضد نورم، همان جایی که بودم، ماندم. طولی نکشید که منتظر بمانم.
0 notes
Text
‼️مسعود رضانژاد فهادان #اصفهان
‼️مسعود رضانژاد فهادان #اصفهان اين مزدور كارشناس بيمه، متولد يزد و ساكن اصفهان ميباشد. داراي كانال شبكه مجازي است، اين مزدور تا آلان باعث دستگیری و بدبختی خیلی از هموطنان ما شده است.همراه:09372172487هرگونه اطلاعات و مشخصات ازاین مزدور را در اختیار راسویاب قرار دهید . 🔸هشدار به تمامی مزدوران و سرکوبگران در نظام جمهوری اسلامی، براندازی این نظام در تمامیت آن، در چشم انداز است. صفوف خود را از این…
View On WordPress
0 notes
Text
جزوه رایگان ساعات سعد و نحس در طلسم نویسی
جزوه رایگان ساعات سعد و نحس در طلسم نویسی در علم طلسم نویسی و دعا نویسی شما نیاز دارید که بدانید چه ساعتی طلسم را بنویسید تا طلسم با موفقیت اجرا شود و نتیجه مطلوب بگیرید این جزوه در این باره میباشد ساعات دعا نویسی یکی از مهم ترین بخش های طلسم نویسی و دعا نویسی میباشد که چرا اگر در ساعات دیگری آن طلسم را بنویسید طلسم کار نخواهد کرد و یا حتی بدتر طلسم برعکس اجرا میشود و باعث بدبختی و فلاکت میشود این جزوه در این رابطه خیلی کمک میکند و میتوانید خودتان به نوشتن صحیح طلسم بپردازید https://spiritual777.ir/downloads/free-booklet-of-saad-and-nahs-hours-in-spell-writing/
0 notes
Photo
اگه خوشبختی دمت گرم، اگه بدبختی خاک بر سرت هیچ کس به جز خود آدم مسوولیتی در زندگی تو ندارن #زندگی #زندگی_واقعی #خوشبختی #بدبختی #هدف #امید #تلاش #صبر #پیج_اینستاگرام_خشایار #اکسپلور #جملات_ناب #دیالوگ_ماندگار #reels https://www.instagram.com/p/Co8EAEKMu8H/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#زندگی#زندگی_واقعی#خوشبختی#بدبختی#هدف#امید#تلاش#صبر#پیج_اینستاگرام_خشایار#اکسپلور#جملات_ناب#دیالوگ_ماندگار#reels
0 notes
Text
توبہ و استغفار
حضرت ابوہریرہؓ سے روایت ہے کہ رسول ﷲ ﷺ نے ارشاد فرمایا، مفہوم: ’’خدا کی قسم! میں دن میں ستر مرتبہ سے زیادہ ﷲ تعالیٰ کے حضور میں توبہ اور استغفار کرتا ہوں۔‘‘ (رواہ البخاری) ﷲ تعالیٰ کی عظمت و کبریائی، جلال و جبروت کے بارے میں جس بندے کو جس طرح کا شعور و احساس ہو گا وہ اپنے آپ کو اس درجہ ادائے حقوق عبدیت میں قصور وار سمجھے گا۔ آپ ﷺ بار بار اور مسلسل توبہ و استغفار کی طرف متوجہ رہتے تھے اور اس کا اظہار فرما کر دوسروں کو بھی اس طرف متوجہ کرتے اور تلقین فرماتے تھے۔ آپ ﷺ نے ارشاد فرمایا، مفہوم: ’’اے لوگو! ﷲ کے حضور میں توبہ کرو میں خود دن میں سو، سو دفعہ اس کے حضور میں توبہ کرتا ہوں۔‘‘ یہ ستّر اور سو کی تعداد دراصل کثرت کو بیان کرنے کے لیے ہے اور قدیم عربی زبان کا عام محاورہ ہے ورنہ حضور ﷺ کے توبہ و استغفار کی تعداد یقیناً اس سے بہت زیادہ ہوتی تھی۔ یہ تو اس ذات گرامیؐ کا حال ہے جو ہیں ہی معصوم۔
دراصل اس طرح کی روایات سے امت کو تعلیم دینا مقصود ہے کہ ہمیں ہر حال میں ﷲ تعالیٰ کی طرف رجوع کرنا اور توبہ و استغفار کرنا چاہیے کیوں کہ توبہ و استغفار نہ کرنے کی صورت میں گناہوں کی سیاہی رفتہ رفتہ انسان کے دل پر چھا جاتی ہے، اسی بناء پر ایک حدیث میں فرمایا گیا کہ مومن بندہ جب کوئی گناہ کرتا ہے تو اس کے نتیجے میں اس کے دل پر ایک سیاہ نقطہ لگ جاتا ہے پھر اگر اس نے اس گناہ سے توبہ کی اور ﷲ تعالیٰ کے حضور میں معافی و بخشش کی التجا اور استدعا کی تو وہ سیاہ نقطہ زائل ہو کر قلب صاف ہو جاتا ہے اور اگر اس نے گناہ کے بعد توبہ و استغفار کے بہ جائے مزید گناہ کیے اور گناہوں کی وادی میں قدم بڑھائے تو دل کی وہ سیاہی اور بڑھ جاتی ہے۔ آپؐ نے فرمایا کہ یہی وہ زنگ ہے جس کے بارے میں ﷲ تعالیٰ نے قرآن مجید میں فرمایا، مفہوم: ’’ان لوگوں کی بدکاریوں کی وجہ سے ان کے دلوں پر زنگ اور سیاہی آگئی ہے۔‘‘ اور کسی مسلمان کے لیے بلاشبہ یہ انتہائی بدبختی کی بات ہے کہ گناہوں کی ظلمت اس کے دل پر چھا جائے اور اس کے قلب میں اندھیرا ہو جائے۔ ﷲ تعالیٰ ہم سب کی اس سے حفاظت فرمائے۔ آمین
دراصل خطا اور لغزش آدمی کی فطرت میں داخل ہے، کوئی ابن آدم اس سے مستثنیٰ نہیں ہے لیکن وہ بندے بڑے اچھے اور خوش نصیب ہیں جو خطا و قصور اور گناہ کے بعد نادم ہو کر اپنے مالک کی طرف رجوع کرتے ہیں اور توبہ و استغفار کے ذریعہ اس کی رضا و رحمت حاصل کرتے ہیں، اسی کو سرکار دو عالم ﷺ نے ایک حدیث میں یوں فرمایا کہ ہر آدمی خطاکار ہے اور خطاکاروں میں وہ بہت اچھے ہیں جو مخلصانہ توبہ کریں اور ﷲ تعالیٰ کی طرف رجوع ہو جائیں۔ اس بنا پر ہم سب کو چاہیے کہ خود بھی توبہ و استغفار کریں اور دوسروں کو بھی توبہ و استغفار کی طرف متوجہ کریں تاکہ ہمارے گناہوں کی نحوست کی وجہ سے آج امت مسلمہ جن پریشانیوں اور تکلیفوں سے دوچار ہے وہ چاہے مہنگائی کی صورت میں ہوں، چاہے بے رحم حکم رانوں کی صورت میں ہوں یا بہت سے علاقوں میں بارش نہ ہونے کی وجہ سے قحط سالی کے عذاب کی صورت میں ہوں یا یہود و نصاریٰ کے ہم پر تسلط کی صورت میں ہوں، ﷲ تعالیٰ توبہ و استغفار کی برکت سے اس طرح کی سب پریشانیوں اور تکلیفوں سے ہماری خلاصی کروا دیں گے۔ اﷲ تعالیٰ ہم سب کو توبہ و استغفار کرنے والا بنا دے۔ آمین
مولانا حافظ زبیر حسن
0 notes
Text
12 تیر
الان این خبرو خوندم که یه دختر دبیرستانی نابینا توی فلاورجان، به خاطر نبود منشی سر جلسه امتحان، از دادن امتحان محروم شده. توی ویدئی یه مردی بود که داشت داد میزد و از دختر فیلم میگرفت، داشت گریه میکرد.
لعنت بهتون که آدم از توانایی های اتفاقی هم که داره حس بد میگیره، لعنت بهتون که زندگی رو واسه تک تکمون زهرمار کردید.
یه خبر دیگه خوندم از روایت یه زن افغان که تحت چه شکنجه های وحشتناکی زیر دست طالبان بوده. واقعا حالم داره به هم میخوره. دیگه نمیخوام ادامه بدمم. همش میگم واسه چی دارم جلو میرم، واسه چی دارم میجنگم. از ایران بیرون برم که چی؟ میمونم همینجا و بدبختی میکشم چون هیچکدوم از مردممون زندگی نرمالی ندارن.
متنفرم از اون آدمایی که میگن، فقط خودمون بریم نجات پیدا کنیم. هرکی بتونه و نره احمقه. من این فکرو نمیکنم.
متنفرم از خودم. سختمه وانمود کنم اینارو نمیبینم و اینا روم تاثیری نمیذارن.
میخوام دنیا توی یه لحظه نابود شه.
2 notes
·
View notes
Text
در باب دو بدبختی بزرگ ما مردم سراوان
یک در جامعه ��نونی سراوان، هر طرح ایدئولوژیکی که از مرکز تصویب و دیکته شود، با چند امتیازی و چند هزار تومنی هم در کنارش، به گسترده ترین شکل ممکن در سازمانها، مدارس و حتی در دانشگاه ها به صورت همایش علمی، بدون در نظر گرفتن عواقب و تاثیرات آن اجرا می شود. اما چون در فضای پروژه های آموزشی و شهروندی، خبری از این داستان ها نیست، افراد خیلی کمی مشارکت و حضور دارند. این موضوع در بلند مدت یک مشکل جدی به…
View On WordPress
0 notes
Text
. ..تاریکی ناامیدی پایان خیلی نزدیک بود خیلی نزدیک. در دسترس بود و به همان زیبایی که زشت بود. به همان اندازه مهربان بود که بی رحمانه بود. این یک تعادل کامل بود. این همان چیزی بود که او می خواست، آن چیزی بود که هوس می کرد. این حسی بود نسبت به بی حسی که احساس می کرد، کلمه ای به بی زبانی که او را فرا گرفته بود. این همان چیزی بود که او می خواست.تاریکی بسیار خوش آمد به نظر می رسید. با وجود کلماتی که وقتی قدمی به جلو برداشته بود، خیلی مهربان به نظر می رسید. (پایان نزدیک بود. پایان این درد، این بدبختی، این شکنجه.)به نظر می رسید که سلامت عقل جهنم واقعی اینجاست. به نظر می رسید که شادی و شادی فقط یک داستان تخیلی بود که او هرگز نداشت. او آن را نمی خواست.او صلح می خواست. او می خواست بیرون.هیچ چیز جز این پایان برای او معنی نداشت. چیزی جز این حفره رو به رشد مرتبط به نظر نمی رسید. هیچ چیز جز این تاریکی ب��ای او وجود نداشت.فقط تاریکی میتوانست او را آرام کند. تمام نور از بین رفته بود. تمام نور مرده بود.این خوشبختی نبود که او را پیدا کرده بود، این غم، این دیوانگی، این دل بداخلاق بود که همه چیز را در سر راهش بلعید.او خوشبختی را یافته بود، اما خوشبختی او را نمی خواست.این تاریکی، این غم، این پایان... این چیزی است که او را می خواست.او آن را می خواست.او می خواست بیرون.می خواست دوباره آنها را ببیند.این پایان مرگ بود.و مرگ با آغوشی سرد از او استقبال می کرد.تاریکی پاکی چون دخمه همه چیز را احاطه کرده بود.
1 note
·
View note