kingofkings-25
Pinpoint
15 posts
خلاصه ای بر نوشتار
Don't wanna be here? Send us removal request.
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
سرمایه عمر آدمی یک نفس است
وین یک نفس از برای یک همنفس است
با همنفسی، گر نفسی بنشینی
مجموع حساب عمر آن یک نفس است
خواجه نصیر الدین طوسی
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
JAZZMINE
JazzMine
بدک نیست
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
Tumblr media
2021.10.01
Старт
2021.10.09
Искать
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
‏دموکراسی چیزی نیست که خودش بی هیچ زحمت و تلاشی از راه برسد.
چیزی است که باید برای به دست آوردنش جنگید و همین است که راه رسیدن به آن را اینقدر دشوار می‌کند.
📕کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم
اسلاونکا دراکولیچ
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدن مر تو را سودمند
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن ، فریدون تویی
"فردوسی"
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
تا در طلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه ی نانی، نانی
این نکته ی رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی
مولانا
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
آنها اوکراینیها را به دلیل امتناع از پیوستن به مزارع اشتراکی می‌کشتند. اوکراینیها تا سرحد مرگ گشنگی میکشیدند. حالا داستانش را می دانم... آن ها نظام زاپورژیان سیچ خودشان را داشتند... مردم اوکراین آزادی را به یاد داشتند، خاک اوکراین بقدری حاصلخیز است که اگر چوب خشک هم در خاک بیندازید سبز میشود، درخت میشود. و با این وصف، آن همه مرگ... مردم اوکراین گروه گروه به خاک می افتادند و می مردند. ان ها تمام دار و ندارشان را تا آخرین قران گرفته بودند. مردم اوکراین درست مثل اسرای اردوگاهای کار اجباری در محاصره سربازها بودند... حالا دیگر میدانم... یکی از همکارانم اوکراینی است و همه چیز را از مادربزرگش شنید... شنید که چطور در روستایشان مادری بچه خودش را با داس کشت، پخت و داد دیگران بخورند. بچه خودش را ... همه آنها واقعا اتفاق افتاده. پدر و مادرها می ترسیدند اجازه دهند بچه هایشان از حیاط خانه بیرون روند، چون مثل سگ و گربه شکارشان می کردند. مردم زمین باغشان را میکندند، کرمهای خاکی را از زیر زمین در می آوردند و می خوردند. آنها که توش و توانی داشتند، چهار دست و پا خود را به شهر به ریل آهن می رساندند و منتظر میماندند تا مسافران قطارهای درحال حرکت تکه نانی برایشان بیندازند... سربازها لگد مالشان میکردند و با قنداق تفنگ به جانشان می‌افتادند ... قطارها به سرعت عبور میکردند. مامورهای قطار پنجرها را می بستند، کرکره ها را پائین می کشیدن. هیچ کس از هیچ کس درباره هیچ چیز سوال نمیکرد. آنها مستقیم به مسکو برمیگشتند. شراب و میوه حمل میکردند، پوست برنزه شان را به رخ می کشیدندو درباره دریا حرف می زدند.(سکوت) من عاشق استالین بودم، دیر زمانی عاشقش بودم. حتی وقتی نوشتند قدکوتاه بود، موهایش سرخ بود و یک پایش می لنگید، باز عاشقش بودم . حتی بعد از آنکه همسرش را به ضرب گلوله کشت. حتی بعد از آنکه او را عزل کردند و از آرامگاه بیرون انداختند. من به هر حال عاشقش بودم.
Tumblr media
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
قهوه را که نمیشود تلخ خورد
اما تانیا در یک مورد اشتباه می کرد: فکر میکرد همه چیز همیشه همانطور میماند_همان روزنامه،همان چهرها،همان سیستم بی تحرک_هیچ چیز هرگز تغییر نخواهد کرد. آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکوت و بی حرکتی بود، این بی آیندگی، بی رویائی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریبا امکان نداشت بتوانی بخودت دلگرمی بدهی که این دوران گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس یاد گرفته بودیم فکر کنیم هرکاری هم که بکنیم، وضع همیشه همان جور می ماند. نمی توانیم تغییرش بدهیم. به نظر آن سیستم قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره می کند. به نظر می رسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شده ایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آن را ویران و سرنگون کنیم. با این عقید بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتا از درون تغییر کند نیز محال است. با اینهمه، فقط ای کاش تانیا صبر کرده بود. زندگی آدم اتاق انتظار ایستگاه قطاری در شهرستان نیست، که در آن بنشیند و منتظر قطاری شود که شاید هرگز نرسد. تازه یک هفته پیش از آنکه بمیرد، موهایش را کوتاه کرده بود. گمان نمیکنم اگر زن ها اگر در فکر مرگ باشند این کار را بکنند. او خیلی تلاش کرد طاقت بیاورد، اما عاقبت شکست خورد.
گمونیسم رفت، ما ماندیمو حتی خندیدیم
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
Tumblr media
ما با هم خیلی خوب زندگی می کردیم و مثل خانواده بودیم. اگر تو کفگیرت به ته دیگ میخورد، من برایت می آوردم و اگر من چیزی در چنته نداشتم، تو به من می دادی. ما سوسیالیسم را ساختیم. و حالا در رادیو می گویند سوسیالیسم تمام شد و رفت. اما ما ...
قطارها سروصدا میکنند. غریبه ها، این جا چه میخواهید؟ هر مرگی یک جور است... من پسر اولم را در سیبری به دنیا آوردم، پسرم همانجا دیفتری گرفت و مُرد. به زندگی ادامه می دهم. دیروز رفتم سر خاک ساشکا و نشستم کنارش. برایش از گریه و زاری لیزا گفتم، گفتم که چطور سرش را به تابوت می کوبید. عشق، سن و سال سرش نمی شود ...
همه مان می میریم... و همه چیز روبراه می شود.
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
... در یک آپارتمان اشتراکی معمولی...پنج خانواده زندگی میکردند. در مجموع بیست و هفت نفر بودن. آشپزخانه و حمامشان مشترک بود. دوتا از همسایه ها با هم دوست بودند: یکیشان دختری پنج ساله داشت، دیگری مجرد بود و بچه نداشت. ساکنان آپارتمانهای اشتراکی همیشه جاسوسی همدیگر را میکردند، به گفتگوهای یکدیگر گوش می دادند. آنهای که اتاقشان ده متر بود به آنهای که اتاقشان بیست و پنج متر بود، حسودی میکردند... زندگی ... همین است دیگر.... و بعد یک شب، سروکله یک ماریای سیاه-وانت سرپوشیده پلیس- پیدا میشود.... آن ها زن را دستگیر میکنند. زن، قبل از آنکه ببرندش، فرصتی پیدا میکند و به دوستش میگوید:"خواهش میکنم اگر برنگشتم، مواظب دختر کوچولویم باش، نگذار او را به یتیم خانه ببرند." خب همین هم شد. آن همسایه بچه را قبول کرد و دفتر سرپرستی ساختمان اتاق دیگری به او داد... و دختر بچه رفته رفته او را مامان صدا کرد ... مامان آنیا ... هفده سال گذشت... هفده سال بعد مادر واقعی برگشت. او قدرشناسانه دست و پای دوستش را بوسید. اگر قصه جن و پری بود، همین جا تمام میشد، اما در زندگی واقعی پایان قصه خیلی متفاوت بود. پایان این قصه " و از آن روز به بعد، آن ها با خوبی و خوشی ..." نبود. وقتی گورباچف به قدرت رسید، بعد از آنکه در بایگانیها را باز کرد، از این زندانی سابق اردگاه کار پرسیدن آیا میخواهد پرونده اش را ببیند؟ و او میخواست. در نتیجه، رفت سراغ پرونده اش و بازش کرد ... و گزارش خبرچینش همان صفحه اول بود ... دستخط آشنا بود... دستخط همسایه اش بود. دستخط مامان آنیا .... او جاسوسیش را کرده بود. من که باورم نمیشود. آن زن هم باورش نشد.
او به خانه رفت و خودش را دار زد.
Tumblr media
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
اسناد را میخواندم و مو به تنم راست میشد. برادری جاسوسی برادرش را می کرد و همسایه جاسوسی همسایه اش ... چون، مثلا، سر زمین سبزیکاری حرفشان شده بود... یا حتی سر اتاق آپارتمان اشتراکی. یک نفر در یک مجلس عروسی آواز سر داد: ما باید ممنون استالین باشیم، برادرمان دست و پای همه مان را در پوست گردو گذاشته. همین کافی بود. از یک طرف، سیستم، مردم را به کشتن میداد و از طرف دیگر، خود مردم هم نسبت به همدیگر رحم و شفقت نداشتند. آن ها مستعد این بی رحمی بودند...
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
پدرم میخواست از زندگی لذت ببرد. شعارش این بود، "خودت را آماده کن، بدترین ها هنوز در راه است."
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
کمونیست کسی است که آثار مارکس را خوانده، ضد کمونیست کسی است که آثار مارکس را درک کرده!
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
آخر هیچ کس یادمان نداده بود چگونه آزاد باشیم، تا بوده همین فقط شیر فهممان کرده بودند که چطور در راه آزادی بمیریم.
0 notes
kingofkings-25 · 3 years ago
Text
ما باید توجه نود میلیون از جمعیت صدمیلیونی روسیه شوروی را به خودمان جلب کنیم. با بقیه شان نمیشود حرف زد، آن ها را باید کشت.(زینویف ۱۹۱۸)
باید لااقل هزار گولاک پولدار دو آتشه رو دار بزنیم (باید دارشان بزنیم تا مردم ببینند) ... باید غلاتشان را مصادره کنیم، خودشان را گروگان بگیریم و مطمئن شویم خبرش به گوش مردمِ هزار ورست آن طرف تر هم می رسد و از ترس میلرزند...(لنین ۱۹۱۸)
روزگار رفته
سوتلانا الکساندرونا الکسویچ
1 note · View note