Tumgik
#تاریکی
tafakkor · 2 years
Text
آفتاب نیمه شب
آفتاب نیمه شب
..
در گوشه ای، در جائی از دنیا، تو خواهی دید که
شرق همان غرب است
همان جائی که آفتاب غروب می کند
بغل دست ِ همان جا هست، که آفتاب طلوع می کند
و جائی که شب به پایان می رسد
همان جائی هست که روز آغاز می شود
و غرب در مقابل شرق نیست،
در زاویه ای با صد و هشتاد درجه اختلاف،
بلکه شرق و غرب در  کنار هم هستند
و می توان دید که همیشه غروب و طلوع را
نباید انتظاری طولانی داشت
در جائی بین غروب و طلوع آفتاب،‌
دوازده ساعت فاصله هست و
در جائی دیگر فقط ده دقیقه فاصله…
و در جائی دیگر غروب نمی شود که طلوع باشد
همه چیز نسبی هست و هیچ چیزی حتمی و قطعی نیست
پس سخت نگیر و راحت باش
از جائی که هستی، دنیا چنین دیده می شود
جای ات را عوض کن، پس دید ات عوض خواهد شد
با آن چه که آموخته ای چنین تصوری داری
آموخته های دیگران را هم مرور کن
دید ات عوض خواهد شد
و اگر در سفینه ای فضائی، بالای زمین باشی
می بینی که طلوع و غروبی برای آفتاب نداری
و همیشه خورشید را در کناری داری
قسمتی از کره زمین را تاریک می بینی
و قسمت بیشتر آن را روشن خواهی دید
«نور بر تاریکی پیروز است»
و در آن جا خواهی دید که کشور و قوم و ملت را تفاوتی نیست
و به مهمان فضائی خود، نمی توانی بگوئی که آن جا امریکا هست
و به زبانی غیر از زبان آن جا که آسیا هست صحبت می کنند
مهمان فضائی تو، کره ای را می بیند که تو از آن آمده ای
و برایش فرقی ندارد که از کدام نقطه ای از آن کره آمده ای
برای دیگران… مردمان کره زمین، مردمان کره زمین هستند
و برای دیگران، مردم کره زمین فرقی با هم ندارند.
و در آن جا خواهی دید که نور بر ظلمت و تاریکی پیروز است
و خواهی دید که
نور خورشید بر هر کره ای از منظومه شمسی که می تابد
قسمت روشن آن کره، بیش از قسمت تاریک آن است
و آن زمان خواهی دید، که نور بر  تاریکی پیروز است
زیرا همه سیاره ها در کهکشان ها، کروی شکل هستند.
..
سوز
۱۸ بهمن ۱۳۹۸ –  07.02.2020
.
0 notes
humansofnewyork · 1 year
Photo
Tumblr media
(1/54) “We begin in darkness. A siren screams. The invaders come from the desert in a cloud of dust. The king gathers his army at a mountain castle. A single battle decides our fate. The battle burns, the din of drums, the clash of axes, the spark of swords. The dirt turns clay with blood. The sun goes down on a fallen flag. The day is lost. The king is gone. Our people are left defenseless. The only weapon we have left is our voice. So they come for our words. Scholars are murdered, books are burned, entire libraries are turned to dust. Until nothing remains. Not even memories of who we were. Silence. The sun comes up on a knight galloping across the land. He summons the teachers, the scholars, the authors, the thinkers. He tells them to gather the words that remain: the books, the scrolls, the letters, the verses. Everything that escaped the burning pits. Then he summons the sages. The keepers of our oldest myths, from before the written word. He copies their stories onto the page. Then when all has been gathered, all of the words, only then does he summon a poet. It had to be a poet. Because poetry is music. It sinks into the memory. And in this land of endless war, the only safe library is the memory of the people. It is said that at any given time there are one hundred thousand poets in Iran, but only one is chosen. A single poet, for a sacred mission. Put it all in a poem. Everything they’re trying to destroy. The entire story of our people. Our kings. Our queens. Our castles. Our banquets. Our songs and celebrations. Our goblets filled with wine. Our roasted kebabs. Our moonlit gardens. Our caravans of riches: silken carpets, amber, musk, goblets filled with diamonds, goblets filled with rubies, goblets filled with pearls. Our mountains. Our rivers. Our soil. Our borders. Our battles. Our crumbled castles. Our fallen flags. Our blood. Who we were. Who we were! Our culture. Our wisdom. Our choices. And our words. All of our words. Three thousand years of words, a castle of words! That no wind or rain will destroy! However long it takes, put it all in a poem. All of Iran, in a single poem. A torch to rage against the night! A voice to echo in the dark.” 
در تاریکی آغاز می‌کنیم. بانگ آژیری برمی‌خیزد. غارتگران بیابانی در هاله‌ای از گرد و غبار فرا می‌رسند. شاهنشاه سپاهیانش را پیرامون کاخی کوهستانی گرد می‌آورد. تک‌نبردی سرنوشت‌ساز است. سوزندگی‌های نبرد، بانگ کوس و درا‌ها، چکاچاک تبرها، درخشش شمشیرها. خاکِ آغشته به خون گِل می‌شود. خورشید درفش افتاده‌‌ را به شب می‌سپارد. نبرد از دست رفته است. پادشاه نیز رفته است. و مردمان بی‌دفاع مانده‌اند. اینک سخن، تنها جنگ‌افزار ماست. زین روست که بر واژگان‌مان می‌تازند. دانشمندان را می‌کشند، کتاب‌ها را می‌سوزانند، کتابخانه‌ها را با خاک یکسان می‌کنند آنچنان که هیچ نمانَد. حتا یادمانی از آن که بوده‌ایم. خاموشی. خورشید بر سواری که در سرتاسر زمین می‌تازد ‌پرتوافشان است. اوست که آموزگاران را فرا می‌خواند، دانشمندان را، نویسندگان را، اندیشمندان را. و از آنان می‌خواهد تا همه‌ی واژگانِ بازمانده را فراهم آورند. کتاب‌ها، طومارها، نامه‌ها، سروده‌‌ها. و هر آنچه از شراره‌های سوزان آتش دور مانده است. آنگاه فرزانگان را فرا می‌خواند. نگهبانان اسطوره‌های کهن، از پیشین زمان. داستان‌هاشان را بر برگ‌ها می‌نویسند. با فراهم آمدن این همه، هنگام آن رسیده است تا سراینده‌ای توانا بالا برافرازد، نیزه‌ی قلم برگیرد، سروده‌های آهنگینش را چنان بر دل‌ها نشاند که در یادها بمانند. در این سرزمینِ جنگ‌های بی‌پایان، تنها کتابخانه‌ی امن، خاطره‌ی مردمان است. گویند سدهزار شاعر همزمان در ایران می‌زیند ولی تنها یکی‌ست که از پس این کار سترگ برمی‌آید. تک‌شاعری، برای کوششی سپنتا. کسی که همه‌ی واژگان را در شعرش بگنجاند! گنجینه‌ای دور از دستبُرد آنان که در پی نابودی‌اش هستند. دربرگیرنده‌ی داستان مردمان‌مان. پادشاهان‌مان. شهبانوان‌مان. کاخ‌هامان. سرودها و بزم‌هایمان. جام‌های پر از باده‌مان. کباب‌های بریان‌مان. باغ‌های مهتابی‌مان. کاروان‌های کالا��ای گرانبها: فرش‌های ابریشمین‌, عنبر، مُشک، پیمانه‌های پر از الماس، پیمانه‌های پر از یاقوت، پیمانه‌های پر از مروارید. کوهستان‌مان. رود‌هامان. خاک‌مان. مرزهامان. نبردهامان. باروهای ویران‌مان. درفش‌های بر خاک‌افتاده‌مان. خون‌مان. که بوده‌ایم. که بوده‌ایم! فرهنگمان. خِرَدمان. گزینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هامان. و واژگان‌مان. همه‌ی واژگان‌مان. هزاران سال واژه، کاخی از واژگان که از باد و باران نیابد گزند! هر اندازه زمان ببرد.همه را در شعرش بگنجاند. همه‌ی ایران را، در سُرودی یگانه. مشعلی خروشنده در سیاهی شب! پژواک بلند و پرطنین آوایی در تاریکی
684 notes · View notes
yalnzardc · 1 month
Text
در تمام طول تاریکی سیرسیرک ها فریاد زدند
ماه ای ماه بزرگ...
10 notes · View notes
sahil-kazi · 1 year
Text
Tumblr media
‏بہن کو رات کی تاریکی میں بھائی کے ساتھ بے لباس ہوکر بہت دیر تک رومانوی باتیں کرنے, ایک دوسرے کی تعریف کرنے اور ایک دوسرے کے اعضا کو چھونے میں بے حد لذت ملتی ہے.
44 notes · View notes
urdu-poetry-lover · 3 months
Text
پیڑ کو دیمک لگ جائے یا آدم زاد کو غم
دونوں کو ہی امجد ہم نے بچتے دیکھا کم
امجد اسلام امجد
...
پیڑ کو دیمک لگ جائے یا آدم زاد کو غم
دونوں ہی کو امجد ہم نے بچتے دیکھا کم
تاریکی کے ہاتھ پہ بیعت کرنے والوں کا
سورج کی بس اک کرن سے گھٹ جاتا ہے دم
رنگوں کو کلیوں میں جینا کون سکھاتا ہے
شبنم کیسے رکنا سیکھی ! تتلی کیسے رم
آنکھوں میں یہ پلنے والے خواب نہ بجھنے پائیں
دل کے چاند چراغ کی دیکھو ، لو نہ ہو مدھم
ہنس پڑتا ہے بہت زیادہ غم میں بھی انسان
بہت خوشی سے بھی تو آنکھیں ہوجاتی ہیں نم
4 notes · View notes
hachirou22 · 3 months
Text
𝐀𝐬 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐛𝐨𝐲𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝 "𝐀𝐧𝐢𝐦𝐞 𝐜𝐡𝐚𝐫𝐚𝐜𝐭𝐞𝐫𝐬" کراکتر های انیمه به عنوان دوست پسر
«𝚜𝚊𝚗𝚣𝚞»
بشدت دوست و نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره.
وقتی پیششی کمتر قرص میخوره یا کلا نمیخوره.خیلی منحرفه «فرشته من» یا «عزیزم»صدات می کنه.تو گوشیش فرشته ناز من سیوت کرده.وقتی با ریندو و ران گرم میگیری حسودی میکنه و دوست داره کله اون دوتا عروس دریایی رو بکنه .  دوست نداره راجب بونتن بدون و نزدیکشون سر همینم بهت دروغ گفته، اونم خیلی زیاد! اگر هم که بدونی میشینه پیشت و باهات حرف میزنه:"هی انجل نزدیکشون نشو، درموردشون هم حرف نزن یا نپرس. فهمیدی؟ همش بخاطر خودته..."ممکنه حتی از بونتن بخاطرت در بیاد. از کار های مورد علاقش بازی با موهاته بشدت عاشق موهاتو همین امر باعث شده حتی نتونی نوک گیریشون کنی. برای اذیت کردنت ممکنه به زن های دیگه نگاه کنه و یا برای حسودیت واسه سنجو چندتا کار انجام بده
نامه ی سانزو برای تو :
ا/ت عزیزم از اینکه تورا کنار خودم خوشحالم و نمیدانم اگر نباشی به چه حال بیفتم. نمی توانم تورا به قرص های آرام بخش تشبیه کنم چون آنها به من صدمه میزنند ولی تو به درمان من کمک میکنی. پس من چطور می توانم تورا به آنها تشبیه کنم؟ زیبایی چشمانت به قدری است که اگر به آنها خیره شوی آنها را به عماق مغز «در بهشت» میبرنت! از اینکه با تو آشنا شدم خوشحالم .خوشحالم که تو مرا انتخاب کرده ای!  .
Tumblr media Tumblr media
«𝙱𝚊𝚓𝚒»
شاید اول فک کنی خیلی منحرفه ولی اینطوری نیست.اون مثل یک گربه ـست که خیلی رشد کرده!روت به صورت غیر عادی ای غیرتیهه. روز میرد پارک به گربه ها غذا بدید.باهم لباسای گرانج میپوشید.تورو «کیتن» صدا می کند که همونطور که مشخصه چیفویو یادش داده. یاکیسوبا بزارید دهن همدیگه؟ صگ در صد. بزاره موهاتو کوتاه کنی؟ تو خواب ببینی عزیزم! امیدوارم با گربه ها کنار بیای وگرنه... اصلا چیزی درمورد گنگ بهت نمیگه
نامه ی باجی برای تو :
گربه نازم از تو بابت اینکه همه این مدت کنارم بودی و از ضعف اخلاقی بدم چشم پوشی کردی ممنونم! ممنونم که وقتی نمرات درس هایم پایین میاید به من کمک میکنی تا نمرات بهتر بگیرم!میدانی ...وقتی ساعت ها درمورد چیزهاییم که حتی ارزشی ندارد حرف میزنی باز هم دوست دارم بشینم و به آنها گوش بدهند چون این صدای توست که به آنها برایشان میرسد. میرسد. من معنی می دهد. 
Tumblr media Tumblr media
:𝚈𝚞𝚝𝚊 (17ساله)
یه دوست پسر فوق‌العاده مهربون، و شاید کمی مرموز! توی نقش بازی کردن حرف نداره! اولش فکر میکنی داره بهت خیانت میکنه ولی تهش میفهمی نقشش واسه فلان کار بوده! -«و تو به این نتیجه میرسی که این باید بازیگر میشد».وقتی توی شیبویا ریکارو دیدی باهاش دعوا راه انداختی و این بنده خدا سعی در آرام کردن شما داشت.خیلی بهت کادو میده حتی بدون مناسبت و بخاطر همین ولنتاین سنگ تموم میزاره. با خودش میبرت آفریقا و برای اینکه آسیب نبینی همش کنارته در کل بیست و چهار ساعت بیست و پنج ساعت کنارته .صد در صد استفاده از ابزار نفرینی رو بهت یاد میده. از اختلاف قدیتون خوشش میاد و بنظرش این باعث میشه که شما کیوت تر بنظر برسید. با اسم خودت صدات میکنه تو گوشیش هم از اونجایی که نمیتونه چی سیوت کنه پرنده کوچولو سیوت میکنه بچه پاک تر از این؟
 نامه:
عزیزم، می‌خواهم بهت بگویم برای من به اندازه یک ماه، ارزش داری، و اینکهچقدر زیبا هستی و چگونه در تأثیرگذاری داری. می‌خواهم بهت بگویم که هروقت به‌تو نگاه می‌کنم، انگار که به ماه نگاه می‌کنم و چگونه هر باری که به تو می‌نگرم، به هر چیز زیب��یی در تو توجه می‌کنم.عزیزم، من به تو قول می‌دهم که همیشه برای تو هستم، حتی وقتی که در تاریکی می‌کشم، من هنوز می‌خواهم به تو درخشان باشم. عزیزم، می‌خواهم بهت بگویم که هر وقت بهت فکر می‌کنم، انگار که به ماه فکر می‌کنم و به خودم میگویم که چقدر به   من الهام می‌دهی.
Tumblr media Tumblr media
«𝚁𝚒𝚗 𝙸𝚝𝚘𝚜𝚑𝚒»:
اولش چون میترسه بخاطر مهربونیش ازش بدت بیاد و ولش کنی یکم سرد رفتار میکنه. ولی هرچی که میگذره و متوجه میشه این اتفاق قرار نیست بیفته روز به روز مهربون تر میشه. توی بلولاک شب ها بهت فکر میکنه و کلی دلش واست تنگ میشه .وقتی توی بازی جلوی تیم زیر بیست سال ژاپن بین تماشاچی ها بعد از مدت ها میبینت و میفهمه که حالت خوبه و اینکه چطوری تشویقش میکنی تلاشش رو چندبرابر میکنه.نمیزاره موهاتو کوتاه کنی.از نوازش موهات وقتی خوابی لذت میبره 
 نامه:
y/n , .حین نوشتن این نامه، از عمق روحم به تو بگویم که چقدر تو را دوست دارم.اول از همه، باید بگویم که تو در تأثیری برجای گذاشته‌ای، می‌خواهم بگویم که از زمانی که تو را دیدم، دنیرم در یک تحول واقعی به وجود آورد. از آن زمان، نه تنها بیشتر از دنیا را می فهمم بلکه بیشتر از خودم دارم. می‌خواهم بگویم که از زمانی که شما می‌بینم، احساس می‌کنم به خودم علاقه دارم، وقتی تو در اطراف من بودم، من و دنیایم، به نظر می‌رسید به نزدیکی می‌شدیم بخواهم بگویم که من می فهمی که از خودم و دنیایم دارم و با وجود تو، دیده ام که چقدر خوبم، با این نامه، من می خواهم بگویم که چقدر برای من مهم هستم، نمی خواهم بگویم که چقدر من برای تو مهمم، به نظر نمی رسد که تو به خوبی بدانی چقدر برای تو در من تاثیر گذاری داری.من دوست دارم با تو این لحظه ها را تجربه کنم و یک لحظه زیبا را با تو بسازم.
3 notes · View notes
peascheinthevoid · 1 year
Text
وأَقول لنفسِي: سَيطلعُ مِن عَتْمَتِي قَمَر.
And I say to myself: A moon will rise from my darkness.
اور میں خود سے کہتا ہوں: چاند میری تاریکی سے طلوع ہو گا۔
Aur main khud se kehta hoon Chaand meri tareeqi se tulu hoga .
- Mahmoud Darwish
9 notes · View notes
surenpetgar · 1 year
Text
چقدر باید یک چیز بزرگ باشد تا ببینی‌ش؟ چقدر باید نور آنجا باشد؟ کدام تاریکی سبب می‌شود نبینی؟
و وقتی دیدن یک چیز میسر شد و آن را دیدی، آن کدام رانه است که سبب می‌شود چیزها را نادیده بگیری؟ اگر چیزها را نادیده بگیری نامرئی می‌شوند؟ چیزهای نامرئی وجود دارند؟ آیا با نادیده گرفتن موفق می‌شویم که چیزها را ناموجود کنیم؟ آیا برای از بین بردن چیزهاست که آنها را نادیده می‌گیریم؟
و چی می‌شود اگر آن چیز دیدنی یک شخص باشد؟ آدمها چی هستند؟ آیا آدمها را به واسطه افکارشان می‌بینیم؟ آیا شناختن هم نوعی دیدن است؟ آیا آدمها با فکرهاشان مرئی هستند؟ و آیا اگر افکار کسی را نشناسیم آن شخص به وجود نمی‌آید؟ و آیا اگر افکار او را انکار کنیم، وجود او را انکار کرده‌ایم؟
بودن چیست؟ آیا بودن یعنی به چشم آمدن؟ آیا ما برای دیگران است که وجود داریم؟ آیا می‌شود چنان تنها بود که مثل یک گیاه برای آفتاب و برای آب بودن داشت؟ تنها برای آن.
بی‌نهایت تلخ است تماشای کنار گذاشته شدن آدمها. بی‌نهایت سخت است تماشای آدمی که دیگر نیست چون چشمی به دیدن‌‌ش میلی ندارد. زندگی‌ها چه معنی‌ای دارند اگر تو در خودت فراموش شوی. اگر یادت برود که تو کی هستی. اگر یادت برود مناسبات تو و آدمهای اطرافت چی است.
آن شب که در بالکن، آمدن طوفان را نگاه کردیم ذهنم پر از سوال بود. ازین دست سوال‌ها. آدمی را دیده بودم که ضایع شده بود. انگار دیگر آدمیت در او نبود. و نه فردیت و نه حتی موجودیت. آن بدن مثل یک کیسه خالی در باد، اطراف ما گشت و گردید. هرکسی سعی کرد طوری دورش کند. بعد هم طوفان آمد تمام ما ��ا در نوردید. با باد و رعد و برق و باران با ما حرف زد و گزیده. بعد، رفت. بی‌اینکه سوال‌هام را جواب داده باشد. یا که آنها را با خود ببرد. فقط آنها را برد اینطرف و آنطرف. در هم‌شان آمیخت و آشفته‌شان کرد.
11 notes · View notes
moizkhan1967 · 7 months
Text
جب بہار آئی تو صحرا کی طرف چل نکلا
صحنِ گُل چھوڑ گیا، دل میرا پاگل نکلا
جب اسے ڈھونڈنے نکلے تو نشاں تک نہ ملا
دل میں موجود رہا۔ آنکھ سے اوجھل نکلا
اک ملاقات تھی جو دل کوسدا یاد رہی
ہم جسے عمر سمجھتے تھے وہ اک پل نکلا
وہ جو افسانہء غم سن کے ہنسا کرتے تھے
اتنا روئے ہیں کہ سب آنکھ کا کاجل نکلا
ہم سکوں ڈھونڈنے نکلے تھے، پریشان رہے
شہر تو شہر ہے، جنگل بھی نہ جنگل نکلا
کون ایوب پریشاں نہیں تاریکی میں
چاند افلاک پہ،دل سینے میں بے کل نکلا
ایوب رومانی
4 notes · View notes
0rdinarythoughts · 2 years
Text
موت صرف نبض روکنے سے نہیں آتی، انتظار موت ہے، بوریت موت ہے، مایوسی موت ہے، اور نامعلوم مستقبل کی تاریکی موت ہے۔
Death does not come only by stopping a pulse, waiting is death, boredom is death, frustration is death, and the darkness of unknown future is death.
11 notes · View notes
dateinmarsh · 10 months
Text
به مرغی می مانم که در ته آسمان ناگهان بال‌هایش بریزد و در میان ستارگان، آویخته به تاریکی حیران بماند.دیگر نمی‌دانم عصا در دست کیست اما می‌بینم که هرچه فروتر می‌رود به جایی گیر نمی‌کند، ژرفای آب پایان ندارد. می‌خواهم چیزی بپرسم نمی‌توانم. راهنمای روزگار دیده فکر مرا می‌خواند و جواب هایش را مثل سرمای بی‌زبانِ زمستان در من می‌دمد. پیش از آنکه بگویم چه می‌کنی مرد، مرا به کجا می‌بری ؟ او فهمانده است که « آب می‌برد نه من».
I am like a bird that suddenly sheds its wings at the bottom of the sky and remains amazed among the stars, hanging in the darkness. I don't know whose hand the walking stick is in, but I see that the deeper it goes, it doesn't hang onto anything, there is no end to the water's depth. I want to ask something, but I can't. The experienced guide reads my thoughts and blows his answers into me like the speechless cold of winter. Before I say "what are you doing man, where are you taking me?" He has communicated that "water takes away, not me".
Shahrokh Meskoob, Sleep Travel
4 notes · View notes
humansofnewyork · 1 year
Photo
Tumblr media
(54/54) “I wish I could see it again. Just one more time. I wouldn’t need long. I’d spend a day in Tehran. I’d visit Persepolis, to see the ruins. I’d go to Nahavand, to see my people. To meet their children. And the children of their children. And then I’d go to his tomb. He was buried in his garden. And to stand there one more time, where he tended his trees. Where he sowed his seeds. Seven verses a day. I’d say them quietly in my head, I wouldn’t want to disturb the peace. But something happens, I can’t help it. I feel the heat. I feel the pressure. It’s like a sword pierces my body and I have to let it out: 𝑹𝒂𝒌𝒉𝒔𝒉 𝒓𝒐𝒂𝒓𝒆𝒅 𝒃𝒆𝒏𝒆𝒂𝒕𝒉 𝑹𝒐𝒔𝒕𝒂𝒎! The thunder of hooves, the spark of swords, the clash of axes, the single arrow spinning through the air. Who are these Persians? Rumi, Saadi, Hafez, Khayyam, Ferdowsi. Not even a lion! Not even a lion could stand against them! Our kings. Our queens. Our castles. Our battles. Our banquets. Our songs and celebrations. Our culture. Our wisdom. Our choices. Our story. And our words. All of our words. Words of mothers, words of fathers, words that teach, words that fly, words that cut, words that heal, words laughed, words sung, words wept, words prayed, words whispered in a moonlit garden, words of sin, words kissed, words sighed, words spoken from one knee. 𝘔𝘦𝘩𝘳. Words forgotten. Words remembered again. Words written on a page. Words etched on the face of a tomb. 𝘑𝘢𝘢𝘯. 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. A castle of words! That no wind or rain will destroy! Who we were. Who we were! But also, who we wanted to be. We begin in darkness. A siren screams. A knight appears. A knight with the heart of a lion. A knight with a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. A knight who rode out to face the enemy alone, and she roared. She roared! She roared at the enemy lines! Here! Here is your champion! Her wisdom, her soul, her voice, her faith, her power, her heart, her passion, her sin, her choice, her life, her fight, her fire, her fury, her justice! And her hair. Hair like a waterfall. Hair like silk. Hair like night. Hair worthy of a crown. 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. All of Iran, in a single poem.”
 آرزو دارم بار دیگر آن را ببینم. برای یکبار هم که شده. کوته زمانی شاید. یک روز هم در تهران بمانم. سپس به تخت‌جمشید بروم، ویرانه‌های پرشُکوهش را دیدار کنم. آنگاه سری به نهاوند بروم، با سر بروم، برای دیدن زادگاهم. دیدن مردمانش. دیدن فرزندان‌ و فرزندانِ فرزندان‌شان. سپس به آرامگاه‌اش خواهم رفت. در باغ‌اش که خاک پاک اوست. یک بار دیگر آنجا بایستم که او درختان‌اش را می‌پروراند. زمینی که دانه‌هایش را در آن می‌کاشت. هفت بیت شعر میانگین هر روزش را می‌سرود. سروده‌هایش را به آرامی در دل و جانم زمزمه کنم. آرامش آنجا را به هم نخواهم زد. بی‌گمان از درونم احساسی می‌جوشد، جلویش را نتوانم گرفت. گرمایش را، فشارش را احساس می‌کنم. شمشیری تنم را می‌شکافد، فریادم را فرو می‌خورم: از این سو خُروشی بر آورد رَخش / وزآن سوی اسب یل تاجبخش! پژواک سُم اسب‌ها، درخشش شمشیرها، چکاچاک تبرها، و چرخش تک‌تیری در آسمان بلند. ‌کیانند اینان، ایرانیان؟ مولانا، سعدی، حافظ، خیام، فردوسی. دل شیر در جنگ‌شان اندکی‌ست! شاهان‌مان. شهبانوان‌مان. کاخ‌هامان. نبردهامان. بزم‌هامان. سرودها و جشن‌هامان. پهلوانان‌مان. فرهنگ‌مان. خردمان. گُزینه‌هامان. داستان‌مان. و واژگان‌مان. همه‌ی واژگان‌مان. واژگان مادران، واژگان پدران، واژگانی که می‌آموزند، واژگانی که پرواز می‌کنند، واژگانی که می‌بُرند، واژگانی که بهبودی می‌بخشند، واژگان خندان، واژگان سروده شده، واژگان زاری، واژگان نیایش، واژگان نجوا شده در باغ مهتابی، واژگان گناه، واژگان بوسیده شده، واژگان آوخ، واژگان گفته شده بر یک زانو. مهر. واژگان فراموش شده. واژگان یادآوری شده. واژگان نوشته شده بر برگ. واژگان حک شده بر آرامگاه. جان. خرد. کاخی از واژگان! که از باد و باران نیابد گزند! که بوده‌ایم. که بوده‌ایم! و چه می‌خواستیم باشیم. در تاریکی آغاز می‌کنیم. بانگ آژیری برمی‌خیزد. سواری پدیدار می‌شود. پهلوانی با دل شیر. با خُروشی که دل‌های استوار جنگیان را می‌لرزاند. پهلوانی که به تنها تن خویش به نبرد دشمن می‌رود. و می‌خُروشد. می‌خُروشد! می‌خُروشد بر صف دشمنان! اینجاست، اینجاست پهلوان شما! خِرد او، جان او، آوای او، ایمان او، نیروی او، دل او، شور او، گُناه او، گُزینه‌ی او، زندگی او، زمان او، نبرد او، آتش او، خشم او. داد او! و گیسوان او. گیسوانی چون آبشار. گیسوانی ابریشمین، گیسوانی چون شب. گیسوانی سزاوار تاج. آزادی. همه‌ی ایران در شعری یگانه
764 notes · View notes
Text
زندگی زندگی زندگی
کوچ از لحظه به ثانیه …
در مسیر رفتن به دقیقه گاه همسفری داری از جنس نور
اما به وقت ساعت تاریکی بیش نمیبینی
به وقت روز خواهی فهمید تاری و نور جز خودت کسی نبود…
این تویی که جایی همسفری نیک و روشنی، در زمانی دیگر سیاه و پلید…
این است انسان بودن…
انتخابی بس سخت و زیبا !
#مریم_خدادادی
2 notes · View notes
otlona · 1 year
Text
Tumblr media
‌مشت‌هایش به در می‌کوبیدند، امواج ضرب‌هایی از درد با هر ضربه به بازویش می‌پیچید، ضربات توخالی در خلأ اطرافش طنین‌انداز می‌شد. خون روی سطح پاشیده شده بود و روی چوب تیره می درخشید. بند انگشتانش ترک خورده و شکافته شده بود، ناخن هایش خون می آمد. او اهمیتی نمی داد. درد در مقایسه با ترسی که در قفسه سینه او رشد می کند، دور بود - زود گذر.
در تکان نمی خورد حتی از ضرباتش جغجغه نمی کرد. محکم بسته ماند. بی صدا. غیر منقول.
‌او مدام می زد.
صدای نفس هایش در گوشش بلند بود، هق هق گریه ای ناتوان در گلویش نشست. او می لرزید، بدنش سنگین تر می شد - قدرتش کم می شد. هر ضربه جدید ض��یف تر از قبل. دستانش غرق خون، خراش و کبودی است.
مجبور شد برگردد داخل. او مجبور شد -
دستان او را گرفتند، به سمت خود کشیدند و تهدید کردند که او را خواهند برد. او جنگید، هراس شعله ور شد، هراسان - مستاصل به در رسید. باید برگردد داخل.
او سعی کرد با فریاد آزاد شود، اما دست ها فقط محکم تر نگه داشتند. عمیق تر حفر که کرد او می‌توانست احساس کند که آنها پوستش را سوراخ می‌کنند، گوشتش را پاره می‌کنند. او فقط سخت تر تلاش کرد - به درد اهمیتی نمی داد. برایش مهم نبود چه می شد
نفس‌هایش تند، سوت‌آلود بود و از هق هق های نیمه‌خفه می‌ترکید.
مجبور شد برگردد داخل.
نوک انگشتانش به در چسبیده بود و لکه های قرمز رنگی بر جای می گذاشت. او یک سوسو امید احساس کرد، اما به زودی با خشونت به عقب کشیده شد. دست ها او را می کشیدند. دورتر و دورتر. او در برابر چنگال فشار می آورد، دیوانه و بی پروا. باید برگردد داخل.
از آنها التماس کرد که او را رها کنند. که لطفا او را نگیرید.
مجبور شد برگردد داخل.
آنها گوش ندادند. آنها مدام او را می کشیدند، می کشیدند و می کشیدند. او برای جلوگیری از آن درمانده بود. وحشت متورم شد، گسترش یافت، در گلویش فرو رفت، به شدت فشار آورد و تهدید کرد که او را از هم جدا خواهد کرد. اشكال تيره در اطرافش سوسو مي زد، طعنه مي زد و نزديكتر مي شد. و می‌گفت نتوانستی او را نجات دهی چرا میخواهی برگردی؟ او مرده
در کوچکتر می شد، محو می شد.
تاریکی غلیظ شد، دور او پیچیده شد، سرد و خفه کننده. نمی توانست نفس بکشد.
در از دید ناپدید شد.
کسری از ثانیه بود که همه چیز متوقف شد و سکوت در گوشش طنین انداخت. هیچ چیز حرکت نکرد. جهان در یک لحظه انکار ناامیدانه یخ زده است.
او تنها بود.
لحظه از هم پاشید.
او نفس خود را مکید، می لرزید، ترک می خورد - می شکند. تاریکی با عجله وارد شد، صداها برگشتند، درد منفجر شد و-
او فریاد زد.
و جیغ زد.
و جیغ زد.
و جیغ بزن -
2 notes · View notes
urdu-poetry-lover · 1 year
Text
فیصلہ اب تم کو کرنا ہے کون سی منزل پیاری ہے
ایک سفر تو خوش رہنا ہے ایک سفر بیزاری ہے
عمر کے اِس حیرت خانے میں اب یہ سوچتے رہتے ہیں
تم کو بھول گئے ہیں ہم یا جسم سے گرد اُتاری ہے
دنیا کے کتنے ہی رُخ ہوں سانسوں کے کتنے ہی دن
ایک ہی رات ملی تھی سب نے ایک ہی رات گزاری ہے
راستہ روک کے بیٹھنے والو راہ کی گرد نہ ہو جانا
ہم دو چار مسافر کب ہیں قافلے کی تیاری ہے
صبح کا چہرہ پھیکا سا ہے شام کی آنکھیں سرخ نہیں
قتل کے اِس موسم میں شاید آج ہماری باری ہے
عزمؔ تمھارا رات گئے تک جاگتے رہنا ٹھیک نہیں
خوف کی ایسی تاریکی میں سو جانا بیداری ہے
عزم بہزاد
4 notes · View notes
rabiabilalsblog · 1 year
Text
محبت تاریک جنگل کی طرح ہوتی ہے ، ایک بار اسکے اندر چلے جاؤ پھر یہ باہر آنے نہیں دیتی ـ باہر آبھی جاؤ تو آنکھیں جنگل کی تاریکی کی اتنی عادی ہو جاتی ہیں کہ روشنی میں بھی کچھ نہیں دیکھ سکتیں ـ ـ وہ بھی نہیں جو بالکل واضح اور روشن ہے .
Tumblr media
3 notes · View notes