#داستان_طنز
Explore tagged Tumblr posts
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
به‌سوی افق‌های روشن می‌شتافتم، فقط اگر آژانس ماشین داشت
(داستان کوتاه)
Tumblr media
  كمابیش هر یك از ما سرانجام روزی یا شبی یا سر ظهری در زندگی به دلیل یا به دلایلی درمورد کس‌وکارش یا به‌عبارتی ریشه‌هایش کنجکاو میشود و اگر مثل من دانسته‌هایش در این‌زمینه کمابیش صفر باشد چه بسا کارش به جایی بکشد که در مسبر جست‌وجویی حماسی قدم بگذارد.
این اتفاق به‌دلایل مختلفی می‌تواند رخ بدهد. در مورد من دلیل اصلی یا به‌قولی علت‌العلل، ازدواج بود. نه آن‌موقع، نه حالا و نه در آینده هرگز نتوانسته‌‌ام دلیل ازدواجم را بفهمم. همیشه تلقی‌های رایج در زمینه‌‌ی ازدواج را مسخره كرده‌ام - به‌خصوص مزخرفات پیرهای خرفتی را كه درباره‌ی ازدواج جوری صحبت می‌كردند كه انگار چیزی است در مایه‌های تنفس مصنوعی و كمك‌های اولیه. اول با نگرانی درباره‌ی ایرادی در وجود پسر یا دختری (معمولاً پسری) صحبت می‌كنند و بعد در حالی كه حكیمانه سر تكان می‌دهند چنین نت��جه‌گیری می‌كنند كه «دوای دردش فقط ازدواجه و بس...»
مثل پزشكهای توی فیلمها و سریالها که بالای سر بیماری، البته با گوشی پزشکیشان (که انگار بدون آن كسی جدیشان نمی‌گیرد) پس از معاینه‌‌ای كه مثلاً قرار است دقیق به نظر برسد با قیافه‌ای حكیمانه که قرار است همدلانه هم بنماید سری تكان می‌دهند و می‌گویند «اگه فوراً عمل نشه هر فاجعه‌ای ممكنه» یا «باید بهش شوك بدیم» و... همیشه آدم‌های عتیقه‌ای را كه برای هر دردی، نسخه‌ی ازدواج را می‌پیچند در ذهن‌ام این‌جور تصور كرده‌ام كه با یكی از همان گوشی‌ها جوان بدبختی را مثلاً‌ معاینه می‌كنند و بعد با لحنی به جدیت همان دكترها در حالی كه سر تكان می‌دهند می‌گویند: «فقط با ازدواج فوری شاید بشه نجاتش داد وگرنه هر فاجعه‌ای ممکنه.»    
 در مقاطع مختلف زندگی‌ام افراد، ‌پدیده‌ها، وقایع و كلاً عوامل مختلفی وظیفه‌ی سیاه كردن روزگار مرا به نحو احسن به انجام رسانده‌اند. هرازگاه، عوامل تازه‌نفسی وارد میدان می‌شوند و این وظیفه یعنی سیاه كردن روزگارم را بر عهده می‌گیرند. این مشعل در مقاطع سنی مختلف من دست به دست بین آدم‌ها و عوامل مختلف گشته و هرگز حتی برای لحظه‌ای هم روی زمین نمانده است. در واقع روی زمین كه نمانده هیچ، خیلی اوقات بین این آدم‌ها و عوامل و چیزهای مختلف برای دست گرفتن‌اش دعوا و مرافعه هم پیش آمده چون هر كدام‌ خودش را محق‌تر از بقیه تصور می‌كند و اعتقاد دارد كه عامل اصلی سیاه بودن روزگار من است. ظاهراً هم این مشعل - مثل مشعل المپیك - باید همیشه و در هر حالی فقط یك دانه باشد و آداب و سنن‌ این‌طور اقتضا می‌كنند،‌ وگرنه خیلی راحت می‌شد چند مشعل ابتیاع كرد و بین این‌ها پخش كرد تا مدام به همدیگر نپرند. در آن مقطعی كه نقطه عطف خاصی از زندگی من در این ماجرای شگفت‌انگیز را شكل می‌دهد، این مشعل بدون هیچ تردیدی در دستان لطیف و بوسیدنی دخترخانم محترمی بود كه از حق نباید گذشت، با تلاشی بی‌وقفه موفق شد خودش را به عنوان بزرگ‌ترین و موثرترین مشعل‌دار در میدان خطیر و پررقابت سیاه كردن روزگار من تثبیت كند و در این زمینه ركوردهایی به جا گذارد كه مطمئنم هرگز كسی یا چیزی دیگر آن‌ها را از چنگ او درنخواهد آورد. همین حالا هم حتی فكر كردن به او كافی است تا اوضاع روحی‌ام همچین درست و حسابی به هم بریزد. ولی ذكر مصیبت چه سودی دارد؟ در نتیجه در این‌جا به جای پرداختن به دوران سیاه ازدواج‌ام قصد دارم به عنوان نوعی كلاس آموزشی و راهنمای عملی برای زوج‌های جوان، برعكس، به مقطع اولیه‌ی زندگی مشترك‌مان بپردازم؛ دورانی كه به طرز مشكوكی به نظر می‌رسید جدی جدی همدیگر را دوست داریم. در واقع اگر ذره‌ای هوش و حواس داشتم همین احساس كاذب یعنی تصور این كه حتی ممكن است كسی مرا دوست داشته باشد مرا به خودم می‌آورد و متوجه دروغین بودن كل قضایا می‌كرد. آخر و عاقبت غافل ماندن از پند و اندرزهای بزرگ‌ترها همین است دیگر. یك عمر مادرم و در فواصلی كه مادرم آنتراكت می‌داد، پدرم و حتی سایر اعضای خانواده با احساس مسئولیتی كه فقط از عشق می‌تواند ناشی شود، این واقعیت را به من تذكر می‌دادند كه یادم باشد محال است هرگز هیچ ابلهی پیدا شود كه سر سوزنی احساس علاقه به من در ته قعر انتهای آخر وجودش شكل بگیرد. پس حواس‌ام جمع باشد كه اگر روزی روزگاری كسی به من اظهار علاقه كرد، به خصوص از گروه نسوان، قاعدتاً از دو حال خارج نیست: اگر به فرض محال پول و پله‌ای در بساط داشته باشم حكماً قصد چاپیدن‌ام را دارد؛ و اگر همان‌طور كه انتظار می‌رود آهی در بساط نداشته باشم طرف صرفاً قصد مزاح دارد به جهت انبساط خاطر.
به هر حال مخصوصاً به این دلیل آن مقطع خاص را برای روایت‌ام انتخاب كرده‌ام تا شما جوانان عزیز و عزیزان جوان بدانید و آگاه باشید كه وجود علایم ظاهری حاكی از توافق و تفاهم در زندگی یك زوج (در شكل‌های مختلف‌اش، از نوازش گرفته تا فحش دادن) ضرورتاً گواهی بر توافق و تفاهم میان زوج نیست. در عین حال این روایت، ثابت می‌كند كه من چه‌گونه برای حفظ استحكام زندگی زناشویی‌مان به آب و آتش زدم؛ از جمله با تلاشی ایثارگرانه در راه شناسایی ریشه‌های آبا و اجدادی خودم، ولی كو آدم قدرشناس؟ كو واقعاً؟ شما سراغ دارید؟ ضمن این كه آن‌چه روایت كرده‌ام شاید بتواند تصویری حداقل ناتمام باشد از فرایند تلخ لغزیدن من به جانب پرتگاه بلاهت و حماقت، تحت تأثیر روحیات همسر دل‌بندم و خانواده‌ی دل‌بند همسر دل‌بندم. حماقت از هر نوع بیماری خطرناك آمیزشی و آموزشی هم مسری‌تر و نیز كشنده‌تر است بدون البته هر عنصر لذت‌بخشی. زوج‌های جوان توجه بفرمایند چون لابه‌لای این جمله‌ها درس‌های بسیاری در باب چه‌گونگی ایجاد تفاهم و حفظ آن در زندگی زناشویی و نیز از بین بردن تفاهم در زندگی زناشویی یافت می‌شود. برخی وقایع كمی تا قسمتی فجیع هم لای همان لابه‌لاها پیدا می‌شوند كه پیشاپیش به خاطرشان عذرخواهی می‌كنم. شاید بهتر باشد تا كسانی كه دچار مشكلات قلبی یا مشكلات روانی و عصبی حاد هستند یا به خودكشی گرایش دارند از خواندن این صفحه‌ها صرف‌نظر كنند یا حداقل قبل‌اش این مشكلات و گرایش‌های ناهنجار‌شان را برطرف كنند. كلاً گرایش‌های ناهنجار چیز خوبی نیست.
 فلاش بك به صحنه‌هایی از زندگی زناشویی سرا��ر شادی ما
مكان: اتاق پذیرایی خانه‌ی امیدمان یا به عبارتی قصر خوش‌بختی‌مان
داخلی، روز
آن روز دعوای‌مان شد؛ دعوایی تقریباً شدید كه بر حسب معیارهای سنجشی كه خود من بنا نهاده بودم حول و حوش شش ریشتر شدت داشت و این یعنی دعواهایی كه در آن‌ها ركیك‌ترین فحش‌ها با یقینی راسخ و با قلبی سرشار از شور بی‌كران جوانی میان ما ردوبدل می‌شد؛ فحش‌هایی كه هر كدام‌شان می‌توانست ساكنان همیشگی چاله‌میدان و اطراف را از شرم سرخ كند. دعوای‌مان دلیل خاصی هم نداشت – و این البته برای ما چیز عجیبی نبود و كلاً پدیده‌های ظاهراً خانمان‌براندازی مثل دعوا و مشاجره در قاموس زندگی زناشویی غیركلیشه‌ای ما مفهوم و كاركرد غیركلیشه‌ای خودش را داشت. منزلت خاصی كه ما برای خود «دعوا» قایل بودیم شعار «دعوا به خاطر دعوا» را به گونه‌ای ناگفته و نانوشته، سرلوحه‌ی زندگی مشترك باشكوه‌‌مان كرده بود و شور وصف‌ناپذیرمان در این مسیر را شاید فقط با شور خلاقانه‌ی سرسپرده‌ترین پیروان شعار «هنر به خاطر هنر» می‌شد مقایسه كرد. در نگاهی به گذشته، به نظرم می‌رسد كه عجیب‌ترین عنصر در زندگی زناشویی عجیب ما در واقع این بود كه خودمان غرابت جنون‌آمیز زندگی‌مان را درك نمی‌كردیم و تازه مدت‌ها بعد دستگیرمان شد!
به هر حال روز تعطیل بود و حوصله‌ی هر دومان از زندگی و به‌خصوص از همدیگر سر رفته بود. من مثل بچه‌‌ی آدم نشسته بودم جلوی تلویزیون و هم‌زمان به موسیقی گوش می‌دادم و كمی هم جدول حل می‌كردم و در عین حال شماره‌ای را هم با تلفن می‌گرفتم كه مدام بوق اشغال می‌زد. یكهو عیال محترمه از كنارم رد شد ولی ده یازده ثانیه بعد، انگار كه چیزی را فراموش كرده باشد، سراسیمه برگشت و یكهو با آخرین قدرتش تقریباً بیخ گوش‌ام فریاد زد:
- سگ برینه به قبر پدرت!
خوش‌بختانه گوش‌هایم از مدت‌ها پیش در برابر جیغ و دادهای بانو به‌نوعی مصونیت پیدا كرده بودند و حتی می‌توانستند همان جا بیخ گوش‌ام باند فرود هواپیماهای جنگی مافوق صوت درست كنند. البته این "مصونیت" كه آن موقع خیلی هم به آن می��بالیدم، آن‌طور كه بعداً كاشف به عمل آمد، اختلالی اساسی در گوش داخلی‌ام بود. عامل‌اش؟ واقعاً معلوم نیست؟
- البته فرمایش شما متینه، ولی برای چی آخه؟ مناسبت خاصی هست؟
- از كی تا حالا باید مناسبت خاصی داشته باشه؟ اوه اوه نكنه كلاس بابات اون‌قدر بالا رفته یكهو كه واسه این كارها هم باید قبلاً مجوز گرفت؟
- نه خب، واقعآً‌ هم زن و شوهری كه با هم یكدل و همراه باشن برای دعوا و فحش دادن به همدیگه نیاز به دلیل خاصی ندارن. عشق اگه تو دلت باشه همین‌جوری خودبه‌خود می‌جوشه. داشتن دلیل و این جور چیزها که کل�� مال عوام الناسه اساساً  لطف قضیه رو از بین می‌بره.
عیال محترمه نگاهی تأییدآمیز فرمودند ولی بعد دوباره كمابیش جیغ زدند:
- دلم پوسید تو این خونه اَه. تو هم كه سرت تو كار خودته، حمال. یه دعوایی چیزی. نكنه دیگه منو دوست نداری؟ از امروز صبح تا حالا با هم دعوا نكردیم.
- خب مگه ساعت چنده؟
- از ظهر گذشته. ده دقیقه به دو‌. تازه صبح هم معلوم بود رفع تكلیفه. درست و حسابی دل به كار، به دعوا ندادی. فحش دادی به پسرخاله‌ی بابام. همین نشون می‌داد كه تمركز لازمو نداری، چون بابای من كه اصلاً خاله نداره.
با حركتی انقلابی و  قاطعانه بلافاصله تلاش در راه جبران كم‌‌كاری بامدادی‌ام را آغاز كردم. فریاد زدم:
- خب بی‌كس و كاره دیگه بی‌شرف.
- سرت رو از روی جدول بردار. سَمبل نكن. این‌جوری اصلآً ‌به من نمی‌چسبه. تلویزیون می‌‌بینی، جدول حل می‌كنی، موزیك گوش می‌دی، تلفن می‌زنی خیر سرت... دعوا با من اولویت چندم جناب‌عالیه؟
خب حق داشت طفلک. درست نبود قضیه را ماست‌مالی بكنم. به هر حال با امیدی به خانه‌ی بخت آمده بود و  به عنوان شوهر، تعهدهایی داشتم كه نباید از عمل به آن‌ها غافل می‌شدم. همان ابتدای زندگی مشترك‌مان به همدیگر قول داده بودیم كه همیشه با دل و جان، از عمق وجودمان دعوا كنیم.
خوش‌بختانه به واسطه‌ی ممارست و تجربه‌های غنی‌مان «شتاب دعوا»ی قابل‌توجهی داشتیم. منظورم این است كه همان‌طور كه اتومبیل‌های پرشتاب، خیلی زود از حالت سكون به بالاترین سرعت‌ها می‌رسند ما هم گرچه هیچ‌وقت سكون بین‌مان برقرار نبود ولی به هر حال زود دور برمی‌داشتیم دیگر كلاً. نمی‌خواهم خودستایی بكنم، ولی به‌راستی كه به لحاظ شتاب دعوا،‌ ما بی.‌ام.‌دابلیوی زوج‌ها بودیم. محال بود كسی بتواند باور كند كه تنها به فاصله‌ی حدودآً سی ثانیه بعد از پایان گرفتن همان مكالمه، اوضاع این‌گونه جریان داشت:
 ادامه‌ی فلاش بك قبلی
به صحنه‌هایی از زندگی زناشویی همچنان سراسر شادی ما، تنها سی ثانیه بعد
مكان: اتاق پذیرایی و آَشپزخانه‌ی خانه‌ی امید (قصر خوش‌بختی)مان
همچنان داخلی، همچنان روز
عیال محترم (در حالی كه حالا بی‌زحمت، چند استكان كمرباریك زیبا را كه من دوست‌شان دارم از سر لطفی بی‌دریغ می‌شكنند): «نمی‌دونم چرا هر وقت می‌خوام آبا و اجداد تو رو توی ذهن‌ام مجسم كنم بی‌اختیار فوراً چندتا از اون گوریل‌های گردن‌كلفت خیلی خنگ رو تو ذهن‌ام می‌بینم.»
- شاید یاد آبا و اجداد خودت رو تازه می‌کنه!
- چرند نگو! البته نباید می‌گفتم نمی‌دونم چرا، چون دلیل‌اش كاملاً‌ مشخصه. حتماً جد و آبادت هم همین قدر بی‌شعور و نفهم بوده‌اند كه تو آخرین میوه‌ی درخت منحوس‌‌شان هستی دیگه...
من (یكهو دست از شكستن ظرف‌های چینی جهیزیه‌ی خانم كه خیلی دوست‌شان دارد برمی‌دارم): «موچ‌ام، موچ‌ام... ببین قوانین رو زیر پا نذار. برای بار چندم باید بگم؟ اولاً می‌دونیم كه احتمال خیلی زیادی وجود داره كه اصولاً من تخم حروم باشم. تازه‌اش هم مگه اون دفعه با هم به این توافق نرسیدیم كه بهتره قید نیاكان دور همدیگه رو بزنیم چون ما كه واقعاً دودمان و اجداد همدیگه رو نمی‌شناسیم.»
خانم محترم (با لحنی كه یكهو كاملاً منطقی و حتی تا حدی محترمانه شده): «البته خب تو كه ننه بابای خودت رو هم نمی‌شناسی. درسته. ولی خب اینو هم در نظر داشته باش كه اگه بخواهیم اونا رو نادیده بگیریم چه‌قدر فحش‌هامون یكنواخت می‌شه و خودمون رو از گنجینه‌‌ی عظیمی از فحش‌های واقعاً توهین‌آمیز محروم كردیم. مگه چه‌قدر می‌تونیم به همدیگه یا فوقش پدر و مادر یا برادر و خواهرهامون فحش بدیم؟»
من: «خب، به نظرم داری اغراق می‌كنی، چون هر دوی ما تعداد قابل‌توجهی از اعضای فامیل همدیگه رو دیده‌ایم و می‌تونیم به همون‌ها فحش بدیم كه دیگه فحش هم كم نیاریم و جلوی همدیگه هم كم نیاریم. مثلاً من عموهات، زن عموهات و بچه‌هاشون، دایی بزرگه و وسطی‌یه رو دیده‌ام. خاله كوچیكه‌تو هم...»
خانم محترم: «تو كجا خاله كوچیكه‌ی منو دیدی آخه؟ اون كه سی ساله آمریكاست.»
من: یادت رفته پیرارسال دو ماهی اومدن ایران؟     
خانم محترم: «اوا راست می‌گی. چه‌طور من فراموش كرده بودم؟ كه با هم رفتیم شمال و چه‌قدر هم خوش گذشت. كه تو با شوهرش دعوات شد و می‌خواستی تو دریا غرقش كنی. چه‌قدر روزهای خوش زود می‌گذره واقعاً. یادش به خیر.»
من: «آره واقعاً. یادته؟ این عضله‌ی بازوم بی‌موقع گرفت یكهو نتونستم غرق‌اش كنم. گندش بزنن. ولی روی‌هم‌رفته خیلی خاطرات خوبی داریم ازشون. یادته تو دلارها رو از توی كیف‌ خاله‌هه درآوردی چه قشقرقی به پا كرد بی‌جنبه؟»
خانم محترم: «آره، گدا. واسه هشت هزار دلار ناقابل. آره. به اون فحش بده، حتماً فحش بده. شاید حتی خودم هم بهش فحش بدم.»
من: «نه دیگه عزیزم، عشق من. درست نیست. تو فقط می‌تونی به قوم و خویش من فحش بدی. قاعده‌ی بازی اینه.»
خانم محترم: «آخه تو بی‌كس و كار اصلاً قوم و خویشت كجا بود؟ انگار یه‌كاره از مریخ پا شدی اومدی. همین چند تا فك و فامیلی هم كه داری یه كدوم‌شون چشم دیدنت رو ندارن و سال‌هاست با هم قطع رابطه كردین و من هم ندیدمشون. پس چه‌طوری بهشون فحش بدم؟»
من: «خب، ندید فحش بده. گیرم كه تو ندیده باشی‌شون، ولی به هر حال وجود كه دارن؟ راستش بیش‌ترشون رو خودم هم ندیدم.»
خانم محترم: «نه، اون‌جوری فایده نداره. رئالیستی نمی‌شه. من دلم می‌خواد وقتی دارم به یكی فحش می‌دم تو ذهن خودم صورتش رو مجسم كنم، وگرنه بهم نمی‌چسبه خدایی. تو كه می‌دونی من حتی تو ادبیات هم فقط عاشق كارهای رئالیستی هستم و اصولاً آدم رئالیستی هستم.»
- آره عزیزم؛ ‌مثل كارهای ر. اعتمادی و فهیمه رحیمی و دانیل استیل و این‌ها.
خانم محترم كه به یمن هوش سرشارش طعنه‌آمیز بودن آشكار لحن من را درنیافته، ضمن اظهار مسرت از این كه هنوز كاملاً در جریان سلایق ادبی «پالوده»ی او هستم می‌گوید: «یادش به خیر. وقتی تو همون دیدار اول‌مون تو كتا‌ب‌فروشی چشمه دیدم تو چه كتاب‌هایی رو داری می‌خری حیرون شدم كه تا چه حد آخه سلیقه‌ی ادبی و كتاب‌خونی دو نفر می‌تونه شبیه هم باشه. همون جا بود كه فهمیدم ما دوتا واسه هم ساخته شدیم. یادته چه كتاب‌هایی خریده بودی؟ كتاب‌های كارل گوستاو فلوبر و میرزا الیاده و اون یارو سگ‌سیبیله كی بود؟...
- آره عسل‌ام. كارل گوستاو یونگ و میرچا الیاده و نیچه. كاملاً‌ تو همون سبك و سیاق فهیمه رحیمی و دانیل استیل.
- یادته اولین شبی كه برام شعر خوندی؟ چی بود؟
- شعر "هجرانی" شاملوی بزرگ بود: "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ات ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌به‌گوری..."
- آره. كه بعدش من ترسیدم و گفتم چرا از گور و این جور چیزهای ناجور و خیلی وحشتناك صحبت می‌كنی. بعدش خودم واسه‌ات شعر خوندم. یادته؟
- آره دیگه. شعر اندی بود، نه؟ كه می‌گفت: "اگه باز نیایی تموم آینه‌ها رو می‌شكنم. اگه باز نیای به سقف آسمون گند می‌زنم..."
- سنگ می‌زنم. گند چیه؟
- آخ شرمنده. باز هم گند زدم انگار.
- آره. یادته تو اون‌‌قدر شوت بودی كه نفهمیدی مال كیه شعرش. یادته شب بعدش شعر خودمو واسه‌ات خوندم؟
"در آغوش تو من چه شادم. در آغوش تو از غصه‌ها آزادم و غم می‌رود از یادم. در آغوش توفانی تو من چه سرشار از بادم."
- آره. كه بعد هم من اون شعر عاشقانه‌ای كه واسه‌ات سروده بودم رو خوندم و تو ناراحت شدی و بهت برخورد و تا سه چهار روز باهام قهر بودی:
«قهر تو چه تسکین و عشق‌ات چه هولناك / عشق تو چه تبر و قهرت چه مضراب / زخمه‌ها می‌زند‌ تبر ترسناك سنگین كه دست تو می‌شود و عشق تو می‌شود / زخم‌ها می‌زند مضراب پرنوا كه دست تو می‌شود و قهر تو می‌شود...» و بعدش باز باهام قهر كردی...
- اون هم شعر بود؟ بی‌معنی! یعنی كه چی؟ یعنی كه قهر كن باهام دیگه. خب من هم باهات قهر كردم!
- آره، باز چند روزی قهر كردی و رضایت ندادی تا كلی توضیح دادم برات كه قضیه اصلاً این نیست و این شعر وصف حال كسیه كه به خاطر كمبود محبت و بی‌عشقی می‌ترسه از عشق... بگذریم كه از اون تعبیر «وصف حال» هم هیچ خوش‌ات نیومده بود و شاكی شده بودی كه چی...؟ آهان! كه چرا آخه من باید با همچین چیزی حال بكنم اساساً.
- حق داشتم خب... ولی به هر حال همه‌ی اون جرو بحث‌ها حالا خودشون شدن خاطره...
چند دقیقه‌ای هر دومان بیش از حد هوایی می‌شویم به یاد قدیم ها. ناگهان صدایی به گوش‌ام می‌رسد. صدایی مثل رعد و هم‌زمان صدای ساییده شدن هزاران ناخن شكسته بر تن هزاران شیشه‌ی مشجر: «بی‌ناموس بی‌همه‌چیز!»
خانم محترم است. با لحنی آرام‌تر ادامه می‌دهد: «لازم بود. نیاز به یه شوك داشتی. هردومون داشتیم. ببین، باور كن من ��یلی دلم می‌خواست ولی نمی‌شه. باور كن خیلی سعی كردم ولی نشد. نمی‌تونم به كسی كه كوچك‌ترین تصور ذهنی از ریخت و قیافه‌اش ندارم فحش بدم. حالا شاید فحش‌های ساده مثل احمق و این‌ها بشه ولی فحش‌های ركیك و آب‌نكشیده نه، یعنی فحش‌هایی كه راستی راستی آدمو اقناع می‌كنه. این‌جوری اقناع نمی‌شم. اینو از من توقع نداشته باش. موقع فحش دادن به هر كدوم از فك و فامیل‌هات كه نمی‌شناسم‌شون بی‌اختیار فقط عیناً قیافه‌‌ی تو توی ذهن‌ام تصور می‌شه. چه زن، چه مرد. باور كن. تنها فرقش اینه كه زن‌ها روسری دارن. سبیل هم دارن ها مثل تو، ولی در ضمن روسری هم دارن...
- خیلی هم بی‌ربط نیست ها البته. بچه كه بودم لولو خورخوره‌ای كه مادرم واسه ترسوندن من ازش استفاده می‌كرد می‌دونی كی بود؟ ترجیحاً از عمه‌بزرگه‌ی خودش، گوهر ‌سبیل، مایه می‌ذاشت كه باور كن حتی بابام هم ازش می‌ترسید! من بیش‌تر از هر موجود دیگه‌ای ازش وحشت داشتم، البته تا پیش از دیدن مادر همین گوهر كه كی بود؟ اقدس سگ‌سبیل كه مثل سگ ازش می‌ترسیدم. یه عمر سر خریدن تیغ و بقیه‌ی لوازم اصلاح با شوهرش دعوا داشت كه شوهرش خمیر ریش نمی‌خره تا از خمیر ریش اون استفاده كنه! آخرش هم سر همین قضیه از هم طلاق گرفتن انگار. واقعاً ازش می‌ترسیدم ها؛ البته خب بچه هم بودم دیگه.
- «بچه هم بودم»! همین الان‌اش هم مثل سگ ازش می‌ترسی. همین تابستون كه مامان‌ات اومده بود چندتا از داستان‌های قدیمی‌اش رو تعریف كرد. آخرش كیسه زباله رو جرأت نمی‌كردی ببری بذاری دم در. فكر كردی متوجه نشدم؟ فرداش هم نقاشی‌اش رو واسه‌ات كشیدم باز داشتی خودتو خراب می‌كردی!
- اولندش كه این‌قدر اغراق نكن. دومندش من آخرش نفهمیدم تو ندید چه‌طور عكس‌اش رو كشیدی؟ البته منظورم این نیست كه شبیه‌اش بود ها ولی خب به نیت اون كشیده بودی دیگه به هر حال.
- عین خودش بود. و خب بهم الهام می‌شه، تو كه خودت می‌دونی من چه خاص‌ام یعنی یه جور خاصی‌ام. ولی همیشه كه نمی‌شه این‌جوری بدون تصویر و تصور ادامه داد. باید حداقل یه عكسی طرحی چیزی داشته باشم تا بتونم الهام‌ها و یه جور خاصی بودن‌ام رو صرف آفریدن چیزهایی مهم‌تر از قیافه‌ی ملیح اقدس سگ‌سبیل بكنم. 
من (با نهایت شرمندگی و سرافكندگی): «آه! حق داری به رخم بكشی. فكر می‌كنی خودم از این بابت خودمو سرزنش نمی‌كنم؟ واقعاً شرمنده‌ام كه هیچ‌وقت تو زندگی مشترك‌مون نتونستم اون‌قدر فك و فامیل بهت معرفی كنم برای روز مبادایی مثل امروز كه این‌قدر احساس كمبود نكنم و این‌جور پیش تو سرافكنده نشم. ولی چه می‌شه كرد؟ از اون طرف، وقتی فكر می‌كنم به این كه تو این‌همه فك و فامیل جورواجور داری كه آدم اصلآً ‌نمی‌دونه به كدوم‌شون فحش بده. این همه حق انتخاب.... مثل یه رؤیاست. مگه تشخص و اعتبار خانوادگی كه می‌گن چیزی جز اینه؟ انسانی كه خونواده‌ی درست و حسابی داره و از یه فامیل ریشه‌داره واسه این متشخص و محترم به ��ساب میاد كه حتی اگه شش نفر هم‌‌زمان بخوان بهش فحش بدن باز قوم و خویش كم نمیاره. اون هم چه اقوامی. بدیهیه كه فحش دادن به یه اشراف‌زاده، یه پزشك برجسته، یه تاجر خیلی موفق خب خیلی خیلی لذت بیش‌تری داره تا فحش دادن به یه آدم بی‌سروپای بی‌كاره. باور كن لذت می‌برم موقع فحش دادن به اقوام تو. مثل یه سفره‌ی رنگین بی‌پایانه كه پر از انواع غذاهای لذیذه. زن، مرد، دكتر، مهندس، هنرمند... اون‌وقت من، یادته اون دفعه با ذوق و شوق اومدم بهت گفتم كه فهمیدم مادرم یه پسردایی داره كه تو بویراحمد بخش‌دار یه منطقه‌ی نسبتاً بزرگیه و حالا تو می‌تونی به آدمی كه همچین موقعیتی داره ركیك‌ترین فحش‌ها رو بدی؟ چه‌‌قدر پزشو دادم؟ بعد تو كه دیدی روم زیاد شده رفتی یه فهرست آوردی و جلوم گذاشتی كه تعداد آدم‌های متشخص تو فك و فامیل شما رو نشون می‌داد. 36 مهندس برجسته...
- 38 تا عزیزم...
- آره. و یك عالم وكیل و حتی وزیر و قاضی و... و آخرش هم نشون می‌داد كه تونی بلر پسرخاله‌ی مادر شوهرخاله‌ته...
- شوهرخاله‌ی پسرخاله‌ی مادرم...
- آخ ببخشید... صادقانه بگم، نمی‌تونم وصف كنم كه موقع دادن فحش ناموسی به مثلآً‌ اون برادرزاده‌ی بابات كه وكیل مجلس بوده چه لذت ملكوتی عظیمی می‌برم. مثل یه جورخلسه‌‌ی روحانیه. ایناهاش! ببین موهای تن‌ام چه سیخ شده. حس می‌كنم كه دارم كلاً كل عالم سیاست رو زیر سؤال می‌برم. ولی از اون طرف تو مجبور بودی یه عمر به فحش دادن یكنواخت به همون پسردایی مادرم قناعت كنی یا به اون برادرزاده‌‌ام به عنوان گل سرسبد و بزرگ‌ترین افتخار فامیل‌مون كه رییس بانكی توی درگز بود - كه تازه اون هم آخرش كلاه‌بردار از آب دراومد.
دخترخانم محترم كه همیشه نازك‌دل بود انگار دلش به رحم آمد و به من نزدیك شد و دست‌هایم را گرفت و گفت:
- نه، این‌‌جوری‌هام نیست. اغراق نكن. این‌قدر به خودت سركوفت نزن حالا. مگه زن‌دایی‌ات صاحب معتبرترین كارخونه‌ی تولید پشمك ارگانیك نیست؟ اقرار می‌كنم كه وقتی پشت سرش جلوی تو فحش‌های چارواداری بهش می‌دم خب من هم لذت خاصی می‌برم. اون جورها هم نیست كه تو هیچ كسی رو نداشته باشی. یا همون پدرت مگه كم سوژه‌ایه؟ یه روز و نیم قائم‌مقام معاون جانشین نایب بخش‌داری علاف‌كلا بود. خب این خودش كم لذتیه فحش دادن به همچین كسی؟ دقیقاً مثل اینه كه داری به دولت می‌توپی. حتی بیشترغ انگار کلأ
من در حالی كه اشك حق‌شناسی در چشم‌هایم حلقه زده بود دست‌های خانم را فشردم و گفتم:
- البته دستیار قائم‌مقام معاون جانشین نایب جناب بخش‌‌دار بود؛ اون هم یه نصف روز كلاً، اون هم تازه اشتباهی. ولی واقعآً این‌ها رو برای دلخوشی من نمی‌گی؟ واقعآً ‌احساس واقعیته یعنی؟
خانم هم كه معلوم بود سخت متأثر شده گفت:
- آره تف تو گورت. مسلمآً همین‌طوره. ببین نمی‌خوام بهت دروغ بگم. بله، از این لحاظ، قوم و خویش تو قابل مقایسه با قوم وخویش من نیستن. هم ب�� لحاظ كثرت و هم به لحاظ موقعیت برجسته‌شون و هم این كه خب یه جورهایی فحش‌خورشون هم خیلی ملسه. یعنی همیشه همین‌طوری بوده. ولی نباید خودتو دست‌كم بگیری. بدون كه هیچ خونواده‌ای قابل‌مقایسه با خونواده‌ی ما نیست. خب تو ذاتاً آدم بی‌كس و كاری هستی. چه می‌شه كرد؟ مگه تقصیر تو بوده؟ مگه مثلاً اون بچه‌گربه‌ای كه ننه‌اش تو آشغال‌دونی دم در این رستورانه پس‌اش انداخته بود گناهی داشت؟ تنها گناه‌اش فقط همون زنده بودن‌اش و به دنیا اومدن‌اش بود.
از او باز هم تشكر می‌كنم، با نهایت صداقت. افسوس كه این وضعیت عاطفی زیبا دوام چندانی ندارد. ناگهان با ذوق‌زدگی تمام، فكری را كه به ذهنم خطور كرده بیان می‌كنم:
- خب عزیز من، یه فكری. همین رو می‌تونی به یه منبع الهام تبدیل كنی. یعنی به جای فحش به فك و فامیلم مدام همین بی‌كس و كار بودنم رو به رخم بكشی و بابت این قضیه مدام بهم یك فصل فحش بدی و سركوفت بزنی؛ به‌خصوص فحش‌هایی تو مایه‌های بی‌كس و كار و بی‌بته و بی‌ریشه و این‌‌ها. دیدی؟ یه خورده خلاقیت و ابتكار می‌خواد فقط.
خانم محترم كه انگار یكهو جنی شده و دیو درونش باز بیدار شده می‌گوید:
- پس همه‌‌ی اون حرف‌ها رو زدی كه به من بگی خلاقیت و ابتكار ندارم ها؟ بشكنه هر دو دست تو كه دست من نمك نداره. الهی بری زیر گل كه از این زندگی خسته شدم. اون قدر از این زندگی گند حوصله‌ام سررفته كه لحظه به لحظه‌اش دارم آرزوی مرگ تو رو می‌كنم. آخه نمی‌فهمی كه اون‌جوری هم لطفی نداره آخه یعنی خیلی یكنواخت می‌شه. ببین، اصلاً منصفانه نیست ‌ها. باز هم داری به نفع خودت می‌گیری. من این‌همه فامیلای خودمو نشونت دادم كه تو می‌تونی بهشون فحش بدی، ولی تو چی؟
- دیگه اغراق نكن دیگه. پس اون پسر دختردایی‌ام بود یا پسر دخترعمه‌ام بود كی بود كه با زنش اومد خونه‌مون؟ می‌تونی ‌به اونا فحش بدی.
- خب، دیگه كی؟ اصلاً بذار من یادداشت كنم یادم نره.
- باشه، یادداشت كن. فكر خوبیه. آهان! برادرزاده‌ام و زنش و بچه‌هاش.
خانم می‌گوید: «آخه من از زنش خوشم میاد. كلاً خونواده‌ی خوبی‌ین.»
- خب نه دیگه. این جوری نمی‌شه. مگه من از دایی وسطی‌ تو بدم میاد؟ خودت كه می‌دونی چه‌قدر بهش ارادت دارم. ولی تبعیض قایل نمی‌شم. درست نیست. تبعیض دور از انصافه. ما قراره كل فك و فامیل همدیگه رو سكه‌ی یه پول كنیم.
خانم آه‌كشان می‌گوید: «باشه.»
به این ترتیب ظرف چند دقیقه باز اوضاع به حال "عادی" برمی‌گردد. خانم از روی فهرستی كه برداشته فحش می‌دهد و من هم البته كم نمی‌آورم:
خانم: - آخه اونا هم فامیلن تو داری؟ اون پسر عوضی دختر دایی‌ات با اون چشم‌های باباقوری‌ و چپ‌اش كه موقعی كه می‌خواد تلویزیون تماشا كنه چشم‌اش به چاك سینه‌ی منه. یا اون برادرزاده‌ات و اون زنش (دوباره آه كشید) چه‌قدر این زن خانومه... ببخشید، یعنی زنكه چه‌قدر پرروئه. چه‌قدر... چه‌قدر... آهان، چه‌قدر موقعی كه می‌خواست مسواك بزنه خمیر دندون ریخت روی مسواكش؟ باز هم بگم؟
- نیست كه خودت متعلق به خونواده‌ی سلطنتی ��ومانوف هستی. اون عمو بزرگت مگه نبود مردكه خالی‌بند كه می‌گفت یه تابستون تعطیلات با بچه‌ها به اصرار رضاشاه رفتن جزیره‌ی موریس؟! بگو آخه سن خودت هیچ‌چی، سن بچه‌هات قد می‌ده؟ ازش پرسیدم چند سال پیش این ماجرا اتفاق افتاده. گفت حدوداً بیست سال پیش تقریباً. زنش هم مثل ماچه‌خری كه تیك عصبی داشته باشه هی سر تكون می‌داد حرفش رو تأیید می‌كرد. آخرش بهش گفتم آخه مرد حسابی اون موقع كه رفسنجانی رییس‌جمهور مملكت بود، رضاشاه كجا بود آخه؟! بهش هم برخورد تازه. من هم از اون به بعد دیگه از در طعنه و ریشخند وارد می‌شدم. مثلآً خیلی جدی بهش می‌گفتم كه باید آقارضا (منظور رضاشاه بود البته) رو راضی كنه یه بار دست خانم بچه‌‌ها رو بگیرن با هم بیان این‌جا به  خانه‌ی ما فقرا، و یه بار هم عوضش من و عیال رو دعوت كنه بریم با بقیه‌ی اقوام به رسم بازدید و برای صله‌ی ارحام دسته‌جمعی جزیره‌ی موریس. به‌خصوص كه می‌گن آش رشته‌‌ی غلیظ پرملات معركه‌ای هم داره. اگه نداشت كه اجنبی‌ها اون آش رو توی موریس برای آقارضا اینا نمی‌پختن كه.
عیال با نگاهی تحقیرآمیز، چهار فقره فحش به زبان آورد كه فقط یك فقره‌شان ("خل‌مشنگ») را می‌توان بدون جریحه‌دار كردن عفت عمومی و تشویش اذهان خوانندگان متمدن‌تر مكتوب كرد و بعد گفت:
- همون كاسه‌ی آش غلیظ بخوره توی سرت!
- آش موریس رو می‌گی؟ پس تو هم تعریف‌اش رو شنیدی، ها؟ گفتم كه. به هر حال دیگه... یا اون دایی وسطی‌‌ات (آه می‌كشم)، همون مرد نازنین... یعنی منظورم اون مردكه‌ی نازپرورده‌ی نازنازی ننره. بی‌شعور اون دفعه به من زنگ زده، تازه كی؟ دو ماه نگذشته بود از وقتی كه اون شغل عالی رو برام پیدا كرد، می‌گه اگه برای رهن خونه پول كم دارم فعلاً دست و بالش بازه می‌تونه بهم بده به شرط این كه كسی خبردار نشه. اصلاً وقاحت از حد گذشته. خرابی از حد گذشته. انگار كه من گدای سامره‌ام. اصلاً‌ چه معنی داره این مردكه این‌قدر ماهه... یعنی مردكه... ماه باید بامبی بخوره وسط اون كله‌اش! واقعاً چه‌قدر این انسان عوضی‌یه بی‌حیثیت بی‌همه‌چیز مادربی‌‌خواهر...
***
تا چند روزی اوضاع به شكل «عادی» و مسالمت‌آمیزی پیش رفت یعنی حداقل روزی دو سه بار من و خانم، سرشار از احساساتی صادقانه و عمیق، كس و كار همدیگر را به باد فحش و فض��حت می‌گرفتیم و كیف دنیا را می‌كردیم. زندگی‌‌مان سرشار و پربار بود و كاملاً ‌اقناع می‌شدیم. چنان آن روزها احساس قشنگی داشتم كه حتی شعری عاشقانه برای عیال محترم و قوم و خویش‌اش سرودم كه سرتاسرش فحش‌های چارواداری به خود عیال محترم و بعد كل كس و كارش بود. بزرگ‌ترین شاهكار من در این شعر بلند البته آن بود كه تقریباً تمام اقوام دور و نزدیك او را به باد فحش گرفته بودم، یعنی بیش‌تر از 300 نفر، آن هم در تناسب كامل با شغل و شخصیت‌شان. قبول ��فرمایید كه كار ساده‌ای نیست. مثلاً در اشاره به یكی از اقوام پدری‌اش كه چند عطاری بسیار لوكس و مدرن در شمال شهر داشت چنین سروده بودم كه
«باشد شعار این خاندان عطار بوگندوی گندپسند
كه عالمی توان گرفت یه تعفن و گند
شكر كه خداوندگار عالم به لطف و حكمت
شغلی چنین نمود كار موروثی این خاندان نكبت
كه اگر گند عظیم وجودشان اطفا نشده بود
زیر هزاران تن مشك و عنبر و عود
گندشان فی الفور عالم خاكی چنان درمی‌نوردید
 كه محیط زیست كل كهكشان‌ها شود تهدید...»
 عیال كه مثل تمام اعضای خانواده و خویشاوندانش حرمت ویژه‌ای برای «شعر» قایل بود آن‌‌قدر تحت تأثیر این اثر سترگ من قرار گرفت كه برای هر یك از اقوامش كه مهمان‌مان می‌شدند با اشك و نهایت احساس این شعر را می‌خواند و جمعاً‌ همگی حالی به حالی می‌شدند (آخرین بار عیال بیش‌تر از یك سال قبل‌ با نشان دادن جدول روزنامه‌‌ای كه نصفه و نیمه حل كرده بودم به تمام اقوامش پز مرا داده بود كه ناباور و با دهان باز كلی ستایش‌ام كردند!). حتی پدرش هم كه نظامی پاك‌سازی‌شده‌ای بود و الكی همه را عادت داده بود كه او را تیمسار خطاب كنند برای اولین بار در حالی كه چشمان نمناكش نشان می‌داد واقعاً‌ تحت تأثیر قرار گرفته بهم گفت:
- از همون روز اول اعتقاد داشتم كه قد خر خدا حالی‌ات نیست ولی حالا می‌بینم كه خوش‌بختانه به لطف هم‌نشینی با دخترم و آدم‌حسابی‌های فامیل ما كم‌كم داری خر فهمیده‌ای می‌‌شی.
- واقعاً تفقد فرمودید. بزرگ‌ترین الگوی من شما بوده‌اید تیمسار.
عیال محترمه هم واقعاً احساس سربلندی می‌كرد و البته به طور مداوم این ابراز سربلندی‌‌اش را با چاشنی غلیظ فحش‌های چارواداری همراه می‌كرد تا یك‌وقت یابو برم ندارد. تا مدتی پس از آن، به لطف تحكیم رابطه‌مان گاهی چنان فحش‌های خلاقانه و جالبی به طور فی‌البداهه می‌ساختیم كه نمی‌‌توانستیم جلوی ذوق‌زدگی‌مان را بگیریم. اوج عشق بود. با این حال گرچه ظاهراً ‌اوضاع عادی بود و همه چیز همان‌طور كه باید، پیش می‌رفت ولی حسی وصف‌ناپذیر در خانه جاكم بود و كمابیش در فضا موج می‌زد كه از فرارسیدن چیزی شوم در آینده خبر می‌داد؛ آینده‌‌ای نامعلوم كه شاید دو ساعت دیگر فرامی‌رسید یا شاید هم 44 سال بعدتر. من و عیال هر دو در عمق وجود بی‌وجودمان كه كاملاً فاقد هر گونه عمقی بود این را می‌دانستیم كه چیزی در این میان از دست رفته. شاید واشر شیر دست‌شویی پوسیده بود یا چاه خلا گیر كرده بود یا شاید هم زندگی زناشویی‌مان داشت به زمین گرم می‌خورد. یك روز بعد از ناهار، من در حالی كه اشتباهی و از سر حواس‌پرتی داشتم تلویزیون را حل می‌كردم، جدولی را تماشا می‌كردم و به تلفن گوش می‌دادم نگاهی به عیال انداختم كه با شوق همیشگی‌اش به مطالعه كه خوش‌بختانه هنوز از بین نرفته بود مشغول خواندن تقویم سال آینده بود. لحظه‌ای نگاهش را از روی تقویم برداشت. مثل همه‌ی روزهای عاشقانه‌ی زندگی مشترك‌مان  وقتی به او لبخند زدم فحش ركیكی داد و آن‌‌چه پس از آن تجربه كردیم یكی از لذت‌بخش‌ترین و زیباترین دعواهای زندگی مشترك‌مان بود. هماهنگی مطلق و بی‌نقصی میان‌ ما دو نفر و چه بسا میان ما و عالم هستی و شعور كیهانی وجود داشت،‌ طوری كه در سراسر جریان دعوا كه اتفاقاً كم هم طول نكشید فحش‌ها خلاقانه‌تر از همیشه و با احساسی برخاسته از تمامیت وجودمان انگار به ما الهام می‌شد. در پایان دعوا آن‌‌قدر به طرز لذت‌بخشی انرژی‌مان را تا آخرین ذره مصرف كرده بودیم كه هر دو نفس‌نفس زنان روی تخت‌خواب ولو شدیم. هر دو خیس عرق بودیم.
- آخ عالی بود... مرسی.
گفتم: - آره عزیزم. من هم همینو می‌خواستم بگم. نمی‌دونی چه‌قدر احساس خوش‌بختی می‌كنم وقتی می‌بینم كه هنوز تازگی‌مون رو واسه همدیگه حفظ كردیم و هنوز هم می‌تونیم با دادن یه فحش به هم یه دنیا احساس رو بیان كنیم. همچین خوش‌‌بختی‌ای به رؤیا می‌مونه. حق با توست، مثل همیشه. واقعاً هم تا وقتی همچین چیزی رو داریم از چیزهای مبتذلی مثل رابطه‌ی جنسی و این چیزها بی‌نیازیم و كاملاً ‌اقناع می‌شیم.
- دقیقاً. تازه كثافت‌كاری هم هست. خیس عرق می‌شی و فوری باید بری دوش بگیری، باید دستمال كاغذی برداری و... ایییییش. تازه عواقب وحشتناكش مثل ورم شكم و این چیزها كه بماند. ولش كن اصلاً. حرفشو نزن دلم آشوب شد.
با این حال آن حس مبهم در وجودم به طرز فزاینده‌ای بالا می‌گرفت. می‌دانستم كه باید یكی از بزرگ‌ترین تصمیم‌های عمرم را بگیرم. یك ساعت بعد در حالی كه لباس پوشیده بودم و چمدان در دست داشتم آمدم تا با عیال محترمه خداحافظی كنم. با چهره و لحنی جدی به او گفتم:
- من تصمیم‌ام رو گرفتم. دیگه بیش‌تر از این نمی‌شه به تعویق انداختش. باید راهی بشم.
- كجا؟ راهی كدوم گوری بشی حمال؟
- می‌خوام برم دنبال ریشه‌هام بگردم.
- تو آخه ریشه‌هات كدوم گوری بود مردكه‌ی بی‌ریشه‌ی بی‌اصل و نسب!
- همین دیگه. می‌خوام به تو و به همه، حتی به غریبه‌ها، ثابت كنم كه من واقعاً بی‌ریشه نیستم. فقط این كه رد رگ و ریشه‌ام رو پیدا نكردم. خب قبول كن سخته؛ مملكت به این بزرگی با این همه ریشه. با این حال مطمئن‌ام كه یه جایی می‌تونم این رگ و ریشه‌هام رو پیدا كنم. اون‌وقت دیگه من می‌دونم و تو.
عیال هیچ نگفت. همه چیز را از چهره‌ام خوانده بود. اشك در چشم‌هایش حلقه زد. می‌دانست انگیزه‌ی اصلی من در این جست‌وجو در پی ریشه‌هایم این است كه مواد و مصالح لازم برای فحش‌های آتی او را فراهم كنم. شب قبل‌اش پس از این كه خانم خوابید من نشستم و محاسبه‌هایی انجام دادم و معلوم شد كه خانم حداقل 348 فك و فامیل شناخته‌‌شده دارد كه من می‌توانم به باد فحش بگیرم‌شان. در مورد من این رقم 12 نفر بود. بی‌عدالتی عظیمی بود. ماه قبل‌ترش مادر عیال كه آمده بود سری به ما بزند و البته باز از فرط گل كردن محبت‌اش دوازده روز و شب لنگر انداخت شبی موقع صحبت با عیال، در حالی كه نمی‌دانست من هم مكالمه‌شان را می‌شنوم (البته من همان جا چلوی چشمان باباقوری‌اش كنار زن‌ام ایستاده بودم ولی به هر حال دیگر) داشت درباره‌ی یكی از اقوام نزدیك – شاید خواهرزاده‌ی خودش - صحبت می‌كرد كه برخلاف عیال بنده قبل از ازدواج حتی به حرف خواستگارش هم بسنده نكرده و با برادرهایش كلی تحقیق كرده بود تا مطمئن شود خواستگارش «مثل بعضی‌ها» بی‌كس و كار نیست و آن‌قدر فك و فامیل باكلاس و حسابی دارد كه زنش بتواند یك عمر بدون خستگی به باد فحش بگیردشان: «چه‌قدر عاقله این دختر، بهم می‌گفت: "خاله جون، همین چیزهای ناقابل هم تو زندگی مشترك نباشه كه دل آدم می‌پوسه خب.»
طبعاً ‌دلم نمی‌خواست بیش‌تر از این در برابر عیال محترم و به‌خصوص خانواده‌اش كم بیاورم. عیال انگار تازه داشت متوجه اصل قضیه می‌شد. از طرفی امكان دست انداختن به منابعی جدید برای فحش دادن را وسوسه‌انگیز و جذاب می‌یافت ولی از طرف دیگر مثل هر انسان دیگری طبعاً دلش می‌خواست بتواند همچنان همسرش را بابت بی‌كس و كار بودن تحقیر كند. آخرین تیر تركش‌اش این بود:
- فقط یه چیزو یادت باشه ها. صرفاً فك و فامیل داشتن مهم نیست. باید در اون حد باشن كه آدم رغبت كنه انرژی صرف‌شون كنه و اسم‌شون رو به زبون بیاره. می‌دونی كه ما خونوادگی به هر كس و ناكسی فحش نمی‌دیم. مدارك و شرایط لازمو كه فراموش نكردی كه؟ حداقل مدرك تحصیلی فوق دیپلم از دانشگاهی معتبر، برگه‌ی عدم سوء پیشینه، حداقل دو ضامن معتبر. یكی از افتخارهای خانوادگی ما اینه كه هرگز به هیچ آدم زیر فوق‌دیپلمی فحش ندادیم. تو خودت حتما ‌بارها دیدی كه چه آدم‌هایی میان در خونه یا جاهای دیگه به پای من و خونواده‌ام می‌افتن تا افتخار بدیم و بهشون فحش بدیم.
اغراق نمی‌كرد. حقیقت داشت. حتی دم خانه‌ی خود ما هم آمده بودند. همان سه چهار روز پیش مردی كه یك بچه‌‌ی شش هفت ماهه در آغوش داشت و همسر جوانش چند متر آن‌طرف‌تر ایستاده و منتظر بود حداقل یك ربع به خانم‌ام التماس كرد تا به یمن قدم نورسیده‌شان فحش‌اش بدهد تا جلوی سر و هسمر سرافراز بشود.
آری، من تصمیم‌ حماسی و باشكوه‌ام را گرفته بودم. باید به دنبال ریشه‌هایم می‌رفتم. باید هر طور شده، حتی از زیر سنگ و از بین حتی هزاران كیلومتر رگ و ریشه، اقوام‌ام را پیدا می‌كردم تا همسر نازنین‌ام بتواند با لذتی كه به‌راستی شایستگی‌اش را داشت به آن‌ها ركیك‌ترین فحش‌ها را بدهد؛ لذتی كه حق طبیعی هر همسر د‌ل‌سوزی است. اگر این كار را نمی‌كردم بنیاد زندگی زناشویی‌مان به هم می‌ریخت. راستش مطمئن نبودم كه زندگی‌مان بنیادی داشته باشد ولی طبعاً نمی‌شد خطر كرد، چون اگر داشت و اگر به هم می‌ریخت نتیجه‌اش یك عمر پشیمانی بود. در واقع حتی مطمئن نبودم كه قوم و خویشی داشته باشم ولی باید به هر حال تلاش‌ام را می‌كردم. اگر داشتم و اگر برای هیمشه عیال محترمه‌ام از موهبت فحش كشیدن به جان‌شان محروم می‌ماند هم باز نتیجه‌‌اش همان بود دیگر؛ همان یك عمر پشیمانی و این‌ها. غرق در این افكار دوراندیشانه به دوراندیشی خودم آفرین گفتم؛ حداقل ده یازده بار. بعد به خانم گفتم:
- من دلم روشنه. حس می‌كنم یه عالم قوم و خویش جورواجور با فحش‌خور ملس توی ولایت قدیمی‌مون همن‌جور لنگ‌درهوا منتظرن تا خودشون رو وارد دنیای قشنگ فحش‌های تو كنن. كلی مصالح برای تو و فحش‌هات فراهم می‌كنم. قول می‌دم.
- یادت باشه حتماً‌ عكس یا فیلمی ازشون بگیری. حداقل یه طرحی چیزی.
- خیالت راحت باشه. دوربین فیلم‌برداری رو دارم با خودم می‌برم. حتمآً ازشون فیلم می‌گیرم. به‌خصوص حواس‌ام هست كه از عیب و ایرادهاشون به دقت فیلم‌برداری كنم، یعنی از هر نقص و هر چیز مسخره‌‌ای در وجودشون كه بتونی برای هر چه خلاقانه‌تر فحش دادن به من ازشون استفاده كنی.
- تو فداكارترین شوهر روی زمین هستی. فقط بهم قول بده كه هر روز هر جا كه باشی بهم زنگ بزنی تا به هم فحش بدیم. وگرنه دل من می‌تركه.
- دل من هم می‌تركه عزیزم.
و بعد به نشانه‌ی ابدی بودن میثاق عاشقانه‌مان چند فحش وحشتناك آب‌نكشیده را كه مخصوصاً برای لحظه‌های تلخ وداع كنار گذاشته بودم نثارش كردم. امید مذبوحانه‌‌ای داشتم كه یك بار هم شده در دادن جواب دربماند. ولی عیال محترم باز هم بدون معطلی و با ذوق‌زدگی جوابم را با فحش‌هایی حتی آب‌نكشیده‌تر داد كه انگار توی آستین‌اش آماده داشت. آن موقع نمی‌فهمیدم این فحش‌های عجیب و غریب را كه بعضاً باعث سبز شدن درخت اسفناج در مكان‌هایی نامناسب می‌شدند از كجا یاد می‌گیرد و تازه سال‌ها بعد بود كه فهمیدم كلاس آموزش "باله"ای كه می‌رفته در واقع كلاس آموزش فحش و فضیحت‌های چارواداری مدرن بوده یا در واقع تركیبی از آموزش هر دو؛ آن هم با چه شهریه‌ی سنگینی. با این حال مثل هر زوج واقعاً و جداً عاشقی، باز هم نگاه‌مان بیش‌تر از هر كلامی و هر فحشی، حتی ركیك‌ترین فحش‌ها، از احساسات واقعی ما نسبت به هم پرده برمی‌داشت.
و بدینسان شروع شد سفر حماسی من در پی ریشه‌های خانوادگی و آبا و اجدادی‌ و به عبارتی ناخودآگاه جمعی‌ام. ته كوچه یكهو دچار تردید شدم و به خودم گفتم كه نكند من آدم ناخودآگاهی باشم كه دارم این كار را می‌كنم؟ خوش‌بختانه تردیدم سه ساعت و ربع بیش‌تر طول نكشید. با نیرویی تازه راه افتادم به سوی افق كه در پس آلودگی غلیظ هوا حتی الف اولش هم دیده نمی‌شد – ولی خب چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود كه می‌دانستم و یقین داشتم كه یك جاهایی همان دوروبرها هست. همان‌طور كه از چند ماه بعد از این واقعه به واسطه‌‌ی تغییرها و تحول‌هایی كه در زندگی مشترك‌مان پدید آمد گرچه همسرم را تقریباً هفته به هفته در خانه زیارت می‌كردم، تمام مدت یقین داشتم كه یك جایی همان دوروبرها هست خب. تازه در همان دیدارهای هفته به هفته هم همیشه شتا‌ب‌زده بود و همراه با فحش دادن فقط ازم پول می‌خواست، در حالی كه پول و پله‌ی خودش از هر گونه پارویی بالا می‌رفت و تازه در حالی كه هیچ توجهی به این موضوع بسیار حساس نمی‌‌كرد كه بزرگ‌ترین ضامن تداوم خوش‌بختی ‌ما از جان و دل مایه گذاشتن و صرف انرژی و وقت كافی برای فحش‌ها و دعواهای زناشویی‌مان است و نه از سر باز كردن‌شان.
به هر حال و همین‌طور در هر صورت، آن روز ‌با اطمینان كامل به این كه افق عشق و سعادت زندگی مشترك ما همیشه پرفروغ خواهد بود (گیرم كه خودش و فروغش در پس آلودگی‌ها پنهان باشد) رهسپار آن مسیر خطیر شدم. علاوه بر چندین و چند زگیل و خال گوشتی درشت قناس در بدترین نقطه‌های قابل‌تصور و حتی غیرقابل‌تصور صورت و بدن‌ام، خوش‌بختانه روحیه‌ی ماجراجویی و خطرطلبی خاص (و به تعبیر خیلی‌های دیگر، خریت) خاندان پدری‌ام را كه در ولایت‌شان زبان‌زد بود نیز از آن‌ها به ارث برده‌‌ام. یك نمونه‌‌اش پدربزرگم كه به واسطه‌ی روحیه‌ی رمانتیك و لطیف‌اش با نیمی از موجودات مونث ولایت‌شان روابطی - صد البته افلاطونی و معصومانه - برقرار كرده بود كه دریغ و صد افسوس، پیش‌آمدهای جزیی و بی‌ربطی مثل ورآمدن غیرمنطقی شكم برخی از این موجودات، اغلب بی‌جهت باعث زیر سؤال رفتن آن معصومیت انكارناپذیر می‌شد. راستش می‌گویند كه پدربزرگ‌ام وقتی خون جلوی چشمانش را می‌گرفت نه تنها برای رسیدن به مثلاً «دوست فرهنگی» خاصی از روستای بالا از بین لشكری از سگ‌های هار با دهانی كه كف و خون از آن‌ها بیرون می‌ریخت گذر می‌كرد بلكه معلوم نیست چه بلایی بر سر آن سگ‌های ولگرد بدبخت آورده بود كه بعد از دو سه بار گذرش از آن مسیر یكهو كل سگ‌ها غیب‌شان زد و دیگر هرگز نشانی از آن‌ها دیده نشد. بعضی از شایعه‌پردازان بداندیش حتی ادعا می‌كردند كه پدربزرگ‌ام چند بار در حال گاز گرفتن آن سگ‌ها دیده شده است. خلاصه این كه قطعاً بدون وجود آن شجاعت و قدرت اراده‌ی موروثی، حتی با وجود علاقه‌ی همیشگی‌ام به رعایت بهداشت هم محال بود صابون پا گذاشتن در آن مسیر را به نقاط مختلف تن‌ام بمالم.
و من راهی شدم. به خاطر عشق و به عشق فردا...
رویارویی با افق پرفروغی كه شك نداشتم جایی همان پُشت مُشت‌‌ها  با ابهت تمام در حال خودنمایی است وجودم را چنان سرشار از شور و هیجان كرده بود كه بی‌اختیار فریاد زدم:
- پیش به سوی رگ و ریشه و ناخودآگاه جمعی!
دو سه نفر دوروبرم چپ چپ نگاه‌ام كردند و پیرزنی كه یكهو از جا پریده بود لعن و نفرین‌هایی مثل ‌آرزوی لال مردن و ابتلا به درد بی‌درمان (بدون اشاره به ماهیت دقیق آن) را بدرقه‌ِ راه پردست‌اندازم كرد.
راستش حدوداً دو ساعت و نیم بعدش به خانه برگشتم. دروغ چرا؟ حداقلش این که می‌توانم سرافرازانه اطمینان بدهم كه زودتر از دو ساعت بعد اتفاق نیفتاد. افق دورتر، خیلی خیلی دورتر از آن چیزی بود كه تصورش را می‌كردم. مسئولان واقعاً باید ترتیبی ب��هند تا افق تا این حد دور از دسترس شهروندان محترم و درستكاری مثل من نباشد. احتمالأ همان پنهان بودن‌اش در پس آلودگی باعث شده بود به اشتباه بیفتم و متوجه بُعد مسافت نشوم (ضرورت توجه مسئولانه‌ی مسئولان به امر آلودگی هوا و افق). در عین حال نه فقط آژانسی محله‌مان كه آشنا هم بود بلكه حتی دو آژانسی دیگر سر راه خطیرم هم هیچ‌كدام  ماشین نداشتند. مدیر آژانس اولی كه آشنا بود می‌گفت مثل همه‌ی تعطیلی‌ها زوج‌های عاشق به سنت دیرینه، دست در دست با ماشین‌های آژانس، دل به دشت و صحرا زده‌اند تا عاشقانه با هم به راز و نیاز بپردازند. به‌راستی كه موضوع قابل‌توجهی است چون اگر بقیه‌ی زوج‌ها هم مثل بنده و همسرم به راز و نیاز در خانه بسنده می‌‌كردند نه افق آلوده می‌شد و نه آژانس بدون ماشین می‌ماند و نه من این‌‌طور بی‌ریشه و بلاتكلیف باقی می‌ماندم. خلاصه آژانس به آژانس سست‌‌تر شدم و بعد از رد شدن از آژانس سومی دیگر كمابیش هیچ اثری از آن شور و هیجان عظیم و حماسی در وجودم نمانده بود. در واقع هیچ اثری از هیچ احساس خاصی در وجودم نمانده بود. ناگهان فكر بكری به ذهن‌ام خطور كرد:
«خب چه كاریه؟ چرا توی نیازمندی‌های روزنامه آگهی ندم؟ خوش‌بختانه این روزها پیشرفت علم، همه چیزو خیلی خیلی راحت كرده. آگهی می‌دم، محض محكم‌كاری تو همه‌ی روزنامه‌ها كه "تعداد محدودی ریشه‌های خانوادگی و ‌آبا و اجدادی و مظاهر چشمگیر ناخودآگاه جمعی، زن و مرد، پیر و جوان، مورد نیاز است، ‌با مژدگانی قابل‌توجه و مزایای مكفی. ریشه‌های ستبرتر اولویت دارند." شرایط لازم رو هم می‌دم چاپ كنن خب. چه‌طور زودتر به فكرم نرسیده بود؟ شاید به خاطر افق.»
خوش‌بختانه امید و شور دوباره به وجود من برگشته بود و حس می‌كردم بنیاد زندگی زناشویی‌مان از هر وقت دیگری استوارتر شده است. البته همچنان از وجود چنین بنیادی مطمئن نبودم ولی شرط عقل، این بود كه همچنان وجودش را بدیهی فرض كنم. فوقش این كه مثل همان افق باشكوه گرچه در پس ابرهای ظاهراً از جنس كرباس زمخت و ضخیم آلودگی دیده نمی‌شد ولی می‌توانستی مطمئن باشی كه یك‌جایی همان پشت‌ها هست، یا حداكثرش این كه مثل عیال محترمه‌ی خودم در دوران پس از آن كه گرچه هفته به هفته ریخت‌اش را در خانه نمی‌دیدم ولی یقین داشتم كه به هر حال جایی همان دوروبرها هست.
به كوری چشم مادر بدذات عیال، همه چیز داشت به‌خوبی سروسامان می‌گرفت و به لطف تدبیر و دوراندیشی من حالا دیگر گلوله‌ی توپ هم نمی‌توانست بنیاد مستحكم و ناپیدای بنای زندگی زناشویی‌مان را حتی تكانی بدهد. اصولاً چیزی را كه دیده نشود حتی با توپ شرپنل هم نمی‌توان از بین برد یا حتی لرزاند. و البته از بین بردن و حتی لرزاندن چیزی كه نه تنها دیده نمی‌شود بلكه اساساً وجود خارجی هم ندارد حتی از این هم ناممكن‌تر است (و این قضیه یعنی وجود نداشتن بنیاد مورد اشاره را البته مدتی بعد ‌تشخیص دادم). و همانا چنین باشد راه و رسم حفظ بنیاد زندگی زناشویی همه‌ی همسران مدبر و دوراندیش – از جمله همین مخلص‌تان كه اسطوره‌ی ��دبیر و دوراندیشی در زندگی زناشویی است کلأ و گرچه ذاتاً متواضع‌تر از آن است كه تمایلی به خودستایی داشته باشد ولی وقتی هیچ‌كس این واقعیت‌ها را گوشزد نمی‌كند (احتمالاً به خاطر بدیهی بودن‌شان) مگر چاره‌ی دیگری هم می‌ماند؟
در پایان فقط جسارتاً از مسئولان تقاضا می‌كنم حالا كه زحمت رسیدگی به قضیه‌ی افق را می‌كشند به این معضل بنیاد زندگی زناشویی هم بی‌زحمت رسیدگی بكنند یعنی برای زناشویی‌های بی‌بنیان، بنیان‌های پیش‌ساخته‌ی چوبی، فلزی یا گچی یا از هر جنس مستحكمی به صلاح‌دید كارشناسان امور بنیادی، كار بگذارند و بنیان‌های سست را هم با ترفندهای شایسته تحكیم كنند. تازه اشتغال‌زایی هم می‌شود. زیاده عرضی نیست. خسته نباشید.
مهر 1390، بازنویسی: 1393
0 notes
avayebuf · 8 years ago
Photo
Tumblr media
فرمت کتاب : فایل صوتی 🎼🔊 . نام کتاب : #بچه‌های_امروزمعرکه‌اند . نویسنده : #عزیزنسین . مترجم: #داودوفایی . #داستان_طنز . کتاب «بچه‌های امروز معرکه‌اند» نوشته عزیز نسین است. کتاب مکاتبات دو همکلاسی به نام احمد و زینب است و در ترکیه بارها و بارها به چاپ رسیده است. عزیز نسین در این کتاب به انتقاد از نظام آموزشی جامعه‌ی خود و شیوه‌های غلط تربیتی خانواده‌ها می‌پردازد. مطالب کتاب خنده‌دار است. مترجم کتاب می گوید : من بارها هنگام ترجمه کار رها کردم، به اتاق دیگری رفتم و از ته دل و با صدای بلند خندیدم. برخی صفحات کتاب را برای همسرم و پسرم خواندم، آن‌ها هم خندیدند. کتاب، در عین برخورداری از جاذبه و کشش لازم، سخت عبرت‌آموز و پنددهنده نیز هست. avayebuf همان‌طور که نویسنده خود معتقد است، این کتاب نه‌فقط برای بچه‌ها که برای بزرگ‌ترها هم خواندنی است. در بخشی از متن این کتاب می‌خوانید: « قول داده بودیم ب��ای هم نامه بنویسیم. یادم هست حرفم را باور نمی‌کردی. می‌گفتی زینب آنکارا که بروی همکلاسی‌های جدید پیدا می‌کنی و ما را از یاد می‌بری. حالا می‌بینی که شماها را فراموش نکرده‌ام. یک‌هفته‌ای می‌شود که در خانه‌ای در آنکارا ساکن شده‌ایم. نتوانستم زودتر نامه بنویسم. چون تازه در مدرسه ثبت‌نام کرده‌ام. آدرس خانه‌ی جدیدمان را هم دیروز از پدرم گرفتم. اولین کارم نامه نوشتن به تو است...» این کتاب توسط نشر مرکز منتشرشده است. https://avayebuf.wordpress.com مجله اینترنتی آوای بوف @avayebuf
0 notes