#سختی
Explore tagged Tumblr posts
makesite4seo · 2 years ago
Photo
Tumblr media
واقعا اینجوریه که اینجوری إه #زندگی #زندگی_واقعی #زندگی_کردن #سختی #فلاکت #ایران #فروپاشی_اقتصادی #تجزیه #ایرانستان #واقعیت #تاریخ #شوروی #گورباچف #پیج_اینستاگرام_خشایار #اکسپلور #جملات_ناب #دیالوگ_ماندگار #دیدگاه_شخصی #reels https://www.instagram.com/p/CpDin0SjTH8/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
humansofnewyork · 1 year ago
Photo
Tumblr media
(48/54) “I didn’t raise them to be Iranian first. Above all I wanted them to be good people. I wanted the same things for them that I want for all people: to do the next right thing, to say the next true thing. But they were growing up in tough times. So many bad things were being done in the name of Iranians. I wanted them to know the real Iran. I wasn’t able to bring them there, but I did try to build a little Iran around us. I’ve surrounded us with my memories of home. On the wall hangs a painting of Nahavand that I made in Germany. Above the back door hangs the horns of the first ibex I ever hunted. On the shelf in the dining room is my jar of soil. It was collected from a spot in Nahavand at the base of the mountain, right at the source of the spring. And next to my jar of soil, for anyone who needs it: sits my Shahnameh. As soon as they were old enough I asked each of them to memorize a verse about their namesake. Zaal went first. His namesake was one of the wisest heroes in all of Shahnameh: 𝘡𝘢𝘢𝘭 𝘬𝘯𝘦𝘸 𝘢𝘭𝘭 𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨𝘴 𝘨𝘳𝘦𝘢𝘵 𝘢𝘯𝘥 𝘴𝘮𝘢𝘭𝘭, 𝘯𝘦𝘢𝘳 𝘢𝘯𝘥 𝘧𝘢𝘳. 𝘏𝘪𝘴 𝘸𝘪𝘴𝘥𝘰𝘮 𝘴𝘩𝘰𝘯𝘦 𝘢𝘴 𝘪𝘧 𝘢 𝘴𝘵𝘢𝘳. Rostam went next. He chose his verse from a part of Shahnameh when Iran finds itself in a moment of great darkness. Three enemy kings have aligned their forces. Three hundred thousand men march against us. The army is on the brink of defeat. The dirt’s turned clay with blood. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. He walks out to face the enemy alone. And with a single shot, he slays the greatest champion on the other side. The enemy is stunned into silence. Their courage flees them. Their commander screams: 𝘞𝘩𝘰 𝘢𝘳𝘦 𝘵𝘩𝘦𝘴𝘦 𝘗𝘦𝘳𝘴𝘪𝘢𝘯𝘴? 𝘕𝘰𝘵 𝘦𝘷𝘦𝘯 𝘢 𝘭𝘪𝘰𝘯 𝘤𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘴𝘵𝘢𝘯𝘥 𝘢𝘨𝘢𝘪𝘯𝘴𝘵 𝘵𝘩𝘦𝘮! It’s one of my favorite verses in all of Shahnameh. My entire life, ever since I was a little boy, those have always been my favorite scenes. The ones that make me most emotional. The ones that make my voice break. When at the moment of greatest darkness, one champion makes a stand. And with a single act of courage reveals the soul of an entire people.”
 در پرورش نوادگانم نکوشیدم که تنها به ایرانی‌بودن خود ببالند. می‌خواستم مردمان خوبی باشند. هر چه برای آنها آرزو می کنم، آرزوی جهانی من هم هست. ویژگی‌های فرهنگ ایرانیان جهان‌گسترانه بودن آن است. راستی را بنیاد زندگی اجتماعی بدانند. با ناراستی نمی‌توان دو تن را به هم پیوست. نیک اندیشیدن، نیکخواهانه سخن گفتن و به کارهای نیک که آبادگر جهان‌اند کوشیدن را به جان دریابند. مردمان ما در روزگار سختی بزرگ می‌شدند. رویدادهای ناگواری به نام ایرانیان نشان داده می‌شد. می‌خواستم ایران راستین را بشناسند. نمی‌توانستم آنها را به میهن‌ام ببرم، ولی تلاش کردم ایران کوچکی پیرامون خودمان بسازم. بر روی دیوار نگاره‌هایی از نهاوند است که آن را هنگام زندگی در آلمان کشیده‌ام. بالای دیوار اتاق، شاخ کَلی که شکار کردم، آویزان است. روی گنجه‌ی اتاق ناهارخوری، شیشه‌ی خاک‌ام را نهاده‌ام ،خاک نهاوند که درست از کوه‌پایه گردآوری شده است، از سرچشمه. در کنار شیشه‌ی خاک‌ام، برای هر کس بخواهد شاهنامه‌ام را. از آن هنگام که به سن درک و فهم رسیدند، از آنها خواستم که هر یک بیتی را در پیوند با نامشان برگزینند. نخست زال آغاز کرد. نام او برگرفته از یکی از خردمندترین پهلوانان شاهنامه است. زال همه چیزهای بزرگ و کوچک، و دور و نزدیک را می‌دان��ت. خرد او چونان ستاره‌ای می‌درخشید. سپس نوبت رستم بود. بیت‌اش از بخشی از شاهنامه است که ایران در هنگامه‌ی جانشکاری‌ست. سه پادشاه دشمن به هم پیوسته‌اند. سیسدهزار مرد جنگی رو یاروی ایرانیان ایستاده‌اند. سپاه در آستانه‌ی شکست است. خاک آغشته به خون است. رستم تازان می‌رسد، سم اسبش کوفته است، پیاده به رزمگاه می‌رود، آری، بی اسب، بی جنگ‌افزار، تنها با تیر و کمانی. او به تنهایی با دشمن روبه رو می‌شود، تنها با یک تیر، سردار بزرگ سپاه دشمن را از پای در می‌آورد. دشمن شگفت‌زده به خاموشی فرو می‌رود. دلاوری آنها به یکباره رنگ می‌بازد. فرمانده آنها بُهت‌زده می‌گوید: تو گفتی که لَختی فُرومایه‌اند / ز گردنکشان کمترین پایه‌اند / کُنون نیزه با تیر ایشان یکی‌ست / دل شیر در جنگشان اندکی‌ست. در تمام دوران زندگی‌ام، از آن هنگام که پسر‌بچه‌ای بیش نبودم، چنین صحنه‌هایی مورد علاقه‌ام بوده‌اند. صحنه‌هایی که بیش از همه‌ احساس مرا برمی‌انگیزند. پهنه‌هایی که مایه‌ی لرزش صدایم می‌شوند. زمانی که گُردی ایرانی به پا می‌ایستد و با کاری دلیرانه، همه‌ی جان و‌ روان ملت‌اش را آشکار می‌سازد
169 notes · View notes
sayron · 2 months ago
Text
Tumblr media
آزیتا (۱۳) - رزیتا (۵)
من زیر کوهی از عضله که اسم قشنگش رزیتا بود دفن شدم. بدن رزیتا به قدری عضلانی و پهن پیکر بود که منو کاملا در بر گرفت. دستشو برد زیر کمر من و در حالی که کیرم هنوز توی کص کلوچه اش بود و کصش رو به بدن من فشار میداد منو بغل گرفت و به عضلات ورزیده و سفت خودش فشار میداد. من که به سختی نفس میکشیدم فقط می‌تونستم کول های عضلانی رزیتا رو لیس بزنم. بوی عرق سکسی رزیتا توی مشامم می‌پیچید و منو مست تر میکرد. عرقش اصلا تند نبود. به نظر من خوشبو ترین عطر دنیا بود. رزیتا منو توی آغوشش شل کرد و چند دقیقه ای به همون حال توی آغوش رزیتا بودم. کیرم توی کص رزیتا پژمرده شده بود. سرش رو بلند کرد و توی چشمام خیره شد. صورتش توی نور بنفش شب خواب اتاق مثل بلور میدرخشید. من یدفه یادم اومد و گفتم:« رزیتا... راستی آبم... آبمو ریختم توش! 😱»
رزیتا لبخند خوشگلی زد و گفت:« نگران نباش عزیزم... از دیروز PMS بودم و احتمال بارداریم الان صفره 😏...» من که گمونم شکل علامت سوال شده بودم پرسیدم:« PMS یعنی چی؟؟؟...» رزیتا خندید و واسم ذوق کرد. منو توی بغلش چلوند و لبمو بوسید و گفت:« جوجه رنگی خوشگل کردنی من!... یه دوره یا نمیدونم همچین چیزیه که قبل از پریودی دخترا دچارش میشن... یه سری علائم داره...» زدم وسط حرفش و گفتم:« چه علائمی...» رزیتا گفت:« علائمش توی همه یکسان نیست مهرداد قشنگم... من یکم بداخلاق میشم و افسرده و سینه هامم سفت میشه و درد دار میشه!... 😏 راستش علت اینکه امشب هم اینطوری ازت استقبال کردم همین بود... ببخشید... خیلی زشت بود حرفا و رفتارم 🫣» من تا اومدم بگم:« نه این چه حرفیه؟!» رزیتا با ذوق گفت:« ولی تو انگار اکسیر بودی جوجه خوشگلم... کلا حالمو عوض کردی با اومدنت... 🥰... و خب این پسر خوب و ناز باید جایزه میگرفت دیگه!...» من همینجور ماتم برده بود. منظور رزیتا از جایزه چی بود؟... سکس عایا؟... که خود رزیتا صورتش رو آورد جلو و بینی قشنگ خوشگلش رو به بینی من مالید و آروم گفت:« جایزه ات همینه که آبتو بریزی تو کصم! 😈🫦»
اینو که گفت یهو کصش خیس شد و کیر منم دوباره شروع به بزرگ شدن کرد و ساقه کیرم خیس شد... رونهای عضلانیش رو به هم نزدیک کرد و پاهای نحیف من بین اون رونهای عضلانی و قطور داشت له میشد. اما چنان در خال لذت بردن بودم که اصلا درد برام معنی نداشت. رزیتا لبشو گذاشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدن فرانسوی. عاشق این بوسه هستم. طعم بی نظیر زبون و لبهای رزیتا منو مست کرده بود. بزاقش طعم عسل داشت. کیرم دوباره داشت راست میشد، اما اینبار توی کص گرم و تنگ و خیس رزیتا. وقتی به خودم اومدم که رزیتا داشت دوباره روی کیر من تلمبه میزد. با چنان قدرتی تلمبه میزد که تخت میپربد بالا و پایین و صدای قیژ قیژ تختخواب مثل ریتم زیر صدای ناله و آه رزیتا گوش منو نوازش میکرد. اصلا توی حال خودمون نبودیم. یدفه چشمای رزیتا باز شد و به من خیره شد... زبونش دور لبش می‌چرخی�� و چشماش خمار شد... انگار بدنش روی جثه نحیف من سنگین تر شد... یدفه از منظره کول و گردن رزیتا چهره ی زیبای یه ملکه عضلانی توی نور بنفش و سکسی اتاق نمایان شد و من شوکه شدم 😱😱😱 آزیتااااااا!!!! 😳😳😳 آزیتا که کاملا روی کمر رزیتا جا خوش کرده بود، در حالی که توی چشمای من زل زده بود، صورتش رو آورد کنار گوش رزی و گفت:« شما دوتا کفتر عاشق... آب منو آوردین سکسیااااا... مگه میزارین آدم بخوابه؟!!!😉🤤🤤🤤» و شروع کرد به خوردن گوش و پشت گوش رزیتا. چشمای رزیتا بسته شد و لبش رو گاز گرفت و گفت:« جوووووووون... مامان کص خوشگلم... زودتر میومدی خب!... » من که پشمام درجا ریخت. انگار آزیتا داشت کصش رو میمالید به کون رزیتا و کیر منم توی کص رزیتا به حد انفجار رسیده بود. آزیتا روی کون دخترش تلمبه میزد و رزیتا روی کیر من!... صدای ناله و آه این مادر و دختر منو داشت دیوونه میکرد. چون یه بار ارضا شده بودم ارضا دوم مدت بیشتری زمان میبرد. صحنه واسه من، سکسی تر از اینم شد. وقتی که رزیتا گردنش رو به طرف راست چرخوند و این دو تا ماده شیر عضلانی شروع کردن به لب گرفتن فرانسوی از هم 😱😱😱 پشماااااااااااااااامممم!
یجوری لبهای همدیگه رو میخوردن که حتی قابل وصف هم نیست. یدفه رزیتا که معلوم بود خیلی خیلی حشری و برانگیخته شده لب مامانش رو ول کرد و شروع کرد به خوردن گردن من از اون طرف آزیتا هم افتاد روی صورت منو شروع کرد ازم لب بگیره. دیگه میتونم بگم من انگار توی دنیای دیگه ای بودم. نمیدونم چند دقیقه طول کشید چون من داشتم از ثانیه ثانیه اش لذت میبردم. یادمه که یدفه مادر و دختر با هم اورگاسم شدن... اونم چه اورگاسمی... برای ۳۰ ثانیه بدن های عضلانی و ورزیده شون میلرزید و من زیر اون توده ی عضله له شدم. اما این پایان ماجرا نبود... من ارضا نشده بودم و کیرم هنوز بزرگ بود.
آزیتا در حالی که کمر و کول های رزیتا رو میلیسید گفت:« اووووووم... باز میخوام... بازم میخواااااام... من کیر میخوام...» یدفه رزیتا از روی کیر من بلند شد... کیرم که در حال انفجار بود مثل انگشتی که از توی دهن با فشار به داخل لپ میاد بیرون « لاپی» کرد و در اومد. من یه لحظه بدن این دو تا مادر و دختر رو دیدم و ماتم برد!... اووووو مااااااای گاااااااااد 😱🤯 مگه میشه اینقدر عضله روی بدن یه زن و دختر!!!! آزیتا که کصش مثل همیشه باد کرده بود سریع نشست روی کیر من و کیرم یه باره تا اعماق کصش رو در نوردید... یه جوری آزیتا گفت:« آآآاااااخخخخششش» که کمرم لرزید. رزیتا برگشت و با کص مبارک خودش که بوی بهشت میداد یدفه نشست روی صورت من... من که نمیدیدم اونا با هم چیکار میکردم ولی صدای بوسه های فرانسوی و آه و ناله همزمان شون بلند شد. و من خوردنی ترین خوردنی دنیا توی دهنم بود. به کص کلوچه ای ۱۸ ساله که مزه ی عسل میداد... 😋😋😋 فقط یکم مشکل تنفس داشتم که اونم رزیتا با کمی تکون خوردن روی صورت من حلش کرد.
شاید باورش براتون سخت باشه ولی ارضا شدن من نی�� ساعت طول کشید... واسه خودمم باور کردنی نبود!... توی این مدت آزیتا و رزیتا هر دو اورگاسم شدم و سر انجام هم آب من این بار توی کص تپل آزیتا پمپ شد.
25 notes · View notes
west150 · 2 years ago
Text
I tread a narrow path
with difficulty
aimlessly
(Abbas kiarostami)
کوره راهی می‌پیمایم، به سختی، بی‌مقصد
78 notes · View notes
0rdinarythoughts · 1 year ago
Text
Tumblr media
‏"لا تعاقبني بمن آذاك قبلي وتصبح قاسيًا معي ، أنا أيضًا تآذيت وأبدو معك لطيفًا."
یار من! تمہیں دوسروں کی جانب سے پہنچی ہوئی اذیتوں کا بدلہ مجھ سے نہیں لینا چاہیے… کہ تم میرے ساتھ بھی سختی کا رویہ اپنانے لگو… دیکھو پیارے! مجھے بھی تو اذیتیں پہنچی ہیں، پھر بھی میں تمہارے ساتھ ہم دردی کا رویہ رکھتا ہوں۔
My friend! You should not take revenge from me for the tortures inflicted by others… that you start adopting a harsh attitude towards me too… Look dear! I too have suffered, yet I have compassion for you.
Mike zolo
21 notes · View notes
holychibisuke · 5 months ago
Text
جدیدا دارم فکر میکنم وقتی پولداری دیکه مهربون بودن کار سختی نیست.
امتحانت اینه جاج نکنی
3 notes · View notes
ariakiasafar · 10 months ago
Text
اگر قصد رزرو تور فرانسه، تور ایتالیا، تور سوئیس، تور اسپانیا و یا هر کشور اروپایی دیگر را داشته باشید، نیاز به گرفتن ویزای شینگن دارید. شاید دریافت ویزای شینگن کار سختی به نظر بیاید؛ اما با ارائه مدارک و ادله خوب، با همکاری آریا کیا سفر این امر به‌سادگی ممکن است. در لینک زیر همه آنچه در رابطه با ویزا شینگن نیاز خواهید داشت را برای شما بازگو خواهیم کرد.
برای ادامه مطلب روی لینک زیر کلیک کنید:
4 notes · View notes
lolehbazkonbahman · 1 year ago
Text
Tumblr media
لوله بازکنی شبانه روزی در کریمخان
حادثه هیچوقت خبر نمی کند و این موضوع در مورد گرفتگی لوله توالت، حمام یا سینک و همینطور ترکیدگی لوله هم صادق است. در هر ساعت از شبانه روز ممکن است این اتفاق رخ دهد، ولی مساله مهم این است که رفع گرفتگی لوله را باید در همان دقایق اولیه برطرف کرد تا آلودگی به محیط اطراف انتشار پیدا نکند. لازمه این کار این است که بتوانید با شماره شبانه روزی لوله بازکنی کریم خان تماس بگیرید و سرویسکار به محل اعزام شود. در این میان معمولاً به سختی می توان به سرویسکاران شیفت شب اعتماد کرد، ولی ما به شما این اطمینان را می دهیم که در این شعبه کلیه سرویسکاران دارای حسن اخلاق و متعهد بوده و هیچگونه سوءسابقه ای ندارند. پس با خیال راحت می توانید با شماره شبانه روزی این شعبه تماس بگیرید.
10 notes · View notes
aftaabmagazine · 8 months ago
Text
Three Decades 
Tumblr media
سه دهه
Three Decades  
شکریه عرفانی
Shukrea Erfani
Translated from the Farsi by Farhad Azad
With edits by Parween Pazhwak
At the age of ten
به پسر سیاه‎چرده‌ی همسایه 
the neighbor’s dark-skinned son
که برایم از دکان سر کوچه
who from the alley’s corner store 
خوراکی‌های خوشمزه می‌دزدید
thieved delicious treats for me 
قول ازدواج دادم
I promised him I would marry him
در بیست سالگی از خانه‌ی پدرم
At the age of twenty in my father’s home 
که مردی محترم بود 
who was a respectable man 
نمازهای طولانی می‌خواند
who prayed for long stretches 
و شب‌ها از کنار زنش به بستر من می‌خزید
and at night, veered from his wife’s side to jump into my bed 
گریختم
I fled
در سی سالگی آنقدر از خواندن شعرهای فروغ 
at the age of thirty from reading so much of Frough’s poetry 
و تحمل زمستان‌های لجوج مسکو خسته بودم
and the enduring the brutal cold Moscow winters 
که به سیم آخر زدم
that I reached my limits  
و خودم را به دست قاچاقچی‌های انسان سپردم
and I surrendered myself to human smugglers 
تا به جایی ببرندم 
to take me somewhere 
که آسمانش همیشه آفتابی باشد
with perpetual sunshine 
ده شبانه روز تمام کشتی مان در طوفان جان می‌کند و نمی‌رسیدیم
for ten days and nights our ship wrestled for its life in a storm 
می‌بینی؟
Do you see? 
درست هر ده سال یکبار
Exactly every ten years 
اشتباه بزرگی 
a grave mistake 
مسیر زندگی‌ام را به بیراهه‌ی دیگری کشانده است
has astrayed my life’s path another route  
در این میان البته
in between, perhaps 
کارهای احمقانه‌ی دیگری هم کرده ام
I’ve done frivolous things as well 
عاشق شدم مثلا
For one, I fell in love 
ادبیات خواندم 
I studied literature
به پوچی انقلاب‌ها دل بستم گاهی
At times I entangled myself in hopelessness revolutions 
آلوده کردم خودم را به سرگیجه‌ی شراب و سیگار
I soiled myself in drinking and smoking cigarettes 
و بی‌وقفه 
and without a break 
بدون آن‌که
without even 
هیچ وقت به روی خودم بیاورم دردش را
acknowledging the pain to myself  
سینه به سینه‌ی زندگی ایستادم
I stood directly facing life 
جنگیدم و هر بار به سختی شکست خوردم.
I fought and every time I lost. 
حالا اما 
Yet now 
در آستانه‌ی چهل سالگی 
on the threshold of my forty birthday 
در لحظه‌ی آن اشتباه بزرگ دیگر
in the moment of making another grim mistake  
هنوز
still 
این خون شوم بی‌تاب را دوست دارم
I love this restless, fated blood 
هنوز دلم می‌خواهد 
my heart still wants it 
بتازد در من 
to flow through me 
و هر روز زخمی‌تر از روز پیشم کند!
and make me more wounded than the day before! 
- - -
Shukria Erfani's poem charts a soul's restless course. Each decade seeps into the next, and every choice is a lingering ghost. Love, rebellion, the stinging memory of escape—still, that relentless pulse throbs on, a wound demanding its due.
With the cold clarity of approaching forty, a painful truth emerges. There is beauty in this ceaseless struggle, a discordant symphony in the fight she never sought yet continues to wage. —Farhad Azad April 16, 2024 - - -
Shukrea Erfani, born in 1978 in Qaharbagh District, Ghazni province, grew up as a refugee in Iran and graduated university with a degree in literature.
Erfani has published two volumes of work با زبان تنهایی The Language of Solitude, and اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند Our Sorrow Doesn’t Threaten the World.
She currently resides in Australia.
2 notes · View notes
makesite4seo · 2 years ago
Photo
Tumblr media
ای کاش هیچ وقت فیلم #حوض_نقاشی ساخته نمیشد ، من شدیداً برای #شهاب_حسینی عزیزم 🌹 و سرکار خانم #نگار_جواهریان احترام قائل هستم ولی ژان پن رو تو این فیلم هرگز فراموش نمی‌کنم و هرچند وقت یکبار که از زمین و زمان و دنیا خسته ام، آره منم بعضی اوقات کم میارم ، این فیلم و فیلم بیست و یک گرم هم که در همین سال ساخته شد تموشا می کنم ، اگر اینها شاهکار نیستند پس شاهکار یعنی چی؟ من پدر نیستم و خیلی خوشحالم از این م��ئله و می‌دونم اگر عمرم طولانی باشه دهنم سرویسه ولی بازم راضی ام از تصمیمی که تو شونزده سالگی گرفتم، دمم گرم راستی امیدوارم هیچ پدری سرافکنده فرزندش نباشه و هیچ فرزندی انقدر بیشعور نباشه که نفهمه پدر و مادر برای خوشبختی فرزندشون همه کار می کنند به سلامتی پدر و مادرها، چه اونا که هستند و چه اونا که نیستن بزن یخش صدا کنه 🥂 #زندگی #فیلم #پدر #مادر #عشق #تلاش #سختی #جنگیدن #امید #تسلیم_نشدن #فیلم_خوب #پیج_اینستاگرام_خشایار #اکسپلور #جملات_ناب #دیالوگ_ماندگار #reels #jeanpen ❤️ #iamsam ❤️ #21grams ❤️ https://www.instagram.com/p/CnzjosYjjoT/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
pukhtunistan · 2 years ago
Text
Tumblr media
ژوند ستاسو دی، مرګ زما دی.
سوله ستاسو ده، سختی زما ده.
خوشالی ستاسو ده، د خواړو څخه زما دی.
هر څه ستاسو دی مګر تاسو زما یاست.
Life is yours, death is mine.
Peace is yours, hardship is mine.
Happiness is yours, sorrows are mine.
Everything is yours but you are mine.
📸: mil10av
27 notes · View notes
emergingpakistan · 2 years ago
Text
پی ٹی آئی کا ووٹ بینک کہاں جائے گا؟
Tumblr media
9 مئی کو ہونے والی ہنگاموں کے ملکی سیاست پر فوری اور اہم نتائج سامنے آئے۔ 9 مئی کو ہونے والے پُرتشدد واقعات چیئرمین پاکستان تحریکِ انصاف کے اسٹیبلشمنٹ کے ساتھ جاری تصادم کی ایک کڑی تھے جس کے نتیجے میں ملک بھر میں پی ٹی آئی کارکنان کے خلاف کریک ڈاؤن شروع ہوا۔ پھر یہ جماعت بھی ٹوٹ پھوٹ کا شکار ہونا شروع ہو گئی کیونکہ اس کے زیادہ تر رہنماؤں اور سابق اراکینِ پارلیمنٹ نے منظم عمل کے تحت پارٹی سے استعفے دینا شروع کر دیے اور یہ عمل اب بھی جاری ہے۔ تمام منحرف اراکین نے ایک ہی اسکرپٹ دہرائی جس میں انہوں نے فوجی تن��یبات پر حملے کی مذمت کی اور پارٹی کو اشتعال انگیزی کا ذمہ دار ٹھہراتے ہوئے پارٹی سے علحیدگی اختیار کی۔ حکمران اتحاد کی جانب سے چیئرمین پی ٹی آئی پر دباؤ بڑھ رہا ہے۔ وزرا نے خبردار کیا ہے کہ 9 مئی کے واقعات کے ’ماسٹر مائنڈ‘ ہونے کے الزام پر انہیں فوجی عدالت میں مقدمے کا بھی سامنا کرنا پڑ سکتا ہے جبکہ ان کی جماعت پر پابندی بھی لگائی جاسکتی ہے۔ مشکل حالات کا شکار چیئرمین پی ٹی آئی جو اب متعدد عدالتی مقدمات کا بھی سامنا کررہے ہیں، انہوں نے سختی سے ان الزامات کی تردید کی ہے۔
انہوں بڑے پیمانے پر ہونے والی گرفتاریوں اور جبری اقدمات کی مذمت کرتے ہوئے چیئرمین پی ٹی آئی نے یہ دعویٰ کیا کہ پارٹی رہنماؤں کو پارٹی چھوڑنے پر مجبور کیا جارہا ہے۔ اس کے باوجود اپنی سابقہ پوزیشن سے ڈرامائی انداز میں پیچھے ہٹتے ہوئے انہوں نے حکومت کو مذاکرات کی پیشکش کی ہے۔ تاہم، وزیراعظم شہباز شریف نے ان کی اس پیشکش کو ٹھکرا دیا اور ان لوگوں کے ساتھ بات چیت کے امکان کو مسترد کر دیا ہے جنہیں انہوں نے ’انتشار پسند اور اشتعال پسند‘ قرار دیا جو ’سیاستانوں کا لبادہ اوڑھتے ہیں لیکن ریاستی تنصیبات پر حملہ کرتے ہیں‘۔ پی ٹی آئی کی ٹوٹ پھوٹ نے سیاسی منظرنامے کو ایک نئی شکل دینا شروع کر دی ہے۔ اگرچہ سیاسی صف بندی ممکنہ طور پر اس وقت تک جاری رہے گی جب تک کہ انتخابات کا حتمی اعلان نہیں ہو جاتا، لیکن اس سے یہ سوال پیدا ہوتا ہے کہ انتخابی صورت حال کیا ہو گی۔ ایک اہم سوال یہ بھی ہے کہ پی ٹی آئی کا ووٹ بینک کہاں جائے گا؟ جہانگیر خان ترین کی جانب سے ایک ایسی پارٹی بنانے کی کوششیں جاری ہیں جو پی ٹی آئی چھوڑنے والے ’الیکٹ ایبلز‘ کو اپنی جانب متوجہ کرے اور ووٹرز کو ’تیسرا آپشن‘ مہیا کرے۔ 
Tumblr media
تاہم جہانگیر ترین جیسے ایک ہوشیار سیاست دان اور متحرک کاروباری شخصیت کو اس طرح کا اہم کردار ادا کرنے کے لیے پہلے خود پر لگا نااہلی کا داغ ہٹانا ہو گا۔ یہ کہنا ابھی قبل از وقت ہو گا کہ وہ پارٹی کے قیام میں ��س حد تک کامیاب ہوں گے جبکہ اس سے بھی زیادہ اہم بات یہ ہے کہ اگر انہوں نے پی ٹی آئی کے سابق ارکان کو شمولیت پر آمادہ کر لیا تو کیا وہ پی ٹی آئی کے ووٹرز کو بھی اپنے ساتھ لائیں گے۔ اس معاملے نے ملک کی انتخابی سیاست کو بہت زیادہ متحرک کر دیا ہے۔ پنجاب ایک ایسا میدانِ جنگ ہے جہاں سے جیتنے والی پارٹی ممکنہ طور پر وفاق میں حکومت بناتی ہے، اگر اس صوبے میں جماعتوں کے درمیان ووٹ بینک تقسیم ہو جاتا ہے تو مرکز میں کوئی بھی جماعت اکثریت حاصل نہیں کر پائے گی اور ایک ایسی پارلیمنٹ وجود میں آئے گی جس میں کسی بھی پارٹی کے پاس واضح اکثریت نہیں ہو گی۔ کیا پی ٹی آئی کے ووٹرز یہ جانتے ہوئے بھی ووٹ ڈالنے آئیں گے کہ ان کی جماعت تتربتر ہو چکی ہے اور ان کے لیڈر کے خلاف قانونی مقدمات ہیں اس لیڈر کا اقتدار میں واپس آنے کا بہت کم امکان ہے؟ خاص طو�� پر اب جب نوجوان ووٹرز رائے دہندگان کا ایک بڑا حصہ ہیں تو اس صورتحال کا مجموعی ووٹرز ٹرن آؤٹ پر گہرا اثر پڑے گا۔
اس بات کا امکان نہایت کم ہے کہ پی ٹی آئی کے سپورٹرز پاکستان پیپلز پارٹی (پی پی پی) اور مسلم لیگ (ن) جیسی دو روایتی پارٹیوں کی حمایت کرنے پر آمادہ ہوں، حالانکہ پی پی پی نے جنوبی پنجاب میں منحرف ووٹرز کو اپنی جانب راغب کیا ہے۔ آخر ان دونوں جماعتوں کو مسترد کرنے کے بعد ہی پی ٹی آئی کو لوگوں نے سپورٹ کرنا شروع کیا۔ کیا جہانگیر ترین کی نئی جماعت انہیں اپنی جانب راغب کر پائے گی؟ یہ بات بھی مدنظر رکھنے کی ضرورت ہے کہ ماضی میں ووٹروں نے وفاداریاں تبدیل کرنے والے امیدواروں کو ووٹ دینے سے گریز کیا ہے۔ تو اگر پی ٹی آئی کا ووٹ تقسیم ہوتا ہے تو کیا اس سے روایتی جماعتوں میں سے کسی ایک کو فائدہ پہنچے گا؟ اس وقت بہت زیادہ غیر یقینی پائی جاتی ہے خاص طور پر ایسے حالات میں کہ جب حکومت کی جانب سے انتخابات کی تاریخ کا اعلان نہیں کیا گیا ہے۔ چونکہ پارلیمنٹ کی مدت 16 اگست کو ختم ہو رہی ہے اس لیے انتخابات میں تاخیر نہیں ہو سکتی، اس وجہ سے جب انتخابات کی تاریخ کا اعلان ہو گا تو انتخابی اعداد و شمار سیاسی صف بندیوں کا تعین کرنا شروع کر دیں گے اور انتخابی مقابلے کی نوعیت کے بارے میں تصویر واضح طور پر سامنے آئے گی۔
لیکن اس وقت کوئی بھی سیاسی جماعت اپنے پالیسی پروگرامز یا ملک کے مستقبل کے حوالے سے وژن طے کرنے میں دلچسپی نہیں رکھتی۔ ملک کو درپیش مسائل سے کیسے نمٹا جائے، اس حوالے سے کسی بھی سیاسی جماعت نے کوئی تجویز پیش نہیں کی ہے۔ سیاسی جماعتیں اقتدار کی کشمکش میں مصروف ہیں اور مستقبل کے لیے پالیسی منصوبے تیار کرنے کے بجائے اپنے سیاسی مخالفین کو زیر کرنے کی کوشش میں نظر آرہی ہیں۔ یہ غیریقینی کی صورتحال ہماری ملک کی سیاست کے لازمی جز کی طرح ہو چکی ہے۔ البتہ جو چیز یقینی ہے وہ ہے ہماری معیشت کا عدم استحکام۔ تمام معاشی اشاریے بدستور خراب ہوتے جا رہے ہیں جبکہ پی ڈی ایم کی حکومت میں ہماری معیشت تیزی سے ��وال کی جانب جارہی ہے۔ حکومت کی طرف سے ڈیفالٹ کے امکانات رد کرنے کے باوجود ملک اب بھی اپنے قرضوں پر ڈیفالٹ کے دہانے پر کھڑا ہے۔ آئی ایم ایف کی جانب سے بیل آؤٹ ملنے کے امکان بھی مبہم ہیں۔ وزیراعظم نے حال ہی میں آئی ایم ایف کی منیجنگ ڈائریکٹر کرسٹالینا جارجیوا سے تعطل کا شکار پروگرام دوبارہ شروع کرنے کے حوالے سے بات کی۔
تاہم آئی ایم ایف نے تب تک اسٹاف لیول معاہدہ نہ کرنے کا کہا جب تک پاکستان اس مالی سال (جو 30 جون کو ختم ہو رہا ہے) کے اختتام تک اپنے کرنٹ اکاؤنٹ میں 6 بلین ڈالر کے خلا کو پُر کرنے کے لیے فنانسنگ کا بندوبست نہیں کر تا۔ ملک کے ذخائر تقریباً 4 ارب ڈالرز تک آگئے ہیں جو درآمدات پر عائد پابندیوں کے باوجود ایک ماہ سے بھی کم کی درآمدات کے لیے ہی پورے ہو سکتے ہیں۔ حکومت نے پاکستان میں ادائیگیوں کے توازن کے بدترین بحران کو ختم کرنے کے لیے درآمدی کنٹرولز لگانے جیسے وقتی اقدامات کے ذریعے معیشت کو سنبھالنے کی کوشش کی ہے۔ اس نے اقتصادی صورتحال پر منفی اثرات مرتب کیے ہیں۔ حالیہ مالی سال کے لیے سرکاری طور پر تخمینہ شدہ جی ڈی پی کی شرح نمو گزشتہ مالی سال کے 6 فیصد کے مقابلے میں 0.3 فیصد ہے۔ لیکن اس مایوس کن تعداد پر بھی سب کو یقین نہیں ہے۔ صنعتی شعبہ بھی 3 فیصد تک سکڑ گیا ہے جس کی وجہ سے بہت سے کاروبار بند ہو رہے ہیں، لوگوں کی ملازمتیں ختم ہو رہی ہیں اور اشیا کی قلت پیدا ہو رہی ہے۔ 
گزشتہ سال آنے والے تباہ کُن سیلاب کے نتیجے میں ملک میں زرعی شعبے پر شدید اثرات مرتب ہوئے اور پیداوار میں واضح کمی دیکھی گئی ہے۔ درآمدات پر پابندیوں اور خام مال کی قلت کے باعث ملک کی برآمدات میں بھی کمی واقع ہوئی ہے۔ دوسری جانب افراطِ زر بلند ترین شرح کو چھو رہی ہے جبکہ ڈالر کے مقابلے میں روپے کی قدر میں ریکارڈ کمی واقع ہوئی ہے۔ کہا جارہا ہے کہ انتخابات کو مدنظر رکھتے ہوئے حکومت اب ’ریلیف بجٹ‘ پیش کرنے جارہی ہے جس میں عوام کے مفاد میں اقدامات لیے جانے کی توقع کی جارہی ہے۔ اس سے ملک میں معاشی بحران کی صورتحال مزید پیچیدہ ہو گی۔ سیاست کو معیشت پر فوقیت دینے کی وجہ سے ہمارے ملک کی صورتحال زوال کی جانب جارہی ہے۔ ملک کا مستقبل سیاسی غیریقینی اور معاشی بحران کی صورتحال سے گھرا ہوا ہے جسے حل کرنے کے لیے ساختی اصلاحات اور فیصلہ کُن اقدامات کی ضرورت ہے۔ یہاں سوال یہ پیدا ہوتا ہے کہ کیا پاکستان کے پاس ایسی کوئی قیادت ہے جو ان تمام حالات کو سمجھتی ہو اور ملک کے مفادات کو اپنے مفادات پر ترجیح دینے کے قابل ہو۔
ملیحہ لودھی  
یہ مضمون 6 جون 2023ء کو ڈان اخبار میں شائع ہوا۔
بشکریہ ڈان نیوز
9 notes · View notes
sayron · 8 months ago
Text
سلوا، باهام کاری کرد که دیگه تا آخر عمرم، این کار رو نکنم!... چه کاری؟؟؟؟
رشوه جنسی از دانشجو های دختر، در ازای نمره!
فکر میکردم مثل دفعات قبل یه کص کلوچه‌ای جوون میکنم. سلوا دختر لوند و نازی بود. اتفاقاً همیشه طنازی و دلبری میکرد از من و باعث شده بود که پیش خودم خیال کنم که اون خودش میخواد بهم بده. یه دختر قد بلند، حدودا ۱۸۰ با پوست روشن و موهای روشن. ولی آتشین مزاج! آخه سلوا لر بود. بچه خرم آباد! بعدا فهمیدم که بین چهار تا داداش تک دختر هستش. تو کلاس خیلی بی پروا و شجاع بود. عاشق کل انداختن و جر و بحث با پسرا و خیلی مغرور. توی خواب هم نمیدیدم که سلوا یه آلفای عضلانی باشه.
نمره اش ۸/۵ شده بود. کلی التماس کرد و چند روز همش توی تلگرام پیام و التماس و جلز ولز کرد. منم که بدجوری توی طول ترم تو کفش بودم حوالی ساعت ۱۲ شبی که فرداش آخرین مهلت ثبت نمرات بود باهاش وعده گذاشتم. کجا؟... خونه مجردی خودم! البته همون شب که باهاش وعده گذاشتم یکی دیگه از دخترا رفت زیر کیرم. اما چیزی که عجیب بود این بود که سلوا هیچ مقاومتی نکرد و سریع قبول کرد. به هر حال براش لوک فرستادم. قرار شد ساعت ۱۰ صبح بیاد و تا ساعت ۶ عصر بهم سرویس بده تا بعدش نمره رو براش رد کنم.
وارد خونه که شد توی پوست خودم نمیگنجیدم. آخه خیلی خوشگل و ناز شده بود. لبشو بوسیدم و با مهربونی دعوتش کردم تو سالن اونم با لبخند نازی چشم گفت و رفت تو سالن. در رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم تو جیبم. ازش پرسیدم چای میخوری یا قهوه و طبق خواستش قهوه گذاشتم. اما اون مشغول تعویض لباسهاش شد. مثل دخترای دیگه نبود که هاج و واج باشن. انگار تجربه داشت!... با خودم گفتم انگار همکارای دیگه هم ازش کام گرفتن. تو همین فکرا بودم که سینی به دست رفتم تو سالن و با دیدنش خشکم زد. سلوا با یه بیکینی صورتی نشسته بود روی مبل راحتی و عجب بدنی 😨😰😱🤯 بدنش ورزیده و عضلانی بود!... رنگم پرید! با لبخند پرسید:« چی شد استاد؟...» من به تته پته افتاده بودم... سلوا لبخند کنایه آمیزی زد و با اشاره به کنارش گفت:« بیا بشین استاد... بیا بشین اینجا... نترس!... کاریت ندارم...» من با ترس گفتم:« متوجه نمیشم... واااای چه بدنی داری تو دختر؟ 🤯» سلوا جوری بهم نگاه کرد و خندید که تنم لرزید 😈 و گفت:« مگه نمیخواستی یه شب باهام باشی؟... خب منم در اختیارتم دیگه... بیا بشین!» من آب دهنمو به سختی قورت دادم. سلوا چشمکی بهم زد و روی مبل لم داد و با لحن لوس گفت:« چرا معطلی استااااااد؟... بیا تو بغلم استاد خوشگلم... میخوام بخورمت 😜» من داشتم تمام راههای ممکن رو بررسی میکرد. یدفه یه فکری به ذهنم رسید و سریع عملیش کردم. سریع دویدم به سمت در واحد... صدای خنده های تحقیرآمیز سلوا میومد که گفت:« عه... پس چی شد استاااااد؟» بدنم از استرس میلرزید. سریع کلید رو از تو جیبم در آوردم و قفل در رو باز کردم. دستگیره رو فشار دادم و در رو کشیدم. لای در ۱۰-۲۰ سانتی باز شد که یهو محکم به هم کوبیده شد و از صداش جا خوردم. دست رگدار سلوا روی در بود. هرچی زور زدم در رو باز کنم نشد. نفس نفس میزدم. سلوا که پشت سرم بود اون یکی دستشو گذاشت اونطرفم و از پشت بدنشو چسبوند بهم و هلم داد و منو چسبوند به در! بدنش عین سنگ بود. شروع کردم به التماس:« سلوا... سلوا... ولم کن... تو رو خدا... اصلا نظرم عوض شد.‌..» سلوا صورتشو آورد دم گوشم و گفت:« ششششششیییییییی... تو که نمیخوای همسایه هات بفهمن چه گهی میخوردی توی این خونه!... میخوای؟» من تا اینو گفت ساکت شدم. سلوا که با��دم نفس کشیدنش به لاله گوشم میخورد، گفت:« آفرین مموش قشنگم!... استاد عاقلم... بیا که امشب کارت دارم...» گردنمو گرفت و چنان فشار داد که کل ستون فقراتم تیر کشید. تا اومدم بگم آخ با دست دیگه اش دهنمو سفت گرفت. منو چرخوند و با یه لگد از پشت، پرتم کرد وسط نشیمن. پشت سرم خورد به زمین و دنیا دور سرم میچرخید. نمیتونستم از روی زمین بلند شم. فقط متوجه شدم که سلوا در رو قفل کرد. اومد به سمتم در حالی که قلنج انگشتاش رو میشکست. من با همون حالت سر گیجه کشون کشون میرفتم عقب تا رسیدم به دیوار. بدنم میلرزید و گریه و التماس میکردم. سلوا به یه قدمیم رسید. خم شد. دستشو آورد جلو و من پریدم بالا. نیشخندی زد و در حالی که نصف کلید که توی قفل شکسته بود رو بهم نشون داد و چشمکی زد و گفت:« درم قفل کردم که امشب تا صبح در اختیارم... نه! در اختیارت باشم جوجو... 😈 دهنتو باز کن ببینم...» من فقط میلرزیدم. یدفه جوری داد زد که یهو از ترس ادرارم ول شد و خودمو خیس کردم:« میگم دهنتو باز کن کونی!... » دهنمو باز کردم و سلوا کلید رو گذاشت دهنمو وادارم کرد که قورتش بدم. یدفه متوجه خیس شدن شلوار و زمین شد و جوری بهم نگاه کرد که آب شدم از خجالت. با تحقیر گفت:« استااااااد... خودتو خیس کردی؟؟؟... 😏 الهی... » چندتا چک به صورتم زد و همزمان گفت:« استااااااد شاشوی کی بودی تو... کوووووونی!!!... تو که خایه نداری گوه میخوری هوس کص کردن بکنی... حرومزاده...» یه دفعه گردنمو گرفت و چنان فشاری داد که نفسم برید. ساعدهای قطور و عضلانیش رو گرفتم ولی شانسم از صفر هم کمتر بود. منو از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...»
سلوا اون روز تا صبح فرداش منو به اشکال مختلف و بی رحمانه گایید! لهم کرد. اون هر کاری دلش خواست باهام کرد! مثل اسباب بازی بودم توی مشتش... نه! مثل خمیر بودم...
23 notes · View notes
ariesvibe · 1 year ago
Text
رات کے تین بج چکے تھے اور وہ ابھی تک جاگ رہا تھا۔
وہ جانتا تھا کہ صبح اسے جلدی اٹھنا ہے امتحان کے لیے مگر پھر بھی کچھ ایسا تھا جو مسلسل پچھلی چھ راتوں سے اسے سونے نہیں دے رہا تھا ۔ وہ حسبِ معمول اپنے خیالات میں کچھ دیر مگن رہا اور پھر اٹھ کر وضو کرنے کے لیے چلا گیا۔ وہ جانتا تھا کہ جب تک وہ تہجد نہیں پڑھ لے گا اس کے دل کو سکون نہیں آئے گا۔ وہ ہمت کر کے خود کو جائے نماز تک لے تو آیا مگر نماز شروع کرتے ہی اس کی ہمت جواب دے گئی اس کی آنکھوں سے آنسو بہنے لگے۔ اس کی آنکھیں پہلے ہی آنسوؤں سے دھندلا رہی تھیں اور سجدے میں گرتے ہی ان آنسوؤں کی شدت میں اضافہ ہو گیا۔ وہ بار بار یہی دہرا رہا تھا "الله جی آپ ہی تو کہتے ہیں کہ تم مجھ سے مانگو میں تمہیں عطا کروں گا، آپ تو مجھ سے ستر ماؤں جتنا پیار کرتے ہیں، آپ ہی تو کہتے ہیں کہ ہر مشکل کے بعد آسانی ہے، آپ کسی انسان پر اس کی سکت سے زیادہ بوجھ نہیں ڈالتے تو پھر میری کمر ایک ایسے بوجھ سے کیوں جھک رہی ہے میں جسے اٹھانے کے قابل نہیں ہوں۔ میں تو روز دن رات یہی دعا لے کر آپ کے حضور پیش ہوتا ہوں، پھر میری دعائیں اثر کیوں نہیں دکھا رہیں، راستے میں اتنی مشکلات کیوں حائل ہو رہی ہیں۔ پھر آپ نے ہی تو معجزاتی طور پر مجھے اس انسان کے قریب کیا تھا، آپ نے ہی تو میرے دل میں اس کے لیے محبت پیدا کی ہے، پھر جب سفر کا آغاز آپ کے حکم سے ہوا ہے تو اصل منزل تک بھی پہنچا دیں نا۔ اور اگر نے میری قسمت میں وہ منزل لکھ رکھی ہے تو پھر اس سفر کی سختی کو برداشت کرنے کے لیے صبر، ہمت اور حوصلہ دے دیں، آپ تو جانتے ہیں نا کہ آپ کا یہ بندا کتنا کمزور ہے۔ مشکل کشا، حاجت روا آپ کی زات ہے، آپ میری مشکل آسان کر دیں نا۔ دینے والی اور لینے والی آپ کی زات ہے، آپ جسے جو چاہیں دے سکتے ہیں، جیسا چاہے بنا سکتے ہیں، تو پھر مجھ میں جو بھی کمی کوتاہی ہے اسے ختم کر کے مجھے اس کے لائق بنا دیں"۔ وہ یہی باتیں بار بار دہرا رہا تھا اور اس کی آنکھوں سے زار و قطار آنسو بہہ رہے تھے، اتنی دیر سجدے میں جھکے رہنے سے اس کے گھٹنے درد محسوس کرنے لگے تھے اور اس کے ہاتھ کانپ رہے تھے کہ اتنے میں فجر کی آذان ہونے لگی۔
6 notes · View notes
0rdinarythoughts · 2 years ago
Text
Tumblr media
Let everything go and trust Allāh ﷻ.
اپنے آپ کو ان چیزوں کے بارے میں مارنا چھوڑ دو جن پر آپ کا کوئی کنٹرول نہیں ہے۔ اپنے آپ پر بہت زیادہ سختی کرنا بند کریں۔ پریشان ہونے اور دباؤ ڈالنے کے بجائے، اس وقت کو دعا کرنے میں صرف کریں۔ وہ وقت اپنے خالق سے بات کرنے میں گزاریں۔ رونا پڑے تو اور بھی بہتر۔ اپنا دل اس کے سامنے ڈال دو۔ یہ سب خالی کریں تاکہ آپ بہتر محسوس کریں، تاکہ آپ راحت محسوس کریں۔ اللہ تعالٰی ہمیشہ سنتا ہے، وہ ہمیشہ ایسے دروازے کھولتا رہتا ہے جن کے بارے میں ہم نہیں جانتے تھے۔ یہ اللہ تعالیٰ کا حسن ہے وہ دیتا ہے دیتا ہے اور دیتا ہے۔ وہ الوہاب ہے۔ سب کو دینے والا.
stop beating yourself up about things that you have no control over. Stop being too hard on yourself. Instead of worrying and stressing out, spend that time making Du'ā. Spend that time talking to your creator. Cry if you have to, even better. pour your heart out to him. Empty it all out so that you feel better, so that you feel relieved. Allāh ﷻ always listens, he's always opening doors that we didn't even know existed. That's the beauty of Allāh ﷻ he gives, gives and gives. He is Al - Wahab. the giver of all.
-SA
19 notes · View notes
sahil-kazi · 2 years ago
Text
Tumblr media
مرد بھی عجیب فطرت رکھتا ھے باھر لڑکیوں کو سیکسی اور کم ڈریس یا جس سے جسم کی نمائش ھو ایسے دیکھنے کی خواھش رکھتا ھے جب کے گھر میں اپنی عورتوں کو سختی سے وہ لباس پہننے سے منع کرتا ھے
جب کےاس چیز کے نظارے وہ باھر سے زیادہ گھر میں کر سکتا ھے اچھے سے اور واضح جسم کے اعضاء دیکھ سکتاھے
18 notes · View notes