#پدرم
Explore tagged Tumblr posts
Photo
از اوّلین انشاء، فقط یک جمله یادم هست: بابا اگر نان داد، تاوان هم فراوان داد . . . قدرشونو بدونید 🌹🍃 #پدر #پدرم #پدران_آسمانی #پدرم_تاج_سرم https://www.instagram.com/p/CoR-wzboWA2/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
Text
0 notes
Photo
(3/54) “It’s been forty-three years since I’ve seen my home. All I have left is a jar of soil. It’s good soil. Nahavand is a city of gardens. A guidebook once called it ‘a piece of heaven, fallen to earth.’ The peaks are so high that they’re capped with snow. A spring gushes from the mountain, and flows into a river. It spreads through the valley like veins. We lived in the deepest part of the valley, the most fertile part. Our father owned thousands of acres of farmland. When we were children he gave us each a small plot of land to plant a garden. None of the other children had the discipline. They’d rather play games. But I planted my seeds in careful rows. I hauled water from a nearby well. I pulled every weed the moment it appeared. As the poets say: ‘If you cannot tend a garden, you cannot tend a country.’ My garden was the best; it was plain for all to see. The discipline came from my mother. She was very devout. She prayed five times a day. Never spoke a bad word, never told a lie. My father was a Muslim too, but he drank liquor and played cards. He’d wash his mouth with water before he prayed. The Koran was in his library. But so were the books of The Persian Mystics: the poets who spent one thousand years softening Islam, painting it with colors, making it Iranian. Back then it was a big deal to own even a single book, but my father had a deal with a local bookseller. Whenever a new book arrived in our province, it came straight to our house. I’ll never forget the morning I heard the knock on the door. It was the bookseller, and in his hands was a brand-new copy of Shahnameh. The Book of Kings. It’s one of the longest poems ever written: 50,000 verses. The entire story of our people. And it’s all the work of a single man: Abolqasem Ferdowsi. Shahnameh is a book of battles. It’s a book of kings and queens and dragons and demons. It’s a book of champions called to save Iran from the armies of darkness. Many of the stories I knew by heart. Everyone in Iran knew a few. But I’d never seen them all in one place before, and in a beautiful, leather-bound edition. The book never made it to my father’s library. I brought it straight to my room.”
چهلوسه سال از هنگامی که از میهنم دور افتادهام میگذرد. آنچه برای من باقی مانده، شیشهایست پر از خاک. خاک خوبیست. خاک نهاوند، خاک ایران. نهاوند شهر باغهاست. زمانی کتاب ایرانگردی را خواندم که آن را "تکهای از بهشت بر زمین افتاده" نامیده بود. بر قلههای بلندش برف همیشگی پیداست. چشمهای که از دل کوه میجوشد، رودی میشود. چون رگهای تن در سراسر دره پخش میشود. ما در ژرفترین بخش دره زندگی میکردیم. حاصلخیزترین بخش آن. پدرم از زمینداران بود. او در کودکی من، به هر یک از فرزندانش پاره زمینی در باغ خانه داد تا باغچهای درست کنیم. بچههای دیگر چندان علاقهای به این کار نداشتند. آنها بازی را بیشتر دوست داشتند. ولی من دانههایم را به هنگام با دقت میکاشتم. آب را از حوض یا چاه نزدیک میآوردم. گیاهان هرزه را بیدرنگ وجین میکردم. همانگونه که میگویند: «اگر نتوانید از باغچهتان نگهداری کنید، از میهنتان نیز نمیتوانید.» باغچهی من بهترین بود؛ زیباییاش بر همگان آشکار. این نظم را از مادرم آموخته بودم. مادرم بسیار پرهیزکار بود. روزی چند بار نماز میخواند، هرگز واژهی بدی بر زبان نمیراند، هیچگاه دروغ نمیگفت. پدرم نیز مسلمان بود، ولی در جوانی گاهی نوشابهی الکلی هم مینوشید و ورقبازی هم میکرد. پیش از نماز دهانش را آب میکشید. در کتابخانهاش قرآن و کتابهایی از عارفان ایرانی داشت. شاعرانی که در درازای هزار سال اسلام را نرم و ملایم کرده بودند، به آن رنگ و بو بخشیده بودند، ایرانی کرده بودند. در آن زمان که داشتن کتاب کار آسان و عادی نبود، پدرم با کتابفروش محلی قراردادی داشت. او هر بار کتاب جدیدی به دستش میرسید، باید یکراست نسخهای به خانهی ما بفرستد. هیچگاه آن بامدادی را که صدای کوبیدن در را شنیدم، فراموش نخواهم کرد. کتابفروش آمده بود و در دستانش کتاب شاهنامهی جدیدی بود. نامهی شاهان. یکی از بلندترین شعرهایی که تا کنون سروده شده است، بیش از پنجاه هزار بیت شعر. همهی داستانهای مردمانمان. همهی ایران در شعری یگانه. و همهشان سرودهی یک شاعر: ابوالقاسم فردوسی. شاهنامه کتاب نبردهاست. کتاب شاهان و شهبانوان، اژدهایان و اهریمنهاست. کتاب ��هلوانانیست که ایران را در برابر نیروهای اهریمنی پاس می��ارند. بیشتر داستانها را از بر بودم. هر ایرانی داستانی از شاهنامه میدانست. ولی من هیچگاه همهی داستانهای شاهنامه را یکجا در جلدی چرمی و زیبا ندیده بودم. آن کتاب هرگز به کتابخانهی پدرم راه نیافت. آن را یکراست به اتاقم بردم
908 notes
·
View notes
Text
اميد من
كربلاست
عمرمو بگيه
وبهم بده
كربلاست
محرومم كن
از دنيا
اى پدرم
ولى
محرومم نكن
از كربلا
🥺..
7 notes
·
View notes
Text
تولدم همیشه به مواقع بدی میخوره. سال قبل که اونجوری با همه بد بودم، سال قبلش دچار اموشنال دمیج ناشی از کات کردن شدم(وسط خرید برای تولد، یهو وایسادم کنار مغازه و رسما عر زدم). قبل اون کرونا بود جایی نرفتیم، قبل قبلش باز دعوا با ننه بابا، قبل قبلش هم یادم نیست، چون معمولا اگه اتفاق خیلی خوبی بیفته همیشه تو ذهنم نگهش میدارم و یه وقتایی بهش فکر میکنم::) مثلا اون حسی که شش سال پیش موقع چیدن اتاق جدیدم داشتم رو یادمه، یا قبولی تو فلان مدرسه و موفقیت های ناچیز، یا حتی اولین باری که غذای من در آوردیم خوشمزه شد، موقعی که بابام یه پلیر کوچولو یا یه اتود برام خرید، وقتی که داشتم مانسکین گوش میکردم و آهنگه با فضای ماشین و خیابون جور بود، اینا رو یادمه. از همینا واقعا خیلی لذت بردم. تولد بینشون بود؟ نه.
چند وقت پیش مامانم درمورد تولد امسالم گفت، طبق معمول نادیده گرفتم حرفاشو. لابد یه تیکه و کنایه و تحقیر دیگه توشه، اینو با خودم گفتم. الان دوباره اون حرفش اومد تو ذهنم و هار هار به خودم خندیدم. باز یه بدبختی دیگه قراره پیش بیاد، عجب سورپرایزی دود! کلا یه جوری شدم که حتی اگه حرفای قشنگ هم بزنن خیلی بهش بدبینم. به ندرت میتونم قول و قرارهای مهربونانه رو جدی بگیرم. امسال هم قراره عین همیشه گه باشه. یه حسی میگه اینجوری نیست اما دوست ندارم خودم رو با امید الکی تغذیه کنم. از دروغ هایی که به خودم گفتم سیرم، مرسی.
همچنان امیدوارم این مهر ماه تو این خونه نباشم. برم خوابگاه، وسایلم رو بچینم، خیلی سالم و متمدن با بقیه ارتباط برقرار کنم و با همه کنار بیام، زبانم رو بهتر کنم و پول در بیارم و درس بخونم و با نمره بالا فارغ التحصیل بشم و الفرار. میدونم وقتی از مادر و پدرم دورم شرایط اوکی تره. احتمالا این کمال طلبیشون رو روی برادرام خالی کنن:)؟ نمیدونم. مهم نیست. خودخواهیه، اما من همین گاویم که هستم. فقط پول در بیارم و برم. اون موقع بازم افتخار نمیکنن البته، چون قراره دیگه زن خودم باشم؛ ودختری به سنگینی تراکتور باش و راک گوش نده و یعنی چی میخوای گیتار داشته باشی و سگ پرورش بدی و کیر خر.
چه جمله ی هاتی، "قراره زن خودم باشم"، قلبم یه جوری شد.
3 notes
·
View notes
Note
با وجود اینکه گفتی "دونت اسک می انی ثینگ" ولی؛
تو خیلی نازی. وقتی نوشته هات رو خوندم عین یه احمق سنتیمنتال گریه کردم. نه اینکه این علت ناز بودنت باشه. نمیدونم. شاید میخواستم جمله ی "تک تک حرفات رو فهمیدم و تا پنج سال پیش توشون زندگی میکردم و هنوزم یه کوچولو توش زندگی میکنم" رو تو کلمه ی "ناز" جا کنم تا زیادی نیدی و چندش و قابل ترحم به نظر نیام.
همین دو روز پیش خواستم به خودم یه لطفی کنم و با ننه بابام حرف بزنم؛ "شما ها خیلی زجرم دادین لامصبا"، ولی حدس بزن چی؟ میپرسیدن "واقعا؟" "کی؟ من" "تو یادت میاد ایکس جان؟ من کی فلانی رو بخاطر اینکه ��و کتاب تستش تیک میزد، زدم و تحقیر کردم و خارش رو گاییدم؟" "تو کی هستی" "ما کجاییم"
وای. خیلی خندم گرفت. نمیدونم چرا ولی جدی جدی زدم زیر خنده و بحث رو عوض کردم. پستت رو که دیدم بازم نکبتی که از سر گذروندم یادم افتاد. مامانم خیلی وقتا میگفت "من مامان خوبی نبودم، نه؟" و منم میگفتم "آره" و پدرم هم همینطور. ناراحتی رو تو چشماشون میدیدم. فکر کنم یکی از رسالت های والدین همینه، لقاح کنن و بزائن و گه بمالن و آزار بدن و تهش مظلوم نمایی کنن، ما هم احساس غم و عذاب وجدان داشته باشیم. همین الانش هم کلی بادی شیم میکنن و محدود، منم دلم به ادامه تحصیل خوشه و رفتن.
و بهت تبریک میگم:)) از پسش بر اومدی مبارز قشنگ، امیدوارم غبار قهوه ای های گذشته رهات کنه. الان فرصت خوبیه برای اینکه بال های قشنگت رو باز کنی و اوج بگیری. قوی باش (حرف کلیشه ای). تو خیلی خفنی، خیلی :"""))) و صادقانه بهت افتخار میکنم، تو واقعا سرسخت و باحالی :)
واقعا برام خيلي حس عجيبي داره پياماي اينطوري يا ريپلاي هاي اينطوري ميگيرم. :') حس ميكنم خودِ نوجوونيامه كه بهم پيام داده و دوست دارم بهش بگم ميفهمم كه سخته ولي تموم ميشه. قول ميدم بهت كه تموم ميشه اون زندگي.
خوبه كه حداقل ما چنين كاميونيتي اي رو داريم كه توش حرفامون رو بزنيم و قضاوت نشيم، بتونيم آدمايي كه زندگي هاي تخمي مثل خودمون داشتنو پيدا كنيم و واسمون دلگرميه.
به كسي كه اين پيامو نوشت: مطمئنم هرچقدر سخته، ولي تو از پسش برمياي و اين دوران رو پشت سر ميذاري، ميدونم كه قوي اي، چون همين كه آدم بخواد قلباً باور كنه كه مادر و پدرش باهاش اين كارارو كردن، يه قدرت روحي خاصي ميخواد پذيرفتنش. و تو آگاهي به كاراشون. خيلي ها كه اين تحربه هارو دارن هنوزم نميخوان قبول كنن كه پدر و مادرشون اون افراد مقدسي نيستن كه زاييدنش.
اميدوارم توهم به زندگي اي كه ميخواي برسي. 💞
2 notes
·
View notes
Text
Three Decades
سه دهه
Three Decades
شکریه عرفانی
Shukrea Erfani
Translated from the Farsi by Farhad Azad
With edits by Parween Pazhwak
At the age of ten
به پسر سیاهچردهی همسایه
the neighbor’s dark-skinned son
که برایم از دکان سر کوچه
who from the alley’s corner store
خوراکیهای خوشمزه میدزدید
thieved delicious treats for me
قول ازدواج دادم
I promised him I would marry him
در بیست سالگی از خانهی پدرم
At the age of twenty in my father’s home
که مردی محترم بود
who was a respectable man
نمازهای طولانی میخواند
who prayed for long stretches
و شبها از کنار زنش به بستر من میخزید
and at night, veered from his wife’s side to jump into my bed
گریختم
I fled
در سی سالگی آنقدر از خواندن شعرهای فروغ
at the age of thirty from reading so much of Frough’s poetry
و تحمل زمستانهای لجوج مسکو خسته بودم
and the enduring the brutal cold Moscow winters
که به سیم آخر زدم
that I reached my limits
و خودم را به دست قاچاقچیهای انسان سپردم
and I surrendered myself to human smugglers
تا به جایی ببرندم
to take me somewhere
که آسمانش همیشه آفتابی باشد
with perpetual sunshine
ده شبانه روز تمام کشتی مان در طوفان جان میکند و نمیرسیدیم
for ten days and nights our ship wrestled for its life in a storm
میبینی؟
Do you see?
درست هر ده سال یکبار
Exactly every ten years
اشتباه بزرگی
a grave mistake
مسیر زندگیام را به بیراههی دیگری کشانده است
has astrayed my life’s path another route
در این میان البته
in between, perhaps
کارهای احمقانهی دیگری هم کرده ام
I’ve done frivolous things as well
عاشق شدم مثلا
For one, I fell in love
ادبیات خواندم
I studied literature
به پوچی انقلابها دل بستم گاهی
At times I entangled myself in hopelessness revolutions
آلوده کردم خودم را به سرگیجهی شراب و سیگار
I soiled myself in drinking and smoking cigarettes
و بی��قفه
and without a break
بدون آنکه
without even
هیچ وقت به روی خودم بیاورم دردش را
acknowledging the pain to myself
سینه به سینهی زندگی ایستادم
I stood directly facing life
جنگیدم و هر بار به سختی شکست خوردم.
I fought and every time I lost.
حالا اما
Yet now
در آستانهی چهل سالگی
on the threshold of my forty birthday
در لحظهی آن اشتباه بزرگ دیگر
in the moment of making another grim mistake
هنوز
still
این خون شوم بیتاب را دوست دارم
I love this restless, fated blood
هنوز دلم میخواهد
my heart still wants it
بتازد در من
to flow through me
و هر روز زخمیتر از روز پیشم کند!
and make me more wounded than the day before!
- - -
Shukria Erfani's poem charts a soul's restless course. Each decade seeps into the next, and every choice is a lingering ghost. Love, rebellion, the stinging memory of escape—still, that relentless pulse throbs on, a wound demanding its due.
With the cold clarity of approaching forty, a painful truth emerges. There is beauty in this ceaseless struggle, a discordant symphony in the fight she never sought yet continues to wage. —Farhad Azad April 16, 2024 - - -
Shukrea Erfani, born in 1978 in Qaharbagh District, Ghazni province, grew up as a refugee in Iran and graduated university with a degree in literature.
Erfani has published two volumes of work با زبان تنهایی The Language of Solitude, and اندوه ما جهان را تهدید نمیکند Our Sorrow Doesn’t Threaten the World.
She currently resides in Australia.
2 notes
·
View notes
Text
را با پدرم درس می خونم
For this week's culture blog, I had a goftagu with my dad about the use of "را" in Farsi and the way he subconsciously employs it when he is speaking. My dad cannot read or write Farsi and doesn't know anything about grammar constructions in Farsi, as he never had formal instruction or class on Farsi. I would say sentences to him with an without "را" and see if he recognized the need for "را" in the sentences that lacked it. I also asked him to translate some sentences from English to Farsi to hear if he would add "را". He subconsciously employed the ezafe for "را" to words to make them grammatically correct and it was really interesting to hear his subconscious addition of "o" sounds. I'd never noticed the addition of vowels to the ends of some words and after class on Thursday I wanted to see if I could pin point when he added "را" and how it sounded when a native speaker said it. Previously, I would get confused and find it difficult to distinguish words in a sentence because the addition of "را" made all words in the sentence blend together.
Afterwards I pointed out to my dad the instances he used "را" and explained how there was no direct English equivalent. He found it really interesting to examine his own speech and recognize a grammatical pattern he didn't even know existed. Learning about "را" and using it in different contexts and sentences has made it easier to comprehend what my dad and other family members are saying, as it made the distinction between words more clear. I also think it is really cool to see the ways native speakers employ grammatical rules without knowing they exist and that they're able to identify when to use them and when not to.
لورن
3 notes
·
View notes
Text
داستان سکسی
داستان سکسی جدید فقط در سایت شهوتناک
بابام که فوت کرد عمو عبد خیلی کمکمون کرد از اون محله بردمون و یکی از ویلا هاشو توی شمال بهمون داد…
همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه کم کم متوجه نگاه های عموم به مادرم شدم اوایل زیاد جدی نگرفتم تا اینکه یه روز عموم اومد خونمون و شب موند معمولا شبها نمی موند بهم گفت تو کنکوری هستی باید شبها زود بخوابی برو بخواب منم گفتم چشم اما حدس میزدم امشب خبراییه
ویلامون جوری بود که از راه پله طبقه بالا کل هال مشخص بود و نقطه کوری نداشت عموم رفت حموم و با یه حوله پیچیده دورش اومد بیرون به مامانم گفت یه لیوان آب بهش بده و مامانم که لیوان آب رو بهش داد داشت میومد سمت راه پله طبقه بالا از پشت بغلش کرد انداختش کف حال دهنشو گرفته بود جیغ نزنه مامانم یه دامن بلند و یه تاپ پوشیده بود و دامنشو یه جوری کشید پایین که کامل در اومد و مامانم با یه شورت و تاپ توی بغل عموم بود و عموم در گوشش حرف میزد خیلی واضح نمی شنیدم چی میگن اما مامانم یه سیلی محکم زد توی گوش عموم اما عموم خندید و شروع کرد بوسیدن مامانم و یه دستشم توی شورت مامانم بود و در گوش مامانم حرف میزد
مامانم دست عموم که توی شورتش بود رو گرفته بود و با عصبانیت با عموم حرف میزد اما خیلی آروم حرف میزدن عموم مامانمو خیلی می بوسید اما مامانم تونست بلند بشه بشینه عموم ولش کرد و دست انداخت شورت مامانمو دراورد و افتاد روش و می بوسیدش و انگشت اش هم توی کوس مامانم میکرد انگار عموم موفق شده بود و مامانم تسلیم شده بود چون پاشو کامل باز کرده بود و انگشت های عموم توی کوسش بود یه کوس سفید که عموم از بس مالیده بودش قرمز شده بود عموم بلند شد حوله رو انداخت اون طرف و مامانمو توی بغل گرفت تاپ مامانمو دراورد و سینه هاشو میمالید مامانم هنوز داشت گریه میکرد و عموم می بوسیدشو در گوشش حرف میزد و انگشت هاشو تند تر توی کوسش میکرد نمیدونم چی میگفت و گریه میکرد اما عموم باهاش حرف میزد و خیلی می بوسیدش آخرشم اشکای مامانمو پاک کرد و یه لب ازش گرفت و کنارش زانو زد و کیرشو گذاشت دم دهن مامانم
مامانم اولش کیرشو نمی خورد اما باز عموم بوسیدش و کلی در گوشش حرف زد و این بارم از هم لب گرفتن مامانم بلند شد و کیر عمومو بوسید و شروع کرد خوردن عموم موهای مامانمو گرفته بود و سر مامانمو به کیرش فشار میداد و کیرش تا ته میرفت توی دهن مامانم کیرشو از دهن مامانم دراورد مامانمو خوابوند و پاهاشو داد بالا و کیرشو کرد توی کوس مامانمو شروع کرد تلمبه زدن به کوس مامانم نگاه میکردم که الان کیر عموم توش بود و روزی پدرم برای بوجود آوردن من یه همچین کیری رو توش کرده بوده اما خداوکیلی مامانم گناه داشت کوس به این خوشگلیش سالها رنگ کیری رو نبینه واقعا از کار عموم راضی بودم مامانم حقشه که کسی باشه که ارضاش کنه و چه کسی بهتر از عموم؟
عموم تند تند تلمبه میزد و کیرش رو تا ته میکرد توی کوس مامانم و فقط تخم هاش مشخص بود و کیرشو تا ته توی کوس مامانم جا میکرد… یهو دیدم عموم ایستاد و تلمبه نزد که فکر کنم آبش اومده بود و ریخته بودش توی کوس مامانم… بعدش اومد خوابید کنار مامانم و باز شروع کرد بوسیدنش…
راستش دیگه ولشون کردم رفتم خوابیدم و صبح رفتم آزمون قلم چی دادم وقتی برگشتم دیدم نیستن رفتم توی حیاط پشتی دیدم مامانم داگی شده و عموم داره کوسشو میکنه… گفتم خدا رو شکر پس اوضاع مامانم خوبه… رفتم بیرون یه چرخی زدم و یه ساعت بعد اومدم… مامانم گفت آزمون خوب بود گفتم عالی شما چطورید گفت من که عالیم عبد تو چی؟ اونم گفت من از همتون عالی ترم و خندید گفتم بایدم بخندی از دیشب تا خالا معلوم نیست چند مرتبه کوس مامانمو گایدی می خواستی بد باشی؟ عموم که رفت مامانم بهم گفت عمو عبدت خیلی مرده… میشه مثله یه کوه بهش تکیه داد… برای تو هم که حکم پدر داره…
از اون روز عمو عبد هفته ای یه بار میومد و با مامانم ��رنامه اجرا میکردن… اما حال مامانمم بهتر شده از اون افسردگی فوت بابام اومده بیرون و خیلی هم به اندام و صورتش و ناخن هاش میرسه… اما خیلی دلم می خواست بدونم عموم چی بهش گفت که تونست راضیش کنه…
واقعا چی گفت بهش؟
4 notes
·
View notes
Text
My Dad Was Right|پدرم درست میگفت
203rd story First published: Sep.01.2022 Ali was a young handsome boy in high school and in love with one of his classmates. That girl “Elsa” was …My Dad Was Right|پدرم درست میگفت
View On WordPress
1 note
·
View note
Text
به یاد پدرم فاضل حسینی
چه فخری به خود میفروشد زمین که همچون تو رامشگری را در آغوش کرد
حیدر بابا دنیا یالان دنیادی سلیماندان نوحدان قالان دنیادی اوغول دوغان درده سالان دنیادی هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی حیدر بابا یولوم سنن کج اولدی عمروم کچدی گلممه دیم گج اولدی هئچ بیلمه دیم گوزللرون نج اولدی بیلمزدیم دنگه لروار دونوم وار ایتگین لیک وار آیرلیق وار ئولوم وار بیر بیر منی چولده قویوب چوندولر چشمه لریم چراغلاریم سوندولر یامان یئرده گون دوندی آخشام اولدی دنیا منه خرابه شام اولدی
0 notes
Photo
(4/54) “My father named me Parviz, after one of Iran’s ancient kings. His story comes at the end of Shahnameh, in the historical section. Parviz was a good king. Not a great king, but a good king. His reign was a golden age of music. But he made many mistakes. His grandson Yazdegerd would be the last king of the Persian Empire. Every day on the way home from school I’d pass by the ruins of an ancient castle, where he made his final stand against the armies of Islam in 642 AD. The Battle of Nahavand was the bloodiest defeat in the history of our country. Most days when I got home I’d go straight to my room and read Shahnameh. The book opens in myth: our oldest stories, from before the written word. But the poets say our myths are even truer than our history. They emerge from the collective psyche. They hold our dreams. They hold our ideals. When Ferdowsi writes about our mythic heroes, he writes about all of us. And in Shahnameh there is no greater hero than Rostam. The Heart of Iran. A knight with the height of a cypress. And a voice to make, the hardened hearts of warriors quake. At one point in Shahnameh Iran is on the brink of defeat. Three enemy kings have joined their forces. Our armies are almost beaten. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. And with a single shot he slays the greatest champion of the other side. I wanted to be Rostam. My brother and I built a gym behind our garden. We took the heads off of shovels and made parallel bars. We made barbells out of clumps of dirt. We’d wrestle sixty times a day. And while we wrestled my brother’s friend would beat a drum and chant our favorite verses about Rostam: his defeat of the demon king, his battle with the dragon. There were no dragons in Nahavand, but there were ibex. They only lived at the highest elevations. And they were beautiful with their horns. I’d climb all night. I’d make my way by moonlight. The cliffs were covered in ice, a single slip could mean death. But I’d reach the summit by dawn, and watch the sun come up on herds of ibex grazing on the peaks.”
پدرم مرا «پرویز» نام نهاد - به نام یکی از پادشاهان ساسانی. داستان خسرو پرویز در بخش تاریخی شاهنامه میآید. او شاه بدی نبود ولی در کار فرمانروایی لغزشهایی بدفرجام داشت. پادشاهی او دوران طلایی موسیقی بود. نوهاش یزدگرد سوم پادشاه سالهای پایانی شاهنشاهی ساسانی بود. روزانه، در راه مدرسه به خانه، از نزدیک ویرانهی کاخی باستانی میگذشت�� که جایگاه شکست یزدگرد سوم از سپاه اسلام در سال ۶۴۲ میلادی بود. نبرد نهاوند بدفرجامترین شکست تاریخ ماست. همینکه به خانه میرسیدم، بیدرنگ به اتاقم میرفتم و شاهنامه میخواندم. کتاب با اسطورهها آغاز میشود: کهنترین داستانهای ما، از دوران پیش از نوشتار. برخی میگویند که افسانههای ما از تاریخمان هم راستینترند. آنها از روان گروهیمان برخاستهاند. دربرگیرندهی آرزوها و آرمانهای ما هستند. هنگامی که فردوسی از پهلوانان افسانهای ایران میسراید، دربارهی همهی ما مینویسد. و در شاهنامه پهلوانی والاتر از رستم نیست. قلب تپندهی ایران. پهلوانی بالابلندتر و نیرومندتر از همه. به بالای او در جهان مرد نیست / به گیتی کس او را همآورد نیست. با صدایی که دلهای استوار جنگجویان را به لرزه میانداخت. در بخشی از شاهنامه، ایران در آستانهی شکست است. سپاه سه کشور به هم پیوستهاند. رستم پیاده به آوردگاه میرسد: بی اسب، بی جنگافزار، تنها با دو تیر و کمانش. اسب و سردار نیرومند سپاه دشمن را از پای در میآورد. میخواستم رستم باشم. من و برادرم زورخانهای پشت باغچهمان ساخته بودیم. دستهبیلها را جدا کرده و با دستهها میلههای موازی (پارالِل) برپا کردیم. هالتر را از دسته بیل و گِل رُس تهیه کردیم. ما هر روز تا شصت بار کُشتی میگرفتیم. هنگام کشتی، دوست برادرم طبل مینواخت و شعرهای موردعلاقهمان را دربارهی رستم میخواند: شکست دادن دیوان، نبرد او با اژدهای پیدا و پنهان. در نهاوند اژدهایی نبود، ولی کَل و بزهای کوهی بودند. شاخهایشان چه زیبا و شکوهمند بود. بر بلندترین قلهها میزیستند. تمام شب را از کوه بالا میرفتم. مسیرم را با روشنایی مهتاب مییافتم. گاه تختهسنگها از یخ پوشیده بودند، اندک لغزشی میتوانست مرگبار باشد. ولی پیش از سپیدهدم خود را به قله میرساندم، و به تماشای تابش آفتاب بر گلهی بزهای کوهی که سرگرم جست و خیز و چرا بودند، مینشستم
293 notes
·
View notes
Text
رنگ موی هایلایت استخوانی در اینستاگرام : اگر آنها به طور غیر منتظره به یک پیروزی کامل دست یافته بودند، کاملاً قادر به استفاده از آن نبودند. اگر قدرت سیاسی از دست دولت به دست کارکنان اصلی آن اعتصاب عمومی منتقل شده بود نتیجه یک سردرگمی وحشتناک خواهد بود. رنگ مو : فرقی نمی کند که گردانندگان ماشین های خیابانی باشند یا توری سازان، خواه ایتالی ها یا لهستانی ها یا یهودی ها یا آمریکایی ها، چه اینجا یا در شیکاگو - مردم من هستند - افرادی در بندگی که برای سرزمین موعود شروع می کنند.» لحظه ای ایستاد و نگاه عجیبی روی صورتش آمد - نگاهی به ارتباط با روحی دور. وقتی او دوباره صحبت کرد. رنگ موی هایلایت استخوانی در اینستاگرام رنگ موی هایلایت استخوانی در اینستاگرام : افراد زیادی هستند که با ما مهربان هستند. من حدس می زنم شاهزاده خانم تنها بانوی مص��ی نبود که با یهودیان مهربان بود. اما مهربانی این چیزی نیست که مردم در اسارت هستند. مهربانی هرگز ما را آزاد نمی کند. و خدا امروز دیگر پیامبری نفرستاد. خودمون باید فرار کنیم و وقتی در روزنامه ها می خوانید که اعتصابی در کار است. لینک مفید : لایت و هایلایت مو کلمات او برای اکثر حضار نامفهوم بود. برخی از جلیقه سازان یهودی فهمیدند. و کشیش دانهام دنینگ که یک محقق مشهور بود، فهمید. اما حتی کسانی که این کار را نکردند، طلسم این آهنگ نوسانی صدادار بودند. او ناگهان متوقف شد. او توضیح داد: "این عبری است." این همان چیزی است که پدرم وقتی دختر کوچکی بودم به من آموخت. این در مورد سرزمین موعود است. رنگ موی هایلایت استخوانی در اینستاگرام : من نمی توانم آن را به انگلیسی خوب بگویم - I--" رئیس محترم گفت: «مگر اینکه عبری خود را فراموش نکرده باشم، خانم رایفسکی سخنان خدا را به موسی که در فصل سوم خروج ثبت شده است، تکرار کرده است. فکر کنم بیت هفتم باشد: «و خداوند گفت: من مصیبت قوم خود را که در مصر هستند، دیدهام، و فریاد ایشان را به سبب کارفرمایانشان شنیدم. زیرا من غم و اندوه آنها را می دانم. «و من فرود آمدم تا آنها را از دست مصریان رهایی بخشم و آنها را از آن سرزمین به سرزمینی نیکو و بزرگ، به سرزمینی که شیر و عسل جاری است، بیاورم.» "آره. همین است.» یتا گفت. «خب، اعتصاب یعنی همین. ما برای وعدههای قدیمی میجنگیم.» زنان "جدید". نوشته الیو شراینر (به صفحه 240 مراجعه کنید ) ما جدید نیستیم! اگر ما را درک می کنی، به دو هزار سال پیش برگرد و تبار ما را مطالعه کن. نژاد ما توضیح ماست. ما دختران پدران خود و همچنین مادران خود هستیم. در رویاهایمان هنوز صدای برخورد سپرهای اجدادمان را می شنویم که قبل از نبرد با هم برخورد کردند و فریاد "آزادی" را بلند کردند. در رویاهای ما هنوز با ماست و وقتی بیدار می شویم از لب های خودمان می شکند. ما دختر این مردان هستیم. نان و گل رز نوشته جیمز اوپنهایم (در رژه اعتصاب کنندگان لورنس، ماساچوست، برخی از دختران جوان بنری را حمل می کردند که روی آن نوشته شده بود: «ما هم نان می خواهیم و هم گل رز!») همانطور که می آییم راهپیمایی می کنیم، راهپیمایی می کنیم، در زیبایی روز، یک میلیون آشپزخانه تاریک، هزار آسیاب خاکستری با تمام درخششی که یک خورشید ناگهانی آشکار می کند لمس شده اند. رنگ موی هایلایت استخوانی در اینستاگرام : زیرا مردم آواز ما را می شنوند، «نان و گل سرخ، نان و گل سرخ». وقتی میآییم راهپیمایی میکنیم، راهپیمایی میکنیم، برای مردان هم میجنگیم. زیرا آنها فرزندان زنان هستند و ما دوباره آنها را مادر می کنیم. زندگی ما از بدو تولد عرق نخواهد کرد تا زمانی که زندگی بست�� شود- قلب ها و بدن ها گرسنگی می کشند: به ما نان بدهید، اما به ما گل سرخ بدهید! وقتی میآییم راهپیمایی میکنیم، زنان بیشماره مردهاند با آواز باستانی نان ما گریه کن. هنر کوچک و عشق و زیبایی را که روحهای سختگیرشان میدانست بله، این نانی است که برایش می جنگیم – اما برای رزها هم می جنگیم. همانطور که ما راهپیمایی می کنیم، راهپیمایی می کنیم، روزهای بزرگتر را به ارمغان می آوریم- قیام زنان به معنای قیام نژاد است. دیگر از این بیکار و بیکار - ده زحمتی که آدم در آن آرام می گیرد- نیست. اما اشتراکی از افتخارات زندگی: نان و گل سرخ، نان و گل سرخ! اعتصاب بزرگ[پ] ( برگرفته از «انسانیت شاد» ) نویسنده: فردریک ون ایدن (پزشک، شاعر و رمان نویس هلندی در اینجا برای خوانندگان آمریکایی تجربه ای شخصی در مبارزات کارگری کشورش تعریف کرده است) حدود چهل نفر ما را به عنوان نماینده به شهرهای مختلف فرستادند تا اعتصاب کنندگان را رهبری و تشویق کنیم. رمز عبور داده شد و تاریخ و ساعت مخفیانه تعیین شد. صبح روز دوشنبه، ششم آوریل 1903، هیچ قطاری نباید در هیچ راه آهنی در هلند حرکت کند. غروب یکشنبه من به عنوان یکی ا�� چهل نماینده راهی مسیر جنگ شدم.
از خانواده ام مرخصی گرفتم، یک کت و شلوار پر کردمبا جزوهها و برگههای مگس، و نیمهشب به شهر کوچک آمرسفورت، یک تقاطع راهآهن مهم رسیدم. تا پیام من را از ستاد برسانم که در آن شب در کل کشور اعتصاب اعلام خواهد شد. با این توقع که دولت بسیار فعال و پرانرژی باشد و بعید نیست مرا دستگیر کند، نامی فرضی برگزیدم و لباس کارگری پوشیدم... من یک هفته در آن شهر کوچک ماندم و در خانه های اعتصاب کنندگان زندگی می کردم و در وعده های غذایی آنها و ساعات تعلیق و اضطراب آنها با آنها صحبت می کردم. رنگ موی هایلایت استخوانی در اینستاگرام : یک اتاق جلسه تاریک و کثیف وجود داشت که همه آنها ترجیح می دادند به جای ماندن در خانه در آنجا جمع شوند. زنان نیز مرتباً در این جلسات شرکت می کردند و گاه فرزندان خود را می آوردند و همگی به دنبال آسایش از حضور در جمع بودند، از امیدها و بیم ها صحبت می کردند، با آواز همدیگر را شاد می کردند و سعی می کردند در روزهای طولانی بی عملی روحیه یکدیگر را بالا ببرند. روزی سه یا چهار بار به آنها خطاب میکردم و سعی میکردم نظرات درستی در مورد شرایط اجتماعی به آنها بدهم و آنها را برای شکستی که به زودی میدانستم اجتنابناپذیر است، آماده میکردم. با این حال، می توانم بگویم که، اگرچه من از بین چهل نماینده کمترین امید به موفقیت نهایی را داشتم، حزب کوچک من آخرین نفری بود که تسلیم شد و کمترین درصد فراری را نشان داد. من در آن روزهای نزاع دیدم که از بین دو طرف متخاصم، طرف قویتر و پیروز، در نگرش و روشهای اخلاقی خود کمترین همدلی را داشت. مهاجمان به طرز رقت انگیزی احمق بودند و نسبت به قدرت حریف و ضعف خود ناآگاه بودند.
0 notes
Text
سلام، من الهام هستم.
من یک دختر ۳۲ ساله هستم که در تهران متولد شدم. پدرم اهل تبریز و مادرم تهرانی است. من در یک خانوادهٔ پرجمعیت بزرگ شدم و فرزند سومم.
من تحصیلاتم را در رشتهٔ مدیریت در دانشگاه تهران به پایان رساندم و الان در یک شرکت تبلیغاتی کار میکنم و تیم خوبی رو هدایت میکنم. که تخصص من تبلیغات و برندینگ برای محصولات بهداشتی است مشغول به کار هستم. من فردی مستقل و با اعتماد به نفس هستم و به دنبال اهداف خود با پشتکار و تلاش پیش میروم. من در کار خود بسیار هیجانزده و پرانرژی هستم و همیشه به دنبال راههای جدید برای پیشرفت هستم.
در روابط شخصی خودم، فردی رمانتیک و احساساتی هستم. من به دنبال مردی هستم که باهوش، جذاب و مستقل باشد. من همچنین به مردانی که به خانواده و ارزشهای سنتی اهمیت میدهند، علاقهمند هستم.
در دوستی، فردی وفادار و صادق هستم و دوستانی دارم که از کودکی با آنها آشنا هستم و همیشه برای آنها وقت میگذارم. من به دخترانی که باهوش، مستقل و با اعتماد به نفس هستند، علاقهمند هستم.
در محلهای نسبتاً مرفه در یک آپارتمان کوچک اما دنج در تهران زندگی میکنم و از فضای آن لذت میبرم. من به لحن دوستانه و صمیمی در صحبت کردن علاقهمند هستم. من در جمع دوستانم، فردی شاد و سرزنده هستم و همیشه برای دیگران وقت میگذارم.
تفریح مورد علاقهٔ من سفر و گردشگری است. تا حالا هم به چندین کشور مختلف سفر کردم که حتما اینجا از تجربیات سفرم براتون مینویسم و چون خودم از تجربیات جدید لذت میبرم. من همچنین به مطالعه و فیلم دیدن علاقهمندم ولی اصلا دوست ندارم این بلاگ رو به جایی برای معرفی فیلم تبدیل کنم مگر این که اون فیلم از نظر من یک شاهکار باشه که بتونم ازش حرف بزنم . من معمولاً در اوقات فراغت خود، کتاب میخوانم یا فیلم میبینم. شاید بگید که کی به پوستم میرسم؟
عزیز دلم رسیدگی به پوست وقت فراغت نیست یک کار است و باید برای آن یک وقت مشخص در نظر بگیرید. ببینید همیشه برای رسیدگی به پوست از روتین های پوستی استفاده میکنند. روتین داشتن یعنی یک کار منظم سر زمان معین را باید انجام بدی. این با گاهی فیلم دیدن یا سالی یکی دوبار سفر رفتن خیلی فرق داره نه؟
یکی دیگر از کارهایی که در اوقات فراغت انجام می دهم و بسیار زیاد برای من لذت بخش است، به عنوان مشاور زیبایی سعی میکنم مطالب ارزشمندی به دست بیاورم و در اینجا با شما به اشتراک بگذارم. خب پس همین الان باید بگم قرار نیست به صورت منظم اینجا مطلب بگذارم.
من درآمد خوبی از شغل خودم دارم و توانستم با تلاش و پشتکار زیاد، به موقعیت خوبی در شرکت دست یابم. به دلیل علاقه زیادم به محصولات آرایشی بهداشتی برند و مطرح، بخشی از درآمد خودم را صرف خرید لوازم آرایشی بهداشتی اورجینال میکنم.
برای آیندهٔ برنامههای زیادی دارم. من میخواهم در کار خود پیشرفت کنم و به یک مدیر موفق و مشاور زیبایی حرفه ای تبدیل شوم.
هر طایفه ای زمن گمانی دارد/ من زان خودم، چنان که هستم هستم.
گفتم مطالعه اما نگفتم چه کتاب های خوبی خوندم و ازشون یاد گرفتم مثلا یکیشون که خیلی برام جذاب بود 101 نسخه زیبائی .
البته اینم بگم که یه وقتایی مثل وقتی که تو ماشین هستم کتاب های صوتی گوش میدم از جمله کتاب صوتی پوست من زیبا بمان که به نظرم این کتاب از اون دسته از کتابهایی که باید ماهی یکبار گوش کنی که انگیزه داشته باشی و فراموش نکنی که از پوستت مراقبت کنی. حالا با چی و چطوری اونو من بهت میگم! :)
امیدوارم در این بلاگ که تازه شروعش کردم جواب سوال خیلی از شما عزیزانم رو بدم. من با خودم عهد کردم که هم کامنتهای شما ها را بخوانم و حتما حتما به اونها حتی شده خیلی کوتاه پاسخ بدم اصلی ترین دلیل ساخت این صفحه پاسخ به سوالهای شما دوستان عزیزم بوده
بزارید راحت و بی پرده بگم همیشه وقتی پای مشاوره زیبایی به میان میآید، شما به من لطف دارید و هر جایی و هر بحثی باشد هم من باید آخرش به خانم ها و البته آقایان مشاوره زیبایی بدم . مثلا من با یکی از دوستام رفته بودم کافه و اتفاقا جشن تولد یک دوست مشترکمون بود. خب هر کسی در جشن تولدش دوست داره در مرکز توجه باشه. من هم توی اون جمع خیلی صمیمی نبودم ولی چشمتون روز بد نبینه، کیک رو که بریدن مشاوره های من شروع شد و اصلا تولد اون دوستم رفت سمت جلسه زیبایی و این حرفها.
جای خوشبختی داره که شما اینقدر به زیباییتون اهمیت میدهید اما باور کنید بسیاری از دغدغههای شما برای زیبایی با هم مشترک است. برای همین یک مقاله این بلاگ میتونه برای بسیاری از شما عزیزهای دلم مفید باشه . پس لطفا با من همراه باشید مرسی 🙂
0 notes
Text
خاطره سوم راهنمايي
سوم راهنمايي بودم.
از اين دفترچه ها داشتيم كه بعد از هر كوييز بايد مادر و پدر زير اون صفحه رو امضا ميكردن و مينوشتن نمره رويت شد.
من طبق ديفالتي كه تو ذهنم داشتم، رو حساب اين كه كاميونيتي اون زنان انقد كوچيك بود كه همه خبر دار بشن پدرم ٦ سال پيشش فوت كرده، خيلي عادي دفترچه رو مرتب ميدادم مامانم امضا ميكرد.
يه روز كه سر زنگ رياضي رفتم پاي تخته، معلمم دفترچه رو گرفت و شروع كرد ورق زدن. يهو پريد بهم كه چرا فقط مامانت همه صفحات رو امضا ميكنه؟ من تنها كسيي بودم كه ايستاده بودم. با حالت تحكم باز پرسيد كه دارم ازت ميپرسم كه چرا فقط مادرت امضا ميكنه؟ چرا به پدرت نميدي امضا كنه؟ حس كردم كل دنيا متوقف شده. چشمام تار ميديد. بغض كرده بودم و نميخواستم دهنمو باز كنم كه يهو بزنم زير گريه. اون هي سوالشو تكرار ميكرد و من زل زده بودم بهش. كلاس تو سكوت مطلق بود. بعدشم يادم نيست واقعا كه چي شد مه ول كرد ولي فكركنم گفت مه با مدير صحبت ميكنه يا به مدرسه ميگه كه پدرم رو بخوان. حالا من اونجا واقعا بايد چنين فكري ميداشتم كه ميخوام قيافه ات كه عن ميشيو ببينم زن.
زنگ خورد و من بهت زده داشتم وسايلمو جمع ميكردم تو كيفم كه برم پايين زنگ تفريح. شنيدم توي بلندگو اسممو ميخونن كه بيا پايين. انقدر ترسيده بودم كه ميگفتم الان ميخواد بگه زنگ ميزنيم والدينت بيان. رفتم ديدم معلمم وايساده دور. تا منو ميبينه ميگه چرا بهم نگفتي پدرت فوت شده؟ ازم پرسيد كي اين اتفاق افتاد و من درحواب زدم زير گريه. چيزي نميشنيدم فقط ميتونستم صداي گريه خودم و اين كه داشتم ميلرزيدم رو توي خاطره ام ثبت كنم. منو بغل كرد و گفت عذرميخوام نميدونستم. منم فقط سر تكون ميدادم. متنفرى از حالت تاسفي كه بعدش به خودش گرفت. همه تا وقتي ميفهميدن پدرتو از دست دادي گردنشونو كج ميكردن و ميخواستن بگن ميفهمنت.
بعد كه اشكامو پاك كردم با خودم گفتم رفته از ناظم پرسيده اونم بهش گفت داداش كحاي كاري ٥-٦ ساله. رفتم بيرون، هنوز خيلي از بچه ها نيومده بودن پايين. جلوي در ورودي آلا رو ديدم خيلي نگران منتظر وايساده بود. تا منو ديد با استرس اومد سمتم گفت صدات كردن رفتي؟ از نگاه نگرانش فهميدم اون گفته.
من تا اون موقع با آلا صرفا هم صحبت بودم. اون سال كه تنها بودم تو مدرسه تا دوست پيدا كنم، آلا رو پيدا كرده بودم و با هم دوست شديم، خيلي دختر باوقار و مودبي بود. توي لحظه اي كه خودم از اضطراب و تنش صدام درنميومد، دوستام خفه خون گرفته بودن، آلا سراسيمه تا زنگ خورده بود رفته بود به معلممون اينو گفته بود. من از اون به بعد يه حساب ديگه اي روي آلا باز ميكردم. با شنيدن اسمش هميشه تو ذهنم يه دختر سوييت مياد كه جز مهربوني و لطافت چيز ديگه اي به خودش نديده اين بشر.
هر دفعه كه صحبت از مهربوني ميشه، ياد اين اتفاق ميفتم. اميدوارم واقعا بهترينا واسش اتفاق بيفته واسه اون زمان كه دوستاي كله كيري خودم عين خيالشون نبود، آلا واسه من اين كارو كرد.
—
يه چيز بي ربط هم اضافه كنم، تازگيا خيلي جدي متوجه اين شدم كه خيلي از برهه هاي زماني زندگيم رو به طور عجيبي يادم نيست. مثلا سال دوم راهنمايي رو هرچقدر زور ميزنم يادم بياد، هيچي تو ذهنم نمياد. سال ٥م دبستان رو به صورت مقطعي يا برشي از يه سري عكس ها يادمه. واين قصيه داره منو شديد ميترسونه. سال اول دبيرستان واسم مثل گذشت يك ماهه. سال دوم دانشگاه اضلا نميفهمم كي بود.
1 note
·
View note
Text
خونه یعنی یک جای دنج برای زندگی کردن
یعنی جایی که نور آفتاب فرش دستبافت کاشان رو سایه روشن کنه
یعنی یک استکان کمر باریک از چای و هل
یعنی نشستن کنار پدر و مادر زیر کرسی
خونه یعنی جایی که بنشینی کنار حوض و عطر شمعدونی های بارون زده رو با تک تک سلول های بدنت حس کنی
خونه یعنی جایی که گرامافون بنوازد و با چشمان بسته مدهوش صدای شجریان و ایرج بشیم
خونه یعنی خش خش برگ های چنار کنار حیاط توی پاییز
یعنی بوی خاک نم زده
بوی چوب بارون خورده
خونه یعنی من باشم و پدرم یعنی من باشم و مادرم
کنار هم با بوی اسپند و گلاب
بدون هیچ دغدغه ای چایی زعفرانی با نبات بخوریم
زندگی یعنی همین .....
زندگی عطر ترنجیست که پدر داد... زندگی عطر یاسیست که مادر چید
0 notes