#آشپزخونه
Explore tagged Tumblr posts
Text
سلوا (۲)
سلوا منو با یه دست از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...» صورتم رو کوبید به زمین که از ادرارم خیس شده بود... پاش رو گذاشت روی سرم و صورتم رو فشار داد روی سرامیک و گفت:« تا قطره آخر شاشت رو باید لیس بزنی و زمینو تمیز کنی... کونی بدبخت... یالاااااا 😠 یالا حرومزاده نفله 😡 تا قطره آخرو باید بلیسی تخم سگ 🤬» من بدنم مثل بید میلرزید و راهی جز انجام کاری که سلوا میخواست نداشتم. سلوا مدام تو سر و مغزم میزد... چند دقیقه گذشت و دیگه داشت لیسیدن ادرارم تموم میشد که یدفه سلوا دست زد به کمر شلوارم و پارش کرد و چنان اسپانکی به کونم زد که از شدت درد سِر شد کونم. باهام مثل یه بزغاله رفتار میکرد... انقدر قدرتمند و ورزیده بود بدنش که من با وزن ۹۶ کیلو براش مثل بزغاله سبک بودم... یدفه با دست چپش زیر گلوم رو گرفت و چنان فشار داد که دادم در اومد و با دست راستش شلوار خیسم رو فرو کرد توی حلقم و چنان چکی بهم زد که سرم مثل توپ پینگ پونگ چند بار زمین خورد. دنیا دور سرم تاپ میخورد... اومد نزدیک و کیر و خایه هامو گرفت و بلندم کرد... از درد میخواستم نعره بزنم ولی شلوار توی دهنم چپانده شده بود و نمیتونستم. منو مثل عروسک پرت کرد وسط نشیمن و اومد سراغم... خواستم فرار کنم که گردنم رو مثل یه بزغاله گرفت و مشتی به صورتم زد که پرت شدم و دماغم شکست! خون از دماغم فواره میزد بیرون... هنوز سرم رو بلند نکرده بودم که اومد دوباره... امونم نمیداد... حتی یه لحظه! دستامو از پشت سر گرفت و مچ هام رو به هم چسبوند و نشست روی کمرم... با فشار پاهاش دنده هام رو فشار میداد و سرم رو به زمین میکوبید... گریه میکردم... اما سلوا رحم نمیکرد. مدام با دست دیگه اش کونم رو اسپانک میکرد... کونم میسوخت فقط!
بعد از چند دقیقه منو برگردوند... شلوار رو از دهنم در آورد و چند تا مشت به صورت و پوزم کوبید که دندون هام رو لق کرد و خون از دهنم راه افتاد... دهنم مزه خون گرفته بود!... هرچی التماسش میکردم بدتر میکرد... مدام میگفت:« کص میخوای آره؟... کص میخواستی دیگه...» یدفه نشست روی صورتم و شروع کرد به چلوندن سرم بین کشاله های عضلانیش... هم داشتم خفه میشدم؛ هم سرم داشت از فشار له میشد... هرچی دست و پا میزدم فایده نداشت...
یکساعت تمام فقط منو کتک زد و له کرد بدنم رو... سیاه و کبود شده بودم... فرش نشیمن پر از خون خشک شده دهن و دماغم شده بود... لباس و بدن عضلانی سلوا هم پر از خون شده بود... خایه هام رو انقدر کشیده بود که تمام کمر و زیر شکمم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم... رفت توی آشپزخونه... با یه شیشه آب برگشت و نشست روی کاناپه و آب نوشید... یه چیز دیگه هم دستش بود انگار... از توی کیفش فک کنم برداشت... یه قلاده و شلاق انگار! 😱😰 با اشک ریختن التماسش میکردم... نمیتونستم از روی زمین تکون بخورم... لبخند تحقیرآمیزی روی لب های سلوا بود... بلند شد از روی کاناپه و اومد 😰😰 قلاده رو به گردنم بستم و گرفتش... منو با یه دست میکشید... انقدر قدرت داشت که کل بدن منو نیم خیز بلند کرد بود و با خودش میبرد؛ ولی من داشتم خفه میشدم!منو برد توی حمام و پرتم کرد زیر دوش... لباسهام رو پاره کرد... لباسهای خودش رو درآورد...
واااااااااوووو چه بدنی 😱😰🤯 حجم عضلاتش خارج از تصور من بود... سرم رو گرفت زیر دوس آب سرد... صورت و دهنم رو شست... بعدش صورتم رو چسبوند به کص تپل و گوشتی خودش و گفت:« بخورش ضعیفه کونی!... بخورش!» نزدیک به نیم ساعت تمام زیر دوش آب سرد، کص سلوا رو میخوردم... اب از روی سینه های بزرگ و عضلانی این دختر و سیکس پکش میلغزید و توب دهن من جاری میشد... واااای که چقدر این کص خوشمزه ��ود... بعد از نیم ساعت با ناله های بلند شروع به لرزش کرد و به اورگاسم طولانی رسید... تمام مدت سر منو به کصش فشار میداد.
اما بعد از اورگاسم بازم سر منو ول نکرد... هی میگفت:« بلیسش... بخورش کونی!... بخورش استاد کونده من... بخورش استاد ضعیفه من... بخوررررش!» اومد جلو تر و لای پاهاش رو باز تر کرد جوری که من کاملا بین پاهاش قرار گرفتم... صورتم کاملا رو به بالا بود و کردنم داشت درد میگرفت... یدفه سلوا پاهاش رو بیشتر بست و من بین کاله های عضلانی و قدرتمندش گیر کردم... خواستم چیزی بگم که دست زد زیر مخچه ی من و دهنم رو با کصش مماس کرد... خدا خدا میکردم که اون چیزی که به ذهنم رسید درست نباشه... اما وقتی ادرار داغش توی دهنم جاری شد دیگه کار از کار گذشته بود... دنده هام داشت لای پاهاش خرد میشد... و سلوا داشت توی دهن و معده من تخلیه میشد!
بعد از تموم شدن ادرار سر من رو کوبید به دیوار... درد از مغز سرم تا نوک انگشتان پام کشیده شد... بی جون و بی خرکت افتادم زیر دوش... دست و پاهام حس نداشت...
بعد از چند دقیقه!!!!
ادامه دارد
7 notes
·
View notes
Text
از ایران چی قراره بمونه؟
دیشب داشتم توی تاریکی آهنگارو توی شافل گوش میکردم، بعد رسیدم به این سوندترک اصلی د
لفت اورز. مثل همیشه به فکر فرورفتم. الان حقیقتش میخوام حس دیشبم رو توصیف کنم ولی یادم نمیاد. :)) دیشب رفتم توی تامبلر ولی نمیدونم چش شده بود توی اپ گوشی نمیشد پست بذارم. آیکون مدادش کار نمیکرد. خیلی سخته که هجوم افکار و خاطره هایی که با مکان هایی که ازشون رد میشم رو از ذهنم حذف کنم. اعتراض های پارسال، واسه هممون خیلی امیدوارکننده بود، رد بگا ��فتن آخوندا تا ماه ها دیده میشد. ولی چی شد یهو؟ به حکم های ��دید اعدام فکرمیکنم، به این که نژادپرستی علیه افغان های مهاجر از همیشه بیشتر و وحشتناک تر شده. دو روز پیش وسط ورزش یهو به خودم اومدم که دیدم دارم به تنفری که یه سری کسکش نسبت به افغانستانی ها دارن فکرمیکنم، بعد ناخودآگاه دندونام را داشتم به هم میفشردم و چندتا داد زدم تو خونه خالی. :)))) واقعا نیاز به کمک دارم، حجم زیادی از خشم و استرس تومه، که میترسم یهو از ابراز یهوییشون. به پذیرشا فکرمیکنم. به این که آیا پول کافی خواهم داشت؟ به این که رفتم اونجا اگر تنها بودم و کسی همراهیم نکرد واسه کارای روزمره و اداری، خودم یعنی باید به آلمانی حرفمو بفهمونم؟ اگر بدشانس باشم و یه آدم تخمی به پستم بخوره و برینه تو روزم، آیا قراره بزنم زیرگریه و احساس بی پناهی بکنم؟
داشتم به ترک اپاکالیپس از سیگارتس افتر س+ک+س(اینو میذارم که پیجای اسپم فالوو نکنن :)) ) گوش میکردم، بعد تمام خاطراتم از ترم یک دانشگاه که میرفتم کرج اومد جلوی چشمام. خوشحال از این که بهترین دوران زندگیم بود، ناراحت از این که مامانم اومد و تر زد توش. خیلی تصمیماتمو سرزنش میکنم، خیلی خودمو سرزنش میکنم که چرا مثل الان جلو مامان نایستادم، جرا بعضی وقتا که به گذشته فکرمیکنم حس میکنم عین یه آدم منفعل می ایستادم که مامانم واسم تصمیم بگیره؟ شاید چون مامانم همیشه این حس ناکافی بودن رو بهم ميده، این حس که همیشه هر تصمیم و انتخابی که میکنم ناعاقلانه و احمقانه اس. با یه دختر خیلی مهربون توی راه مهاجرت آشنا شدم، تقریبا هم مسیریم. رفتم استاکش کردم، واقعا خودم میدونم چقدر این کار منزجر کننده اس، همه اش درگیر زندگی بقیه ام که خودمو باهاشون مقایسه کنم. خلاصه اینستاگرام پدرش رو پیدا کردم و دیدم باباش از خودش و خانواده اش خیلی پست میذاره. از ته دل حسودی کردم. چیزایی بود که من هیچوقت نداشتم، یه خانواده نرمال و استیبل که آدم توش احساس امنیت و آرامش میکنه، یه خانواده ای که با هم دیگه وقت میگذرونن. احتمالا وضع مالی خوبی هم دارن.
الان که دیگه وقت ویزامتریکو یه ماهی میشه که گرفتم، استرس خاصی ندارم، صرفا حس بلاتکلیفی دارم که الان چی میشه؟ انگار حتما همیشه باید یه کار سخت و مسخره ای داشته باشم انجام بدم که حس کنم پروسه داره جلو میره، انگار خودم میخوام زندگیمو به کام خودم تلخ کنم که از تخت میرم پشت لپتاپ، از پشت لپتاپ میرم تو حال و ورزش میکنم، از اونجا میرم آشپزخونه و بعد میز نهار میخورم. از اونجا میرم باز رو تخت. و این پروسه مدام درحال تکراره. تنها چیزی که همیشه باعث شده فکرم رو راحت تر کنم نوشتنه.
یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه اینه که نکنه آلمانیا منو نپذیرن؟ :)) اگر من همیشه اون مهاجری که فلان لباسو میپوشه بمونم چی؟ دوست دارم بدونم وقتی جاجم میکنن چی میگن. البته میدونم که باز اورتینک خواهم کرد. احساس میکنم خیلی از اطرافیانم توی پروسه مهاجرتن، ولی هیچکدوم هیچ حرفی نمیزنن، درست مثل خودم البته. اطمینان نداشتن از پذیرش گرفتن، ترس از قضاوت، احتمال کم نگرفتن ویزا، همه اینا دلایلیه که دوست ندارم با هیچکس جز خانواده ام این مسائل رو درمیون بذارم.
حجم زیاد کسایی که میخوایم مهاجرت کنیم یکم ترسونده منو. از ایران چی قراره بمونه؟
2 notes
·
View notes
Text
حنانه (۱)
تازه اومدم خونه و خسته بودم جوری که نشنیدم مامان چی گفت و سریع از پله ها رفتم بالا تا برم توی اتاقم. اصلا به هیچی جز استراحت فکر نمیکردم. درب اتاق حنانه باز بود و چشمم کاملا غیر ارادی یهو یه نگاهی داخل اتاق انداخت و... 😯😲😳 نمیتونم چیزی که دیدم رو توصیف کنم... نمیتونم! حنانه جلوی آینه قدی داخل اتاقش ایستاده اما لخت لخت... 😳 لخت مادرزاد 🤯 و... و... و داشت هالتر جلو بازو میزد... پشتش به من بود ولی زاویه جوری بود که یکی از پستون هاش و نصف سیکس پک و گوشه کصش و چهارسر رون یکی از پاهاش رو توی آینه میدیدم و البته بازوی قطوری که هالتر رو پمپ میکرد. من چشمام داشت از حدقه میزد بیرون.
بدن حنانه سراسر عضله بود. از ساق پا تا کوله ها. پشتش فقط ناهمواری عضلاتش دیده میشد. همین و بس! دو قلو های پشت ساقش... رونهاش به قدری خوش فرم و خوش ترش بودن که انگار خدا همینجوری خلقش کرده و عضلات سرینی باسنش که خداااا بود. اصلا پایین تنه اش یک مثقال چربی هم نداشت. پوست بود و عضله! کمرش که عجیب و غریب بود. حجم فیله ها و کول هاش انقدر زیاد بود که به جرات واسه پسرا چنین حجم کمری قفله! و سرشونه و بازو... 😲😳🤯 واااااااوووو... من چند ساله دارم باشگاه میرم، بخدا حتی فکر همچین بدنی رو هم نمیتونم بکنم.. چطور خواهرم چنین بدنی ساخته؟؟؟؟ 🫨 حنانه با قدرت و آرامش داشت هالتر رو پمپ میکرد. من خشکم زده بود. توی آینه منو ندید... ولی برای ده بیست ثانیه داشتم بدن تنومند و عضلانیش رو نگاه میکردم. یه لحظه با خودم گفتم اگه ستش تموم بشه ممکنه منو ببینه... دیگه مغزم کار نمیکرد و سریع و ساکت رفتم ��مت اتاقم... اما من خر به این فکر نکردم که حنانه از توی آینه عبور منو میبینه... تا دستم رسید به دستگیره در صدای حنانه رو شنیدم که بلند گفت:« خاک تو سر هولت کنم... هالتر رو گذاشت زمین و اومد سمت درب اتاقش... قلبم تند تند میزد... سرش رو از درب اتاق آورد بیرون و جوری نگام کرد که کم مونده بود خودم رو خیس کنم. با لحن تحقیرآمیزی گفت:« کثافت...!» رفت تو و در رو کوبید به هم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. رفتم توی اتاق... خواب به چشمم نرفت!... من از چهار پنج سالگی حنانه بدن لختش رو ندیده بودم... جام کرده بودم... هنگ هنگ بودم...خدایی چه بدنی داشت 🤯😱 چه بدنی!... کی رفته باشگاه؟!!!... الان چند ساله باشگاه میره؟!!!... اینکه همش تو پایگاه بسیجه!!!... این بدن رو چطوری ساخته آخه؟!!!... خلاصه توی همین فکر بودم که یهو مامان اومد تو... جوری نگاهم میکرد که خجالت کشیدم... ظرف ناهار رو گذاشت روی میز تحریرم و گفت:« خیلی کثیف و منحرفی!... مگه من بهت نگفتم حنانه لخته... یه وقت در اتاق بازه... نرو بالا؟... » تا اومدم بگم:« بابا من از خستگی اصلا نشنیدم» مامان یه فحش دیگه بهم داد و در رو بست و رفت. بخدا من نمیخواستم لخت خواهرمو ببینم...
من اونشب مدام خوابهای آشفته و شیطونی میدیدم. اونم با حنانه خواهرم... 🤦♂️ و هی میپریدم از خواب... تا یک هفته سعی کردم جوری برم و بیام که چشمم تو چشم کسی نیوفته مخصوصا حنانه!... ناهار و شام رو هم خونه بودم معمولا توی اتاقم میخوردم...
تا اینکه یه روز وقتی از دانشگاه برگشتم و وارد خونه شدم دیدم حنانه با چادر توی آشپزخونه ست. نمیدونم داشت از بیرون میومد یا تازه میخواست بره بیرون. اون معمولا چادر زیپ دار عربی سر میکنه.
بدنم یخ کرد. ناخودآگاه بهش سلام کردم. اونم برگشت و نگاه معنا داری بهم کرد. راه پله های بالا کنار آشپزخونه هستن. من سرم رو انداختم پایین و رفتم به سمت پله ها... حنانه همونجور که ماگش رو تکون میداد از آشپزخونه اومد بیرون و عمدا به من تنه زد... پرت شدم سمت مخالف!... 🤯🫨 انگار به صخره خورده بودم. دو متر پرتم کرد با تنه زدن... خیلی ریلکس!... پقی زد زیر خنده گفت:« جلوتو نگا کن جوجه رنگی!... 😏... ممکنه دفعه بعدی مثل گوجه له بشی... مراقب باش ضعیف کوچولو!...» من زبونم بند اومده بود. حنانه اومد به سمت من... سریع خودمو کشیدم عقب. اما حنانه مثل یه باز شکاری به سرعت خم شد و گردنمو گرفت. سریع ساعدش رو گرفتم اما مثل فولاد سفت بود. بدنمو نیم خیز کرد از روی زمین، توی چشماش غرور و قدرت موج میزد! کمرش رو راست کرد و منم با همون یه دستش بلندم کرد 😱 چه قدرتی!... لبخند طعنه آمیزی روی لباش میدرخشید هیچی نمیگفت و فقط با نگاه خوشگل ولی ترسناکش توی چشمام خیره شده بود... من بی اختیار گفتم:« حناااانه... بخدا اونروز نمیدونستم که...» همونجور که داشتم میگفتم نگاهش تنفر آمیز شد و لباس به هم فشرده شد، نذاشت حرفم تموم بشه و با گفتن:« خفه شو کثافت!» پرتم کرد سمت کاناپه. پرتم کرد روی کاناپه. اومد به سمتم، رنگم از ترس پریده بود و خودم چلوندم به گوشه کاناپه، پوزخندی زد و دستی به کیرم از روی شلوار کشید و گفت:« نترس جوجوی هرزه... کاریت ندارم...» یدفه متوجه شدم که کیرم راست شده 😱 و از نگاه حنانه معلوم بود که اونم فهمیده و گفت:« ببینم؟...وقتی میترسی... راس میکنی؟... 😏» کیر و تخمام رو سفت تو مشتش گرفت و داد من در اومد ولی با یه مشت چنان کوبید توی دهنم که خفه شدم و گفت:« اینکه موقع ترس راست میشه... با دیدن بدن من چی شد؟... هااااا؟... جوابمو بده کونی!... با دیدن بدن من چی شد؟...» و یه سیلی محکم زد توی گوشم طوری که گوشم سوت کشید... من فقط از درد التماس کردم بهش که حنانه سیلی دوم رو با گفتن:« خفه شو توله سگ!» بهم زد و ولم کرد. درد تا زیر سینه ام داشت میکشید. با نگاه تحقیر آمیز بهم گفت:« بر فرض نمیدونستی!... چرا نزدیک یک دقیقه داشتی نگام میکردی هرزه؟...» وقتی اینو گفت سرم سوت کشید و چشمام گرد شد. بهم تف کرد ساکش رو از روی کاناپه برداشت و رفت بیرون. من توی شوک بودم. یک دقیقه؟!!!... چطور فهمیده که من اینقدر نگاش کردم؟... واااای چه قدرتی داشت!!!!😱 عجب بدنی داشت 🤯 من با این جثه بزرگ رو چطور اینجوری مثل یه بچه گربه پرتاب کرد؟ 🤯😱
اما ماجرا به اینجا ختم نشد...
یه شب تا آخر شب بیرون موندم. مامان چندبار بهم زنگ زد ولی یکی به در میون جوابش رو دادم. خلاصه وقتی اومدم خونه که همه جا تاریک بود. اول رفتم توی اتاقم و لباسهامو در آوردم و لخت شدم، فقط یه شورت هفتی پام بود. گشنه ام بود... بخاطر همین رفتم توی آشپزخونه تا ببینم چی توی یخچال هست، برای خوردن. رفتم سر یخچال و مشغول بودم که یدفه یه دستی کونم رو مالید. ترسیدم و تا اومدم داد بزنم جلوی دهنمو گرفت جوری که فکم بسته شد و منو کشید سمت خودش... دست دیگه اش رو گذاشت روی شکمم و از پشت چسبید به کون و کمرم!... من وحشت کرده بودم... دستاش خیلی قدرتمن�� بودن. سعی کردم خودمو نجات بدم اما فایده نداشت... خیلی از من قوی تر بود و با دو تا دستاش کاملا بدنم رو در اختیار داشت. یهو تو گوشم گفت:« شششششششیییی... آروووووم... آرووووووم مرتیکه ی هرزه!» پشماااااااااااااااامممم 😱🤯 حنانه بود!!!! 🤯🤯 ادامه داد:« تو که دوس نداری همه بیدار بشن!... دوس داری؟؟؟... اگر صداات در بیاد گردنتو میشکنم جوجوی کونی...» و از پشت با باسنش یه تقه به کونم زد و مالید بهم... و گفت:« اووووووف... چه کون گردی هم داری! 🤤» دستشو از روی شکمم برد پایین و کیر و خایه هام رو مالید و گفت:« اوووووم... اینجا چه خبره؟؟؟ 😏» یهو سفت گرفتشون و گفت:« نظرت چیه همین الان تخماتو جوجه کنم؟...» من که له شدت ترسیده بودم، عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و میلرزیدم. جراتم نداشتم که داد بزنم و نمیتونستم تکون بخورم! حنانه دستش رو برد زیر شورتم 😱 سعی کردم حرف بزنم ولی با قدرت جلوی دهنمو گرفته بود. و گفت:« خفه میشی یا خودم خفت کنم؟...» ساکت شدم. ادامه داد:« اوووووووووم... اینجا رو ببین!... یه کیر موشی با دو تا تخم مرغ 😋🤤» خیلی اروم میمالیدشون... عملا حنانه داشت به من تجاوز میکرد. از اون طرف کصش رو به کونم میمالید. شورتم رو پاره کرد 😱 و دستش رو از همون جلو برد زیر تخمام و فاصله بین تخمام تا سوراخ کونم رو نوازش میکرد. کیرم راست شده بود... دستش رو آورد بالا و به ساقه کیرم مالید و گفت:« جوووووون... دوباره انگار از ترس راس کردی!... پسره هرزه!... تو انگار به آدمیزاد نبردی! 😏» همچنان کیر و خایه هامو با زیر تخمام رو میمالید. نمیدونم چند دقیقه داشت باهام حال میکرد. یدفه توی گوشم گفت:« دهنتو ول میکنم اما اگه صدات در بیاد مثل یه گنجشگ توی مشتم، جونتو میگیرم... میدونی که میتونم و برام مثل آب خوردنه!... فهمیدی؟» من با حرکت سر به سرعت تایید کردم.
دهنم رو ول کرد و گردنم رو از پشت گرفت... همونجور که تخمام رو گرفته بود... هولم داد و چسبوندم به کابینت... گردنم رو فشار داد و دولام کرد. صورتم رو مالید به صفحه روی کابینت... با خودم گفتم:« ای کاش اون کار رو نخواد باهام بکنه!» اما کرد! کونم رو که قمبل کرده بود رو شروع کرد مالیدن و گفت:« جووووون... چه کون گردی داری جوجه رنگی کردنی من!...» کونم رو نوازش میکرد و دستش رو میبرد لای شکاف کونم... بدنم میلرزید... نفس نفس میزدم از ترس. یدفه ��حساس سوزش کردم... تا اومدم چیزی بگم یه مشت زد توی دهنم و گفت:« خفه شو... مگه قرار نشد جیک نزنی!... همین جا سگ کشت کنم؟...» ساکت شدم. حنانه داشت مثل یه فنچ منو انگشت میکرد. اشکم دراومده بود... هی میگفت:« شل کن... شل کن کونی من!...» هر کار خواست باهام کرد... از طرفی انگشتاش رو تو کونم فرو میکرد و از طرف دیگه کصش رو به یه طرف کونم میمالید. بعد از چند دقیقه یدفه انگشتش رو در آورد و کرد توی دهنم... گفتم:« توله سگ آشغال... بخورش... تمیزش کن!...» ناخون بلند داشت و من مجبور شدم گوهم رو از زیر ناخوناش زبون بزنم و پاک کنم. بعدشم یه اسپانک سفت خرجم کرد و ولم کرد...
به قدری تحقیرم کرده بود دوس داشتم همونجا و همون لحظه بمیرم!... دوس نداشتم صورتمو از روی کابینت بردارم... حنانه چراف هالوژن ها رو روشن کرد و نشست روی صندلی غذا خوری و گفت:« خب... خب... خب... بلند شو آبجی ببینه! 😏😜😆» بی اختیار اطاعت کردم و کمرمو راست کردم. خون مقعدم از لای پاهام جاری بود... بدنم لخت لخت بود... حنانه با تمسخر و تحقیر گفت:« خب... یه چرخ بزن ببینم...» یکم چرخیدم... گفت:« کامل گوساله... کامل و آروم بچرخ تا ببینمت» اون داشت انتقام میگرفت ازم. برای چند دقیقه من اروم میچرخیدم و حنانه با تیشرت گشاد و پاهای عضلانیش که برهنه بود منو نگاه میکرد و زبونش دور لبهام میچرخید.
بعد از چند دقیقه بلند شد و بی اعتنا بهم رفت سراغ یخچال... یه شیشه آب برداشت و رفت... من که نمیدونم چم بود و احساس عجیبی داشت همونجا یر جام ایستاده بودم و صدای پاهای حنانه که از پله ها بالا میرفت رو میشمردم... احساسم انگار آمیخته ای از ترس... حقارت... و شوک عصبی بود!
فقط خدا خدا میکردم که ای کاش دیگه تموم شده باشه... ای کاش دیگه بیحساب شده باشه باهام... ای کاش!
قسمت بعدی:
3K notes
·
View notes
Text
میخوام فرار کنم
دوباره
بدو بدو برگردم توی نقطه ی امنم
رو تختم دراز بکشم
شاید لحاف پفی خنکو روم بکشم و ۲۳/۴ ساعتی چرت بزنم
شادم یه چیپس یا پفیلا باز کنم و یه فیلک ترکی بزارم که نیاز نباشه معنی ای از توش در بیارم
یا شاید پنجره هارو باز کنم و زیر سیگاری کنارم بزارم و دود کنم
شایدم همه ی این کارهارو باهم انجام بدم
بعد که خیلی چیل بودم صدای ملون رو از پشت پنجره یا روی ایوون اتاقم یا حتی پنجره اشپزخونه بشنوم و ببا وجود اینکه میخوام به لش کردنم برسم برم و بهش بگم که بیاد پیشم
شاید بهم نگاه کنه و چند لحظه ای نزدیک نشه
شاید از پنجره آشپزخونه بره حیاط اتاقم بگرده
شایدم بعد کلی خواهش که دارم سیگار میشکم بوش میره تو هال افتخار بده بیاد تو اتاقم
احتمالا اخرش دلم نمیاد و برای اینکه اذیت نشه سیگاری که تازه روشن کردمو خاموش کنم
چند دقیقه ای پیشم میمونه
همه جارو بو میکشه انگار اولین بارشه میاد تو اتاقم
شاید اگر حال کرد بیشتر پیشم بمونه و حتی رو تشک کنارم لش کنه
ولی خیلی طول نمیکشه که مجبورم میکنه دوباره بلند شم و پنجره رو باز کنم تا بره تو هال پیش مامان یا تو اتاق نفس
ولی الان اینجام
اینبار یکم بیشتر صبر میکنم
روی مبل کافه ای که هنوز افتتاح نشده لم دادم و استرس اینو میکشم که از پس این کار بر میام یا نه
به پوکساید خوردن فکر میکنم ولی خوشحال میشم از اینکه همراهم نیست
آهنگی که به بلوتوث کافه وصله رو استپ میکنم چون فعلا بسه
تارا بهم توی گوشیش یه دختره با استایل بوهو شاید؟نشون میپه و بهش میگم جالبه و دوباره به نوشتن ادامه میدم
چند دقیقه قبل از بازکردن تامبلر توی اینستا میگشتم و استوری حسین رو دیدم مبنی بر این موضوع-
جهان:چیزی که سهمته تو رو پیدا میکنه
براش نوشتم کاش واقعا همینطور بود.
و الان که در حال نوشتن بودم جوابم رو داد:بیا فرض کنیم همینطوره.
خیلی خب
فرض میکنیم همینطوره
فرض میکنم تو راه درستم تا به راه درست برسم
این تنها راه نیست اما درست ترین راهه
پس امیدوارم تپش های قلبم ارومتر بشه
و به خودم تکیه کنم
نه قرص
نه سیگار
متین صاحبکارم صدام کرده پس فعلا میرم که به راهی که توش هستم برسم
فعلا تا قدم بعدی.
1 note
·
View note
Text
من همه چیو ایگنور میکنم
من به چیزهای سخت توجه نمیکنم
من خوشحالیم رو از موفقیت میگیرم ن از چیز دیگه ای
من در به در لحظه به لحظه دنبال تایید بقیه ام
من همه کارهامو دارم عقب ميندازم
من اگه سرمرنتای ۵۰ نخورم اصلا خوشحال نیستم
من نمیخوام دیگه سرمنتا بخورم
من یادم نمیاد چه جوری نقاشی میکردم.
من یادم نمیاد چه جوری از کتاب میخوندم
من یادمه وقتی که از نقاشی اینقدر راضی نبودم که گریه کردم
من یادمه وقتی تصمیم گرفتم دوست پیدا نکنم و با تارا باشم
من یادمه وقتی شیر موز داشتم
من یادمه وقتی دستامو باز میکردم و میچرخیدم، الکی، و درجواب اینکه چیکار میکنی؟ دعا میکنی؟ گفتم آره.
من یادمه وقتی پلاک پراید رو حفظ کردم
من یادمه وقتی مرغ با فلفل دلمه ای خوردم
من یادمه سوپ دوست داشتم
من یادمه آش لبو خوردم و دوست نداشتم
من یادمه وقتی از پست اف اف سرم داد زدن
من یادمه شب قبل اینکه تارا به دنیا بیاد رک
من یادمه که با گوشی بابا پوکی( نمیدونم دقیقا چی بود) بازی میکردم
من یادمه وقتی بابا برای مامان گوشی خرید. و به نامش کرده بود. ( یا قرار بود بکنه؟)
من صدای جارو کشیدن رفتگر آخر شب ها رو یادمه
من خوردن گردو و پنیر رو تو آشپزخونه یادمه
من لباس پوشیدن جلوی بخاری رو یادمه
من خوردن های بای اون دختره رو یادمه. من گشنم نبود. فقط دلم میخواست بخورمش. و لذت میبردم از اینکه کسی قرار نیست بدونه من بودم. و اون ناراحت میشد. بدون اینکه بتونه ثابت کنه یا مقصری پیدا کنه ( با اینکه تهش اینجوری نشد)
من جشن تکلیف ام رو یادمه
من اینکه تو گروه سرود نرفتم رو یادمه
من مسابقه گروه سرودنون تو راهنمایی رو یادمه
من تمریناشو یادمه
من یادمه میخواستم بمیرم
من یادمه یه کانال دپ زده بودم با عسل
من عسل رو یادمه
من هستی رو یادمه
من یادمه قرار بود زنگ تفریح ها نرم تو حیاط و چه احساسی داشت
من یادمه موقعی که کلیپس گل دار بزرگ مد بود و نمیذاشتن تو مدرسه بزنیم
من یادمه روز اول دانشگاه حضوری رو
من روز اول کلاس داشنگاه غیر حضوری هم یادمه یادمه که تشکیل نشد
من یادمه که موهامو بافته بودم و ورزش کرده بودم قبل اینکه رتبه های کنکور بیاد
من یادمه که تخم مرغ تست غلات نون و پنیر و کاهو میخوردم
من یادمه هفته ای که قرار بود ۴۰۰ تا کالری بخورم
و نتونستم یک هفته اش کنم
من یادمه سرچ کردن کالری غذا هارو
من یادمه اونموقع ذهنم آرومتر بود
من یادمه وقتی دستامو زخم میکردم حالم بهتر میشد
من یادمه وقتی قرص تو آب حل کردم و خوردم
من یادمه وقتی یه عالمه قرص خوردم و رفتم بیمارستان
من یادمه اون احمقایی که اومده بودن بالاسرم اونجا
من یادمه وقتی از گرامری استفاده میکردم
من یادمه وقتی داشتم پایتون یاد میگرفتم
من اولین باری که ویدئو ساتسی رو دیدم رو یادمه
من یادمه وقتی تارا کوچیک بود و با دست ماکارانی میخورد
من یادمه وقتی با تارا کارتون میدیدیم
من یادمه وقتی با تارا تو ماشین چهارشنبه برگشتنی از مدرسه آهنگ های عمو پورنگ رو میخوندیم
من یادمه وقتی پینترست رو پیدا کردم
من یادمه وقتی کفش سنگم رو خریدم
من یادمه وقتی نانی خوردم و دندونم افتاد
من یادمه وقتی نون بربری با پنیر خوردم و کیف داد ولی نباید میخوردم
من یادمه شیشه در ساختمون مون اینه ای بود
من یادمه وقتی مامان از خونه بیرونم کرد
من یادمه وقتی کتاب علوم ترسناک گیاهان رو میخوندم و از روش با کاغذ پوستی شکل هاشو میکشیدم
من یادمه وقتی ویدئو گیاه گوشت خوار ر دیدم
من یادمه وقتی به آهنگ های حامد زمانی گوس میدادم
من یادمه وقتی اون پوستر خامنه ای رو گرفتم
من یادمه وقتی کسی جدیم نمیگرفت
من یادمه وقتی خونه مامان بزرگه میرفتیم
من یادمه روزی که مرد
من یادمه روزی که فهمیدیم مامانیی سرطان داره
و من آزمایشش خوندم
من یادمه وقتی اون کتابه رو خریدیم که راجع به این بود که آدمای مختلف چه جوری دعا به خدا میکنن بچه های آلمانی به زبان آلمانی...
من یادمه روزی که مامانی عمل کرد
من یادمه وقتی ��و یازدهم حالم خوب نبود
من یادمه شبای کنکور چه روتین داشتم
و صبح هاش
من یادمه وقتی تو آزمون رانندگی قبول شدم
من یادمه وقتی سرم داد زد
من یادمه وقتی تارا داشت لبو میخورد
من یادمه وقتی خرگوشه مرد
من یادمه وقتی بابا ظرف شیکوتد
من یادمه وقتی مامان داشت تهدید میکرد این چاقو رو میکنم تو شیکمم
من یادمه وقتی مامان حالش بد سده بود
من یادمه وقتی اول بار پروپرانول رو خورد کردم
من یادمه وقتی اولین آهنگ تیلور رو گوش دادم
من یادمه وقتی اولین آهنگ هالزی رو گوش دادم
من یادمه وقتی گوشی سفیده رو خریدیم
وقتی گوشی سفیده رو از دیجی کالا خریدیم
وقتی این گوشیو خریدیم
وقتی ایربادهامو خریدم
من یادمه وقتی پلان هامونو رو زمین محوطه داشنگاه با گچ کشیدیم
من یادمه وفتی اولین ویدئو ساتسی رو دیدم
من یادمه وقتی پسوورد تامبلر ساتسی رو گیر اوردم و بازش کردم
0 notes
Text
انواع سامبره : بلکه آیا او خوب و صادق است، چه دوست داشته باشد و چه دوست داشته باشد."—"آه، دختر! عشق آشپزخونه غمگین رو نگه میداره و بد غذا میده همراه با نان و نمک.»--"اما وحدت و رضایت از اقامت با او لذت میبرند، و این فصل نان و نمک را با لذت روزگارمان مینوشند." موضوع آبستن نان و نمک تا زمان الک شدن ادامه یافت شب بسیار سپری شد. رنگ مو : آخرین کمانچه در رقص عروسی بود استراحت از زحماتش اعتدال متای عاقل که با جوانی و زیبایی در کنار او بود، وانمود می کرد که کاملاً محدود است شادی، ��س از رد یک پیشنهاد سودمند، منجر شد مادر حدس می زند که طرح برخی از چنین تجارت نمک ممکن است در حال حاضر در قلب باکره ترسیم شده است. انواع سامبره انواع سامبره : او نتوانست حدس بزند شریک تجاری در لین، که او هرگز باور نکرده بود که او درختی برای ریشه زایی در قلب متای دوست داشتنی خواهد بود. او نگاه کرده بود بر او فقط مانند یک پیچک وحشی که به سوی همه امتداد دارد شاخه همسایه، به وسیله آن بالا برود. این کشف[صفحه 21] شادی کوچک او را به دست آورد. لینک مفید : سامبره مو اما او هیچ اشاره ای نکرد که او آن را ساخته است. فقط با روحیه اخلاق سختگیرانه خود، دوشیزه ای را مقایسه کرد که بگذار عشق، قبل از دعای روحانی، در قلب او لانه کند، به یک سیب کرم خورده که برای چشم مفید است، اما دیگر برای چشم مفید نیست کام، و بر روی قفسه گذاشته شده است. انواع سامبره : دیگر مورد توجه قرار نمی گیرد، برای مضرات کرم مغز درونی خود را می خورد و نمی توان آن را بیرون آورد. او در حال حاضر از اینکه دوباره در برمن سرش را بالا بگیرد ناامید شد. به او تسلیم شد سرنوشت، و در سکوت آنچه را که فکر می کرد اکنون تغییر نخواهد کرد، تحمل کرد. لینک مفید : انواع سامبره مو در همین حال شایعه داده شدن متای مغرور به هاپ کینگ ثروتمند سبد، در سطح شهر پخش شد و حتی در اتاقک فرانتس به صدا درآمد در کوچه فرانتس از شنیدن این داستان با خوشحالی منتقل شد تایید شده؛ و نگرانی پنهانی که مبادا رقیب ثروتمندی را اخراج کند او از دل آن دوشیزه عزیز دیگر او را عذاب نمی داد. انواع سامبره : او الان بود معین از هدف او; و معما، که برای هر یک ادامه یافت مشکل لاینحل، هیچ رازی برای او نداشت. عشق قبلاً تغییر کرده بود ولخرج به یک دلتنگی; اما این برای یک جوینده عروس بسیار بود کوچکترین توصیه، هدیه ای که در آن دوران بی ادبانه بود. لینک مفید : سامبره یخی نه با چنین ستایشی و نه با چنین پودینگی که در ماست، ثواب نمی شود قرن مجلل هنرهای زیبا در آن زمان فرزندان مازاد نبودند، اما از روی نیاز و ضرورت در آن زمان هیچ استاد دوره ای نبود دانشآموزان پراگ را نجات دهید، که سمفونیهای جیرجیرشان الف سکه خیریه درب درب ثروتمندان فدای دوشیزه عزیز خیلی عالی بود. انواع سامبره : که بتوان آن را با یک سرناد جبران کرد. و حالا احساس اوست پراکندگی جوانی خاری در روح فرانتس شد. بسیاری از الف با لمس کردن مونودرام، او با یک O و Ah شروع کرد و به گذشته خود التماس کرد جنون: «آه متا» با خود گفت: چرا من تو را نشناختم؟ زودتر! تو فرشته نگهبان من بودی، تو مرا از شر آن نجات دادی. لینک مفید : سامبره و امبره چیست تخریب. آیا می توانم سال های از دست رفته ام را دوباره زندگی کنم و همانی باشم که بودم، اکنون دنیا برای من الیزیوم بود و برای تو آن را به عدن تبدیل خواهم کرد! دوشیزه نجیب، خودت را فدای یک بدبخت، به گدای که دارد هیچ چیز در جهان نیست جز قلبی پر از عشق و ناامیدی که او می تواند. انواع سامبره : هیچ سعادتی را که سزاوار آن هستی به تو تقدیم نکن. بارهای بی شمار، در با عصبانیت این طنزهای رقت انگیز، او با عصبانیت به پیشانی خود کوبید، با فریاد توبه آمیز: «ای احمق! ای دیوانه! تو هم عاقل هستی دیر." عشق اما کار خود را ناقص نگذاشت. قبلا بود یک تخمیر سالم در روح او ایجاد کرد. لینک مفید : سامبره موی فر الف[صفحه 22]تمایل به قرار دادن در استفاده از قدرتها و فعالیتهای خود، تا سعی کند از قدرت خود جدا شود یا خیر عدم وجود: اکنون او را به تلاش برای اعدام تحریک می کند این اهداف خوب در میان بسیاری از حدس و گمان ها که او برای آن سرگرم کرده بود استخدام مالی ویران شده. انواع سامبره : منطقی ترین و امیدوارکننده ترین بود این: برای زیر گرفتن دفتر کل پدرش، و هر چیز کوچکی را در آنجا یادداشت کند که به عنوان گم شده مشخص شده بود، با نمای عبور از زمین، و برداشت، اگر چنین بود که هنوز یک قفل گندم وجود دارد جمع آوری شده از این گوش های غفلت شده. لینک مفید : تفاوت آمبره و سامبره چیست با تولید این شرکت، او سپس مقداری ترافیک کمی را آغاز می کند که به زودی آن را دوست دارد در تمام نقاط جهان گسترش یافته است. در حال حاضر، در چشم او، او کشتی هایی در دریا داشت که با اموالش حمل می شد.
او به سرعت برای اجرای هدف خود اقدام کرد. انواع سامبره : آخرین طلایی را تغییر داد قطعه ای از میراث او، تخم ساعتی پدرش،[5] به پول و با آن یک نق سواری خرید که قرار بود او را به عنوان یک تاجر برمن حمل کند به دنیای گسترده. [5]قدیمی ترین ساعت ها، از شکلی که داشتند. لینک مفید : سامبره مو بلند نامگذاری شدند ساعت-تخم مرغ با این حال، جدایی با متای زیبایش به درد قلبش خورد. "چی آیا او فکر می کند،" با خود گفت: «از این ناپدید شدن ناگهانی، وقتی دیگر او را در راه کلیسا نخواهی دید؟ آیا او به تو توجه نخواهد کرد به عنوان بی ایمان، و تو را از قلب خود بیرون کند؟" این فکر آزار داد. انواع سامبره : او به شدت؛ و برای مدت زیادی نمی توانست به هیچ مصلحتی فکر کند برای توضیح دادن قصدش به او اما در نهایت عشق مبتکر این ایده را پیشنهاد کرد. لینک مفید : سامبره موی فر که از منبر به او دلالت کند غیبت و هدف آن با این دیدگاه در کلیسا که داشت در حال حاضر طرفدار درک مخفی عاشقان، او خرید دعای یک مسافر جوان و ترتیب خوش او امور;" که قرار بود ادامه داشته باشد، تا اینکه دوباره بیاید و پولش را بپردازد.
0 notes
Text
دخترم، لنا (۲)
با دستهای عضلانی و قطورش پسره رو چسبونده بود به دیوار تراس و داشت لبهاشو میخورد... لباس مجلسی مشکی و خوشگلش از گردن تا بالای باسن باز بود و عضلات ورزیده کمرش شامل ذوزنقهای و عضلات کتف و فیله کمرش که ورزیده و بیرون زده بودن زیر اون پوست سفید برق میزد. کولهاش به قدری برجسته و ورزیده بود که گردن کلفتش قابل تفکیک از اون کول های عضلانی نبود. موهای طلایی خوشگلش رو دو گوشی خرسی بسته بود و ظرافت و زیبایی خیره کننده اش با منظره کمر و سرشونه ها و بازوان عضلانیش یه پارادوکس معرکه ساخته بود. مچ های ضعیف پسره توی پنجه های قدرتمند لنا بود و بالا تنه افعی شکل دخترم روی بدن پسره کاملا سایه انداخته بود. باسن عضلانی و قدرتمندش چاک های بزرگ لباس رو کاملا باز کرده بود و منظره سرینی های پهن و ورزیده اش با عضلات دو سر پشت رون و چهارسر هایی که از دو ژرف بیرون زده بود و دو قلو های حجیم پشت ساقش که همه مثل بلور میدرخشیدن شکوه و جلال و جبروت لنا رو به رخ میکشید. من اما بدنم یخ کرد تا اونا رو دیدم. اصلا انتظار نداشتم دخترم رو با دوس پسرش در حال معاشقه توی تراس ببینم چون لنا همیشه آزادانه در حضور من با عرفان معاشقه میکرد!... یه لحظه با خودم گفتم لابد جلوی چشم فامیل راحت نبودن... حرارتشون به قدری زیاد بود که متوجه حضور من نشدن... من اما سیخ های کباب روی سینی، توی دستم بود و قرار بود نهار رو آماده کنم. ترسیدم متوجه ی من بشن. سریع برگشتم داخل. مژده که با بدن عضلانیش زیر اون لباس مجلسی زرشکی رنگ مثل آفتاب میدرخشید.
مژده توی آشپزخونه با خواهرم در حال آماده کردن اقلام سفره ناهار بود؛ تا دید من برگشتم متعجب گفت:« سپهر؟... چی شد عزیزم؟... چرا برگشتی؟...» من سعی کردم با چشم و ابرو و با لب زدن جوری که مهتاب، خواهرم متوجه نشه به مژده بفهمونم که مشکلی هست... مژده هم سه شو گرفت. صدام رو صاف کردم و گفتم:« اووووم... گفتم اول برم آتیش رو روشن کنم که مبادا مگس روی گوشتا بشینه...» و یه اشاره به مژده کردم که بیاد توی اتاق تا براش بگم و گفتم:« عزیزم... آتش زنه رو کجا گذاشتی؟...» مژده هم همکاری کرد و گفت:« بزار الان خودم میام بهت میدم...» و جلو تر از من از آشپزخونه خارج شد. مهمونا حواسشون به صحبت و گپ و گفت بود و متوجه ما نشدن. دنبال مژده رفتم تو اتاق. مژده گفت:« چی شد سپهر؟...» من در حالی که از اضطراب راه میرفتم گفتم:« ای بابا... برو ببین تو تراس چه خبره؟... مگه لنا نمیدونه اونجا باید کبابها رو آماده کنم؟»
مژده بازو هامو گرفت و نگه ام داشت و تو چشمام زل زد و گفت:« لنا؟...عسلم... آروم باش و برام توضیح بده که چی شد یهو؟... لنا مگه چیکار کرده؟...»
- عزیزم... لنا با عرفان توی تراس لب تو لب بود... تمام!...
+ خب اینکه چیزی نیست عسلم... 🫤
- خب مژده جان... یه لب بازی معمولی نبود که خیلی شدید بود... خیلی... خیلی عمیق فاز گرفته بودن... اصلا متوجه من نشدن... راستش بدنم یخ کرد و شرمم شد!... 🥴
مژده با حالت لوس گفت:« آوووخی عسلکم!...» و منو تو آغوش عضلانیش بغل گرفت و ادامه داد:« فدای تو بشم که شرمت شد... 💋💋💋 لنا دیگه بزرگ شده... ۱۴ سالشه...» و مدام لبهامو میبوسید و نوازشم میکرد. ادامه داد:« تو تا حالا معاشقه اونا رو اینطوری ندیده بودی... آوووخی 💋💋💋»
- عزیزم... حالا اون هیچی... چطوری برم کباب درست کنم؟... میترسم لنا عصبانی بشه اگه مزاحمش بشم...
+ نگران نباش عشقم... بزار برم ببینم چه خبره خودم... یه فکری میکنم.
مژده لبهامو بوسید و از اتاق خارج شد. منم با تاخیر اومدم بیرون. دیدم که مژده رفت تو تراس و سریع برگشت و جوری نگام کرد و لبش رو گاز گرفت و چشماش رو خمار مرد که براش راس کردم. با لب زدن گفت:« اووووووف... خیس شدم که! 🫦🫦🫦🤤🤤🤤» اشاره کردم که:« حالا چیکار کنیم؟...» با اشاره و لب زدن گفت:« میدونم چیکار کنم!...» مژده بعد از چند دقیقه رفت سراغ تلفن بیسیم و زنگ زد روی گوشی لنا. گوشیش روی جزیره آشپزخونه بود. میدونستم که حالا اپل واچش هم ویبره میخوره... صدای گوشی بلند شد و مژده شروع کرد به صدا زدن مژده:« مژده جان عزیزم... گوشیت داره زنگ میخوره... عشقم کجا رفتی؟... مژده جان؟...» مژده سراسیمه گفت:« جانم مامان؟...» مژده گفت:« عزیزم... بیا گوشیت خودشو کشت... بابا هم میخواد کباب ها رو توی تراس درست کنه... بیا که دیگه کم کم ناهار رو بخوریم...» خلاصه قضیه بخیر گذشت و لنا با عرفان جونش بعد از چند دقیقه جوری که کسی متوجه نشه کجا بوده به جمع اضافه شدن. مهمونی اون روز که به مناسبت سالگرد ازدواج منو مژده بود به خوبی و خوشی تموم شد.
و اما... مدرسه جوری کلاسهای تربیتی رو پیش میبرد و دخترا رو به اردو میبرد که توی سن ۱۳ سالگی هر دختری حتما دوس پسر داشته باشه. دوس پسری که از میبایست آخر هفته ها میومد به اتاق دخترا توی مدرسه و اونا یه ۲۴ ساعت باهم وقت میگذروندن. اکثر دوس پسرهای دخترا هم پسرهای معمولی اسکینی بودن. لنا ۱۴ سالش بود و قرار بود یک ماه از تابستون رو توی خونه باشه. توی اون یک ماه عمده اوقاتش با دوس پسرش وقت میگذروند. عرفان!... یه پسر ۱۷ ساله ورزشکار که قد بلندی داشت اما بی تعارف، با اینکه جثه اش از لنا بزرگتر بود در برابر لنا مورچه محسوب میشد. لنا خیلی خیلی قدرت بدنیش از عرفان بیشتر بود و من چندتا چشمه دیده بودم. عرفان تقریبا همیشه خونه ما بود. پسر خوبی بود و مطیع مطلق لنا بود. لنا هم خیلی دوستش داشت و راحت و در حضور جمع باهم معاشقه میکردن. منتها من تا اون لحظه توی تراس این سطح از معاشقه اونا رو ندیده بودم. مژده که رابطه خیلی گرمی با لنا داشت از انتخاب لنا خوشش اومد. من شاهد شور و طراوت و شادابی دختر ۱۴ ساله عضلانی خودم بودم.
1K notes
·
View notes
Text
پنجرهی آشپزخونه سمت خیابون ارباب همیشه باز بود. سروصدای ماشینها همیشگی بود. کافه و پت شاپ رو به روییمون، صدای هود پس زمینهی جلز و ولز پختن کردن غذای ناهار فردا و صحبتهای بچههای اتاق دو. اتاقمون کوچیک بود، کلید رو توی کفشها قایم میکردیم، صبحها با لرز توی صف دستشویی میموندیم، موزیک همیشگی بچههای اتاق دو و سه، چمدونهام و اشتیاقم برای آینده. برای یک ثانیه دلم برای اون روزها تنگ شد. رنگ اون روزها زرد بود.
0 notes
Text
اول شهریور 1402/ فال؟
give me a fucking break.
مامان خیلی یهویی و بی مقدمه برگشت گفت فال گرفته بودم واسه تو چند ماه پیش، هی اصرار کردم که کی دقیقا گفت 8-9 ماه پیش. اینجورم واقع دوست دارم تصور کنم که 8-9 ماه پیش که مامانم مشغول فال گرفتن درباره من بود من تو چه دنیایی سر میکردم.
بهم گفت که طرف بهش گفته خیلی عجله داره که از ایران بره، میره اونجا و موفق هم میشه ولی نمیتونه تنها بدون تو زندگی کنه. ییا تو میری پیشش یا اون میاد پیش تو. گفت 2 تا بچه میاره یکی دختر و یکی پسر. از توی آشپزخونه داشت بلند بلند توضیح میداد که من به خودم اومدم دیدم لبخند زدم. هیچوقت به این خرافه ها باور نداشتم، هیچوقت دنبالشون نمیرفتم، همیشه دنبال فکت و چیزی هستم که اثبات شده باشه. ولی اینجور مواقع تو لحظه ای که خیلی ناامیدم از شرایط، دوست دارم بدونم که توی آینده چی سراغم میاد که خیالم راحت بشه بالاخره همه تصمیماتی که میگیرم داره منو تو مسیر درستی قرار میده. هرچقدر بخوام ایگنور کنم بگم که نه باورش ندارم، ته دلم دوست دارم همین مسیر باشه. کاش واقعا زندگی همین بود. یعنی بهمون میگفتن که این مسیر و اهدافیه که داری. یا بهشون میرسی یا نه. ولی این چیزیه که باید ازشون رد بشی. منی که همیشه مضطربم دوست دارم بدونم که حتی کی و چجوری میمیرم. چون خیالم راحته.
چندین سال پیش وقتی که مامان انگار هنوز ازدواج نکرده بود، با خاله افسانه رفته بودن پیش یه خانومی که گویا خیلی دست داره تو این قضایا. :))
برگشته به مامانم گفته تو با یه نفر ��زدواج میکنی که اول اسمش ر داره و سه تا بچه میاری و بعد میرسه به یه جایی درمورد بابا که حرفشو متوقف میکنه، که حالا اینا بعدا این رو طوری تعبیر میکنن که بابا به خاطر سرطان فوت میکنه. چندین سال بعد مامانم تو حافظیه یه آقایی رو دیده که گویا به گفته خودش از نوادگان حافظ بوده. واسه همه مجانی فال میگرفته و به مامانم میگه که دخترات معلم میشن.
نمیدونم شاید مثلا مغز آدم اینطوری کار میکنه که میخواد یکی بهش تایید بده و خودش رو ناخودآگاه تو اون مسیر میبینه. مثلا به نظرش قابل اطمینانه که آدم اون حرفی که اون یارو بهش زده رو دنبال کنه چون یکی بهش این اطمینانو داده. بنظر من افکار آدم خیلی میتونن قوی باشن و تاثیرگذار.
همیشه اینجور مواقع به بقیه اون چیزی که میگم اینه که نه من علاقه ای ندارم آینده رو بدونم و دارم زندگیمو میکنم و هرچی شد، شد. حقیقتش همینطوری فکرمیکنم. دوست ندارم برم پیش فال گیر که آینده که که من قرارا زندگیش کنم رو واسم توضیح بده. هرچند که اعتقادی هم اصلا به این خرافه ها ندارم ولی هرازگاهی بدم نمیاد موضوع بحث ها از این صحبت ها بشه. جالبه برام وقتی میبینم خیلی ها ماهانه به حرف هایی که فالگیرها بهشون میزنن تکیه میکنن برای ادامه زندگیشون. انگار اضطرابشون مثل من از آینده از بین میره یا حداقل کم تر میشه. ولی من دوست دارم زندگیم رو کنم.
یعنی نمیخوام به این فکرکنم که قطعا 2 تا بچه میارم، چون تو خودم هیچوقت چنین چیزی رو نمیبینم. البته همیشهِ همیشه از بچگی حتی توی بازی هام دوست داشتم بچه به سرپرستی بگیرم چون بنظرم دنیا کثیف تر از اینه که آدم از خودش با اراده خودش بچه ای بیاره که بعدا خودش هم تو این گوه غلت بزنه. اگر بچه ای قراره داشته باشم میدونم که قطعا به سرپرستی گرفتم. شایدم البته منظور گربه اس؟ :)))) چون کاملا تو خودم میبینم که چندین گربه داشته باشم.
شایدم دوست ندارم راجع به آینده بدون چون دقیقا از 10 دقیقه پیش که مامان بهم اینارو گفت دارم اینجا کسشر مینویسم که اعتقادی ندارم ولی علیرغم این ا ز جزئیاتش صحبت میکنم. خیلی وقت ها حقیقتش حس میکنم ما آدما واقعا هممون کسخلیم، حاضر نیستیم به چیزی که احمقانه بنظر میرسه اقرار کنیم ولی از درون میخوام که اون اتفاقه بیفته. شایدم فقط من همینم. ولی از اونجایی که هیچ یک آدمی خاص نیست میدونم که حدقال چندصد میلیون آدم دیگه هستن مثل من و احساس تنهایی نمیکنم.
---
سه پایه گوشی که سفارش داده بودم رسیده. هفته پیش سر یه ایمپالس که الان که دارم کتاب میخونم خوب میشد ولاگش میکردم و روش صحبت میکردم. همیشه دوست داشتم چنل یوتیوب داشته باشم. از سال 2012 اینا بود فکرکنم که ویدئوهای رقص یونیتی این دایورسیتی رو میدیدم و پیگیرانه پیشرفت ژاده چینوئت رو میدیدم. اما چمبرلی�� رو زمانی دیدم که خیلی افسرده و گوشه گیر شده بودم و دیدن ویدئوهاش بهم حس اینو میداد که یکی تو آمریکا هم داره مسیر منو میره.
دوست دارم ویدئو یوتیوب بسازم و نمیخوام اورتینکش کنم واسه اولین بار. هدفم معروف شدن نیست. میخوام فقط خالی شم و یه چیزی تولید کنم.
0 notes
Text
بعد از اینکه بخاطر پخش گسترده مواد مخدر دستگیر شدم:
آقای قاضی خودشون میگفتن جای زن تو آشپزخونه است🎀
0 notes
Photo
#تصویرروز / این عکس در #کرمان دیده شده، شهرداری این بنر رو زده، به مناسبت #دهه_زجر در شهر نصب کرده. مشخص نیست ارتباط پیشبند و کفگیر و ایران استوار، و چهل و چهارسال افتخار" چیست؟ هدفِ جمهوری اسلامی سرکوب زنان بود بخاطر رسیدن به اهداف پلید خودش، چون میدانست با قدرت گرفتن زنان، جایی برای دیکتاتوریاش وجود نخواهد داشت. زنان قدرتِ تغییر دارند و جمهوری اسلامی زنان را فقط برای آشپزخونه میخواهد ،چون میترسه از اینکه گفته شده کاوهی آینده ایران، زن است. @irbr.news https://www.instagram.com/p/CoT9du_sPXI/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
Photo
سلام دوستان امروز اومدیم با یک #پست کاربردی دیگه. اول از همه بگم این پست رو #لایک و #سیو کنید که خیلی به دردتون میخوره😉 خیلیامون بازی با #چاشنی و #ادویه ها رو دوست داریم😍 و شرط اول استفاده از ادویه ها دونستن زمان صحیح #نگهداری شونه که تا چه مدت این #عطر و #بو ماندگاری داره. اگه تو هم میخوای بدونی این پست و از دست نده✅ #عطاری #عطار #آشپزی #آشپزی_آسان #طعم_اینه #ماندگاری #آشپزخونه #عطار #اکسپلور #ادویه_ترکیبی #تهران #گنبدکاووس (at Explore اکسپلور) https://www.instagram.com/p/Ch_zSkyMZrW/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#پست#لایک#سیو#چاشنی#ادویه#نگهداری#عطر#بو#عطاری#عطار#آشپزی#آشپزی_آسان#طعم_اینه#ماندگاری#آشپزخونه#اکسپلور#ادویه_ترکیبی#تهران#گنبدکاووس
0 notes
Photo
سلام✋ قدم به روی چشم چارگل بگذارید... چهلتکه های چارگل دوخته شده از پارچه هایی که با دقت انتخاب میشن با وسواس کنار هم چیده میشن و از دل و جون کوک میخورن... @chargol_patchwork @chargol_patchwork @chargol_patchwork #چارگل #چهلتکه#پارچه #نوستالژی#رنگی #قدیمی#شاد #رومیزی#دوخت #کیف#دست_دوز #دکوراسیون #خونه#آشپزخونه https://www.instagram.com/p/CI-PzmqgPQP/?igshid=kbfndb1jm5p1
0 notes
Photo
. 💥 پاک کننده سطوح کلین تک غفاری 💥 ✅ پاک کننده قوی ✅ قدرت براق کنندگی بالا ✅ نحوه استفاده آسان 🔹 کاربردها: از این محصول جهت پاک کردن سطوحی نظیر وسایل آشپزخانه، اجاق گاز، ماهی تابه، سینک، وان حمام، شیرآلات، کاشی وسرامیک، رادیاتور، سرویس های بهداشتی، سطوح استیل، دوچرخه، هود و ... استفاده می گردد. #خیالت_چسب #چسب_غفاری #غفاری #ساخت_ایران #گاز_پاک_کن #کلینتک #کلینتک_غفاری #پاک_کننده #پاک_کننده_خونگی #پاک_کننده_گاز #پاک_کننده_اجاق_گاز #پاک_کننده_سینک #وان #پاک_کننده_سطوح #تمیزی #آشپزخونه #پاکیزگی #پاک_کننده_آشپزخانه #ghaffari #adhesiv #madeiniran #ghaffari_adhesive #cleantec #cleantec_ghaffari #cleaner #kitchencleaning #kitchenclean #ovencleaning #ovencleaner #homecleaning (at Tehran, Iran) https://www.instagram.com/p/CIfUVlqjPli/?igshid=jjnvngiq74sq
#خیالت_چسب#چسب_غفاری#غفاری#ساخت_ایران#گاز_پاک_کن#کلینتک#کلینتک_غفاری#پاک_کننده#پاک_کننده_خونگی#پاک_کننده_گاز#پاک_کننده_اجاق_گاز#پاک_کننده_سینک#وان#پاک_کننده_سطوح#تمیزی#آشپزخونه#پاکیزگی#پاک_کننده_آشپزخانه#ghaffari#adhesiv#madeiniran#ghaffari_adhesive#cleantec#cleantec_ghaffari#cleaner#kitchencleaning#kitchenclean#ovencleaning#ovencleaner#homecleaning
0 notes
Text
2 خرداد
داشتم فکرمیکردم که هرچقدر که زبان اموزای جدیدی میگیرم و میبینم چقدر توی زندگیشون تو هر فیلدی دستاوردهای خفنی داشتن، بیشتر حس آندر-اکامپلیشد بودن بهم دست میده. و یادمه که سری قبلی که با اون موسسه کسشره بودم، قشنگ سر این که شاگردام جراح بودن یهو انگزایتی وحشتناک گرفتم و درعرض یه هفته اومدم بیرون و تمام مدت روی تختم داشتم به شوفاژ کنار تختم زل میزدم. انقدر قرص خورده بودم که نمیتونستم حس کنم اکسیژنی وارد بدنم میشه. یه لحظه یادمه از تخت بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه ولی یادم نیست مسیر رو چطوری طی كردمکردم، یادمه هشیار نبودم انگار همه جا تار بودم و داشتم تلو تلو میخوردم.
واقعا اینا چه بلاهایی بودن که من سر بدنم خودم آوردم؟
درسته که نباید خودمو با کسی مقایسه کنم، چون در وهله اول اونا پولدارن :)) با مادر پدرهایی که معلومه بچه هاشون رو انقدر دوست داشتن که علناَ همیشه همراهشونن. ولی خب مگه میشه نخوای خودتو مقایسه کنی و همیشه حس یک آدم اضافه که داره اکسیژن هدر میده نداشته باشی؟ مگه میشه حس نکنی که توعم میتونستی یکی از اونا باشی چون تواناییشو داری فقط حمایت و پولشو نه.
من ریدم تو این کاپیتالیسم.
الان باز چندوقته كه هي ميخوام بيام بيرون از اين كارم؛ اين عادت تخمي من اينطوريه كه تا به يه چيزي فكرميكنم ديگه نميتونم اونو از سرم بيرون بندازم و هي مصمم تر ميشم. خوشحال نيستم تو اين كارم و همش واسه درآمديه كه درميارم منتظرم ماه ها سپري شن؛ ارتباطي با همكارا و بقيه اساتيد ندارم و اين منو خيلي دلزده كرده. البته اون ٦-٧ ماه پيش كه سوپروايزر جاكش بهم گفتم مقنعه سرت كن هم بي تاثير نيست رو انزجارم از اينجا. چون همش به اين فكرميكنم كه روز آخر كه ميرم حتي شال هم دور سرم نندازم و همينطوري برم وارد موسسه شم و ببينم اونجا چه گوهي ميتونن بخورن .
اگر بيام بيرون، يكي از زيان هاش اينه كه تنها درآمدم از يك دانه و يكي -كه-احتمال-زياد-قراره-شاگردم بشه رو دارم، و اين اصلا خوب نيست كه تلاشي نكردم كه تو اين چندسال شاگردهاي خودم رو جمع كنم؛ با توجه به روان ناسالمي كه من دارم باز هم فكركنم زير اون هم بزنم. بعد بيام بيرون باز بايد دست به دامن مامانم بشم واسه يه قرون. ولي الان خانوم-رئيسِ :))))))))))) خودمم. بيرون چيزي بخوام بخرم زنگ نميزنم واسم پول موردنياز رو بريزن؛ و اين حس استقلال خيلي كافيه واسم.
فكركنم جواب خودمو گرفتم > بيرون نميام. :))))
البته بازم فكر ميكنم به اين كه واسه آيلتس بايد يه چسه تمرين كنم و آلماني هزارپدر رو بخونم. فكركنم مشكل من درحقيقت كار نيست، برنامه ريزي نداشتن و افسردگي و نااميديه.
---
فردا بايد برم دانشنامه امو بگيرم و درخواست ريز نمرات قابل ترجمه بدم، كاش زودتر انجام شه اين پروسه هاي چرت كاغذبازي بتونم برم دارالترجمه و همه چي بيفته روي غلتك. نميخوام حتي به پولي كه واسه تمكن نداريم هم فكر كنم. انجام ميدم مراحلو نشد، به كار ديگه ميكنم. من اينجا نخواهم موند.
ساعت ست كردم واسه خودم زيرش نوشتم سوتينتو عوض كن، فردا احتمالا وسط راه توي پله برقي بعد از اين كه يه عرزشي زل زد بهم خواهم فهميد كه سوتينمو عوض نكردم.
----
چندساعت با ن حرف زديم ؛ بعد از حدود يك سال. ديدم چقدر دوسش دارم و چقدر اشتباه ميكردم كه يه سال پيش ناراحت شده بودم از اين كه پيگير نشده بود بريم بيرون. بعد ديدم خودم اين يكي دو ماه كه با ح بيرون نرفتم به همين نتيجه رسيدم كه آدم خيلي وقتا مسيرش و هدفش از دوستاش جدا ميشه و واقعا نميتونيد هيچ زمانيو انتخاب كنيد كه وقت بگذرونيد؛ وقتش هم كه اوكي ميشه نميدونيد از چي بگيد انقدري كه يا مدام با هم حرف ميزنيد هيچي نداريد بگيد، يا اين كه انقدر ديگه هيچ نقطه مشتركي نداريد حرفي نداريد به هم بزنيد.
كلا عجيب شده همه چيز،
بهش گفتم اون همكلاسي دانشگاهت كه ازش خوشم ميومد الان چيكار ميكنه؛ عكساشو فرستادو فقط بايد بگم كه خيلي خيلي خوشحالم كه اصلا هيچوقت آدم ازدواجيايي اي نبودم، تصور ميكنم اگر يه وقت با اين كسايي كه تو اون سن ازشون خوشم ميومد حتي يه بار بيرون ميرفتم،. خودِ الانم تا ابد كرينج ميشد. يه آدم هوموفوبِ سكسيستي كه از كيم كاردشيان و اينا عكس ميذاره بدنشونو به رخ ميكشه. :)))))))))))))))))
واقعا باورم نميشه.
----
ديشب داشتم به اين فكرميكردم كه محسن شكاري دقيقا همسن من بود. عكس كودكيشو ميبينم، حس ميكنم يكي بود كه من باهاش مهدكودك ميرفتم مثلا. اصلا نميتونم تصور كنم. الان ميفهمم مامان چرا وقتي يكي همسن خودش فوت ميكنه ناراحت ميشه و تا روزها تو فكر ميره. تازه فوت كردن كجا و به قتل رسيدن كجا.
حكم سه نفر ديگه هم تاييد شده. واقعا ديگه توانشو ندارم. ميدونم هردفعه اينو ميگم؛ ولي دقيقا هردفعه بعد از هر اعدام و خبر وحشتناك ديگه مثل آدمي نيستم كه قبل خبر بودم.
ديروز واسم خيلي بد بود؛ صبح كه بيدار شدم متعجب بودم كه چرا انقد مودم بده؛ بعد سركلاس يهو به خودم زل زدم بادم اومد ديشب توي چه حالتي خوابم برده بود.
----
با ن راجع به بچه هاي دبيرستانمون كه رفتن و ازدواج كردن صحبت كرديم؛ دوست دارم اون دوست و همكلاسي اي بشم كه وقتي ميره همه ميگن آره ك هم رفت و از اول دوست داشت بره و فلان كارو كنه. يعني اشك تو چشمام جمع ميشه وقتي خودم رو اونجا متصور ميشم. يكي از بچه هامون كه ازنظر من خيلي موفقه چون به خواسته اش رسيد . الان چينه و بنظر من خفن ترين زندگي رو داره چون هميشه عاشق اين بود كه بره و با فرهنگ اونجا بزرگ سه.
منم مطمئنم كه اگر تو ايران كشته نشم قطعا خواهم رفت.
-
ريدم تو دهن خودم كه يه متن بدون اشكال نميتونم تايپ كنم.
0 notes
Text
مرسده (۳)
شب، شب عروسی داداش دومی مرسده بود. سام ۳۴ سالشه! عروسی توی یکی از باغ های شمیران بود. من قرار شد برم خونه خاله اینا و منتظر باشم تا مرسده از آرایشگاه برگرده. رفتم توی سوییت مرسده و مشغول تماشای عکسهای قدی آتلیه ای اون شدم که همه روی دیوار ها بود. واحد مرسده قفل لمسی جداگونه داره و با آسانسور هم برای رفتن به اون طبقه به کلید مخصوص نیاز هست. این معنیش اینه که خاله و شوهر خاله و داداشها نمیتونن بدون اراده مرسده به واحدش وارد بشن. تنها کسی که مرسده رمز در واحدش رو بهش داده، من هستم. من حول و حوش ساعت ۱۲ ظهر رفتم خونه خاله اینا و رفتم توی سوییت مرسده و بعد لذت بردن از عکس ها مشغول اصلاح کردن صورتم شدم تا قبل از اومدن مرسده دوش بگیرم. از حمام که بیرون اومدم دیدم صدا از توی آشپزخونه میاد. مرسده بود. با دیدنش خشکم زد! اون یه لباس از مروارید تنش بود. یعنی حتی یه وجب هم پارچه توی لباسش به کار نرفته بود. پشتش به من بود و کمرش تقریباً توی اون لباس برهنه بود. فقط چند تا بند از مروارید روی پایین کمرش ��ود و روی باسنش رو پوشونده بود و فقط تا زیر باسنش لباسش بلندی داشت. یقه لباس هم از مروارید بود و پشت گردنش رو پوشونده بود. ولی بقیه ی کمر لخت بود و تک تک عضلات ورزیده و خفن پشت و کمر مرسده مثل بلور میدرخشید. دستهاش هم تقریبا برهنه بود و لباس آستین نداشت. یهو متوجه حضور من شد و برگشت بهم نگاه کرد و با لبخند فریبایی گفت:« اوووم، فربد ملوس من!... عافیت باشه!» من با دیدن چهره اش دهنم باز موند. به قدری خوشگل شده بود که نمیتونم وصفش کنم. در حالی که داشت سمتم میومد فقط گفتم:« چقدر زود اومدی؟» جلوی لباسش پوشیده از مروارید بود و خیلی قشنگ بود. اومد به سمتم و دست انداخت پشت کمر و باسنم و لب ازم گرفت و گفت:« از صبح زود رفته بودم. چطورم؟» من که مبهوت بودم فقط گفتم:« وااااااوووو» و مرسده ذوق کرد و دوباره ازم لب گرفت. گفتم:« چقدر لباست قشنگ و خاصه!!!»
+«اوهوم...»
-« چقدر خوشگلتر شدی... وااااااوووو...»
مرسده که لپاش گل افتاده بود لبخند شیرینی زد و دستاشو زد زیر بغلم و بلندم کرد و ازم لب آبداری گرفت و گفت:« هنوز کار دارم مموشی!...»
قبل از حرکت کردن ما به سمت باغ، مرسده لباسش رو بالا زد و من متوجه شدم که اون بدنش رو هم میکاپ کرده. هیچ سوتینی تنش نبود و قبل از رفتنمون شورتش رو هم در آورد. چون قرار نبود چیزی غیر از اون لیاس تنش باشه.
اونشب خاطره انگیز ترین شبی بود که ما تا اون لحظه با هم داشتیم. مرسده نگین بی بدیل کل مجلس بود. من کنارش مثل همیشه احساس نحیف بودن و حقارت میکردم ولی خب مرسده خدای من بود و آدم باید در برابر معبودش احساس حقارت بکنه! باغ خیلی بزرگ بود و ما اونشب بارها توی نقاط مختلف و به دور از چشم دیگران معاشقه و سکس کردیم.
Ekaterina Bavilevskaya
323 notes
·
View notes