#اتاقم
Explore tagged Tumblr posts
Photo
(4/54) “My father named me Parviz, after one of Iran’s ancient kings. His story comes at the end of Shahnameh, in the historical section. Parviz was a good king. Not a great king, but a good king. His reign was a golden age of music. But he made many mistakes. His grandson Yazdegerd would be the last king of the Persian Empire. Every day on the way home from school I’d pass by the ruins of an ancient castle, where he made his final stand against the armies of Islam in 642 AD. The Battle of Nahavand was the bloodiest defeat in the history of our country. Most days when I got home I’d go straight to my room and read Shahnameh. The book opens in myth: our oldest stories, from before the written word. But the poets say our myths are even truer than our history. They emerge from the collective psyche. They hold our dreams. They hold our ideals. When Ferdowsi writes about our mythic heroes, he writes about all of us. And in Shahnameh there is no greater hero than Rostam. The Heart of Iran. A knight with the height of a cypress. And a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. At one point in Shahnameh Iran is on the brink of defeat. Three enemy kings have joined their forces. Our armies are almost beaten. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. And with a single shot he slays the greatest champion of the other side. I wanted to be Rostam. My brother and I built a gym behind our garden. We took the heads off of shovels and made parallel bars. We made barbells out of clumps of dirt. We’d wrestle sixty times a day. And while we wrestled my brother’s friend would beat a drum and chant our favorite verses about Rostam: his defeat of the demon king, his battle with the dragon. There were no dragons in Nahavand, but there were ibex. They only lived at the highest elevations. And they were beautiful with their horns. I’d climb all night. I’d make my way by moonlight. The cliffs were covered in ice, a single slip could mean death. But I’d reach the summit by dawn, and watch the sun come up on herds of ibex grazing on the peaks.”
پدرم مرا «پرویز» نام نهاد - به نام یکی از پادشاهان ساسانی. داستان خسرو پرویز در بخش تاریخی شاهنامه میآید. او شاه بدی نبود ولی در کار فرمانروایی لغزشهایی بدفرجام داشت. پادشاهی او دوران طلایی موسیقی بود. نوهاش یزدگرد سوم پادشاه سالهای پایانی شاهنشاهی ساسانی بود. روزانه، در راه مدرسه به خانه، از نزدیک ویرانهی کاخی باستانی میگذشتم که جایگاه شکست یزدگرد سوم از سپاه اسلام در سال ۶۴۲ میلادی بود. نبرد نهاوند بدفرجامترین شکست تاریخ ماست. همینکه به خانه میرسیدم، بیدرنگ به اتاقم میرفتم و شاهنامه میخواندم. کتاب با اسطورهها آغاز میشود: کهنترین داستانهای ما، از دوران پیش از نوشتار. برخی میگویند که افسانههای ما از تاریخمان هم راستینترند. آنها از روان گروهیمان برخاستهاند. دربرگیرندهی آرزوها و آرمانهای ما هستند. هنگامی که فردوسی از پهلوانان افسانهای ایران میسراید، دربارهی همهی ما مینویسد. �� در شاهنامه پهلوانی والاتر از رستم نیست. قلب تپندهی ایران. پهلوانی بالابلندتر و نیرومندتر از همه. به بالای او در جهان مرد نیست / به گیتی کس او را همآورد نیست. با صدایی که دلهای استوار جنگجویان را به لرزه میانداخت. در بخشی از شاهنامه، ایران در آستانهی شکست است. سپاه سه کشور به هم پیوستهاند. رستم پیاده به آوردگاه میرسد: بی اسب، بی جنگافزار، تنها با دو تیر و کمانش. اسب و سردار نیرومند سپاه دشمن را از پای در میآورد. میخواستم رستم باشم. من و برادرم زورخانهای پشت باغچهمان ساخته بودیم. دستهبیلها را جدا کرده و با دستهها میلههای موازی (پارالِل) برپا کردیم. هالتر را از دسته بیل و گِل رُس تهیه کردیم. ما هر روز تا شصت بار کُشتی میگرفتیم. هنگام کشتی، دوست برادرم طبل مینواخت و شعرهای موردعلاقهمان را دربارهی رستم میخواند: شکست دادن دیوان، نبرد او با اژدهای پیدا و پنهان. در نهاوند اژدهایی نبود، ولی کَل و بزهای کوهی بودند. شاخهایشان چه زیبا و شکوهمند بود. بر بلندترین قلهها میزیستند. تمام شب را از کوه بالا میرفتم. مسیرم را با روشنایی مهتاب مییافتم. گاه تختهسنگها از یخ پوشیده بودند، اندک لغزشی میتوانست مرگبار باشد. ولی پیش از سپیدهدم خود را به قله میرساندم، و به تماشای تابش آفتاب بر گلهی بزهای کوهی که سرگرم جست و خیز و چرا بودند، مینشستم
293 notes
·
View notes
Text
ديشب خيلي سخت گذشت. حس كردم يهو دنيا رو سرم خراب شده و هيچكسو ندارم. يه لحظه نتونستم تحمل كنم بدون ويدىو كال با مامانم و خواهرم. مسير ٣٠-٤٠ دقيقه اي رو تو تاريكي شب دوييدم و گريه كردم تا برم فروشگاه اعتبار بخرم باهاشون صحبت كنم.
ميدونم كه اولشه مهاجرت كردم و قراره اوكي شه. ولي خيلي دلم واسشون تنگ شده. خيلي كسخلم واقعا. كل عمرم منتظر اين لحظه بودم ولي وقتي رسيدم يهو حس كردم دلشوره مامانمو خىاهرمو خاله امو دارم. دلم واسه تختم، اتاقم حتي خيابونا�� كسشر تهران تنگ شده. تازه دومين روزمه و ميدونم نبايد گوه اض��فه بخورم در مورد دل تنگي :))))) ولي الان ميفهمم كسايي كه مهاجرت كرده بودن چي ميگفتن.
آذم تا وقتي نقظه امنشو ترك نكرده و دلگرمي خانواده اش رو داره نميفهمه كه اگر اينا نباشن، حس ميكني تنهاترين آذم روي زميني و اگر همين الان بميري كسي نميفهمه.
مامانم سرعت تايپش بالا رفته انثد بهم پيام داده كه الان خوبي؟ غذا چي خوردي؟ لباس و پتو بپوش كه سردت نشه.
ديشب آخر ويدئوكال يهو بغضم گرفت ولي نشون ندادم، معلوم بود خواهرمو مامانم و دخترعمه هام كه پيششون بودن ناراحت بودن. هي با خودم تكرار ميكنم، واقعا اين چيزي بود كه ميخواستي؟
غذا شويدپلو سرهم كردم و از حموم اومدم و گفتم بذار واسه مامانم عكس غذامو بفرستم، ديدم اين پيامو داده و از درون پاشيدم. مامانم سخت احساساتشو بروز ميده مثل من، به خاطر همين چنين چيزيو كه ديدم اضلا انتظارشو نداشتم و الان ٥ دقيقه س كه دارم گريه ميكنم. باورم نميشه دلم واسه داد و دعواي مامانمو رو مخ رفتناي خاله و خواهرم تنگ شده.
تو فرودگاه بدترين لحظه هارو تحربه كردم، هي به خواهرم نگاه ميكردم انگار داشت به زور جلوي گريه اش رو ميگرفت و نميتونست يهو گريه ميكرد.
كير توت آخوند حرومزاده، گوه به قبرت.
10 notes
·
View notes
Text
حنانه (۱)
تازه اومدم خونه و خسته بودم جوری که نشنیدم مامان چی گفت و سریع از پله ها رفتم بالا تا برم توی اتاقم. اصلا به هیچی جز استراحت فکر نمیکردم. درب اتاق حنانه باز بود و چشمم کاملا غیر ارادی یهو یه نگاهی داخل اتاق انداخت و... 😯😲😳 نمیتونم چیزی که دیدم رو توصیف کنم... نمیتونم! حنانه جلوی آینه قدی داخل اتاقش ایستاده اما لخت لخت... 😳 لخت مادرزاد 🤯 و... و... و داشت هالتر جلو بازو میزد... پشتش به من بود ولی زاویه جوری بود که یکی از پستون هاش و نصف سیکس پک و گوشه کصش و چهارسر رون یکی از پاهاش رو توی آینه میدیدم و البته بازوی قطوری که هالتر رو پمپ میکرد. من چشمام داشت از حدقه میزد بیرون.
بدن حنانه سراسر عضله بود. از ساق پا تا کوله ها. پشتش فقط ناهمواری عضلاتش دیده میشد. همین و بس! دو قلو های پشت ساقش... رونهاش به قدری خوش فرم و خوش ترش بودن که انگار خدا همینجوری خلقش کرده و عضلات سرینی باسنش که خداااا بود. اصلا پایین تنه اش یک مثقال چربی هم نداشت. پوست بود و عضله! کمرش که عجیب و غریب بود. حجم فیله ها و کول هاش انقدر زیاد بود که به جرات واسه پسرا چنین حجم کمری قفله! و سرشونه و بازو... 😲😳🤯 واااااااوووو... من چند ساله دارم باشگاه میرم، بخدا حتی فکر همچین بدنی رو هم نمیتونم بکنم.. چطور خواهرم چنین بدنی ساخته؟؟؟؟ 🫨 حنانه با قدرت و آرامش داشت هالتر رو پمپ میکرد. من خشکم زده بود. توی آینه منو ندید... ولی برای ده بیست ثانیه داشتم بدن تنومند و عضلانیش رو نگاه میکردم. یه لحظه با خودم گفتم اگه ستش تموم بشه ممکنه منو ببینه... دیگه مغزم کار نمیکرد و سریع و ساکت رفتم سمت اتاقم... اما من خر به این فکر نکردم که حنانه از توی آینه عبور منو میبینه... تا دستم رسید به دستگیره در صدای حنانه رو شنیدم که بلند گفت:« خاک تو سر هولت کنم... هالتر رو گذاشت زمین و اومد سمت درب اتاقش... قلبم تند تند میزد... سرش رو از درب اتاق آورد بیرون و جوری نگام کرد که کم مونده بود خودم رو خیس کنم. با لحن تحقیرآمیزی گفت:« کثافت...!» رفت تو و در رو کوبید به هم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. رفتم توی اتاق... خواب به چشمم نرفت!... من از چهار پنج سالگی حنانه بدن لختش رو ندیده بودم... جام کرده بودم... هنگ هنگ بودم...خدایی چه بدنی داشت 🤯😱 چه بدنی!... کی رفته باشگاه؟!!!... الان چند ساله ��اشگاه میره؟!!!... اینکه همش تو پایگاه بسیجه!!!... این بدن رو چطوری ساخته آخه؟!!!... خلاصه توی همین فکر بودم که یهو مامان اومد تو... جوری نگاهم میکرد که خجالت کشیدم... ظرف ناهار رو گذاشت روی میز تحریرم و گفت:« خیلی کثیف و منحرفی!... مگه من بهت نگفتم حنانه لخته... یه وقت در اتاق بازه... نرو بالا؟... » تا اومدم بگم:« بابا من از خستگی اصلا نشنیدم» مامان یه فحش دیگه بهم داد و در رو بست و رفت. بخدا من نمیخواستم لخت خواهرمو ببینم...
من اونشب مدام خوابهای آشفته و شیطونی میدیدم. اونم با حنانه خواهرم... 🤦♂️ و هی میپریدم از خواب... تا یک هفته سعی کردم جوری برم و بیام که چشمم تو چشم کسی نیوفته مخصوصا حنانه!... ناهار و شام رو هم خونه بودم معمولا توی اتاقم میخوردم...
تا اینکه یه روز وقتی از دانشگاه برگشتم و وارد خونه شدم دیدم حنانه با چادر توی آشپزخونه ست. نمیدونم داشت از بیرون میومد یا تازه میخواست بره بیرون. اون معمولا چادر زیپ دار عربی سر میکنه.
بدنم یخ کرد. ناخودآگاه بهش سلام کردم. اونم برگشت و نگاه معنا داری بهم کرد. راه پله های بالا کنار آشپزخونه هستن. من سرم رو انداختم پایین و رفتم به سمت پله ها... حنانه همونجور که ماگش رو تکون میداد از آشپزخونه اومد بیرون و عمدا به من تنه زد... پرت شدم سمت مخالف!... 🤯🫨 انگار به صخره خورده بودم. دو متر پرتم کرد با تنه زدن... خیلی ریلکس!... پقی زد زیر خنده گفت:« جلوتو نگا کن جوجه رنگی!... 😏... ممکنه دفعه بعدی مثل گوجه له بشی... مراقب باش ضعیف ��وچولو!...» من زبونم بند اومده بود. حنانه اومد به سمت من... سریع خودمو کشیدم عقب. اما حنانه مثل یه باز شکاری به سرعت خم شد و گردنمو گرفت. سریع ساعدش رو گرفتم اما مثل فولاد سفت بود. بدنمو نیم خیز کرد از روی زمین، توی چشماش غرور و قدرت موج میزد! کمرش رو راست کرد و منم با همون یه دستش بلندم کرد 😱 چه قدرتی!... لبخند طعنه آمیزی روی لباش میدرخشید هیچی نمیگفت و فقط با نگاه خوشگل ولی ترسناکش توی چشمام خیره شده بود... من بی اختیار گفتم:« حناااانه... بخدا اونروز نمیدونستم که...» همونجور که داشتم میگفتم نگاهش تنفر آمیز شد و لباس به هم فشرده شد، نذاشت حرفم تموم بشه و با گفتن:« خفه شو کثافت!» پرتم کرد سمت کاناپه. پرتم کرد روی کاناپه. اومد به سمتم، رنگم از ترس پریده بود و خودم چلوندم به گوشه کاناپه، پوزخندی زد و دستی به کیرم از روی شلوار کشید و گفت:« نترس جوجوی هرزه... کاریت ندارم...» یدفه متوجه شدم که کیرم راست شده 😱 و از نگاه حنانه معلوم بود که اونم فهمیده و گفت:« ببینم؟...وقتی میترسی... راس میکنی؟... 😏» کیر و تخمام رو سفت تو مشتش گرفت و داد من در اومد ولی با یه مشت چنان کوبید توی دهنم که خفه شدم و گفت:« اینکه موقع ترس راست میشه... با دیدن بدن من چی شد؟... هااااا؟... جوابمو بده کونی!... با دیدن بدن من چی شد؟...» و یه سیلی محکم زد توی گوشم طوری که گوشم سوت کشید... من فقط از درد التماس کردم بهش که حنانه سیلی دوم رو با گفتن:« خفه شو توله سگ!» بهم زد و ولم کرد. درد تا زیر سینه ام داشت میکشید. با نگاه تحقیر آمیز بهم گفت:« بر فرض نمیدونستی!... چرا نزدیک یک دقیقه داشتی نگام میکردی هرزه؟...» وقتی اینو گفت سرم سوت کشید و چشمام گرد شد. بهم تف کرد ساکش رو از روی کاناپه برداشت و رفت بیرون. من توی شوک بودم. یک دقیقه؟!!!... چطور فهمیده که من اینقدر نگاش کردم؟... واااای چه قدرتی داشت!!!!😱 عجب بدنی داشت 🤯 من با این جثه بزرگ رو چطور اینجوری مثل یه بچه گربه پرتاب کرد؟ 🤯😱
اما ماجرا به اینجا ختم نشد...
یه شب تا آخر شب بیرون موندم. مامان چندبار بهم زنگ زد ولی یکی به در میون جوابش رو دادم. خلاصه وقتی اومدم خونه که همه جا تاریک بود. اول رفتم توی اتاقم و لباسهامو در آوردم و لخت شدم، فقط یه شورت هفتی پام بود. گشنه ام بود... بخاطر همین رفتم توی آشپزخونه تا ببینم چی توی یخچال هست، برای خوردن. رفتم سر یخچال و مشغول بودم که یدفه یه دستی کونم رو مالید. ترسیدم و تا اومدم داد بزنم جلوی دهنمو گرفت جوری که فکم بسته شد و منو کشید سمت خودش... دست دیگه اش رو گذاشت روی شکمم و از پشت چسبید به کون و کمرم!... من وحشت کرده بودم... دستاش خیلی قدرتمند بودن. سعی کردم خودمو نجات بدم اما فایده نداشت... خیلی از من قوی تر بود و با دو تا دستاش کاملا بدنم رو در اختیار داشت. یهو تو گوشم گفت:« شششششششیییی... آروووووم... آرووووووم مرتیکه ی هرزه!» پشماااااااااااااااامممم 😱🤯 حنانه بود!!!! 🤯🤯 ادامه داد:« تو که دوس نداری همه بیدار بشن!... دوس داری؟؟؟... اگر صداات در بیاد گردنتو میشکنم جوجوی کونی...» و از پشت با باسنش یه تقه به کونم زد و مالید بهم... و گفت:« اووووووف... چه کون گردی هم داری! 🤤» دستشو از روی شکمم برد پایین و کیر و خایه هام رو مالید و گفت:« اوووووم... اینجا چه خبره؟؟؟ 😏» یهو سفت گرفتشون و گفت:« نظرت چیه همین الان تخماتو جوجه کنم؟...» من که له شدت ترسیده بودم، عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و میلرزیدم. جراتم نداشتم که داد بزنم و نمیتونستم تکون بخورم! حنانه دستش رو برد زیر شورتم 😱 سعی کردم حرف بزنم ولی با قدرت جلوی دهنمو گرفته بود. و گفت:« خفه میشی یا خودم خفت کنم؟...» ساکت شدم. ادامه داد:« اوووووووووم... اینجا رو ببین!... یه کیر موشی با دو تا تخم مرغ 😋🤤» خیلی اروم میمالیدشون... عملا حنانه داشت به من تجاوز میکرد. از اون طرف کصش رو به کونم میمالید. شورتم رو پاره کرد 😱 و دستش رو از همون جلو برد زیر تخمام و فاصله بین تخمام تا سوراخ کونم رو نوازش میکرد. کیرم راست شده بود... دستش رو آورد بالا و به ساقه کیرم مالید و گفت:« جوووووون... دوباره انگار از ترس راس کردی!... پسره هرزه!... تو انگار به آدمیزاد نبردی! 😏» همچنان کیر و خایه هامو با زیر تخمام رو میمالید. نمیدونم چند دقیقه داشت باهام حال میکرد. یدفه توی گوشم گفت:« دهنتو ول میکنم اما اگه صدات در بیاد مثل یه گنجشگ توی مشتم، جونتو میگیرم... میدونی که میتونم و برام مثل آب خوردنه!... فهمیدی؟» من با حرکت سر به سرعت تایید کردم.
دهنم رو ول کرد و گردنم رو از پشت گرفت... همونجور که تخمام رو گرفته بود... هولم داد و چسبوندم به کابینت... گردنم رو فشار داد و دولام کرد. صورتم رو مالید به صفحه روی کابینت... با خودم گفتم:« ای کاش اون کار رو نخواد باهام بکنه!» اما کرد! کونم رو که قمبل کرده بود رو شروع کرد مالیدن و گفت:« جووووون... چه کون گردی داری جوجه رنگی کردنی من!...» کونم رو نوازش میکرد و دستش رو میبرد لای شکاف کونم... بدنم میلرزید... نفس نفس میزدم از ترس. یدفه احساس سوزش کردم... تا اومدم چیزی بگم یه مشت زد توی دهنم و گفت:« خفه شو... مگه قرار نشد جیک نزنی!... همین جا سگ کشت کنم؟...» ساکت شدم. حنانه داشت مثل یه فنچ منو انگشت میکرد. اشکم دراومده بود... هی میگفت:« شل کن... شل کن کونی من!...» هر کار خواست باهام کرد... از طرفی انگشتاش رو تو کونم فرو میکرد و از طرف دیگه کصش رو به یه طرف کونم میمالید. بعد از چند دقیقه یدفه انگشتش رو در آورد و کرد توی دهنم... گفتم:« توله سگ آشغال... بخورش... تمیزش کن!...» ناخون بلند داشت و من مجبور شدم گوهم رو از زیر ناخوناش زبون بزنم و پاک کنم. بعدشم یه اسپانک سفت خرجم کرد و ولم کرد...
به قدری تحقیرم کرده بود دوس داشتم همونجا و همون لحظه بمیرم!... دوس نداشتم صورتمو از روی کابینت بردارم... حنانه چراف هالوژن ها رو روشن کرد و نشست روی صندلی غذا خوری و گفت:« خب... خب... خب... بلند شو آبجی ببینه! 😏😜😆» بی اختیار اطاعت کردم و کمرمو راست کردم. خون مقعدم از لای پاهام جاری بود... بدنم لخت لخت بود... حنانه با تمسخر و تحقیر گفت:« خب... یه چرخ بزن ببینم...» یکم چرخیدم... گفت:« کامل گوساله... کامل و آروم بچرخ تا ببینمت» اون داشت انتقام میگرفت ازم. برای چند دقیقه من اروم میچرخیدم و حنانه با تیشرت گشاد و پاهای عضلانیش که برهنه بود منو نگاه میکرد و زبونش دور لبهام میچرخید.
بعد از چند دقیقه بلند شد و بی اعتنا بهم رفت سراغ یخچال... یه شیشه آب برداشت و رفت... من که نمیدونم چم بود و احساس عجیبی داشت همونجا یر جام ایستاده بودم و صدای پاهای حنانه که از پله ها بالا میرفت رو میشمردم... احساسم انگار آمیخته ای از ترس... حقارت... و شوک عصبی بود!
فقط خدا خدا میکردم که ای کاش دیگه تموم شده باشه... ای کاش دیگه بیحساب شده باشه باهام... ای کاش!
قسمت بعدی:
3K notes
·
View notes
Text
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت دونی , نت پیانو , نت متوسط پیانو , نت پیانو روزبه بمانی , notdoni , نت های پیانو روزبه بمانی , نت های پیانو , پیانو , روزبه بمانی , نت روزبه بمانی , نت های روزبه بمانی , نت های فرزاد سرتک زاده , نت های متوسط پیانو , نت پیانو متوسط
پیش نمایش نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
دانلود نت پیانو چالوس روزبه بمانی
خرید نت پیانو چالوس روزبه بمانی
جهت خرید نت پیانو چالوس روزبه بمانی روی لینک زیر کلیک کنید
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
تنظیم نت پیانو » فرزاد سرتک زاده
متن آهنگ چالوس از روزبه بمانی
پاییز که میشه دلم آشوب میشه
پاییز من بدجور دلگیرم همیشه
انقد با تو زندگی کردم توو این فصل
حس میکنم پاییز میمیرم همیشه
چِشاتو بگیرم یه روز از خودم
صداتو صداتو چه باید کنم ؟
اصلا راه که میرم توو هر جایِ شهر
هواتو هواتو چه باید کنم؟
هواتو بگیرم یه روز از خودم
دارم دورِ قلبم قفس میکشم
یقین دارم عطرت توو اون نقطه هست
توو هرجا که راحت نفس میکشم
به چی فکر کنم تووی تنهاییام
که سمتِ تو یک شب حواسم نره
چه رختی بپوشم توو روزای سرد
که عطرِ تو تووی لباسم نره
به غیر از تو باید به چی فکر کنم؟
توو چالوس وقتی که بارونیه
بدونِ تو لعنت به این جاده ها
که هر چهار فصلش زمستونیه
دلم نیست بعد تو جایی برم
برم از خودم از تو به کی بگم ؟
میونِ یه مشت زوجِ خوشبخت که
تو رو میشناسن برم چی بگم ؟
من از فکر هرکی به غیر از خودت
پُر از اضطرابم پُر از دلهره
از اینکه کسی توو اتاقم بیاد
از این خونه حالم بهم میخوره
به چی فکر کنم تووی تنهاییام
که سمتِ تو یک شب حواسم نره
چه رختی بپوشم تو روزای سرد
که عطرِ تو تووی لباسم نره
به غیر از تو باید به چی فکر کنم؟
توو چالوس وقتی که بارونیه
بدونِ تو لعنت به این جاده ها
که هر چهار فصلش زمستونیه
نت پیانو چالوس از روزبه بمانی
کلمات کلیدی : نت دونی , نت پیانو , نت متوسط پیانو , نت پیانو روزبه بمانی , notdoni , نت های پیانو روزبه بمانی , نت های پیانو , پیانو , روزبه بمانی , نت روزبه بمانی , نت های روزبه بمانی , نت های فرزاد سرتک زاده , نت های متوسط پیانو , نت پیانو متوسط
#نت دونی#نت پیانو#نت متوسط پیانو#نت پیانو روزبه بمانی#notdoni#نت های پیانو روزبه بمانی#نت های پیانو#پیانو#روزبه بمانی#نت روزبه بمانی#نت های روزبه بمانی#نت های فرزاد سرتک زاده#نت های متوسط پیانو#نت پیانو متوسط
0 notes
Text
میخوام فرار کنم
دوباره
بدو بدو برگردم توی نقطه ی امنم
رو تختم دراز بکشم
شاید لحاف پفی خنکو روم بکشم و ۲۳/۴ ساعتی چرت بزنم
شادم یه چیپس یا پفیلا باز کنم و یه فیلک ترکی بزارم که نیاز نباشه معنی ای از توش در بیارم
یا شاید پنجره هارو باز کنم و زیر سیگاری کنارم بزارم و دود کنم
شایدم همه ی این کارهارو باهم انجام بدم
بعد که خیلی چیل بودم صدای ملون رو از پشت پنجره یا روی ایوون اتاقم یا حتی پنجره اشپزخونه بشنوم و ببا وجود اینکه میخوام به لش کردنم برسم برم و بهش بگم که بیاد پیشم
شاید بهم نگاه کنه و چند لحظه ای نزدیک نشه
شاید از پنجره آشپزخونه بره حیاط اتاقم بگرده
شایدم بعد کلی خواهش که دارم سیگار میشکم بوش میره تو هال افتخار بده بیاد تو اتاقم
احتمالا اخرش دلم نمیاد و برای اینکه اذیت نشه سیگاری که تازه روشن کردمو خاموش کنم
چند دقیقه ای پیشم میمونه
همه جارو بو میکشه انگار اولین بارشه میاد تو اتاقم
شاید اگر حال کرد بیشتر پیشم بمونه و حتی رو تشک کنارم لش کنه
ولی خیلی طول نمیکشه که مجبورم میکنه دوباره بلند شم و پنجره رو باز کنم تا بره تو هال پیش مامان یا تو اتاق نفس
ولی الان اینجام
اینبار یکم بیشتر صبر میکنم
روی مبل کافه ای که هنوز افتتاح نشده لم دادم و استرس اینو میکشم که از پس این کار بر میام یا نه
به پوکساید خوردن فکر میکنم ولی خوشحال میشم از اینکه همراهم نیست
آهنگی که به بلوتوث کافه وصله رو استپ میکنم چون فعلا بسه
تارا بهم توی گوشیش یه دختره با استایل بوهو شاید؟نشون میپه و بهش میگم جالبه و دوباره به نوشتن ادامه میدم
چند دقیقه قبل از بازکردن تامبلر توی اینستا میگشتم و استوری حسین رو دیدم مبنی بر این موضوع-
جهان:چیزی که سهمته تو رو پیدا میکنه
براش نوشتم کاش واقعا همینطور بود.
و الان که در حال نوشتن بودم جوابم رو داد:بیا فرض کنیم همینطوره.
خیلی خب
فرض میکنیم همینطوره
فرض میکنم تو راه درستم تا به راه درست برسم
این تنها راه نیست اما درست ترین راهه
پس امیدوارم تپش های قلبم ارومتر بشه
و به خودم تکیه کنم
نه قرص
نه سیگار
متین صاحبکارم صدام کرده پس فعلا میرم که به راهی که توش هستم برسم
فعلا تا قدم بعدی.
1 note
·
View note
Text
پتوسها
اولین کاری که بعد از پس گرفتن اتاقم انجام دادم این بود که پتوسهایم را به زندگی برگرداندنم. اینها خیال میکنند حالا که یک شاخه توی بطریهای رنگارنگ هستند نیازی به دقت و مراقبت ندارند اما در واقع به اندازه یک گل حساس توی گلدان باید مراقبشان بود.
مامان فقط هر وقت میدیده آب توی بطری کم شده یک آبی اضافه میکرده بهش تا بعدا نیایم و بگویم آب ندادید خشک شد! و حالا از من به شما نصیحت تا آب بطری نصفه نشده نباید رویش آب بریزید بگذارید ریشهها کمی هوا بخورند بعد، تازه... هر از چند وقت هم باید کل آب را خالی کنید و آب جدید بگذارید پایشان؛ همه اینها هم به جز این است که باید برگهایشان را تمیز کنید و بگذارید توی نور ملایم تا آفتابسوخته نشوند...
خودم هم نمیدانم این نصیحتها قرار است به چه دردتان بخورد اما شاید روز تصمیم گرفتید پتوسی توی بطریخالی نوشابهتان نگهدارید، کسی چه میداند...
~
نقاشی
یکی از حسرتهایم در طول این ترم این بود که نتوانستم نقاشی کنم، یعنی بنشینم یکجا درحالی که به آهنگ گوش میدهم برای خودم خطخطی کنم. کل نقاشیهایم در این مدت برای فرار از درس و مزخرفات سر کلاس گوشهی جزوهها و توی دفتری بوده که مثلا باید حرفهای استاد را درش جزوه برداری میکردم.
حالا مینشینم پشت میزم، کتاب آموزش نقاشیام و کانالهای یوتیوب را باز میکنم و پینهای پینترستم را زیر و رو میکنم و در آخر چیزی میکشم که در هیچکدام از اینها ندیدهام. از اینکه بالاخره میتوانم مثل قبلا نقاشی کنم خوشحالم.
~
کتابها
هماتاقی زنگ زد تا چند سوال درمورد کامپیوتر ازم بپرسد و بین احوال پرسیهایش گفت:« بالاخره رفتی خونه کتابهاتو بخونی؟» من هم گل از گلم شکفته جواب دادم، همین امروز یکی تمام کردهام!
جنایات و مکافات را مجبور شدم پس بدهم و حالا توی طاقچه ادامهاش را میخوانم، بعد از زلزلهی موراکامی را تمام کردهام و خاطرات خانهی اموات و چشمهای سگ آبی رنگ را شروع.
توی انجمن فرهنگی دانشگاه درخواست عضویت در تیم نویسندگی را دادم و در همایش کلاس نویسندگی ترم بعد هم ثبت نام کردهام.
اگر میشد زودتر ترم شروع شود تا ببینم کلاس نویسندگیمان چطور است خیلی خوب بود.
~
فیلم و سریال
الان که اینجا نشستهام منتظرم لپتاپ شارژ شود تا بروم و ادامهی سامورایی چشم آبی را ببینم که et معرفیاش کرد. دیشب هم اگه آرزوتو بهم بگی را تمام کردم که پیشنهاد یکی از هماتاقیها بود. درست است آخرش را دوست نداشتم اما در کل سریال جالبی ست. _اما سامورایی چشم آبی خیلی از آن بهتر است! البته امیدوارم ناامیدم نکند._
اولش میخواسم صدای جادو ببینم اما دیدم نه تنها کرهای خونم زیاد میشود بلکه جی چانگووک را فعلا نمیخواهم در نقش دیگری ببینم و رفتم سراغ آن که مثلا ژاپنی بشنوم و در کمال تعجب دیدم درست است انیمیشن است و درمورد ساموراییها، اما نه ژاپنیست نه ژاپنی حرف میزنند! همین هم یکی از دلایل دیگری که دوستش دارم. چون این درست که ژاپنی زبان بانمکیست اما هر چه باشد انگلیسی بهتر است.
+ یک سوال! یعنی واقعا ژاپنیها دخترهایی را که ازدواج میکردند مجبور میکردند دندانهایشان را رنگ سیاه بزنند؟ WTF?
~
چمدان آمادهی سفر
یک اردوی علمی_ تفریحی داریم به سمت اصفهان! من هم بیهیچ فکری قبولش کردم و دل توی دلم نیست که هفته بعد عازم بشوم به نصف جهان!
دوستان هرکدام به دلیلی نمیخواهند بیایند اما من که میروم با اینکه نه میدانم قرار است چهکسانی همسفرم باشند و نه اینکه دقیقا کجا را قرار است ببرند ببینیم یا اصلا آب و هوا چطور است و چهجور لباسهایی باید بردارم، آن هم در این گیر و داری که بیشتر لباسهایم را گذاشتهام همانجا خوابگاه و چیز دندانگیری خانه ندارم! اما اصلا خوبیش به همین است؛ میروم که بدون هیچ برنامه ریزی و تدبیر از پیشی از سفرم لذت ببرم.
پروفایل کسانی که توی گروه اردو یکی یکی اضافه میشوند را چک میکنم، هر چند نمیشود کسی را از پروفایلش شناخت اما شاید یکی باشد که بتوانم توی اتوبوس کنارش بنشینم و اجازه بدهد تمام راه از پنجره بیرون را تماشا کنم و از قشنگی آسمان بگویم.
10 Bahman 02
1 note
·
View note
Text
آلا (۱)
دو تا پیرسینگ روی کصش رو ببینید که از روی شورت پیداست!... این دو تا پیرسینگ هرشب روی زبون منه!... آلا حتی یه شب هم بهم است��احت نمیده. هر شب من باید ��ص تپل و عضلانی خواهر کوچکترمو بخورم تا ارضا بشه!... و هیچ راه فراری هم برام، وجود خارجی نداره. آلا با قدرت بدنی خیرهکنندهاش منو مثل یه خرس تدی بزرگ در اختیار میگیره و ازم لذت میبره. بدن ورزیده آلا حاصل سالها ورزش سنگین و قدرتی استقامتیه! آلا در واقع خواهر ناتنی منه! ما از مادر، مشترک هستیم و از پدر، جدا! من صدرا هستم. وقتی ۶ سالم بود، بابام فوت کرد و مامان پری یکسال بعد با آقا محمود که خوزستانیه، ازدواج کرد. من ۸ سالم بود که آلا متولد شد. آقا محمود مرد خوبیه. اون یه تریلی داره و خودشم راننده تریلیه و خیلی وقتا خونه نیست. مامانم با تشویق آقا محمود از یک سالگی آلا رفت باشگاه و خب توی این سالها خیلی عوض شده. الان از به دنیا اومدن آلا ۱۶ سال میگذره. مامان پری به یه زن عضلانی و قوی تبدیل شده که با ابهت و شکوه و عظمتش بر همه ابعاد زندگی ما حکمرانی میکنه. محمود یه برده بی ارزشه واسه مامان پری! خونه و ماشین ها همه بنام مامان پریه. خود مامان پری هم پایه یکش رو گرفته و گاهی با محمود با هم میرن سفر!!! مامان پری یه ساختمان ۱۲ واحده داره و که شامل ۱۰ تا واحد ۱۰۰ متری و دو تا واحد دوبلکس ۲۷۰ متری هستن. آخرین واحد دوبلکس در واقع قصر سلطنت مامان پریه. و واحد دوبلکس زیریش هم مال آلا ست. آلا ۱۶ ساله تمام عمرش رو ورزش کرده. ورزشهای مختلف رزمی، قدرتی و استقامتی. اون الان به کراسفیت و بدنسازی میپردازه. عضو تیم ملی والیبال و قایقرانی هم هست. بعلاوه تسلط کاملی روی فنون رزمی ووشو، کونگ فو و جودو و کاراته داره. من تحت حاکمیت مطلقه ی آلا هستم. یعنی مامان پری، منو در اختیار آلا گذاشته و آلا مالک من بحساب میاد. همونطور که مامان پری مالک همه چیزه، هم مالک ما و هم مالک همه چیز! من یه اتاق از ۷ اتاق واحد دوبلکس آلا رو دارم ولی شبها باید توی اتاق مستر کینگ آلا و روی تخت سه نفره اش بخوابم. آلا خیلی مهربون ولی هرکاری دلش بخواد باهام میکنه. به شدت سکسی و هاته! حجم عضلات نچرال عجیب و غریبی داره و قدرت بدنیش خارج از تصور منه. مامان پری هم که کوه عضله ست و بعدا در موردش براتون میگم.
آلا به من که ۲۴ سالمه اجازه درس خوندن تا دیپلم رو فقط داد و الان خونه نشینم. اون هر روز میره مدرسه و بعدشم میره باشگاه و در رو روی من قفل میکنه. عصر که میاد با بدن دم کرده و حجیمش جلوم لخت میشه و منو با خودش میبره حمام. بعدش من به مدت دو ساعت باید بدنش رو ماساژ بدم و چرب کنم. آلا علاقه زیادی به تماشای انیمه داره و در حین دیدن انیمه بیشتر وقتا منو بین رونهاش محصور میکنه تا کصشو بخورم. بعدشم با یه دیلدو کونم میزاره و پرتم میکنه توی اتاقم. شبها هم معمولا زود میخوابه و من بعد ارضا کردنشون با لیسیدن کصشون باید بهشون کون بدم. البته مامان پری گفتن که بعد از ۱۸ سالگی اجازه داره دوس پسراش رو بیاره خونه. من لحظه شماری میکنم برای اون روز!
Indianara Jung
1K notes
·
View notes
Text
من وقتی که برق ها قطع میشن رو دوست دارم
صفر: من وقتی که برق ها قطع میشن رو دوست دارم.
یک: چرا؟
صفر: چون باعث میشه نویز ها قطع بشن.
یک: نویز ها؟
صفر: آره. صدای کولر هایی که همیشه روشنن، یخچال هایی که همیشه زمزمه میکنن و لامپ هایی که با حماقتشون به ستاره ها فخر می فروشن. من از این بدم میاد.
یک: ولی بدون اینا زندگیت خیلی سخت تر میشه.
صفر: درسته. ولی فکر میکنم دوست دارم بعضی مواقع یک سرسی چیز ها رو از دست بدم. راحتی اعتیادآوره و با بودنش آدم ها رو روی آتوپایلت رها میکنه. مثل یک والدی که به بچهاش تلفن همراهش رو میده تا فقط ساکتش کنه. تو کوتاه مدت ممکنه براش سودمند باشه، ولی توی بلندمدت افتضاح به بار میاره.
یک: متوجه نمیشم. با از دست دادن برق چه چیزی به دست میاری؟
صفر: وقتی که برق ها میرن صدای های خیابون های اطراف بیشتر میاد، یا بهتره بگم من بهش آگاه ترم. صدای همسایه های رو میشنوم که با همدیگه حرف میزنن، بادی که از غرب میاد رو روی پوستم احساس میکنم و مهمتر از همه باعث میشه آسمون شب که رنگش با آلودگی نوری و هوا به سرخی میزنه رو ببینم. دیدنش باعث میشه به یاد بیارم که چقدر ساده لوحانه سعی میکنیم جلوی ستاره های شب قد علم کنیم و از جلوی دیدمون کنارشون ببریم من فکر میکنم هیچ چیز به اندازه مطالعه آسمون هیجان انگیز نیست، و بقیه کار ها یا یک حواس پرتی، و یا یک وسیله برای رسیدن به موضوع ان. رفتن برق باعث میشه علاقه کودکانه ام به فضا رو دوباره به یاد بیارم.
یک: فهمیدم. ولی اگه توی طول روز برق رفت چطور؟ یه پارچه به اندازه خورشید داری که پنهانش کنی؟
صفر: اگر میتونستم خورشید رو به دامم میانداختم و توی اتاقم قایمش میکردم.
یک: و حالا که نمیتونی؟
صفر: خورشید ارزش خودش رو میدونه و همیشه پیش ما نیست. بعضی وقتا به این فکر میکنم که چقدر خوبه که خورشید آدم نیست. آدما بی نظمن، احساساتین، و مهم تر از همه فراموش کارن. هیچ آدمی نمیتونه خورشید باشه.
یک: بالاخره ما از خورشید بدمون میاد یا تحسینش میکنیم؟
صفر: خورشید منبع انرژیه و آدما انرژی زندگیشون رو ناخودآگاه از نورش میگیرن. هر چند که برای استفاده ازش تو طول روز و زنده موندن توی شب برنامه های مختلفی براش دارن.
یک: و اینا چه ربطی به <دام انداختن> و رابطه ما با خورشید داره؟
صفر: اونایی که سهم روزانهشون رو هدر میدن به خورشید خیانت میکنن. شاید ناپدید شدن و رفتنش برای یه مدت کوتاه این حقیقت رو به یادشون بیاره. من از آدم های خائن متنفرم.
یک: پس میشه گفت مشکل اصلی ما برق و خورشید نیست؟
صفر: درسته. فکر میکنم من یاد گرفتم بعضی مواقع عاشق از دست دادن باشم.
بیست و پنج مرداد هزار و چهارصد و سه
1 note
·
View note
Text
ساعت....یک تا چهار با ننه بابام حرف زدیم چون باید بیدار می موندیم واسه شب و خواب بعد از ظهر واز عه بیگ نو نو. ننه بابا گفتن رو اداب اجتماعیت کار کن، اینبار دیگه اجبارا باید خوب باشی. نزدیک بود گریه کنم ولی قبول کردم. بعد به ددی گفتم که جای پول و کادوی ولادت رانندگی یاد بده. بلدم ولی خیلی اوکی نیستم تو پیچ و فلان. گفت باشه و انشالله به قولش عمل کنه. باتری هم برای پلیر سفیده که بهم ارزانی داشته بخره
lol
ظرف شستم و پلیر جدیده رو امتحان کردم تا ببینم چقدر با شارژ باتری دووم میاره، هنوز داره کار میکنه. امیدوارم چشمش نزده باشم
با بچه ها کد بازی کردیم و انلاین شدن و منم کلی فحاشی کردم
i don't understand why you're so cold to me~~~~
به مامانم یاد دادم که پوسی یعنی چی . گفت کی یادت داده؟! گفتم نیکی آیناز. گفت منظورت میناژه؟ گفتم نه واژنه.
دندون عقل بالایی سمت راستم درد میکنه پس پروفن میبرم
لپتاپ رو میخوام آپدیت کنم حوصله ندارم. فرش هم هنوز نشستم، کف اتاقم الان سرامیکه. نمیدونم لپتاپو ببرم یا نه. شاید نبرم چون میترسم خراب بشه. احتمالا کتاب ببرم. نمیخوام عقب بیفتم
نمیدونم اگه اکسسوری ببرم استفاده میکنم یا نه.
یه کیف خفن تو انباری پیدا کردم که قدمتش به دوران مجردی خالم بر میگرده. اونو میبرم با کیف جدیده و چمدون و اون کیفه؟ چقدر زیاد شد.
کش مو حتما میبرم
برم حموم
تیشرتا رو ��ردارم و شلوار جین قدیمیا و چارخونه سه ایکس
he was sunshine i was midnight rain!!
1 note
·
View note
Text
با هم از خاطراتی گفتیم که قصه بود…
دروغ های قشنگی که با، باورشون زندگی ساختیم…
رقصیدیم،خندیدم،سفر رفتیم و در یک شب بارونی تو اغوش هم روی همون کاناپه بالکن کافی خوردیم…
صبح که بیدارشدم رو تخت خودم بودم تو اتاقم نه تو بودی نه بارون!
به تابلویی که از وقتی باهات هم قصه شده بودم بی توجه بودم نگاه کردم
طرح های مدادی، جلوم شروع به رقصیدن کردن؛با چشمایی پف کرده وخپابالود نکاهش کردم!
اشکالی الهام گرفته از دوره رنساس ترکیب شده از اشعار بیدل دهلوی با روایت عشق هایی کهن!
غم زده از ورود به واقعیت گوشیو براشتم…
دیدمت،توام بیدار بودی،اما پیامت ارزویی برای بخیر بودن روزم نداشت…
چند لحظه بعد من تو بالکن بودم کنار غنچه های خواب الوده محبوبه شب ؛قهوه ام رو مزه مزه کردم و با لبخندی تلخ به دنیایی مملوء از نارسیسم لبخندی دردناک زدم!
1 note
·
View note
Text
دانلود رمان غنیمت عرب با لینک مستقیم
خلاصه: پدرم، رهبر مافیای عرب در انگلستان، عادت داشت
بگه برای یک مرد هیچ تحقیری بالاتر از این نیست که دشمن، همسرش رو تصاحب کنه، ازش به عنوان یک فاحشه استفاده کنه و بعد هم به درک واصلش کنه. وقتی منو به جنایتکاری که قبلا ندیده بودم شوهر داد و مثل یک بسته ی پستی به نیویورک ارسالم کرد نمیدونستم قراره شب اول ازدواجم رو برهنه و زنجیر شده به تخت همسرم بگذرونم. نمیدونستم رقیبش قراره به خونه ام حمله کنه و هیچ ایده ای نداشتم که مردی که سر تا پا غرق خون وارد اتاقم شد و باکرگیم رو نابود کرد شوهرم نبود. تنها وقتی که یک ماه از فریاد های از سر درد و لذتم در رختخوابش گذشت بود که فهمیدم نه تنها این مرد شوهرم نیست، بلکه دشمن قسم خورده اشه. بی رحم ترین جنایکار نیویورک،
download novel
0 notes
Text
فکر به برگشتن و مرور خاطرات
احساس ميكنم از وقتي اومدم اينجا( الان حدود دو ماهي ميشه) يه آدم ديگه شدم. به گذشتهام نگاه میکنم فکرمیکنم اون آدمی که ایران بودو نمیشناسم و چقدر دلم به حالش میسوزه.
سفر به ایران چقدر قراره واسم سخت بشه بعدا. برم توی اتاقم. همه چی کدر و غمناک. خاطرات خونه موندنم قراره واسم تداعی بشه. همه فشارها و استرسایی که به عنوان یه زن تو ایران متحمل شدم قراره بهم برگرده.
دیشب سرگذشت بکی از زندانیای ۸۸ رو خوندم. فقط گریه کردم. به این فکرکردم که آدمای اینجا، اتفافایی که سرماها اوکده فقط واسشون درحد یه تجربه و خاطره وحشتناکه، فقط احساس شرمندگی میکنن و هیچ تاثیری قرار نیست توی زندگیشون بذاره. ولی برای ما تا آخر عمر قراره همراهیمون کنه و مارو زمین بزنه.
2 notes
·
View notes
Text
ملیکا (۲)
نزدیک غروب بود که با بدبختی خودمو رسوندم به خونه. کل بدنم درد میکرد. پوست سرم درد میکرد. بیضه هام و کیرم باد کرده بود. خلاصه تا رفتم توی اتاقم مثل لش افتادم روی تخت. مدام تک تک سکانس های اون روز رو مرور میکردم و با خودم میگفتم آخه یه دختر مگه چقدر میتونه قدرتمند باشه؟ اون با من مثل یه گربه کوچولو بازی کرد و هرکاری دوس داشت باهام کرد. ولی چیزی که به شدت منو متعجب کرد این بود که کیرم با مرور وقتیع بلند میشد و هربار که یادش میوفتادم لذت میبردم. با خودم میگفتم فردا قراره چی بشه؟ قراره ملیکا چیکارم کنه... نفهمیدم کی خوابم برد. صبح ساعت ۴:۱۵ با صدای زنگ ساعت گوشیم پریدم بالا و با عجله رفتم حمام و بدنمو شیو کردم. صبحانه خوردم و زدم بیرون. ۵ دقیقه به ۵ بود که سر قرار حاضر بودم.
یه مزدا ۲ آلبالویی توی کوچه مشرف به پارک ایستاد و دو تا بوق زد. پریدم بالا! ملیکا ��یشه رو داد پایین هیچی سرش نکرده بود. با لبخند تحقیر آمیزی گفت:« پهلوون ما رو نگا کن... اووووم، چه عروسی شده!...» رفتم سوار ماشینش شدم. تیپی زده بود که پشمام ریخت. فقط یه نیم تنه ی بندی پارچه ای تنش بود. بیشتر شبیه سوتبن لامبادا بود تا نیم تنه. و یه شلوارک ورزشی. هر دو با هم ست بودن به رنگ آبی کاربنی. سوتین یا همون نیمه تنه اش انقدر نازک بود که نوک درشت و برجسته سینه هاش از روش مشخص بود. تمام عضلات قدرتمند بدنش هم لخت بود و خودنمایی میکرد. ترافیک رگ روی دستاش انقدر برجسته بود که پشم به تن هیچ پسری نمیذاشت. ملیکا داشت آدامس میجوید. یه نگاهی به سر تا پام کرد و دستشو گذاشت روی کیر و خایه ام و فشار داد یکم و گفت:« اووووم... تخمات جوجه نشد نفله؟...» من اب دهنمو قورت دادم. یهو صورتشو آورد جلو و تو چشمام خیره شد و گفت:« امروز جوجه شون میکنم... شایدم جوجه شونو بکنم!» و لبخندی زد که بدنمو لرزوند. حرکت کرد و منو برد بیرون شهر. توی راه تتلو گذاشته بود و باهاش میخوند و فحش میداد. انداخت توی یه جاده خاکی و رفت و رفت تا یه جا وسط دو تا تپه ایستاد و گفت:« خب رسیدیم... بپر پایین» من که از استرس میترسیدم پیاده بشم گفتم:« اینجا؟...» گفت:« آره ، همینجا» گفتم:« کسی نباشه یه وخ» چنان با مشت کوبید تو صورتم که سرم خورد تو ستون ماشین و گفت:« خفه شو... برو پایین ببینم.» گفتم:« چشم» و در رو باز کردم. کنار ماشین یه گودال بزرگ بود که تو قعرش از تجمع اب کلی بوته و درختچه و علف هرز سبز شده بود و کن تازه متوجه وجودش شدم. رفتم پایین و داشتم اطراف رو وارسی میکردم که ملیکا اومد پشت سرم و با یه دست هلم داد توی گودال. بهتره بگم پرتم کرد! من غلطیدم وسط گودال و لای بوته ها. مایکا رفت از تو صندوق یه زیر انداز و پتو برداشت و پرت کرد سمت من و گفت:« یه جای ثاق پنهش کن ببینم...» بعدش یه فیگور دو سر استسی گرفت که کل عضلات بدنش مثل بمب منفجر شد. من مشغول پهن کردن زیرانداز شدم. ملیکا یه دبه آب برداشت و آروم با قدرت از شیب گودال اومد پایین. جوری با ابهت بهم نزدیک شد که تنم لرزید. لباسامو در آورد و لهت لختم کرد. گفتم :« میخوای باهام چیکار کنی؟» چنان سیلی بهم زد که پرت شدم روی زمین. پاشو گذاشت روی بیضه هامو یکم فشار داد و گفت:« الان توی دست منی!... دیگه مال منی!... زیر پاهای منی!... زیر کص منی!... هرکاری دلم بخواد باهات میکنم... اگه صدات در بیاد جرت میدم!... مفهومه؟» من با حرکت سر تایید کردم. یهو با لگد زد به سینه ام و منو پهش زمین کرد و با زانو هاش پرید روی سینه و گردنم جوری که نفسم بند اومد. یه فیگور قدرتی جلو بازو گرفت و بدن افعی شکلش با اون همه عضله منفجر شد. بعد در حالی که لباشو ��یلیسید دست زد زیر لبه نیم تنه و با یه حرکت از سر درش آورد. سینه های عضلانیش مثل فنر افتاد بیرون. عضلات تخت سینه اش انقدر بزرگ و قوی بود که خط عمیقی وسطشون بود و سینه هاش رو لیفت کرده بود. یهو خم شد روی من و در حالی که کصشو با فشار میمالید روی کیرم، یکی از سینه هاشو گذاشت روی دهنم و گفت:« لیس بزن توله!... اگه خوب نخوری پارت میکنم» منم شروع کرده به لیسیدن و مکیدن سینه هاش. صدای خفیف آهش بلند شد. انقدر سفت سینه هاشو فشار میداد توی حلقم که نفسم در نمیومد. بعد از چند دقیقه اون سینه اشو کرد توی دهنم. بعدش صورتمو گذاشت لای شکاف وسط تخته سینه اش تا لیس بزنم. کیرم راست شده بود و اونم آه کشیدنش بلند تر شده بود.
بلند شد و منو مثل کباب برگردوند به شکم. دستشو زد زیر شکمم و کیرو خایه هامو گرفت و کشید بالا تا کونم گرد و قمبل بشه! متوجه شدم که با دست دیگه اش شلوارکشو پر آورد. مدام کونمو اسپانک میکرد و من درد میکشیدم. صدام که در مبومد از پست محکم میزد توی سرم. بعدش شروع کرد کص خیسشو بماله به یه طرف کونم. یدفه یه سوزش و درد توی کونم کشید تا گردنم. داد زدم از درد و اومدم از دستش فرار کنم که چنان کیرو خایه هامو تو مشت فشار داد و با قدرت بدنیش منو سرجام نگهداشت که صدای دادم بلند تر شد. یدفه چنان مشتی از پشت سر خوابوند توی گوش و بناگوشم که گوشم موقتا کر شد و صوت کشید. همزمان گفت:« خفه میشی یا پارت کنم حرومزاده؟» یدفه دیدم ولم کرد. جورابای ساق بلند سفیدشو در اورد و چپوند توی دهنم. منو به همون حالت قبل در آورد و انگشتشو تا ته کرد توی کونم. چند دقیقه با انگشتش تلمبه میزد تو کونم و کصشو به کونم میمالید. تخمامم که توی مشتش بود. جرات نداشتم داد بزنم و مثل بید میلرزیدم. تا چهار انگشتش رو یکی یکی اضافه کرد و کرد توی کونم. جاذی شدن خون از سوراخم و چکیدنش روی پتو رو حس میکردم و از درد گریه میکردم و جورابهارو گاز میگرفتم. انقدر انگشتم کرد و به کونم مالید تا با جیغ وحشتناک و پشم ریزونی ارضا شد. دستشو از کونم در آورد چند اسپانک سفت به کونم زد که در کمال ناباوری آبم اومد ولی زیاد نبود. یهو پوزخندی زد و گفت:« هه... جوجه کباب خروس ما حال اومد.» یهو از پشت گردن و حلقوممو گرفت و گفت:« کی بهت اجازه داد ارضا بشی؟... هاااااااان؟... توله سگ حرومزاده آشغال حالا نشونت میدم دنیا دست کیه» و انقدر زد تو کون و کمرم که من بلند بلند گریه میکردم. منو مثل پر برگردوند به کمر. اگه صدام در میومد اونم با مشت تو صورتم میکوبید. یهو با همون بدن لخت و عضلانی اومد نشست روی شکمم. دبه اب رو آورد و جورابها رو از تو دهنم کشید بیرون. فهمیدم چه قصدی داره. دستور داد دهنمو باز کنم و من که حتی جرات حرف زدنم نداشتم دهنمو باز کردم و ملیکا دستی که انگشتاشو تو کونم کرده بود رو با آب روی دهن و صورت من شست و من که بدجوری تشنه ام بود کل اون آب کثیف رو خوردم. بعدش اومد با کص نشست روی صورتم. داشتم خفه میشدم. گفت:« دهنت باز کن کثافت!...» دهنمو باز کردم. به موهام چنگ زد و مثانه اش رو توی دهن من خالی کرد. در حین شاشیدن گفت:« ��مشو بخور... اگه یه قطره ازش هدر بره همینجا مثل یه موش پارت میکنم و جونتو میگیرم. دوباره روی صورت من کصشم شست.
یه پارچه انداخت روی کیرم و با کص نشست روش و شروع کرد کصش رو به ساقه کیر از حال رفته ی من بماله. چمبره زد روی من و با یه دستش دهنمو باز کرد و تف مینداخت توی دهنم. یهو چیزی گفت که ماتم برد. گفت:« برام عو عو و واق واق کن توله... سگ بازیگوش کردنی من!...» تن و بدنم میلرزید. منم شروع کردم به واق واق. یهو دستاشو کمند گرد دور کمر و بازوی و همزمان که با سرعت روی کیرم میمالید منو توی آغوشش یه جوری فشار میداد که از شدت درد فک کردم استخونا و دنده هام خرد شد. هی شل و سفت میکرد و هر بار سفت تر فشارم میداد. شدت و سرعت تلمبه ها رو بیشتر کرد و با جیغ دوباره ارضا شد. توی اون بیست ثانیه ی ارضا شدنش جوری منو تو آغوش عضلانیش له کرد که داشتم جون میدادم تو بغلش.
ولم که کرد کل بدنم درد میکرد. از روم کاملا بلند شد. اومدم بلند بشم که با لگد زد تخت سینه ام و پرتم کرد روی زمبن و گفت:« کی بهت گفت بلند شی توله؟...» کتونی هاشو گذاشت روی صورت من. جایی رو نمیدیدم. ولی انگار داشت لباسشو میپوشید. کتونی هاشو یکی یکی روی صورت من پاش کرد. صورتم داشت له میشد. بالا سرم ایستاد. بدنش دم کرده بود و عضلاتش داشت نیم تنه و شلوارکشو پاره میکرد. رگهاش از پا تا زیر چونه اش باد کرده بود. گفت:« بلند شو کفشامو بلیس...» برای چند دقیقه من جلوی پاهای ملیکا چمبره زده بودم و فقط کتونی هاشو میلیسیدم.
بعدش گفت بلند سو لباساتو بپوش. سوار ماشین شدیم و من متوجه شدم ساعت نزدیک ۱۲ ظهر شده. ملیکا منو نزدیک ۵ ساعت گاییده بود. منو برد پشت پارک توی یه کوچه خلوت. در رو باز کردم و اومدم پیاده بشم که گفت:« کجا؟... کی بهت اجازه داد بری؟» بدنم باز یخ کرد. با ترس و التماس نگاهش کردم. گفت:« اول باید پاهامو ببوسی بعد گورتو گم کنی... بیا اینطرف!» من که بدنم میلرزید از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف ماشین. ملیکا در رو باز کرد و پاهاشو از ماشین گذاشت بیرون تا من ببوسم. من مدام این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم که کسی نباشه که ملیکا پیاده شد و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی زمین و داد زد:« چرا معطلی توله؟...» من با لرز و گریه سجده کردم جلوی پاهای ملیکا و پاشو تند تند بوسیدم. اونم بعدش بی اعتنا سوار شد و رفت. انقدر ترسیده بودم که بعد از رفتنش چند دقیقه به حالت سجده روی زمین بودم و میلرزیدم. با خودم میگفتم کاش کسی این صحنه رو ندیده باشه!
قسمت بعدی:
1K notes
·
View notes
Text
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت دونی , نت سنتور , نت متوسط سنتور , نت سنتور سینا گلزار , notdoni , نت های سنتور سینا گلزار , نت های سنتور , سنتور , سینا گلزار , نت سینا گلزار , نت های سینا گلزار , نت های گروه نت دونی , نت های متوسط سنتور , نت سنتور متوسط
پیش نمایش نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
دانلود نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
خرید نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
جهت خرید نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم روی لینک زیر کلیک کنید
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت سنتور ازم دوری از مهدی مقدم
آهنگساز ،تنظیم کننده : سینا گلزار
نت نویسی برای سنتور : گروه نت دونی
این نت جهت اجرا با سنتور توسط گروه نت دونی تنظیم شده است جهت مشاهده نت پیانو ازم دوری از مهدی مقدم اینجا کلیک کنید
متن آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
خنده های من انگاری دوم نداره
بازم نیستی و داره بارون می باره
بازم نیستی و جای خالی تو اینجا
فکرم همینه آخه اون کجای دنیاست
بارون میزنه باز تو رو یادم میارم
شبیه ابر ها می خوام امشب و ببارم
تنها تو اتاقم خیره می مونم به عکسات
باز دیونه میشم آخه می یوفتم یاد حرفات
تو که ازم دوری هوام و داری یا نه
حالا که پیشت نیستم یادم افتادی یانه
تو ای که ازم دوری زندگیت آرومه
بگو به جای من بات کی زیر بارونه
نت سنتور ازم دوری از مهدی مقدم
خنده های من انگاری دوم نداره
بازم نیستی و داره بارون می باره
بازم نیستی و جای خالی تو اینجاست
آخه فکرم همینه اون کجای.دنیاست
بارون میزنه باز تو رو یادم میارم
شبیه ابر ها می خوام امشب و ببارم
تنها تو اتاقم خیره می مونم به عکسات
باز دیونه میشم آخه می یوفتم یاد حرفات
تو که ازم دوری هوام و داری یا نه
حالا که پیشت نیستم یادم افتادی یانه
تو ای که ازم دوری زندگیت آرومه
بگو به جای من بات کی زیر بارونه
♫ ♫ ♫ ♫
نت سنتور ازم دوری مهدی مقدم
کلمات کلیدی : نت دونی , نت سنتور , نت متوسط سنتور , نت سنتور سینا گلزار , notdoni , نت های سنتور سینا گلزار , نت های سنتور , سنتور , سینا گلزار , نت سینا گلزار , نت های سینا گلزار , نت های گروه نت دونی , نت های متوسط سنتور , نت سنتور متوسط
#نت دونی#نت سنتور#نت متوسط سنتور#نت سنتور سینا گلزار#notdoni#نت های سنتور سینا گلزار#نت های سنتور#سنتور#سینا گلزار#نت سینا گلزار#نت های سینا گلزار#نت های گروه نت دونی#نت های متوسط سنتور#نت سنتور متوسط
0 notes
Text
داشتم رو ایوون اتاقم سیگار میکشیدم که مامان اومد
بعد یکم گفت:ببینم چیجوری سیگار میکشی
-...
+همیشه فکر میکردم یعنی فائزه چیجوری سیگار میکشه
-...
فقط تونستم تو دلم بگم ببخشید
واسه اینکه همیشه بچه نا خلفه بودم
کارای اشتباه اجی رو میپوشوندم تا کاملا ناامید نباشه
ولی هی مامان
شاید از من دور و دور تر میشی ولی عیبی نداره تا وقتی به اجی نزدیکی
0 notes
Text
Come back home!
مهم نیست سفر آدم چقدر طولانی باشه، آدم هیچوقت نمیتونه از دست خودش فرار کنه. - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی
درود!
من برگشتهام؛ یعنی الان خانه هستم؛ ترم تمام شده و برگشتهام خانهمان. درست است الان جایی نشستهام که یک روز با اطمینان تمام بهش میگفتم اتاق من که حالا توسط خواهرکوچکتر تصاحب شده و عملا مثل موجودی اضافه در اتاقم با من برخورد میکند اما هر چه هست احساس بهتری دارد که میتوانم هروقت خواستم از خواب بلند شوم و بروم صبحانه بخورم و هیچکس نمیخواهد اثر انگشتم را برای گرفتن ژوتون یک صبحانه ناقابل در ساعت معین ثبت کند. تازه قرار هم نیست از همین حالا غذاهای تکراری برای هفته بعدم رزرو کنم. البته من اصلا از آنها که دلشان برای خانه و خانواده خیلی تنگ میشود و لوسبازی در میآورند نبودهام اما واقعا این آخر ترمی امتحانات داشت بدجور مارا به قول طبقه بالایی به مرز فروپاشی روانی و ذهنی میرساند. (توی پرانتز بگویم دوندهی همراهم را لوسیمِی صدا میکنم مثل آن دختر کوچک و لوس کارتون مهاجرانxD و هی لوسی دلم برای اینکه سر به سرت بگذارم تنگ میشود.)
امروز روز پدر است و برای از آنجا که قبلش تولد برادر و قبلترش هم روز مادر بود با حقوقم برای هر سهشان پس از ساعات فراوانی تفکر به پیشنهاد لوسیمِی ساعت خریدهبودم که بهشان دادم و خیلی ذوق داشتم که میتوانم با پول خودم کاری را تمام و کمال انجام بدهم و از دیدن خوشحالی آنها هم بیشتر گل از گلم میشکفت.
حالا من ماندهام و دو هفته تعطیلات بین ترمی که قرار است هرچه عقده انجام دادنش در طول ترم به دلم مانده را انجام دهم، با خیال راحت کتاب میخوانم، نقاشی میکشم، زبان تمرین میکنم، کدنویسی میکنم و میخوابم. شاید هم بعد از صد و اندی سال توانستم یک سریال کامل را ببینم. (الان دارم اگر آرزوت رو بهم بگی میبینم و قبلش هم از گور برخاسته میدیدم؛ هیچ کدام هم تمام نکردهامlol)
میخواهم بروم و موهام را کوتاه کنم. یک مدل مو هست که چندین ماه است بدجور به دلم نشسته و فقط منتظر فرصت بودهام بروم و از شر این موها خلاص و آن را امتحان کنم.
میخواهم داستانهایی بنویسم متفاوت از آنهایی که تا حالا نوشتهام، میخواهم درباره آدمهایی بنویسم که خواب میبینند و منتظر میمانند شب تمام شود. آدمهایی که چشم بهراه روشنیاند تا بتوانند آدمهایی که دوست دارند را در آغوش بگیرند. - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی
5 Bahman 02
1 note
·
View note