#میخکوب
Explore tagged Tumblr posts
sayron · 1 year ago
Text
افسانه خانم (۱) - محیا (۱)
اونشب تا صبح خواب به چشم هیچ مردی توی ساختمون ما نرفت... تا صبح کل ساختمون میلرزید... صدای نعره های زنونه ولی پشم ریزون افسانه خانم ساختمون و بدن ما رو میلرزوند... و صدای ضجه و التماس یه مرد (!!!!)... مردی که صدای به در و دیوار کوبیده شدنش مثل زلزله، لرزه بر اندام ساختمون و مردهای دیگه مینداخت!... محیا، همسر من و همه زنان و دختران ساختمون ولی حس متفاوتی داشتن... حس غرور و افتخار... حس برتری... اینو از نگاه های سنگین محیا به خودم متوجه میشدم... نگاه ترسناکش بدنمو میلرزوند... با هر لرزشی که به ساختمون وارد میشد نیشخند تحقیرآمیزی میزد و بهم نگاه میکرد... صدای فریاد های کمک خواهی و التماس اون مرد بیچاره جیگر آدم رو میسوزوند... جوری ضجه میزد و التماس میکرد که میشد از توی صداش نهایت وحشت و ترس رو متوجه شد. انگار امیدی به نجات نداشت چون میشد از عجز و لابه های گریانش ناامیدی ن��بت به زندگی رو درک کرد... ولی اون نگون بخت چاره ای هم بجز التماس کردن و ضجه زدن نداشت...
نزدیک صبح بود که صداش قطع شد... شرق افق تازه نیلی شده بود. دلم به دلهره افتاد... دویدم به سمت درب واحد و وارد راهرو شدم... تا چشمم به آقا منصور و مهران و رسول افتاد؛ یادم اومد!... یادم اومد!
یادم اومد؛ اولین باری رو که شتابان رفتیم دم درب واحد افسانه خانم!... اولین باری که صدای نعره های یه زن عضلانی و قدرتمند چهارستون ساختمون رو لرزوند... اولین باری که افسانه خانم، فحش های آبدار و رکیکش رو همراه کتک به تن نحیف مردش مینواخت و مرد بیچاره التماس میکرد و کتک میخورد! تازه به ساختمون ما اومده بودن... کمتر از یک هفته. شروع کردیم به در زدن... یدفه در باز شد و ما با دیدن اون صحنه در لحظه پشمااااااااااااااااممممممون فر خورد. 😳😳😳😱😱😱
Tumblr media
یه زن نبود؛... یه ملکه بود... یه هیولا... یه خدااااااااا!... یه خدااااااای عضلانی و حیرت‌انگیز 😱😱😱🤯🤯🤯 بدنم یخ کرد... رنگ هر چهار نفرمون پرید و بدنامون لرزید... افسانه خانوم لخت و عور توی دهنه درب ورودی واحدش ظاهر شد... با بدنی که از زیر چونه تا روی انگشتان دست و پا با عضله کاور شده بود... لخت عووور! 😨😰😰😰 یه سیگار لای انگشتاش بود... یهو محیا و بقیه خانوم ها هم شال روی سر انداخته اومدن بیرون و صدای حیرت��ون با دیدن بدن عضلانی و ورزیده افسانه خانم بلند شد. سینه های عضلانی افسانه بزرگ نبودن اما خیلی سفت و زیبا بودن. کص سفیدش بین کشاله های عضلانیش نورافشانی میکرد. با اون چهره خوشگل و جذاب و کاریزماتیک سیگار رو گذاشت گوشه لب قشنگش و گفت:« فرمایش؟...» رسول که همسایه طبقه پایینه گفت:« مزاحم نشده باشیم؟» افسانه خانم پک عمیقی به سیگار زد و گفت:« اتفاقاً مزاحم شدین... میخوای عذرخواهی کنی؟...» من یهو گفتم:« بله قطعا... عذر میخوام...وا...وا...وا...والا یه سری صداهایی اومد ترسیدیم گفتیم اتفاقی نیوفتاده با...» یهو افسانه زد وسط حرفمو گفت:« تو غلط کردی مرتیکه پفیوز که مزاحم شدی... کی بهتون اجازه داد بیاین در خونه منو بزنید عوضیا... گوه خوردین که مزاحم شدین!...» چنان عصبانی بود و بدن عضلانیش دم کرده بود که جوری بهم نگاه کرد که بدنم لرزید... مهران گفت:« خانووووم خیلی شرمنده ایم که مزاحم شدیم... راستش دلمون به حال آقا موسی سوخت... » هر چهارتا از ترس خشکمون زد و میخکوب شدیم... چون افسانه خانم این بدن سوپر عضلانی رو تکون داد و با سرعت مثل یه ببر نیم قدم اومد جلو و گردن مهران رو گرفت و کشیدش سمت خودش و رخ به رخ با همون لهجه افغانی و خشمگین گفت:« ای مادر جنده حرومزاده...» معلوم بود که شروع کردن گردن مهران رو توی مشتش فشار بده چون مهران نفسش حبس شد و سریع ساعد های عضلانی افسانه خانم رو گرفت و بدنش به شدت شروع به لرزش کرد. افسانه ادامه داد:« فضولیش به تو نیومده کونده... مرد خودمه... کونی خودمه... اختیارش رو دارم... ماااااال منه!... ماااااال من!...» منصور یدفه با تته پته گفت:« ب... ب... ب... بله درست میفرمایید... تو رو خدا ما رو ببخشید... گوه خوردیم مزاحم شدیم... » افسانه گردن مهران رو یکم شل کرد و اون نفسی کشید اما چنان پرتش کرد که خورد به در آسانسور طبقه و روی زمین ولو شد. پاگرد طبقه پر شده بود از زن ها و مردای همسایه طبقات... یهو صدای محیا رو شنیدم که با زنهای رسول و منصور و مهران پچ پچ میکنه و میگه:« وااااااای ببین چه بدنی داره!!!!! 🤤» یکیشون یهو گفت:« یعنی با همچین بدنی شوهرشو کتک‌میزنه؟!!!... طرف زنده مونده؟!!!😏😆» و ریز ریز میخندیدن. برگشتم نگاهی بهشون کردم. محیا یه نگاه عجیب که پر بود از تنفر و غرور و افتخار بهم کرد و لبشو غنچه‌کرد و با گفتن:« گوگولی کردنی...» چشمکی بهم زد و سه تایی زدن زیر خنده. دوباره بدنم لرزید... « گوگولی کردنی» لقبی هست که من موقعی که میخوام محیا رو بکنم بهش میدم... حتی قورت دادن آب دهنمم مشکل بود از ترس!... منصور گفت:« ولی به خداااا خانوم گناه داره... موسی خیلی ضعیف تر از شماس... ما نگران شدیم که...» یهو افسانه در خالی که دود سیگار رو بیرون میداد و زد وسط حرف منصور و گفت:« نگران شدین که بمیره؟!!!... هه😏...» اومد جلو دستش رو بلند کرد و من اینکه منصور از ترس نتونست تکون بخوره رو دیدم. شروع کرد خیلی آروم روی صورت منصور سیلی های آروم بزنه و گفت:« نترس جنده کوچولو... اگه من نخوام نمیمیره... جونش تو دست منه... چون ماااال منه!... کونی جنده ی کردنی منه!... منم که تصمیم میگیرم کی بمیره... جونش تو دست منه!... من! خداااااش منم... توی ضعیفه کردنی نفله هم اگه مال من بودی... حالا تربیتت میکردم... 😠 » منصور خودشو با وحشت کشید عقب.
افسانه خانم سرش رو چرخوند و به موسی گفت:« ضعیفه!... بیا اینجا ببینم...» موسی یه مرد تقریبا فربه با هیکل درشته... چهار دست و پا اومد جلوی درب ورودی... صدای حیرت از همه بلند شد 😱😱😱😱🤯🤯🤯🤯 مرد بیچاره لخت و عوووور بود و سراسر بدنش سیاه و کبود و خونین و مالی!... افسانه خانم انقدر با شلاق و کمربند زده بودش که از جای رد شلاق خون جاری بود... بدنش از کبودی باد کرده بود. از خجالت اصلا نمیتونست سرش رو بلند کنه. یه قلاده چرمی به گردنش بسته شده بود. اومد جلوی پای افسانه خانوم و چمبره زد... افسانه خانم بهش اشاره کرد و موسی شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن پاهای عضلانی افسانه. افسانه با حالت تحقیرآمیزی گفت:« این بنده و برده ی منه... موسی من!... این مال منه!... حیوون خونگی منه!... خوب نگاهش کنید... هیچی نیست... هیچی!... من مالکش هستم... و اختیار کاملش رو دارم... کامل!... اختیار جونش، جسمش و روحش... هر سه مال منه!... میتونم جونشو بگیرم... چون جونش لای انگشتان منه... خداش منم... من!... معبودش منم... من!... من برترم...هنوز به تربیت احتیاج داره و من تربیتش میکنم... هر وقت و هر جور که دلم بخواد... کسی اعتراضی داره؟» رنگ همه مردهای جمع پریده بود و ما چهار نفر پشمامون ریخته بود. زنها با لذت تماشا میکردن و مردها با وحشت!... زنها پچ پچ میکردن و رشک بردن به افسانه خانوم از توی چشمانشون میبارید... معلوم بود که هر زنی دوس داره مثل افسانه خانوم باشه... زنها با هم پچ پچ میکردن و ریز میخندیدن. محیا یهو توز گوشم گفت:« اوووووف... ببین سپهر!... چطوری رونهای زنشو داره میخوره... منم میخوام اینطوری جلوم سجده کنی جوجو!...» بدنم لرزید و محیا فهمید و گفت:« آوخیییی... ترسیدی 😏... نترس... خوشمزه س... 😏😆» افسانه خانوم ادامه داد:« حالا که کسی حرفی نداره؛ من بعد دوس ندارم کسی به هر دلیل و به هر عنوان موقع تربیت کردن حیوون خونگیم مزاحمم بشه!... این خونه مال منه و چهار دیواری اختیاری... هرکاری بخوام با بنده خودم میکنم... به نفع تونه که مشکلی نداشته باشید... مخصوصاً شما مردای نفله ی ضعیف... و الا... خودم شخصا به حسابتون میرسم کونده ها!... 😠😡» بعدش یهو سیگارش رو روی سر موسی خاموش کرد... بیچاره دم نزد... چنگ زد لای موهای موسی و موهاشو کشید و بدنش رو کشید بالا... صدای آخ از نهادش بلند شد ولی با افسانه با اون دستش همچین مشتی به صورت موسی زد و گفت:« خفه شو توله!...» که موسی پرت شد و با سر خورد به چهارچوب فولادی درب. موهای کنده شده موسی لای انگشتای افسانه موند. افسانه خانوم ��ا اون هیبت و هیکل شگفت انگیز خم شد. دوباره چنگ زد توی موهای موسی و راحت از موهاش بلندش کرد... ��یگه صدای موسی در نیومد و بی صدا اشک میریخت. افسانه کاری کرد که لرزش تن و بدن مردها و لذت و هیجان زنها چند برابر شد. 🤯🤯🤯
موسی رو دوزانو کرد و کص سفید و تپلش رو گذاشت دهن موسی... 😱😱😱 سر موسی رو‌ به کص خودش فشار میداد و موسی با سرعت کص ارباب قدرتمند خودشو میخورد... یدفه افسانه خانوم دستشو گذاشت پشت گردن موسی و نیم قدم اومد جلو... جوری که موسی رفت بین پاهای عضلانی افسانه و تحت فشار کشاله های عضلانی افسانه قرار گرفت و دقیقا زیر کص افسانه. بخاطر همین سرش رو گرفت بالا... هیچ مقاومتی نمیکرد موسی!... افسانه یهو کل عضلات پاهاش رو سفت کرد... سر موسی رو به کصش فشار داد و اووووو مااااااای گاااااااااد 😱🤯😱🤯 افسانه خانوم شروع کرد به شاشیدن توی دهن شوهر خودش... اونم مقابل چشم ۱۰-۱۵ نفر مرد و زن... همه زنها با لذت گفتن:« وااااااای... 🤤» معلوم بود که همه خیس شدن و شوهرهاشون رو در اون پوزیشن زیر کص خودشون تصور کردن.
Tumblr media
649 notes · View notes
bornlady · 10 months ago
Text
انواع کراتین مو و کاربرد انها : به دنیا: آنجا من به طور کامل برای شما توضیح خواهم داد که چگونه مسموم کننده، با کاسه قتل، به نظر من شیطان مانند بود. کوتوله پیر کودکی؛ فاحشه بی شرمانه; برادرشوهرم با آرامش، با انتقام یا غذا راضی است. و ولایات-راث، ژان پیر، فقط بهشت[صفحه 276]می داند. رنگ مو : چرا، مانند یک نیمه فرشته، - هرچند، شاید، ممکن است به این دلیل باشد که فقط بدن منصف، نه نیمه دیگر، روحی که در خواب از دنیا رفته بود بر من تأثیر می گذاشت. تا کنون من همیشه به نوشته های جدلی ما توجه داشته ام حائل‌های منطق ایده‌آلیستی فلسفی و زیبایی‌شناختی. انواع کراتین مو و کاربرد انها انواع کراتین مو و کاربرد انها : را که در آن، یقیناً چند تهمت، و تصورات نادرست و نتیجه گیری های نادرست وجود دارد ظاهر خود را نشان دهند، - نه در سمت منصفانه. مشاهده در آن صرفا تقلیدی از دوران باستان کلاسیک، به ویژه از دوران باستان ورزشکارانی که (به گفته شاتگن) بدن خود را با آن آغشته کردند گل و لای، که ممکن است آنها را نگیرند. لینک مفید : کراتینه مو و دستانشان را ��ر کردند شن، تا بتوانند آنتاگونیست های خود را در دست بگیرند. تقریبا فراموش کرده بودم که در دهکده ای کوچک، در حالی که من برادر شوهر و پستیلیون پشت مشروب خود نشسته بودند، I با خوشحالی با یک وحشت کوچک روبرو شد، سرنوشت دو بار در کنار من بود. انواع کراتین مو و کاربرد انها : نه چندان دور از یک جعبه شکار، در کنار یک دسته زیبا از درختان، متوجه شدم لوح سفید با کتیبه سیاه روی آن. این به من امید داد که شاید یک قطعه کوچک به یاد ماندنی، برخی از ستون های افتخار، برخی از نبرد یادگاری، شاید اینجا منتظر من باشد. بر فراز یک درهم تنیده گلدار، من رسیدن. لینک مفید : کراتین مو چند درصد صافی دارد به سیاه روی سفید؛ و در کمال وحشت و شگفتی من، رمزگشایی می کنم مراقب اسلحه های فنری باشید! بنابراین من شاید نیمی از آن ایستاده بودم یک میخ از وسعت ماشه، که اگر پاشنه پایم را هم بزنم، من باید خودم را مانند یک رامرود فراموش شده به دنیای دیگر پرتاب کنم. انواع کراتین مو و کاربرد انها : فراتر از آستانه زمان! اولین کاری که انجام دادم این بود که خودم را بهم ریختم ناخن های پا را گاز بگیرم و انگار خودم را به زمین بخورم آنها؛ از آنجایی که حداقل ممکن است تا زمانی که میخکوب شده بودم به زندگی گرم ادامه دهم بدنم محکم در کنار قیچی آتروپوس و بلوک جلاد که کنار من دراز بکش؛ سپس سعی کردم. لینک مفید : نکات قبل و بعد کراتین مو به یاد بیاورم که شیطان با چه قدم هایی اجازه داده بود تا اینجا شلیک کنم، اما در عذابم تمام عرق کرده بودم و هیچ چیز را به خاطر نمی آورد. در روستای شیطان نزدیک، سگی نبود که دیده شود و به او زنگ بزنند، که شاید مرا کنده باشد از آب؛ و برادر شوهرم و پستیلیون هر دو بودند. انواع کراتین مو و کاربرد انها : چرخیدن با قوطی پر با این حال، من شجاعت خود را احضار کردم و عزم آخرین وصیت نامه ام را روی برگه ای از کتاب جیبی ام نوشتم شیوه تصادفی مرگ من و یاد مرگ من از برگا. و سپس، با ��ادبان های پر، به صورت بالگرد در میان آن پرواز کرد کوتاه ترین راه؛ در هر قدم انتظار بیدار کردن موتور قاتل، و به این ترتیب بر شمع هنوز طولانی زندگی ام دست بزنم. لینک مفید : انواع کراتینه مو یا خاموش کننده، با دست خودم با این حال، بدون شلیک پیاده شدم. در میخانه، در واقع، بیش از یک احمق برای خندیدن وجود داشت[صفحه 277]من زیرا، به هر حال، چیزی که هیچ کس جز یک احمق نمی توانست بداند، این اعلامیه در آنجا بود در ده سال گذشته، بدون هیچ اسلحه ای، همانطور که اسلحه ها اغلب بدون هیچ اسلحه ای انجام می دهند. انواع کراتین مو و کاربرد انها : اطلاع. اما دوستان من، پلیس بازی ما که هشدار می دهد، همینطور است علیه همه چیز، فقط نه در برابر هشدارها. 103: یا همه مساجد، کلیساهای اسقفی، بتکده، هر چیزی غیر از پیشروی قومی معبد نامرئی و مقدس آن؟ 40: عوام فقط در نقل فراوان است. لینک مفید : کراتین مو قیمت مواد نه در استدلال; انسان تزکیه شده فقط در اولی مختصر است، نه در دومی: زیرا دلایل عامیانه نوعی احساس است که به عنوان علاوه بر چیزهای قابل مشاهده، او فقط به نگاه می کند. توسط انسان پرورش یافته، باز هم دلایل و چیزهای قابل مشاهده بیشتر تفکر هستند تا به نظر در. برای بقیه، در کل مرحله، من منبع ثابتی داشتم. انواع کراتین مو و کاربرد انها : درگیری با کالسکه، زیرا او بغض کرده بود که شاید یک بار متوقف شود در یک ربع، زمانی که تصمیم گرفتم برای یک طبیعی بیرون بیایم هدف متأسفانه، در حقیقت، دلیل کمی برای انتظار وجود دارد پزشکان آب در میان طبقه ، از آنجایی که خود پزشکان به ندرت از فیزیولوژی هالر بزرگ یاد گرفته اند.
لینک مفید : کراتین مو شرق تهران که به تعویق انداختن عملیات فوق باعث رسوب ظروف سنگی شیطانی می شود. و در نهایت خود مالک را رسوب کند. این کارخانه سنگ به طور کلی، نه توسط لیتوتومیست، بلکه توسط مرگ به نتیجه می رسد. داشته است میلیون‌ها می‌خوانند که تیکو براهه مانند یک بمب با ترکیدن مرد، آنها ترجیح می دهند یک لحظه بلند شوند. انواع کراتین مو و کاربرد انها : با چنین نادیده گرفته شده ای دانش، آنها آن را معقول می بینند که یک مرد، هر چند انتظار مدتی برای حمل سنگ مرگ روی او، نباید فعلاً متمایل شوید که آن را در او حمل کنید. نه، نه اغلب، در وایمار، در طولانی ترین صحنه های پایانی شیلر، تمام می شود. لینک مفید : کراتین مو قیمت ۱۴۰۲ با چشمانی اشکبار؛ صرفاً در حالی که مینروا او مرا ذوب می کرد در مجموع، ممکن است سر گورگون روی سینه‌اش تا حدی نباشد تبدیل به سنگ؟ و آیا به خانه بازی گریان برنگشتم و سقوط نکردم هر چه سریعتر وارد احساسات عمومی شوم، چون الان چیزی نداشتم. انواع کراتین مو و کاربرد انها : به جز قلبم هوا بدهم؟ در اعماق تاریکی به رسیدیم. مرحله سوم؛ از در حالی که من در پست هاوس ایستاده ام و در حال فکر کردن هستم و چشمم به من دوخته شده است پورمانتو، هیولایی از یک نگهبان می آید، و دم و دم در او لوله شب آنقدر به گوشم نزدیک است. لینک مفید : کراتین مو صافی که دوباره با ترس شروع می کنم، من که حتی یک برخورد خیلی عجولانه هم آزاردهنده خواهد بود. آیا پلیس پزشکی وجود ندارد. انواع کراتین مو و کاربرد انها : در برابر چنین آتش افروزان ساعت و زنگ خطر، که توسط آن با وجود اینکه هیچ توپ باروتی نجات نمی یابد؟ به نظر من هیچکس باید با شاخ نگهبان سرمایه گذاری شود.
0 notes
tebmahani · 1 year ago
Text
Tumblr media
آنه از گرین گیبلز
اثر لوسی مود مونت‌‌گومری
ترجمه بیگانه
🌹🌹 🌹🌹
فصل سوم
ماریلا کاتبرت شگفت‌‌زده شده است
🌹🌹 🌹🌹
همین‌‌که متیو در خانه را گشود؛ ماریلا با اشتیاق و عجله به سمت او شتافت. اما به محض آن‌‌که نگاهش به آن موجود کوچک عجیب و غریب پیچیده شده در آن لباس شق و رق زشت، افتاد که دو دسته موی بلند قرمز بافته شده، از دو طرف سرش آویزان بود و با چشمهائی که از اشتیاق و امید می‌‌درخشیدند به او زل زده بود؛ برای لحظاتی با حیرت، سر جایش میخکوب شد.
ماریلا به ناگاه فریاد زد: «متیو کاتبرت! این دیگه کیه؟ پسرک، کوش؟» متیو با ناراحتی گفت: «پسری در کار نبود! فقط این دختر اونجا بود.» و با سر به دخترک اشاره کرد درحالی‌‌که تازه متوجه شده بود که اصلا نام دخترک را از او نپرسیده است. ماریلا پافشاری کرد: «یعنی چی پسری در کار نبود؟ باید یه پسر بچه اونجا می‌‌‌بود! ما به خانم اسپنسر نامه نوشتیم که یه پسر بیاره.»
- خب، نیاورده. خانم اسپنسر، این دخترک رو با خودش آورده. من از رئیس ایستگاه پرسیدم. باید این دختر رو با خودم به خونه می‌‌‌آوردم: مهم نیس چه اشتباهی رخ داده؛ نمی‌‌‌تونستم تنها اونجا ولش کنم.»
ماریلا ناگهان فریاد زد: «خب، این واقعا مشکل بزرگیه!» در تمام این مدت، دخترک ساکت مانده بود و تنها با نگاه، دو طرف مکالمه را یکی پس از دیگری، دنبال می‌‌‌کرد. ناگهان متوجه شد چه اتفاقی افتاده است و این خواهر و برادر در مورد چه چیزی صحبت می‌‌‌کنند و تمام شور و اشتیاقی که در چهره‌‌‌اش موج می‌‌‌زد به ناگاه محو و ناپدید شد. ساک مسافرتی گرانبهایش، از دستش افتاد و یک قدم به سمت جلو پرید و دست ماریلا را محکم در دست گرفت. دخترک فریاد زد: «شما من رو نمی‌‌‌خواین! ... من رو نمی‌‌‌خواین چون پسر نیستم! باید می‌‌‌دونستم. هیچ‌‌‌کس تا حالا من رو نخواسته. باید می‌‌‌دونستم همه‌‌‌ی اینا بیش از اندازه خوب و قشنگه که بتونه ادامه پیدا کنه. باید می‌‌‌دونستم که هیچ‌‌‌کس واقعا من رو نمی‌‌‌خواد. اوه! حالا باید چکار کنم؟ الانه که بزنم زیر گریه!» دخترک شروع به گریه کردن کرد. همانجا بر روی یک صندلی‌‌‌‌ کنار میز نشست و دستش‌‌هایش را به شدت بر روی میز پرتاب کرد و صورتش را بر روی دست‌‌‌‌هایش گذارد و در میان آن‌‌‌‌ها پنهان کرد و به طرز دردناکی، به گریه‌‌‌‌اش ادامه داد. ماریلا و متیو، درحالی‌‌‌‌که از این‌‌‌‌کار دخترک، خوششان نیامده بود، از بالای اجاق گاز، به یکدیگر نگاهی انداختند. هیچ‌‌‌‌یک نمی‌‌‌‌دانست در آن لحظه، چه باید بگوید یا چکار باید بکند.  سرانجام، ماریلا با تردید سعی کرد پیش‌‌‌‌قدم شود و مسئله را حل کند.
- خب، خب! لازم نیس به‌‌خاطر این مسئله، این‌‌طور گریه کنی.
دخترک، سرش را به سرعت بلند کرد؛ چهره‌‌ی خیس از اشکش را آشکار کرد و لب برچید: «چرا! لازمه! اگه شما هم یه بچه یتیم بودین و به یه خونه می‌‌رفتین و فکر می‌‌کردین که از این به بعد قراره این خونه، خونه‌‌ی شما باشه و بعد می‌‌فهمیدین که اعضای اون خانواده شما رو نمی‌‌خوان فقط چون پسر نیستین، شما هم گریه می‌‌کردین. اوه! این غم‌‌انگیزترین چیزیه که تا حالا برای من اتفاق افتاده!» چیزی چون لبخندی بی‌‌اختیار، که به دلیل استفاده نکردن، ناشیانه به نظر می‌‌آمد؛ چهره‌‌ی بیش از حد، جدی ماریلا را مهربان‌‌تر کرد: «خب، دیگه گریه نکن. ما که امشب از در خونه، بیرون نمی‌‌ندازیمت. تا زمانی‌‌که ما ببینیم شرایط چیه و باید چکار کنیم می‌‌تونی اینجا بمونی. اسمت چیه؟» دخترک برای لحظه‌‌ای در جواب دادن تردید کرد و بعد با اشتیاق گفت: «می‌‌شه خواهش کنم من رو کُردِلیا صدا کنین؟»
- کُردِلیا صدات کنیم؟ این اسمته؟
- نههه! این واقعا اسمم نیس؛ اما عاشق اینم که کُردِلیا صدام کنن. این یه اسم بی‌‌عیب و نقص و باشکوهه.
- نمی‌‌فهمم چی می‌‌گی. اگه اسمت کُردِلیا نیس، پس چیه؟
دخترک با بی‌‌رغبتی گفت: «آنه شرلی.» هنگام گفتن این اسم چنان صدایش رو به ضعف و آهستگی گذاشته بود انگار اعتماد به‌‌نفسی که «کُردلیا» با خودش برای او به ارمغان می‌‌آورد را «آنه» با خودش می‌‌برد.
- اما ... اوه ... لطفا من رو کُردِلیا صدا کنین. اگه قرار باشه من فقط برای یه مدت کوتاه اینجا باشم؛ اینکه من رو چی صدا کنین نباید خیلی براتون مهم باشه؛ مگه نه؟ تازه، آنه یه اسم خیلی غیررومانتیکه.
ماریلا ذره‌‌ای احساس همدلی و همدردی با دخترک نمی‌‌کرد: «چه حرفا!: غیررمانتیک! آنه یه اسم ساده‌‌ی خوب و معقوله. تو نباید از اسمت شرمنده باشی.» آنه توضیح داد: «اوه! من از اسمم شرمنده نیستم. فقط کُردِلیا رو بیشتر دوست دارم. من همیشه توی تخیلاتم، تصور کردم که اسمم کُردِلیاس. حداقل چند سالیه که دارم اینجوری خیال‌‌پردازی می‌‌کنم. وقتی بچه‌‌تر بودم؛ توی تصوراتم، فکر می‌‌کردم که اسمم جِرالدینه؛ اما الان کُردِلیا رو بیشتر دوست دارم. اما اگه می‌‌خواین بهم بگین آنه، لطفا جوری صدام کنین که اِ ی آخرش هم تلفظ شه!» ماریلا درحالی‌‌که قوری را برمی‌‌داشت؛ یک لبخند ناشیانه‌‌ی دیگر، بر گوشه‌‌ی لبش نقش بسته بود: «چه فرقی می‌‌کنه که اسمت چه جوری تلفظ بشه؟»
- اوه! خیلی فرق می‌‌کنه. آنه خیلی قشنگتر به نظر می‌‌آد.وقتی که یه اسم رو می‌‌شنوین، همون‌‌موقع تو ذهنتون نمی‌‌بینین که چه جوری نوشته می‌‌شه؟ من می‌‌بینمش. و اسم «آن» خیلی وحشتناک و ناخوشاینده. اما «آنه» جوریه که مردم خیلی بیشتر ستایشش می‌‌کنن و به نظر می‌‌آد صاحبش موفق‌‌تره. اگه من رو «آنه» صدا کنین منم خودم رو متقاعد می‌‌کنم که کُردِلیا صدام نکنین.
- خیل خب، «آنه با یه اِ»، می‌‌تونی بهمون بگی چطور این اشتباه رخ داده؟ ما برای خانم اسپنسر نامه نوشتیم که یه پسر برامون بفرسته. توی پرورشگاه، هیچ پسری نبو��؟
- اوه! چرا! یه عالمه پسر، توی پرورشگاه هست! اما خانم اسپنسر کاملا واضح گفت که شما یه دختر می‌‌خواین که حدودا یازده سالش باشه. و مدیر پرورشگاه گفت که من برای اینکار مناسبم. نمی‌‌دونین من اونموقع چقد خوشحال شدم. از بس خوشحال بودم دیشب نتونستم حتی پلک رو هم بذارم. اوه! ...
دخترک به سمت متیو برگشت و با لحن سرزنش‌‌آمیزی از او پرسید: «چرا توی ایستگاه بهم نگفتی که من رو نمی‌‌خواین و من رو همون‌‌جا نذاشتی و بری؟ همه‌‌چیز اینقد برام سخت و ناگوار نمی‌‌شد اگه هیچ‌‌وقت، «مسیر شکوفه‌‌های برفی خوشبختی» و «دریاچه‌‌ی آب‌‌های درخشان» رو نمی‌‌دیدم.» ماریلا به متیو خیره شد؛ صلابت در صدایش موج می‌‌زد: «این بچه در مورد چی حرف می‌‌زنه؟» متیو با دست‌‌پاچگی جوابش داد: «من و این بچه، تو جاده، در مورد بعضی چیزا حرف می‌‌زدیم ... داره در مورد اونا می‌‌گه ... من می‌‌رم بیرون که مادیان رو ببرم به اسطبل. ماریلا! چایی رو آماده کن تا من برمی‌‌گردم.» زمانی‌‌که متیو از اتاق خارج شد؛ ماریلا پرسید: «خانم اسپنسر، هیچ‌‌کس غیر از تو رو با خودش نیاورد؟»
- چرا! لیلی جونز رو همراهمون آورد که برای خودش، برش داره. لیلی، فقط پنج سالشه و خیلی خوشگله و موهاش قهوه‌‌ای شاه‌‌بلوطیه. اگه منم خیلی خوشگل بودم و موهام شاه‌‌بلوطی رنگ بود؛ من رو نگه می‌‌داشتین؟
- نه. ما یه پسر می‌‌خوایم که تو کارای مزرعه به متیو کمک کنه. دختر، به هیچ‌‌ درد ما نمی‌‌خوره. کلاهت رو دربیار. من کلاه و کیفت رو برات می‌‌ذارم روی میز توی راهرو.
آنه با متانت و فروتنی، کلاهش را از سر برداشت. در همان زمان، متیو از راه رسید و آن‌‌ها دور میز نشستند تا عصرانه بخورند. اما آنه نمی‌‌توانست چیزی بخورد. او سعی کرد که گاز کوچکی به لقمه‌‌ی نان و کره‌‌اش بزند و به مربای سیب‌‌صحرائی درون ظرف شیشه‌‌ای کوچک کنگره‌‌دار کنار بشقابش نوکی بزند؛ اما بی‌‌فایده بود: او ��ر خوردن، کاملا ناموفق بود. ماریلا درحالی‌‌که با دقت به‌‌گونه‌‌ای آنه را زیر نظر داشت انگار که مشکل شخصیتی‌‌ جدی‌‌ای را در او یافته بود با جدیت ناگهان گفت: «چرا هیچی نمی‌‌خوری؟» آنه، آه کشید: «نمی‌‌تونم. من با همه‌‌ی وجودم ناامیدم. شما وقتی با همه‌‌ی وجودتون ناامیدین، می‌‌تونین چیزی بخورین؟» ماریلا جواب داد: «من هیچ‌‌وقت با همه‌‌ی وجودم، ناامید نبودم؛ برای همینم نمی‌‌دونم که می‌‌تونم یا نه.»
- نبودی؟ خب، ... پس ... هیچ‌‌وقت سعی کردی تصور کنی که با همه‌‌ی وجودت ناامید شدی؟
- نه! هیچ‌‌وقت این‌‌کار رو نکردم.
- خب، ... پس فکر نمی‌‌کنم بتونی درک کنی که چه حسی به آدم دست می‌‌ده وقتی با همه‌‌ی وجودش، ناامید می‌‌شه. مطمئنا احساس ناراحت‌‌کننده‌‌ایه. وقتی سعی می‌‌کنی یه لقمه غذا بخوری، یه چیزی راه گلوت رو می‌‌بنده و نمی‌‌تونی هیچی قورت بدی؛ هیچی ... حتی یه تیکه شکلات کاراملی. دو سال پیش، من یه شکلات کاراملی داشتم و خیلی خوشمزه بود. از اون‌‌موقع به بعد اغلب اوقات، تو خواب می‌‌‌‌‌‌بینم که یه عالمه شکلات کاراملی دارم اما درست وقتی که می‌‌خوام بخورمشون؛ یه دفعه از خواب می‌‌‌پرم. امیدوارم حس نکنی که دارم بهت بی‌‌احترامی می‌‌کنم چون نمی‌‌تونم چیزی بخورم. همه‌‌چیز فوق‌‌العاده عالیه ... ولی با این‌‌حال من نمی‌‌تونم چیزی بخورم.» متیو که از زمانی‌‌که از اسطبل برگشته بود سخنی بر زبان نرانده بود گفت: «به نظرم خسته‌‌س. بهتره که ببریش بخوابه، ماریلا.» ماریلا قبلا نزد خودش، به این فکر کرده بود که چه زمانی بهتر است که آنه را به تخت‌‌خواب ببرد و بخواباند. او یک مبل راحتی را در اتاق آشپزخانه برای خواب بچه‌‌‌‌‌‌ای که قرار بود نزد آن‌‌‌ها بماند؛ آماده کرده بود؛ چرا که ماریلا، از قبل، انتظار یک پسر را داشت و مایل بود که با یک پسربچه روبه‌‌رو شود. اما اگرچه این مبل راحتی، تمیز و مرتب بود ولی ماریلا احساس می‌‌کرد به طریقی، خوابیدن یک دختربچه بر روی مبل، کار درستی نیست. اما در عین‌‌حال، اتاق اضافی آن‌‌ها نیز بیش از اندازه برای این موجود بی‌‌خانمان لاغرمردنی، خوب بود، بنابراین تنها گزینه‌‌ی موجود، اتاق زیرشیروانی قسمت شرقی ساختمان بود. ماریلا، شمعی روشن کرد و به آنه گفت که به دنبال او برود؛ آنه بدون هیچ‌‌گونه شور و اشتیاقی، این وظیفه را به خوبی به سرانجام رساند. زمانی‌‌که آن‌‌ها از راهرو عبور می‌‌کردند، آنه، کلاه و ساک مسافرتی‌‌اش را نیز از روی میز برداشت و ماریلا را دنبال کرد. راهرو آنقدر تمیز بود که او را ‌‌ترساند.
به اتاق کوچک زیرشیروانی که قدم گذاشتند؛ کمی حس بدی که راهرو بر آنه گذاشته بود برطرف شد و این احساس که او از اشیاء کثیف‌‌تر است و نباید به چیزی دست بزند از وجود او رخت بربست. ماریلا، شمع را بر روی میز سه‌‌پایه‌‌ی سه‌‌گوش گذاشت و ملافه‌‌های روی تخت را پائین کشید: «لباس‌‌خواب داری؟» آنه با سر، جواب مثبت داد: «بله! دو تا دارم. مدیر پرورشگاه، اونا رو برام درست کرده. اونا به طرز وحشتناکی برام کوچیکن. هیچ‌‌وقت هیچ‌‌چیزی به اندازه‌‌ی کافی توی یه پرورشگاه، پیدا نمی‌‌شه؛ برای همین هم همه‌‌چیز، همیشه کوچیکه و اندازه‌‌ت نیس ... حداقل پرورشگاه‌‌های فقیری مثل پرورشگاه ما، این وضعیت رو دارن. من از لباس‌‌خوابای کوتاه و کوچیک، متنفرم؛ ولی، خب ... تو می‌‌تونی با اونا همون‌‌قدر خوابای خوب ببینی که اگه یه لباس‌‌خواب دوست‌‌داشتنی بلند پوشیده باشی که دور یقه‌‌ش رو با روبان‌‌های زیبا، چین داده باشن. یه لباس که بهت احساس بهتری می‌‌ده و ناراحتی رو از وجودت دور می‌‌کنه.»
- خب، تا جائیکه می‌‌تونی زود لباست رو دربیار و برو تو تخت. من چند دقیقه‌‌ی دیگه برمی‌‌گردم که شمع رو ببرم. اینقد بهت اعتماد ندارم که اجازه بدم خودت بذاریش بیرون. احتمال اینکه کل خونه رو به آتیش بکشی، هست.
زمانی‌‌که ماریلا از در بیرون رفت، آنه با حسرت به اطراف نگاه کرد. اینجا اتاقی بود که او تا قبل از این‌‌که به این خانه برسد، تصور می‌‌کرد به او تعلق خواهد داشت و اکنون می‌‌دانست که نه او، به آنجا تعلق دارد و نه آنجا به او. دیوارهای دوغاب‌‌زده‌‌ی سفیدرنگش، به طرز ناراحت‌‌کننده‌‌ای لخت و عریان بودند و چنان به او زل زده بودند که او اندیشید که احتمالا این دیوارها، از اینهمه برهنگی در حال عذاب و درد کشیدن هستند. زمین نیز برهنه و خالی از هرگونه دکوراسیونی بود؛ البته به غیر از یک قالی گرد که در وسط اتاق قرار داشت و آنه تا کنون نظیر آن را جای دیگری ندیده بود. تخت، که در گوشه‌‌ای از اتاق قرار داشت؛ موجودی بلند و از مد افتاده بود که چهار، پایه‌‌ی تیره‌‌ی کوتاه داشت. در گوشه‌‌ی دیگر، همان میز سه‌‌گوشی قرار داشت که ماریلا شمع را بر روی آن قرار داده بود. میز، با یک جاسنجاقی چاق مخمل قرمز رنگ، مزین شده بود که آنقدر سفت بود که بیشتر سنجاق‌‌های ماجراجوئی که هوس نفوذ به دل او را می‌‌کردند را کج می‌‌کرد. بالای میز، یک آینه‌‌ی کوچک شش در هشت، آویزان کرده بودند. پنجره‌‌ای مابین میز و تخت، تعبیه شده بود که پارچه‌‌ی چیت پرچینی، به رنگ سفیدیخی، آن را می‌‌پوشاند و در مقابل آن میز مخصوص شست و شوی صورت وجود داشت. آنه، احساس می‌‌کرد که هر کدام از اثاثیه‌‌ی اتاق، با چنان صلابت و انعطاف‌‌ناپذیری‌‌ای به او خیره شده‌‌اند که او نمی‌‌توانست حتی با کلمات، آن را توصیف کند اما این حس، تا مغز استخوان او را می‌‌لرزاند. آنه درحالیکه غم و اندوه درونش را با صدایی چون هق هق گریه بیرون می‌‌داد به سرعت لباسش را درآورد و لباس خواب بیش‌‌ از اندازه کوچکش را به تن کشید و به درون تخت‌‌خواب پرید و صورتش را درون بالشت فرو کرد و ملافه‌‌ها را تا روی سرش بالا کشید.
زمانی‌‌که ماریلا به اتاق برگشت تا شمع را با خودش ببرد؛ لباس‌‌های بیش‌‌ از اندازه کوچک آنه، در نامرتب‌‌ترین شکل ممکن، بر روی زمین اتاق، پخش بودند و تنها چیزی که نشان از حضور خود آنه در آن اتاق داشت، ظاهر طوفان‌‌زده و به‌‌هم‌‌ریخته‌‌ی ملافه‌‌های روی تخت‌‌خواب بود. ماریلا، عمدا لباس‌‌های آنه را از روی زمین برداشت و آن‌‌ها را مرتب کرد و به صورت رسمی و مرتبی آن‌‌ها را بر روی صندلی زرد رنگ درون اتاق چید. سپس شمع را برداشت و به بالای تخت آنه رفت. ماریلا کمی ناشیانه اما مهربانانه گفت: «شب بخیر.» صورت سفید و چشم‌‌های درشت آنه ناگهان با سرعتی شگفت‌‌انگیز از زیر ملافه‌‌ها بیرون آمد؛ صدایش، سرزنش را به سر و روی ماریلا پاشید: «چطور می‌‌تونین به امشب بگین شبی «خیر» درحالیکه می‌‌دونین امشب، بدترین شب زندگی من تا به الانه؟» و دوباره به درون موقعیت نامرئی بودنش، شیرجه زد.
ماریلا، به آهستگی از پله‌‌ها پائین رفت تا به آشپزخانه برگردد و ظرف‌‌های عصرانه را بشوید. متیو درحال پیپ کشیدن بود؛ این کار او یکی از نشانه‌‌های آشکار نگرانی‌‌های ذهنی و فکری او بود. از آنجائیکه ماریلا به اینکار او عکس‌‌العمل نشان میداد و چنان از او روبرمی‌‌گرداند که انگار در حال انجام کار کثیفی است؛ متیو به ندرت پیپ می‌‌کشید؛ اما بعضی شرایط خاص یا فصول مشخصی از سال، متیو را به سمت پیپ کشیدن، هل می‌‌داد. و ماریلا که به این نتیجه رسیده بود که مردهای معمولی، باید راهی برای تخلیه‌‌ی هیجانات و احساساتشان داشته باشند؛ این عمل او را به‌‌گونه‌‌ای نادیده می‌‌گرفت که گوئی متوجه آن نشده است. ماریلا با عصبانیت گفت: «خب، ما چی می‌‌خواستیم؛ خانم اسپنسر چکار کرد! این نتیجه‌‌ی اینه که خودمون، کاری رو انجام ندیم و از یکی دیگه بخوایم برامون انجامش بده. فامیلای ریچارد اسپنسر، اون وسطا، یه جوری، پیغام ما رو عوض کردن. معلومه که فردا یکی از ما دو تا باید بره تا خانم اسپنسر رو ببینه. این بچه باید به پرورشگاه، پس فرستاده بشه.» متیو با بی‌‌میلی جواب داد: «به گمونم باید همین‌‌کار رو بکنیم.»
- به گمونت باید این‌‌کار رو بکنیم؟ یعنی مطمئن نیستی؟
- خب راستش، ماریلا! این بچه، یه موجود کوچولوی خیلی مهربونه. یه جورائی جای تاسف داره که پس بفرستیمش وقتی اینقد دلش می‌‌خواد اینجا بمونه.
- متیو کاتبرت! منظورت این نیس که ما باید نگهش داریم!
اگر متیو به ماریلا گفته بود که دلش می‌‌خواد بالانس بزند و بر روی سرش، بایستد؛ احساس تعجب ماریلا نمی‌‌توانست از آنچه که اکنون با شنیدن این حرف‌‌ها، احساس می‌‌کرد فراتر رود. متیو با ناراحتی و لکنت‌‌زبان گفت: «خب، راستش ... نه ... نه به گمونم ... نه دقیقا ...» انگار لکنت زبانش، برای او وقت می‌‌خرید تا منظور دقیقش را پیدا و بیان کند: «به گمونم ... ما نمی‌‌تونیم انتظار داشته باشیم که نگهش داریم.»
- معلومه که نه! این بچه چه فایده‌‌ای برای ما داره؟
حرف متیو ناگهانی بود و ماریلا را غافلگیر کرد: « ممکنه ما بتونیم برای این بچه فایده داشته باشیم.»
- متیو کاتبرت! انگار این بچه، جادوت کرده! دارم واضح تو حرفا و کارات می‌‌بینم که می‌‌خوای نگهش داریم.
متیو پافشاری کرد: «خب راستش ... این دخترک، یه موجود کوچولوی واقعا جالبه. باید حرفائی که تو راه می‌‌زد وقتی از ایستگاه می‌‌آوردمش رو می‌‌شنیدی.»
- اوه! این دخترک به اندازه کافی پشت سر هم، حرف می‌‌زنه. منم این رو دیدم. و اصلا از اینکارش خوشم نمی‌‌آد.
من از بچه‌‌هایی که اینهمه پرحرفی می‌‌کنن خوشم نمی‌‌آد. من یه دختربچه‌‌ی یتیم نمی‌‌خوام؛ اگر هم می‌‌خواستم این بچه، از اون مدل بچه‌‌هایی نیس که من انتخا��شون می‌‌کردم. یه چیزی درباره‌‌ی این بچه هس که من نمی‌‌تونم بفهممش. نه! این بچه باید بلافاصله به جائی که ازش اومده پس فرستاده بشه.»
- من می‌‌تونم یه پسر فرانسوی رو استخدام کنم و این دخترک هم همدم تو بشه.
ماریلا با عصبانیت و بی‌‌حوصلگی جوابش داد: «من به همدم نیاز ندارم. و این بچه رو هم نگه نمی‌‌دارم.» متیو درحالی‌‌که پیپش را بلند می‌‌کرد و آن را کنار می‌‌گذاشت گفت: «خب پس ... مشخصه که حرف، حرف توئه. من دارم می‌‌رم بخوابم.» و به اتاق خوابش رفت. ماریلا نیز زمانی‌‌که ظرف‌‌های شسته شده را کنار گذاشت، به تخت‌‌خواب رفت. اخمی که در میان دو ابروی ماریلا نشسته بود نشان از عزم راسخ و تصمیم جدی او داشت. و در طبقه‌‌ی بالا، در اتاق زیرشیروانی قسمت شرقی ساختمان گرین گیبلز، دختر بچه‌‌ای تنها و بی‌‌کس، که به شدت تشنه‌‌ی عشق و محبت بود و هیچ دوستی در این جهان نداشت، آنقدر گریست تا به خواب رفت.
0 notes
beh-music · 2 years ago
Photo
Tumblr media
دانلود قسمت نهم سریال رهایم کن
قسمت نهم سریال رهایم نکن با لینک مستقیم
  خلاصه قسمت نهم :
حاتم بابت اتفاقی که در قلعه رخ داده پریشان است که هاتف او را سر خاک مادرشان برده و از او می خواهد به وعده ای که قبلا به او داده بود عمل کند. این حرف هاتف حاتم را میخکوب کرده و بر سر دوراهی می گذارد…
  کارگردان : شهرام شاه حسینی
نویسنده : مجید مولایی
تهیه‌کننده : سینا شفیعی، سجاد ابوالحسنی
بازیگران : محسن تنابنده، هوتن شکیبا، هدی زین العابدین، مهدی حسینی نیا، بابک کریمی، مونا احمدی، مائده طهماسبی، شهرام قائدی، رابعه مدنی، آزاده صمدی، حسن معجونی، یوسف تیموری، سام نوری، محمدصادق میرمحمدی و  …
  درباره ی سریال :
«هاتف» و «حاتم» دو برادر از یک خانواده سرشناس ساکن سیاهرود هستند. حاتم پسر ارشد خانواده دلداده پرستار بچه‌اش، «مارال» است. در حالی که هنوز ابهامات زیادی در رابطه با سرنوشت زن سابقش در میان اهالی سیاهرود وجود دارد. مارال می‌فهمد جان برادرش در خطر است. حاتم در پی کمک به مارال و پیگیری ماجرا متوجه می‌شود داستان برادر او به برادر کوچک خودش هاتف که چند سالی است به تهران مهاجرت کرده، گره خورده است. با بازگشت هاتف به سیاهرود، دو برادر درگیر موقعیت پیچیده عاشقانه‌ای می‌شوند كه خروج از آن ممكن است آنها را تا مرزهای غریبی از عشق و نفرت بكشاند…
  منبع :
دانلود سریال رهایم کن قسمت 9 - رهایم نکن قسمت نهم
0 notes
sayron · 1 year ago
Text
آزیتا (۱۲) - رزیتا (۴)
رزیتا با ولع و تمرکز لبهای منو میخورد و میمکید. زبون نرم و خیسشو توی دهنم میچرخوند و به زبونم میمالید. بعد از چند دقیقه لبش رو جدا کرد. درحالی که با دستش به آرومی صورتمو نوازش میکرد با حالت مشتاق و عاشقانه ای توی چشمام زل و بعد از چند ثانیه گفت:« دوس دارم بهت کص بدم!» کیر من با شنیدن این حرف یهو سفت شد و قند تو دلم آب شد. ولی چشمام گرد شد و بی اختیار گفتم:« چی؟» رزیتا لبشو گاز گرفت و گفت:« دوس نداری منو بکنی؟...» من که از خجالت داشت�� آب میشدم نگاهمو دزدیدن و رزیتا با دستش صورت منو بطرف صورتش چرخوند و گفت:« محجوب کوچولو!... جوابمو بده!...» من که نمیتونستم به اون چشمای قشنگ نگاه نکنم گفتم:« مگه میشه دلم نخواد؟!!!» رزیتا یهو ذوق کرد و بغلم کرد. کوله هاش انقدر بزرگ بود که لبم چسبید بهشون. جوری منو فشار داد توی آغوشش که صدای مهره های کمرمو شنیدم. انگار حواسش نبود که با یکم فشار دیگه میتونه جون منو بگیره. سریع از زیر بغلش آروم و تند تند زدم به عضلات کمرش و اون یدفه متوجه موضوع شد و شل کرد آغوشش رو. نفسی کشیدم. اون با دستاش کمر منو نوازش میکرد. دستای من که از زیر بغلش رد شده بود. منم شروع کردم به نوازش کمر عضلانی رزیتا. یهو دلم خواست کوله هاشو که جلوی صورتم بود لیس بزنم. پس دست بکار شدم. عجب گوشتی و عضله ای بود کوله هاش. از کوله هاش رفتم سراغ گردن کلفتش و اه ناله ی رزیتا بلند شد. نمیدونم چرا انقدر لیسیدن گوش و اطرافش برام لذیذه. مخصوصاً اینکه یه طرف موهاشو ماشین کرده و موهاش تو صورتم نمیاد. دوباره حرارتمون داشت زیاد میشد ولی اینبار من در اختیار کامل رزیتا بودم. یدفه انگار طاقتش تموم شد. دست زد لای پای من و راحت از روی کاناپه بلند شد و منم بلند کرد. مثل یه عروسک خرسی بزرگ بودم براش. بزرگ ولی هم وزنِ پر! گفتم:« رزی!... چیکار میکنی؟» تو گوشم گفت:« میخوام با اسباب بازی جدیدم یکم بازی کنم!...» و زبونشو فرو کرد توی گوشم و لاله گوشمو کرد تو دهنشو و مک میزد. از اون طرف با انگشت شست اون دستش که زیرم بود، زیر تخمامو نوازش میکرد و با انگشت وسطش دور مقعدمو میمالید. کیرم درد گرفته بود و داشت منفجر میشد.
همونطور که تو بغلش و روی دستای ستبرش بودم از پله ها رفت بالا و وارد راهرو شد. در اتاق رو باز کرد و منو برد داخل اتاقش. منو همچنان کوله ها و گردن و گوش رزیتا رو میخوردم. رفت وسط اتاق و من از پشت سر چیزی دیدم که ماتم برد و زبونم از لیسیدن متوقف شد. یه تلویزیون ۷۰ اینچ به دیوار اتاق متصل بود. و حدس زدم قطعا پشت سر من و مقابل رزیتا تخت خوابش قرار داشته باشه! اما دیدن تلویزیون چیزی نبود که منو مبهوت کرد. دو تا عکس قدی از فیگور و بدن لخت لخت از رزیتا روی دیوار نقش بسته بود. تابلو نبود!... انگار دیوار با عکس های رزیتا پوشیده شده بود. مثل کاغذ دیواری. دو سمت تلویزیون! اونم چه عکسایی!!!... با بدن خشک و عضلانی و با تم های خفن! تو یکیش گریم قهرمان زن سریال وایکینگ رو داشت. با موهای بافت ریز. حتی بدنشم گریم شده بود با زخم و جراحت و لکه های سیاهی. لخت لخت بود و یه شنل پوست و خز پشت سرش بود. با چهره خشن و عصبانی به دوربین نگاه میکرد و انگار داشت به سمت دوربین میومد‌. توی یه دستش تبر بود و تو دست دیگه اش یه نیزه که سرش پایین بود. ��ورپردازی طوری بود که عمق عضلات خشکش از ترقوه تا ایت پک و قوزک پاش با سایه روشن مشخص بود و کص تپلش با سینه های لیفت و سربالاش خودنمایی میکرد. عکس دوم هم همچین تمی داشت با این تفاوت که از زاویه سه رخ پشت بود و شنلش پشت سرش افتاده بود. یه پسر با بدن ورزیده ولی نه به قدرتمندی رزیتا که فقط یه پوست دور باسنش بسته شده بود، جلوی پا های رزیتا زانو زده بود و سرشو بالا گرفته بود و ملتمسانه به اون نگاه میکرد. رزیتا هم گردن پسره رو توی مشتش گرفته بود و داشت از بالا نگاهش میکرد. از شکل و رگهای دستاش معلوم بود که واقعا داره گردنشو فشار میده. چیزی که میخکوب میکرد منو این بود که توی این عکس دوم برتری و ابهت و قدرت بی حد رزیتا نمایان بود. چون تمام عضلات پاهاش و باسنش از چهارسر و دوقلوی پشت ساق و دو سر پشت ران و ... تا سرینی های بزرگ و طاقچه طورش تا کوهستان عظیم کمرش با اون دره عمیق وسطش، خودنمایی میکرد. زاویه ی سرشونه بزرگ و عضلات پشت بازوش هم در ترکیب با ساعد ضخیم و رگ دارش عجیب غریب بود.
مبهوت تماشای عکسها بودم که یهو پرتاب شدم روی تخت و همون رزیتای عضلانی توی عکسها، لخت لخت و با بدنی که به مراتب حجیم تر بود جلوم ظاهر شد. عضلات رزی به قدری دم کرده بود که کمرش کاملا هفتی شده بود و کت هاش باز شده بود. من خودمو عقب کشیدم و دور و برم و نگاه کردم. دیدم تخت دو نفره ست!!! اما فیگور گرفتن رزیتا با چشمای خمار بادامیش و زبونی که حشری وار در حال لیسیدن لبهاش بود منو دوباره متوجه عظمت رزیتا کرد. جدی و محکم انواع و اقسام فیگور ها رو گرفت. کیرم هم توی کادر تماشام بود چون مثل برج میلاد بلند شده بود. یدفه کاری کرد که کل بدنم داغ شد. زبون درازشو با عشوه و ناز کشید روی قله ی لو بازوش و لیس پر تفی بهش زد. من ناخودآگاه دست رفت سمت کیرم. همونطور که صورتش به سمت بازوش بود با یه چشمش به من نگاه خماری کرد و وقتی حالمو دید لبخندی زد و به کارش ادامه داد. مدام عضله اش رو میبوسید و میلیسید. اونم با تف زیاد و در همین حین به منم نگاه میکرد و بهم چشمک میزد. دستم روی کیرم با سرعت حرکت میکرد ولی سعی میکردم با شل کردن و سرعت جق زدن از اومدن آیم جلوگیری کنم. یه دفعه بازوشو اورد پایین و مثل یه ببر فول عضله با گزیدن لبش خم شد و دستاشو گذاشت روی تشک. تازه حجم و کلفتی دستاش ملتفتم شد. اومد به سمتم و زانوش رو گذاشت روی تخت. به ارومی چهاردست و پا به من نزدیک شد و اومد روم. کیرم به پک های شکمش کشیده شود و افتاد توی شکاف عمودی بینشون. اومد جلو تر تا کلاهک کیرم با بالای کصش و چوچولش که باد کرده بود رسید. آهی کشید که نگم براتون. انقدر راحت روی کیرم نشست و من جاری شدن آبش روی ساقه ی کیرمو در حالی که کلاهکم رفت توی کصشو دیدم. با نشستن روی تخمام، کیرمو کامل فرو کرد توی کصش. چشماش بسته شده بود و دهنش از لذت باز بود. خونسرد نشست روی کیرم. کیر من که توی بهشت بود. تنگ و لیز و داغ! دوباره شروع کرد به فیگور گرفتن و لیسیدن و بوسیدن بازوش. منتها اینبار دست من دور کیرم تلمبه نمیزد! بلکه، واژن داغ و خیس و تنگ رزیتا بود که با کمک حجمی از عضلات قدرتمند، روی کیرم تلمبه میزد. من از خود بیخود شدم و شروع کردم به ستایش کردن عضلات و قدرت بدنی باورنکردنیش. این رزیتا رو بیشتر حشری میکرد انگار. دستم که به بازو های زیبا و عضلانیش که نمیرسید. بخاطر همین پهلو و عضلات مورب و ایت پکشو نوازش میکردم. وقتی چشماشو باز میکرد و با اون نگاه شهوت آلود، نگام میکرد و چشمک میزد، به مرز فوران میرسیدم. نمیدونم چند دقیقه روی کیر من بود. تلاش میکردم که توی کصش ارضا نشم. رزیتا آه و ناله کنان فیگور های قدری میگرفت که تمام رگهای بدنش بیرون ریخته بود. یدفه از خود بیخود شد و روم خم شد. دستای قطور و قدرتمندشو گذاشت دو طرف سر من، سرعت تلمبه زدنو زیاد کرد و با حالت سرمستانه از لذتی گفت:« تو مال منی ضعیفه کردنی... ماااااال من!... » من که از این حرکتش ترس همراه با لذت وجودمو گرفته بود گفتم:« شما خدای قدرتمند منید... تا ابد زیرتونم!» اینو که گفتم چشماش شدیدا خمار شد و ناله اش بلند و بلند تر شد. یهو بدنش لا اون همه عضله ی تنومند روش شروع کرد به لرزش و با ناله و داد روی کیرم ارضا شد. من نتونستم دیگه جلوی خودمو بگیرم. صدا زدم:« داره میاد رزی...» گفت:« اووووووم... چه خوب!» من تعجب کردم. آبم داشت پمپ میشد توی کص رزیتا و اون گفت چه خوب؟ تا اومدم حرفی بزنم در همون حالت افتاد روم و با لبها و زبون داغش شروع کرد به بوسیدن من. هنوز داشت اورگاسم میشد. دفه کمرم لرزید و یخ کرد و آبم با فشار تو کص رزیتا پمپ شد. تازه موقع تخلیه شدن من، رزیتا جوری کص و کونشو به کیر و خایه هام فشار میداد و آه عمیق میکشید که اجازه نداد حتی یه قطره از آبم هدر بره. بعدش با همون کیر توی کصش افتاد روی من.
Tumblr media
722 notes · View notes
teerdad · 2 years ago
Photo
Tumblr media
مسئولیت پذیری یعنی این، وزیر حمل و نقل یونان بیدرنگ پس از حادثه برخورد دو ترن باهم از پست خود استعفا داد، و دیدگاهش بر این بوده که چون این حادثه در حالی رخ داده که او وزیر بوده، خود را ناتوان از مدیریت درست دیده و از کار کناره گیری کرده اما مسئولین ما همچنان به صندلی های خود میخکوب شده اند و هر حادثه ای هم پیش آید تنها به ریش مردم حادثه دیده می خندند https://www.instagram.com/p/CpUNIMfuv77/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
abzarmarket · 3 years ago
Photo
Tumblr media
🛠❄️🍉 #ابزار_مارکت، بزرگترین بازار آنلاین فروش ابزار در ایران🛠❄️🍉 🍉مجموعه جذاب آاگ 2 🍉دریل شارژی چکشی میلواکی براشلس لیتیوم 12 ولت مدل M12 FPD-402X 🍉بکس شارژی میلواکی 1/2 اینچ 12 ولت مدل M12BIW12-202C 🍉اینورتر جوشکاری گام الکتریک (جوشا) 250 آمپر مدل MINI EL 252 D 🍉آچار لوله گیر دو دسته هایکو 3 اینچ مدل 03-1333 🍉کمپرسور هوا کنزاکس 10 لیتری مدل KAC-110 🍉اینورتر جوشکاری وینر 300 آمپر مدل LIGHT 4011-300M 🍉فرز انگشتی بادی گلو کوتاه ویگور مدل V5672 🍉میخ کوب بادی NEC اسکا مدل 2510 🍉پیچ گوشتی شارژی NEC لیتیوم 3.6 ولت مدل NEC-1636 📌 اگر سوالی در مورد این محصول دارید زیر همین پست برامون کامنت بذارید🤩❄️🍉 . 📌 برای دریافت مشاوره ی تخصصی با مشاورین #ابزارمارکت تماس بگیرید 🍉❄️☺️ 02191005495 😍☃️❄️ این پست مارو سیو کنید و با دوستاتون به اشتراک بذارید که اونها هم اشنا بشن با این محصول هیجان‌انگیز😍⛄❄️ ✅ برای سفارش میتونید از دو راه ارتباطی ما: ➖سایت به نشانی www abzarmarket com (راحت‌ترین راه همراه با تخفیف) ➖پیام به دایرکت اقدام فرمایید. . @abzarmarketofficial @abzarmarketofficial #دریل #دریل_شارژی #بکس #بکس_شارژی #اینورتر #اینورترجوشکاری #اچار #آچارلوله_گیر #کمپرسور #کمپرسورهوا #فرزانگشتی #میخکوب #پیچگوشتی_شارژی (at Explore اکسپلور) https://www.instagram.com/p/CX3xnUsNqnV/?utm_medium=tumblr
0 notes
bornlady · 10 months ago
Text
بالیاژ دودی خاکستری : که او دید. "جای خیلی خوبی هم برای چنین جوجه نشینی." دزد مانند تو: و تو نیز، گریپاو��' به گرگ گفت 'بسیاری الف بز و گوسفند را پاره کردی و دریدی و اکنون گرفتار خواهی شد و به اعدام محکوم شد. به قلبم رحم کن! تو هم بروین! تو هم هستی. رنگ مو : در این اتاق نشسته ای، تو مادیان پرست؟ تو را نیز برهنه خواهیم کرد و تو را می شکافیم و جمجمه ات روی دیوار میخکوب می شود.' همه این زن پیر وقتی به طرف خرس خم شد جیغ زد. ولی درست همان موقع کیفش روی گوشش افتاد و او را پایین کشید و سیلی زد! بالیاژ دودی خاکستری بالیاژ دودی خاکستری : تاج قدیمی پایین رفت - سر به پا به دام افتاد. "پس آنجا هر چهار نفر نشستند و هر کدام در گوشه ای به یکدیگر خیره شدند. روباه در یکی، خاکستری در دیگری، بروین در سومی، و تاج پیر در یک چهارم "اما به محض اینکه روز روشن شد، رینارد شروع به نگاه کردن و نگاه کردن کرد. لینک مفید : بالیاژ مو و بچرخد و بچرخد، زیرا فکر می‌کرد که می‌تواند برای رسیدن به آن تلاش کند بیرون اما پیرزن فریاد زد: "'آیا نمی توانی ساکت بنشینی ای دزد گردباد و نپیچونی و چرخش؟ فقط به خود پدر بروین در گوشه نگاه کنید که چگونه است به اندازه یک قاضی می نشیند،' در حال حاضر او فکر کرد. بالیاژ دودی خاکستری : که او نیز ممکن است بسازد دوستان با خرس اما در همان لحظه مردی که صاحب آن بود آمد تله. ابتدا همسر پیر را ترسیم کرد و بعد از آن همه را کشت جانوران، و نه به خود پدر بروین در گوشه رحم کرد و نه گریلگز، نه رینارد، دزد گرداب. آن شب، حداقل، او فکر می کرد. لینک مفید : بالیاژ آمبره موی کوتاه حمل و نقل خوبی انجام داده است." "داستان بعدی» پیتر گفت: "نیز از چوب بیرون آمده است." اغلب نیست رینارد فریب می‌خورد، اما حتی عاقل‌ترین افراد هم گاهی فریب می‌خورند بدتر از آن، و همینطور در مورد رینارد در این داستان بود. رینارد و چنتیکلیر. "روزی روزگاری خروسی بود. بالیاژ دودی خاکستری : که روی سرگینی ایستاده بود و خدمه، و بال هایش را تکان داد سپس روباه از راه رسید. "'روز بخیر' رینارد گفت: «شنیدم که خیلی زیبا فریاد می‌زنی. اما شما می توانید روی یک پا بایستید و کلاغ کنید و چشمک بزنید؟' "'اوه، بله' گفت. 'من می توانم این کار را به خوبی انجام دهم. لینک مفید : بالیاژ زیتونی تیره بنابراین او ایستاد یک پا و خدمه؛ اما او فقط با یک چشم چشمک زد، و زمانی که این کار را انجام داد که خودش را بزرگ کرد و بالهایش را تکان داد، انگار که یک کار را انجام داده باشد چیز عالی "'بسیار زیبا، مطمئنا،' گفت رینارد. 'تقریبا به زیبایی زمانی که کشیش در کلیسا موعظه می ک��د. بالیاژ دودی خاکستری : اما می توانید روی یک پا بایستید و هر دو چشمک بزنید چشمانت یکباره به سختی فکر می کنم بتوانید.' "'نمیتونم اما!' گفت و روی یک پا ایستاد و چشمکی زد هم چشمانش و هم خدمه اما رینارد او را گرفت و او را گرفت گلو، و او را روی پشتش انداخت، به طوری که به سمت چوب رفت قبل از اینکه کلاغش را بیرون بیاورد. لینک مفید : فرق بالیاژ مو با آمبره با همان سرعتی که رینارد می توانست پاهایش را بگذارد زمین. "وقتی آنها زیر صنوبر قدیمی آمدند، رینارد را پرتاب کرد. روی زمین، پنجه اش را روی سینه اش گذاشت و می خواست گاز بگیرد! "'تو یک بت هستی، رینارد!' گفت. مسیحیان خوب می گویند لطف کنید. بالیاژ دودی خاکستری : قبل از خوردن یک برکت بخواهید.' "اما رینارد بت پرست نیست. خدا نکنه! پس دستش را رها کرد، و می‌خواست پنجه‌هایش را روی سینه‌اش بچسباند و بگوید لطف - اما بپر! به سمت درختی پرواز کرد. "'شما برای همه اینها دست از کار نکشید' رینارد با خودش گفت. پس رفت دور شد. لینک مفید : آمبره سامبره بالیاژ چیست دوباره با چند تراشه که هیزم شکن ها جا گذاشته بودند آمد. نگاهی انداخت و نگاه کرد تا ببیند آنها چه می توانند باشند. "'آنجا هر چه دارید؟' او درخواست کرد. "'اینها نامه هایی هستند که من به تازگی دریافت کرده ام،' رینارد گفت: "به من کمک نمی کنی آنها را بخوانم. بالیاژ دودی خاکستری : چون نوشتن نوشتن را بلد نیستم.' "'من خیلی خوشحال خواهم شد، اما الان جرات خواندن آنها را ندارم. گفت: 'برای اینجا یک شکارچی می آید، او را می بینم، او را می بینم، همانطور که کنار تنه درخت نشسته ام.' "وقتی رینارد شنید که در مورد یک شکارچی صحبت می کرد. لینک مفید : سامبره و بالیاژ مو چیست به سراغش رفت پاشنه هایش تا آنجا که می توانست سریع باشد. "این بار این رینارد بود که از او ساخته شد. "داستان سوم» پیتر گفت: «درباره پیرمردی است که ناشنوا بود به عنوان یک پست، و چه کسی خوبی داشت که بهتر از آن چیزی نبود که باید داشته باشد بوده. بالیاژ دودی خاکستری : جایی که او زندگی می کرد مطمئنم نمی دانم،
اما شنیده ام که می گوید او در بخش‌های مختلف کشور، هم در شمال استان و هم در جنوب آن زندگی می‌کردند اما به هر حال داستان همین است." گودمن آکسهفت. "زمانی کشتی‌نشینی بود که آن‌قدر شنوا بود. لینک مفید : فرق آمبره و بالیاژ مو که نمی‌توانست هیچ‌کدام از آنها را بشناسد چیزی را که کسی به او گفته است بشنود و نگیرد. او یک خوبی داشت و یک دختر، و آنها برای مرد خوب سنجاق اهمیتی نداشتند، بلکه در آن زندگی می کردند شادی و نشاط تا زمانی که چیزی برای زندگی وجود داشته باشد. بالیاژ دودی خاکستری : و سپس آنها با مسافرخانه دار قبض داد و مهمانی داد و داشت جشن های هر روز "پس وقتی دیگر کسی به آنها اعتماد نکرد، کلانتر قرار بود بیاید و آنچه را که بدهکارند و ضایع کرده اند، بگیر. سپس خوب و فرزندش به سوی خویشاوندان خود حرکت کرد. لینک مفید : فرق بالیاژ مو با آمبره و شوهر ناشنوا را تنها گذاشت. برای دیدن کلانتری و ضاب�� "خب، آن مرد آنجا ایستاده بود و در مورد آن سفالگری می کرد و متحیر می شد که چیست کلانتر می خواست بپرسد وقتی آمد چه بگوید. "'اگر به انجام کاری بپردازم،' با خودش گفت: «مطمئن خواهد شد.» از من چیزی در مورد آن بپرس من تازه شروع به بریدن یک تبر خواهم کرد. بالیاژ دودی خاکستری : بنابراین وقتی از من می‌پرسد که چه چیزی باید باشد، پاسخ می‌دهم «آکسهفت». سپس او می‌پرسد تا کی باید بماند. لینک مفید : بالیاژ روی موی سفید و من می‌گویم: «تا آنجا که این شاخه است» که به چشم می خورد." سپس او می پرسد، "چه سرنوشتی برای کشتی قایق شده است؟" و من می گویم، "من او را تار می کنم. بالیاژ دودی خاکستری : و آن طرف روی رشته دراز می کشد، در دو انتها شکافته شود." سپس او می پرسد: "مادیان خاکستری شما کجاست؟" و من خواهم کرد پاسخ دهید، "او در اصطبل ایستاده است.
0 notes
arvatools-blog · 4 years ago
Photo
Tumblr media
. میخکوب های بادی آروا 🔸30 ماه گارانتی 🔹به همراه یک عدد شلنگ فنر 🔹روکش دسته لا��تیکی ارگونومیک 🔹سبک و پر قدرت 🔹خشاب سخت کاری شده از جنس آلومینیوم وب سایت آروا: 🌍 https://arvatools.com/ صدای مشتری: ☎️ 021-61672 اینستاگرام: 👤 https://www.instagram.com/arvatools کانال تلگرام رسمی آروا: ⭕️ https://t.me/arvatoolsco #میخکوب #پنوماتیک #ابزار#میخ-کوب#ابزارآلات #میخکوب_بادی #میخکوب-آروا https://www.instagram.com/p/CC0kIbxAbmt/?igshid=15qcgsc3tbt3l
0 notes
advexir · 5 years ago
Photo
Tumblr media
. #ریوبی چند سالی ست که با معرفی وان پلاس نظر کاربران زیادی را به سمت خود جلب نموده است. این برند بیشتر در رده خانگی شناخته شده و کارهای سنگین صنعتی را بهترست از آن توقع نداشته باشید 😉 . . لطفا اسلایدر ها را دنبال کنید. اطلاعات کپسولی در خصوص برند #ریوبی_ژاپن مشاهده خواهید کرد 🙏 . . #ادوکس #میخکوب #میخکوب_شارژی #میخکوب🔨 #ابزارآلات #ابزاریراق #ابزار_شارژی #بکس_شارژی #دریل_شارژی #بکس_شارژی #advex #advexir #ryobi #ryobi_advex . . 🔴 @advexir ادوکس به شما قدرت انتخاب میدهد (at مشهد مقدس) https://www.instagram.com/p/B1O2x04H0ye/?igshid=7kfcsppf1zo9
0 notes
sayron · 7 months ago
Text
سیما (۵)
بدنم میلریزد!... دهنم خشک شده بود... قلبم تند تند میزد... استرس وجودمو فراگرفته بود... مثل مجسمه خشکم زده بود... سیما توی چشمام زل زده بود... دست به سینه بود و عضلات عظیم سینه هاش، سرشونه هاش و بازوان و ساعدهاش در حال انفجار بود. هیچی نمیگفت، فقط حوری بهم نگاه میکرد که داشتم از ترس قبضه روح میشدم. داداش بزرگم، جلوی پاهای سیما روی زمین زانو زده بود و مشغول لیسیدن ساعدهای سیما بود. پسر عموم، منصور هم در حال لیسیدن عضلات زیر بغل و کتف و موربی های برجسته سیما بود. سیما روی تخت آفتابگیری کنار استخر نشسته بود. من با التماس گفتم:« ببخشید... گوه خوردم! 😰» سیما هیچی نمیگفت فقط با چشمای قشنگش که خشم توشون موج میزد بهم زل زده بود. منم میخکوب نگاه اون بودم. دوباره و در حالی که از ترس سیما، اشک توی چشمام حلقه زده بود گفتم:« عزیزم غلط کردن... ببخشید! 😰😭» سیما فقط دندون قروچه میکرد و بهم نگاه میکرد. رگهاش زده بود بیرون... عضلاتش مدام داشت بزرگتر میشد..‌. پوست سفیدش به سرخی میزد... با التماس گفتم:« سیما جاااان... گوه خوردم‌... گوه خوری زیادی کردم... 😭😰... تو رو خدا ببخشید 😭😭😭»
Tumblr media
یهو یکی گردنمو گرفت و بلندم کرد. شیما بود!... خیلی زورش زیاد شده شیما. از آب بیرون دومده بود و بدنش خیس خیس بود... گردن منو گرفت و از روی تخت بلندم کرد و با قدرت گردن منو توی پنجه اش فشار میداد و با نعره گفت:« چی گفتی کونی حرومزاده؟... 😠😡🤬‌... چه گوهی خوردی؟...» من با دو تا دستم ساعدهاشو گرفتم اما قدرت شیما خیلی خیلی از من بیشتر بود. یهو احساس کردم پاهام روی زمین نیست. شیما منو با همون یک دستش از زمین بلند کرده بود. داشت توی مشتش خفه ام میکرد. با خشم دوباره پرسید:« چرا لال مونی گرفتی ضعیفه بدبخت؟... زر بزن ببینم چی گفتی؟... اگه کیر تو شورتته دوباره بگو کونی حرومزاده!... 😡😡😡» چشماش از خشم قرمز شده بود. هیچی تنش نبود... هیچی. سعید زیر کص تپل شینا داشت آبشو میخورد. من بین زمین و آسمون دست و پا میزدم. یدفه دیدم ندا اونطرف استخر روی تخت آفتابگیری داره تو کون عرفان، دوس پسرش تلمبه میزنه.
اما کمربند استراپونش رو نمی‌دیدم. انگار صدای آه و ناله ندا و التماس های عرفان رو میشنیدم. بدن ندا خیلی خیلی عضلانی و عجیب غریب بود. یدفه نداره بلند شد و نشست. عرفان که انگار به سیخ کشیده شده بود همون طور که کیر ندا توی کونش بود روی پاهای ندا قرار گرفت. ندا دستشو زد زیر رونهای عرفان و مثل یه عروسک اونو روی کیرش تلمبه میزد. 😱😱😱 ندا یه کیر ۳۰ سانتی کلفت داشت. کیرش انقدر بزرگ بود که شکم عرفان با هر بار تو رفتن کیر باد میکرد. دختر عضلانی من یه شیمیل بود. 🤯🤯🤯
یدفه شیما منو چند متر پرت کرد اونطرف تر. نگاهش کردم. وااااااای خدای من 😱 بدنش داشت بزرگ و بزرگتر میشد و با قدم برداشتنش بابای من و سعید که مشغول لیسیدن و کص و پاهاش بودن هم حرکت میکردن. من با گریه و التماس خودمو روی زمین به سمت ��قب میکشیدم. یدفه پشت سر شیما و دور تر سیما رو دیدم که اندازه یه غول شده بود.
جوری که داداش های من اندازه رونهاش هم نبودن. پسر عموهام زیر بغلهاش ایستاده بودن و داشتن عضلاتش رو میلیسیدن. داداش هامم روی رونهای عظیم الجثه اش نشسته بودن و بدنش رو میبوسیدن. سیما همونجور با خشم نگاهم میکرد. یدفه نداره خوردم به یه چیزی. یه صدایی از بالا سرم گفت:« عمو رامین!... جایی میخوای بری کون قشنگم؟...» بالا سرمو نگاه کردن. یه کیر بزرگ روی سرم سایه انداخته بود. از پشت کیر صورت قشنگ سارینا یهو اومد بیرون و گفت:« اوووووووم... کون قشنگ من چطوره؟؟؟...»
یهو نعره زدم و سعی کردم فرار کنم اما سارینا گردنمو مثل یه بچه گربه گرفت و گفت:« کجا کجا کجا... کون نازم جایی نمیتونی بری که... اول بیا که میخوام به کیرم بکشمت، بععععد!...» انگار خبری از شیما نبود دیگه. من با صدای بلند ضجه میزدم و التماس میکردم. سارینا که حجم عضلاتش وحشتناک بود منو داگی کرد و کیرشو یه دفه کرد توی کونم... درد از کونم کشید توی سرم و داد زدم...
یدفه صدای قشنگی توی گوشم گفت:« شششششییی... جنده قشنگم... آروم باش الان دردش تموم میشه!»
سیما بود... از خواب پریده بودم... یهو سعی کردم فرار کنم... اما سیما بدنمو کاملا از پشت در اختیار داشت و گفت:« کوچولوعه قشنگم کجا میخوای بری؟😏... بودی حالا 😜...» شروع کردم به التماس:« نه... سیما... تو رو خدا... غلط کردم... گوه خوردم‌...😰» سیما خنده زیری کرد و گفت:« گوه؟...کوچولو انگار داشتی خواب می‌دیدی!... خواب منو می‌دیدی؟... آره مامانم 😘... شل کن... شل کن رامین و الا خیلی درد میکشیا!!!!» کلاهک استراپونش توی کونم بود. گفتم:« تو رو خدا سیما جان... درد داره... تو رو خدا!»
+ ععععه... نه بابا!... معلومه که درد داره... مگه بار اوله که بهم کون میدی جنده؟... خفه شو... و مثل یه کون خوب، شللللل کن!...»
...
سیما اونشب بهم رحم کرد... بارها منو با فروکردن دیلدو توی کونم بیدار کرده بود... اما اونشب اون بیدار کردن خیلی وحشتناک بود... چون خواب خیلی وحشتناکی میدیدم و سیما هم توی خواب از دستم عصبانی بود. چیزی که حتی تصورشم بدنم رو میلرزونه.
Tumblr media
Patricia Vezirian Smick
111 notes · View notes
health-blog11-me · 4 years ago
Text
دمنوش زعفران ؛ ویژگی و خواص ها
زعفران یکی از پرکاربردترین ادویه در جهان است که علاوه بر رنگ دل انگیزی که به غذا می‌دهد،  فواید زیادی نیز برای بدن دارد.زعفران با اختلاف بسیار زیادی نسبت به سایر ادویه‌های جهان، رتبه نخست را در قیمت‌گذاری دارد و بسیار گران است. با کیفیت‌ترین زعفران در ایران کیلویی بین 9 تا 11 میلیون تومان است. مهمترین دلیل بالابودن قیمتش، روش و فشرده بودن کار برداشت است. از این رو خریدارانش مجبورند قیمت بالایی برای آن بپردازند. فصل برداشت زعفران در کشور از اوایل ماه نوامبر یا همان نیمه آبان شروع می‌شود و تا دو سه هفته نیز به طول مینجامد. قطعا تا به‌حال عکسی از مزارع زعفران به چشم‌تان خورده است؛ مزارعی سرشار از گیاهان بنفش یک دست که علاوه بر چشم‌نوازی عالی، می‌توانند شما را ساعت‌ها میخکوب زیبایی خود کنند. عمده کاشت زعفران در شرق کشور و در خراسان است. خواص زعفران بهبود عملکرد حافظه این خاصیت دمنوش زعفران برای افرادی مناسب است که نگران افزایش سن و زوال قوه عقل هستند. زعفران با عملکردی که بر هورمون‌ها دارد، می‌تواند حافظه را تقویت کند و ریسک ابتلا به آلزایمر را کاهش دهد. باید بدانید یکی از موارد ابتلا به آلزایمر داشتن استرس بالاست که چون زعفران آن را کاهش می‌دهد بنابراین خطر زوال عقل نیز کم می‌شود. سرمست کننده در گذشته زعفران برای برخی بیماری‌های روحی نیز مورد استفاده قرار میگرفت. بله درست خواندید، زعفران سرمست‌کننده است. شاید عبارت «چایی زعفرانی خوردم» از جانب کسی که خوشحال است بارها به گوش‌تان خورده باشد. این احساس به دلیل وجود موادی مانند کروسین و سافرانال در این گیاه است که تاثیراتش مانند داروهای آرام‌بخش است. هرچند زعفران طبیعی است و داروهای آرام‌بخش مواد شیمیایی هستند اما عملکرد هر دو آزاد کردن هورمون‌های سرمست کننده در بدن فرد است. شاید به همین دلیل باشد که بسیاری از شرکت‌های دارویی که پز محصولات طبیعی و ارگانیک خود را می‌دهند، سعی در استفاده از زعفران در داروهای ضد افسردگی و نشاط‌آور می‌کنند. کاهش اشتها و کاهش وزن باورش سخت است ادویه‌ای که تصویر اولیه آن در ذهن تقریبا تمام جهان بر روی غذاهای چرب و پرکالری نقش بسته، خودش باعث کاهش اشتها و وزن می‌شود. این گزاره آزمون نیز شده است. در آزمایشی که سال 2010 توسط چند پزشک تغذیه انجام شد، چند زن که به بیماری پرخوری عصبی مبتلا بودند، رژیم همراه با قرص مکمل زعفران داده شد. برای مطالعه ادامه مطلب کلیک کنید. انواع دمنوش زعفران زعفران و چای سبز چای سبز از قدیم برای کاهش وزن، بهبود عملکرد سیستم ایمنی و آرامش مورد استفاده قرار می‌گرفت. همانطور که در قسمت قبل گفته شد، یکی از مزیت‌های زعفران مبارزه با سلول‌های سر��انی و بدخیم است. اگر این ادویه با چای سبز ترکیب شود، معجونی قوی برای مبارزه با سلول‌های مهاجم سرسخت خواهد بود. علاوه بر مبارزه با سرطان، این ترکیب به پیشگیری از افسردگی، آلزایمر، کم خونی و… نیز کمک می‌کند. نکته دیگری که باید در ترکیب چای سبز و زعفران به آن اشاره کرد، خواص چربی سوزی و لاغرکننده آن است. افرادی که به دنبال کاهش سایز و وزن خود هستند می‌توانند با این ترکیب به نتایج خوبی برسند. روش تهیه این معجون نیز مخلوط کردن نصف قاشق چای‌خوری زعفران در یک قوری آب جوش به همراه چای سبز است. باید توجه کرد که زعفران و چای سبز باید با هم دم بکشند. زعفران و نبات همیشه ترکیب دمنوش زعفران و نبات را برای کاهش مشکلات گوارشی و سوهاضمه مورد استفاده قرار می‌دادند. این ترکیب علاوه بر رفع سردی بدن ضد نفخ بوده و برای درمان دلپیچه نیز مورد استفاده می‌گیرد. ترکیب این دو به صورت آماده در عطاری و مغازه‌ها به فروش می‌رسد. چای و زعفران تقریبا تمام ایرانی‌ها روزی یک لیوان چای مصرف می‌کنند. چه بهتر که این یک لیوان با زعفران نیز ترکیب شود. مخلوط زعفران با چای سیاه می‎تواند سردی که اول صبح به سراغ برخی افراد می‌آید را از بین ببرد. استفاده از این ترکیب آن‌هم در اول صبح علاوه بر شادی و نشاط به بهبود عملکرد مغز نیز کمک کند. روش تهیه چای زعفرانی نیز نصف قاشق چای خوری آب زعفران دم کرده درون یک لیوان چای سیاه است. برای دریافت اطلاعات بیشتر به این لینک مراجعه نمایید.
Tumblr media
1 note · View note
surenpetgar · 4 years ago
Text
بالای اتاق من جدیدن یه واحد مسکونی ساختن. در واقع اتاق زیر شیروونی رو تر و تمیز کردن و از توش یه سوئیت در آوردن و اجاره دادن. گویا اتاق بانمکی هم هست. با یه پنجره بزرگ که از دل شیروونی بیرون می‌آد و برابرش یه فضای تراس مانندی داره. ضمنن اینکار کار پر سودی هم هست. قیمت اجاره توی این شهر خیلی بالا رفته. بنابرین اگه تو بتونی از یک فضای خالی جایی فراهم کنی و کسانی بتونن بهش بگن خونه، بار خودت رو بستی.  طبیعتن مستاجر طبقه بالا یه پسر جوونه و حسابی رفت و آمد داره. هرشب هرشب هم دوستاش(دوستاش؟ از کجا می‌دونم دوستاشن؟) جمع می‌شن خونه‌ش و تا صبح از فضای خونه و البته بالکن لذت می‌برن. موزیک و لابد آبجو هم اضافه می‌شه به خوشی‌‌شون.  صداشون الحق زیاده. و برای حیات خلوت بین ساختمونها حتی زننده.  تو شرایط کرونایی حاکم، همه از دخمه‌هاشون برای از-خودشون-دراومدن استفاده می‌کنن. اینها هم به همین منوال.  من اعتراضی ندارم. چون صداشون صدای موسیقی و شادیه. الکس هم ازم پرسید و من گفتم همه چیز خوبه. اما امشب یکی سرش رو از پنجره کرد بیرون و داد زد تا همسایه بالایی پنجره‌شو ببنده و کمنر شلوغ کنه.  کلمات و لحن آلمانی،‌اگه جدی حرف‌ بزنی، گیرا و شدیدن. میخکوب می‌شی. می‌فهمی که اخطار گرفتی. می‌خوره به استخونت... بهرحال همسایه بالایی هم همینکارو کرد. خودش و لشگرش برگشتن تو  فکر نمی‌کردم چیزی ساکت‌شون کنه... ولی نگو سلاحی در زبان دارند این آلمانها، که بی‌امونه. 
2 notes · View notes
arvatools-blog · 4 years ago
Photo
Tumblr media
📣بزودی . . . 🔺میخکوب بادی آروا مدل 3311 🔹30 ماه گارانتی 🔹به همراه یک عدد شلنگ فنر 🔹روکش دسته لاستیکی ارگونومیک 🔹سبک و پر قدرت 🔹خشاب سخت کاری شده از جنس آلومینیوم وب سایت آروا: 🌍 https://arvatools.com/ شماره تماس: ☎️ 021-61672 اینستاگرام: 👤 https://www.instagram.com/arvatools کانال تلگرام رسمی آروا: ⭕️ https://t.me/arvatoolsco #nailer #میخکوب #میخکوب_بادی #ابزار #ابزارآلات (at Arvatools) https://www.instagram.com/p/CCOCiOYgHH9/?igshid=xfnpw452b414
0 notes
advexir · 5 years ago
Photo
Tumblr media
. هیچ کدام از محصولات برند پورترکیبل به صورت رسمی و از طریق شرکت های بازرگانی وارد بازار ابزار ایران نشده، با این حال به معرفی اش پرداختیم تا مخاطبین مان آشنایی نسبی پیدا کنند. . . لطفا اسلایدر ها را دنبال کنید. اطلاعات کپسولی در خصوص برند پورترکیبل را مشاهده خواهید کرد 🙏 . . #ادوکس #ابزارآلات #ابزار_نجاری #ابزاربرقی #ابزار #ابزاریراق #ابزار_شارژی #میخکوب_شارژی #میخکوب #دریل_شارژی #دریل #لیتیوم_یون #باتری_شارژی #advex #advexir #portercabletools #portercable_advex (at Tehran, Iran) https://www.instagram.com/p/B1G-KPGHByB/?igshid=nl6ltui34ky9
0 notes
mehrparvaztravelagancy · 5 years ago
Photo
Tumblr media
همه چیز درباره معبد وات سامفران تایلند با اژدهای عجیب دور آنمعبد وات سامفران یکی از عجیب ترین معابد تایلند است و هیچ شباهتی با هیچ کدام از معابد دیگر تایلند ندارد. این معبد عجیب و غریب با نمای صورتی رنگش و اژدهای عظیم الجسه ای که به دور آن کشیده شده است، یکی از عجیب ترین جاذبه های گردشگری بانکوک به حساب می آید و به قدری ظاهر متفاوتی دارد که هر توریستی با دیدنش در جا میخکوب می شود! با ما همراه باشید تا شما را بیشتر با معبد وات سامفران تایلند یا معبد اژدهای تایلند آشنا کنیم. درباره معبد وات سامفران تایلند معبد وات سامفران تایلند، معبد صورتی رنگی است که در فاصله 48 کیلومتری بانکوک واقع شده است. ساختمان این معبد 17 طبقه است و به شکل یک استوانه ساخته شده است. این معبد 80 متر ارتفاع دارد و در آن می توان ادغامی از معماری تایلندی و فرهنگی چینی را تماشا کرد. جالب است که بدانید ارتفاع معبد وات سامفران تایلند 80 متر انتخاب شده است تا یادآور طول عمر بودا یعنی 80 سال باشد! ساخت و ساز این معبد بزرگ و اژدهای عجیبی که به دورش کشیده شده است، 5 سال زمان برده است و امروزه محل تحصیل و تفکر راهبان آیین بودا به حساب می آید. چرا بازدید از معبد وات سامفران تایلند؟معبد وات سامفران تایلند یا معبد اژدهای تایلند به خاطر اژدهای عظیم الجسه ای که به دور ساختمانش کشیده شده، مشهور شده است و خیلی از مسافران مشتاقانه برای بازدید از آن به بانکوک سفر می کنند. این اژدها از آهن و فایبرگلاس درست شده است و توخالی است. جالب است که بدانید این اژدها دارای یک تونل و یک سری پلکان است تا توریستان بتوانند از اژدها بالا بروند و به بالای سر اژدها برسند! اما بهتر است که بدانید پلکان این اژدها در گذر زمان دارای ایراداتی شده است و به همین دلیل امروزه فقط از بعضی از قسمت های اژدهای توخالی می توان بازدید کرد. اما به هر حال با وجود این مشکلات، باز هم بالا رفتن از داخل اژدهای توخالی و دیدن محیط داخلی این اژدها تجربه جالبی است که به هیچ عنوان نباید فرصت آن را در تور تایلند از خودتان بگیرید. البته یک آسانسور نیز داخل بنا کار گذاشته شده است که با استفاده از آن می توانید به بالای معبد وات سامفران تایلند برسید. درباره باغ اطراف معبد وات سامفران تایلند گذشته از ساختمان عجیب و غریب معبد سامفران تایلند و اژدهای غول پیکری که به دور آن کشیده شده است، باغ اطراف معبد نیز در نوع خودش یک شاهکار است و دیدن آن از جذاب ترین تفریحاتی است که می توانید در تور تایلند داشته باشید. در طول این باغ یک مسیر وجود دارد که اگر در آن قدم بزنید، می توانید از مجسمه های زیادی از مجسمه های دلفین ها گرفته تا ببرها، فیل ها، یک خرگوش و همین طور یک لاکپشت دیدن کنید و بازدیدتان را از معبد وات سامفران تایلند کامل کنید. جالب است که بدانید تمامی این حیوانات، نقشی در فرهنگ مردم و آیین بودا دارد و به همین دلیل مجسمه های آن ها را در باغ اطراف معبد وات سامفران تایلند ساخته اند. نحوه دسترسی به معبد وات سامفران تایلندمعبد وات سامفران تایلند در غرب بانکوک واقع شده است و شما از بانکوک می توانید ظرف مدت 50 دقیقه به معبد وات سامفران تایلند برسید. برای دسترسی به معبد وات سامفران تایلند کافی است که از بانکوک یک تاکسی بگیرید، عکس معبد وات سامفران تایلند را به راننده تاکسی نشان دهید تا او شما را به این معبد صورتی برساند. البته امکان استفاده از قطار نیز برای دسترسی به معبد وات سامفران تایلند وجود دارد. کافی است که با قطارهای BTS به ایستگاه بانگ وا بروید و بعد از آنجا به مقصد معبد وات سامفران تایلند سوار تاکسی شوید. هزینه بازدید از معبد وات سامفران تایلند بازدید از معبد وات سامفران تایلند یا معبد اژدهای تایلند کاملا رایگان است. البته در صورت تمایل می توانید یک کمک مالی به معبد وات سامفران تایلند داشته باشید که البته کاملا اختیاری است.برای رزرو تور بانکوک و بازدید از معبد وات سامفران تایلند یا معبد اژدهای تایلند می توانید با همکاران ما در آژانس مسافرتی مهر پرواز تماس بگیرید.
1 note · View note