#داستان_یک_زن
Explore tagged Tumblr posts
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
اول لایک کنید❤️اگه ازاکسپلورر میای حتما فالوو کن.. 😍 اسمم فهیمه هست.. سی و سه سال دارم زندگی من شاید برای خیلیا خوش آیند نباشه ولی من مینویسم و هرجور توهینی هم باشه قبول میکنم چون سزاوارش هستم... پدرومادر من فرهنگی بودن زندگی کاملامعمولی داشتم ولی عشق وعاطفه ی عجیبی بین اعضای خانوادمون حاکم بود حقوق پدرومادرم به حدی بود که درآسایش باشیم تنهاچیزی که گاهی درخونه امون اختلاف ایجادمیکرد چشم وهم چشمی مامانم با زن عموهام وشاید بگم مل فامیل بود یعنی کافی بود بریم خونه اشونو اونا یچیز جدیدی خریده باشن وقتی برمیگشتیم خونه تایکهفته دعوا داشتیم تاجاییکه بابام پول میداد میرفت میخرید مامانم اونقدربااونا رقابت میکرد که هرسری میخواستیم بریم خونه اشون باید ازسرتا پا لباس های متفاوت میپوشیدم اگه لباس جدید نداشتیم مامانم قبول نمیکرد که بره این رفتار��ا واقعاازیک فرهنگی تحصیلکرده خیلی بعید بود.. ولی مادرمن حتی باخواهرهای خودش هم همینطوری بود کلا مامانم دوست داشت ما توفامیل تک باشیم خونه امون، لباس پوشیدنمون، حرف زدنمون، خوشبختیمون.. یادمه یروز بابام توکلاس زمین خورده بود و یکم پاش دررفته بود بابام باپایی که باند پیچی شده بود اومد خونه چون ما خبرنداشتیم چی شده خیلی ترسیدیم ولی مامانم اولین حرفی که زد این بود که به کسی نگین ها خوشحال میشن میگن خدارو شکر ناراحتن ودررفتگی پای باباموحتی مادربزرگمم نفهمید چنان تولدهایی برای مامیگرفت که بیاوببینم فقط هدفش این بود که همه رو بسوزونه حتی شده کلاس اضافه میرفت تاشب کلاس خصوصی میذاشت ولی بخاطراینکه بقیه رو بسوزونه مهمونی های آنچنانی میگرفت پدرم ومادربزرگ مادریم خیلی نصیحتش میکردن ولی هیچ اثری نداشت این وسط منو داداشمم اذیت میشدیم داداشم زیاد بامامانم راه نمیومد میگفت حوصله ی این خاله زنک بازی هارو ندارم ولی من دوست داشتم چون باعث میشد مامانم هرسری برام لباس جدید بخره ولی خبرنداشتم که این چشم وهم چشمی ها قراره چه بلایی سرم بیاره❤️این داستان جدید کامنت یادتون نره #داستان_یک_زن #داستانهای_پندآموز#داستان_قدیمی_واقعی #مد #دبي #مدلینگ #ساری #شمال #موسیقی #آشپزی #خلاقیت #تبلیغات #دسر #دختر #دخترونه #رژیم_کاهش_وزن #کرونا_را_شکست_میدهیم #پوست_صاف #پرسپولیس #پوست_شاداب #پول #پوست #شال #صد https://www.instagram.com/p/CL6YOGQhvEY/?igshid=1bbxdxdjl75h
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
ظفرعلی رفت اما من شکستم نشستم رو زمینو ساعت ها گریه کردم به بخت بدم به زندگی بی سروسامونم لعنت فرستادم ازخودم تعجب میکردم که چقدرسخت جونم ودرمقابل اینهمه مشکلات کم نیاوردم خلاصه ظفرعلی منو هوایی کرده بود ولی چاره ای نداشتم باید تحمل میکردم که تابستون بشه وازاونجا برم یروز نزدیکای عید بود که خواستم آشپزخونه رو بشورم کف آشپزخونه رومیشستم و روی چاهش پارچه ایناگذاشته بودم تا إب نره وبتونم با موادشوینده خوب بشورم بعد درچاهو بازکنمو باآب معمولی بشورم شیلنکم دستم بودوآروآروم آب میومد یهو آب قطع شد منم دیدم آب قطع شده شیلنکو انداختم کف آشپزخونه و حاظرشدم رفتم بازارتا بلوزهارو تحویل بدم اصلایادم نبود که آبو ببندم ویااینکه درچاهو بازکنم رفتم بازار نزدیک عید بودو همه جا قیامت شلوغ بود نزدیکای ظهر رفتم بلوزها روتحویل دادمو برخلاف همیشه که میومدم خونه رفتم به گشتن توبازار عصرساعت هشت بود که رفتم خونه تارسیدم مجتمع نگهبان اومد نزدیکمو گفت آسیه خانم پس شماکجایین گفتم چی شده گفت آبو بازگذاشتین آب همه جا روگرفته مازمانی فهمیدم که همسایه دیده از خونتون آب میاد بیرون نشستم روزمینو دودستی کوبیدم به سرم گفتم بدبخت شدم گفت من الان نیم ساعت پیش باکلیدی که داشتم رفتم دروبازکردم همه چیزو آب گرفته زمین پرازآبه باعجله رفتم بالا دوسه تاازهمسایه ها هم اومدن باهام وای بادیدن خونه کم مونده بود سکته کنم اونقدرآب رفته بود که فرش ها تو آب حرکت میکردن نشستم رو زمینو شروع کردم به گریه کردن همسایه ها دلداریم میدادن که باهم درست میکنیم نگران نیاش کف زمین گچی بودوآبو کاملا به خودش جذب کرده بود سقف همسایه نم برداشته بود گریه کردمو گفتم من الان خسارت شماروازکجا بدم مردهمسایه که یک فرهنگی بسیارمودب بود گفت من هیچ خسارتی نمیخوام خودم درستش میکنم واقعاتواون حالت شنیدن اون حرف برام خیلی لذت بخش بود اونقدررفت وآمد شد که دیدم ظفرعلی هم اومد تاخونه رودید گفت اینجاحداقل باید دوماه بدون وسایل باشه تاهمه جاش خشک بشه همه چیزو آب گرفته دیدم نگهبان بادقت به ما نگاه میکنه گفتم نه من باید توخونه ی خودم بشینم نگهبان گفت آسیه خاتم اصلاشمانباید تواین خونه بشینید خطر داره شاید اینقدرکه آب رفته کف زمین بریزه اصلا بنظر من طبقه ی پایین هم باید یکی دوماه خالی کنه ببینیم چی میشه آقای همسایه گفت اتفاقامابرای عید میریم روستای پدریمون وحدود یکماه اونجا هستیم من برگشتم به نگهبان گفتم ولی من هیچکسو ندارم که برم تو خونه اش یک ماه بمونم ظفرعلی به فکررفت...، ❤️به کسی که درست حدس بزنه ظفرعلی چی میگه جایزه میدم🤣 #داستان_یک_زن #داستان https://www.instagram.com/p/CLWPY0yB_WO/?igshid=124565c3ikc9h
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
ظفرعلی گفت شمامیتونی تو یکی ازواحدهای من بشینی تا خونه اتون کاملا آماده بشه اصلا قبول نمیکردم ولی واقعااون خونه حتی برای چندروزم که شده باشه اصلا قابل سکونت نبودآب تقریباهمه جرو گرفته بود قبول نکردم نگهبان گفت دخترم منو زنم سالهاست که تنها توخونه ی نگهبانی زندگی میکنیم دوست داشتی یک مدت بیا پیش ما گفتم نه مزاحم شما نمیشم گفت دخترم چه مزاحمتی بیا بریم وسایلاتو جمع کن با خانمم میای خونه اتو راست وریس میکنی چاره ای جز قبول کردن نداشتم رفتم خونه ی مش سلیمون زنشو میشناختم فریده خانم خیلی زن مهربونی بود یه دخترداشتن به اسم سارا که رفته بود ترکیه پزشکی بخونه خونه اشون یک واحد ازهمون ساختمان بود بهم اتاق دخترشو داد خیلی معذب بودم ولی چاره ای نبود باکمک فریده خانم فرشارو شستم وسایل آشپزخونه رو شستیم تقریبامیشه گفت هرچی که توخونه بودو شستیم خیلی مدیون فریده خانم بودم یروز داشتیم فرشارومیبردیم بالا که نسترنو تو پارکینگ دیدیم من اصلانشناختمش بقدری تغییرکرده بود که اصلا نفهمیدم که نسترنه اونقدرآرایش داشت که انگارمیرفت عروسی موهای طلایی رنگشو سشوارکشیده بود و یوری انداخته بود بیرون ازروسری دوبار فریده خانم بهش سلام داد خیلی خشک ازدور به دستی تکون داد و با سرجواب داد و نشست توماشینش فریده خانم گفت انگارازدماغ فیل افتاده واقعا حیف حیف اون شوهر که گیر این افتاده گفتم کیه این گفت این نسترنه زن ظفرعلی تو یکی ازواحدها میشینن انگارکه مش سلیمون صدامونو میشینده گفت خانم خود آسیه خانم ظفرعلی رو کامل میشناسه رنگم پرید گفتم نکنه قضیه رومیدونن فریده خانم گفت ازکجامیشناسه مش سلیمون گفت اونروز ظفرعلی اومدپیشمو گفت آسیه خیلی سال پیش توکارگاه یکی ازدوستاش کارمیکرده یکی دیگه دزدی میکنه میندازن گردن این بدبخت ظفرعلی ازم خواست که برم دربزنمو و وقتی باز کرد ظفرعلی بره جلو بیچاره میترسید بخاطر اون تهمتی که به این زنه زدن آسیه درو براش بازنکنه فریده خانم گفت دختر آه تو گرفته ظفرعلی روز خوش نداره نمیدونی زنش چه عفریته ای کل داروندار ظفرعلی رو خرج کرده ظفرعلی بیچاره یه مدت بیماری اعصاب گرفته بود واسه همین شیرینی فروشیشو فروخت اومد اینجا چهارتاواحدگرفت یکیشو خودش میشینه سه تارو هم میده اجاره ودرآمدش ازاونجاست ❤️چقدرباهوش شدین پست قبلی همه درست جواب دادن🤣من دختر خوبیم زود زود پارت میذارم شمام کامنت بذارین ولایک کنید #داستان_یک_زن #داستانهای_پندآموز#داستان_قدیمی_واقعی #دختر #دخترونه #رژیم_کاهش_وزن #کرونا_را_شکست_میدهیم #ولنتاین #رمان #مدل_مانتو #مدروز #منافذ_بازپوستی #مدل https://www.instagram.com/p/CLWmFL4hJTp/?igshid=1xwjx9s2scyo1
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
Kid ar an Sliabh feat. Harp Twins & Máiréad Nesbit #twins #nesbit #ویولن #داستان_یک_زن #داستانهای_پندآموز#داستان_قدیمی_واقعی #دختر #دخترونه #رژیم_کاهش_وزن #کرونا_را_شکست_میدهیم #ولنتاین #رمان #مدل_مانتو #مدروز #منافذ_بازپوستی #ریزش_مو #حجمدهی_سینه_باسن_لب #لکه_پوستی #لاغری #زیبایی_پوست #بانوان #پوست_صاف #درمان_خانگی #پوست_شاداب_جوان (at اورمیه) https://www.instagram.com/p/CLZSrnwBMlG/?igshid=y39ox6aipowc
0 notes