#نغمه
Explore tagged Tumblr posts
Video
youtube
کلیپ: نغمه شبانه روایت شعر و شروه و آواز در استان بوشهرقسمت سیزدهم: خلیل...
#youtube#کلیپ: نغمه شبانهروایت شعر و شروه و آواز در استان بوشهرقسمت سیزدهم: خلیل شیخیانی(شاعر)/ خورموج “اگر علاقهمند به محتوای من هستید، لطفاً مر
3 notes
·
View notes
Text
احبك لا ما تنفع ابي كلمه تكون اعظم
احسك شي يستاهل يكون بخافقي غرقان
0 notes
Photo
(20/54) “Dr. Ameli helped me open a party office. He was an established man by then. But he took the time to come to Nahavand, and I’ll never forget the speech that he gave. He said: ‘Now it is winter, the rivers are frozen, the trees are all dead. But soon green sprouts will burst from the soil. The air will fill with the songs of nightingales. And together we will say: 'Spring has arrived.'” There were over one hundred villages in Nahavand, and I made the decision to visit every single one. My father loaned me his jeep, and I would spend all day on the road. Most villages had a central square, and that is where I would speak. I was a practicing Muslim; I knew the Koran front-to-back. But I never spoke about religion. I spoke about what needed to be done: better roads, better schools, fresh water. I spoke about justice. Daad. About an Iran where every person got their fair share. And I spoke about freedom. Azadi. I told them: ‘The king should not choose your candidates. All of Iran should be your candidates.’ In the first few villages only a handful of people came to my speeches. It was not customary for candidates to speak directly to the voters. My two opponents stayed in their homes and held fancy parties with their friends. But as I continued to speak, word began to spread. More people came, and then those people would go tell others. I’d always give my speeches around 6 pm. Some of the stores began to close early, so that the shopkeepers could attend. At first it was just a few. But by the end of my campaign, every single shop would close. The moment my jeep pulled into town, it would be met by cheering crowds. Hundreds of people would gather around to hear me. People as far as the eye could see. On the day of the vote I took the jeep for one final trip around Nahavand. I remember seeing young women, with babies on their breast, going to cast their vote. Later that night the results were announced on television. Early in the day people began to gather around my father’s house. When the vote was announced, the crowd erupted into cheers. Each of my opponents had gotten two thousand votes. I received over twenty thousand.”
دکتر عاملی برای گشایش دفتر حزب به نهاوند آمد. او بزرگمردی ستودنی بود. سخنرانی او را فراموش نکردهام. گفت: «اکنون زمستان است، آبها یخ بستهاند، درختان مردهاند. پرندگان رفتهاند، برگ و باری و نغمه و آهنگی نیست ولی به زودی جوانههای سبز درفشهایشان را از دل خاک برخواهند افراشت. آوای بلبلان آسمان را پر خواهد کرد. و همه با هم خواهیم گفت: بهار آمد!» بر آن شدم تا با مردمانی از بیش از یک��د روستای نهاوند گفتوگو کنم. پدرم جیپش را در اختیارم نهاد و من روزها را در راه و روستا میگذراندم. درمیدان روستا با من آشنا میشدند و سخنانم را میشنیدند. با آنکه مسلمانی باورمند بودم هرگز دربارهی دین سخن نگفتم. سخن من تنها در زمینهی کارهایی بود که باید انجام میگرفت: راههای بهتر، دبستانهای بهتر، آب آشامیدنی پاکیزه و دیگر بایستههای ویژهی هر روستا. دربارهی عدالت سخن میگفتم. دربارهی ایرانی که در آن همه به حق خود برسند و دربارهی آزادی. به آنها میگفتم: «دولت نباید نامزدهای شما را انتخاب کند. هر ایرانی باید بتواند خود را نامزد کند، رأی شماست که او را برمیگزیند!» در نخستین روزها تنها تنی چند برای شنیدن سخنانم میآمدند. گفتوگوی رو در رو با رأیدهندگان امری ناآشنا بود. رقیبانم در خانههای خود میماندند و با دوستانشان مهمانیهایی برگزار میکردند. من به دیدارهایم ادامه دادم و خبر در میان مردم پخش میشد. هر روز که می گذشت، مردم بیشتری میآمدند و دیگران را باخبر میکردند. همیشه سخنرانیهایم را در میدان شهر حدود ساعت ۶ عصر برگزار میکردم. کاسبان فروشگاههایشان را زودتر میبستند تا بتوانند در سخنرانیهایم باشند. نخست شمارشان اندک بود ولی در روزهای پایانی کارزار انتخاباتی من، فروشگاههایشان را زودتر میبستند. هنگامی که جیپ من وارد شهر میشد، جمعیتی هوراکشان به پیشباز میآمدند. کسانی از راه های دورتر میرسیدند تا سخنانم را بشنوند. تا جایی که چشمم کار میکرد مردم ایستاده بودند. در روز انتخابات با جیپ پدرم به چندین روستا سرکشیدم. به یاد دارم که زنان جوان با کودکی در آغوش به سوی صندوق های رأی در راهند. در واپسین ساعتهای آن شب نتیجه از تلویزیون پخش میشد. مردم کم کم پیرامون فرمانداری که به خانهی پدرم هم نزدیک بود گرد میآمدند. هنگامی که نتیجه اعلام شد همه از شادی فریاد کشیدند. هر یک از رقیبان من دو هزار رأی آورده بودند. من بیش از بیست هزار
174 notes
·
View notes
Text
حبيت اغنية شيرين ( ولازال علي البال ) اوي وعملتها نغمه ل تليفوني
14 notes
·
View notes
Text
Summary of Summer!
تابستان پر فراز و نشیبی بود. نمیدانم زیباییش بیشتر بود با زشتیها اما هرچه بود گذشت و اگر خوشبین باشم میتوانم فکر کنم باعث شد بزرگتر و عاقلتر بشوم. از دست دادن را تجربه کردم. از دست دادم چیزی بزرگ؛ و فهمیدم هیج چیز همیشگی نیست.
کتاب آموزش زبان کرهای ام را تمام کردم و حالا باید کمی مرور کنم و آماده شودم برای جلد دوم. کتاب ورد اسکیلز خریدم و اگر کمی سخت گرفتن به خودم را کم کنم همین که تا درس 25 انجامش داده ام و هربار هم با علاقه این کار را کرده ام پیشرفت خوبی ست.
یاد گرقتم بخشنده باشم. نه فقط نسبت به دیگران، ختی به خودم. پس اندازم را بی چشم داشت به مامان بخشیدم و مداد رنگی هایی که از نصف زندگیم بیشتر دوستشان داشتم را به خواهر کوچکتر. فهمیدم بخشیدن چیزی که دوست دارم از بخشیدن پول سخت تر است.
آماده برگشتن به خوابگاه نیستم اما زندگی هیج وقت از من نپرسیده برای چیزی که قرار است بیش بیاید آماده ام یا نه. پس به گمانم آمادگی هم ایجاد میشود. مثل تمام وقت هایی که با پیش امد های غبر منتظره و توانسته ام کنار بیایم با یک ترم دیگر هم میتوانم خوب تا کنم.
سینماییهایی که جدیدا دیدم همین ها بودند. شب های روشن را هم دوباره نگاه کردم و هر از گاهی ناخنکی به فیلم های تلویزیون میزدم کنار خواهرم که البته فکر کنم هیچ کدام فراتر از چند دقیقه نرفتند.
از میان این ها زیر درخت زالزالک را دوست داتشم و پلتفرم. عجیب است که میان حس و حالشان اینقدر تفاوت است اما هر دو را دوست دارم. یکی عاشقانه ای ارام، یکی زندگی ای پر از جنگ و جدال برای زنده ماندن.
در مرحله بعد هم فراموش شده و چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار میدهد.
از میان انیمیشن ها هم اژدهای آرزو و درون بیرون2 را دوست داشتم و در مرحله بعد سرویس تحویل کیکی.
از نظر فیلم و سریال و حتی کتاب امسال خیلی از تایستان پارسال عقبم. البته نه از نظر کمیت؛ از نظر کیفی. به هر حال آدم باید چیز های بد را هم تجربه کند تا قدر خوب ها را بداند.
اریک سریال مورد علاقه ام در این تابستان است. البته همان اوایل دیدمش اما به نظرم ارزش این را دارد که دوباره بخواهم تماشایش کنم.
مزرعه کلارکسون هم نیازی به تعریف و تمجید ندارد. فصل سوم را دیدم و مثل همیشه دوست داشتنی و خنده دار بود. البته که مستند سریالی است و سریال به ان معنا محسوب نمیشود.
شاید اوایل تابستان دو قسمت از فصب دوم فارگو را دیدم بعد رهایش کردم. فصل اولش یهتر بود.
بریکیگ بد را تا تقریبا اواخر فصل دوم دیدم و احتمالا همین فصل را که تمام کنم ان را هم کنار میگدارم.
برلین اصلا شور و مفهوم خانه کاغذی را نداشت.
سلول های یومی تجربه خوبی بود. سریال شاهکار و عالی ای نبود اما از تماشایش پشیمان نیستم.
می ماند پاسخ به 1988 که گذاشتمش برای روز های دلگیر خوابگاه چون سریال حال خوب کنی بود و ارسلان را هم برای ارضای کنج��اوی ام تمام خواهم کرد.
از میان اینها سقوط، دهکده پرملال و جاده انقلابی داستان های پر مغزی بودند و دوستشان دارم.
نغمه آتش و یخ داستان پر کششی دارد و به همان اندازه جزئیات دارد که آدم را خسته میکند.
جلد دوم امیلی را بیشتر از مابقس اش دوست داشتم.
فلسفه داستایوفسکی و سلمان پاک را هم برای نوشتن مقاله و داستان خوانده بودم که مقاله را رها کردم اما داستان را فرستاده ام.
بقسه هم که داستان و رمان نوجوان بودند و به همان اندازه میشد ازشان انتطار داشت و لذت برد.
جالب است که تابستانم فقط در همین چند خط خلاصه شد :))))
پایان تابستان /
1 Mehr 03
#wish movie#movies#movie review#watch list#movie recs#films#bookblr#books#reading#book blog#bookworm#book review#booklr#the book of bill#comic books#last day of summer#summer#summer vibes#daily life#life#diary#journal#college#notes#study motivation#study blog#studyspo#student#studying#student life
4 notes
·
View notes
Text
ای بلبلان موسم خوشبختی
درگاه را به نغمه بتابانید
دیوار را به سبزه بیارایید
لبخند را به لانه فرا خوانید
~
Oh nightingales of blessed season,
light up the doors with your melodies
Adorn the walls with greenery
Retrun the laughter to the nests
52 notes
·
View notes
Text
ياريت بلاش نغمه انا عندي مبادئ و ثوابت طالما ماتتحطش خالص في موقف او في ظرف معين فيه اختبار حقيقي لمبادئك و ثوابتك دي ، لما يحصل ان شاء الله و نلاقيك رغم كل المُغريات و الضُغوط اللي عليك ثابت علي مَوقفك و مُصر علي مبدأك و مُتمسك بيه ، ابقا قول ساعتها يا سيدي كُل اللي انت عايزه ، لكن الكلام في الفاضي و الشعارات الخايبة صدقني مفيش اسهل منها
5 notes
·
View notes
Text
ممكن بلاش نغمه السنه دي علمتني ايه ومعلمتنيش ايه عشان احنا كلنا متعلم علينا اساسا !
7 notes
·
View notes
Text
وقولت قصيدتي كام مره
وكل حروفي ليه مُره
مفيش ولا حد راح يسمع
لصوت الصمت من بره
هجرت حروفي وقصيدتي
ورجعت لصمتى وسكوني
غَلبت بوحدتي الدمعه
سكنت المعني بظنوني
رجعت فى اخر الجمله
أجرجر خيبتي بعيوني
أتاري الفكرة مش حرفين
ولا جمله بتتوزع على الجنبين
ولا كام سجع فى حروفهم
بنكتب نغمه بين سطرين
حروفك جوا صمت الروح بتتكلم عن الأوجاع
حروف بالمعنى تشرحلك تاريخ لو ضاع
وتحكي القصه بين سطرين
لفين راحت عيون الناس ولو تسأل
يقولك عن المشهد/ كتير ناسيين
2 notes
·
View notes
Text
المنبه.
و انا صغير كان عندنا منبه لما كنا في الكويت ، المنبه ده انا عاوز اشتريه دلواتي .
كان ممكن اختار منه اكتر من نغمه تصحيني ، و دي كانت الي بختارها علشان اصحي الساعه 6 الصبح و انا في 3 لحد 6 ابتدائي.
كانت بالظبط اول 20 ثانيه ، كانت دافئه في جو بارد ، هاديه في بيت مضطرب ، شوية السكون الي قبل يوم عشوائي في المدرسه .
انا فاكر شكل�� لحد دلواتي ، فيه سماعه و ساعه و بكرتين وحده للصوت و وحده لأغنية المنبه ، و بتظبط الساعه و المنبه من ورا ببكره ، و متغلف بفينيل خشب .
انا قعدت سنين ادور علي التون دي لاني مش عارف اسمها و لقيتها امبارح ، مش عارف ازاي .
دي قصه سعيده بالنسبالي .
2 notes
·
View notes
Video
youtube
کلیپ: نغمه شبانه روایت شعر و شروه و آواز در استان بوشهرقسمت دوازدهم: میث...
#youtube#کلیپ: نغمه شبانه روایت شعر و شروه و آواز در استان بوشهرقسمت دوازدهم: میثم فرخنده (خواننده)/ کنگان “اگر علاقهمند به محتوای من هستید، لطفاً
4 notes
·
View notes
Text
🤨💨 ..
:
:
+
عزيزه ! لا تقلبين الحجي ! روحي ساعديه
بس انا عندي مبدأ ما احب اغيره ! اللي يغلط يتحمل غلطه
انا ما ورطت احد بس اللعنه تحتاج شجاعه من الطرفين 😕
واخوي ابتلش بهالولد واهي بعد مبتلشه فيه .. !
اي حب اي صخام ، ليلى لو تبي عيد جان خذته من زمان اصلا ؟
وبعدين انس سيم سيم قيس يا ماما ..
اثنينهم لعبو فينا ووكلونا هوا وتبن ، اشوف ما شفتج ساعدتي انس يوم ظل بالشارع اشهر ؟ خلي قيس يخيس بالشارع يا عزيزه هذي نهايتهم اساساً كل من طغى وطمع وبلش يلعب بذيله يستاهل هالنهاية .. ! فارس ولده انتحر بسبته ومي ماتت بسبته عياله كلهم كارهينه انتي بتساعدينه ليش ؟ عشان يصير نغمه على غيرج ؟
انا مو شريرة ترا ؟
بس همن مو ملجأ وحضن لكل من هب ودب ..
كل من غلط قال انا تبت ؟ اذا جذي المعادله كلنا بنغلط ونتوب بحجج تافهه وواهمه 😕
+
:
:
🔇
2 notes
·
View notes
Photo
(13/54) “In Germany we started a family. When our first daughter was born we named her Ahang. Ferdowsi uses the word a lot in Shahnameh. It means melody, but it also means willpower. Eighteen months later our son Maziar arrived. After the children were born Mitra said it was time to choose a normal profession, and secure the life that we had. At university I studied mechanical engineering. But wherever I am, I think of all of Iran. There were many Iranian students living in Germany, so I started my own version of Niroo called the Assembly of Kaveh, after one of Shahnameh’s greatest champions. Kaveh is a special champion. He was a normal man. An ordinary blacksmith. But he rallies the people to defeat Zahak—the most evil king in all of Shahnameh. Our meetings were held in the back room of a local tavern. The meetings were more cultural than political, each week we’d lecture on a different topic. But I was outspoken about my support for the White Revolution. We’d lost half our family’s land as part of the land reform, but still: I supported it. I wrote my father a letter. I said: ‘Today we can hold our heads higher, because there is more freedom in Iran.’ One day we were in the middle of a meeting when the door was kicked in. Two hundred angry men rushed into the room. They were mainly members of a leftist group, but they’d also been infiltrated by The Shah’s secret police, SAVAK. Their agents had been tasked with creating conflict between student groups. The men went around the room, knocking over furniture. One of them broke a coke bottle against the table, and wielded it as a weapon. I stood up from my chair and rolled my papers in my hand. I said: ‘Please, sit down. Let us discuss. Let us use our words.’ One of them was dressed exactly like Fidel Castro. He picked up a chair and jabbed its leg directly into my eye. Blood started streaming from my face. My friends picked me off the floor and helped me to the basement of the tavern. After a few minutes a police car arrived to take me to the hospital, and I was loaded in the back. I began to lose consciousnesses. The last thing I remember was a horrible, sharp pain in my eye. Then everything turned to black.”
میترا و من در آلمان صاحب دختری شدیم. نامش را آهنگ نهادیم. این واژهایست که فردوسی در شاهنامه بارها به کار برده است. به معنای نغمه و آواز، به معنای ارادهی راسخ نیز هست. هجده ماه پس از او پسرمان مازیار پا به دنیا نهاد. پس از به دنیا آمدن فرزندانمان، میترا از من خواست که پیشهای معمولی برگزینم. آسایش و آرامشی داشته باشیم. در دانشگاه، مهندسی مکانیک میخواندم. ولی هر جا باشم، ایران با من است. از آنجا که در آلمان دانشجویان ایرانی بسیار بودند، پس از رایزنی با دوستان بر آن شدیم که سازمانی فرهنگی-سیاسی برپا کنیم. نامش را «انجمن ملی کاوه» نهادیم، به افتخار یکی از نامدارترین پهلوانان شاهنامه. کاوه پهلوانیست ویژه. او از تبار آزاده مردمان بود. آهنگری ساده. ولی بر ضحاک، پلیدترین شاه شاهنامه شورید. دیدار هفتگیمان را در اتاقی ویژهی نشستها و گردهمآییها در میخانهای محلی برگزار میکردیم. هر هفته به جُستار متفاوتی میپرداختیم: تاریخ، شعر، ادبیات، معماری و جز آن. گردهمآییهایمان بیشتر فرهنگی بود تا سیاسی. ولی من انقلاب سفید را نیز پشتیبان بودم. با اصلاحات ارضی نیمی از زمینهای خانوادگیمان از دست رفته بود ولی من با خرسندی به پدرم نوشتم که: «امروز میتوانیم سرمان را بالاتر بگیریم زیرا عدالت، آزادی و آسایش بیشتری در ایران پدید میآید.» شبی در میانهی گردهمآییمان ناگهان در اتاق باز شد. چند سد تن از مردان خشمگین به اتاق ما یورش آوردند. ما بیستوچند تن بودیم. آنان اعضا و هواداران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بودند. کنگرهی سالانهشان را در شهر ما برپا کرده بودند. ساواک درگیری میان دانشجویان ایرانی را به سود خود میدانست. بیشتر آنان طرفداران چپ وابسته به سیاستهای شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی بودند و با ناسیونالیسم و انقلاب سفید مخالفت داشتند. یکی از آنها بطری نوشابهای را شکست و به هوا برد. یکی که مانند فیدل کاسترو لباس پوشیده بود دور اتاق چرخید و پس از پرسیدن نام من روی میز جلوی من نشست. کاغذهایم را لوله کردم و از جا برخاستم. گفتم: «خواهش میکنم بنشینید تا با هم گفتوگو کنیم.» او صندلی را برداشت و پایهی آن را یکراست به چشم راست من کوبید. دوستان، مرا به زیرزمین میخانه رساندند که ایمنتر بود. مهاجمان آمبولانسی را که برای بردن من رسیده بود، واژگون کردند. ناگزیر مرا در ماشین پلیس به بیمارستان رساندند. آرام آرام هوشیاریام از دست میرفت. آخرین چیزی که به یاد دارم، احساس دردی شدید در چشمم بود. دیگر چیزی به یاد ندارم
155 notes
·
View notes
Text
النساء كأصابع البيانو كل أصبع له نغمه مختلفه فلا توحدوا طريقة العزف
7 notes
·
View notes
Text
الاكتفاء بالذات حلو وحيل بعد
بس ساعات تحتاج احد تقوله تكلمه تبجي عنده وتتحلطم بعد
تشاركه احزانك وافراحك .. يفرح لك او يزعل معاك
ف الاكتفاء بالذات ساعات يكون نغمه لك مش نعمه
2 notes
·
View notes