Don't wanna be here? Send us removal request.
Text
روز ۹- ایبیسا، ببخش زود قضاوت کردم
صبح که پاشدم چمدونم آماده بود، خودم هم آماده شدم و رفتم پایین تو رستوران هتل که صبحونه بخورم. به جرات میگم توی این ۹ روزمن هیچ وقت برای تنها غذا خوردن چه توی رستوران چه خیابون حس بدی نداشتم. امروز اما یه جور عجیبی بود، انگار همه باخانواده شون توی رستوران هتل سر میز بودن. حتی یه نفر هم نبود که مثل من تنها اونجا باشه، برام خیلی عجیب بود. به تاریخ گوشیم یه نگاه انداختم، بله امروز لانگ ویکند ایستر یا همون عید پاکه… همه توی این روز با خانوادهاشونن… تو دلم گفتم “اهوم معنی میده که چراهیچکس تنها سفر نکرده”. شونه هامو بالا انداختم و یبار دیگه به خودم بابت شجاعت تنها سفر کردن و با خودم سر میز نشستن افتخارکردم. چمدونم رو از هتل برداشتم و ساعت ۱۰ سن انتونی رو به مقصد ایبیسا ترک کردم.
0 notes
Text
روز ۸ - سن آنتونی
وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم اومدن به این جزیره اونم به مدت سه روز وقتی تنها مسافرت میکنی کار احمقانه ایه. دروغ چرا،دیروز حسابی حوصلم سر رفته بود، خب حتما امروز هم همونطور بود دیگه. هتل رو با صبحونه گرفته بودم. ساعت ۱۰ رفتم سمت رستوران هتل و یه بار دیگه سن انتونی از توقعاتم بالاتر رفت. تقریبا همچین صبحونه ای رو آخرین بار توی هتل ۵ ستاره ترکیه داشتم؛خیلی ��وب و کامل بود. بعد از صبحونه رفتم مایو پوشیدم که برم ب��ینم لب استخر. هوا تکلیفش با خودش مشخصنبود. از اون هواهای آفتاب که نمیتونی رو آفتابی بودنش حساب کنی. وقتی رفتم لب استخر صندلی های خوب تو آفتاب همشون پر بودن. دو سه نفر هم که من واقعا شهامتشون رو تحسین میکنم توی استخر بودن.هوا رو چک کردم قرار بود سمت ظهر حدود ۲۲درجه بشه. تصمیم گرفتم برم بسمت شهر سن انتونی و برگردم بیام چه قدر زیبا و آتنتیک بود. حدود دو ساعتی پیاده رویم طول کشید. وقتی برگشتم هتل همچنان صندلیتهای خوب پر بودن. یکم اونجا تو سایه نشستم، به محض اینکه یه صندلی تو آفتاب خالی شد پریدمگرفتمش. بالاخره بعد یکم آفتاب خوردن اخمام باز شد… بعد حدودیک ساعت هوا داشت کم کم رو به گرم شدن میرفت. تمام جراتم رو یه جا جمع کردم و دل زدم به دریا پاشدم رفتم جلوی استخر. پامو زدم تو آب، خیلی سرد بود، اومدم پشیمون شم که دیدم غریق نجات، یهپسر اسپانیایی جوون زل زده داره نگا میکنه منتظره ببینه میرم تو آب یا نه. از نگاهش میشد حدس زد که با خودش شرط بسته بود که نمیرم… پای چپم که از تو آب دراورده بودم رو دوباره کردم تو آب. نربودن استخرو گرفتم و آروم آروم تا بالای زانو رفتم پایین. خب، دیگههیچ راه برگشتی نبود و من سنگینی نگاه غریق نجات و همه کسایی که دورم بودن رو به خوبی احساس میکردم. شلپ خودم رو انداختم توآب… وای! تمام جد و آبادم اومد جلو چشم انقدر که سرد بود! خلاصه تو آب به خودم دو سه تا فحش دادم و تو رودربایستی دور استخریه پا دوچرخه زدم و بعد سریع اومدم بیرون. وقتی داشتم فاصله استخر تا صندلیم رو طی میکردم حس ناب شجاعت داشتم و تو دلم ازینکه انجامش دادم خوشحال بودم و به خودم میبالیدم. بعد دو ساعت آفتاب خیلی داغ شده بود، یه نگاه به خط مایوم کردم و دیدیم اوه اوه،کباب شدم. پاشدم رفتم تو هتل دوش گرفتم و برای یه نهار ساعت ۴به پیتزا فروشی نزدیک هتلم رفتم و یه ویتزای بزرگ با یه آبجو رو برای۱۶ یورو خریدم. نصف پیتزا رو نتونستم بخورم واسه همین برگشتم هتل که بزارم تو هتل. یکم همونجا ریلکس کردم و کم کم وسایلم روبرای چک آت جمع کردم. ساعت ۷ دوباره زدم بیرون و اینبار به سمت ساحل سنت آگوستی که غرب شهر سن انتونی بود ۱ ساعتی پیاده رفتم. هوا داشت کم کم تاریک میشد، ساحل خلوت بود و من یکم از خلوتیش ترسیدم. واسه همین سرم و کج کردم و همون مسیر روبرگشتم. برای فردا که قرار بود برگردم ایبیسا ��صلا هیجان زده نبودم- ته دلم اینطور بودم که کاش بجاش فردا برمیگشتم بارسا. نهایتاباقی وسایلم رو جمع کردم و آماده برای چک ات فردا صبح، خودم رو زیر پتو گوله کردم و خوابیدم.
0 notes
Text
ادامه روز ۷ -
وقتی رسیدم سن انتونی تفاوتی که با ایبیسا میدیدم کاملا ملموس بود. نمای سفید و دیوارهای کوتاه و کاهگلی خونه های ویلاییشحسی مابین رشت و سنتورینی رو در من زنده میکرد! عجیب بود چون که تا قبل از این فکر نمیکردم بین این سه شهر هیچوقت هیچ شباهتی پیدا کنم. چیزی که واضح بود اما این نکته بود که من سن انتونی رو خیلی بیشتر از ایبیسا دوست داشتم. خیلی کاراکتر داشت. شاید هم دلیل اینکه بیشتر دوستش داشتم به توقعاتم از این دو جا برمیگشت. به هتل که رسیدم گیج خواب بودم اما تسلیم خواب نشدم وتصمیم گرفتم برم بیرون و دور محوطه و توی هتل رو بچرخم. هتلی که توش بودم یه هتل ساحلی به تمام معنا بود، استخر تمیز با ویوی به غایت زیبای بالیاریک در سواحل دریای مدیترانه! واقعا حیف که هوا ابری و باد بود وگرنه همونو شیرجه میزدم تو آب! اما عوضِ آب، بعد۲/۳ ساعت چرخیدن و رفتن به ساحل پیناکالا و بعد ازون یه برگر تپل توی رستوران کیچن سیکستی تو برگشتم هتل و شیرجه زدم تو تختو تا خود صبح خوابیدم.
0 notes
Text
ادامه روز ۷-
وقتی رسیدم فرودگاه ایبیسا ساعت ۸ صبح بود. اتوبوس رو بسمت شهر اصلی گرفتم. البته که من برای دوشب اول هتلم رو در سن انتونی که یه شهر در شمال جزیره هست و حدود یک ساعت با خود شهر ایبیسا فاصله داشت رزرو کرده بودم- ولی اصلا برای رفتن به هتلم عجله نداشتم چون بهرحال تا ساعت ۱ نمیتونستم هتل رو داشته باشم... خلاصه تصمیم برین بود که دو سه ساعتی رو تو ایبیسابچرخم و بعد برم سن انتونی… وقتی رسیدم به شهر ایبیسا، بنظرم اومد خب الان که چی؟ همین بود؟ شهری به غایت مرده با خیابونهایی که هیچ چیز دربارشون جز کاشی های شکسته و نامنظمش توجهم رو (اونهم در جهت نه چندان مثبت) جلب نکرد. کلن یه چیزی درباره این شهر اشتباه بود و من هرچی بیشتر سعی میکردم بفهمم چیه کمتر متوجه میشدم. فقط متوجه بودم که به دلم اصلن نشسته و همش به خودم میگفتم اینجا که اینطوریه ببین سن انتونی چه افتضاحی باشه! خلاصه یه کافه توی میدون اصلی شهر پیدا کردم و یه قهوه وشیرینی گرفتم. هوا زیاد جالب نبود و باد میومد… زیپ کاپشنومو بالا کشیدم و فرو رفتم تو صندلی، توییترو باز کردم و نوشتم: “ایبیسا روالکی گنده کردن، هیچ پخی نیست”. یه قُلپ از قهو ه ام رو سرکشیدم و اولین استوری آفیشال طول سفرم رو با بی رغبتی توی اینستاپست کردم. قهوه م که تموم شد پاشدم و رفتم سمت آب؛ به هوای اینکه لاقل اونجا یه چیزی داشته باشه، اما نه، بازم چنگی به دلم نزد. صدای تلق تلق ناشی از کشیدن چرخ چمدون دستیم روی موزاییک های شکسته دیگه داشت کم کم اعصابم رو خورد میکرد. بعد یکساعت پرسه ی بیهدف داشتم آماده میشدم برم سمت اتوبوس سن آنتونی که یهو منظره یه پارک با کاکتوسهای بزرگ و عجیبش باعث شدکه درجا خشکم بزنه. آخه من عاشق کاکتوسم، مخصوصا این بزرگا… اینایی که داشتم میدیدم درست همونایی بود که من فقط تاحالاعکساشو تو نشنال جیاگرافی دیده بودم. رفتم جلو و یه چندتا عکس انداختم و بعد خرامان از این که بالاخر ه یه چیز جالب اینجا دیدم بسمت ایستگاه اتوبوس سن انتونی روانه شدم.
0 notes
Text
روز ۷ - خب که چی
علارقم نگرانیم از خواب موندن و نرسیدن به پرواز، راس ساعت ۴ صبح با اولین دینگ آلارم گوشیم بیدار شدم. رفتن به ترمینال یک ال پرات در وحله ی اول بنظر کار آسونی میومد. درست روبروی در هتل اتوبوس شب رو به سمت کاتالونیا گرفتم. برعکس چیزی که فکر میکردماتوبوس سوار شدن اونوقت از گرگ و میش اصلا ترسناک نبود. مخصوصا اینکه دوتا ایستگاه بعد از من خیل عظیمی از بچه های۱۶-۱۷ ساله که معلوم بود تمام شب رو پارتی کردن، مست و پاتیل سوار اتوبوس شدن. توشون بجرعت میگم حتی یه نفر هم نبود که حال عادی داشته باشه. دیدن یه مشت تینیجر تو اون حال برای منی که دوران تینیجریمونو انگار نه تو یه کشور بلکه یه سیاره دیگه گذروندم همبه نوبه خودش یک جاذبه توریستی بود! و من همزمان که به حالشون حسودیم شد، خوشحال بودم که جاشون نیستم. کاتالونیا از اتوبوس پیاده شدم اما هرچی دنبال ایستگاه اتوبوس بعدی گشتم پیداش نکردم که نکردم. داشتم کم کم نگران میشدم که دیر برسم، دستمو بلندنکرده یه تاکسی اومد جلوم وایساد. خلاصه راننده مسیر ۲۰ دقیقه رو تو کمتر از ۱۵ دقیقه رفت و خودش به خودش ۱۰ یورو انعام داد! وقتی ازش پرسیدم دقیقا ۱۰ یورو رو واسه چی اضافه کرد به انگلیسی خیلی سخت به چمدونم اشاره کرد و خلاصه مسیری که باید ۲۸یورو میشد رو با مالیات و انعام ۴۰ یورو باهام حساب کرد! منم که بیشتر از هرچیزی نگران بودم پروازمو از دست بدم باهاش جروبحث نکردم، همون ۴۰ یورو رو دادم و پریدم بیرون. فرودگاه ال پرات خیلی بنظر خر تو خر میومد من با اینکه شب قبل چک این کرده بودم دوباره به هوا اینکه چمدون دستیمو وزن کنن رفتم تو صف. جلوم معلوم نیست کدوم باشگاه نوجوانان فوتبال بود اما یه صف طویل حدود۱۰۰-۱۲۰ نفری بودن. خلاصه وزن کردن چمدونم بجای ۱۰ حدود ۴۵ دقیقه طول کشید اما بجاش گیتم رو راحت پیدا کردم و با آرامش سوار هواپیما شدم و بدین گونه بارسا رو برای مدت سه روز ترک کردم.
0 notes
Text
ادامه روز ۶-
سرخورده، عصبانی، ناامید و گشنه بعد ۳ ساعت رسیدم سر جای اولم. مثل همیشه تاوان نامیدی، ناراحتی و سرخوردگیم روکیف پولم داد، رفتم توی یه مغازه و کفشی که چشمم دو سه روز پیش دیده بود و عاشقش شده بود رو واسه خودم خریدم. حالم یکم بهترشد، اما هنوز جاداشت بهتر هم بشه… بیرون مغازه با بارونی خیس، و کیسه کفشم تو دست، گوگل رو باز کردم و زدم بهترین رستوران دربارسلونا… رستوران اَنتیگووا اومد بالا، روش کلیک کردم تا راهن��اییم کنه که کجا برم و بعد در چیزی حدود ۵ دقیقه بسان بچه ای بهونه گیر و لوس که تمام روز چیزی که میخواسته رو نگرفته اما الان داره میره که بگیره، دماغم رو بالا کشیدم و به سمت یکی از بهترین رستوران های شهر راه افتادم. وقتی رسیدم اول فکر کردم گوگل باز اسکلم کرده، آخه مگه میشه تو یه همچین خیابون کوچیک و تنگی بهترین رستوران بارسلونا باشه؟؟ رستوران درست در گوشه خیابون و زیر یک آپارتمان قدیمی قرار داشت. به محض اینکه در رستوران روباز کردم، انگار وارد یه دنیای دیگه شدم. دکور قشنگ، دیوار آجری و رومیزی های سفید و شیک. ته رستوران رو با گل شبدر بنفش جوری تزیین کرده بودند که حس تابستون و گرما رو قشنگ منتقل میکرد… وای که چقدر تیپم با این رستوران هماهنگی نداشت، چه لباسایی آورده بودم که بپوشم. این چه هوای مزخرفی بود… باز داشتم میرفتم تو فاز غرولند که یهو یه گارسون خوشتیپ اومد بالاسرم و گفت نوشیدنی چی میل میکنید. بهش گفتم فعلا آب اما قطعا یه شب دیگه با دوستام میایم برای نوشیدنی، چقدر اینجا قشنگه. از زیر ماسک لبخند زد و فهمیدم انگلیسیش خیلی خوب نیست و نفهمید که چی گفتم. منییو رو باز کردم و به غذاهاش نگاه انداختم، میدونستم توی فازغذای دریایی نبودم اگرچه که یکی از غذاهاش اسمش ماهی با خاویار ایرانی بود. گارسون با یک تیکه نون و آب برگشت، ازش پرسیدم توی غذاهای گوشتی چی رو پیشنهاد میده که گفت بین استیک گاو و گوشت بره هردوش خوبن. گوشت بره رو انتخاب کردم. وقتی بشقاب غذا رو گذاشت جلوم داشتم از بوش غش و ضعف میکردم. رویگوشت برام سس قارچ ریخت و من مادامی که سعی کردم باکلاس بنظربیام اولین قاشق رو گذاشتم دهنم. نمیدونم چطور براتون توصیف کنم که حق مطلب رو ادا کرده باشم، اما من برای بار نخست تو زندگیم فود ارگاسم رو تجربه کردم! مزه بهشت میداد… طعم و عطر و بوش یه طرف اینکه گوشت به این نرمی جوری که هنوز نزاشته توی دهن آب بشه! آخه مگه داریم! غذامو تا ته خوردم و با جون و دل پولشو + ده درصد انعام دادم و برگشتم هتل. باید چمدونم رو جمع میکردم تابرای پرواز ساعت ۷ صبح روز بعد به ایبیزا آماده شم. با هتل صبح حرف زده بودم و قبول کرده بودن که چمدونم رو برای ۳ روزی که نیستم مجانی نگه دارن که عالی بود چون میخواستم سبک سفر کنم. نهایتا ساعت ۱۰ شب چمدونم رو بردم پایین و تا ساعت ۱۲ شب به بقیه کارام رسیدم و آماده یه خواب ۴ ساعته قبل از پرواز شدم.
0 notes
Text
ادامه روز ۶-
وقتی توی ایستگاه مربوطه از مترو پیاده شدم باید یه طبقه میرفتم بالا و از اونجا کِیبل باس میگرفتم. گوگل اصلا خوب راهنماییم نمیکرد و من کلافه از اینکه باید کجابرم، ایستگاه خلوت رو دو سه باری دورش چرخیدم. چون ایستگاه خارج از شهر و توی هوای باز بودبارونیم کاملا خیس شده بود. از خودم پرسیدم مطمعنی میخوای ادامه بدی؟ که جواب متاسفانه یه “آره” احمقانه اما محکم و قاطع بود. خلاصه بعد کلی تقلا فهمیدم یه ایستگاهی طبقه بالا هست که واگن های کوچیکی داره -از لحاظ ظاهری مثل این بود که تلکابین رو روی زمین سوار شی. خلاصه سوار که شدم واگن بعد ۱۰ دقیقه با سرعت خیلی کم شیب حدود ۲۰-۳۰ رو به سمت ارتفاعات تیبیدابو طی کرد. هرچی بالا تر میرفتیم بیشتر تو مه و ابر غرق میشدیم. در حدی شد که دیگه جز ۲ نفر دیگه ای که توی واگن بودن چیزی برای دیدن باقی نمونده بود. خلاصه از واگن قطار که پیاده شدم به نقشه نگاه کردم و دیدم که ۸۰ درصد مسیر رو اومدم. توی رودربایستی بقیشم رفتم تارسیدم به پارک. چیزی بین سیل و طوفان اون بالا در جریان بود - از منظره و چشم انداز هم که براتون نگم، ۲ متر جلوترم رو به زورمیدیدم! خلاصه که فاجعه بود! چیزی که من اسمش رو گذاشتم “فاجعه در تیبیدابو”. چند تا عکس محظ خنده و برای خالی نبودن عریضه گرفتم، همون اتوبوسی که ازش ۱۰ دقیقه قبل پیاده شده بودم رو سوار شدم و ��رگشتم سمت مرکز شهر- جایی که حداقل اگه بارون میومد جلومو میتونستم ببینم!
0 notes
Text
(روز ۶ - فاجعه در تیبیدابو)
امروز اولین روز بارونی طول سفرمه. ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم. بدون اینکه موهامو خشک کنم کلاه زمستونیمو سرکردم، چترو بارونیمو برداشتم و دربدرِ قهوه از هتل زدم بیرون. هوای مزخرف و دلگیر بارسلونا من رو یاد ونکوور و برگشتن به پشت میزکارم انداخت و غمگینم کرد. امروز حتی کافیشاپ ها هم به چشمم نمیومد. از جلوی یه کافیشاپ خیلی شیک و مدرن نزدیک هتلم رد شدم اما اعتنا نکردم، کلن انگار از سمت اشتباه تخت یا همون دنده چپ پا شده بودم. بعد از حدود ۲۰ دقیقه که چشمم چیزی ندید دیگه داشتم کلافه میشدم اومدم دستمو ببرم سمت جیبم که به گوگل متوسل شم که یهو یه شیرینی فروشی کوچیک و ساده دیدم. سعی کردم دیگه وسواس به خرج ندم و رفتم تو. یه کروسانت شکلاتی گرفتم و ۲ دوتا خیابون پایین تر رفتم توی اولین کافیشاپی که دیدم. وقتی اومدم سفارش بدم سه تا فنجون به سایزهای مختلف روبروم دیدم. دستم رو گذاشتم رو بزرگترینش و به دختری که سفارشمو میگرفت گفتم اِل مس گرنده د تودوس پور فاوُر (یعنی بزرگترین سایز رو بهم بده لطفا). خلاصه با اینکه تو فنجون برام نریخت و تو لیوان شیشه ای لاته روبهم داد، اما همین که امروز کافئین به اندازه کافی بهم میرسید خوشحال بودم. یعنی با وضعیتی که هوا داشت جا داشت از همون دوتابخورم. با بی رغبتی به گوشیم نگاه کردم و بین همه کارهایی که توی یه روز بارونی میشد انجام داد، تصمیم گرفتم که به پارک/شهربازیتیبیدابو برم. این پارک یه چرخ فلک بزرگ داره و کلا بهترین نقطه برایدیدن شهره. به خودم گفتم یه ونکووری هیچ وقت از بارون نمیترسه،بارونیمو پوشیدم، چترمو برداشتم و به سمت ایستگاه متروی سَبَدل راه افتادم.
0 notes
Text
ادامه روز ۵-
وقتی رسیدیم حدود ۵/۶ نفر جلوی ما توی صف بودن. بهش گفتم رزرو نکردی؟ دفعه دیگه باهات بیرون نمیام، دوباره جفتمون خندیدیم و فضا یکم دیگه شل شد. رفتم جلو و اسمم رو گذاشتم توی لیست و برگشتم توی صف. ازم پرسید کجایی هستیکه منم گفتم کانادا ولی اصالتا ایرانی. فهمیدم حدود ۲ هفته قبل از من اومده بارسلونا و تا آخر تابستون قراره اینجا کار کنه. گفت عاشق بارسلوناشده و دلش میخواد اینجا بمونه. بعد از حدود ۲۰ دقیقه، گارسون اسممو صدا زد و ما رفتیم تو. من اگزبنی سفارش دادم و اونم پنکیک. غذاش نسبت به ریووهای خیلی خوبی که داشت از نظر من اصلا خوب نبود - تخم مرغش سرد بود و بنظر میرسید کلا یادشون رفته بود نمک بزنن. برگشتم به میکائلا گفتم مثل اینکه اسپانیایی ها کلا با اندازه نمک تو غذا مشکل دارن. اونم گفت نمک رو نمیدونم اما اندازه قهوهاشون اصلا منو راضی نمیکنه. منم انکار با انبر دست گازم گرفتن گفتم واااای یعنی فقط من نیستم که این فکرو میکنم… گفت نه بابا منم باهاش مشکل دارم انگار واسه عروسکشون قهوه سرو میکنن. از شوخ طبعیش خوشم اومد و به حرفش خندیدم. به اندازه کافی حرف واسه زدن داشتیم و در چیزی حدود کمتر از ۲۰ دقیقه زمان از اولین ملاقات من احساس کردم با یک دوستی که مدتهاست میشناسمش دارم صبحونه میخورم. از اونجا اومدیم بیرون من پرسیدم نزدیک اینجا چی هست، بدون درنگ گفت اراتیک میوسیم (موزه سکس) میخوای بریم؟ من که اصلا نمیدونستم همچین چیزی تو بارسلونا وجود داره ابروهامو انداختم بالا گفتم فکر نمیکنی داریم خیلی سریع پیش میریم؟ خندید گفت من که راضیم. خلاصه راه افتادیم و قبل از اینکه دقیقا متوجه شم دارم کجا میرم به درب اصلی موزه رسیدیم و نفری ۱۳ یورو برای بلیط و یه گلس شامپاین دادیم و رفتیم تو. درباره این موضوع که چی دیدم زیاد توضیح نمیدم، فقط بگم که واقعاخوشحالم که رفتم چون خیلی خندیدم. میکائلا واقعا بامزه و خنده دار بود و خیلی به شوخی های هم میخندیدیم. از موزه که اومدیم بیرون روبرومون یه سر به لابوکِتَریا که بزرگترین و معروف ترین مارکت مواد غذاییه بارسلوناس زدیم ولی خیلی نمودیم چون هم سیر بودیم و
هم بوی ماهی میومد. بهش گفتم من دارم میرم کتدرال و سانتا ماریا دل پی (دو تا کلیسا معروف) دوست داری بیای که گفت آره وخلاصه اینچنین بودن که من تقریبا یه روز کامل رو با یه هم سفر تو شهر رو گشتم. ساعت حدود ۶ عصر بود که بسمت کاتالونیا برگشتیمو درست در همون نقطه مسیرمون رو از هم جدا کردیم. من اما تا ساعت حدود ۸ همونجا گشتم، چندتا مغازه لباسفروشی سر زدم، و از یه فودتراک همونجا یه غذای سرپاییگرفتم و خوردم و بعدش برگشتم هتل.
1 note
·
View note
Text
روز ۵- میکائلا
من آدم اجتماعی هستم، اما دوست پیدا کردن لزوما نقطه قوت من نیست. وقتی برنامه ام ۳/۴ روز قبل از پرواز عوض شد و فهمیدم که دختر عمم دیگه نمیتونه از آلمان بهم ملحق بشه، به خودم قول دادم تا توی سفر دوست پیدا کنم. چند روز قبل از سفر درباره اپلیکیشنهای دوست یابی مختلف توی اروپا یکم تحقیق کردم. فهمیدم اپلیکشن بامبِل (که توی ونکوور به عنوان یه دیتینگ اپ خیلی روبورس ومحبوبه) توی اسپانیا هم استفاده میشه و یه آپشنی داره که بهت اجازه میده توش دوست معمولی پیدا کنی. درست دوروز قبل وقتی توی ایستگاه منتظر اتوبوس به سمت پارک گوال بودم اپ رو دانلود کردم. برای ساختن پروفایلم چیزی حدود ۱۰ دقیقه وقت گذاشتم. توی بیوم نوشتم: “سوپر پاعر (قدرت ماورایی) من اینه که با جک های بیمزه بخندونمتون، مال شما چیه؟” به نظر خودم کپشن مزخرفی اومد اما ازاونجا که حوصله فکر کردن نداشتم یه چند نفری رو سوآیپ کردم (یعنی نشون دادم مایل به دوستی و صحبت باهاشونم) و همونطور ولش کردم. حدود ۳-۴ ساعت بعدش تو همون روز گوشی رو چک کردم و دیدم ۵/۶ نفر باهام مَچ شدن (یعنی اونها هم علاقه نشون دادن که باهام دوست بشن). صبح امروز وقتی بیدار شدم چند تا پیغام توی اپلیکیشن داشتم. اپ رو باز کردم و روی اولین اسم از پایین زدم. میکائلا ۲۶ ساله، اهل آلمان، معلم. بعد از یکم گپ و گفت راجب اینکه بارسلونا چیکار میکنه و چند وقت اینجاس بهش گفتم من هوس برانچ(وعده بین صبحونه و نهار) کردم، پایه ای؟ بلافاصله گفت آره و منم پاشدم و جنگی حاضر شدم و به سمت جایی که قرار گذاشته بودیم یعنی رستوران میلک در مرکز شهر راه افتادم. توی راه تکست داد که چند دقیقه دیر میرسه، منم بهش به شوخی گفتم هیچ وقت از یه آلمانی توقع شنیدن این جمله رو نداشتم. خلاصه ساعت۱۱:۱۵ دقیقه بالاخره رسید. دختری با قد متوسط، چشم های قهوه ای روشن وموهای کوتاه خرمایی رنگ. شلوار گشاد قرمز پاش بود و ضد بارون سبزش براش حداقل ۲ سایز بزرگ بود. از دور که داشت میومد ازنگاه پرسشگرش حدس زدم که داره دنبال من میگرده. با شک و شبهه دستم رو رو هوا تکون دادم و وقتی لبخندش رو دیدم خیالم راحتشد خودشه. جلو که اومد، سلام کردیم بهم گفت خداروشکر قیافت نرماله، جفتمون خندیدیم، بعد برای یکثانیه هردو مردد از اینکه دستبدیم یا همو بغل کنیم، نهایتا همدیگرو یه بغل بافاصله کردیم و به سمت رستوران که سمت چپ کوچه بود راه افتادیم.
0 notes
Text
(ادامه روز ۴)
توی این چند روز بهم ثابت شده بود که توی نگه داشتن حدم درباره خرج نکردن بیشتر از بودجه ی روزانه ام خوب عمل نکردم، برای همین صبح که از هتل اومدم بیرون تصمیم گرفتم همراه خودم کردیت کارد نبرم. با خودم گفتم برای جبران بی نزاکتی این چندروز فقط ۲۵ یورو با خودم پول نقد میبرم که اگه چیزی هم دیدم که وسوسه شدم پول نداشته باشم بخرم- چون فارق از پولش حتی توچمدون جا هم نداشتم. البته من این موضوع که کیف پول همراهم نیست رو بعد از سفارش غذا توی رستوران یادم اومد. تازه با اعتمادبنفس ازگارسون پرسیدم بهترین غذایی که دارید چیه من همونو میخوام!! خلاصه یه ظرف بزرگ پوعیو که حکم قرمه سبزی اسپانیایی روداره آورد گذاشت جلوم و من غافل از اینکه همش ۲۱ یورو همرامه با اشتها شروع کردم به خوردن. غذام هنوز نصف نشده بود که یهوانگار آب سرد رو سرم ریختن، یادم اومد که من اصلا کارت همرام نیست! مثل وحشیا شروع کردم توی کوله پشتیم دنبال بقیه پولم ازصبحونه که ببینم دقیقا چقدر دارم. سر میز سمت چپم که چیزی کمتر از که ۲۰ سانت بدون اغراق باهام فاصله داشت ۴ نفر نشسته بودن. بدون چرخوندن سرم من فقط دو نفر روبروم که تو زاویه دیدم بودن رو میدیدم. نفر سمت راست روبروم یه مرد قد کوتاه کچل باصورتی کاملا برنزه و دنونهای سفید مصنوعی نشسته بود، بدرنگترین پیرهن بنفش تنش بود و روی اون جلیقه ی بته جقه ای سفید و آبی پوشیده بود. روی سه تا از انگشتای دست چپش انگشتر های طلایی بزرگ با نگین های گنده بود وساعت رولکسی که دستش بود فوق العاده فیک میزد! تا تقلا کردن من رو دید به انگلیسی بهم گفت چیزی گم کردی؟ گفتم نه اما الان فهمیدم کیف پولم یادم رفته و فقط یکم پول نقد دارم. نمیدونم بهترین راه اینه باهاشون روراست باشم یا غذامو که خوردم فرار کنم و بعدش یه خندیده ریز کردم که بفهمه شوخی میکنم. پرسید اهل کجایی گفتم کانادا گفت اوجینالی کجایی هستی گفتم ایرانی. گفت “سلام چطوری” بدون اینکه جواب بدم یه لبخند ازرو اجبار زدم، و همون لحظه ۲۰ یورویی رو از ته کیفم بیرون کشیدم. یکم دیگه گشتم و یه یک یورویی دیگه پیدا کردم. سر میز رو نگاه کردم داشتم چورتکه مینداختم که اگه آب رو باز نکنم بهتره یا زیتون و نون رو دست نزنم. غذا زهر مارم شد! دستم رو گرفتم بالا و گارسونرو صدا کردم گفتم ببخشید من کیف پول همرام نیست و فقط مقدار محدودی پول نقد دارم میشه بگید قیمت این غذا و آب چقدره؟ گارسون متعجب از سوال من گفت یه لحظه…رفت که چک کنه. همون موقع مرد میز بغلی بدون مقدمه گفت این رستوران مال منه! فکر کردم گوشام اشتباه شنیده ( البته تو طول مدتی که اونجا نشسته بودم متوجه شده بودم گارسونها میشناسنش و بهش بیشتر از یه مشتری معمولی احترام میزارن اما پیش خودم گفتم حتما مشتری دائمشونه). خلاصه حرفش رو تکر��ر کرد که اینجا مال منه، و منم گفتم غذا خیلی خوشمزه بود که البته دروغ گفتم و من خیلی دوست نداشتم. همون لحظه گارسون با صورتحساب دستش اومد، با ترس و لرز حساب روازش گرفتم و مثل کارنامه اعمالم با وحشت بهش نگاه کردم. دیدم روش زده بود ۲۰ یورو و سه سنت. یه نفس راحت کشیدم و بلند گفتم تنک گاد! بقیه غذا رو که خیلی شور بود دست نخورده گذاشتم و بجاش شیشه آب و قلپ قلپ سرکشیدم. ۲۱ یورو گذاشتم رو میز و پاشدم رفتم.
0 notes
Text
(ادامه روز ۴)
ایستگاه کاتالونیا جایی بود که از مترو پیاده شدم. اینجا میدون اصلی شهره و تقریبا کانکشن پوینت اصلی به تمام نقاط شهر. اتوبوس اچ ۱۶ رو به سمت ساحل گرفتم و درست دوتا ایستگاه قبل از نزدیکترین ایستگاه به ساحل نوواایکاریا پیاده شدم تا اول یه سر به پارک سیتودِیا و بعدم آرک دتریمف بزنم. دمپاییام مناسب راه رفتن زیاد نبود واسه همین ۱۰ قدم توی پارک نرفته برگشتم و ترجیح دادم انرژیمو بزارم برای دیدن آرک دتریمف -که درست اونور خیابون و روبروی در اصلی پارک بود. بالاخره رسیدم به دروازه اصلی ورودبه شهر بارسلونا در قرن ۱۹ یا همون “آرک دتریمف” ؛دروازه ای عظیم با آجرهای نارنجی رنگ. روی ستون های دوسمت دروازه مجسمه هایی سنگی از دو خفاش وحشتناک به چشم میخورد که ظاهرا نماد قدرت در زمان پادشاه خااوم بوده. بالاتر از اونا مجسمه دو فرشته دربالاترین نقطه ستون ها وجود داشت که از لحاظ زیبایی بسیار چشمنوازتر از خفاش ها بودن. از اونجا حدود ۱۰-۱۵ دقیقه راه رفتم و به ساحل نوواایکاریا رسیدم. شن سفید، ساحل تمیز مدیترانه ای و دریای به غایت آبی با امواج کوتاه منو محو تماشا کرد. ممکنه فکر کنیدبرای کسی که تقریبا نصف عمرش رو توی یه شهر ساحلی زندگی کرده، دیدن این منظره یکم تکراری باشه اما آسمان خاکستری ونکوور و ماسه طوسیش به گرد پای ساحل مدیترانه ای نمیرسه. حدود یکی دو ساعت توی ساحل چیل کردم، توی این مدت دستفروشها میومدنو درست بسبک دستفروشهای شمال اصرار میکردن که ازشون حوله ساحلی بخرن، اولش برام جالب بود ��ما کم کم اعصاب خورد کن شدمخصوصا اینکه ول نمیکردن. ساعت حدود ۴ بعد از ظهر از صدای قاروقور شکمم پاشدم و درجستجوی یک رستوران ساحلی برای امتحان کردن اولین غذای مدیترانه ای به سمت ساحل بوگاتل حرکت کردم.
0 notes
Text
روز ۴ -ببخشید، کیف پولم یادم رفته)
صبح با یه مزه تلخ روی زبونم از خواب بیدار شدم. بطری آب رو از بقل تخت برداشتم و سرکشیدم. ساعت رو نگاه کردم، ۰۳: ۱۱ ظهر بود. برعکس روز قبل برای بیرون اومدن از تخت اصلا عجله نکردم، سر فرصت اول توییتر و بعد اینستاگرام رو چک کردم، جواب تکست مامان رو با حوصله دادم و شبیه یک دوشنبه نرمال از تو تخت با بی رغبتی بیرون اومدم . پرده رو زدم کنار دیدم آفتابه. بدون اینکه زیاد فکر کنم مایومو زیر شلوارکم همرا با لباس نازکی که روز اول توی راه لاسگرادا فمیلیا واسه ۱۸ یورو خریده بودم پوشیدم. حوله و ضد آفتاب روکردم تو کوله پشتیم و به قصد ساحل با دمپایی از اتاق زدم بیرون. روبروی در هتل یه آقای نسبتا سن بالا که روی موتورش لم داده بودسرتاپام رو برانداز کرد و من بدون اینکه محل بزارم به رسم عادت این چندروز بسمت خیابون گراسیا رفتم تا دوباره یه کافه جدید روامتحان کنم. دوتا خیابون نرفته بودم که متوجه شدم چقدر تیپم با همه فرق داره، با خودم فکر کردم، چرا همه کاپشن پوشیدن؟ هوا که خوبه! وارد کوچه فرعی که شدم به محظ اینکه دیوارها جلوی آفتاب رو گرفتن با اولین بادی که بهم خورد، فهمیدم که چرا اون آقاهه جلو هتل سرتاپامو برانداز کرد. آخه تو خود جولای هم با این تیپی که من اومدم بیرون نمیان بیرون! برگشتم از هتل کاپشنم رو برداشتم و گذاشتم تو کوله م، و با همون تیپ دوباره از جلوی همون آقا رد شدم و اونم همون نگاه “یه وقت نچایی” رو تحویلم داد.
کافه های کوچیک خوشگل تو بارسلونا برای ما مقیم های آمریکای شمالی که به قهوه فروشی های تکراری و کسل کننده عادت کردیم، حکم طلا رو دارن. بدون اغراق و به جرعت میگم که انتخاب کافیشاپ و پیستری (نون و شرینی فروشی)کیوت تو شهر رکورددارِجذابترین بخش سفر برای من تو اروپا تا اینجای کار بوده. این شاید بنظر کسایی که از ایران همراه سفر من هستند مسخره و عجیب بیاد، اما قطعا دوستان من توی کانادا به این امر گواهی میدن! نکته جالب برای من اینه که توی اینجا حتی احتیاج به گوگل نداری که کافیشاپ های کیوت رو نشونت بده، اتفاقا، اتفاق سخت تر اینه که چیزی رو ببینی و دلت نخواد بری و امتحانش کنی… بگذریم!
برای صبحونه دونوع شیرینی مختلف که یکیش شبیه نون دارچینی و دیگری شبیه کوویینامان بود رو خریدم و تو مغازه ای که درست روبروی شیرینی فروشی بود قهوه سفارش دادم و برای خوردن صبحانه اسکان گزیدم. هیجان زده بودم که شیرینی ها رو امتحان کنم که کارکن جوون کافیشاپ لیوان قهوه کوچیکِ مزخرف رو گذاشت جلوم رو میز، و من مثل کسیکه همزمان که به حقیقت کثیف درباره کوچیک بودن “قهوه اسپانیایی“ پیبرده، اون رو شماتت میکنه، با اخمو تَخم نون دارچینی رو با دو تا گاز بلعیدم!
1 note
·
View note
Text
ادامه روز ۳) بعد از حدود ۲۰ دقیقه اتوبوس سواری و ۱۲- ۱۰دقیقه سربالایی وحشتناک دیدم که عه، بام تهران خودمونه که. وقتی رسیدم به گیت ورودی پارک، چون بلیط کاغذی نمیفروختن همونجا آنلاین ورودی رو به قیمت ۱۲ یورو از وبسایتشون خریدم. درست قبل ازدر وردی سمت چپم یه دیوار بلند بود برای اینکه بتونم منظره شهر رو کامل از اون نقطه ببینم حدود ۱۰ سانت قدم کوتاه بود. مثل احمقا دسته سلفی انداز رو در بلندترین حالت ممکن قرار دادم و سعی کردم ببینم اونور دیوار ویوش چه شکلیه- که واقعا به این کارا احتیاج نبود، چون اگه شیش ماهه بدنیا نیومده بودم میتونستم وقتی رفتم تو پارک منظره رو بدون آبستراکشن ببینم، ولی اصرار داشتم که حتما این کارو انجام بدم. مردمی که ردمیشدن چپ چپ نگام میکردن که این دیوونه داره چیکار میکنه، ولی من همچنان با دقت و حوصله یکی پس از دیگری عکس هارو چک میکردم که ببینم خوب شده بود یا اگه نه که یکی دیگه بندازم :)) الان که بهش فکر میکنم خودم از کار خودم خندم میگیره چون از توی پارک منظره تمام و کمال پیدا بود، البته من که اون موقع نمیدونستم یعنی میدونستم اما فراموش کردم! خلاصه شما اگه رفتید اینکارونکنید… بگذریم! بالاخره رضایت دادم و وارد پارک شدم. ازبین دوجهتی که داشتم سمت راست رو انتخاب کردم و پنج قدم جلوتر دیدم بـــه چه منظره ای. همینطور که داشتم دسته ی دومتری سلفی اندازو میدادم تو لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم جلو خندم رو بگیرم. تو دلم به خودم گفتم خنگِ کی بودی تو؟! خلاصه سرتون رو درد نیارم، پارک گوال علاوه بر بناهای تاریخی قشنگی که داره (البته خیلی تاریخی نیست، حدود ۱۲۰ سال قدمت داره) یکی از بهترین جاها برای دیدن منظره شهره. بعد دو سه ساعت خسته شدم از مناظر و توی راه برگشتم به هتل توی یه مغازه سوغاتی فروشی وایسادمو یه چندتا کادویی کوچیک خریدم. اتوبوس رو گرفتم، برگشتم هتل، و برایقرار مهم کاری که شب داشتم آماده شدم - از قسمت قرار مهمکاری میگذرم و سرتون رو درد نمیارم، ولی رستوران کارپه دییِم رو برای قرارهای مهم کاریتون تو بارسلونا پیشنهاد میکنم! البته اگه بخوام تو یلپ بهشون ریویو بدم اینطوری میگم: «۴.۵/۵ همه چیز عالی بود تا زمانی که گارسون اومد و بهم گفت دلم ماساژ شونه و سر میخوادیا نه. اول فکر کردم اشتباه شنیدم، آخه کی سر شام دلش ماساژ میخواد؟ حتی من که ماساژی هستم هم پیشنهادش وسوسم نکرد! بجزاون غذاو سرویس خیلی خوب بود، بازم میام»
0 notes
Text
(روز ۳ - پارک گواِل) صبح یکشنبه صدای طنین انداز یه خانوم چینی که داشت از توی راهرو هتل با تلفن صحبت میکرد تمام تصوراتم درباره اینکه چطور در اولین صبح روز سفر چشمام تو بارسلونا باز میشه رو برهم زد. از گوشه چشمم ساعت گوشیم رو چک کردم ودیدم ۱۰ صبحه. مثل کسیکه شلاق خورده از تخت جهیدم بیرون- پام به چمدون پایین تختم گیر کرد و نزدیک بود با مغز بیام زمین و اینکار اصلا لازم نبود! تا به قیافه خودم تو آینه توالت چشم انداختم یادم اومد که من بعد از این راه طولانی به تنها چیزی که نرسیده بودم بهداشت دهان و دندانم بود. مسواکم رو از زیپ چمدون بیرون کشیدم و به خودم ۴۰ دقیقه وقت دادم که دوش بگیرم حاضر شم و از دربزنم بیرون. خوشبختانه به قول خودم وفا کردم و ساعت ۱۰:۴۰ دقیقه از در هتل زدم بیرون. هوا آفتابی بود و نسیم نسبتا خنکی میوزید. در صدد براومدم که برم یه کافه جدید رو کشف کنم. سرم رو انداختم پایین و رفتم سمت خیابون گراسیا، از جلوی چند مغازه رد شدم تااینکه صدای موزیک تکنو یه مغازه بدون ویترین توجهم رو به خودش جلب کرد. سرک کشیدم و دیدم یه دختر جوون اسپانیایی ته مغازه داره یه چیزی شبیه فلافل درست میکنه. رفتم تو، بلند و رسا تامنو دید گفت اُلا. سلام کردم و وقتی نزدیک شد ازش پرسیدم انگلیسی حرف میزنه که اون در جوابم گفت اون پوکیتو (یعنی یکم) و لبخندی از روی خجال�� زد. بهش لبخند زدم و به اسپانیایی بهش گفتم (hablo un pocito español entonces (hay no problema یعنی منم یکم اسپانیایی حرف میزنم پس نباید مشکلی باشه اینبار لبخندشیطنت آمیزی زد که من حدس زدم یا داره به لهجه م میخنده یا من یچیزی رو اشتباه گفتم. به رو خودم نیاوردم. بهش به انگلیسی گفتم موزیک باعث شد بیام تو ولیچه بوی خوبیمیاد میشه بپرسم اینا چیه درست میکنی؟ به منییو بالاسرش که به زبان اسپانیایی بود اشاره کرد. ابرومو انداختم بالا گفتم نه اونقدرم اسپانیاییم خوب نیست. میشه بگی این چیه و همینطور الکی به یکی از فلافل ها اشاره کردم. بی حوصله شروع کرد تند تند اینگریدینتش رو به اسپانیایی گفتن! دیدم اینطورنمیشه، گفتم کدوماش گوشت نداره. ۲ / ۳ تاشو نشونم داد ومنم یدونه که با قارچ و پنیر بود رو گفتم گرم کنه و به قیمت ۲.۵ یورو ازش خریدم، بعد ازش اجازه گرفتم فیلم بگیرم و اومدم بیرون. دلم طاقت نیاورد منتظر قهوه بمونم و یه گاز کوچیک از فلافل زدم… عجیب خوشمزه بود! تاحالا شبیه همچین چیزی رو هیجا نخورده بودم و اگه فلافل بود تازه فهمیدم که فلافل چه مزه ای باید بده - البته هیچ جاش ننوشته بود فلافل و من به واسطه تشابه ظاهریش برای شمافلافل توصیفش کردم. ۳ قدم پایین تر به یه قهوه فروشی رسیدم، روی تابلوی جلوی در نوشته بود قهوه + کروسانت ۲.۵ یورو. به نظرم ارزون اومد، واسه همین تصمیم گرفتم که فلافل جای خود و کروسانت هم جای خود و گور بابای سامربادی! وقتی قهوه رو گذاشت جلوم اما شوکه شدم. من توقع حداقل ۰،۳۰ لیتر قهوه داشتم، اصلا با کمتر از اون کارم راه نمیفته -تا خود شب ۱۰۰ تا خمیازه میکشم. خلاصه دیگه چاره ای نبود، قهوه ای که برام آورده بود یه شات بیشتر نبود. همونو خوردم و با شکم کاملا سیر ولی سرگیجه ای خفیف ناشی از قوی بودن شات قهوه به سمت ایستگاه اتوبوس پارک گوال روانه شدم.
0 notes
Text
(ادامه روز ۲) بوی سیگار وانیلی، ادکلان مردونه تلخ، گل فروشیای متعدد توی کوچه پس کوچه های شهر، پیاده روهای عریض، موتورسوارهای بیشمار لاییبکش… اینها چیزایی هستن که قبل هرچیز در بارسلونا توجهتون رو به خودشون ��لب میکنن. درین بین هم ترکیب منظم ساختمونها با بالکن های کوچیکی که معمولا گل بهشون آویزونه به خیابونهای اصلی و فرعی شهر آرایش یکپارچه، عمیقوقرون وسطایی دادن. بدون درنظر داشتن مقصد خاصی به سمت کوچه فرعی اما شلوغی به سمت مرکز شهر حرکت کردم. شکوفه هایدرخت گیلاس، کافه های دنج و کوچیک با صندلی هاییکه بیرون فضا چیده شدن بهمراه آدمهای سیگار به دستی که قهوه میخوردن،تصویر ذهنی من از اروپا رو آروم آروم تو سرم تثبیت میکنه. بیاراده بسمت ویترین یکی از مغازه ها ی رنگاوارنگ که شبیه شیرینی فروشی بود (اما فقط شیرینی فروشی نبود) کشیده شدم و واسه خودم یه اسلایس از چیزی که شبیه پیتزا بود (اما پیتزا نبود) خریدم و همونجا با ولع خوردم! به خیابون اصلی گارسیا گرانده رسیدم، خیابونی که با درخت های در هم تنیده شدش من رو یاد خونه (خیابون ولیعصر) میندازه. به سمت دوتا از سازه هایمعروف شهر در همون خیابون قدم زدم. بعد از اونجا به سمت لاسگرادا فمیلیا که حدود ۲۵ دقیقه راه بود رفتم. معبد سینت جوزف ساخته معمار معروف اسپانیایی آنتونی گـــَـُـدی با مناره های بلند و مخروطی شکل و مجسمه مردی که از صلیب آویزون شده بود بلند ترین سازه ای بود که من تا به اینجای کار در بارسلونا دیدم. کمی اونطرفتر دکه ای بود که کارت پستال همین آثار روبه قیمت ۱.۲۵ میفروخت. خوشحال ازین که عکس های باکیفیتی از این سازه گرفتم سرم رو کج کردم و قدم زنان به سمت هتل برگشتم… وقتی رسیدم ساعت حدودا ۷ شب بود، مهمونی خونه روبرو همچنان ادامه داشت، پنجره رو بستم، صورتم رو شستم و با پلکای سنگین وخسته بعد ۲۸ ساعت بیخابی رفتم و تخت رو بغل کردم.
0 notes
Text
ادامه روز ۲) با حدود ۳۰ درصد پارگی ناشی از حمل ۳۰ کیلو بار، بالاخره ساعت ۲:۰۴ دقیقه بعد از ظهر به وقت محلی به هتلم درخیابون آگوستا رسیدم. خانم متصدی با آرامش خاصی برام راه و روش خرید صبحانه، ساعت های بوفه و نحوه استفاده از کارتم برای وارد شدن به هتل بعد از ساعت ۱۲ شب رو توضیح داد. بعد از مدتی که برای من مثل یه عمر گذشت کارت اتاق رو ازش گرفتم، سوارآسانسور شدم و اتاقم رو در طبقه هفتم هتل پیدا کردم. اتاق خیلی کوچیک با یه تخت یه نفره و پنجره بزرگی که ویوش من رو یاد خونه قدیمی مادربزرگم تو تهران مینداخت… پرده هارو کنار زدم و درست روبروی پنجرم توی پتیوی خونه روبرویی یه مهمونی خفن بود. کلم رواز پنجره بیرون کردم تا بهتر بشنومشون، صدای موزیک راگاتنشون ناخودآگاه لبخند به لبم آورد، برای چند دقیقه پنجره رو تا ته بازگذاشتم تا باهاشون همراه شم و یادم بره که تنها دارم سفر میکنم… تو این مدت کوتاهم سریع لباسم رو عوض کردم، دسته خودانداز(سلفی استیک) رو از توی چمدونم برداشتم و برگشتم توی خیابون.
0 notes