#ات
Explore tagged Tumblr posts
evmorfi-a · 2 years ago
Text
مسلسل شط الحرية 4 الحلقة 4 الرابعة
View On WordPress
0 notes
f-farah · 9 months ago
Text
داني عبيد
حر
حر
حر
5 notes · View notes
smarttouch-agency · 8 months ago
Text
تذاكر ذا فيو ات ذا بالم: https://www.ootlah.com/ar/ae-things-to-do-dubai-emirate-palm-jumeirah-the-view-at-the-palm-tickets.html
0 notes
00514 · 10 months ago
Text
Tumblr media
اهلا مجددا
طيب ، من وين ابدا بقول لكم حاجة ، الحياة غريبة ومليانه
اول يوم استلم فيه سيارتي واروح الدوام اطلع من الدوام اجد ورقة فيها رقم " شيكت على سيارتي لقيت حكة فيها" الصدق زعلت شويات لان اول يوم انا وهي ولكن عادي اهم حاجة ما صدمتها لي والحمدلله اخذت قهوة و مروقة ماشاءالله
* اتذكر هيفاء القحطاني وقلبي يبكي وحشتني
1 note · View note
appsrar · 2 years ago
Text
برنامج Feem | فيم لنقل الملفات بين الأجهزة دون حاجة للإنترنت
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
sayron · 27 days ago
Text
Tumblr media
ندا (۶) - آرمینا (۱)
ندا در حالی که لخت و بدون سوتین و فقط با شورت یاسی رنگش روی مبل نشسته بود منو صدا زد و گفتم:« متییین؟!!!... کون قشنگم... بیا ببینم... بیا پیش ارباب... بدو ببینم!...» من که تمام مدت مهمونی قلبم تند تند میزد عرق سرد به چهره ام نشست... جرات تاخیر در دستور ندا رو نداشتم... تا اومدم چهار دست و پا بشم خودم رو توی آینه قدی اتاق دیدم... رنگ به چهره ام نبود!... بدن نحیف و لاغرم رو به دستور ندا لیزر کرده بودم و مو به تنم دیده نمیشد... ندا تمام شورت های منو دور ریخته بود و برام شورت لامبادای مردونه خریده بود... شورتی که کونی هم میپوشن!!!... در واقع شورت لامبادای مردونه اصلا پشت نداره و فقط سه تا حلقه داره که یکی دور کمر و دوتای دیگه هم دور رونها میوفته و یه پارچه هم کیر و خایه ها رو میپوشنه و دسترسی به سوراخ مقعد خیلی راحته.
Tumblr media
بدون معطلی چهار دست و پا شدم و در اتاق رو باز کردم و واااااااااااوووو 😯🫨 همه مهمونای ندا دخترای بدنساز و عضلانی بودن... واقعاً ترسناک بود صحنه... ۱۰-۱۲ تا دختر که بدنشون پوشیده از عضله بود... گیلاس های مشروب توی دستشون و به سمت من نگاه کردن... چشم چندتاشون برق زد و لبهاشون رو گزیدن...
Tumblr media
خداااا و سرور من، ندا با پوست سفید و بدن ورزیده اش بینشون میدرخشید... لبخندی بهم زد و گفت:« بدو بیا اینجا ببینم... بدو کون قشنگم!... 😌» من با ترس و لرز و چهاردست و پا رفتم به سمت ندا، از لابلای پاهای عضلانی و عضلات دو��لوی پشت ساق پاهایی که هر کدوم قادر بودن به راحتی جون منو بگیرن. حرفای مختلفی رو شنیدم و خیلیا به کونم دست کشیدن و گفتن: « اووووف چه کونی داره🤤» « اووووووم چه کون کردنی ای» « آخی... کوچولوی نحیف 🥺😏» « آوووخی طفلی!... مرد ضعیف و بیچاره! 🥺😆» « نداااا... چه کونی می‌کنی کص تپل!...» صدای ناز و نوجوان یه دختر رو شنیدم که گفت:« اووووووم من اینو امشب میکنم... اوووووووووووف 🤤😈»
رسیدم به پاهای عضلانی ندا و شروع کردم به بوسیدن انگشتان زیبای ندا... ندا دستی به سرم کشید و گفت:« اوووووم توله کوچیک و کردنی من چطوره؟!!!... یدفه همون دختر نوجوانی که صداش رو شنیدم و میخواست منو بکنه اومد جلو و گفت:« اوووووم ندا جون... چقدر توله ات کیوت و کردنیه... دهنت سرویس...» ندا گفت:« قربونت آرمینا جااان... شیطون تو هم که با سه تا پسر اومدی...» من چشمام گرد شد... چون اصلا پسرا رو ندیدم... یهو سرمو چرخوندم و لایه های بعدی رو نگاه کردم و اوووووو فاااااااک🤯 اوین چیزی که دیدم تلمبه زدن دیلدوی یه دختر عضلانی کوچولو، توی کون یه پسر بدنساز و گنده بود... دختره ملکه ی عضله و تتو بود... مچهای پسره رو از پشت گرفته بود و میتپوند توی کونش... انگار یه خرگوش ماده عضلانی داره کون یه خرس میزاره 😱🤯 یدفه جمله بعدی آرمینا مو به تنم راست کرد:« ندااا جووون... میشه امشب متین ات رو بدی به من و به جاش سه تا پسرای منو بگیری؟... من واسش خیس کردم اساسی... » من برگشتم و آرمینا رو از پایین نگاه کردم... اوووووو ماااااااای گاااااااااد 😱 😵
Tumblr media
باورم نمیشد... آرمینا یه دختر نوجوان محصل بود... اما بدنش 😱 بدنش انباشت عضلاتی بود که واسه اکثر پسرا دست نیافتنیه دست نیافتنی!... با دستهای پر شده از تتو... نگاهی به من کرد و چشمکی بهم زد... ندا خندید و گفت:« پیشنهاد خوبیه 😏 منتها سه تا پسرت رو باید بپسندم 😉 کجان؟...» اولین کسی که آرمینا نشون داد همون پسری بود که اون دختر عضلانی پر از تتو داشت ترتیبش رو میداد؛ آبتین!... پشمااااااام 😱 من کص ندا رو داشتم از روی شورت میبوسیدم و متوجه خیس شدنش موقع دیدن آبتین شدم. ندا گفت:« اووووووم... خوبه... دیگه!» دو تا پسر دیگه ای آرمینا معرفی کرد در واقع دپ تا داداش دوقلوی بور بودن که پایین پاهاش در حال لیسیدن پاهاش بودن... دو تا پسر سفید مفید گوشتی!... آب از دهن ندا راه افتاد و گفت:« اوووووووم... به نظر معامله خوبی میاااد... ولی من از همین الان اونا رو میخوااام... میدی؟...»
.
.
باورم نمیشه... وقتی آرمینا منو برای یه ۲۴ ساعت با ندا معامله کرد با یه دست مثل یه بچه گربه منو از گردن گرفت و بلندم کرد... به سبکی و راحتی یه گنجشک... بعدا فهمیدم آرمینا فقط ۱۶ سالشه... از ۷ سالگی بدنسازی، کشتی، وزنه برداری و شنا کار کرده... قدرت بدنیش در وصف نمیگنجید... برخلاف ظاهر خفن و با ابهتش خیلی خیلی مهربون بود... همونجا توی سالن و روی کاناپه دو نفره ترتیبم رو از کصش داد و خیلی حااااال کرد باهام... از کیرم خوشش اومده بود. اما من گاهی به ندا که یه زمانی همسرم بود نگاه میکردم... با خودم گفتم این زن الان به چشم یه وسیله به من نگاه میکنن... حتی بی ارزشتر از یه سگم براش!... ندا داشت کون یکی از پسرا رو فتح میکرد... یکی دیگه سوراخ کون ندا رو میخورد و سومی هم کصش رو... عجب صحنه ای بود 😱
و اما شب بیاد موندنی من با دختر عضلانی ۱۶ ساله ای که فانتزیش گاییدن همه مردهای هم سن باباش بود! آرمینا...
ادامه دارد
24 notes · View notes
afra-blueraz · 1 month ago
Note
Hello there
actually I'm persian and wanted to tell you I'm really proud of you
you're really talnted and amazing✨️
خلاصه خیلی عالی هستیییی خیلی دوست دارممم✨️
Tumblr media
Hello compatriot
I'm really happy to see another Iranian and it makes me proud that my art is seen by my compatriots. Your words are very precious to me 🥺😭💘.
قربونت عزیزم 🥺❤️. ممنون از لطف و مهربونی ات. خیلی پیامت خوشحالم کرد 😭⭐️.
11 notes · View notes
fozdoaa · 8 months ago
Text
مرهقه من المشاعر المتلخبطه اللى جوايا ،جوايا رضا وحمد فظيع وامتنان بلا حدود على عطايا ربنا الحلوه معايا , بس ات ذا سيم تايم اون ذا سيم لاين ماشى معاها بالتوازى احساس بال��زن المكتوم والغضب والخوف .
تحسنى محشوره فى زون لا لذه العارفين ولا راحه الجاهلين
25 notes · View notes
littlekittycat · 3 months ago
Text
هو انا ازاي مفوقة اوي ف دماغي وعينيا بس جسمي حرفيا بي shut down لوحده وكل حاجة فيه سايبة ومش قادرة أ كنترول ات؟
9 notes · View notes
evmorfi-a · 2 years ago
Text
مسلسل حامض حلو 3 الحلقة 30 الثلاثون والاخيرة
View On WordPress
0 notes
f-farah · 1 month ago
Text
عزيزي تمبلر،
أعتقد أن نقص الكتابة بالفصحى ينبع من انعدام القراءة. ينتهي هذا العام وأحاول أن أحصي ما قرأت فلا أذكر سوى أني أنهيت قراءة كتابٕ واحد فقط! "أنا قادم أيها الضوء" وربما مجموعة قصائد من هنا وهناك. ولكني استمعت لموسيقا مختلفة وجديدة.
طبعاً لا أعرف أنا لست بصدد التحدث عن هذا العام، أو ربما سأتحدث لا شيء محدد برأسي، أود أن أعرف أين سيصل بنا هذا الحديث، ولأني أفتقد أن أكتب.
يتحدث شمس التبريزي في قواعده الأربعين بالآتي: "لا تهتمي إلى أين سيقودك الطريق، بل ركزي على الخطوة الأولى. فهي أصعب خطوة يجب أن تتحملي مس��وليتها. وما إن تتخذي تلك الخطوة دعي كل شيء يجري بشكل طبيعي وسيأتي ما تبقى من تلقاء نفسه. لا تسيري مع التيار، بل كوني أنتِ التيار."
لا أعرف متى قررت أن آخذ خطوتي الأولى.. فكرت بها كثيراً.. بكيت لأجلها كثيراً.. صليت لها.. انتظرتها.. حاولت معها.. فشلت كثيراً، ولكنها حدثت.. ربما لم ألحظها، لأنها لا تحمل لافتة لتقول لي "برافو، أنا خطوتك الأولى"، ربما لأنها مجموعة أفعال صغيرة.. مخاطرات ومغامرات وتجارب جديدة، خرجت من منطقة الراحة، شجعت نفسي لأبادر، أدرك الآن إن شعرتِ يوماً أن الحياة لا تبادر معك وتتجاهلك ولا تمد يدها لك، فهي تنتظرك لتفعليها.. بادري.. مدي يدك.. وافرضي نفسك.. قولي مرحباً.. وابدأي بالرفض.. واقترحي.. واضحكي.. وتحدثي بلسانك يا فتاة، بقاموسك اللغوي المدهش، بلهجتك وبالقاف الدرزية الحلوة، لا بأس لو كررتي كلاماً عبثياً وكنت "نقاقة"، يعني عادي حتى عندما انتهى الأمر بأن إحدى الصديقات صارت تعرف لازمتك: "جوعانة، قوموا نروح ناكل!".
لخمس أشهر تشاركت غرفة مع صديقة كردية وصديقة ديرية، هناك ليالٕ ضحكت فيها أكثر مما يجب، وأوقات تجرأت وحكيت بالسياسة والتاريخ، ثم غرقنا في صمت طويل. شيرين علمتني الرقص على أغانٕ كردية. استمعنا لأغانٕ جبلية.. استمعت لقصص عن النزوح والفقد. كنت لطيفة، وتعلمت احترام الصمت، وروّضت غضبي وقدرتي على التحمل. ثم مضيت من هناك ولم أعد.
مرض ماما كان مجدداً الصفعة الأقوى التي أتلقاها، للآن كلما تذكرت المرات التي استقبلتني بهم سيارة الإسعاف في البيت يرتجف قلبي، نظرت للسماء وصرخت كثيراً ودعوت ولم أخجل.. قلت للرب مراراً.. ألا يفجع قلبي. أنقذني العلم.. فهمت ما يجري.. استطعت حماية والدتي من خزعبلاتهم. ولكن ذلك الفهم لم يستطع أن يحميني من العاطفة.. كل مرة أعود للتفكير بتلك المرحلة، التي عادةً ما تكون غائبة عن ذهني، أكثر ما أذكره.. الليلة التي حدثتنا بها ماما وهي تشعر أنها آخر ليلة لها، والصباح الذي استيقظنا فيه وهي تظن أنها ماتت حقاً... وكل تلك المرات التي صارت تقول بها: "أنها لم تعرف أن الموت بشع لهذه الدرجة، ولكنه مريح". كانت الهجمة مختلفة.. شرسة.. شديدة.. اعراضها مختلفة عن سابقاتها، في تلك الأيام، رأيت والدي مكسوراً محبطاً يائساً لا يطيق البقاء بعيداً عن أمي، يضيق به البيت والمدينة والشوارع ولا يود سوى قربها، شعرت أن نجاة ماما هذه المرة هي نجاته أيضاً، أن هذا الرجل بقلبه الطيب لن ينجو إن لم تنجُ، تعلمت أن في الحب نجاتنا. أن الحب ينقذنا.. ينقذنا حتى من الموت. وطالت الأيام.. ومرت الأسابيع.. حتى صارت ثلاثة شهور، فنجونا أخيراً..
ثم جاء مرض سارة.. كان صفعتي الثانية.. استغرقت أياماً لاستيعاب ما جرى ويجري.. قضيت ليالٕ أنام ووسادتي مبللة، في المواصلات فكرت بها وبكيت، كانت الدموع تجري سهلة.. حتى قررت التوقف عن البكاء، لن تبكيها فهي بخير، ستكون.. ماتزال تتنفس فلا تنغصي أنفاسها بدموعك، رغم أن سارة لا تعرف شيئاً من هذا. مرت الأيام، لأجلها قرأت كثيراً عن الخلايا السرطانية وسرطان الثدي والعلاجات، قرأت عن تجارب الناجيين-ات ولم اشاركها شيئاً بهذا الخصوص. اتفقت معها أن نبقى صريحتين، حين أقول جملة لا تناسبها عليها أن تخبرني فوراً، ونجحنا! ربما لذلك بعد أسابيع، صارت تأتي وتخبرني، فلان قال لي ذلك، وفلانة حكت ذلك.. وتستفيض بالشرح لماذا شعرت بالانزعاج والضيق، من بعيد كنت اشتم وأسب وأمقت كل من جعل تلك الفتاة الشجاعة تستنزف طاقتها في تفكير لا طائل منه وتحمل نفسها ما لا تقوى عليه، لم أفهم كيف يفرض الناس معتقداتهم بتلك الوقاحة، ولماذا يستعرضون الحقائق في غير موضعها وعلى شخص يدركها تماماً ولا يحتاج لتذكير، أيها القوم، لن أسامحكم!. تعاملت مع سارة وكأن مرضها حدث جانبي، ربما لأن تلك البنت علمتني عن الحياة ما يكفي لأعرف كيف أن العالم كله يجري بدمها وكيف أنها أكبر وأوسع من مجرد خلايا فقدت السيطرة على نفسها. كنت اود أن يكون حديثها معي منقذاً من كل ما لا أعرفه، من كل ما لا تخبرني عنه.. في البعد لا نملك سوى الكلمات، فلنجعلها مساحة آمنة. وجاءت يوماً ما جملتها: "الحديث معك بينقذني حرفياً"، فبكيت. مع سارة الدموع تجري ببساطة وسلاسة.. بكينا البلاد والدنيا والناس والأغاني والأحلام.. ثم ببساطة وسلاسة قفزنا للضحك على/من أجل البلاد والدنيا والناس والأغاني والأحلام. سارة أحبت الحياة أكثر من كل الذين واللواتي عرفتهن، سارة كائن من الحب الخالص والطيبة اللامتناهية والحنان، ذكية ومتعاطفة ومتضامنة وصادقة، سارة حقيقية... استثنائية.. وشجاعة. آنستني في الليالي الطويلة والموحشة، لم يفتخر أحد بي كما فعلت.. عرفت متى وكيف تقول كل ما قالته، أحبتني حين لم أجرؤ على أن أحب نفسي، وحين كنت قاسية معي كانت أحن علي. فهمت سارة، كنت افهم الارتباك في جملها.. وحتى حين لا نتحدث، قلبي كان يردد اسمها ويرتجف فأعرف أن خطباً ما بها.. أو أنها تحتاجني.. أو هكذا فقط أشعر بما تحتاجه تلك البنت. صرت أشعر بسارة يا تمبلر، حين تقول أني عرفت كيف أنقذها بالوقت المناسب، هي محقة.. كأنها نصفي الآخر.. إن تألمت تألمت، وحين تشعر بالوحدة يستوحش قلبي الدنيا والناس، وحين تيأس أختنق، وحين تبكي.. تنزل دموعي مع اسمها. هذا ليس إنشاءً.. روحي عرفت روحها وأحبتها فكان ما كان بيننا.
.. ثم فقدتها... فجربت معنى أن أكون وحيدة حقاً، يتيمة، وضائعة.. وفقدت الرؤية والطريق.. وانقطع اتصالي بالعالم.. وظهرت حواجز بيني وبين الحب والصداقة.. فقدتها فذاب قلبي من الحسرة، ولم يتوقف اختناقي، وكلما فكرت بها.. من الشوق ذرفت الدموع حتى انفجرت..
فقدتها.. مرت الأيام والأسابيع والشهور، أتمنى حديثاً واحداً إضافياً ولا ينتهي، لكني أعي كلما عثرت على جمال هو سارة، وكلما لاطفني الغرباء فلطفهم من سارة، وكلما لمست الشمس جلدي ودفأته فهذه سارة. وكلما اتسعت سماء البلاد هذا لأن سارة هناك وتضحك. وكلما صرخ الثائرون والثائرات حرية.. هذه سارة ترقص وسعيدة.
سارة.. سارة.. سارة.. اشتقتلك يا روحي، رح نلتقي بوعدك بس كوني منيحة إي؟ أنا مو ممتنة لشي بهالسنة غير إني عرفتك فيها. بحبك.
لم أعرف كيف نعيش الحداد.. ولا كيف يمر الوقت من بعدها. الحياة... ياللسخف!
بدأت أتدرب في صيدلية وبعد شهرين، عرضت علي الصيدلانية أن أعمل بدوام جزئي، فوافقت! لأسباب كثيرة.. أهمها أني حاولت أن أحصل على استقلاليتي المادية.. فجاءت كالعمل أيضاً، جزئية.
لا بأس..
تدريب التواصل الذي بدأ في منتصف آذار واستمر لليوم، كان له تأثير بالغ في أفكاري، وفهمي لذاتي، عرفت أن ما عرفته طيلة عمري كان نقطة في بحر كل ما لا أعرف. تعثر التدريب مع بدء الامتحان فلم استطع الالتزام ثم حصل شرخ كبير بعد رحيل سارة فلم أعد أحضر.
اكتشفت أني أحب الرقص، (أو يعني ما اكتشفت، بس صرت عبر أكثر عن هالقصة) ويحتاج الأمر عدة أغانٕ حتى يرتخي خصري ويهتز، ويرتفع مزاجي وتعلو ضحكتي، رقصت كثيراً، حاولت تعلم الرقص الشرقي ففشلت (يلعن سماه شو صعب!)، تعلمت حركتين أو ثلاثة برقص السالسا. صار الرقص جزءاً من حياتي هذا العام، أدخل غرفتي، أغلق الباب، يرتفع صوت الموسيقا.. ويشتعل جسدي.
دخلكم هي الدنيا مستاهلة؟
أخذت قراراً بالابتعاد عن زملاء وزميلات الجامعة الذين قضيت معهم سنتين. جاء قراري بعد أن بدأت أعترض وأرفض وأعبر عن آرا��ي في الكثير من أحاديثهم، اخترت الرحيل عوضاً عن النبذ، وحفظاً للود بيننا، ورغبةً بتوضيح الحدود أكثر. غيّرت أيام دوامي في الجامعة، جاء دوامي في الصيدلية ذريعة لهذا التغيير. وتوقفت عن رغبتي بتكوين علاقات ضمن الجامعة، صرت أحضر محاضراتي، أعتمد على نفسي في تسجيل الجلسة والملاحظات، وإن بقيت مع أحد تمحورت أحاديثنا عن الدراسة. لكن فجأة وجدت أن علاقتي تطورت بفتاتين ودودتين ولطيفتين، صرت أجلس معهما بعد الجلسات، وقبلها، وأثناءها، قد لا تعجبني أفكارهما ولكن يعجبني صدقهما تجاهها.. وحين يمضي الوقت، وسيمضي، فالأفضل أن يمضي مع الصحبة.
امممم
امممم أفكر لو علينا أن نتحدث في ذلك الأمر..
أنهيت علاقتي مع مجد، بشكل واضح وصريح ولا مجال فيه للعودة. سنتان ونصف.. اليوم أجد نفسي حين أفكر به أتساءل لو كانت مشاعره صادقة تجاهي في أي يوم مضى. معلش حبيبتي يا فرح. أعرف أن الإجابة هي "لا أو ليس تماماً أو ليست كما بدت." أعرف أن الأمر من البداية كان يعلن نهايته. بعد حديث طويل.. لا أود أن أتطرق له، انتهى ما بيننا، مهما كان، انتهت علاقتي، مهما كانت، بذلك الإنسان، مهما كان في حياتي. حدثته بعدها مرتين، مرة في يوم ميلاده، ومرة حين دخلت الفصائل إلى حلب. رغم أنه لم يحدثني حين رحلت سارة، فلم أغفر، ولم يحدثني حين نلنا حريتنا، فلن أغفر. لم يترك فسحة له ليعود لها، وطرد ما تبقى له في قلبي بشكل كامل. اقول هذا في محاولة لأواسي نفسي لأنه وواثقة مما اقول لم يفكر لحظة في العودة، هو حتى لم يشعر بغيابي. أنا التي أفرغت مشاعري لعامين وأكثر في إنسان لم يعرف فقط ما يريده حقاً مني، وواصل التلاعب بي. اي نعم كنت غبية. ولا بأس. كان الأمر ممتعاً، ثم صار مجهداً ومؤلماً. بكيت عشرات المرات بسببه، لكني لا اندم على كل ما جرى، ولن.
أنا لا أعرف كيف أعيش دون حب.. أحتاج أن أُحِب وأُحَب. أحب الناس بسهولة وإن كانوا صادقين يعرفون أنني بنت "سهل انحب" وأدخل القلب فوراً. لا أعرف كيف يبحث البعض عن الحب، الحب يجيئني كل يوم بطرق وأشكال مختلفة، أمارس يومياً كيفية التقاطها واستمرار وصولها. وهه!
هذا العام، يبدو إنو عم نحكي عن هالسنة شو هالحديث الممتع
المهم، هذا العام، كنت ممتنة أكثر من كل الأعوام الماضية. قدّرت ما عندي أكثر. وفكرت بالآخرين أكثر. وأقصد بالآخرين، أهل غزة. لم أعد أثق بالعالم، وزاد إصراري على ضرورة أن يعيش الإنسان في الجهة الأخرى من الكوكب، أن يكون إنساناً يتمتع بحقوق الإنسان في البلاد التي أقرت هذه الحقوق حصراً. لا شيء أستطيع أن أقوله، لم يتوقف رأسي لحظة عن التفكير بهم، بالخيام والأطفال والبرد والطعام والخوف والقصف... أظل أفكر حتى أختنق. هذا العالم عبثي وسخيف.. وكل ما يجري فيه هراء في هراء.. والناس في غزة، هم أنا، وأنا هم. لا أعرف ما يقال، فلم يبقَ لنا غير إحساس طويل بالخجل والعار والحسرة نحمله معنا أنّى ذهبنا لأننا لم نستطع أن نفعل شيئاً.
تمنيت مراراً لو أني أموت، ضعت وفقدت طريقي، تعبت، كان الألم أشد من أن يحتمل، لم أجد معنى في شيء، بكيت، غضبت، انفعلت، شتمت، قضيت أياماً لا أتحرك.. فكرت بقتل نفسي عشرات المرات.. وقفت أمام المرآة ولم أرَ سوى حزن يقضم ملامحي، ساء وضع بشرتي وفقدت وزني، وتساقط شعري، وعادت الكوابيس، جاءت ليالٍ تمنيت فيها ألا تطلع علي شمس.
ولكن كل شيء مر.. وها أنا هنا.. الحمدلله أني عشت لهذه الأيام. ما في شي بيبقى على حاله، وفعلا�� مسير الشمس من تاني تنوّر فوق سنين عمري.
أختم هذا العام من دون الأسد، براحة لم أشعر بمثلها طيلة عمري، برغبة بالحياة شديدة، بأحلام عملاقة وضخمة لا تبدو غريبة وصعبة وبعيدة، أحلم بأيام عادية مع هموم عادية وأحزان عادية وأفراح عادية ورغبات عادية.. كانت أمنيتي من الأزل وستبقى إلى الأبد.. فش أحلى من العادي!
والحرية حلوة! تمشي ببلد ما فيها معتقلات، والكلمة ما بقى بتخفيك تحت سابع أرض، وما في أسهل من إنك تنزل وتحتج أو تسخر، والشوارع ما فيها صور الساقط ولا تماثيله.. البلد هيك حرة من بشاعة حكمتها أكثر من خمسين سنة، البلد عم تحلو!!
بثالث يوم من عيد الاضحى، قابلت مجموعة من أصدقاء وصديقات الثانوية، بعد حوالي اربع سنين من انقطاع التواصل، بسببهن. لم أكن مستعدة لذلك اللقاء هذا ما أدركته بعده، ولكنه كان ضرورياً، عدت للبيت ليلتها شبه سكرانة، وأبكي، قضيت يومين متواصلين من الصمت والدموع، وأغلقت تمبلر (ما نفعله حين نصل لذروة الأسى واليأس والألم)، ثم قررت أن الوقت حان للتعافي، فهمت أني لم أكن مشتاقة لهن ولكني أدركت أني أفتقد أن يكون عندي أصدقاء. تحدثت مع نفسي طيلة أسبوع في أحاديث شتى، تتمحور حول حاجاتي ومشاعري وحقيقة الاشياء وما أتمناه وما لا أريده، حللت علاقاتي مع الناس، وزملاء الجامعة، وعلاقتي مع نفسي. كان الطريق شاقاً، الخراب الداخلي الذي تجاهلته كان أكبر مما توقعت، حاولت، تعاملت مع نفسي، تصالحت مع وحدتي، أفلت لسان الحكايات القديمة وقررت البدء بالتحدث عنها بصياغة جديدة، فتحت باب قلبي للجديد.. الناس والعلاقات والصداقات والزمالات. قلت لنفسي مراراً: "العلاقات بدها شجاعة!". بعد أسبوع تحسنت، تحدثت مع سارة مطولاً، وطيلة شهور لم أتحدث مع أحد سواها. نجحت في امتحاناتي، بفضل سارة، التي هوّنت علي التعب والسهر والدموع والإحباط وفقدان الأمل، سارة شمسي.
أعرف أن البنت الخائفة التي كانت منذ عام، لم تعد هنا. طحنتني الأحداث.. التفاصيل التي لم أذكرها الآن ولكنها غيّرتني. لا يتغير الإنسان هكذا بشكل مفاجئ، يأتي التغيير بخطوات صغيرة وبسيطة وغير ملحوظة ثم في يوم ما تستيقظ ولا تكون أنت نفسك، تغيّرت اللوحة كلياً. أعرف الآن أني شجاعة، وصادقة، وطيبة. قلبي نقي. أعاني من نوبات غضب شديدة. وسأتعامل معها. أعرف أني مشيت ومشيت ومشيت بين هزائمي الصغيرة متألقة كنجمة في السماء وحرة كوعل في الغابة. تعلمت كيف أتألم بعيداً عن الضجيج والعواصف وكيف أبتسم وأقول وداعاً. صليت، انتظرت، انتظرت الشمس التي لا تشرق في اليوم مرتين، ولكنها تشرق كل يوم مهما طالت العتمة، وحتى حين لم أفهم ما يجري، وثقت بالرب الذي وهبني قلبي ودعاني لأرى العالم جميلاً كما أراه، قبيحاً كما هو. "لا تعلم الآن ما أنا صانع، ولكنك ستفهم فيما بعد.".
أنا ممتنة لكل ما حدث.. ممتنة لكل ما يحدث.. ممتنة للأيام التي تمنيت فيها أن أموت ولم أفعلها لشيء تردد في روحي أن الوقت لم يحن بعد ومايزال عندي شيء ما في العالم وأن الرسالة لم تصل. ممتنة للأصدقاء (لسارة ورزان ولينا وعمر وصبحي وورد وهبة وصبا وفادي ومجد وأديل وكريم وآلاء وباسل وولاء وهادي) والعائلة والغرباء. ممتنة للقطط والأشجار ولحظات النشوة المفاجئة. ممتنة لأني آمنت بالطفلة داخلي، وباستحقاقها للسعادة. ممتنة لأن الهدف كان ومايزال، أن تكون تلك البنت المدهشة سعيدة.
ملييييت والله!
بما إني قاعدة عم اشرب ليمون وزنجبيل، بسبب التهاب لوزاتي، ولأ ما رح آخذ دوا، رح اترك الأمر لمناعتي وكم يوم بصير منيحة أكيد.
بتمنى أيام حلوة ورايقة، وكون مبسوطة، وعم اعمل قصص مدهشة، وعم احلم وما عم خاف من أحلامي وعم قاتل كرمالها، بتمنى ما يجي لحياتي غير الناس اللطفاء والشجعان. بتمنى كون حقيقية وصادقة تجاه كل تفصيلة بهالحياة.. والله ما بدي غير إني كون حقيقية وصادقة. رح اعمل جهدي كرمال ما ابكي كثير هالسنة، لأني بستاهل كون مبسوطة بستاهل احتفل وغنّي وارقص، وبتمنى انو كل يوم يكون مليان بالأغاني والرقص والاحتفال والبهجة.
حبيبتي يا فرح أنا فخورة فيكِ! إنت ما خيّبتي ظني وثقتي كانت بمحلها دايماً.
بحبك يا فروحة.
23 notes · View notes
abrar-92 · 4 months ago
Text
‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏«‌‏ اتظن انك عندما احرقتني ورقصت كالشيطان فوق رفاتي وتركتني للذاريات تذرني كحلا لعين الشمس في الفلوات اتظن انك قد طمست هويتي ومحوت تاريخي ومعتقداتي، عبثا تحاول لا فناء لثائر انا كالقيامة ذات يوم ات »
Tumblr media
14 notes · View notes
marmarika-world · 29 days ago
Text
واحد هيتجوز يحلل مخــدر ات ليه !؟
هو لو فايق للي بيعملوا كان إتجوز اصلا 😂
7 notes · View notes
lsd-l · 3 months ago
Note
محتاج اعرف فعلا ازاي تخلصتي منه
إحم، أما بعد ..
غالباً مش هعرف أختصر في المقال اللي هكتبه ده بخصوص التخلص من ال"القلق الإجتماعي"، لأنه أخد معايا رحلة مش قليلة، تقريباً بدأت من وأنا عندي 10 سنين بسبب حاجات كتير أولهم الأهل ثم المدرسة والتنمر بالتالي إنعدام الثقة بالنفس تماماً وبعدين الإنطواء جوة قوقعة محدش يشوفني فيها غيري واذا خرجت من القوقعة كنت بتوتر جداً من العالم برة وبحاول أعمل أقل مجهود حركي أو حتى إحتكاك في الكلام بسبب التوتر، كنت مش بحب أقف على كاشير أحاسب على حاجة أو لو حصل حاجة لازم أتكلم فيها عشان مثلاً باقي ليا فلوس أو ما إلى ذلك كنت بطنش علشان مواجهش وهكذا وبالتالي أبويا كان بيشعلقني ويفتح معايا تحقيق أين ذهبت الأموال ويفتكرني بضيعها بقى في حاجات من اللي هي وأنا ياحج عندي social anxiety والله عادي، المهم كبرت وكبرت معايا القوقعة وكترت معايا مواقف ووصل بيا الحال إني كرهت حتى أبص في المراية قبل ما أنزل من البيت، لحد ما جه يوم قررت فيه أغيّر كل ده تمااماً تحت أي ظرف من الظروف وهو إن حصل معايا موقف تحرش صغير في المواصلات في أول سنة ليا هنا في مصر مادافعتش فيه عن نفسي وكنت أجبن من إني أشتم أو أعلي صوتي أو أمد إيدي وكدة وكانت رحلة ٣ ساعات خايفة أنام خايفة أتكلم مع إن لو كنت إتكلمت كان كل الناس وقفت في صفي، ونزلت من العربية خدت ركن كدة وعيطت شوية وخدت قرار من اللحظة دي،
وبعدين بدأت بقى خطوة خطوة :
١. كلنا زي بعض؛
كلنا بنرتكب حماقات كلنا بناكل زي بعض كلنا بنعطس فجأة كلنا لامؤاخذة بندخل الحمام كلنا بنتعب فجأة كلنا ممكن نتزحلق ونقع في الشارع عادي ده مش مضحك ولا محرج ولا يستدعي الواحد يقعد يبص حواليه ويتوتر لما يحصل معاه موقف من دول ويحس لازم يستخبى حالاً، كنت براقب تصرفات الناس ولقيت انهم بيعملوا حاجات من دي عادي لأننا بشر وفي ناس مش بتتحرج ولا بتتكسف ولا بتتضايق، لما تبدأ انت تتعامل مع المواقف دي عادي وماتحسش بإحراجة نيابةً عن الشخص مثلاً اللي عطس أو اتزحلق قدامك وماضحكتش، هتعرف إن ده عادي بيحصل واللي يضحك عليك أمه رقاصة .
٢. كلنا عندنا أصوات وبنتكلم نفس اللغة عادي ولاازم نتقبل الإختلاف؛
اذا كنت راكب مواصلات اذا كنت واقف في طابور بتحاسب على حاجة اذا كنت في مكان حكومي لااازم فيه تقف وتسأل أسألة كتير عشان تفهم حاجة معينة وقلة المعلومات فيها ممكن تسوّحك، لازم تقف وتتكلم بصوت واضح ووانت في المواصلات لو ليك باقي تتكلم لو هتنزل في حتة تقول وتتكلم خصوصاً في الجزء ده لو انتي بنت لأننا بنتكسف نعلي صوتنا أنا عارفة، لو كان ليك حق في أي حاجة علي صوتك وإتكلم وواجه عادي جداً حتى لو وصل الموضوع لخناقة، أول مايوصل لخناقة إطلع إجري طبعاً مش محتاجة .
٣. أوعي أوعي أوعي تسمحي لحد يبصلك بصة ماتعجبكيش؛
مش يلمسك، لأ يبصلك حتى .. أنا لما سمحت لده يحصل مش مرة للأسف كانو أكتر حسيت إني أنا قرفانة من نفسي وسألت نفسي ليه مش بتكلم ليه مش بعلي صوتي ليه الزمن بيقف في اللحظة دي ما ميتين أم منظري المهم أنا !! الحمدلله وصلت لمرحلة لو حد قالي بصوت مسموع كلمة معجبتنيش ممكن ألف وشي والله العظيم وأديله على وشه بأي حاجة في إيدي، وده بيحصل ساعات مع الرجالة والولاد عادي جداً مش حاجة محرجة ولا حاجة تعر ولا الهبل ده، التحرش ساعات بيحصل للولاد ومش بيعرفوا يتكلموا عشان احنا في مجتمع معرص بس لأ ياحبيبي اتكلم عادي وطز في المجتمع عشان الموضوع بيوصل لمشكلة أكبر بكتيير لما تكبر ومش هنعرف نعالجه الا بصعوبة .
٤. فيك ات لحد ما تميك ات؛
كلنا حلوين بلا إستثناء، كلنا في ملامحنا حاجة مميزة، كلنا عسل و��قبولين مهما كان شكلنا المهم الروح لو روحك وحشة وانت شكلك حلو ولا تلزم أي حد بربع جنيه الا اللي بيهتموا بالمظاهر بس، ماتقلقيش من شكلك ولا تقلق من شكل لبسك ولو مش واثق بنفسك شوف الناس اللي بتتصرف كثقة بتتصرف إزاي مش بقول خليك متعجرف ولا مغرور بس ثق في نفسك حتى لو أي كلام قدام الناس بس لحد ماتثق في نفسك بجد، الناس اللي واثقين من نفسهم مش أحسن منك في حاجة، إعمل اللي يريحك والبس اللي يعجبك وكل اللي يعجبك برضو لا تلبس اللي بيعجب الناس ولا نيلة عشان guess what ؟ الناس مابيعجبهاش العجب، مشيت يمين هيتكلموا عليك مشيت شمال هيتكلموا عليك فا خلاص طز في الناس مزيكتك في ودنك أو أياً كان إعمل اللي يبسطك بالشكل اللي يريحك وإركن كلام الناس زي ما النجم جورج قال " كلام الناس لا بيقدم ولا يأخر "، بس من وجهة نظري هو بيأخر ساعات لو حطيته بعين الإعتبار وإتصرفت على أساسه، فا احنا كلنا حلوين، كلنا لازم نحب نفسنا الأول وإلا مش هنلاقي حد يحبنا .
الخلاصة : كلنا بشر .
9 notes · View notes
ibrahimshoukri · 8 months ago
Text
أنت فاهم حاجة طيب من صور نساء الاغريق واليونان ده ولا إيه ،فهمنا معاك ات ليييست 😔
19 notes · View notes
sayron · 4 months ago
Text
Tumblr media
آزیتا (۱۳) - رزیتا (۵)
من زیر کوهی از عضله که اسم قشنگش رزیتا بود دفن شدم. بدن رزیتا به قدری عضلانی و پهن پیکر بود که منو کاملا در بر گرفت. دستشو برد زیر کمر من و در حالی که کیرم هنوز توی کص کلوچه اش بود و کصش رو به بدن من فشار میداد منو بغل گرفت و به عضلات ورزیده و سفت خودش فشار میداد. من که به سختی نفس میکشیدم فقط می‌تونستم کول های عضلانی رزیتا رو لیس بزنم. بوی عرق سکسی رزیتا توی مشامم می‌پیچید و منو مست تر میکرد. عرقش اصلا تند نبود. به نظر من خوشبو ترین عطر دنیا بود. رزیتا منو توی آغوشش شل کرد و چند دقیقه ای به همون حال توی آغوش رزیتا بودم. کیرم توی کص رزیتا پژمرده شده بود. سرش رو بلند کرد و توی چشمام خیره شد. صورتش توی نور بنفش شب خواب اتاق مثل بلور میدرخشید. من یدفه یادم اومد و گفتم:« رزیتا... راستی آبم... آبمو ریختم توش! 😱»
رزیتا لبخند خوشگلی زد و گفت:« نگران نباش عزیزم... از دیروز PMS بودم و احتمال بارداریم الان صفره 😏...» من که گمونم شکل علامت سوال شده بودم پرسیدم:« PMS یعنی چی؟؟؟...» رزیتا خندید و واسم ذوق کرد. منو توی بغلش چلوند و لبمو بوسید و گفت:« جوجه رنگی خوشگل کردنی من!... یه دوره یا نمیدونم همچین چیزیه که قبل از پریودی دخترا دچارش میشن... یه سری علائم داره...» زدم وسط حرفش و گفتم:« چه علائمی...» رزیتا گفت:« علائمش توی همه یکسان نیست مهرداد قشنگم... من یکم بداخلاق میشم و افسرده و سینه هامم سفت میشه و درد دار میشه!... 😏 راستش علت اینکه امشب هم اینطوری ازت استقبال کردم همین بود... ببخشید... خیلی زشت بود حرفا و رفتارم 🫣» من تا اومدم بگم:« نه این چه حرفیه؟!» رزیتا با ذوق گفت:« ولی تو انگار اکسیر بودی جوجه خوشگلم... کلا حالمو عوض کردی با اومد��ت... 🥰... و خب این پسر خوب و ناز باید جایزه میگرفت دیگه!...» من همینجور ماتم برده بود. منظور رزیتا از جایزه چی بود؟... سکس عایا؟... که خود رزیتا صورتش رو آورد جلو و بینی قشنگ خوشگلش رو به بینی من مالید و آروم گفت:« جایزه ات همینه که آبتو بریزی تو کصم! 😈🫦»
اینو که گفت یهو کصش خیس شد و کیر منم دوباره شروع به بزرگ شدن کرد و ساقه کیرم خیس شد... رونهای عضلانیش رو به هم نزدیک کرد و پاهای نحیف من بین اون رونهای عضلانی و قطور داشت له میشد. اما چنان در خال لذت بردن بودم که اصلا درد برام معنی نداشت. رزیتا لبشو گذاشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدن فرانسوی. عاشق این بوسه هستم. طعم بی نظیر زبون و لبهای رزیتا منو مست کرده بود. بزاقش طعم عسل داشت. کیرم دوباره داشت راست میشد، اما اینبار توی کص گرم و تنگ و خیس رزیتا. وقتی به خودم اومدم که رزیتا داشت دوباره روی کیر من تلمبه میزد. با چنان قدرتی تلمبه میزد که تخت میپربد بالا و پایین و صدای قیژ قیژ تختخواب مثل ریتم زیر صدای ناله و آه رزیتا گوش منو نوازش میکرد. اصلا توی حال خودمون نبودیم. یدفه چشمای رزیتا باز شد و به من خیره شد... زبونش دور لبش می‌چرخید و چشماش خمار شد... انگار بدنش روی جثه نحیف من سنگین تر شد... یدفه از منظره کول و گردن رزیتا چهره ی زیبای یه ملکه عضلانی توی نور بنفش و سکسی اتاق نمایان شد و من شوکه شدم 😱😱😱 آزیتااااااا!!!! 😳😳😳 آزیتا که کاملا روی کمر رزیتا جا خوش کرده بود، در حالی که توی چشمای من زل زده بود، صورتش رو آورد کنار گوش رزی و گفت:« شما دوتا کفتر عاشق... آب منو آوردین سکسیااااا... مگه میزارین آدم بخوابه؟!!!😉🤤🤤🤤» و شروع کرد به خوردن گوش و پشت گوش رزیتا. چشمای رزیتا بسته شد و لبش رو گاز گرفت و گفت:« جوووووووون... مامان کص خوشگلم... زودتر میومدی خب!... » من که پشمام درجا ریخت. انگار آزیتا داشت کصش رو میمالید به کون رزیتا و کیر منم توی کص رزیتا به حد انفجار رسیده بود. آزیتا روی کون دخترش تلمبه میزد و رزیتا روی کیر من!... صدای ناله و آه این مادر و دختر منو داشت دیوونه میکرد. چون یه بار ارضا شده بودم ارضا دوم مدت بیشتری زمان میبرد. صحنه واسه من، سکسی تر از اینم شد. وقتی که رزیتا گردنش رو به طرف راست چرخوند و این دو تا ماده شیر عضلانی شروع کردن به لب گرفتن فرانسوی از هم 😱😱😱 پشماااااااااااااااامممم!
یجوری لبهای همدیگه رو میخوردن که حتی قابل وصف هم نیست. یدفه رزیتا که معلوم بود خیلی خیلی حشری و برانگیخته شده لب مامانش رو ول کرد و شروع کرد به خوردن گردن من از اون طرف آزیتا هم افتاد روی صورت منو شروع کرد ازم لب بگیره. دیگه میتونم بگم من انگار توی دنیای دیگه ای بودم. نمیدونم چند دقیقه طول کشید چون من داشتم از ثانیه ثانیه اش لذت میبردم. یادمه که یدفه مادر و دختر با هم اورگاسم شدن... اونم چه اورگاسمی... برای ۳۰ ثانیه بدن های عضلانی و ورزیده شون میلرزید و من زیر اون توده ی عضله له شدم. اما این پایان ماجرا نبود... من ارضا نشده بودم و کیرم هنوز بزرگ بود.
آزیتا در حالی که کمر و کول های رزیتا رو میلیسید گفت:« اووووووم... باز میخوام... بازم میخواااااام... من کیر میخوام...» یدفه رزیتا از روی کیر من بلند شد... کیرم که در حال انفجار بود مثل انگشتی که از توی دهن با فشار به داخل لپ میاد بیرون « لاپی» کرد و در اومد. من یه لحظه بدن این دو تا مادر و دختر رو دیدم و ماتم برد!... اووووو مااااااای گاااااااااد 😱🤯 مگه میشه اینقدر عضله روی بدن یه زن و دختر!!!! آزیتا که کصش مثل همیشه باد کرده بود سریع نشست روی کیر من و کیرم یه باره تا اعماق کصش رو در نوردید... یه جوری آزیتا گفت:« آآآاااااخخخخششش» که کمرم لرزید. رزیتا برگشت و با کص مبارک خودش که بوی بهشت میداد یدفه نشست روی صورت من... من که نمیدیدم اونا با هم چیکار میکردم ولی صدای بوسه های فرانسوی و آه و ناله همزمان شون بلند شد. و من خوردنی ترین خوردنی دنیا توی دهنم بود. به کص کلوچه ای ۱۸ ساله که مزه ی عسل میداد... 😋😋😋 فقط یکم مشکل تنفس داشتم که اونم رزیتا با کمی تکون خوردن روی صورت من حلش کرد.
شاید باورش براتون سخت باشه ولی ارضا شدن من نیم ساعت طول کشید... واسه خودمم باور کردنی نبود!... توی این مدت آزیتا و رزیتا هر دو اورگاسم شدم و سر انجام هم آب من این بار توی کص تپل آزیتا پمپ شد.
28 notes · View notes