#اتاقم
Explore tagged Tumblr posts
Photo
(4/54) “My father named me Parviz, after one of Iran’s ancient kings. His story comes at the end of Shahnameh, in the historical section. Parviz was a good king. Not a great king, but a good king. His reign was a golden age of music. But he made many mistakes. His grandson Yazdegerd would be the last king of the Persian Empire. Every day on the way home from school I’d pass by the ruins of an ancient castle, where he made his final stand against the armies of Islam in 642 AD. The Battle of Nahavand was the bloodiest defeat in the history of our country. Most days when I got home I’d go straight to my room and read Shahnameh. The book opens in myth: our oldest stories, from before the written word. But the poets say our myths are even truer than our history. They emerge from the collective psyche. They hold our dreams. They hold our ideals. When Ferdowsi writes about our mythic heroes, he writes about all of us. And in Shahnameh there is no greater hero than Rostam. The Heart of Iran. A knight with the height of a cypress. And a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. At one point in Shahnameh Iran is on the brink of defeat. Three enemy kings have joined their forces. Our armies are almost beaten. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. And with a single shot he slays the greatest champion of the other side. I wanted to be Rostam. My brother and I built a gym behind our garden. We took the heads off of shovels and made parallel bars. We made barbells out of clumps of dirt. We’d wrestle sixty times a day. And while we wrestled my brother’s friend would beat a drum and chant our favorite verses about Rostam: his defeat of the demon king, his battle with the dragon. There were no dragons in Nahavand, but there were ibex. They only lived at the highest elevations. And they were beautiful with their horns. I’d climb all night. I’d make my way by moonlight. The cliffs were covered in ice, a single slip could mean death. But I’d reach the summit by dawn, and watch the sun come up on herds of ibex grazing on the peaks.”
پدرم مرا «پرویز» نام نهاد - به نام یکی از پادشاهان ساسانی. داستان خسرو پرویز در بخش تاریخی شاهنامه میآید. او شاه بدی نبود ولی در کار فرمانروایی لغزشهایی بدفرجام داشت. پادشاهی او دوران طلایی موسیقی بود. نوهاش یزدگرد سوم پادشاه سالهای پایانی شاهنشاهی ساسانی بود. روزانه، در راه مدرسه به خانه، از نزدیک ویرانهی کاخی باستانی میگذشتم که جایگاه شکست یزدگرد سوم از سپاه اسلام در سال ۶۴۲ میلادی بود. نبرد نهاوند بدفرجامترین شکست تاریخ ماست. همینکه به خانه میرسیدم، بیدرنگ به اتاقم میرفتم و شاهنامه میخواندم. کتاب با اسطورهها آغاز میشود: کهنترین داستانهای ما، از دوران پیش از نوشتار. برخی میگویند که افسانههای ما از تاریخمان هم راستینترند. آنها از روان گروهیمان برخاستهاند. دربرگیرندهی آرزوها و آرمانهای ما هستند. هنگامی که فردوسی از پهلوانان افسانهای ایران میسراید، دربارهی همهی ما مینویسد. و در شاهنامه پهلوانی والاتر از رستم نیست. قلب تپندهی ایران. پهلوانی بالابلندتر و نیرومندتر از همه. به بالای او در جهان مرد نیست / به گیتی کس او را همآورد نیست. با صدایی که دلهای استوار جنگجویان را به لرزه میانداخت. در بخشی از شاهنامه، ایران در آستانهی شکست است. سپاه سه کشور به هم پیوستهاند. رستم پیاده به آوردگاه میرسد: بی اسب، بی جنگافزار، تنها با دو تیر و کمانش. اسب و سردار نیرومند سپاه دشمن را از پای در میآورد. میخواستم رستم باشم. من و برادرم زورخانهای پشت باغچهمان ساخته بودیم. دستهبیلها را جدا کرده و با دستهها میلههای موازی (پارالِل) برپا کردیم. هالتر را از دسته بیل و گِل رُس تهیه کردیم. ما هر روز تا شصت بار کُشتی میگرفتیم. هنگام کشتی، دوست برادرم طبل مینواخت و شعرهای موردعلاقهمان را دربارهی رستم میخواند: شکست دادن دیوان، نبرد او با اژدهای پیدا و پنهان. در نهاوند اژدهایی نبود، ولی کَل و بزهای کوهی بودند. شاخهایشان چه زیبا و شکوهمند بود. بر بلندترین قلهها میزیستند. تمام شب را از کوه بالا میرفتم. مسیرم را با روشنایی مهتاب مییافتم. گاه تختهسنگها از یخ پوشیده بودند، اندک لغزشی میتوانست مرگبار باشد. ولی پیش از سپیدهدم خود را به قله میرساندم، و به تماشای تابش آفتاب بر گلهی بزهای کوهی که سرگرم جست و خیز و چرا بودند، مینشستم
294 notes
·
View notes
Text
حنانه (۱)
تازه اومدم خونه و خسته بودم جوری که نشنیدم مامان چی گفت و سریع از پله ها رفتم بالا تا برم توی اتاقم. اصلا به هیچی جز استراحت فکر نمیکردم. درب اتاق حنانه باز بود و چشمم کاملا غیر ارادی یهو یه نگاهی داخل اتاق انداخت و... 😯😲😳 نمیتونم چیزی که دیدم رو توصیف کنم... نمیتونم! حنانه جلوی آینه قدی داخل اتاقش ایستاده اما لخت لخت... 😳 لخت مادرزاد 🤯 و... و... و داشت هالتر جلو بازو میزد... پشتش به من بود ولی زاویه جوری بود که یکی از پستون هاش و نصف سیکس پک و گوشه کصش و چهارسر رون یکی از پاهاش رو توی آینه میدیدم و البته بازوی قطوری که هالتر رو پمپ میکرد. من چشم��م داشت از حدقه میزد بیرون.
بدن حنانه سراسر عضله بود. از ساق پا تا کوله ها. پشتش فقط ناهمواری عضلاتش دیده میشد. همین و بس! دو قلو های پشت ساقش... رونهاش به قدری خوش فرم و خوش ترش بودن که انگار خدا همینجوری خلقش کرده و عضلات سرینی باسنش که خداااا بود. اصلا پایین تنه اش یک مثقال چربی هم نداشت. پوست بود و عضله! کمرش که عجیب و غریب بود. حجم فیله ها و کول هاش انقدر زیاد بود که به جرات واسه پسرا چنین حجم کمری قفله! و سرشونه و بازو... 😲😳🤯 واااااااوووو... من چند ساله دارم باشگاه میرم، بخدا حتی فکر همچین بدنی رو هم نمیتونم بکنم.. چطور خواهرم چنین بدنی ساخته؟؟؟؟ 🫨 حنانه با قدرت و آرامش داشت هالتر رو پمپ میکرد. من خشکم زده بود. توی آینه منو ندید... ولی برای ده بیست ثانیه داشتم بدن تنومند و عضلانیش رو نگاه میکردم. یه لحظه با خودم گفتم اگه ستش تموم بشه ممکنه منو ببینه... دیگه مغزم کار نمیکرد و سریع و ساکت رفتم سمت اتاقم... اما من خر به این فکر نکردم که حنانه از توی آینه عبور منو میبینه... تا دستم رسید به دستگیره در صدای حنانه رو شنیدم که بلند گفت:« خاک تو سر هولت کنم... هالتر رو گذاشت زمین و اومد سمت درب اتاقش... قلبم تند تند میزد... سرش رو از درب اتاق آورد بیرون و جوری نگام کرد که کم مونده بود خودم رو خیس کنم. با لحن تحقیرآمیزی گفت:« کثافت...!» رفت تو و در رو کوبید به هم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. رفتم توی اتاق... خواب به چشمم نرفت!... من از چهار پنج سالگی حنانه بدن لختش رو ندیده بودم... جام کرده بودم... هنگ هنگ بودم...خدایی چه بدنی داشت 🤯😱 چه بدنی!... کی ��فته باشگاه؟!!!... الان چند ساله باشگاه میره؟!!!... اینکه همش تو پایگاه بسیجه!!!... این بدن رو چطوری ساخته آخه؟!!!... خلاصه توی همین فکر بودم که یهو مامان اومد تو... جوری نگاهم میکرد که خجالت کشیدم... ظرف ناهار رو گذاشت روی میز تحریرم و گفت:« خیلی کثیف و منحرفی!... مگه من بهت نگفتم حنانه لخته... یه وقت در اتاق بازه... نرو بالا؟... » تا اومدم بگم:« بابا من از خستگی اصلا نشنیدم» مامان یه فحش دیگه بهم داد و در رو بست و رفت. بخدا من نمیخواستم لخت خواهرمو ببینم...
من اونشب مدام خوابهای آشفته و شیطونی میدیدم. اونم با حنانه خواهرم... 🤦♂️ و هی میپریدم از خواب... تا یک هفته سعی کردم جوری برم و بیام که چشمم تو چشم کسی نیوفته مخصوصا حنانه!... ناهار و شام رو هم خونه بودم معمولا توی اتاقم میخوردم...
تا اینکه یه روز وقتی از دانشگاه برگشتم و وارد خونه شدم دیدم حنانه با چادر توی آشپزخونه ست. نمیدونم داشت از بیرون میومد یا تازه میخواست بره بیرون. اون معمولا چادر زیپ دار عربی سر میکنه.
بدنم یخ کرد. ناخودآگاه بهش سلام کردم. اونم برگشت و نگاه معنا داری بهم کرد. راه پله های بالا کنار آشپزخونه هستن. من سرم رو انداختم پایین و رفتم به سمت پله ها... حنانه همونجور که ماگش رو تکون میداد از آشپزخونه اومد بیرون و عمدا به من تنه زد... پرت شدم سمت مخالف!... 🤯🫨 انگار به صخره خورده بودم. دو متر پرتم کرد با تنه زدن... خیلی ریلکس!... پقی زد زیر خنده گفت:« جلوتو نگا کن جوجه رنگی!... 😏... ممکنه دفعه بعدی مثل گوجه له بشی... مراقب باش ضعیف کوچولو!...» من زبونم بند اومده بود. حنانه اومد به سمت من... سریع خودمو کشیدم عقب. اما حنانه مثل یه باز شکاری به سرعت خم شد و گردنمو گرفت. سریع ساعدش رو گرفتم اما مثل فولاد سفت بود. بدنمو نیم خیز کرد از روی زمین، توی چشماش غرور و قدرت م��ج میزد! کمرش رو راست کرد و منم با همون یه دستش بلندم کرد 😱 چه قدرتی!... لبخند طعنه آمیزی روی لباش میدرخشید هیچی نمیگفت و فقط با نگاه خوشگل ولی ترسناکش توی چشمام خیره شده بود... من بی اختیار گفتم:« حناااانه... بخدا اونروز نمیدونستم که...» همونجور که داشتم میگفتم نگاهش تنفر آمیز شد و لباس به هم فشرده شد، نذاشت حرفم تموم بشه و با گفتن:« خفه شو کثافت!» پرتم کرد سمت کاناپه. پرتم کرد روی کاناپه. اومد به سمتم، رنگم از ترس پریده بود و خودم چلوندم به گوشه کاناپه، پوزخندی زد و دستی به کیرم از روی شلوار کشید و گفت:« نترس جوجوی هرزه... کاریت ندارم...» یدفه متوجه شدم که کیرم راست شده 😱 و از نگاه حنانه معلوم بود که اونم فهمیده و گفت:« ببینم؟...وقتی میترسی... راس میکنی؟... 😏» کیر و تخمام رو سفت تو مشتش گرفت و داد من در اومد ولی با یه مشت چنان کوبید توی دهنم که خفه شدم و گفت:« اینکه موقع ترس راست میشه... با دیدن بدن من چی شد؟... هااااا؟... جوابمو بده کونی!... با دیدن بدن من چی شد؟...» و یه سیلی محکم زد توی گوشم طوری که گوشم سوت کشید... من فقط از درد التماس کردم بهش که حنانه سیلی دوم رو با گفتن:« خفه شو توله سگ!» بهم زد و ولم کرد. درد تا زیر سینه ام داشت میکشید. با نگاه تحقیر آمیز بهم گفت:« بر فرض نمیدونستی!... چرا نزدیک یک دقیقه داشتی نگام میکردی هرزه؟...» وقتی اینو گفت سرم سوت کشید و چشمام گرد شد. بهم تف کرد ساکش رو از روی کاناپه برداشت و رفت بیرون. من توی شوک بودم. یک دقیقه؟!!!... چطور فهمیده که من اینقدر نگاش کردم؟... واااای چه قدرتی داشت!!!!😱 عجب بدنی داشت 🤯 من با این جثه بزرگ رو چطور اینجوری مثل یه بچه گربه پرتاب کرد؟ 🤯😱
اما ماجرا به اینجا ختم نشد...
یه شب تا آخر شب بیرون موندم. مامان چندبار بهم زنگ زد ولی یکی به در میون جوابش رو دادم. خلاصه وقتی اومدم خونه که همه جا تاریک بود. اول رفتم توی اتاقم و لباسهامو در آوردم و لخت شدم، فقط یه شورت هفتی پام بود. گشنه ام بود... بخاطر همین رفتم توی آشپزخونه تا ببینم چی توی یخچال هست، برای خوردن. رفتم سر یخچال و مشغول بودم که یدفه یه دستی کونم رو مالید. ترسیدم و تا اومدم داد بزنم جلوی دهنمو گرفت جوری که فکم بسته شد و منو کشید سمت خودش... دست دیگه اش رو گذاشت روی شکمم و از پشت چسبید به کون و کمرم!... من وحشت کرده بودم... دستاش خیلی قدرتمند بودن. سعی کردم خودمو نجات بدم اما فایده نداشت... خیلی از من قوی تر بود و با دو تا دستاش کاملا بدنم رو در اختیار داشت. یهو تو گوشم گفت:« شششششششیییی... آروووووم... آرووووووم مرتیکه ی هرزه!» پشماااااااااااااااامممم 😱🤯 حنانه بود!!!! 🤯🤯 ادامه داد:« تو که دوس نداری همه بیدار بشن!... دوس داری؟؟؟... اگر صداات در بیاد گردنتو میشکنم جوجوی کونی...» و از پشت با باسنش یه تقه به کونم زد و مالید بهم... و گفت:« اووووووف... چه کون گردی هم داری! 🤤» دستشو از روی شکمم برد پایین و کیر و خایه هام رو مالید و گفت:« اوووووم... اینجا چه خبره؟؟؟ 😏» یهو سفت گرفتشون و گفت:« نظرت چیه همین الان تخماتو جوجه کنم؟...» من که له شدت ترسیده بودم، عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و میلرزیدم. جراتم نداشتم که داد بزنم و نمیتونستم تکون بخورم! حنانه دستش رو برد زیر شورتم 😱 سعی کردم حرف بزنم ولی با قدرت جلوی دهنمو گرفته بود. و گفت:« خفه میشی یا خودم خفت کنم؟...» ساکت شدم. ادامه داد:« اوووووووووم... اینجا رو ببین!... یه کیر موشی با دو تا تخم مرغ 😋🤤» خیلی اروم میمالیدشون... عملا حنانه داشت به من تجاوز میکرد. از اون طرف کصش رو به کونم میمالید. شورتم رو پاره کرد 😱 و دستش رو از همون جلو برد زیر تخمام و فاصله بین تخمام تا سوراخ کونم رو نوازش میکرد. کیرم راست شده بود... دستش رو آورد بالا و به ساقه کیرم مالید و گفت:« جوووووون... دوباره انگار از ترس راس کردی!... پسره هرزه!... تو انگار به آدمیزاد نبردی! 😏» همچنان کیر و خایه هامو با زیر تخمام رو میمالید. نمیدونم چند دقیقه داشت باهام حال میکرد. یدفه توی گوشم گفت:« دهنتو ول میکنم اما اگه صدات در بیاد مثل یه گنجشگ توی مشتم، جونتو میگیرم... میدونی که میتونم و برام مثل آب خوردنه!... فهمیدی؟» من با حرکت سر به سرعت تایید کردم.
دهنم رو ول کرد و گردنم رو از پشت گرفت... همونجور که تخمام رو گرفته بود... هولم داد و چسبوندم به کابینت... گردنم رو فشار داد و دولام کرد. صورتم رو مالید به صفحه روی کابینت... با خودم گفتم:« ای کاش اون کار رو نخواد باهام بکنه!» اما کرد! کونم رو که قمبل کرده بود رو شروع کرد مالیدن و گفت:« جووووون... چه کون گردی داری جوجه رنگی کردنی من!...» کونم رو نوازش میکرد و دستش رو میبرد لای شکاف کونم... بدنم میلرزید... نفس نفس میزدم از ترس. یدفه احساس سوزش کردم... تا اومدم چیزی بگم یه مشت زد توی دهنم و گفت:« خفه شو... مگه قرار نشد جیک نزنی!... همین جا سگ کشت کنم؟...» ساکت شدم. حنانه داشت مثل یه فنچ منو انگشت میکرد. اشکم دراومده بود... هی میگفت:« شل کن... شل کن کونی من!...» هر کار خواست باهام کرد... از طرفی انگشتاش رو تو کونم فرو میکرد و از طرف دیگه کصش رو به یه طرف کونم میمالید. بعد از چند دقیقه یدفه انگشتش رو در آورد و کرد توی دهنم... گفتم:« توله سگ آشغال... بخورش... تمیزش کن!...» ناخون بلند داشت و من مجبور شدم گوهم رو از زیر ناخوناش زبون بزنم و پاک کنم. بعدشم یه اسپانک سفت خرجم کرد و ولم کرد...
به قدری تحقیرم کرده بود دوس داشتم همونجا و همون لحظه بمیرم!... دوس نداشتم صورتمو از روی کابینت بردارم... حنانه چراف هالوژن ها رو روشن کرد و نشست روی صندلی غذا خوری و گفت:« خب... خب... خب... بلند شو آبجی ببینه! 😏😜😆» بی اختیار اطاعت کردم و کمرمو راست کردم. خون مقعدم از لای پاهام جاری بود... بدنم لخت لخت بود... حنانه با تمسخر و تحقیر گفت:« خب... یه چرخ بزن ببینم...» یکم چرخیدم... گفت:« کامل گوساله... کامل و آروم بچرخ تا ببینمت» اون داشت انتقام میگرفت ازم. برای چند دقیقه من اروم میچرخیدم و حنانه با تیشرت گشاد و پاهای عضلانیش که برهنه بود منو نگاه میکرد و زبونش دور لبهام میچرخید.
بعد از چند دقیقه بلند شد و بی اعتنا بهم رفت سراغ یخچال... یه شیشه آب برداشت و رفت... من که نمیدونم چم بود و احساس عجیبی داشت همونجا یر جام ایستاده بودم و صدای پاهای حنانه که از پله ها بالا میرفت رو میشمردم... احساسم انگار آمیخته ای از ترس... حقارت... و شوک عصبی بود!
فقط خدا خدا میکردم که ای کاش دیگه تموم شده باشه... ای کاش دیگه بیحساب شده باشه باهام... ای کاش!
قسمت بعدی:
3K notes
·
View notes
Text
��ت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت دونی , نت پیانو , نت متوسط پیانو , نت پیانو روزبه بمانی , notdoni , نت های پیانو روزبه بمانی , نت های پیانو , پیانو , روزبه بمانی , نت روزبه بمانی , نت های روزبه بمانی , نت های فرزاد سرتک زاده , نت های متوسط پیانو , نت پیانو متوسط
پیش نمایش نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
دانلود نت پیانو چالوس روزبه بمانی
خرید نت پیانو چالوس روزبه بمانی
جهت خرید نت پیانو چالوس روزبه بمانی روی لینک زیر کلیک کنید
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
نت پیانو چالوس روزبه بمانی
تنظیم نت پیانو » فرزاد سرتک زاده
متن آهنگ چالوس از روزبه بمانی
پاییز که میشه دلم آشوب میشه
پاییز من بدجور دلگیرم همیشه
انقد با تو زندگی کردم توو این فصل
حس میکنم پاییز میمیرم همیشه
چِشاتو بگیرم یه روز از خودم
صداتو صداتو چه باید کنم ؟
اصلا راه که میرم توو هر جایِ شهر
هواتو هواتو چه باید کنم؟
هواتو بگیرم یه روز از خودم
دارم دورِ قلبم قفس میکشم
یقین دارم عطرت توو اون نقطه هست
توو هرجا که راحت نفس میکشم
به چی فکر کنم تووی تنهاییام
که سمتِ تو یک شب حواسم نره
چه رختی بپوشم توو روزای سرد
که عطرِ تو تووی لباسم نره
به غیر از تو باید به چی فکر کنم؟
توو چالوس وقتی که بارونیه
بدونِ تو لعنت به این جاده ها
که هر چهار فصلش زمستونیه
دلم نیست بعد تو جایی برم
برم از خودم از تو به کی بگم ؟
میونِ یه مشت زوجِ خوشبخت که
تو رو میشناسن برم چی بگم ؟
من از فکر هرکی به غیر از خودت
پُر از اضطرابم پُر از دلهره
از اینکه کسی توو اتاقم بیاد
از این خونه حالم بهم میخوره
به چی فکر کنم تووی تنهاییام
که سمتِ تو یک شب حواسم نره
چه رختی بپوشم تو روزای سرد
که عطرِ تو تووی لباسم نره
به غیر از تو باید به چی فکر کنم؟
توو چالوس وقتی که بارونیه
بدونِ تو لعنت به این جاده ها
که هر چهار فصلش زمستونیه
نت پیانو چالوس از روزبه بمانی
کلمات کلیدی : نت دونی , نت پیانو , نت متوسط پیانو , نت پیانو روزبه بمانی , notdoni , نت های پیانو روزبه بمانی , نت های پیانو , پیانو , روزبه بمانی , نت روزبه بمانی , نت های روزبه بمانی , نت های فرزاد سرتک زاده , نت های متوسط پیانو , نت پیانو متوسط
#نت دونی#نت پیانو#نت متوسط پیانو#نت پیانو روزبه بمانی#notdoni#نت های پیانو روزبه بمانی#نت های پیانو#پیانو#روزبه بمانی#نت روزبه بمانی#نت های روزبه بمانی#نت های فرزاد سرتک زاده#نت های متوسط پیانو#نت پیانو متوسط
0 notes
Text
میخوام فرار کنم
دوباره
بدو بدو برگردم توی نقطه ی امنم
رو تختم دراز بکشم
شاید لحاف پفی خنکو روم بکشم و ۲۳/۴ ساعتی چرت بزنم
شادم یه چیپس یا پفیلا باز کنم و یه فیلک ترکی بزارم که نیاز نباشه معنی ای از توش در بیارم
یا شاید پنجره هارو باز کنم و زیر سیگاری کنارم بزارم و دود کنم
شایدم همه ی این کارهارو باهم انجام بدم
بعد که خیلی چیل بودم صدای ملون رو از پشت پنجره یا روی ای��ون اتاقم یا حتی پنجره اشپزخونه بشنوم و ببا وجود اینکه میخوام به لش کردنم برسم برم و بهش بگم که بیاد پیشم
شاید بهم نگاه کنه و چند لحظه ای نزدیک نشه
شاید از پنجره آشپزخونه بره حیاط اتاقم بگرده
شایدم بعد کلی خواهش که دارم سیگار میشکم بوش میره تو هال افتخار بده بیاد تو اتاقم
احتمالا اخرش دلم نمیاد و برای اینکه اذیت نشه سیگاری که تازه روشن کردمو خاموش کنم
چند دقیقه ای پیشم میمونه
همه جارو بو میکشه انگار اولین بارشه میاد تو اتاقم
شاید اگر حال کرد بیشتر پیشم بمونه و حتی رو تشک کنارم لش کنه
ولی خیلی طول نمیکشه که مجبورم میکنه دوباره بلند شم و پنجره رو باز کنم تا بره تو هال پیش مامان یا تو اتاق نفس
ولی الان اینجام
اینبار یکم بیشتر صبر میکنم
روی مبل کافه ای که هنوز افتتاح نشده لم دادم و استرس اینو میکشم که از پس این کار بر میام یا نه
به پوکساید خوردن فکر میکنم ولی خوشحال میشم از اینکه همراهم نیست
آهنگی که به بلوتوث کافه وصله رو استپ میکنم چون فعلا بسه
تارا بهم توی گوشیش یه دختره با استایل بوهو شاید؟نشون میپه و بهش میگم جالبه و دوباره به نوشتن ادامه میدم
چند دقیقه قبل از بازکردن تامبلر توی اینستا میگشتم و استوری حسین رو دیدم مبنی بر این موضوع-
جهان:چیزی که سهمته تو رو پیدا میکنه
براش نوشتم کاش واقعا همینطور بود.
و الان که در حال نوشتن بودم جوابم رو داد:بیا فرض کنیم همینطوره.
خیلی خب
فرض میکنیم همینطوره
فرض میکنم تو راه درستم تا به راه درست برسم
این تنها راه نیست اما درست ترین راهه
پس امیدوارم تپش های قلبم ارومتر بشه
و به خودم تکیه کنم
نه قرص
نه سیگار
متین صاحبکارم صدام کرده پس فعلا میرم که به راهی که توش هستم برسم
فعلا تا قدم بعدی.
1 note
·
View note
Text
پتوسها
اولین کاری که بعد از پس گرفتن اتاقم انجام دادم این بود که پتوسهایم را به زندگی برگرداندنم. اینها خیال میکنند حالا که یک شاخه توی بطریهای رنگارنگ هستند نیازی به دقت و مراقبت ندارند اما در واقع به اندازه یک گل حساس توی گلدان باید مراقبشان بود.
مامان فقط هر وقت میدیده آب توی بطری کم شده یک آبی اضافه میکرده بهش تا بعدا نیایم و بگویم آب ندادید خشک شد! و حالا از من به شما نصیحت تا آب بطری نصفه نشده نباید رویش آب بریزید بگذارید ریشهها کمی هوا بخورند بعد، تازه... هر از چند وقت هم باید کل آب را خالی کنید و آب جدید بگذارید پایشان؛ همه اینها هم به جز این است که باید برگهایشان را تمیز کنید و بگذارید توی نور ملایم تا آفتابسوخته نشوند...
خودم هم نمیدانم این نصیحتها قرار است به چه دردتان بخورد اما شاید روز تصمیم گرفتید پتوسی توی بطریخالی نوشابهتان نگهدارید، کسی چه میداند...
~
نقاشی
یکی از حسرتهایم در طول این ترم این بود که نتوانستم نقاشی کنم، یعنی بنشینم یکجا درحالی که به آهنگ گوش میدهم برای خودم خطخطی کنم. کل نقاشیهایم در این مدت برای فرار از درس و مزخرفات سر کلاس گوشهی جزوهها و توی دفتری بوده که مثلا باید حرفهای استاد را درش جزوه برداری میکردم.
حالا مینشینم پشت میزم، کتاب آموزش نقاشیام و کانالهای یوتیوب را باز میکنم و پینهای پینترستم را زیر و رو میکنم و در آخر چیزی میکشم که در هیچکدام از اینها ندیدهام. از اینکه بالاخره میتوانم مثل قبلا نقاشی کنم خوشحالم.
~
کتابها
هماتاقی زنگ زد تا چند سوال درمورد کامپیوتر ازم بپرسد و بین احوال پرسیهایش گفت:« بالاخره رفتی خونه کتابهاتو بخونی؟» من هم گل از گلم شکفته جواب دادم، همین امروز یکی تمام کردهام!
جنایات و مکافات را مجبور شدم پس بدهم و حالا توی طاقچه ادامهاش را میخوانم، بعد از زلزلهی موراکامی را تمام کردهام و خاطرات خانهی اموات و چشمهای سگ آبی رنگ را شروع.
توی انجمن فرهنگی دانشگاه درخواست عضویت در تیم نویسندگی را دادم و در همایش کلاس نویسندگی ترم بعد هم ثبت نام کردهام.
اگر میشد زودتر ترم شروع شود تا ببینم کلاس نویسندگیمان چطور است خیلی خوب بود.
~
فیلم و سریال
الان که اینجا نشستهام منتظرم لپتاپ شارژ شود تا بروم و ادامهی سامورایی چشم آبی را ببینم که et معرفیاش کرد. دیشب هم اگه آرزوتو بهم بگی را تمام کردم که پیشنهاد یکی از هماتاقیها بود. درست است آخرش را دوست نداشتم اما در کل سریال جالبی ست. _اما سامورایی چشم آبی خیلی از آن بهتر است! البته امیدوارم ناامیدم نکند._
اولش میخواسم صدای جادو ببینم اما دیدم نه تنها کرهای خونم زیاد میشود بلکه جی چانگووک را فعلا نمیخواهم در نقش دیگری ببینم و رفتم سراغ آن که مثلا ژاپنی بشنوم و در کمال تعجب دیدم درست است انیمیشن است و درمورد ساموراییها، اما نه ژاپنیست نه ژاپنی حرف میزنند! همین هم یکی از دلایل دیگری که دوستش دارم. چون این درست که ژاپنی زبان بانمکیست اما هر چه باشد انگلیسی بهتر است.
+ یک سوال! یعنی واقعا ژاپنیها دخترهایی را که ازدواج میکردند مجبور میکردند دندانهایشان را رنگ سیاه بزنند؟ WTF?
~
چمدان آمادهی سفر
یک اردوی علمی_ تفریحی داریم به سمت اصفهان! من هم بیهیچ فکری قبولش کردم و دل توی دلم نیست که هفته بعد عازم بشوم به نصف جهان!
دوستان هرکدام به دلیلی نمیخواهند بیایند اما من که میروم با اینکه نه میدانم قرار است چهکسانی همسفرم باشند و نه اینکه دقیقا کجا را قرار است ببرند ببینیم یا اصلا آب و هوا چطور است و چهجور لباسهایی باید بردارم، ��ن هم در این گیر و داری که بیشتر لباسهایم را گذاشتهام همانجا خوابگاه و چیز دندانگیری خانه ندارم! اما اصلا خوبیش به همین است؛ میروم که بدون هیچ برنامه ریزی و تدبیر از پیشی از سفرم لذت ببرم.
پروفایل کسانی که توی گروه اردو یکی یکی اضافه میشوند را چک میکنم، هر چند نمیشود کسی را از پروفایلش شناخت اما شاید یکی باشد که بتوانم توی اتوبوس کنارش بنشینم و اجازه بدهد تمام راه از پنجره بیرون را تماشا کنم و از قشنگی آسمان بگویم.
10 Bahman 02
1 note
·
View note
Text
آلا (۱)
دو تا پیرسینگ روی کصش رو ببینید که از روی شورت پیداست!... این دو تا پیرسینگ هرشب روی زبون منه!... آلا حتی یه شب هم بهم استراحت نمیده. هر شب من باید کص تپل و عضلانی خواهر کوچکترمو بخورم تا ارضا بشه!... و هیچ راه فراری هم برام، وجود خارجی نداره. آلا با قدرت بدنی خیرهکنندهاش منو مثل یه خرس تدی بزرگ در اختیار میگیره و ازم لذت میبره. بدن ورزیده آلا حاصل سالها ورزش سنگین و قدرتی استقامتیه! آلا در واقع خواهر ناتنی منه! ما از مادر، مشترک هستیم و از پدر، جدا! من صدرا هستم. وقتی ۶ سالم بود، بابام فوت کرد و مامان پری یکسال بعد با آقا محمود که خوزستانیه، ازدواج کرد. من ۸ سالم بود که آلا متولد شد. آقا محمود مرد خوبیه. اون یه تریلی داره و خودشم راننده تریلیه و خیلی وقتا خونه نیست. مامانم با تشویق آقا محمود از یک سالگی آلا رفت باشگاه و خب توی این سالها خیلی عوض شده. الان از به دنیا اومدن آلا ۱۶ سال میگذره. مامان پری به یه زن عضلانی و قوی تبدیل شده که با ابهت و شکوه و عظمتش بر همه ابعاد زندگی ما حکمرانی میکنه. محمود یه برده بی ارزشه واسه مامان پری! خونه و ماشین ها همه بنام مامان پریه. خود مامان پری هم پایه یکش رو گرفته و گاهی با محمود با هم میرن سفر!!! مامان پری یه ساختمان ۱۲ واحده داره و که شامل ۱۰ تا واحد ۱۰۰ متری و دو تا واحد دوبلکس ۲۷۰ متری هستن. آخرین واحد دوبلکس در واقع قصر سلطنت مامان پریه. و واحد دوبلکس زیریش هم مال آلا ست. آلا ۱۶ ساله تمام عمرش رو ورزش کرده. ورزشهای مختلف رزمی، قدرتی و استقامتی. اون الان به کراسفیت و بدنسازی میپردازه. عضو تیم ملی والیبال و قایقرانی هم هست. بعلاوه تسلط کاملی روی فنون رزمی ووشو، کونگ فو و جودو و کاراته داره. من تحت حاکمیت مطلقه ی آلا هستم. یعنی مامان پری، منو در اختیار آلا گذاشته و آلا مالک من بحساب میاد. همونطور که مامان پری مالک همه چیزه، هم مالک ما و هم مالک همه چیز! من یه اتاق از ۷ اتاق واحد دوبلکس آلا رو دارم ولی شبها باید توی اتاق مستر کینگ آلا و روی تخت سه نفره اش بخوابم. آلا خیلی مهربون ولی هرکاری دلش بخواد باهام میکنه. به شدت سکسی و هاته! حجم عضلات نچرال عجیب و غریبی داره و قدرت بدنیش خارج از تصور منه. مامان پری هم که کوه عضله ست و بعدا در موردش براتون میگم.
آلا به من که ۲۴ سالمه اجازه درس خوندن تا دیپلم رو فقط داد و الان خونه نشینم. اون هر روز میره مدرسه و بعدشم میره باشگاه و در رو روی من قفل میکنه. عصر که میاد با بدن دم کرده و حجیمش جلوم لخت میشه و منو با خودش می��ره حمام. بعدش من به مدت دو ساعت باید بدنش رو ماساژ بدم و چرب کنم. آلا علاقه زیادی به تماشای انیمه داره و در حین دیدن انیمه بیشتر وقتا منو بین رونهاش محصور میکنه تا کصشو بخورم. بعدشم با یه دیلدو کونم میزاره و پرتم میکنه توی اتاقم. شبها هم معمولا زود میخوابه و من بعد ارضا کردنشون با لیسیدن کصشون باید بهشون کون بدم. البته مامان پری گفتن که بعد از ۱۸ سالگی اجازه داره دوس پسراش رو بیاره خونه. من لحظه شماری میکنم برای اون روز!
Indianara Jung
1K notes
·
View notes
Text
با هم از خاطراتی گفتیم که قصه بود…
دروغ های قشنگی که با، باورشون زندگی ساختیم…
رقصیدیم،خندیدم،سفر رفتیم و در یک شب بارونی تو اغوش هم روی همون کاناپه بالکن کافی خوردیم…
صبح که بیدارشدم رو تخت خودم بودم تو اتاقم نه تو بودی نه بارون!
به تابلویی که از وقتی باهات هم قصه شده بودم بی توجه بودم نگاه کردم
طرح های مدادی، جلوم شروع به رقصیدن کردن؛با چشمایی پف کرده وخپابالود نکاهش کردم!
اشکالی الهام گرفته از دوره رنساس ترکیب شده از اشعار بیدل دهلوی با روایت عشق هایی کهن!
غم زده از ورود به واقعیت گوشیو براشتم…
دیدمت،توام بیدار بودی،اما پیامت ارزویی برای بخیر بودن روزم نداشت…
چند لحظه بعد من تو بالکن بودم کنار غنچه های خواب الوده محبوبه شب ؛قهوه ام رو مزه مزه کردم و با لبخندی تلخ به دنیایی مملوء از نارسیسم لبخندی دردناک زدم!
1 note
·
View note
Text
دانلود رمان غنیمت عرب با لینک مستقیم
خلاصه: پدرم، رهبر مافیای عرب در انگلستان، عادت داشت
بگه برای یک مرد هیچ تحقیری بالاتر از این نیست که دشمن، همسرش رو تصاحب کنه، ازش به عنوان یک فاحشه استفاده کنه و بعد هم به درک واصلش کنه. وقتی منو به جنایتکاری که قبلا ندیده بودم شوهر داد و مثل یک بسته ی پستی به نیویورک ارسالم کرد نمیدونستم قراره شب اول ازدواجم رو برهنه و زنجیر شده به تخت همسرم بگذرونم. نمیدونستم رقیبش قراره به خونه ام حمله کنه و هیچ ایده ای نداشتم که مردی که سر تا پا غرق خون وارد اتاقم شد و باکرگیم رو نابود کرد شوهرم نبود. تنها وقتی که یک ماه از فریاد های از سر درد و لذتم در رختخوابش گذشت بود که فهمیدم نه تنها این مرد شوهرم نیست، بلکه دشمن قسم خورده اشه. بی رحم ترین جنایکار نیویورک،
download novel
0 notes
Photo
. Work untill you no longer have to introduce yourself 💪🏼😎 . . . اینجا،#کنج_دنج منه! اینجا،جاییه که بیشترین تایم شبانهروزم رو میگذرونم! این ویوو،برام جزو شیرینترین پارت روزانمه ♥️ جاییه که حتی گاهی یهو متوجه میشم یک ساعته بهش زل زدم و خودم متوجه گذر زمان نشدم! این کنج،دیده خستگیهامو،گریههامو،بلند بلند خندیدنهامو،شادیهای بیدلیل و غصههای زندگیمو. توی این کنج دنج،من #زندگی کردم... #بهترین_قسمت_اتاقم #کنج_دنج_دلم #میزکار #کارگاه_کوچک_من #نقاشی #اتاقم #دلبرانه #حس_خوب #حمایت_کنیم #گرگ #نقاشی_روی_سنگ #jeyran_arts #stone_painting #myroom #my_work #my_work_my_design #myworkplace #my_work_place #window #rainyday #rainy_day https://www.instagram.com/p/Bv_-nEKh1ha/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=a1s0uyh797e9
#کنج_دنج#زندگی#بهترین_قسمت_اتاقم#کنج_دنج_دلم#میزکار#کارگاه_کوچک_من#نقاشی#اتاقم#دلبرانه#حس_خوب#حمایت_کنیم#گرگ#نقاشی_روی_سنگ#jeyran_arts#stone_painting#myroom#my_work#my_work_my_design#myworkplace#my_work_place#window#rainyday#rainy_day
0 notes
Text
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت دونی , نت سنتور , نت متوسط سنتور , نت سنتور سینا گلزار , notdoni , نت های سنتور سینا گلزار , نت های سنتور , سنتور , سینا گلزار , نت سینا گلزار , نت های سینا گلزار , نت های گروه نت دونی , نت های متوسط سنتور , نت سنتور متوسط
پیش نمایش نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
دانلود نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
خرید نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
جهت خرید نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم روی لینک زیر کلیک کنید
نت سنتور آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
نت سنتور ازم دوری از مهدی مقدم
آهنگساز ،تنظیم کننده : سینا گلزار
نت نویسی برای سنتور : گروه نت دونی
این نت جهت اجرا با سنتور توسط گروه نت دونی تنظیم شده است جهت مشاهده نت پیانو ازم دوری از مهدی مقدم اینجا کلیک کنید
متن آهنگ ازم دوری از مهدی مقدم
خنده های من انگاری دوم نداره
بازم نیستی و داره بارون می باره
بازم نیستی و جای خالی تو اینجا
فکرم همینه آخه اون کجای دنیاست
بارون میزنه باز تو رو یادم میارم
شبیه ابر ها می خوام امشب و ببارم
تنها تو اتاقم خیره می مونم به عکسات
باز دیونه میشم آخه می یوفتم یاد حرفات
تو که ازم دوری هوام و داری یا نه
حالا که پیشت نیستم یادم افتادی یانه
تو ای که ازم دوری زندگیت آرومه
بگو به جای من بات کی زیر بارونه
نت سنتور ازم دوری از مهدی مقدم
خنده های من انگاری دوم نداره
بازم نیستی و داره بارون می باره
بازم نیستی و جای خالی تو اینجاست
آخه فکرم همینه اون کجای.دنیاست
بارون میزنه باز تو رو یادم میارم
شبیه ابر ها می خوام امشب و ببارم
تنها تو اتاقم خیره می مونم به عکسات
باز دیونه میشم آخه می یوفتم یاد حرفات
تو که ازم دوری هوام و داری یا نه
حالا که پیشت نیستم یادم افتادی یانه
تو ای که ازم دوری زندگیت آرومه
بگو به جای من بات کی زیر بارونه
♫ ♫ ♫ ♫
نت سنتور ازم دوری مهدی مقدم
کلمات کلیدی : نت دونی , نت سنتور , نت متوسط سنتور , نت سنتور سینا گلزار , notdoni , نت های سنتور سینا گلزار , نت های سنتور , سنتور , سینا گلزار , نت سینا گلزار , نت های سینا گلزار , نت های گروه نت دونی , نت های متوسط سنتور , نت سنتور متوسط
#نت دونی#نت سنتور#نت متوسط سنتور#نت سنتور سینا گلزار#notdoni#نت های سنتور سینا گلزار#نت های سنتور#سنتور#سینا گلزار#نت سینا گلزار#نت های سینا گلزار#نت های گروه نت دونی#نت های متوسط سنتور#نت سنتور متوسط
0 notes
Text
داشتم رو ایوون اتاقم سیگار میکشیدم که مامان اومد
بعد یکم گفت:ببینم چیجوری سیگار میکشی
-...
+همیشه فکر میکردم یعنی فائزه چیجوری سیگار میکشه
-...
فقط تونستم تو دلم بگم ببخشید
واسه اینکه همیشه بچه نا خلفه بودم
کارای اشتباه اجی رو میپوشوندم تا کاملا ناامید نباشه
ولی هی مامان
شاید از من دور و دور تر میشی ولی عیبی نداره تا وقتی به اجی نزدیکی
0 notes
Text
Come back home!
مهم نیست سفر آدم چقدر طولانی باشه، آدم هیچوقت نمیتونه از دست خودش فرار کنه. - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی
درود!
من برگشتهام؛ یعنی الان خانه هستم؛ ترم تمام شده و برگشتهام خانهمان. درست است الان جایی نشستهام که یک روز با اطمینان تمام بهش میگفتم اتاق من که ��الا توسط خواهرکوچکتر تصاحب شده و عملا مثل موجودی اضافه در اتاقم ��ا من برخورد میکند اما هر چه هست احساس بهتری دارد که میتوانم هروقت خواستم از خواب بلند شوم و بروم صبحانه بخورم و هیچکس نمیخواهد اثر انگشتم را برای گرفتن ژوتون یک صبحانه ناقابل در ساعت معین ثبت کند. تازه قرار هم نیست از همین حالا غذاهای تکراری برای هفته بعدم رزرو کنم. البته من اصلا از آنها که دلشان برای خانه و خانواده خیلی تنگ میشود و لوسبازی در میآورند نبودهام اما واقعا این آخر ترمی امتحانات داشت بدجور مارا به قول طبقه بالایی به مرز فروپاشی روانی و ذهنی میرساند. (توی پرانتز بگویم دوندهی همراهم را لوسیمِی صدا میکنم مثل آن دختر کوچک و لوس کارتون مهاجرانxD و هی لوسی دلم برای اینکه سر به سرت بگذارم تنگ میشود.)
امروز روز پدر است و برای از آنجا که قبلش تولد برادر و قبلترش هم روز مادر بود با حقوقم برای هر سهشان پس از ساعات فراوانی تفکر به پیشنهاد لوسیمِی ساعت خریدهبودم که بهشان دادم و خیلی ذوق داشتم که میتوانم با پول خودم کاری را تمام و کمال انجام بدهم و از دیدن خوشحالی آنها هم بیشتر گل از گلم میشکفت.
حالا من ماندهام و دو هفته تعطیلات بین ترمی که قرار است هرچه عقده انجام دادنش در طول ترم به دلم مانده را انجام دهم، با خیال راحت کتاب میخوانم، نقاشی میکشم، زبان تمرین میکنم، کدنویسی میکنم و میخوابم. شاید هم بعد از صد و اندی سال توانستم یک سریال کامل را ببینم. (الان دارم اگر آرزوت رو بهم بگی میبینم و قبلش هم از گور برخاسته میدیدم؛ هیچ کدام هم تمام نکردهامlol)
میخواهم بروم و موهام را کوتاه کنم. یک مدل مو هست که چندین ماه است بدجور به دلم نشسته و فقط منتظر فرصت بودهام بروم و از شر این موها خلاص و آن را امتحان کنم.
میخواهم داستانهایی بنویسم متفاوت از آنهایی که تا حالا نوشتهام، میخواهم درباره آدمهایی بنویسم که خواب میبینند و منتظر میمانند شب تمام شود. آدمهایی که چشم بهراه روشنیاند تا بتوانند آدمهایی که دوست دارند را در آغوش بگیرند. - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی
5 Bahman 02
1 note
·
View note
Text
میپرسد چرا خوب نیستی؟ میگویم فقط نمیدانم کجا هستم و چیها دارم و چه میکنم. بعد میفهمم اینها همهچیزیست که باید بدانم. اینها همه سوالاتیست که باید جوابشان دهم.
قانون اول: کات د بولشت.
" وقتی چیزی را مینامی، میخواهی تغییرش دهی." این یعنی برای تغییر دادن یک چیز باید بدانی آن چیز با تمام خصائصش وجود دارد. باید بدانی یا آنچیز مطلوب نیست یا در جای درستی قرار نگرفته. باید شناخت. باید تغییر داد.
دل شکستهام را با چشمهای خستهام میبرم توی مترو. دل شکستهام را میبرم سرکار. دل شکستهام را با پاهای خسته میبرم به خانه؛ به اتاقم. دل شکستهام را با کمری که درد میکند روی تخت میخوابانم. با دل شکستهام صدای بیدارباش تلفنم را نمیشنوم. دوباره دیر میشود. با چمن، دلشکستهام را میبرم استودیو. دلشکستهام لای باغهای نقاشیهام جای خوشی دارد. دل شکستهام میپرسد چرا تکههای شکستهاش را بند نمیزنم؟ میگویم مگر میدانم که شکستهای؟ میگوید چرا نمیدانی؟ چرا نمیپرسی؟ سکوت میکنم.
قانون بعدی: از خودت سوالهایی بپرس.
قانون بعدی: ��ه سوالهات جواب بده.
توی زندگیت طوفانهایی هست که تو دیر یا زود درگیرشان خواهی شد. وقتی موجهای طوفان توان تو برای بقا را به چالش میکشند، شاید نتوانی تصور کنی که آن طوفان را هرگز پایانی باشد و یا تو را از آن طوفان رهایی. اما از یک چیز مطمئنی. و آن اینکه قایق سوراخ، چالش روز طوفانی نیست. بیکفایتی روز راحت است. بنابرین اولین کاری که در ساحل امن خواهی کرد، خلاص شدن از شر آن کسانیست که سعی کردهاند قایقت را سوراخ کنند.
خانه را قبل از آمدن میهمان باید رفت.
آن کیست که غم تو را جشن میگیرد؟ بودن تو غم کیست؟ کیست که دوست خواندش اسراف در کلمه دوست است؟
قانون بعدی: در کلمه ولخرجی نکن.
نصف شب میفهمم که آیلین بنا داشته غذا بپزد. مسیج زیبایش را خیلی دیر دیدم. وقتی رسیدم داشت میرفت. بیشتر ماند. حرف زدیم. نقاشیش پیش رفته بود. با هم نگاهش کردیم. در سکوت و غرق در بوی تربانتین. فرمهای توی نقاشیش دیگر حالت منطقی نداشتند. از ترکیب رنگ سفید با رنگهای حاضر در نقاشیش تهرنگ آرامکنندهای ساخته بود و رقیق رو سطوحی را پوشانده بود. گفت حس میکند نقاشیش ترکیبی از نقاشیهاییست که توی استودیو دیده. نصف شب که ماه کامل را میدیدم، به او پیغام دادم و بخاطر تکه سنگ آدمشکلی که بودم معذرت خواستم.
گاهی ممکن است آدم اشتباهش را قبول نکند. این گاهی از روی لجبازیست و گاهی از جهل. جهل از اینکه آن کار بد است. ندانی که آنچه میکنی اشتباه است و به آن اصرار کنی. ولی گاهی اصلن کار اشتباهی نکردهای. گاهی آینه کدر است. تو تمیزی. گاهی آینه شکسته و تو اتفاقن در خودت وحدت داری.
قانون بعدی: اگر کار اشتباهی نکردهای خودت را تنبیه نکن.
اگر کار اشتباهی نکردهای باید بدانی. اگر میدانی، کسی که خلافش را میگوید کسیست که اشتباه میکند. آیا باید به او گوشزد کرد؟ -اگر ارزشش را داشته باشد.
برای تغییر دادن چیزها، باید آنها را نام ببرم.
دوست تقلبی، سلام.
قانون بعدی: از شر دوست تقلبی خلاص شو.
دوست تقلبی، خداحافظ.
7 notes
·
View notes
Text
زهرا (۱)
جمعه بعد از ظهر بود!... بابا تازه صبحش رفته بود سرویس و خونه نبود. من که تا همون لحظه توی اتاق داشتم روی مقاله ام کار میکردم اومدم توی سالن تا سر ساعت ۵ عصر دربی رو ببینم. رفتم نشستم روی کاناپه جلوی تلویزیون که یهو دیدم هالتر و دمبل و کش وزرشی زهرا وسط سالنه و خبری از میز پذیرایی نیست. ریموت تلویزیون رو برداشتم روشنش کردم. داشت تصاویر قبل از بازی رو نشون میداد. یدفه صدای باز شدن درب توالت که پست سرم و دم درب ورودی هست رو شنیدم. از تو آینه قدی کنار تلویزیون نگاه کردم دیدم زهرا با یه نیم تنه ی فیروزه ای رنگ و لگ خاکستری از توالت اومد بیرون. متوجه شدم که احتمالاً قبل از بیرون اومدن من از اتاقم، زهرا داشته تمرین خونگی جمعه هاش رو انجام میداده. چشمش افتاد به من و بعدش توی آینه دید دارم نگاهش میکنم. لبخندی اومد روی لباش و گفت:« سلام داداشی!» من زهرا رو زیاد با این تیپ میبینم توی خونه. بعضی وقتا که حتی فقط هودی گشاد یا تیشرت تنش میکنه و پاهای عضلانی و قشنگش برهنه هستن. اما این دفه ماتش بودم... بدنش خیلی ورزیده و عضلانی تر از همیشه به نظر میومد... دم عجیبی داشت. زهرا دوباره گفت:« داداشی حواست کجاس؟... سلامت کردما 🫤» یهو به خودم اومدم و جوابش رو دادم:« سلام زهرا... خوبی؟... ببخشید... حواسم نبود...» راه افتاد به سمت اوپن آشپزخانه و من گفتم:« داشتی تمرین میکردی؟...» از توی آشپزخونه گفت:« اوهوم 🙂... البته هنوز تموم نشده... سوپر ست آخرم مونده!...» من که سعی میکردم همزمان به حرفای مجری تلویزیون هم گوش بدم گفتم:« الان میزنی؟؟؟...» زهرا خندید و گفت:« آره دیگه... نمیشه که بعدا بزنم... بدنم سرد میشه...» صدای هم زدن شیکرش رو شنیدم که داشت نزدیک میشد... ناخودآگاه منتظر اومدنش بودم... که یدفه از پشت کاناپه اومد و ظاهر شد و کنارم ایستاد... خشکم زد! 😮😦😧😨 چه هیکلی!!! 😨😰 ایستاد و از بالا نگاهی بهم کرد و گفت:« چی شد؟... چرا اینجوری نگام میکنی؟😏...» با من من گفتم:« هیچی... هیچی...» و نگاهم رو ازش دزدیدم. پوزخندی زد و گفت:« باشه...» سعی کردم زیر زیرکی نگاهش کنم. همونجور که شیکر رو نشون میداد بازو های کلفتش مخصوصا عضلات پشت بازو و دوسر جلو بازوش پمپ میشد و سرشونه های گنده اش که از فیبر عضله پر از خط بود خودنمایی میکرد... دستاش از ساعد تا روی گردن پر از رگ های کلفت و بیرون زده بود... شیکر رو سر کشید. مجری تلویزیون داشت وراجی میکرد. زهرا خم شد... هالترش رو برداشت و شروع کرد به پرس جلوبازو زدن... با مکث و آروم میزد... توی آینه چشم دوخته بود به خودش... یعی کردم خودم رو از زاویه دیدش توی آینه خارج کنم که منو نبینه... وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که اصلا تلویزیون رو نمیبینم... فقط داشت بدن بی نقص زهرا رو نگاه میکردم... باسن و پایین تنش انباشت عضله بود... عضلات ورزیده و سنگین!
مبهوت تماشای فرم زیبا و سکسی پاهاش بودم... ساقهاش چه عضله دوقلوی زیبا و بزرگی داشت!... رونهاش که خداااا بود... خداااا... انقدر عضلات رونش چه چهارسرش و چه عضلات پشتش بزرگ بودن که از روی لگ برجستگی هاش کاملا ��اضح بود. عضلات سرینی باسنش فرم عجیب و غریب قدرتمندی داشت... به حدی که فیبر هاش از روی لگ هم دیده میشد. نگاه من همینجور بالا میومد و با دیدن کمر و پهلو های عضلانی زهرا فهمیدم که بدنش با این همه حجم عضله چقدر خشکه! 🤯 چون عضلات ورزیده پهلو هاش و سیکس پک تکه تکه بود و داشت پوستش رو پاره میکرد! 🤯🤯 پشت نیم تنه اش فقط چند تا بند بود و کمر وحشتناک زهرا لخت لخت بود... از حجم عضلات کمرش وحشت کردم... چون مبهوت تماشای بدنش بودم، نفهمیدم چندتا حرکت زد... ولی میدونم که دیگه آخرشه چون بدنش از فشار سرخ شده بود و رگهاش بیرون زده بود و داشت حرکتها رو با فشار زیاد و خیلی آروم میزد... پشماااااااااااااااامممم 😱🤯 با زدن سخت حرکت آخر، یدفه هالتر رو رها کرد و تاپی افتاد زمین... از روش رد شد و سریع دمبلهاش رو که بزرگ هم بودن برداشت و شروع کرد به نشر زدن... برگ و پشمی برام باقی نموند... این عضلات حجیم و بزرگ و خیره کننده ی کتف و زیر بغلش مثل افعی باز میشد و باد میکرد... عضلات بادبزنی زیر بغلش فیبر متراکم و سنگینش رو از زیر کتف تا لبه لگ نمایش میداد... عضلات ذوزنقهای زهرا باد کرده بود و هر لحظه تحت فشار بیشتر دم میکرد... پشمی به تن جنبنده ای باقی نمیموند اگر این صحنه ای که نظاره گر بودم رو میدید! 😰😰😰🤯🤯🤯
نمیدونم چند تا حرکت نشر رو زد... چون دوباره مبهوت و محو تماشای خواهر ۱۸ ساله ام بودم که به اندازه یه ببر روی بدنش عضله داشت. دهنم از حیرت و ترس خشک شده بود... یدفه دمبلها رو رها کرد؛ خم شد و شیکرش رو از روی زمین برداشت و نفس نفس زنان اومد نشست کنار من و بهم نگاه کرد و دید من بهش زل زدم... لبخندی زد و گفت:« عععه... چیه؟... چرا مثل آدم ندیده ها نگام میکنی داداش؟...» من ناخودآگاه و با تته پته گفتم:« زهرا... عجب بدنی داری تو...😮 چقدر عضله داری!...😮😮» لبخند به چهره خیس از عرقش اضافه شد و لپ هاش گل انداخت از خجالت و نگاهش رو دزدید و گفت:« مرسی عزیزم!... 😚» تلویزیون رو نگاه کرد و گفت:« عه... محمد؟... اومدن توی زمین!...» من یهو متوجه تلویزیون شدم و دیدم که آره، تیم ها اومدن توی زمین... اما مگه میشد از بدن عضلانی زهرا چشم برداشت... یدفه متوجه اختلاف قطر رون خودم و زهرا شدم... چون دقیقا کنارم نشسته بود... اوووووو مااااااااای گاااااااااد 😱🤯🤯🤯
پاهای چوب و باریک من در برابر پاهای عضلانی و قطور زهرا... به جرات قطر رونهاش از کمر من بیشتر بود! 🤯🤯🤯
شیکر رو سر کشید و دست های عضلانیش رو باز کرد و گذاشت روی لبه ی تکیه گاه کاناپه و سرش رو گذاشت روی لبه تکیه گاه و شروع کرد نفس عمیق بکشه... و من احساس حقارت عمیق و سنگینی کردم در برابرش😰😰😰 به منظره پاهای نحیفم کنار پاهای عظیم و قدرتمند زهرا که نگاه میکردم عملا خودم رو هیچ میدیدم... از اون طرف بالا تنه اش هم غرق در عضله بود... یه لحظه چشمم افتاد توی آینه... 😰😰😰😱😱😱 واااااااای، هیکل و هیبت عضلانی خواهرم با وجودی که قدش یکم از من کوتاه تره ولی دو برابر جثه منه!!! 😰😰😰 وحشت کردم... رنگم پرید... دهنم خشک شد... یدفه زهرا سرش رو برداشت و چشمای قشنگش رو باز کرد و چشمش افتاد به من توی آینه!... رنگ پریده ی منو دید. از توی چشماش خوندم که اونم بدن خودشو با بدن من مقایسه کرد چون نیشخند تحقیرآمیزی گوشه لبش ظاهر شد و گفت:« به چی نگاه میکنی کوچولو؟...» و یه پوزخند زد و یدفه آرنج هاش رو شکست و یه فیگور جلو بازو گرفت و... پشماااااااااااااااامممم 😱🤯
عضلاتش منفجر شد... قطر بازوش از سر من بزرگتر بود... بدنم شروع کرد به لرزیدن... زهرا چند باری آرنجش رو باز و بست کرد و با نگاه مغرور و میت از قدرتش به چشمای من نگاه میکرد. لب هاشو باز کرد و گفت:« عضله هامو دوس داری داداشی؟...» من تلاش کردم آب دهنمو قورت بدم ولی دهنم عین کبریت خشک بود. زهرا که دید من از وحشت دارم میلرزم و جوابشم نمیتونم بدم از توی همون آینه بهم گفت:« نترس جوجو... من کاری به ضعیف و نحیف تر از خودم ندارم... تو که داداش گوگولی منی!...» و یدفه از کنارم بلند شد. بازی شروع شده بود. زهرا قلنج گردنش رو شکست و دوباره رفت سراغ هالتر... و من تماما مات و مبهوت تماشای بدنی بودم که خداااااااااای عضله بود. منتها اینبار زهرا میدونست من دارم نگاهش میکنم. شروع کرد به پمپ کردن هالتر که من نمیدونم چند کبلو بود و عضلات گره در گره و قدرتمندش منفجر میشد... بعدش دوباره رفت سراغ دمبل ها و من ذوب در هیبت و هیکل خداگونه ی زهرا بودم.
اینبار وقتی تموم شد یهو دستاش رفت بالا و شروع کرد به فیگور گرفتن 😱😱😱 مثل یه حرفهای فیگور میگرفت و واااااااوووو به این بدن! 🤯🤯🤯
اون سه دقیقه تمام انواع و اقسام پوز ها و فیگور ها رو جلوی آینه گرفت و اینبار کنارم ننشست. یدفه برگشت و با چشمای قشنگ و مژه های بلندش نگاهی به من کرد و گفت:« محمد؟...» من با عجله گفتم:« جانم زهرا جان؟»
+بلند شو هالتر رو بلند کن بده دستم؛ ببینم چقدر زور داری... بلند شو!
من سریع گفتم:« بخدا نمیتونم زهرا... خیلی سنگینه برام..»
+ هه... تو بلند شو... اگه نتونستی اشکال نداره؛ بلندش نکن... زوری که نیست... 😏
من با تردید از جام بلند شدم... با خودم گفتم زهرا این هالتر رو دو ست زد؛ شاید اصلا زیاد سنگین نباشه. جلوی هالتر وایسادم و نگاهی به زهرا کردم و گفتم:« فقط یه بار بلندش کنم؟...» زهرا خندید و گفت:« آره داداشی... فقط یه بار... فقط هالتر رو به دستم... 😋» من با اعتماد بنفس خم شدم و میله هالتر رو گرفتم و پشماااااااااااااااامممم 😱🤯 چقدر سنگین بووووود!!!! 😱😱😱😱🤯🤯🤯🤯 با تمام وجودم زور زدم... بدنم از فشار میلرزید و به سختی یکم از روی زمین بلندش کردم... کمرم داشت دو تا میشد... زهرا خندید و گفت:« ههه... داداشی... نرینی حالا؟ 😏😂» من تا اینو گفت هالتر رو ول کردم و افتاد زمین و نفس نفس زنان و عصبانی گفتم:« زهرا این چند کیلوععه؟ 😤» زهرا دستش رو بلند کرد و کف دستش رو گذاشت روی یه طرف صورت من را نیشخند تحقیرآمیزی گفت:« تو چند کیلویی جوجو؟ 😏» بدنم لرزید... چون تازه متوجه شدم که زهرا چه قدی کشیده و باهاش هم قدم و از طرفی منظره ساعد تا سرشونه ی عضلانیش با رگ هاش بیشتر توی نظرم اومد. گفتم:« نمیدونم... نزدیک ۶۰ـ۷۰ کیلو...» زهرا با همون نیشخند تحقیرآمیزی گفت:« هه... 😏 این هالتر هم وزن توعه جوجو...» اینو که گفت مو به تنم راست شد. 😨😰😱 گفتم:« واقعاً؟...» زهرا در حالی که لپ منو نوازش میکرد گفت:« اوهوم... دقیقا ۶۰ کیلو... یعنی تو نمیتونی یه وزنه هم وزن خودت رو یه بار بلند کنی؟ 🥺😉... فقط یه بار گوگولی» و لپم آروم کشید. من که این حرف زهرا بهم برخورد. دوباره تلاش کردم و با وجود درد زیاد کمرم تا جای ممکن هالتر رو بلند کردم...😵🫨 ولی بازم کمرم راست نشد... زهرا که با نگاه مغرور و نیشخندش داشت تحقیرم میکرد گفت:« جون ندی زیر ۶۰ کیلو جوجه رنگی!...» و یکم خم شد و هالتر رو گرفت از دستم و گفت:« ولش کن ببینم جوجو...» ولش کردم. زهرا مثل پر هالتر رو بلند کرد و برد بالای سرش... من مبهوت این صحنه بودم... تک تک عضلاتش افتاد بیرون... مثل پر هالتر ۶۰ کیلویی رو برد بالا... اومد جلو تر و در حالی که توی چشمام نگاه میکرد چسبید به بدن من و گفت:« بیا اینجا کوچولو 😏»... هالتر روآورد پایین و من رو بین دو تا دستاش گیر انداخت... بدنم میلرزید... و از ترس نمیتونستم جم بخورم... هالتر رو از پشت برد پایین و تا زیر باسنم و یهو کشید سمت خودش...
در واقع هالتر رو زد زیر باسنم و کمرش رو راست کرد... 😱😱😱 پشماااااااااااااااامممم 😱🤯🤯🤯 منو با هالتر از روی زمین بلند کرد طوری که پاهام چند سانت از زمین فاصله گرفت... با نگاه خمار توی چشمام نگاه کرد و سرمست از غرور گفت:« جوجه... حالا شد ۱۲۰ کیلو 😋»
ادامه دارد...
92 notes
·
View notes
Video
youtube
ویدئوی ویژه دکتر وحید تقی زاده درباره پمپاژ گازهای سمی خطرناک به داخل اتاقم توسط مامورین مخفی: سعید کرامت و اسدی و قطع پرداخت حقوقم به اینجانب در مرداد ماه 1399 ! – 9/6/1399 - مقارن با "روز عاشورای حسینی"
Dr. Vahid Taghizadeh’s Special Video about Pumping Dangerous Toxic Gases into my Room by Secret Agents: Saeid Keramat & Asadi and Stopping Paying my Salary to me in August 2020 Year! – August 30, 2020 Year - Coinciding with “Imam Hossein’s Ashura Day”
Специальное видео доктора Вахида Тагизадэ о накачивании опасных токсичных газов в мою комнату секретными агентами: Саидом Кераматом и Асади и прекращении выплаты мне зарплаты в августе 2020 года! - 30 августа 2020 года - Совпадает с «Днем Ашура Имама Хоссейна»
https://drive.google.com/file/d/1mGRkIhGMsSmxhBo6g9TOp4sefUhMB1xf/view?usp=sharing
https://youtu.be/yai3SZknbDs
https://www.aparat.com/v/x2ibC
#Taghizadeh #Тагизадэ تقی زاده# Telegram ID: @Drvahid1354
Mobile & Telegram Number: +989118770569
MY CLIPS IN MY BLOGS:
https://vahidtaghizadeh54.wixsite.com/blog
www.vahidtaghizadeh.blogfa.com
1 note
·
View note