#باشد
Explore tagged Tumblr posts
Text
"شلواربگ"
#شلوار بگ یا شلوار گشاد یک نوع شلوار با پا باز و گوشههای گرد است که در دهه ۱۹۶۰ به شدت محبوب شد و تا امروز جاودانه شهرت خود را حفظ کرده است.#شیوههای مختلفی برای استفاده از شلوار بگ وجود دارد. میتوان آن را با تیشرتهای کوتاه ورزشی یا توپیهای شلواری ترکیب کرد تا ظاهری بیشت#شلوار بگ همچنین میتواند برای لباسهای تابستانی و بهاری مناسب باشد. با استفاده از پارچههای نازک و تنفسپذیر مانند پنبه یا لینن، نیاز#علاوه بر این، شلوار بگ نیز میتواند به عنوان لباس فشن برای مراسم و رویدادهای ویژه استفاده شود. با انتخابها و طرحهای مناسب، این شلوار ر#در کل، شلوار بگ یک قطعه مد راحت و شیک است که در تمام فصول سال قابل استفاده است. با توجه به آمیختهای از شیک بودن و راحتی، این شلوار میتوان#برای خرید انواع شلوارهای جین سایت از سایت زیر دیدن کنید#https://liparlee.ir/
2 notes
·
View notes
Text
0 notes
Text
مشاوره روانشناسی آنلاین چیست؟ مشاوره روانشناسی آنلاین چه کمکی می کند؟ مشاوره روانشناسی آنلاین یک خدمات مشاوره است که به صورت آنلاین و از راه اینترنت ارائه میشود. این نوع مشاوره شامل ارتباط با یک مشاور یا روانشناس حرفهای از طریق ایمیل، گفتگوی آنلاین، تماس تلفنی یا تصویری و یا از طریق پلتفرمهای ویدیو کنفرانس است.
#مشاوره روانشناسی آنلاین#مشاوره روانشناسی#روان پناه#رابطه معلم و شاگرد چگونه باید باشد؟#مرکز مشاوره کودکان
0 notes
Text
خرید میکروسوئیچ پر کاربرد قیمت مناسب
خرید میکروسوئیچ پرکاربرد قیمت مناسب، میکرو سوئیچ کششی در موارد و تجهیزات مختلفی اعم از صنعت، ساختمان سازی، کشاورزی، تجاری یا صنعت حمل و نقل کاربرد دارد. همچنین در اکثر ماشینهایی که کنترل حرکت در آنها موردنیاز است میتوان از میکروسوییچ استفاده کرد.
خرید میکروسوئیچ پر کاربرد قیمت مناسب
میکرو سوئیچ (Micro switch) ، همانند کلید ها عمل می کنند. در واقع میکروسوئیچ ها به جریان های برقی فرمان می دهند و جریان مدارهای برقی را کنترل می کنند. و با یک شوک برقی کوچک تحریک می شوند و وظیفه ی خود را آغاز می کنند.
مزایا میکرو سوئیچ
از نظر طراحی مدار معمولاً ساده و سر راست هستند.
تقریباً در هر محیط صنعتی به خوبی کار می کنند.
دقت و تکرارپذیری بالایی دارند.
این قطعات مصرف برق کمی دارند و به اصطلاح کم مصرف هستند.
می توان از آن ها برای سوئیچینگ چندین بار استفاده کرد.
نصب آن ها ساده است.
نحوه کار اسانسور با میکرو سوئیچ
آسانسور به وسیله کابینی متصل به یک سیستم بالابر و کابلی که به یک جعبه فرمان برای دستورات حرکت و توقف کابین وصل می باشد تشکیل شده است. دلایل استفاده از میکروسوئیچ در آسانسور از دیگر کلید هایی می باشد که همان عمل ساده قطع و وصل کلید معمولی را انجام می دهد.
وظیفه میکرو سوئیچ
میکروسوئیچ با باز و بسته شدن درب فر به دستگاه اعلام می کند تا به شکل اتوماتیک فن رو استوپ یا راه اندازی نماید . بعضی از تولید کننده های فر قنادی تنها به این میکروسوئیچ اکتفا می نمایند و راه حل جایگزینی برای خرابی احتمالی این بخش در نظر نمی گیرند.
مدیریت: بهمن عسگری
09120224130
#خرید میکروسوئیچ پرکاربرد قیمت مناسب، میکرو سوئیچ کششی در موارد و تجهیزات مختلفی اعم از صنعت، ساختمان سازی، کشاورزی، تجاری یا صنعت حمل و ن#خرید میکروسوئیچ پر کاربرد قیمت مناسب#میکرو سوئیچ (Micro switch) ، همانند کلید ها عمل می کنند. در واقع میکروسوئیچ ها به جریان های برقی فرمان می دهند و جریان مدارهای برقی را کنتر#مزایا میکرو سوئیچ#از نظر طراحی مدار معمولاً ساده و سر راست هستند.#تقریباً در هر محیط صنعتی به خوبی کار می کنند.#دقت و تکرارپذیری بالایی دارند.#این قطعات مصرف برق کمی دارند و به اصطلاح کم مصرف هستند.#می توان از آن ها برای سوئیچینگ چندین بار استفاده کرد.#نصب آن ها ساده است.#نحوه کار اسانسور با میکرو سوئیچ#آسانسور به وسیله کابینی متصل به یک سیستم بالابر و کابلی که به یک جعبه فرمان برای دستورات حرکت و توقف کابین وصل می باشد تشکیل شده است. دلایل#وظیفه میکرو سوئیچ#میکروسوئیچ با باز و بسته شدن درب فر به دستگاه اعلام می کند تا به شکل اتوماتیک فن رو استوپ یا راه اندازی نماید . بعضی از تولید کننده های فر
0 notes
Photo
(4/54) “My father named me Parviz, after one of Iran’s ancient kings. His story comes at the end of Shahnameh, in the historical section. Parviz was a good king. Not a great king, but a good king. His reign was a golden age of music. But he made many mistakes. His grandson Yazdegerd would be the last king of the Persian Empire. Every day on the way home from school I’d pass by the ruins of an ancient castle, where he made his final stand against the armies of Islam in 642 AD. The Battle of Nahavand was the bloodiest defeat in the history of our country. Most days when I got home I’d go straight to my room and read Shahnameh. The book opens in myth: our oldest stories, from before the written word. But the poets say our myths are even truer than our history. They emerge from the collective psyche. They hold our dreams. They hold our ideals. When Ferdowsi writes about our mythic heroes, he writes about all of us. And in Shahnameh there is no greater hero than Rostam. The Heart of Iran. A knight with the height of a cypress. And a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. At one point in Shahnameh Iran is on the brink of defeat. Three enemy kings have joined their forces. Our armies are almost beaten. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. And with a single shot he slays the greatest champion of the other side. I wanted to be Rostam. My brother and I built a gym behind our garden. We took the heads off of shovels and made parallel bars. We made barbells out of clumps of dirt. We’d wrestle sixty times a day. And while we wrestled my brother’s friend would beat a drum and chant our favorite verses about Rostam: his defeat of the demon king, his battle with the dragon. There were no dragons in Nahavand, but there were ibex. They only lived at the highest elevations. And they were beautiful with their horns. I’d climb all night. I’d make my way by moonlight. The cliffs were covered in ice, a single slip could mean death. But I’d reach the summit by dawn, and watch the sun come up on herds of ibex grazing on the peaks.”
پدرم مرا «پرویز» نام نهاد - به نام یکی از پادشاهان ساسانی. داستان خسرو پرویز در بخش تاریخی شاهنامه میآید. او شاه بدی نبود ولی در کار فرمانروایی ل��زشهایی بدفرجام داشت. پادشاهی او دوران طلایی موسیقی بود. نوهاش یزدگرد سوم پادشاه سالهای پایانی شاهنشاهی ساسانی بود. روزانه، در راه مدرسه به خانه، از نزدیک ویرانهی کاخی باستانی میگذشتم که جایگاه شکست یزدگرد سوم از سپاه اسلام در سال ۶۴۲ میلادی بود. نبرد نهاوند بدفرجامترین شکست تاریخ ماست. همینکه به خانه میرسیدم، بیدرنگ به اتاقم میرفتم و شاهنامه میخواندم. کتاب با اسطورهها آغاز میشود: کهنترین داستانهای ما، از دوران پیش از نوشتار. برخی میگویند که افسانههای ما از تاریخمان هم راستینترند. آنها از روان گروهیمان برخاستهاند. دربرگیرندهی آرزوها و آرمانهای ما هستند. هنگامی که فردوسی از پهلوانان افسانهای ایران میسراید، دربارهی همهی ما مینویسد. و در شاهنامه پهلوانی والاتر از رستم نیست. قلب تپندهی ایران. پهلوانی بالابلندتر و نیرومندتر از همه. به بالای او در جهان مرد نیست / به گیتی کس او را همآورد نیست. با صدایی که دلهای استوار جنگجویان را به لرزه میانداخت. در بخشی از شاهنامه، ایران در آستانهی شکست است. سپاه سه کشور به هم پیوستهاند. رستم پیاده به آوردگاه میرسد: بی اسب، بی جنگافزار، تنها با دو تیر و کمانش. اسب و سردار نیرومند سپاه دشمن را از پای در میآورد. میخواستم رستم باشم. من و برادرم زورخانهای پشت باغچهمان ساخته بودیم. دستهبیلها را جدا کرده و با دستهها میلههای موازی (پارالِل) برپا کردیم. هالتر را از دسته بیل و گِل رُس تهیه کردیم. ما هر روز تا شصت بار کُشتی میگرفتیم. هنگام کشتی، دوست برادرم طبل مینواخت و شعرهای موردعلاقهمان را دربارهی رستم میخواند: شکست دادن دیوان، نبرد او با اژدهای پیدا و پنهان. در نهاوند اژدهایی نبود، ولی کَل و بزهای کوهی بودند. شاخهایشان چه زیبا و شکوهمند بود. بر بلندترین قلهها میزیستند. تمام شب را از کوه بالا میرفتم. مسیرم را با روشنایی مهتاب مییافتم. گاه تختهسنگها از یخ پوشیده بودند، اندک لغزشی میتوانست مرگبار باشد. ولی پیش از سپیدهدم خود را به قله میرساندم، و به تماشای تابش آفتاب بر گلهی بزهای کوهی که سرگرم جست و خیز و چرا بودند، مینشستم
293 notes
·
View notes
Text
Nabi Haider Ali [website]
... و اکنون، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آوردهای. اسماعیل توکیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ شغلت؟ پولت؟ خانهات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ خانوادهات؟ علمت؟ درجهات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیباییات؟ و .... من چه میدانم؟ این را باید خود بدانی و خدایت. من فقط میتوانم نشانی هایش را به تو بدهم، آنچه تو را در راه ایمان ضعیف میکند، آنچه تو را در راه مسئولیت به تردید می افکند،آنچه دلبستگیاش نمیگذارد تا پیام حق را بشنوی و حقیقت را اعتراف کنی، آنچه تو را به توجیه و تاویلهای مصلحتجویانه و ... به فرار میکشاند و عشق به او کور و کرت میکند و بالاخره آنچه برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل تو است! اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد یا یک شیئی، یا حالت، یا یک وضع، و یا حتی یک نقطه ضعف! تو خود آن را هر که هست و هر چه هست باید به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. چه: ذبح گوسفند به جای اسماعیل قربانی است، و ذبح گوسفند به جای گوسفند قصابی!!
علی شریعتی، اسماعیل تو کیست؟
...And now, you are Ibrahim, and you've brought your Ismail to the altar. Who is your Ismail? What is it? Resistance? Your dignity? Your job? Your money? Your home? Your garden? Your car? Your family? Your knowledge? Your degree? Your art? Your spirituality? Your clothes? Your name? Your legacy? Your life? Your youth? Your beauty? And... what do I know? This is for you and your god to know. I can only give you guidance to that which weakens your faith, which makes you doubt in your responsibilities, which so binds you that you can't hear the message of justice and confess the truth, which leads you to convenient justifications and interpretations, the love of which blinds and deafens you, which you will hold on to ultimately at the cost of everything Ibrahim gained, that is your Ismail! Your Ismail may be a person or a thing, or your state, or a situation, or even a weakness! Whatever it is, you must bring it and choose it as your sacrifice. Look: the slaughter of a sheep in Ismail's place is a sacrifice, and the slaughter of a sheep in a sheep's place is butchery!!
Ali Shariati, Who is your Ismail? [trans. mine]
168 notes
·
View notes
Text
-Mother, what is freedom?
-Freedom is a precious thing
-So we can't buy it?
-They do something that costs our lives!
(Maram al-Masri)
مادر، آزادی چیست؟/ آزادی چیزی گرانبهاست/پس ما نمیتوانیم آن را بخریم؟ / آنها کاری میکنند که بهایش، زندگیمان باشد.
39 notes
·
View notes
Text
ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مى افتد در آب زود از آب در آرم. ياد من باشد كارى نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد
I must remember to rescue drowning butterflies, to not commit any offense against the laws of the Earth.
— Sohrab Sepehri
30 notes
·
View notes
Text
می بینم که مثل یک لنگر باستانی فراموش می شوم، در غروب آنجا لنگر می اندازم، و بارانداز غمگین می شود. لطفا در آب راه نروید و آهسته راه نروید. اگر دلت خالی باشد، سطح نازک یخ مانند کاج پژمرده تن برهوتت را نمی تواند تحمل کند و شعرهای مگس مانند شبنمی بر نوک برگ ها بر روحت فرو می ریزد.
من حاضرم تمام شب را برای تو شعار بدهم، با همه دود و ابرهایم سرگردان.
آب روان لباس هایم را می پوشاند و ستارگان سوزان مردمک چشمان تو خاموش می شوند. لطفاً مرا تا بالای تپه دنبال کنید، لطفاً دنبال من بیایید تا گرد و غبار و آتش را بردارم و آن را بالا نگه دارید و روی میز امواج کف آلود بگذارید.
آیا اشکی که هنوز ریخته نشده در دریاچه دور منتظرند؟
وقتی تو را دوست دارم، کاج های در باد نام واقعی تو را با شادی ابریشمی خود خواهند خواند.
17 notes
·
View notes
Text
"من هنوز در به در شهر غمم/شبم از هرچی شبه سیاهتره"
توی هواپیما پر است از کودک و این من را غمگین کرده است. چون مجبورم به همهی بچههایی فکر کنم که نتوانستهاند تا این ساعت و تا امروز دوام بیاورند. مردهاند. رفتهاند. رستهاند. نماندهاند. و این بجهها که زنده ماندهاند و تمام بچههایی که میتوانند "سروایو" کنند، اشک میآورند به چشمهای من.
اولین باری که سوار هواپیما شدم پاییز بود و به استانبول میرفتم. از فراز ابرهایی میگذشتیم که پر بودند از رعد و برق. بالای ابرها که هستی نمیدانی چه زمان از مرزها میگذری. آنروز، من تنها به ترسم فکر کردم: ترسم از ارتفاع و ترسم از پرواز. تمام لرزشهای هواپیما را خطر تفسیر میکردم و در خودم ترس میساختم. امروز سالها از آن تجربه گذشته. یادم نیست کدام لرزش بود که من را میترساند. نمیدانم چطور هیچ چیز دیگری نبود که فکرم را درگیر کند تا در ترسهایم غرق نشوم. چقدر باید خوب بوده باشد آن ذهن خالی و بکر. و چقدر سنگین است حمل این ذهن وقتی پر است از فکر و خبر. و خبرها خیلی سال است که خوب نیستند. اصلن چرا دیگر کسی خبر خوبی بما نمیدهد؟ دست کی اشتباهن یا بعمد فلفلپاش را توی غذای ما خالی کرده؟ تند است این لعنتی بیمزه.
هواپیما ارتفاعش را کم میکند تا در فرودگاه برندنبورگ فرود آید. اینجا من ماشین نمیرانم. دوچرخهسواری میکنم. زبانشان را بیمیل و با لکنت حرف میزنم. اینجا اخبار زندگی من را کسی نمیداند. اینجا مسائل زندگی من را کسی نمیداند. من دارم از یک دنیای دیگر به دنیایی دیگر پرواز میکنم. اینجا بناست آفتاب زودتر غروب کند. اینجا شبها بنا دارن زمستان را به اندازهی روز عذاب گناهکاران کش دهند و بنا دارند شورش را دربیآورند. اینجا نه من و نه برلین تلاش نمی کنیم که خانهی خوبی برای زیستن بسازیم. اینجا ما مسافریم.
چطور ازین پنجره به این آسمان نگاه کنم و خیال کنم که آسمان امن است؟ من یک نقاشم. نقاش به آسمان که نگاه میکند رنگ میبیند. ابدیت میبیند. عظمت میبیند. این بشر چطور توانسته از آسمان چنین تعبیری ارائه کند که امنیت در آن مطرح و هم مخدوش میشود؟ آسمان بینهایت را هواپیماها خطکشی و مرزبندی میکنند. و تو وقتی از بعضی مرزها میگذری حسشان میکنی. چیزی در تو عوض میشود. ما بیهوده میپریم. امنیت یک سوداست و هرجایی و برای هرکسی میسر و ممکن نیست.
"عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کین عمر صرف کردیم اندر امیدواری"
7 notes
·
View notes
Text
يمـوت الأطفال بسرعة في ساحة المعـركة ويمـوت القادة بالشيخوخة البطيئة
حـرب غـزة أعطت الأشياء والأفكار والأشخاص الاحجام الطبيعية بالقياسات الدقيقة ، وسقط المكياج عن وجوه الجميع .
المؤمنون بالسلام وبالحياة وبالحب وبالعطاء تسفك دمـاؤهم كل دقيقة منذ 313 يوما . ودعاة الحـرب والقتـال والغـزو لا يصيبهم ضير ، ويواصلون حياتهم بشكل بديع !!
وكم من مذيعة تضع اغلى واشهر مساحيق الوجه لكنها مقرفة وبشعة في كلامها وافكارها . وكم من ام ارملة تركض في رمال غـزة تبحث عن ولدها وهي اجمل واصدق من كل نساء الأرض .
يمـوت الأطفال في ساحات المعـارك وهم لم يبلغوا العاشرة من العمر . بينما يمـوت زعماء العالم وعلى رأسهم بايدين من فرط الشيخوخة وهم لا يقدرون على الوصول الى الحمام لقضاء حاجتهم . الأطفال يلفظون انفاسهم الأخيرة وهم يتحدثون عن الظلم وعن الحزن وعن الفناء والابادة ، والقادة الموغلون في الشيخوخة يتحدثون عن العدالة وعن السعادة وعن الأبدية .
أي عالم حقير هذا . وقد صار المـوت الجماعي جوعا ، والمـوت حزنا ،والمـوت قهرا ، والمـوت عطشا ، والمـوت تعذيبا ، والمـوت من نقص الدواء ،والمـوت كمدا ، وتعرية الاسـرى واغتصـابهم سياسة تتفاخر بها الحكومات والأنظمة .
ما شعور القاضي وهو يلبس عباءة القضاء ولا يقضي الا بالظلم ؟ ما شعور الطيار وهو يلقي باشد الصـواريخ فتكـا على مركز لإيواء النـازحين ؟ ما شعور السياسي العربي وهو يكذب على شاشة التلفاز ويعود ليتناول طعامه مع اطفاله وزوجته وهم يعرفون انه كاذب اّشر ومنحط ؟
بصراحة متناهية . المعضلة كانت في الزعماء والسياسيين . وبدلا من تغييرهم بالانتخابات جاءت الحـرب وغيرت الشعوب و ابـادت خلق الله وسحقت الأجيال . والخازوق انك بعد كل هذا الدمـار وكل هذه الدمـاء تفتح على نشرات الاخبار فتجد ان نفس الزعماء ونفس الأنظمة ونفس السياسيين بقوا هم انفسهم يتحدثون نفس الكلام ونفس الأكاذيب !!!
هل هناك ظلم أكبر من هذا ؟
13 notes
·
View notes
Text
https://ravanpanah.com/%d9%85%d8%b4%d8%a7%d9%88%d8%b1%d9%87-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%a2%d9%86%d9%84%d8%a7%db%8c%d9%86/
مشاوره روانشناسی آنلاین چیست؟ مشاوره روانشناسی آنلاین چه کمکی می کند؟ مشاوره روانشناسی آنلاین یک خدمات مشاوره است که به صورت آنلاین و از راه اینترنت ارائه میشود. این نوع مشاوره شامل ارتباط با یک مشاور یا روانشناس حرفهای از طریق ایمیل، گفتگوی آنلاین، تماس تلفنی یا تصویری و یا از طریق پلتفرمهای ویدیو کنفرانس است.
#مشاوره روانشناسی آنلاین#مرکز مشاوره#روان پناه#رابطه معلم و شاگرد چگونه باید باشد؟#مرکز مشاوره کودکان
0 notes
Text
Tüm varlığım benim, karanlık bir ayettir.
Seni, kendinde tekrarlayarak
Sonsuz çiçeklenmenin ve yeşermenin
Seherine götürecek..
Ben bu ayette senin için ah çektim, ah..
Ben bu ayette seni,
Ağaca, suya ve ateşe aşıladım
Yaşam belki
Her gün filesiyle bir kadının geçtiği
Uzun bir caddedir,
Yaşam belki okuldan dönen bir çocuktur
Yaşam belki
Bir adamın daldan kendini astığı
Bir urgandır,
Yaşam belki
İki sevişme arası rehavetinde
Yakılan bir sigaradır
Ya da birinin şaşkınca yoldan geçişidir,
Şapkasını kaldırarak,
Başka bir yoldan geçene, anlamsız gülümsemeyle
“Günaydın” diyen birinin…
Yaşam belki de o tıkalı andır
Benim bakışımın,
Senin buğulu gözlerinde
Kendini paramparça yıktığı an…
Benim,
Ay ve karanlığın algısıyla birleştireceğim
Bir duyumsama var bunda.
Yalnızlık boyutlarındaki bir odada,
Aşk boyutlarındaki yüreğim
Kendi mutluluğunun
Sade bahanelerini seyreder,
Saksılardaki çiçeklerin güzelim yok oluşunu,
Ve senin bahçemize diktiğin fidanı,
Ve bir pencere boyutlarında cıvıldayan,
Kanarya ötüşlerini…
Ah…
Budur benim payıma düşen…
Budur benim payıma düşen…
Benim payıma düşen,
Bir perde asılmasının benden aldığı
Gökyüzüdür…
Benim payıma düşen,
Terk edilmiş bir merdiven inmektir ve
Ulaşmaktır bir şeylere
Çürüyüşte ve gurbette olan bir şeylere…
Benim payıma düşen,
Anılar bahçesinde hüzünlü bir gezintidir
Ve “ellerini seviyorum” diyen
Sesin hüznünde can vermektir…
Ellerimi bahçeye dikiyorum
Yeşereceğim, biliyorum
Biliyorum, biliyorum…
Ve kırlangıçlar
Mürekkepli parmaklarımın ucunda,
Yumurtlayacaklar.
Küpeler takıyorum kulaklarıma,
İkiz, iki kirazdan
Ve tırnaklarımı süslüyorum
Yıldız çiçeğinin taç yaprağıyla.
Bir sokak var orada,
Bana âşık oğlanlar, hâlâ
Aynı kırışık saçları, ince boyunları
Ve sıska bacaklarıyla
Küçük bir kızın masum gülüşlerini düşünüyorlar;
Bir gece,
Rüzgarın alıp götürdüğü…
Bir sokak var,
Yüreğim,
Benim çocukluğumun mahallesinden çalmıştır.
Zaman çizgisinde, bir oylumun yolculuğu
Ve bir oylumla,
Gebe bırakmak zamanın kuru çizgisini
Bilinçli bir imgenin oylumu,
Aynanın konukluğundan dönen.
Ve bu şekildedir…
Birisi ölür,
Ve birisi kalır.
Hiçbir avcı,
Çukura dökülen hor bir arkta,
İnci avlamayacaktır.
Ben okyanusta yaşayan
Hüzünlü, küçük bir peri biliyorum
Ve yüreği tahta bir kavalda,
Usul usul çalıyor…
Küçük, hüzünlü bir peri
Geceleri bir öpücükle ölen
Ve sabahları bir öpücükle,
Yeniden doğacak olan…
همه هس��ی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه …
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
سمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
7 notes
·
View notes
Photo
(53/54) “It’s a beautiful word in itself, Mitra. Someone who has no idea of its meaning can appreciate its beauty. Mitra always had a genius for beauty. She knew it completely. She wanted it around her at all times. Even now she keeps a book of Hafez by our bedside. It’s always in reach, and whenever she finds a verse that she loves, she will bring it to me. She still trusts me to find the melody. Poetry is one of the things that she still remembers best. Because poetry is music. It sinks into the memory. Even if you can’t remember a word, the rhythm will guide you. The rhyme will give you a hint. Recently we were reciting a poem from an old book, and one of the words had completely faded. It was a poem that we both used to love. And I was so mad at myself. I kept trying to remember the word, but it would not come to me. Then suddenly she said it. It made me so happy. It doesn’t hurt when she forgets anymore, but it makes me so happy when she remembers. To know that the memory is still inside of her. That she is still holding on. Our lives are just a fistful of memories, ice melting in our hands. And Mitra’s ice is melting faster than mine. But she still has more memories of me than anyone else. And I have a lifetime of memories every time I look at her. And until the last moment, until the last ice has melted, we will still be us. Our entire lives we’ve been on two different roads. But the horizon was always the same. It was an unwritten promise: that no matter what happens, I will keep you. Even when we disagree, I will keep you. From a distance, I will keep you. In the dark, I will keep you. In the deepest pit, I will keep you. Even if you lose your country, even if you lose your eye, even if you lose your memory, I will keep you. We will still be us. It’s the only thing we ever agreed on. We always agreed on us. It’s one of the earliest principles of Iran. It’s where she gets her name. Mitra, the God of Promises.”
میترا واژهای بس زیباست. حتا اگر درونمایهاش را هم ندانیم، زیبایی واژه را درمییابیم. او نبوغ ویژهای در زیباشناسی دارد. به درستی با آن آشناست. دوست داشت پیرامونش همیشه زیبا باشد. هنوز دیوان حافظ را کنار تختش میگذارد. هنوز هرگاه شعری دلپسند از حافظ بیابد، به من میدهد تا برایش بخو��نم. هنوز باور دارد که من آهنگ درست شعر را زود پیدا میکنم. اگر نتوانم، یاریام میکند. شعر، یکی از چیزهاییست که هنوز به یاد میآورد. شعر موسیقیست، پر از آهنگ و نواست، در گوشههای مغز جایی دارد. اگر واژه را فراموش کنید، آهنگاش شما را به آن میرساند، راهنماست. چند روز پیش شعری از کتابی کهن را میخواندیم. یکی از واژگان خواندنی نبود. شعری بود که هر دو دوست داشتیم، دلم گرفت، به یادش نمیآوردم، ناگهان او واژه را در جایش نشاند! چه مایه شادمان شدم. فراموشیهای او دیگر مرا نمیآزارند، اما هرگاه چیزی را به یاد میآورد بسیار خُرسند و خُشنود میشوم. میدانم که برخی خاطرهها هنوز در او زندهاند. هنوز آنها را نگهداشته است. زندگی مُشتی خاطره است که مانند یخ در دستهایمان آب میشود. یخهای میترا به آب شدن شتاب بیشتری دارند. او بیش از هر کس دیگری از من خاطره دارد. و من خاطرهی یک عمر زندگی را مُرور میکنم هرگاه به او چشم میدوزم. تا واپسین لحظه، تا واپسین تکهی یخ، با هم خواهیم ماند. همهی زندگیمان، دو تا همراه بودهایم. اما افق و کرانههامان همواره همسو بوده است. کاخی بود پیرامون ما. سوگندی نانوشته: هر آنچه هم که پیش آید، تو را نگه خواهم داشت. هماندیش نباشیم، تو را نگه خواهم داشت. بر بالاترین فرازها، تو را نگه خواهم داشت. در ژرفترین گودالها، تو را نگه خواهم داشت. اگر میهنات را از دست بدهی، اگر چشمات را هم از دست بدهی، حتا اگر حافظهات را از دست بدهی، همچنان تو را نگه خواهم داشت. ما همچنان ما خواهیم بود. این یگانه چیزیست که ما همواره بر سر آن همرای بودیم. این یکی از نخستین آرمانهای ایران بوده است. سرچشمهی نامش. میترا، ایزدبانوی پیمانها
381 notes
·
View notes
Text
Zionists and filthy colonial settler Israelis are amazing at predicting exactly the crimes they will commit and worse. They said Hamas raped the women on no basis, and now the IDF is raping Palestinian women, beating pregnant women, defiling modest women and shooting anyone who tries to do anything. Is there a group of people worse than this?
Are you understanding the horror of what they are doing?
الله يأخذكم ويعذبكم باشد العذاب يا قذارة القذارة
#palestine#israel#gaza#women’s rights#idf#terrorism#criminals#every zionist accusation is a confession#jerusalem#hamas#ישראבלר#zionist#tel aviv#feminist
16 notes
·
View notes
Quote
بدوستی که اگر زهر باشد از دستت چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را If you were to lovingly give me poison I promise, I will eat it as if it were halva
Sa'di
90 notes
·
View notes