dastane-vaghee
dastane-vaghee
Untitled
26 posts
Don't wanna be here? Send us removal request.
dastane-vaghee · 3 years ago
Photo
Tumblr media
نوروز 1401❤️❤️💜💜 https://www.instagram.com/p/CbZiGF0KDOs/?utm_medium=tumblr
0 notes
dastane-vaghee · 3 years ago
Video
بچه ها مم اول این قسمت و گذاشته بودم که اینستا پرونده کامنت بخونید https://www.instagram.com/p/Ca23-ufLlfa/?utm_medium=tumblr
0 notes
dastane-vaghee · 3 years ago
Video
در خونه ی داداشمو زدم وسط روز بود کسی در رو باز نکرد خیلی ناراحت شدم الان باید چیکار میکردم من که جایی رو نمیشناختم نشستم همونجا دم در یک نیم ساعتی نشسته بودم که یک خانم پیری از جلوم با یک زنبیل سبزی رد شد بعد بهم گفت دختر جان چرا نشستی دم در خونه ی پسر مردم.. تو باهاش چیکار داری حدس زدم که این خانم فکر کرده که من مزاحم داداشم می خوام بشم گفتم من خواهرش هستم از شهرستان آمدم گفت ببخشید دخترم فکر کردم کی هستی که اومدی نشستی دم در خونه ی این پسره جوون.. برادرت سرکاره بیا بشین تو خونه ی من تا برگرده از سرکار... به این زودی هابرنمیگرده نمیتونی که این همه ساعت رو بیرون منتظر بمونی گفتم آخه مزاحمتون میشم گفت که مزاحمتی نیست من تنهام هیچ کسی رو ندارم بیا پیشم دیگه چاره ای نداشتم دعوتش رو قبول کردم و رفتم.. خونه ی پیرزن خیلی با صفا بود یک حوض دایره‌ای شکل آبی وسط حیاط بود که دور تا دور شمعدونی چیده ب��د بعد که میرفتی جلو سه تا پله میخورد میرفت بالا و یک طرف تراس خیلی خوشگل بود داخل تراس سماور گذاشته بود باز هم داخل تراس چندتا گلدون خوشگل گذاشته بود و وقتی از داخل تراس وارد می‌شد ی دو تا اتاق بود که با یک دهلیز از هم جدا شده بودند خیلی خونه ی با صفایی بود درسته تو روستای خونه ی ما بزرگ بود ولی اینطوری قشنگ و زیبا نبود برای همین از دیدن خونه ی اون پیرزن حسابی ذوق زده شدم به اون پیرزن ما می‌گفتیم حاج خانوم حاج خانم خیلی مهربون بود وهمون بار اول خیلی بهم محبت کرد من ناهار نخورده بودم برام ناهار آورد و کلی ازم پذیرایی کرد من نمیدونم چی شد که تمام ماجرای زندگیم رو براش تعریف کردم پیرزن حسابی تاسف خورد و گفت اشتباه کردی نباید اینقدر به خاطر خانوادت فدا کاری می کردی من اگه جای تو باشم الان میرم پرویز رو پیدا می کنم و حداقل بقیه ی عمرم رو باهاش زندگی می کنم تو که الان سنی نداری سنت کمه برو باهاش رو در رو حرف بزن و بگو که چه مشکلی داشتی گفتم ولی من که نمی تونم تو این شهر به این بزرگی پیداش کنم نمیتونمم برم به مادرش بگم آدرسش رو بده... https://www.instagram.com/p/Ca5hm6ON0A2/?utm_medium=tumblr
0 notes
dastane-vaghee · 3 years ago
Video
حاج خانم سری تکون داد و گفت مطمئن باش که اگه قسمت همدیگه باشید میاد و پیدات میکنه بعد در مورد داداشم گفت که خیلی پسر خوبیه تو محل همه ی پیرزنان و پیرمردا دوسش دارن چون تا اونجایی که میتونه بهشون کمک میرسونه گفتم داداشمم تا حدودی اخلاقش مثل خودمه و اون زمان هم که کار میکرد پولشو می آورد می‌داد به پدرم خلاصه اون روز با حاج خانم حسابی آشنا شدم حاج خانم گفت که سه تا دختر داره که هر سه تاش رفتن تهران زندگی می‌کنن و سالی یکی دو بار فقط میان بهش سر میزنن و کلاً تنهاست و گاهی بچه های خواهرش میان بهش سرمی زنن بهم میگفت اگر پیش برادرت ��ندگی کردی میشی همدم خوب برای من و من هم میشم یک شنونده ی خوب برای درد و دل های تو من همون اول خیلی خوشحال شدم که با حاج خانوم آشنا شدم اینقدر با هم حرف زدیم که اصلاً نفهمیدم زمان چطور گذشت تا اینکه گفت الان فکر کنم داداشت اومده باشه بلند شدم رفتم و از حاج خانوم تشکر کردم در خونه ی داداشمو زدم این دفعه باز کرد وقتی منو پشت دردید حسابی شگفت زده شد و گفت تو اینجا چیکار می کنی من همه چیز رو براش تعریف کردم داداشم گفت از اول هم باید میومدی پیش خودم خوب کردی اومدی منم اینجا تنهام کسی نیست برام ناهار شام بذاره خونمو تمیز کنه کسی نیست که باهاش حرف بزنم خوب شد که اومدی پیش من.. از اینکه داداشم اینطوری ازم استقبال کرد خوشحال شدم با خودم گفتم حداقل یکی قدر محبت های منو فهمیده خلاصه زندگی من و داداشم شروع شد روزها با حاج خانم زندگی میکردم و شبها با داداشم روز های خوبی بود گاهی دلتنگ روستا و خواهرام میشدم ولی وقتی یاد بی مهری خواهرام می افتادم دلتنگیم از بین می‌رفت حاج خانوم شده بود همدم من خیلی خوشحال بودم که باهاش دوست شده بودم حدود سال هفتادبود که داداشم گفت میخواد ازدواج کنه نمی دونم چرا از این حرفش یکم دلم گرفت چون اگر ازدواج می‌کرد من دیگه تو خونه جایی نداشتم ولی باز هم با روی باز استقبال کردم و گفتم هر کی رو میخوای برم خواستگاری داداشم گفت از دختر صاحب کارش خوشش میاد.. https://www.instagram.com/p/Ca5iClpNxJ5/?utm_medium=tumblr
0 notes
dastane-vaghee · 3 years ago
Photo
Tumblr media
کارمون تو قنادی حسابی گرفته بود و قرار شد یک شعبه ی دیگه هم بزنیم انصافا پسرم هم توی این کار خیلی کمکم می‌کرد چند وقتی بود که یک دختر لاغر اندام میومد توی مغازه از سر و شکلش اصلا خوشم نمی اومد از اون دخترایی بود که میتونست یک شهررو تو دستشون بچرخونه سر و وضع مناسبی نداشت می‌دیدم که با پسرم خیلی گرم میگیره چندین بار خواستم که جلوش رو بگیرم ولی پسرم عصبانی شد و گفت مگه من بچه ام که جلوی مشتری با من اینطوری برخورد می کنی میگفتم پسرم تودکتر هستی ولی حرفموگوش نمیکرد.. مجبور شدم سکوت کنم موضوع رو به معصومه گفتم معصومه گفت راستش منم از این دختر خوشم نمیاد ولی خب چیکار کنیم میاد دیگه گفتم نباید بیاد این هدفش از اومدن چیز دیگه ای هست چون تازگیا پسرم ماشین مدل بالا خریده بود و کاملا مشخص بود که برای چی هعی میاد ولی هر کاری می کردم تو سر پسرم نمیرفت آخر سر دختره کار خودشو کرد پسرمو عاشق خودش کرد هرکاری کردم پسرم ازخره شیطون پایین نیومد گفت باید همین دختر رو برام بگیری انگار پسرم کلا عوض شده بود هرچقدر من و معصومه نصیحتش کردیم قبول نکرد به اجبار من و معصومه رفتیم خواستگاری دختره به مادرش زنگ زدم مادرش پشت تلفن یه طوری حرف میزد انگار من طلبکار هستم دوست نداشتم به خونشون برم ولی به خاطر پسرم مجبور بودم رفتم خونشون.. خونشون پایین‌ترین نقطه ی شهر بود معلوم بود که با نقشه ی قبلی از خونشون می اومد تو مغازه ی ما تا پسرمو از راه به در بکنه چون اصلا اون طرفا اون دختر هیچ کاری نداشت حالا بعدها هم که پرسیدم اونجا برای چی میومدی تو اون خیابون جواب درست حسابی نمی‌داد از همون اول که نشستیم مادرش سوال کرد پسرت چی داره که اومدی خواستگاری خیلی از لحن حرف زدنش بدم اومد ولی خودمو کنترل می کردم گفتم پسر من پزشکه مادرش با صدای بلند گفت پزشک انگار مثلاً تا حالا کلمه ی پزشک به گوشش نخورده بعد رو کرد به دخترش و گفت خوب تونستی پسره رو تور بکنی یعنی جلوی من و معصومه هم خجالت نمی کشید و این طوری حرف میزد حتی نمی خواست صبربکنه تا ما بریم بعد این حرفها را بزنم https://www.instagram.com/p/CXW6kobqluG/?utm_medium=tumblr
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
وقتی وارد کارخانه شدم صدها بار خدا رو شکر کردم که قراره اینجا کار کنم استرس عجیبی داشتم همش میترسیدم که قبولم نکنن وقتی رفتم داخل اتاق مدیر اونقدر می‌ترسیدم که حتی سلام رو هم با لکنت گفتم به سختی می تونستم حرف بزنم ولی خ��ا رو شکر مدیربسیار با درک و فهم بود و قبول کرد که من اونجا استخدام بشم وقتی استخدام ��دم با یک جعبه شیرینی رفتم خونه به طاهره نگفته بودم که قراره برم میترسیدم استخدام نشم و ناراحت بشه وقتی شنید که استخدام شدم شروع کرد به گریه کردن و گفت من که گفتم خدا رزق روزی بچه رو قبل از خودش میده دیدی.. خدارو شکر.. منم خوشحال شدم و برای اولین بار با طاهره دوتایی رفتیم بیرون غذا خوردیم طاهره همش اصرار کرد که مادر و خواهرام رو هم با خودمون ببریم آنقدر اصرار کرد تا رفتم پیش مامانم و خواهش کردم با ما بیاد رستوران ولی قبول نکرد و گفت شما بعد از چند وقت میخواین برین دوتایی رستوران چرا باید من و خواهراتم بیاییم اصلا قبول نکرد وما دو تایی رفتیم ولی موقع برگشتن طاهره اصرار کرد که برای اونا هم غذا بخرم من هم قبول کردم و براشون غذا خریدم مادرم به شدت از طاهره تشکر کرد و گفت که تو یک فرشته هستی که از آسمان اومدی امیدوارم لیاقت این رشته رو داشته باشیم تا آخر عمرمون.. طاهره خندید و گفت شما فرشته هستید من که کسی نیستم خلاصه کارمن تو کارخانه شروع شده بود کار سختی بود ولی چون حقوق خیلی زیادی داشت تحمل می کردم دو سه ماه بود که اونجا کار می‌کردم و حقوق می‌گرفتم طاهره به اندازه ی خرجمون برمی‌داشت و بقیه رو پس انداز می کرد از شانس بد من بود که بعد از سه ماه کار کردن انبار کارخانه آتیش گرفت و کل کارخانه ورشکسته شد روزی که تعدیل نیرو کردن را هیچ وقت یادم نمیره شروع کردم به گریه کردن من تا به اون روز سختی های زیادی تحمل کرده بودم ولی هیچ وقت گریه نکرده بودم ولی اون روز بخاطر طاهره و بچه ای که در راه بود و منی که بیکار شده بودم شروع کردم به گریه کردن https://www.instagram.com/p/COhywomBazizLYjDpFcJJRMmHmBVvdMsMhHZRc0/?igshid=tvbi65phbg
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
روز عقدمون رسید مادرم اون روز خیلی خیلی خوشحال بود چند بارم تکرار کرد که تو عمرم هیچ وقت به اندازه ی امروز خوشحال نبودم من طاهره رو بردم رسوندم آرایشگاه خودمم رفتم آرایشگاه مهمون زیادی دعوت نکرده بودیم یعنی ما کلا هیچکس و نداشتیم تو ده سال فقط دو بار پدر بزرگم اومده بود دیدنمون یکی دو بار هم ما رفته بودیم روستا دیدنشون برای همین مادرم دوست نداشت اونا رو دعوت کنه میگفت اونا فامیلای ما نیستنداگربودن خبر داشتن که ما شب و روزمون رو چطوری می گذرونیم براهمین دعوتشون نکرد خلاصه ازطرف ما فقط خواهرم ومادرم بودن ولی ازطرف اونا آدم های زیادی اومده بودن کادوهای خیلی خوبی بهمون دادن طلا، پول وقتی سر سفره ی عقد طاهره بله رو گفت خیلی خوشحال شدم انگار به اولین آرزوی زندگیم رسیده بودم من از کودکی آرزویی نداشتم یعنی بلد نبودم که چطوری آرزو می کنن شایدبزرگترین آرزوم باشکم سیرخوابیدن بود روزعقدمون خیلی خوشحال بودم طاهره می رقصید و من با شوق نگاهش می‌کردم مادرم برای اولین بار تو مراسم عقدمن رقصید خواهرام شیطونی می کردن و می خندیدن همه چی خیلی خوب بود انگار بعد از سال‌ها خوشی در خونمون رو زده بود بعد از عقد شام دادن منو طاهر توی یک اتاق شام خوردیم اینقدرطاهره خواستنی بود که فقط میخواستم نگاهش کنم و چیزی نخورم وقتی هم آرایش کرده بود خیلی خوشگل تر شده بود ولی هنوز هم ازم خجالت می کشید با دستم صورتشو آوردم بالا و گفتم به چشام نگاه کن تو الان دیگه زن عقدی من هستی هر چقدر بخوام میتونم بهت نگاه کنم اصلا میتونم که بوست کنم آره چرا که نه دوست دارم بوست کنم و آرام بوسش کردم انقدر خجالت کشید که رنگش قرمز قرمزشد دستشو گرفتم و گفتم طاهره قول میدم خوشبختت کنم تو هم کمکم کن گفت من از خدا هیچی نمیخوام من عاشق مال و منال نیستم فقط دوست دارم که وفادار باشی.. https://www.instagram.com/p/CObAM-IBqtlzp7JD_UlPYar6GMbzz9jn3p8fS00/?igshid=1qls89ma4l8f1
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
مادرم پیگیر بود که کجا میرم چون از وقتی که طلاق گرفته بودم پامو از خونه بیرون نذاشته بودم گفتم مامان یکی از دوستانم امروز دعوت کرده برم رستوران دوست دارم برم مادرم خوشحال شد و گفت خیلی خوبه که سرحال شدی میخوای به زندگیت برسی باشه برو من شهریار را نگه میدارم پدرم اصلامن و تحویل نمی گرفت چون بعد از ماجرای طلاقم به‌طور کامل با برادرش قطع رابطه کرده بود برادری که تقریباً هر هفته با هم در ارتباط بودند الان براش خیلی سخت بود که باهاش قهر کرده بود مقصر منو میدونست انگار مثلاً من به جای سحر بودم من شوهر سحر رو از راه به در کرده بودم خلاصه پدرم پیگیر نشد که کجا میری منم با خیال راحت رفتم به اون رستورانی که شاهرخ دعوتم کرده بود شاهرخ پزشک قلب بود و تو شهر ما خیلی خیلی معروف بود همش میترسیدم که یکی مارو ببینه و بره به خانواده فرزاد خبر بده وقتی رسیدم دیدم که شاهرخ زودتر از من اومده و در یک میز دونفره‌ نشسته یک دسته گل خیلی زیبا روی میز بود همین که رسیدم جلوی میز از جاش بلند شد و با گرمی سلام و احوالپرسی کرد و گل را داد به دستم یطوری لبخند میزدکه ناخودآگاه لبخند رو به لبم آورد و برای همین منم با لبخند سلام کردم و نشستم باشد گلو داد بهم تشکر کردم ازش گفت عزیزم اینا قابلتورو نداره تو دختر بسیار زیبا و متینی هستی وقتی یادم افتاد که تو خونشون یا هر جا که میرفتیم مهمونی سعی می کرد خودش رو به من بماله ازش بدم اومد لبخند کمرنگی زدم گفت اول می خوام ازت معذرت خواهی کنم به خاطر اون کارهایی که تو مهمونی ها باهات می کردم فقط قصدم این بود که تو برگردی بهم اعتراض کنی یه جوری سر حرف باز بشه و باهات صحبت کنم من نمیدونستم سر حرف رو چطوری باز کنم تعجب کرده بودم که تونسته بود ذهن منو بخونه و فهمیده بود که دارم به چی فکر می کنم وداشت به خاطر اون ازم معذرت خواهی می کرد گفتم راستش وقتی من یاد رفتار هات می‌افتم خیلی ناراحت میشم گفت خواهش می کنم لطفاً دیگه هیچ وقت این کارها رو یادت نیار https://www.instagram.com/p/CNzXrNUpWHSw3pcrtm28hHYdGXuM-h3COQbfW80/?igshid=svl36t49bqpe
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
وقتی وارد خانه شدیم و مادرم سحرروبااون وضع دید نتونست تحمل کنه و گفت مطمئن باش روزی همه ی این اتفاق ها برای تو هم تکرار میشه سحر بالوندگی خاصی خندید و گفت زنعموجان من چیکار کنم دختر تو بلد نبود دلبری کنه الان که من بلدم باید دستمزدمم بگیرم مامانم گفت آره دختر من بلد نبود میدونی چرا چون دختر هرزه ای نبود که تو کوچه ها از این کارا یاد بگیره دختر خوب و درس خونی بود حیف که با دستای خودم انداختمش تو این جهنم ولی الان شب و روز خدا را شکر می‌کنم که نجاتش دادیم و انشالله از این به بعد هم خوشبخت و موفق تر خواهد بود سحر گفت خوب انشالله که موفق بشه به ما چه مربوطه منو فرزاد که خیلی باهم خوشبختیم من که حوصله ی این حرفا رو نداشتم از مادرم خواهش کردم تموم کنه و زودتر به کارهامون برسیم داشتیم وسایلو جمع می کردیم که فرزاد از راه رسید حتی دوست نداشتم به صورتش نگاه کنم اونقدرازش بدم میومد که دوست داشتم یک لحظه هم تو اون خونه نمونم تمام وسایلی که با عشق و علاقه چیده شده بود الان داشتیم جمع می کردیم واقعا روز خیلی بدی بود نمیگم چون داشتم از فرزاد جدا میشدم ناراحت بودم ولی خب به هرحال من داشتم زندگیمو جمع میکردم زندگی که با هزار امید و آرزو چیده بودم فرزاد اومد سحر پیش ما رفت پیشوازش و گفت عزیزم خیلی خیلی خوش اومدی به خونه ی خودت.. فرزاد از پیشونیش بوسش کرد و گفت ممنونم عشقم تا حالا همچین کاری برای من نکرده بود مامانم گفت والا قدیم آبرو حیا بود ولی الان انقدر دخترا هرزه شدن که بزرگتر نمی‌شناسن پیش بزرگتراهر کاری می‌کنن فرزاد گفت د شما راست میگید کاشت دختر شما هم هرزگی بلد بود داشتم از عصبانیت منفجر میشدم نتونستم ساکت بمونم و گفتم خدا روشکر که هرزه نبودم و تونستم خودمو از این جهنم نجات بدم فرزاد خندیدو گفت جهنم.. اینجا برای تو بهشت بود دیدم وقتی اومده بودیم خواستگاریت مادرت چقدر هول شده بود آخه بیچاره همچین خونه زندگی ندیده بود میخواست دخترش بقیه عمرشو تو رفاه آسایش زندگی کنه ولی متاسفانه دخترش بلد نبود مادرم گفت آقا فرزاد حرف دهنتو بفهم من اگر دخترم رو به تو دادم واسه این بود که فکر می‌کردم آدمی گفتم خوشبخت میشه والا دختر من تو پر فو بزرگ شده بود مثل سحر نبود که ازگرسنگی بمیرن ولی نمیدونستم که قراره با یک شغال زندگی کنه وقتی مادرم به فرزاد گفت شغال فرزاد به شدت عصبانی شد و گفت گم شین برین تانزدم همه ی وسایلتونو نشکستم به مادرم اشاره کردم که اصلاً جوابشو نده وسایل را جمع کردیم و برگشتیم خونه و من در کمتر از سه ماه طلاق گرفتم ❤️ #داستان_یک_زن #داستانهای_پندآموز #داستان_قدیمی_واقع https://www.instagram.com/p/CNwvMavBRZ8i8K7YPc0XBfr3Dfja4mWVvmUxAY0/?igshid=6gvemix4cbnl
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
با تمام خشم و نفرت از خونه اومدیم بیرون نمیدونم حالا اون لحظه ی منومیتونید درک بکنید یا نه در سته من با فرزاد روزهای خوبی نداشتم ولی هرچی که بود شوهرم بود و کنارش میخوابیدم ازش بچه داشتم چند سال کنآرش زندگی کرده بودم الان نمی تونستم تحمل کنم که بخاطر یه دختر دیگه با من اینطوری صحبت کنه و ما رو از خونه بندازه بیرون ولی از یک جهت خوشحال بودم مادرم چهره واقعی فرزاد رو دیده بود هر چقدر که من میگفتم فرزاد بده فکر می‌کرد چون از فرزاد خوشم نمیومد و باهاش ازدواج کردم اینطوری میگم ولی از وقتی رفتارهای فرزاد رو دیده بود تا خود خونه گریه کرد و گفت خاک تو سر من که تورو به همچین موجودی داده بودم مادرم آنقدر حالش خراب بود که بعد از رسیدن به خونه فشارش رفت بالا و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان توبیمارستان نتوستن فشارشو پایین بیارن مجبور شدند دوروز بستریش کنند تا تحت کنترل باشه من همش گریه میکردم نمیدونستم چرا زندگیم به این وضع افتاده تا جایی که یادم میومد نه من ون�� خانوادم به کسی بدی نکرده بودیم که الان بخواهیم تاوانش رو پس بدیم بعد از اینکه مادرم از بیمارستان مرخص شد یک ساعت هم استراحت نکرد فوری به بابام گفت منو ببر خونه ی داداشت هر چقدر من و داداشم و بابام مخالفت کردیم که الان حالت خوب نیست بیا برو استراحت کن قبول نکرد گفت من باید برم خلاصه من بابام و مادرم رفتیم سمت خونه ی عموم وقتی زنعموم اونوقت روز ما رو جلوی خونشون دید حسابی تعجب کرده بود گفت خیر باشه مادرم گفت فکر دخترت هستی از دخترت خبر داری میدونی روز زندگی کدوم ننه مرده ای سوار شده زن عموم گفت ای وای این چه حرفیه دختر من همچین دختری نیست آفتاب مهتاب ندیده است چون طلاق گرفته دارین این طوری در موردش صحبت می کنین خدا رو خوش نمیاد به سر خودتون هم میاد مادرم گفت چی داری میگی الان دختر تو بغل شوهر دختر منه زنعموم رنگش پرید سرش گیج رفت دستشو گرفت به دیوار و نشست رو زمین گفت تو رو خدا باهام شوخی نکن قلبم مریضه نمیتونم تحمل کنم مامانم داد زد شوخی چیه اصلا خبر داری دخترت روزا و شبها کجا میره زنعموم گفت والاه به ما که گفته آرایشگاه ثبت نام کرده در طول روز میره اونجا شباهم خونه است مامانم گفت بدجوری سرت کلاه گذاشته دخترت الان تو خونه ی دختر منه اگه باور نداری لباساتو بپوش بریم من نشونت بدم زن عمو شروع کرد به گریه کردن وباصدای بلندسحررو نفرین میکرد میگفت اگه باباش بفهمه سکته میکنه❤️ #داستان_یک_زن #داستانهای_پندآموز#داستان_قدیمی_واقعی #دامن #مد #دخترونه#رژیم_کاهش_وزن #رمان_عاشقانه https://www.instagram.com/p/CNp3nKWBL3Y/?igshid=1b9njf33yd4i1
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
با رفتن فرحناز کاملاً تنها شده بودم احساس دلتنگی عجیبی می کردم به خصوص اینکه مادرمم اصلا همدم من نبود دوشب بعدبود که پدرم بعد از شام منو صدا کرد گفت تصمیم برای زندگی چیه گفتم من تصمیم قطعی گرفتم و می خوام که از فرزاد جدا بشم و فرزاد هم از خداشه مامانم شروع کرد به نصیحت کردن گفت دو دستی زندگیتو تقدیم نکن انقدر گفت و گفت که شروع کردم به گریه کردن گفتم اگر برای من جایی ندارین من از این خونه میزارم میرم بابام گفت اینجا خونه ی خودته ولی من هم با مادرت موافقم نباید زود جا بزنی تو یک بچه داری برو جلوشون بایست مادر و پدرم اونقدر گفتن و گفتن تا یک هفته بعد به هم راه مادرم راه افتادیم به سمت خونه ما تو دلم غوغا بود اصلا راضی به این رفتن نبودم ولی تو دلم میگفتم نکنه بعدها پشیمون بشم که چرا زود جا زدم و بیرون اومدم از اون خونه وقتی رفتیم درو زدیم چندین بار در روز دیدیم کسی در رو برامون ب��ز نکرد رفتیم نشستیم داخل ماشین به مادرم گفتم بریم گفت نه جایی نمیریم میشینیم داخل ماشین تا فرزاد بیاد و باهاش صحبت کنم انقدر دلم گرفته بود که دوست داشتم همونجا توی ماشین شروع کنم به گریه کردن ولی نمی خواستم خودمو ببازم حدود یک ساعتی نشسته بودیم که فرزاد با ماشینش اومد نمیدونم چرا بی اختیار با دیدن فرزاد اشکهام شروع به ریختن کردن چرا این مرد با منو زندگیمون بازی کرد واقعا من چیزی کم نداشتم حتی اگر از نظر مالی از آنها کمتر بودیم ولی بیچاره مادر و پدرم اونقدر سختی کشیده بودند تا من سرکوفت نشنوم خلاصه فرزاد رفت تو مادرم رفت جلوش رو گرفت وقتی میخواست پارکینگ رو ببنده وارد پارکینگ شد فرزاد شوکه شده بود گفت شما اینجا چیکار می کنی مادرم گفت فرزاد می خوام باهات صحبت کنم برای بار آخر فرزاد گفت باشه بیاین بریم تو هیچ میلی به رفتن به خونه نداشتم انگار می دونستم داخل خونه چه خبره با اصرار مادرم رفتم تو فرزاد اصلا بهم نگاه نمیکرد فرزاد از داخل ماشینش یک دسته گل بزرگ بیرون آورد اول فکر کردم برای من خریده ولی تودلم به خودم خندیدم.. خلاصه نگاهم به گل ها بود رفتیم بالا فرزاد درو باز کرد و از لای در گفت عزیزم مهمون داریم پوششت مناسب باشه وقتی از پشت در صدای دختری که به اصطلاح دخترعموم بود رو شنیدم ناخودآگاه تمام بدنم یخ کرد دختر عموم بعد از پنج دقیقه با تاب و شلوارک اومد درو باز کرد با دیدن دختر عموم مادرم دیوانه شد رفت جلو موهای سحررو گرفت گفت دختره ی بی چشم و رو تو خونه ی دختر من چیکار می کنی اینجا خونه ی دخترمنه شروع کرد به زدن دختر عموم❤️ https://www.instagram.com/p/CNnRWNMBPdf/?igshid=1fu0j25wyimzy
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
اگه از اکسپلورر آمدی اول فالو کن بعد لایک کن💯 🔸 چون قراره مجموعه ای بی نظیر از رمان های صوتی رو پست کنم 💢💢💢 📚 #کیمیاگر 🔸 داستانی فوق العاده، با صدا و موزیک فوق العاده!!! 🔉 قطعا با گوش دادن این رمان، زیباترین داستان رو بهمراه راوی تجربه میکنین 🌐 لینک کتاب در بخش هایلایت موجود هست 🔸 🔸 #رمان #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #سرگذشت_یک_رویا #پاولو_كويلو #ترانه_قدیمی #از_سر_گذشت #حقیقت (at مقبره الشعرا) https://www.instagram.com/p/CNP6IADhgOY/?igshid=rj44p1ijt3s0
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
اگه از اکسپلورر آمدی اول فالو کن بعد لایک کن💯 🔸 چون قراره مجموعه ای بی نظیر از رمان های صوتی رو پست کنم 💢💢💢 📚 #کیمیاگر 🔸 داستانی فوق العاده، با صدا و موزیک فوق العاده!!! 🔉 قطعا با گوش دادن این رمان، زیباترین داستان رو بهمراه راوی تجربه میکنین #رمان #داستان_صوتی #داستان_کوتاه #سرگذشت_یک_رویا #پاولو_كويلو #ترانه_قدیمی #از_سر_گذشت #حقیقت (at مقبره الشعرا) https://www.instagram.com/p/CNP6IADhgOY/?igshid=1b6f8vt43tuom
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
یه داستان عالی آموزنده، توی بخش هایلایت سیو کردم داستان رو حتما بخونین!!! فک کنین پول دادین واسه کتاب این داستان و حداقل بخاطر کتابش بحونین #داستان_کوتاه #داستانهای_پندآموز #داستان #رمان #پنیر_مرا_چه_کسی_جابه_جا_کرد #اسپنسر_جانسون #ترانه_قدیمی #موفقیت #راز_موفقیت #انتخاب_درست (at داستانهای کوتاه و آموزنده - داستانک) https://www.instagram.com/p/CNM0C9PBgu2/?igshid=1otd4llbycqlr
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
#ریاضی سخت نیس. کافیه همراه شوید!!! جزوه های آموزشی عالی از دبستان تا دبیرستان و دانشگاه. تو این روزای #کرونا واسه هر خونه که #محصل و #دانشجو داره لازمه. 🔸 🔸 🔸 @mthmtc.ir @mthmtc.ir @mthmtc.ir @mthmtc.ir @mthmtc.ir 🔸 🔸 🔸 #حل_مسئله #حل_تمرینات #ریاضیات #مشتق #انتگرال #دبستان #دبیرستان #دانشگاه #ریاضی_عمومی #کنکور۱۴۰۰ #کنکور_ریاضی #ریاضی_هفتم #ریاضی_هشتم #ریاضی_نهم #ریاضی_دهم #ریاضی_یازدهم #ریاضی_دوازدهم #هندسه #معادلات_دیفرانسیل (at 1400) https://www.instagram.com/p/CM-gLaTBT_Y/?igshid=ppk58ecgsu3q
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Photo
Tumblr media
کپشن رو شما بنویسین (at 1400) https://www.instagram.com/p/CMzRce3pEMZ/?igshid=3hac2y9sa48g
0 notes
dastane-vaghee · 4 years ago
Video
کپشن رو شما بنویسین (at 1400) https://www.instagram.com/p/CMzPzGdJZco/?igshid=11i9zu7stlkyp
0 notes