#تپل
Explore tagged Tumblr posts
Text

ندا (۵) - ساناز (۱)
این عکس منو یاد روزی میندازه که برای اولین بار در حضور خانوادهام بالاجبار ممه های درشت و پر از شیر ندا رو خوردم. این دقیقا یک هفته بعد از ماجرای چوقولی کردن من پیش مامان و بابا ی ندا و عصبانیت ابدی ندا از دست من بود و تغییر زندگی منه!... سیاه شدن روزگارم!... برده شدنم... بنده شدنم... بنده نحیف و ضعیف ندا شدنم!...
اون روز ندا، مامان بابام، داداش معین و ساناز، آبجی ستاره و عمه عفت رو دعوت کرده بود. وحشتناک ترین روز زندگی من! اونروز؛ روز تحقیر شدن مطلق من و کل خانوادم بود. ندا که همیشه جلوی خانواده ما لباس باز میپوشید؛ اما اون روز فقط همین بیکینی قرمز رو به تن کرد و وارد مجلس شد. با همه دست و روبوسی کرد. قیافه بابا و معین با دیدن هیبت خیره کننده ندا، دیدنی بود. رنگ جفتشون پریده بود. ساناز، زن داداشم که چند سالی بود بدنسازی میکرد با وجود اینکه با ندا جاری هستش و طبیعتاً باید چشم دیدن ندا رو نداشته باشه، اما لبخند رشک آمیزی روی لبهاش نشست؛ تنه ای به معین زد و رفت توی آغوش ندا. در واقع اونا بهترین دوستای همدیگه هستن. قضیه وقتی برای بابا و معین دارک تر شد که لبهای ساناز و ندا توی همدیگه فرو رفت و اونا از هم لب فرانسوی گرفتن. برگای همه ریخته بود! همونجا ساناز هم مانتو جلوبازش و شلوارش رو در آورد و با بیکینی نشست کنار معین... اونجا من برای اولین بار بدن عضلانی ساناز رو دیدم 😱 البته سطح بدن عضلانی ساناز قابل قیاس با ندا نیست؛ اما به هر حال از من و معین خیلی عضلانی تره و هیکل معین در برابرش نحیف و ضعیفه... ساناز یه دختر ۲۴ ساله تبریزیه که به شدت خوشگل و هاته!... به صورت طبیعی بور و بلونده و چشمای عسلی رنگی داره... رابطه ساناز با داداشم معین خیلی خوبه و اونا رابطه عاطفی محکمی دارن... البته ساناز خیلی پر شر و شوره و به شدت برونگرا ست. برهنه شده بود و روی کاناپه چسبید به بدن معین... بدن معین رو بو میکشید و ریز میبوسید... معین که پشماش ریخته بود اما معلوم بود جرات اعتراض به ساناز رو هم نداره... من که میدونستم معین کلا از اول، از ساناز حساب میبرد.

یک هفته آزگار ندا منو کتک زده بود و شکنجه داده بود... شاش و گوهش رو به خوردم داده بود... شب ها از بارفیکس آویزونم میکرد و کونم میزاشت... یک هفته تمام ندا منو از انسان به حیوان تبدیل کرده بود... حیوان و پت شخصی خودش!... من از ندا مثل سگ که نه! خیلی بدتر میترسیدم... اونروز بهم دستور داد که فقط یه شلوارک کوتاه بپوشم، حتی بدون شورت... من نمیدونستم قراره خانواده ام بیان خونمون... هرچند اگه میدونستم هم جرات اعتراض نداشتم!

ندا منو در حضور خانواده ام جلوی کاناپه ای که روش نشسته بود، دوزانو و روی زمین نشوند و دستور داد که بدن، عضلات و پاهاش رو بخورم!
ساناز هم که معلوم بود بدجوری هورنی شده به بدن معین ور میرفت. از حرفایی که توی گوش معین زمزمه میکرد معلوم بود که ساناز هم میخواد همون بلایی رو سر معین بیاره که ندا سر من آورده. بابا و مامان و عمه و ستاره کلا هنگ کرده بودن.
ندا یدفه سوتین�� رو داد زیر پستوناش و وااااااااوووو... پستونهای ۸۵ عضلانیش خودنمایی کرد... صدای اوه از بابا و معین بلند شد... من ملتمسانه به چهره ندا نگاه میکردم ولی ندا جوری نگام کرد که زیر سنگینیش له شدم و گفت:« نوبت لیسیدن سیکس پک و ممه ست کون قشنگم! 😉😏» من با التماس گفتم:« خواهش میکنم نداااا 😰» ندا یدفه جوری بهم سیلی زد که پرتاب شد و گفت:« خفه شو توله سگ... کاری رو که گفتم بکن...» بعدش از روی کاناپه نیم خیز شد و با یه قدمت اومد سمتم... خم شد و گردنمو مثل یه بزغاله گرفت و با فشار استخوان شکنی منو از زمین بلند کرد. عقب عقب برگشت و نشست روی کاناپه و منو دوزانو نشوند بین پاهای عضلانیش و گفت:« تخم سگ آشغال... شروع کن و الا همینجا جلو بابا و مامانت پارت میکنم!...» وقتی گردنمو ول کرد بخاطر حالت خفگی که بهم دست داد شروع کردم به سرفه! ولی جوری ترسیده بودم که بدون وقفه شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن سیکس پک ورزیده ندا... پستونای بزرگش مدام به سرم میخورد... من در حال لیسیدن پستونها بودم که ندا شروع کرد به تعریف کردن اتفاق یک هفته پیش برای خانواده من... اونم از موضع بالا و کاملا با اعتماد بنفس و خود برتری که توی لحن و ساختار روحی ندا وجود داشت کسی جرات پاسخ دادن نداشت... ندا گفت که:« از این یه بعد... متین (یعنی من) برده مطلق منه... من صاحبشم... صاحبش!... اختیارش رو دارم... اون مال منه... سگ خونگی من... پت من... جونش تو مشت منه... من مالک جسم و روحش هستم... من!... من خدااااشم... خدااااای قدرتمندش... امروز بهتون گفتم بیای�� اینجا تا همتون بفهمید اینو... من از امروز، عروس شما نیستم... صاحب پسرتون و در نتیجه صاحب شمام... میدونید که... خونه مال منه... ماشین مال منه... اون چهارتا تریلی و کامیون هم مال منه... حق طلاق دارم... مهریه ام هم که هست... » بعد انگشت اشاره اش رو به سمت بابا و مامان گرفت و گفت:« اگه بخوام میتونم شما رو مال خودم کنم... پس به نفعتونه که با این قضیه کنار بیاید... کونی های خوبی واسه من باشید...» اگه صدا از دیوار بلند شد، از بابا و مامان و ستاره و عمه هم بلند شد!... ساناز هم که صدای خنده های موزیانه اش به گوش میرسید... من پستونای گرد و بزرگ ندا رو میخوردم... مردم و زنده شدم!
54 notes
·
View notes
Text
آلا (۱)
دو تا پیرسینگ روی کصش رو ببینید که از روی شورت پیداست!... این دو تا پیرسینگ هرشب روی زبون منه!... آلا حتی یه شب هم بهم استراحت نمیده. هر شب من باید کص تپل و عضلانی خواهر کوچکترمو بخورم تا ارضا بشه!... و هیچ راه فراری هم برام، وجود خارجی نداره. آلا با قدرت بدنی خیرهکنندهاش منو مثل یه خرس تدی بزرگ در اختیار میگیره و ازم لذت میبره. بدن ورزیده آلا حاصل سالها ورزش سنگین و قدرتی استقامتیه! آلا در واقع خواهر ناتنی منه! ما از مادر، مشترک هستیم و از پدر، جدا! من صدرا هستم. وقتی ۶ سالم بود، بابام فوت کرد و مامان پری یکسال بعد با آقا محمود که خوزستانیه، ازدواج کرد. من ۸ سالم بود که آلا متولد شد. آقا محمود مرد خوبیه. اون یه تریلی داره و خودشم راننده تریلیه و خیلی وقتا خونه نیست. مامانم با تشویق آقا محمود از یک سالگی آلا رفت باشگاه و خب توی این سالها خیلی عوض شده. الان از به دنیا اومدن آلا ۱۶ سال میگذره. مامان پری به یه زن عضلانی و قوی تبدیل شده که با ابهت و شکوه و عظمتش بر همه ابعاد زندگی ما حکمرانی میکنه. محمود یه برده بی ارزشه واسه مامان پری! خونه و ماشین ها همه بنام مامان پریه. خود مامان پری هم پایه یکش رو گرفته و گاهی با محمود با هم میرن سفر!!! مامان پری یه ساختمان ۱۲ واحده داره و که شامل ۱۰ تا واحد ۱۰۰ متری و دو تا واحد دوبلکس ۲۷۰ متری هستن. آخرین واحد دوبلکس در واقع قصر سلطنت مامان پریه. و واحد دوبلکس زیریش هم مال آلا ست. آلا ۱۶ ساله تمام عمرش رو ورزش کرده. ورزشهای مختلف رزمی، قدرتی و استقامتی. اون الان به کراسفیت و بدنسازی میپردازه. عضو تیم ملی والیبال و قایقرانی هم هست. بعلاوه تسلط کاملی روی فنون رزمی ووشو، کونگ فو و جودو و کاراته داره. من تحت حاکمیت مطلقه ی آلا هستم. یعنی مامان پری، منو در اختیار آلا گذاشته و آلا مالک من بحساب میاد. همونطور که مامان پری مالک همه چیزه، هم مالک ما و هم مالک همه چیز! من یه اتاق از ۷ اتاق واحد دوبلکس آلا رو دارم ولی شبها باید توی اتاق مستر کینگ آلا و روی تخت سه نفره اش بخوابم. آلا خیلی مهربون ولی هرکاری دلش بخواد باهام میکنه. به شدت سکسی و هاته! حجم عضلات نچرال عجیب و غریبی داره و قدرت بدنیش خارج از تصور منه. مامان پری هم که کوه عضله ست و بعدا در موردش براتون میگم.
آلا به من که ۲۴ سالمه اجازه درس خوندن تا دیپلم رو فقط داد و الان خونه نشینم. اون هر روز میره مدرسه و بعدشم میره باشگاه و در رو روی من قفل میکنه. عصر که میاد با بدن دم کرده و حجیمش جلوم لخت میشه و منو با خودش میبره حمام. بعدش من به مدت دو ساعت باید بدنش رو ماساژ بدم و چرب کنم. آلا علاقه زیادی به تماشای انیمه داره و در حین دیدن انیمه بیشتر وقتا منو بین رونهاش محصور میکنه تا کصشو بخورم. بعدشم با یه دیلدو کونم میزاره و پرتم میکنه توی اتاقم. شبها هم معمولا زود میخوابه و من بعد ارضا کردنشون با لیسیدن کصشون باید بهشون کون بدم. البته مامان پری گفتن که بعد از ۱۸ سالگی اجازه داره دوس پسراش رو بیاره خونه. من لحظه شماری میکنم برای اون روز!
Indianara Jung
1K notes
·
View notes
Text

آزیتا (۱۴) - رزیتا (۶)
دست چپش از زیر تخمام و روی کیرم تا روی سینه و موهای فرفری سینه ام با ملایمت و آرومی، در رفت و آمد بود. دست راستش که از زیر کمرم رد کرده بود هم در حال نوازش بازوی نحیفم زیر آب و با نوک ناخوناش پوستم رو لمس میکرد. با لبهاش بنا گوشم رو نوازش میکرد و باز دمش به پوستم میخورد و بیشتر تحریکم میکرد. انگار داشت منو بو میکشید. بیچاره کیرم زیر آب دل دل میزد!... آخه تا حالا انقدر خوشش نبوده و شوکه شده از طعم دوتا کص عضلانی و تر و تازه!... یکی از سینه های بزرگ و عضلانیش زیر آب بود و یکی بیرون آب... و نوک سینه هاش هنوز بزرگ و سفت بودن. آخه به پهلو توی وان خوابیده بود و بدن منو با عضلات در هم گره خورده خودش در بر گرفته بود. کصش رو زیر آب به استخون برآمده کنار لگن من من میمالید و با پاهای عضلانیش پاهای منو احاطه کرده بود.
با صدای ناز و خوشگلش توی گوشم با لوندی گفت:« مهردااااااااد؟...» گفتم:« جااااااانم ملکه زیبا؟...» دلش قنچ رفت و لبشو گاز گرفت و گفت:« یادته وقتی بچه بودیم... تابستونا با مامانت میومدین خونه آقاجون و چقدر بازی میکردی باهام؟...» گفتم:« آره... اون روزا زیاد میومدیم اونجا... تابستونا با مامان میومدیم تهرون و اونم ما رو میاورد خونه دایی اینا...» ادامه داد:« تو با بقیه فرق داشتی واسم!...» با تعجب گفتم:« چطور؟؟؟» گفت:« آخه پسر عموهام... سعید و حامد رو یادته؟...» گفتم:« یادم هست یه چیزایی ولی خیلی ساله ندیدمشون...» با همون لحن لوس گفت:« همین قدر که یادته خوبه... اونا منو اذیت میکردن همیشه... مسخره ام میکردن... دستم مینداختن و باهام بازی نمیکردن...» گفتم:« آخخخی... بمیرم الهی!» دم گوشم و بوسید و گفت:« اما تو... فرق داشتی!... تو کسی بودی که همیشه مثل یه داداش بزرگتر مهربون باهام بازی میکردی!... اینو هیچوقت فراموش نکردم...» وقتی اینا رو میگفت نفس نفس میزد و لبهاش نرم و برجسته شده بود... صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که مژه های بلندش به پوست صورتم میسایید. دوباره داشت تحریک میشد... و منم از خجالت رون بزرگ و عضلانیش رو با دست میمالیدم. ادامه داد:« من هیچوقت مهردادی که اونقدر بهم خوبی و محبت میکرد رو یادم نمیره... همیشه!... همیشه توی مهمونیا چشمم دنبالت بود... اما نمیدونم چرا این چند سال آخر خیلی کم دیدمت...» طاقت نیاوردم و توی چشماش نگاه کردم... جوری داشت نگام میکرد که کیر راست شده ام که بین انگشتای رزیتا بود تکون خورد. بهم امون نداد و ازم لب گرفت. 💋💋💋💋
به شدت هورنی شده بود... طوری که سریع اومد روی من قرار گرفت. پاهاش رو توی آب دو طرف بدن ضعیف من گذاشت. دستاشو زد زیر بغلم و یکم منو کشید بالا. به قدری قدرتش زیاده رزیتا که من براش حکم عروسک رو دارم. همونجور که لبهامو می ورد نشست روی کیرم... وااااااااااووووو 🤤🤤🤤 فکر نمیکردم توی وان سکس کردن انقدر لذت بخش باشه. این دختر با عضلات کوه پیکرش جوری روی کیرم تلمبه میزد که آب توی وان موج میزد و میپاشید بیرون. دوباره صدای ناله اش بلند شد مدام منو صدا میزد و میگفت:« مهرداااااد... مهرداااادم عجب کیری... فقط تو باید منو بکنی... فقط تو!...» کیر منم که داشت میترکید. نمیدونم چقدر طول کشید. اما همزمان با اورگاسم رزیتا، دوباره و با فشار آخرین قطرات باقی مونده توی کمرم رو توی کص تپل و گوشتی رزیتا خالی کردم و اون با ۶۰-۷۰ کیلو عضله افتاد روم و شروع کرد لبهامو خوردن.
بعد از این سکس بی نظیر، من بدنم خیلی ول شده بود. رزیتا که تازه سرحال شده بود توی وان و روی کیر من نشست و مشغول شستن موهاش و بدن خودش شد. ازش پرسیدم:« چطوری بدنت هیچی مو نداره رزی!...» نگاه طنازی بهم کرد و گفت:« ژنتیکیه... مامانم هم بدنش زیاد مو نداره... در واقع مو دارما... ولی فقط روی سرم 😜😋» من داشت توی وان که حالا سطح آبش با کف پوشیده شده بود خوابم میبرد که یدفه رزیتا زیر شونه هامو گرفت و از آب بیرونم آورد... منو بلند کرد و بردم زیر دوش... همونجور گیج و خوابآلود زیر دوش قرار گرفتم. اما رزیتا ول کن نبود... به بهونه اینکه منو زیر دوش آب بکشه بدنم رو میمالید و کصش رو از پشت سر به کونم میمالید. در واقع منو کاملا بین عضلاتش غرق کرده بود.
توی رختکن هم چندتا سیلی آروم زد به صورتم تا یکم بیدار بشم. حوله پالتویی رو تنم کرد و گفت:« آقا پسر... خوابت نبره...باید بدنمو لوسیون بزنی...» بهش گفتم:« تو رو خدا رزی... من بدنم ول شده...» خندید و با لحن لوس گفت:« یعنی دوس نداری بدن منو بعد از حمام ببینی؟...» سعی کردم چشمام رو باز کنم و بدنش رو ببینم که یهو چشمام گرد شد... واااااووووو 😱🤯 بدنش به قدری زیبا و عضلاتش تکه تکه شده بود که هنگ کردم. انگار خواب یهو از سرم پرید... گفتم:« یا خداااااا... رزی چرا بدنت یهو اینطوری شد؟... چقدر عضله؟؟؟؟» دستش چپش رو برد پشت سرش و دست راستش رو گذاشت به کمرشو یه فیگور زیر بغل و پهلو برام گرفت که پشماااااااام ریخت 🤯🤯🤯 و گفت:« ��ی شد آقا پسر 😏... خواب از سرت پرید؟!!!» با این حرکت رزیتا یهو با حالت مسخره گفتم:« لوسیون کو؟... لوسیون منو بدین که متخصص این کار خودمم!...» و رزیتا زد زیر خنده... خلاصه آنکه سانت به سانت بدن بی مانند رزیتا رو لوسیون زدم و همزمان ستایشش کردم... به کص کلوچه اش که رسیدم مگه میتونستم ازش دل بکنم؟؟؟... برای چند دقیقه کص تپل رزیتا رو فقط میبوسیدم... اما وقتی دیدم الانه که کار دست خودم بدم تمومش کردم.
وقتی اومدیم توی اتاق، آزیتا با همون حوله ای که به سرش پیچیده بود و با بدن برهنه روی تخت خوابش برده بود... رزیتا گفت:« این مامان شیطون من دوباره اومده تو اتاق من خوابیده!... فکر میکنی چه نقشه ای داره؟ 😉» رزیتا منو گرفت توی آغوشش و خوابید. یکم طول کشید خوابم ببره... بدن عضلانی رزیتا نرم و لطیف و امن بود. از پشت سر بغلم کرده بود و من توی هیبتش گم شدم.
آخرین صحنه ای که یادمه از اون شب تابش نور مهتاب از لابلای پرده حریر پنجره بود که بدن بلورین آزیتا و ساعد های رگدار و خوشگل و عضلانی رزیتا رو روشن میکرد.
46 notes
·
View notes
Text

ندا (۶) - آرمینا (۱)
ندا در حالی که لخت و بدون سوتین و فقط با شورت یاسی رنگش روی مبل نشسته بود منو صدا زد و گفتم:« متییین؟!!!... کون قشنگم... بیا ببینم... بیا پیش ارباب... بدو ببینم!...» من که تمام مدت مهمونی قلبم تند تند میزد عرق سرد به چهره ام نشست... جرات تاخیر در دستور ندا رو نداشتم... تا اومدم چهار دست و پا بشم خودم رو توی آینه قدی اتاق دیدم... رنگ به چهره ام نبود!... بدن نحیف و لاغرم رو به دستور ندا لیزر کرده بودم و مو به تنم دیده نمیشد... ندا تمام شورت های منو دور ریخته بود و برام شورت لامبادای مردونه خریده بود... شورتی که کونی هم میپوشن!!!... در واقع شورت لامبادای مردونه اصلا پشت نداره و فقط سه تا حلقه داره که یکی دور کمر و دوتای دی��ه هم دور رونها میوفته و یه پارچه هم کیر و خایه ها رو میپوشنه و دسترسی به سوراخ مقعد خیلی راحته.

بدون معطلی چهار دست و پا شدم و در اتاق رو باز کردم و واااااااااااوووو 😯🫨 همه مهمونای ندا دخترای بدنساز و عضلانی بودن... واقعاً ترسناک بود صحنه... ۱۰-۱۲ تا دختر که بدنشون پوشیده از عضله بود... گیلاس های مشروب توی دستشون و به سمت من نگاه کردن... چشم چندتاشون برق زد و لبهاشون رو گزیدن...

خداااا و سرور من، ندا با پوست سفید و بدن ورزیده اش بینشون میدرخشید... لبخندی بهم زد و گفت:« بدو بیا اینجا ببینم... بدو کون قشنگم!... 😌» من با ترس و لرز و چهاردست و پا رفتم به سمت ندا، از لابلای پاهای عضلانی و عضلات دوقلوی پشت ساق پاهایی که هر کدوم قادر بودن به راحتی جون منو بگیرن. حرفای مختلفی رو شنیدم و خیلیا به کونم دست کشیدن و گفتن: « اووووف چه کونی داره🤤» « اووووووم چه کون کردنی ای» « آخی... کوچولوی نحیف 🥺😏» « آوووخی طفلی!... مرد ضعیف و بیچاره! 🥺😆» « نداااا... چه کونی میکنی کص تپل!...» صدای ناز و نوجوان یه دختر رو شنیدم که گفت:« اووووووم من اینو امشب میکنم... اوووووووووووف 🤤😈»
رسیدم به پاهای عضلانی ندا و شروع کردم به بوسیدن انگشتان زیبای ندا... ندا دستی به سرم کشید و گفت:« اوووووم توله کوچیک و کردنی من چطوره؟!!!... یدفه همون دختر نوجوانی که صداش رو شنیدم و میخواست منو بکنه اومد جلو و گفت:« اوووووم ندا جون... چقدر توله ات کیوت و کردنیه... دهنت سرویس...» ندا گفت:« قربونت آرمینا جااان... شیطون تو هم که با سه تا پسر اومدی...» من چشمام گرد شد... چون اصلا پسرا رو ندیدم... یهو سرمو چرخوندم و لایه های بعدی رو نگاه کردم و اوووووو فاااااااک🤯 اوین چیزی که دیدم تلمبه زدن دیلدوی یه دختر عضلانی کوچولو، توی کون یه پسر بدنساز و گنده بود... دختره ملکه ی عضله و تتو بود... مچهای پسره رو از پشت گرفته بود و میتپوند توی کونش... انگار یه خرگوش ماده عضلانی داره کون یه خرس میزاره 😱🤯 یدفه جمله بعدی آرمینا مو به تنم راست کرد:« ندااا جووون... میشه امشب متین ات رو بدی به من و به جاش سه تا پسرای منو بگیری؟... من واسش خیس کردم اساسی... » من برگشتم و آرمینا رو از پایین نگاه کردم... اوووووو ماااااااای گاااااااااد 😱 😵

باورم نمیشد... آرمینا یه دختر نوجوان محصل بود... اما بدنش 😱 بدنش انباشت عضلاتی بود که واسه اکثر پسرا دست نیافتنیه دست نیافتنی!... با دستهای پر شده از تتو... نگاهی به من کرد و چشمکی بهم زد... ندا خندید و گفت:« پیشنهاد خوبیه 😏 منتها سه تا پسرت رو باید بپسندم 😉 کجان؟...» اولین کسی که آرمینا نشون داد همون پسری بود که اون دختر عضلانی پر از تتو داشت ترتیبش رو میداد؛ آبتین!... پشمااااااام 😱 من کص ندا رو داشتم از روی شورت میبوسیدم و متوجه خیس شدنش موقع دیدن آبتین شدم. ندا گفت:« اووووووم... خوبه... دیگه!» دو تا پسر دیگه ای آرمینا معرفی کرد در واقع دپ تا داداش دوقلوی بور بودن که پایین پاهاش در حال لیسیدن پاهاش بودن... دو تا پسر سفید مفید گوشتی!... آب از دهن ندا راه افتاد و گفت:« اوووووووم... به نظر معامله خوبی میاااد... ولی من از همین الان اونا رو میخوااام... میدی؟...»
.
.
باورم نمیشه... وقتی آرمینا منو برای یه ۲۴ ساعت با ندا معامله کرد با یه دست مثل یه بچه گربه منو از گردن گرفت و بلندم کرد... به سبکی و راحتی یه گنجشک... بعدا فهمیدم آرمینا فقط ۱۶ سالشه... از ۷ سالگی بدنسازی، کشتی، وزنه برداری و شنا کار کرده... قدرت بدنیش در وصف نمیگنجید... برخلاف ظاهر خفن و با ابهتش خیلی خیلی مهربون بود... همونجا توی سالن و روی کاناپه دو نفره ترتیبم رو از کصش داد و خیلی حااااال کرد باهام... از کیرم خوشش اومده بود. اما من گاهی به ندا که یه زمانی همسرم بود نگاه میکردم... با خودم گفتم این زن الان به چشم یه وسیله به من نگاه میکنن... حتی بی ارزشتر از یه سگم براش!... ندا داشت کون یکی از پسرا رو فتح میکرد... یکی دیگه سوراخ کون ندا رو میخورد و سومی هم کصش رو... عجب صحنه ای بود 😱
و اما شب بیاد موندنی من با دختر عضلانی ۱۶ ساله ای که فانتزیش گاییدن همه مردهای هم سن باباش بود! آرمینا...
ادامه دارد
26 notes
·
View notes
Text
آزیتا (۱۱) - رزیتا (۳)
من تمام پشمام در لحظه فر خورد! رزیتا، این دختر خوشگل ۱۸ ساله انقدر عضله روی بدنش داشت که قابل توصیف نیست! اون با چشمای بادومی خوشگلش که مست غرور و اعتماد و افتخار به خودش بود با یه لبخند غرورآمیز به من ضعیف نگاه میکرد و مدام آرنجشو باز و بسته میکرد. طوری که هر بار فیگور میگرفت رگ هاش بیشتر بیرون میزد و عضلاتش بزرگتر میشد. عضلات پهن و بزرگ سینه هاش باد کرده بود و یه دره وسطشون بود، از طرفی دو تا ممه ی جوون و با طراوتش با اینکه کوچیک شده بود ولی سر بالا بود و نوک های درشتشون که صورتی بودن سفت و برانگیخته بود. سینه هاش حتی یه سانت هم افتادگی نداشت. آزیتا سینه هاش عملی بود که انقدر بزرگ و سر بالا بود. اما رزیتا بافت پستان طبیعی داشت که گرد و خوردنی بودن. از بین پستوناش خط عمودی تا چند سانت بالای کصش، از وسط پک های مواج ایت پکش کشیده شده بود. درسته! ایت پک! شکم رزی دقیقا هشت تا پک داشت. بدنش خشک نبود و مشخص بود توی حجمه! اونم چه حجمی! من فقط مبهوت عظمت و ابهت رزیتا بودم و زبونم قفل شده بود. یهو رزیتا بلند شد و ایستاد و کص تپلش که انگار اونم از جنس عضله بود یهو پرید جلوی صورتم. انقدر کصش خیس بود که آب ازش میچکید. یه کص قهوه ای روشن بدون مو. اصلا کل بدنش حتی یدونه موی زائد هم نداشت. چند ثانیه مبهوت تماشای اون کص تپل بودم که توی قاب کشاله های عضلانی رزیتا بود که نگاهم متوجه پاهاش شد. 🤯🤯🤯 عضلات چهارسرش به قدری حجیم بود که قدرت مرگ آورشون حتی بدون لمس یا چشیدن هم، قابل حدس بود. یهو با بهت سرمو بالابردم و دیدم که رزیتا داره از اون بالا مثل یه الهه ی کامل نگام میکنه و لبخند میزنه! انگار یه خدای قدرتمند بنده ضعیف و نحیف خودشو به سجده و عبادت و ستایش فرامیخونه. تو همین فکر بودم که یهو رزیتا برگشت و پشت به من کرد. 😱😱😱 وقتی چشمم به عضلات پشت و سرینیش افتاد از وحشت رفتم عقب و چسبیدم به دسته کاناپه. دهنم در لحظه خشک شد! اولین چیزی که با دیدن اون احجام افلاطونی عظیم به فکرم رسید این بود که اون عکس دم در خونه مال چند وقت پیشه! چون حجم عضلات رزیتا توی اون عکس قابل مقایسه با چیزی نبود که چشمام داشت میدید. وقتی فیگورش کامل شد و عضلات کتف و گردن و ذوزنقهایش منفجر شد مبهوت اون تتوی دو تا بالی شدم که با بیرون زدن عضلات انگار سه بعدی شده بود و راستی راستی رزیتا تبدیل به یه فرشته ی عضلانی بالدار شده بود. اصلا دست خودم نبود زبونم و گفتم:« وااااووووو، رزیتا تو یه فرشته ی عضلانی و خوشگلی!... تو رو باید پرستید!... تو خود خدایی!... تو کاملی!» یهو رزیتا سرشو برگردوند و با لبخند شیرینی که روی لبهای قلوه ایش نقش بسته بود بهم نگاهی کرد و چیزی گفت که جای موهای ریخته ی تنم دون دون شد. رزیتا گفت:« پس چرا معطلی؟... خداتو پرستش کن!» باورم نمیشد. بی اختیار گفتم:« هاا... چی؟...» گیج بودم از شنیدن جواب رزیتا. مثل کسایی که تازه به هوش اومدن و نمیدونن کجان با لرزش و ترس خودمو کشیدم به سمت بدن عضلانی رزیتا! دستمو دراز کردم تا پایین کمر رزیتا رو لمس کنم ولی وقتی نوک انگشتام به عضله ی فیله ی برجسته اش خورد یهو با ترس دستمو کشیدم عقب. رزیتا خندید و گفت:« نترس کوچولو... نترس!... لمسش کن!...» دوباره دستمو دراز کردم و نوک انگشتام عضلاتشو لمس کرد. من بدن عضلانی آزیتا رو بارها لمس کردم اما لمس این حجم عضله روی بدن دختری که توی ۹۰ درصد کشورهای دنیا تازه به سن قانونی رسیده، محسوب میشه واقعاً شگفتانگیز بود. مگه رزیتا چند ساله ورزش میکنه و در چه سطحی تمرین کرده؟ یا چه ژنتیکی داره که توی ۱۸ سالگی چنین بدنی داره. به جرات میگم، هیچ پسری توی ۱۸ سالگی نمیتونه به چنین حجم و قدرتی برسه. توی همین افکار بودم که وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که در حال ماساژ دادن عضلات رزیتا هستم. بهتر بگم؛ دستای نحیف من در واقع داشت اون عضلات رو نوازش میکرد. چون قدرتی برای فشار آوردن به عضلات سفت و محکم رزیتا نداشت! رزیتا مدام بازو و فیگور های مختلف میگرفت.
من روی زمین و پشت سرش زانو زد و کمر گره در گره از عضلاتِ اونو نوازش میکردم. دست خودم نبود! مدام با لفاظی عبادتش میکردم:« اووو خدای زیبا!... الهه کامل... ملکه قدرتمند... خدای تنومند... صنم من... بت من... خدای عضلانی زیبای من... شما در اوج قدرتید...» و از این جور الفاظ. رفتم سراغ مالیدم سرینی های بزرگ و گرد رزیتا که یدفه چشمم به کصش افتاد. کص گرد و قلمبه ای که بین پاهاش بود و بخاطر اینکه پاهاشو هم عرض شونه هاش باز کرده بود از پشت سر دیده میشد. چیزی که بیشتر توجهمو جلب کرد چِک چِکِ آب نیمه شفافش از کصش بود. بی اختیار صورتمو بردم زیر باسنش. دماغمو فرو کردم بین کشاله هاش و به کصش زبون کشیدم. یهو صدای آه رزیتا بلند شد. خم شد. عضلات دو سر و کشاله اش و رگهای محیطی پرشمارش، از پشت بیرون زد. ولی کصش اومد عقب. از قصد اینکار رو کرد. من از خدا خواسته لبهامو چسبوندم به دوتا لپِ کصش و زبونمو از بین لبهام بیرون آوردم و فرو کردم لای لابیا های کص رزیتا. چنان ناله ای کرد که آب من در آستانه جهش قرار گرفت! دماغمم لای لابیا هاش رفت. حجم زیادی از آب کصش ریخت روی زبونم به سرعت سُر خورد تا ته حلقم. از اونجایی که توی لیسیدن استادم شروع کردم به لیسیدن کصش. رزیتا همونجور خم شده بود ناله میکرد. نمیدونم چند دقیقه گذشت که یهو رزیتا برگشت. انگار طاقت نیاورده بود. چنگ زد توی موهای من. از پشت پرید روی کاناپه و پاهاشو باز کرد و منو مثل یه توله سگ پاپی کشید به سمت خودشو و سرمو چسبوند به کصش. دماغم فرو رفت توی شکاف کص تپل رزیتا و چوچولش که باد کرده بود زیر دماغم فشار داده شد. ناله ی کش داری از سر لذت کشید. منم با سرعت شروع به لیسیدن کردم. سر منو سفت به کصش فشار میداد. نفس کشیدن برام سخت بود ولی هرچی در توان داشتم رو گذاشتم و با سرعت لیس میزدم و میمکیدن آب رزیتا رو. یه دفعه بدنش شروع به لرزش خفیفی کرد و پاهاشو دو طرف سر من بست و چنان فشار داد که گفتم الان جمجمه ام لای رونای رزیتا خرد میشه. بلند ناله میکرد و بدنش میلرزید. هرچی بیشتر میلرزید پاهاشو سفت تر میکرد. با تلاش زیاد سرمو تکون دادم و گردنم افتاد لای پاهاش. حالا داشتم خفه میشدم. مدام با دستم به چهارسر هاش میزدم که شل کنه. ولی فایده نداشت. تا حالا اورگاسم به این طولانی ندیده بودم. چشمام سیاهی رفت و دیگه داشتم تموم میکردم که یهو پاهاشو شل کرد و من با زدن سرفه های شدید پخش زمین شدم.
کلی سرفه کردم و رزیتا هم همچنان داشت ناله میکرد. سرفه هام که کمی آروم گرفت یهو رزیتا گردنمو گرفت با یه دستش و اروم بلندم کرد و صورتمو به سمت صورتش برد و لبهاشو چسبوند به لبهام. یه بوسه طولانی فرانسوی ازم گرفت. لبشو که جدا کرد و چشمشو که باز کرد. چشماش انقدر قشنگ شده بود که من توی عظمتشون غرق شدم. درخششی توی چشماش بود که قابل ��صف نیست. لبهای نازش تکون خورد و گفت:« اووووم... ممنونم خرگوش کوچولوی نازم.» و باز ��زم لب گرفت.

2K notes
·
View notes
Text
سلوا (۲)
سلوا منو با یه دست از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...» صورتم رو کوبید به زمین که از ادرارم خیس شده بود... پاش رو گذاشت روی سرم و صورتم رو فشار داد روی سرامیک و گفت:« تا قطره آخر شاشت رو باید لیس بزنی و زمینو تمیز کنی... کونی بدبخت... یالاااااا 😠 یالا حرومزاده نفله 😡 تا قطره آخرو باید بلیسی تخم سگ 🤬» من بدنم مثل بید میلرزید و راهی جز انجام کاری که سلوا میخواست نداشتم. سلوا مدام تو سر و مغزم میزد... چند دقیقه گذشت و دیگه داشت لیسیدن ادرارم تموم میشد که یدفه سلوا دست زد به کمر شلوارم و پارش کرد و چنان اسپانکی به کونم زد که از شدت درد سِر شد کونم. باهام مثل یه بزغاله رفتار میکرد... انقدر قدرتمند و ورزیده بود بدنش که من با وزن ۹۶ کیلو براش مثل بزغاله سبک بودم... یدفه با دست چپش زیر گلوم رو گرفت و چنان فشار داد که دادم در اومد و با دست راستش شلوار خیسم رو فرو کرد توی حلقم و چنان چکی بهم زد که سرم مثل توپ پینگ پونگ چند بار زمین خورد. دنیا دور سرم تاپ میخورد... اومد نزدیک و کیر و خایه هامو گرفت و بلندم کرد... از درد میخواستم نعره بزنم ولی شلوار توی دهنم چپانده شده بود و نمیتونستم. منو مثل عروسک پرت کرد وسط نشیمن و اومد سراغم... خواستم فرار کنم که گردنم رو مثل یه بزغاله گرفت و مشتی به صورتم زد که پرت شدم و دماغم شکست! خون از دماغم فواره میزد بیرون... هنوز سرم رو بلند نکرده بودم که اومد دوباره... امونم نمیداد... حتی یه لحظه! دستامو از پشت سر گرفت و مچ هام رو به هم چسبوند و نشست روی کمرم... با فشار پاهاش دنده هام رو فشار میداد و سرم رو به زمین میکوبید... گریه میکردم... اما سلوا رحم نمیکرد. مدام با دست دیگه اش کونم رو اسپانک میکرد... کونم میسوخت فقط!
بعد از چند دقیقه منو برگردوند... شلوار رو از دهنم در آورد و چند تا مشت به صورت و پوزم کوبید که دندون هام رو لق کرد و خون از دهنم راه افتاد... دهنم مزه خون گرفته بود!... هرچی التماسش میکردم بدتر میکرد... مدام میگفت:« کص میخوای آره؟... کص میخواستی دیگه...» یدفه نشست روی صورتم و شروع کرد به چلوندن سرم بین کشاله های عضلانیش... هم داشتم خفه میشدم؛ هم سرم داشت از فشار له میشد... هرچی دست و پا میزدم فایده نداشت...

یکساعت تمام فقط منو کتک زد و له کرد بدنم رو... سیاه و کبود شده بودم... فرش نشیمن پر از خون خشک شده دهن و دماغم شده بود... لباس و بدن عضلانی سلوا هم پر از خون شده بود... خایه هام رو انقدر کشیده بود که تمام کمر و زیر شکمم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم... رفت توی آشپزخونه... با یه شیشه آب برگشت و نشست روی کاناپه و آب نوشید... یه چیز دیگه هم دستش بود انگار... از توی کیفش فک کنم برداشت... یه قلاده و شلاق انگار! 😱😰 با اشک ریختن التماسش میکردم... نمیتونستم از روی زمین تکون بخورم... لبخند تحقیرآمیزی روی لب های سلوا بود... بلند شد از روی کاناپه و اومد 😰😰 قلاده رو به گردنم بستم و گرفتش... منو با یه دست میکشید... انقدر قدرت داشت که کل بدن منو نیم خیز بلند کرد بود و با خودش میبرد؛ ولی من داشتم خفه میشدم!منو برد توی حمام و پرتم کرد زیر دوش... لباسهام رو پاره کرد... لباسهای خودش رو درآورد...

واااااااااوووو چه بدنی 😱😰🤯 حجم عضلاتش خارج از تصور من بود... سرم رو گرفت زیر دوس آب سرد... صورت و دهنم رو شست... بعدش صورتم رو چسبوند به کص تپل و گوشتی خودش و گفت:« بخورش ضعیفه کونی!... بخورش!» نزدیک به نیم ساعت تمام زیر دوش آب سرد، کص سلوا رو میخوردم... اب از روی سینه های بزرگ و عضلانی این دختر و سیکس پکش میلغزید و توب دهن من جاری میشد... واااای که چقدر این کص خوشمزه بود... بعد از نیم ساعت با ناله های بلند شروع به لرزش کرد و به اورگاسم طولانی رسید... تمام مدت سر منو به کصش فشار میداد.
اما بعد از اورگاسم بازم سر منو ول نکرد... هی میگفت:« بلیسش... بخورش کونی!... بخورش استاد کونده من... بخورش استاد ضعیفه من... بخوررررش!» اومد جلو تر و لای پاهاش رو باز تر کرد جوری که من کاملا بین پاهاش قرار گرفتم... صورتم کاملا رو به بالا بود و کردنم داشت درد میگرفت... یدفه سلوا پاهاش رو بیشتر بست و من بین کاله های عضلانی و قدرتمندش گیر کردم... خواستم چیزی بگم که دست زد زیر مخچه ی من و دهنم رو با کصش مماس کرد... خدا خدا میکردم که اون چیزی که به ذهنم رسید درست نباشه... اما وقتی ادرار داغش توی دهنم جاری شد دیگه کار از کار گذشته بود... دنده هام داشت لای پاهاش خرد میشد... و سلوا داشت توی دهن و معده من تخلیه میشد!
بعد از تموم شدن ادرار سر من رو کوبید به دیوار... درد از مغز سرم تا نوک انگشتان پام کشیده شد... بی جون و بی خرکت افتادم زیر دوش... دست و پاهام حس نداشت...
بعد از چند دقیقه!!!!
ادامه دارد
8 notes
·
View notes
Photo

. . تا حالا به #خودکشی ⚰️ #فکر 🤔کردید. احساس جالبی داره😃. من به راه های مختلفش فکر کردم. شاید راحت ترین راه برای من با توجه به اینکه زیاد #خون 🩸 #اهداء می کنم اینه که بشینم تو #حموم 🛀🏻 یه سوزن بزنم خونم همین جوری بره. ماشاا… یه رگ خیلی #تپل هم دارم مثل شیلنگ ازش خون می ره😅. ولی راه های دیگه رو دوست ندارم. زیاد بهش فکر می کنم. نه چیزی برای از دست دادن دارم نه چیزی برای به دست آوردن🫤. هر چی خواستم به دست آوردم🤫. آخر راهم😑. خیلی #عاشق شدم و خیلی روزهای #خوبی تو زندگیم داشتم. از لحاظ #کاری و #تحصیلی هم به هر چی خواستم رسیدم. واقعا چیز دیگه نمی خوام. شاید #مهر برم #مالدیو 🏖. واقعا جزء معدود چیزهایی هست که می خوام انجامش بدم. آدم ها تکراری شدن😓. بی معرفت شدن😨. آدم درست و حسابی دیگه نیست😕. توی این یه #سال اخیر با یه نفر حال کردم اصغر #کلاچ #تعمیرکار ماشینم هستش😅😄. آقای زمانی نامی هستش. ماشینتون خراب شد بگید آدرس بدم برید پیشش👍🏻. چشم و دل سیره✌🏻. فکر کن. آدم جذاب یه سال گذشته زندگیم تعمیرکار ماشینم باشه😂🤣. #اخبار که #گوش نمی دم و نمی خونم حتی آی تی🙅🏻♂️. گه گاهی #زومجی می خونم. #ایران هم که #تلویزیون 📺نداره یا تو یوتیوبم یا #نتفلیکس یا اچ بی او. خدا عمر بده صاحب نتفلیکس رو🌿. اگر نبود چی کار می کردیم. دوست دارم برم از اینجا ولی می گم برم اون ور چی کار کنم. آخرش پاتقم میشه یه #کلاب هی می خوام #کک بزنم و #مست کنم آخرش از تو خیابون ها جمعن کنند😁. دیگه خودمو می شناسم دیگه😆. #دریا ندیدم ولی خوب #شنا می کنم. یا در اثر #ایدز می می رم. البته دیگه به اونجا نمی رسم. دوست داشتم یه #دختر 👱🏻♀️۱۰ ۱۲ ساله به سرپرستی قبول کنم خرج و مخارجشو بدم بره برای خوش کسی بشه یاد و خاطرهٔ باباشو زنده نگه داره😊. ولی این خراب شده ایرانه دیگه. شوگر ددی باید بشم😜🤪. دوست هم دارم یه #کتاب در مورد #زندگی نامه خودم بنویسم📕. خیلی سعی می کنم شروعش کنم ولی نمی دونم فرآیند نشر ومجوز و این چیزاش به چه صورته. بازم خدا رو شکر سایتم هست روزی ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ تا بازدید داره☺️. بخشی از دلخوشیه منه😍. پولشم تا ۱۰ سال آینده دادم. خلاصه زندگیه ۶ صبح بیدار شدن ۸ شب ��ونه اومدن دیگه تکراری شده. آدم ها جذابیتی ندارن. سطحشون خیلی پایین اومده. مکالمات مسخره و خاله زنکی شده😣. هیچ چیز جذابی نیست😩. حاضرم لخت تو حموم رگمو بزنم فیلم بگیرم بفرستم اسکورسیز یا نولان فیلم ۸ ساعت آخر رو بسازن😎. خیلی هم جذاب می شه. حتی دیالوگ هم داره. خلاصه فیلم نامه حاضر، بازیگر حاضر، بر اساس یک داستان واقعی هم حاضر (at Solico Group گروه سولیکو) https://www.instagram.com/p/CfCjnYmrODX/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#خودکشی#فکر#خون#اهداء#حموم#تپل#عاشق#خوبی#کاری#تحصیلی#مهر#مالدیو#سال#کلاچ#تعمیرکار#اخبار#گوش#زومجی#ایران#تلویزیون#نتفلیکس#کلاب#کک#مست#دریا#شنا#ایدز#دختر#کتاب#زندگی
0 notes
Text
بخشی از داستان امروز.
در یک شب خیلی طولانی زمستان که از آسمان دانه های درشت برف می بارید، مادر خرگوش ها به خرگوش کوچولوی خود گفت" به زودی تو صاحب یک برادر ویا خواهر خواهی شد " خرگوش کوچولوی قصه ما با خوش حالی همان طور که سوپ داغ برروی میز را مزه مزه می کرد گفت" پس من دیگر تنها نیستم، این طور نیست؟" پدرش که روبه روی او برصندلی نشسته بود، با لبخند عینک خودرا جابه جا کرد و گفت" درسته، رابرت" رابرت خرگوشه وقتی دید سوپی در کاسه اش نمانده، به مادرش گفت" مادر، برایم باز هم سوپ می ریزی؟" " اوه، عزیزم تو نباید شب ها پرخوری کنی، وقتی غذا می خوری هم باید مراقب باشی لباست کثیف نشود، اما حالا یقه ات سوپی شده" *** روزهای زمستان برای رابرت کوچولو نسبتا سخت می گذشت چون او مجبور می شد در خانه بماند و تمام روز را از پنجره ی کوچک درخت چوبی, نرم نشستن برف بر زمین را تماشا کند. راستی که خانه ی آن ها در نزدیکی کوهستان آلپ و در مزرعه آقای براون بود. آقای براون پیرمرد قد کوتاه و چاقی بود که از آن که حیوانات وارد زمین او شوند، نفرت داشت و بلافاصله حیوان را از بین می برد، پس با این حساب خانواده ی خرگوش ها پنهانی در آن مزرعه زندگی می کردند، به علاوه ی اینکه نمی توانستد از خانه ای که بر تنه ی درخت داشتند، بیرون بروند، خصوصا در آن زمستان پیداکردن خوراکی و غذا کار آسانی نبود. پدر و مادر رابرت کوچولو خیاط بودند و چرخ خیاطی چوبی در اتاق دیگری داشتند، خانم خرگوشه حاشیه های پیراهن را با نوار صورتی و سوزن می دوخت و پدر رابرت با عینک خود با چرخ مشغول دوختن کلاه های زمستانی برای دوستان شان که سفارش داده بودند، می شد. در همان لحظات رابرت حوصله اش خیلی سر می رفت و دلش می خواست وارد خانه ی آقای براون بشود چون او فکر می کرد می تواند خوراکی و شیرینی های بهتری در آن جا پیدا می کند اما مادرش این اجازه را به او نمی داد و می گفت این کار بسیار خطرناک است. یک بعدازظهر برفی، رابرت بدون کوچک ترین سر وصدایی در را باز کرد و دویده، از نرده های ورودی در خانه ی آقای براون گذشت و سریعا خودرا گوشه در پنهان نمود. در همان موقع آقای براون در را باز کرد تا به اسطبل برود و به اسب هایش سری بزند. رابرت بسیار نگران و ترسیده بود، او نفس نفس می زد چون او فاصله چندانی با پاهای چاق مرد نداشت اما شانس اورد که اورا ندید. با قدم گذاشتن آقای براون ، رابرت بدون درنگ جست و به داخل خانه رفت. *** خانه ی مرد صاحب مزرعه بسیار بزرگ و پیچیده بود. رابرت هیجان داشت، او هنوز باورش نمی شد که توانسته وارد چنین مکانی بشود. به آرامی قدم برداشت و از سالن بزرگ که فرش سرخی داشت عبور کرد و در قسمت راست خانه متوجه آشپزخانه شد که پیش خدمتی از آن جا در حال خارج شدن بود. رابرت خود را پشت کمد دیواری چوبی رساند و وقتی دور شدن زن را دید، با آرامش پا به آشپزخانه ی بزرگ که با غذاهای خوشمزه و انواع کیک و شکلات بر روی میز تزیین شده بود، گذاشت. آن جا همان جایی بود که آرزویش را داشت. نفسی عمیق کشید و با خودش گفت" من فقط روز تولدم می توانستم تنها یک شکلات بخورم ، شکلاتی که مادرم از خانم لاک پشت می خرید، اما امروز به بزرگ ترین آرزوی زندگی ام رسیدم" و سپس خرگوش تپل ما به گاززدن به شکلات و شیرینی ها شروع کرد. رابرت ان قدر خورد و خورد تا زمانی که دیگر به سختی می توانست بدون دیده نشدن از طرف کسی به خانه ی خودش بازگردد. هنگامی که بازگشت، شکمش بسیار باد کرده بود و درد می کرد. پدرش گفت" تو نباید در این هوای سرد بیرون می رفتی رابرت. احتمالا آقای سمور پزشک نمی تواند در چنین هوایی تورا ببیند" رابرت بر تخت دراز کشیده و ناله های دردمند سر می داد. مادرش با نگرانی به آقای خرگوش گفت" عزیزم، ما باید هرطوری شده به آقای سمور خبر بدهیم ، پسر ما نمی تواند دوام بیاورد تا صبح" آقای خرگوش با حساسیت نه چندان طولانی و درنگ چراغ دستی را گرفت و از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. صدای وحشتناک باد برفی را می توانست بشنوند. طولی نکشید که پدر خانواده به همسرش گفت کت مرا بیاور ، عینک خود را مرتب کرد و مسمم شد تا انشب دکتر را به خانه اش بیاورد. باد با سماجت شدیدی برخلاف جهت حرکت آقای خرگوش می وزید و برف ها سبب می شد عینکش تکان تکان بخورد. خانه ی پزشک نسبتا طولانی بود و از مزرعه ی کوهستانی فاصله داشت. ساعاتی طول کشید تا او توانست نور روشنی را ببیند.
1 note
·
View note
Text
آیا گوشت بریانی مرغ ضرر دارد؟
روش های مختلفی برای طبخ غذاها با مرغ کامل وجود دارد. اما بسیاری علاقه مند به این مسئله هستند، که مرغ های کامل را به صورت بریانی تهیه نموده و میل کنند. بدون شک شما هم مرغ هایی را که به صورت درسته در سیخ کشیده شده اند، و بسیار تپل هستند، را پشت ویترین برخی از رستوران ها مشاهده نموده اید. حتی خیره شدن به این دسته از مرغ ها نیز انسان را به اشتها می اندازد. مرغ های سرخ در حالی که علاوه بر طعم خوشی که دارند، بسیار زیبا و جذاب نیز می باشند. درون ران این مرغ کامل بریانی، معمولا یک فلفل قرمز، یا گوجه فرنگی قرار داده اند. از طرف دیگر درون شکم مرغ های بریانی را با انواع مواد خوراکی و طعم دهنده همچون فلفل سبز، ادویه های تند و شور هندی و.. پر کرده اند. این مرغ کامل در صورتی سالم است، که قبلا خشک نشده باشد، یا از روز گذشته باقی نمانده باشد. در این حالت می توانیم بگوییم مرغ کامل می تواند یک نوع غذایی سالم و عالی به شمار رود. زیرا برای تهیه و طبخ این دسته از مرغ ها، به هیچ عنوان از روغن ها، یا آب اضافه استفاده نمی شود. مرغ های بریانی اصولا با استفاده از چربی های موجود در بدن خود طبخ می شوند. از این رو طعم منحصر به فردی دارند. مرغ کامل بریانی مزایای استفاده از مرغ کامل بریانی یکی از مهمترین نکاتی که می توانیم در تهیه این مرغ خوشمزه بیان نماییم، این است که، اگر مرغ های کامل بریانی با استفاده از قسمت های پر چرب بدن خود، همچون پوست، بال، گردن و .. پخته شوند، می توانند کلسترول بسیار زیادی تامین نمایند. مخصوصا ران مرغ کامل که نسبت به دیگر قسمتهای بدن مرغ از چربی بیشتری برخوردار بوده، و حتی می توانیم بگوییم در زمان پخت به صورت کبابی و آبپز نیز تا به این حد نمی تواند از خود چربی تولید کند. البته این مسئله می تواند زمانی شما را دچار مشکل نماید، که مرغ های خود را در سیخ های پایین قرار دهید. تصور کنید یک مرغ کامل را درون سیخ های ردیف پایین دستگاه گردان قرار دهید. علاوه بر این که خود این مرغ زیر نظر حرارت لازم طبخ داده می شود، چربی های آب شده دیگر مرغ ها در ردیف های بالایی نیز بر روی این مرغ می ریزد. این مسئله خود به تنهایی منجر می شود تا چربی بیشتری وارد مرغ های ردیف پایین سیخ گردد. حتی بیشتر مشتری های مرغ کامل بریانی، پوست و بال برشته شده مرغ ها را دور نمی ریزند. بلکه گاهی برخی از افراد بر سر خوردن آنها با یکدیگر به جنگ می پردازد. زیرا این نوع طبخ مرغ های بریانی، از طعم فوق العاده ای برخوردار می باشند. مرغ کامل بریان شده ویژگی های خاص استفاده از مرغ های کامل بسیاری از ما نمی دانیم، که داورهای آفت کش یا فلزات سمی، و داروهای آنتی بیوتیک از طریق دانه وارد بدن مرغ های مختلف می شوند. که همین مسئله منجر می شود تا بافت های پر چرب و لطیفی درون پوست مرغ ایجاد شود. البته باید خاطر نشان نماییم، که از این رو برخی معتقد هستند که بهتر است پوست مرغ کامل را مصرف نکنیم. پس اگر به دنبال این مسئله هستید که از سلامت خود به طور کامل محافظت نمایید، بهتر است بیشتر از مرغ کامل بریانی استفاده نمایید، که پوست آن جدا شده باشد. زیرا این نوع مرغ های بریانی به همان اندازه که از طعم خوبی برخوردار هستند، شما را از ابتلا به بیماری های خاص دور می کنند. مرغ بریانی از بهترین غذاهایی است، که بیشتر مردم آن را در منزل و خارج از منزل سرو می نمایند. غذایی لوکس و خوش طعم که همیشه در خاطره شما باقی خواهد ماند. ----------------------------------------- کانون فرهنگی و آموزشی فروشگاه بارنج www.barenj.ir ۰۲۱۹۱۰۱۱۰۰۱ فروشگاه محصولات پروتئینی بارنج

https://barenj.ir/articles/474/%D9%85%D8%B1%D8%BA-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%85-%DB%8C%D8%A7-%D9%86%D8%AE%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%85
1 note
·
View note
Video
instagram
چی میگه این #بچه #🤣 #😂 فک کنم مامانش مرغ یا ارکه رو بد پخته چون همش سرش تو #اینستاگرام بوده اینم #بچه_خوشگل هم عصبانی شده از مامانش 🤣😂🤣🤣😂😂😂🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂😂 خیلی #بامزه و #خنده_دار #خندهدارترین #تپل #تپلی #شکمو #شکموها #عصبانی (at China Daily) https://www.instagram.com/p/CBn7X5UBGhd/?igshid=zkpocbzxftxt
0 notes
Video
خوشمزه نیست؟؟؟؟😍😍😍 #بچه #بچه_خوشگل #بچه_ناز #تپل #بچه_تپل #بامزه #خواستنی #خوردنی #تهران #دنیای_آرزو #انگیزه_زندگی #بارداری_سالم (at Tehran, Iran) https://www.instagram.com/p/CBIJOFmhRhG/?igshid=1i15x3ihbxfaj
0 notes
Video
سرعت خوردنش خیلی بالاس😂👌 لایک و فالو یادت نره 🌷 . . . Follow 💗👉@yekam_shadi Follow 💗👉@yekam_shadi . . . #خنده_هات #خندهدارترین_کلیپ #طنزونه #طنزنما #تپل_خوشگل #خنده😂 #کودکان_با_استعداد #پرخوری #خنده_هاش #خنده #کودکانه #تپل #طنز_نامه #روزهداری #پرخوری_چاقی #طنز_خنده_دار_شوخی_سرگرمی_فان_جک_تصویر_دیدنی_جالب_بامزه_سرگرم_کننده #تپلی #خنده_بازار #آخرخنده #طنزکده #طنزلری #پرخوری_کودکان #روزه #خنده_دار #کودک_شاد #طنز #طنز_لری #کودک #طنزاجتماعی #طنز_خنده_دار https://www.instagram.com/p/CAH-vAKAce8/?igshid=cgqgpt4qkzk5
#خنده_هات#خندهدارترین_کلیپ#طنزونه#طنزنما#تپل_خوشگل#خنده😂#کودکان_با_استعداد#پرخوری#خنده_هاش#خنده#کودکانه#تپل#طنز_نامه#روزهداری#پرخوری_چاقی#طنز_خنده_دار_شوخی_سرگرمی_فان_جک_تصویر_دیدنی_جالب_بامزه_سرگرم_کننده#تپلی#خنده_بازار#آخرخنده#طنزکده#طنزلری#پرخوری_کودکان#روزه#خنده_دار#کودک_شاد#طنز#طنز_لری#کودک#طنزاجتماعی#طنز_خنده_دار
0 notes
Text
اولین قرار با دوست دختر
اولین قرار با دوست دختر دوست دختر سلام دوستان علی هستم ببخشید داستان معمولیه و خیلی سkسی نیست خاطره اولین قرارم با دوست دخترم هست. من تیپ و قیافه درست حسابی ندارم به خاطر همین دوست دختر هم زیاد نداشتم. اولین دختری بود که باهاش قرار میزاشتم اکثرا همشون در حد چت و سkس چت بودن به قرار و بیرون نمیرسید . اسم دوست دخترمو میزاریم سحر . سحر دختر نسبتا تپلی بود خیلی خوشگل نبود ولی برای من خیلی جذاب و سkسی بود چون تپلی بود سینه ها و ک ونش بزرگ بود منم عاشق تپل بودنش بودم کلی با هم سkس چت کرده بودیم و عکس بدن همو دیده بودیم. دختری نبود که به هر کسی پا بده از خوش شانسی من بود که سر راهم قرار گرفت و از بد شانسیم بود که از دستش دادم . بعضی وقت ها تصویری سkس چت میکردیم و جلو دوربین کسشو نشونم میداد کس تپلی که مطمئنم من اولین مردی بودم که میدیدمش. شکم داشت و همیشه شکمشو از من پنهون میکرد ولی من شکمشو دوست داشتم همیشه دعوامون بود که چرا نمیزاره ببینم . فکر میکرد من بدم میاد از شکمش . وقتی لباس زیر ست میپوشید خیلی جذاب میشد. خیلی سKسی و حشری بود از اینکه خودشو نشون من بد�� لذت میبرد . از اینکه من التماسش میکردم که بدنشو ببینم لذت میبرد . جفتمون خجالتی بودیم و روز قرار به سختی نگاه هم میکردیم کم کم که عادی شد رفتارمون دستشو گرفتم مثل دوتا کبوتر عاشق تو خیابون میرفتیم. من خیلی خیلی زود حشری میشم جوری که زود راست میکنم اون روز هم وقتی دستش تو دستم بود و به بدنش فکر میکردم راست کردم جوری که از رو شلوار ضایع معلوم بود . سحر هم که دید راست شده بدش نیومد یکم شیطنت کنه و به من گفت بریم ی جای خلوت به سختی جای خلوتی پیدا کردیم جلوم وایساد و گفت چرا راست کردی گفتم تو که منو میشناسی . سحر گفت حالا میخای چیکار کنی ؟ منم مثل احمقا گفتم نمیدونم بدون حرکت جلوش وایساده بودم نگاهش به ک یرم بود که از رو شلوار سیخ شده بود که ی دفعه دستشو گذاشت روش و گفت چه سفت شده . خودشو به من چسبوند جوری که کیرم کامل به بدنش چسبیده بود منم کم کم خجالت کنار گذاشتم و محکمتر بغلش کردم و ک یرمو فشار میدادم بهش با دستامم ک ونشو چنگ میزدم که خیلی بزرگ و نرم بود . نگاه صورتش کردم و لبام گذاشتم رو لباش بوسیدم شروع کردیم به خوردن لبای هم بی تجربه بودیم و فقط میخوردیم خیلی لذت بخش بود لب و دهنمون حسابی خیس شده بود . دستامو آوردم جلو و گذاشتم رو سینه هاش ی فشار که دادم ی آهی کشید بی حال شده بود خواستم دستمو بزارم رو کسش که مانع شد خودشو عقب کشید و گفت بسه. حسابی به هم خندید اخه تمام مدتی که پیشش بودم ک یرم راست بود. اخر سر هم ی لب محکم ازش گرفتم و جدا شدیم. نوشته: علی #پایان
4 notes
·
View notes
Link
1 note
·
View note
Photo

- دوست تپل از نعمت های بهشتیه 😍 - - - - نقاشی شده توسط خودم لطفاً کپی با ذکر منبع♥️ - - #اپل#تبلت#ایپد#نقاشی_فانتزی#آرت#دیجیتال#نقاشیدیجیتال#نقاشی_مدرندیجیتال#نقاشی_دیجیتال#دیجیتال_آرت#نقاشی (at Tehran, Iran) https://www.instagram.com/p/Cp2ALdIoQOQ/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#اپل#تبلت#ایپد#نقاشی_فانتزی#آرت#دیجیتال#نقاشیدیجیتال#نقاشی_مدرندیجیتال#نقاشی_دیجیتال#دیجیتال_آرت#نقاشی
1 note
·
View note
Text
گربه اسکاتیش گربه پرشین
نژادهای معروف گربه های خانگی معرفی کوتاهی از گربه اسکاتیش جهت آشنایی بیشتر جهت خرید گربه اسکاتیش گربه اسکاتیش چشمهای درشت و گوشهای گردی دارد که به سمت جلو و در جهت صورتش تا خورده است. اسکاتیشها گربههایی باهوش، مهربان و بازیگوش هستند. این شخصیت دوستداشتنی آنها و ظاهر بانمکشان است که باعث شده اخیراً محبوبیت بسیاری کسب کنند. همانطور که ذکر شد گربه اسکاتیش صورتی گرد با چشمانی درشت دارد . همچنین این گربه گردنی محکم اما کوتاه دارد. این خصوصیات و تپل بودن این گربه ها باعث شده که حتی در سنین بالا هم از نظر چهره و صورت به بچگی خود شبیه باشند اگر قصد خرید گربه اصیل دارید کتس ایران برای شما یک گزینه خوب است. گربه اسکاتیش نژادهای مختلفی داره اما خصوصیات یکسانی دارند اسکاتیش ها به ۲ دسته ۲ تایی تقسیم میشوند 1 اسکاتیش 2 بریتیش 1 فولد 2 انفولد. اسکاتیش فولد ها، همانطور که از نامشان پیداست، از اسکاتلند می آیند و اصل و نسب همه آنها به یک گربۀ انباری بنام سوزی می رسد که گوش های تا خورده ای داشت و به عنوان شکارچی موش کار می کرد. این گربه ها، حساس، برونگرا و فعال هستند. آنها عاشق بازی هستند و برای تنها گذاشتن در خانه، بهترین گزینه نیستند. آنها ترجیح می دهند که یک همراه - حتی یک گربه دیگر - آنها را همراهی کند. اگر بتوانید این گربه سان دوست داشتنی را با توجه به اشتیاق آنها تأمین کنید و نیازهای آنها را برآورده سازید، آنها می توانند عضو جدید خانواده و پشمالوی مورد نظر شما باشند. خرید و فروش انواع بچه گربه های ایرانی پرشین ��روسکی بچه گربه های پرشین-هیمالین-سوپرفلت-چین چیلا-گارفیلدی-سفیدچشم آبی و... سالم و سلامت انگل تراپی شده دارای کارت سلامت معرفی کوتاهی از گربه پرشین یا همان گربه ایرانی و اشرافی گربه پرشین گربه پرشین کت یا گربه ایرانی یکی از زیباترین و محبوبترین نژادهای گربه در دنیاست گربه پرشین به عنوان بهترین نژاد گربه ها شناخته شده است و طرفداران زیادی دارد. پرشین گربۀ با وقار و مطیع، به آرام بودن و شیرینی مشهور است. ظاهر گربه های ایرانی طوری است که تقریبا هر کس که کمی با گربه ها آشنایی داشته باشد متوجه می شود که این گربه از کدام نژاد است گربه های پرشین یا همان گربه های دوست داشتنی ایرانی عادت پذیر هستند و به زندگی یکنواخت و امن علاقه ی زیادی دارند. این گربه های به ظاهر بداخلاق از تغییرات ناگهانی متنفر هستند و با آرامش و ملایمت آنها می توانند با یک خانواده خشن خود را وفق بدهند به طورکلی ویژگی پرشین کت هارو میشه به صورت زیر دسته بندی کرد ● آرام ● کم صدا ● تنبل ● وابسته به صاحبشان ● سطح هوش زیاد بالای ندارند
فروشگاه حیوانات خانگی کت ایران
#گربه#گربه پرشین#گربه اسکاتیش#خریدگربه#فروش گربه#بچه گربه#بچه گربه اسکاتیش#خرید بچه گربه#فروشگاه حیوانات خانگی کت ایران
0 notes