#صداش
Explore tagged Tumblr posts
sayron · 7 months ago
Text
سلوا، باهام کاری کرد که دیگه تا آخر عمرم، این کار رو نکنم!... چه کاری؟؟؟؟
رشوه جنسی از دانشجو های دختر، در ازای نمره!
فکر میکردم مثل دفعات قبل یه کص کلوچه‌ای جوون میکنم. سلوا دختر لوند و نازی بود. اتفاقاً همیشه طنازی و دلبری میکرد از من و باعث شده بود که پیش خودم خیال کنم که اون خودش میخواد بهم بده. یه دختر قد بلند، حدودا ۱۸۰ با پوست روشن و موهای روشن. ولی آتشین مزاج! آخه سلوا لر بود. بچه خرم آباد! بعدا فهمیدم که بین چهار تا داداش تک دختر هستش. تو کلاس خیلی بی پروا و شجاع بود. عاشق کل انداختن و جر و بحث با پسرا و خیلی مغرور. توی خواب هم نمیدیدم که سلوا یه آلفای عضلانی باشه.
نمره اش ۸/۵ شده بود. کلی التماس کرد و چند روز همش توی تلگرام پیام و التماس و جلز ولز کرد. منم که بدجوری توی طول ترم تو کفش بودم حوالی ساعت ۱۲ شبی که فرداش آخرین مهلت ثبت نمرات بود باهاش وعده گذاشتم. کجا؟... خونه مجردی خودم! البته همون شب که باهاش وعده گذاشتم یکی دیگه از دخترا رفت زیر کیرم. اما چیزی که عجیب بود این بود که سلوا هیچ مقاومتی نکرد و سریع قبول کرد. به هر حال براش لوک فرستادم. قرار شد ساعت ۱۰ صبح بیاد و تا ساعت ۶ عصر بهم سرویس بده تا بعدش نمره رو براش رد کنم.
وارد خونه که شد توی پوست خودم نمیگنجیدم. آخه خیلی خوشگل و ناز شده بود. لبشو بوسیدم و با مهربونی دعوتش کردم تو سالن اونم با لبخند نازی چشم گفت و رفت تو سالن. در رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم تو جیبم. ازش پرسیدم چای میخوری یا قهوه و طبق خواستش قهوه گذاشتم. اما اون مشغول تعویض لباسهاش شد. مثل دخترای دیگه نبود که هاج و واج باشن. انگار تجربه داشت!... با خودم گفتم انگار همکارای دیگه هم ازش کام گرفتن. تو همین فکرا بودم که سینی به دست رفتم تو سالن و با دیدنش خشکم زد. سلوا با یه بیکینی صورتی نشسته بود روی مبل راحتی و عجب بدنی 😨😰😱🤯 بدنش ورزیده و عضلانی بود!... رنگم پرید! با لبخند پرسید:« چی شد استاد؟...» من به تته پته افتاده بودم... سلوا لبخند کنایه آمیزی زد و با اشاره به کنارش گفت:« بیا بشین استاد... بیا بشین اینجا... نترس!... کاریت ندارم...» من با ترس گفتم:« متوجه نمیشم... واااای چه بدنی داری تو دختر؟ 🤯» سلوا جوری بهم نگاه کرد و خندید که تنم لرزید 😈 و گفت:« مگه نمیخواستی یه شب باهام باشی؟... خب منم در اختیارتم دیگه... بیا بشین!» من آب دهنمو به سختی قورت دادم. سلوا چشمکی بهم زد و روی مبل لم داد و با لحن لوس گفت:« چرا معطلی استااااااد؟... بیا تو بغلم استاد خوشگلم... میخوام بخورمت 😜» من داشتم تمام راههای ممکن رو بررسی میکرد. یدفه یه فکری به ذهنم رسید و سریع عملیش کردم. سریع دویدم به سمت در واحد... صدای خنده های تحقیرآمیز سلوا میومد که گفت:« عه... پس چی شد استاااااد؟» بدنم از استرس میلرزید. سریع کلید رو از تو جیبم در آوردم و قفل در رو باز کردم. دستگیره رو فشار دادم و در رو کشیدم. لای در ۱۰-۲۰ سانتی باز شد که یهو محکم به هم کوبیده شد و از صداش جا خوردم. دست رگدار سلوا روی در بود. هرچی زور زدم در رو باز کنم نشد. نفس نفس میزدم. سلوا که پشت سرم بود اون یکی دستشو گذاشت اونطرفم و از پشت بدنشو چسبوند بهم و هلم داد و منو چسبوند به در! بدنش عین سنگ بود. شروع کردم به التماس:« سلوا... سلوا... ولم کن... تو رو خدا... اصلا نظرم عوض شد.‌..» سلوا صورتشو آورد دم گوشم و گفت:« ششششششیییییییی... تو که نمیخوای همسایه هات بفهمن چه گهی میخوردی توی این خونه!... میخوای؟» من تا اینو گفت ساکت شدم. سلوا که بازدم نفس کشیدنش به لاله گوشم میخورد، گفت:« آفرین مموش قشنگم!... استاد عاقلم... بیا که امشب کارت دارم...» گردنمو گرفت و چنان فشار داد که کل ستون فقراتم تیر کشید. تا اومدم بگم آخ با دست دیگه اش دهنمو سفت گرفت. منو چرخوند و با یه لگد از پشت، پرتم کرد وسط نشیمن. پشت سرم خورد به زمین و دنیا دور سرم میچرخید. نمیتونستم از روی زمین بلند شم. فقط متوجه شدم که سلوا در رو قفل کرد. اومد به سمتم در حالی که قلنج انگشتاش رو میشکست. من با همون حالت سر گیجه کشون کشون میرفتم عقب تا رسیدم به دیوار. بدنم میلرزید و گریه و التماس میکردم. سلوا به یه قدمیم رسید. خم شد. دستشو آورد جلو و من پریدم بالا. نیشخندی زد و در حالی که نصف کلید که توی قفل شکسته بود رو بهم نشون داد و چشمکی زد و گفت:« درم قفل کردم که امشب تا صبح در اختیارم... نه! در اختیارت باشم جوجو... 😈 دهنتو باز کن ببینم...» من فقط میلرزیدم. یدفه جوری داد زد که یهو از ترس ادرارم ول شد و خودمو خیس کردم:« میگم دهنتو باز کن کونی!... » دهنمو باز کردم و سلوا کلید رو گذاشت دهنمو وادارم کرد که قورتش بدم. یدفه متوجه خیس شدن شلوار و زمین شد و جوری بهم نگاه کرد که آب شدم از خجالت. با تحقیر گفت:« استااااااد... خودتو خیس کردی؟؟؟... 😏 الهی... » چندتا چک به صورتم زد و همزمان گفت:« استااااااد شاشوی کی بودی تو... کوووووونی!!!... تو که خایه نداری گوه میخوری هوس کص کردن بکنی... حرومزاده...» یه دفعه گردنمو گرفت و چنان فشاری داد که نفسم برید. ساعدهای قطور و عضلانیش رو گرفتم ولی شانسم از صفر هم کمتر بود. منو از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...»
سلوا اون روز تا صبح فرداش منو به اشکال مختلف و بی رحمانه گایید! لهم کرد. اون هر کاری دلش خواست باهام کرد! مثل اسباب بازی بودم توی مشتش... نه! مثل خمیر بودم...
21 notes · View notes
luminalunii97 · 2 years ago
Note
In the recent poisoning incident in the dormitory for karaj's technical and vocational university, one of the students, Sarina Mahmoudsalehi got arrested after her voice got recognized in news and media when she was sharing videos about the incident and they're forcing her to confess to being involved with all the poisonings in karaj.
She was in court today and her father said it'll help with the trial process if we share this information.
Please post this everywhere you can, they threatened to execute her.
در اتفاق مسمومیت خوابگاه کرج یکی از دانشجو ها به اسم ⁧سارینا محمودصالحی⁩ بعد از پخش شدن صداش تو رسانه های خبری بازداشت شد و گفتن باید اعتراف کنه تو مسمومیت های کرج دست داشته. امروز صبح دادگاه داشت و پدرش گفت حتما اطلاع رسانی کنیم. #سارینا_محمودصالحی #sarina_mahmoudsalehi
This is really important. In the last 3 months the poisoning of students have been happening in a concerning rate. Since last week more than 26 schools in 15 cities have been poisoned. Now the university dormitories are under attack too. The target of these attacks are majorly female students.
Now Sarina Mahmoudsalehi is arrested for reporting the incident and she's being framed for doing it. She's being framed for a case of serial poisoning.
Tumblr media Tumblr media Tumblr media
91 notes · View notes
bellyachhe · 3 months ago
Text
داشتيم صحبت ميكرديم با دوستم كه ديدي وقتي اينجا جايي ميري بهت خوش ميگذره همه‌اش تو ذهنت اینه که اینا همه‌اش می‌گذره، و توی دلت همیشه اینه که کاش با دوستای خودم تو ایران خوش می‌گذروندم. مردم ما واقعا بدبخت شدن. من فرصت اینو داشتم بیام این‌جا این چند ماه بفهمم زندگی چیه. پس بقیه چی؟
یعنی سرنوشت ما و تمام دلیل بودنمون این بود که زیر سایه آخوند زجر بکشیم؟
—-
انقدر که ننوشتم اینجا يادم رفته از كجا بايد شروع كنم.
دوستام همش ميخواستن واسم تولد بگيرن ولي من گفتم خوشم نمياد و اينا، ديدم بعد از امتحانا واسم كادو گرفته بودن. تك تك چيزايي كه گرفته بودن پشتش كلي فكر و خلاقيت بود. واثعا خوشحالم كه دوستاي به اين خوبي پيدا كردم. مثلا رفته بوديم يه جايي از يه ادكلن خوشم اومده بود ميخواستن همونو بگيرن يادشون نبود اين يكيو. :)))) ولي
It’s the thought that counts.
اون تيكه اي از ديوار برلين كه بوسه سوسياليسميه رو كه همش ميگفتم خيلي از نقاشيش خوشم مياد، واسم فندكشو گرفته بودن. اون شات گلسي كه ممه داشت. :)))) و چيزاي ديگه.
واقعا اينجور آدما هستن كه وارد زندگيت ميشن و تو هي ميتوني ناخودآگاه افكار بدتو به تعويق بندازي. فرصت نميكني بهشون فكركني اصلا.
—-
هر از گاهي به تهران فكرميكنم. دلم براي مامانم و بقيه، به جز خواهرم و دوستم تنگ نشده. انقدري كه براي خودم هم عجيبه. هي ميشينم تمركز ميكنم ببينم توي زندگيم تا حالا دل تنگ "فردي" شدم يا نه؟ به هيچي نميرسم. من واقعا دلم تنگ نشده واسشون. دلم واسه زندگي سگيم تو ايران هم تنگ نشده. واسه مكان ها ولي چرا. نه اينجوري كه بگم واي كاش الان اونجا بودم، صرفا در اين حد كه يه ريل تو اينستاگرم از فلان محله ميبينم ميگم عه اينجا. حس تعلق خاطر دارم صرفا بهشون. تا حدي دلم واسه هيچ چيز و هيچ كسي تنگ نشده كه نگران روان خودمم. سالمم من اصلا؟ مامانم از طرفي بيچارم كرده. هرروز و هرشب پيام ميده خوبي؟ چيكار ميكني؟ برام سواله كه واقعا دلش تنگ شده يا اداست؟ دو تا از فاميلاي ديگمونم مهاجرت كردن، يكيشون يه ترم قبل از من و خواهرم به نقل از مامانم بهم گفت كه " آره بابا اونا هرروز با خانواده اشىن حرف ميزنن!" ميتونم تصور كنم كه راجع به من پيش خودش چي فكرميكنه. يا فكرميكنه دارم مقاومت ميكنم و احساساتمو بروز نميدم :)) يا فكرميكنه كه "سنگدلم. " عين كلمه اي كه خوذش به كار برد. چي ميشه كه تو اين همه بلا و بدبختي و فشار سر بچه خودت بياري، از هرنظر محدودش كني، هرچيزي كه از دهنت درمياد رو نثارش كني، باعث شي بره تو اتاق عمل واسه كارات، بعد گردن نگيري و سنگدل صداش كني؟
امروز تو حموم ساد ياد خود ايرانم افتادم كه تو حموم هراز گاهي به خودم ميومدم ميدييدم دندونامو دارم به هم فشار ميدم، چشمام از عصبانيت گرد شده، تپش قلب گرفتم، به يه جا خيره شدم و ساكن نشستم، دارم تو ذهنم با مامانمو خاله ام و فاميلاي مادرجنده امون بحث ميكنم. بعد تو حموم يادم افتاد كه واي من واقعا اين افكار رو داشتم، اين حسارو داشتم و از وقتي اومدم اينجا و عمدي ارتباطمو قطع كردم باهاشون، واقعا اعصابم سالمه!!!! واسم عجيبه، يعني همونطور كه فكرميكردم راه فرارم از همه اونا مهاجرت بود؟ فاصله زياد فيزيكي بود؟
——
محل كارم اوكيه، رئيسم و همكارام خيلي آدماي خوبين و هوامو دارن، اضلا اون استريوتايپاي آلمانيا رو توشون نميبينم واسه خودمم دور از انتظاره. :)))
ولي حس ميكنم بايد ��ز لحاظ مالي جور ديگه اي مستقل شم و خيلي فشار رواني از اين لحاظ رومه. رئيسم نميخواد زياد كار كنم به عنوان دانشجو و صرفا كاراي دم دستي بهم ميده. البته اون طوري كه با بقيه كه كار ميكنن صحبت كردم همشون ميگن دانشجوهايي كه كار ميكنن همينه وضعيتشون. ولي اين تعداد ساعات منو كم ميكنه به ٢٠ ساعت نميرسه و اين حقوقي كه ميگيرم اضلا دستمو نميگيره. الانم كه كلاسا شروع شه نميدونم چطوري ميخوام مديريت كنم كه دو روز رو حداقل برم شركت.
—-
3 notes · View notes
sayron · 1 year ago
Text
مامان زهره
مامان زهره الان ۴۰ سالشه. اون و بابا ۲۵ سال پیش یعنی وقتی مامان زهره، ۱۵ سالش بود ازدواج میکنن. مامان زهره در واقع نوه عموی بابا ست. اونا توی یه روستا اطراف خوانسار زندگی میکردن. همون روستایی که اصالت بابا (در واقع ما) از اونجاست. منتها بابا توی تهران بزرگ شده بود و ۱۰ سال از مامان زهره بزرگ تر بود. خلاصه مامان بعد از ازدواج میاد تهران و از خانواده اش دور میشه و مجبور میشه ترک تحصیل کنه چون خیلی زود منو باردار شد!... یعنی با سیکل اومد خونه ی شوهر.
البته مامان زهره بعدا موفق میشه دیپلمش رو بگیره و الان دانشجوی رشته تربیت بدنی هستش. این در حالیه که بابا همون دیپلم رو داره. مامان زهره توی زندگی خیلی سختی کشیده و یادمه بابا خیلی کتکش میزد و اذیتش میکرد.‌ خاطراتی که از بچگیم دارم پره از دعواها و داد و فریاد های بابا سر مامان و کتک های خیلی بدی که به مامان زهره میزد. مدام مامان رو تحقیر میکرد و دهاتی بودنش رو تو سرش میزد. هی بهش میگفت:« دهاتی بی سواد!» و «ضعیفه» صداش میکرد. مثل مردهای قدیمی! بابا کلا خیلی غیرتی بود و مامان رو به شدت محدود میکرد. حتی وقتی میرفت سرکار در رو روی ما می‌بست و تلفن رو هم با خودش میبرد. یه جورایی مامان رو با اسیر اشتباه گرفته بود. هر وقتم خونه بود دنبال بهونه میگشت تا مامان رو کتک بزنه.
اما خب از قدیم گفتن در همیشه روی یه پاشنه نمی‌چرخه! حدود ۱۰ سال پیش بود... که بابا با اصرار عموم برای کار رفت امارات. قرار بود دوتایی توی یه شرکت ساختمانی بزرگ به عنوان سرکارگر مشغول بشن. آنجلا اون موقع ۵ سالش بود. بابا ۶ ماه یکبار میومد خونه. تازه فقط یک هفته می‌تونست بمونه؛ یعنی بیشتر از یک هفته بهش مرخصی نمی‌دادن. مامان با رفتن بابا، یکم بال و پر گرفت. اول دیپلمش رو گرفت. آنجلا رو از همون ۵ سالگی فرستاد کلاس شنا و ژیمناستیک و بعد از ۲ سال بدنسازی و از ۹ سالگی، بوکس و صخره نوردی رو تحت حمایت مامان، شروع کرد. مامان از ۵ سال پیش خودش ورزش رو شروع کرد. آخه وزنش خیلی زیاد شده بود و الان ۳ ساله که بدنسازی میکنه. بدن مامان کاملا نچراله و همراه تغذیه، فقط مکمل مصرف میکنه.
الان دور، دور مامان زهره و آنجلا ست!... الان مامان چند ماهه که نذاشته بابا برگرده دبی!... آخه اون دیگه یه ��ن عضلانیه!... شبی که بابا از فرودگاه برگشت خونه و مامان رو با بیکینی در حالی که روی کاناپه لم داده بود و سیگار می‌کشید، دید؛ رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. چهره بابا رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. چنان از دیدن بدن عضلانی مامان زهره وحشت کرده بود که داشت سکته میکرد. آنجلا هیچ دخالتی نکرد اونشب، فقط در خونه رو قفل کرد و کلید رو توی در شکست. بابا سراسیمه دوید به سمت در، اما آنجلا جلوی در ایستاده بود. اونم با بیکینی!... بابا انگار تازه دخترش رو با بیکینی دیده بود. خشکش زد!... آنجلا بهش کلید شکسته رو نشون داد و گفت:« کجا میخوای بری بابایی... تازه اومدی!... بمون عزیزم. 😏» کلید رو گذاشت کف دست بابا و یه تنه محکم بهش زد جوری که نقش بر زمین شد. اومد سمت من آنجلا و کنارم ایستاد و باهم اتفاقاتی که قرار بود بیوفته رو تماشا کردیم.
بابا داشت با در ور میرفت که مثلا بازش کنه. مامان خیلی ریلکس سیگارش رو کشید... آخرش بود که از روی کاناپه بلند شد. به بیکینی لامبادا تنش بود. از اونایی که شورتش با دو تا بند گره خورده، دو طرف پهلو بسته میشه و سوتینش هم بندی بود و بندهاش پشت گردن کلفت مامان زهره و روی عضلات کمرش گره می‌خورد. یه صندل لژ دار هم پاش بود. به بابا گفت:« عزییییزم؟... کجا میخوای بری؟... مگه تازه نیومدی ملوسک؟ 😏» بابا برگشت و با وحشت مامان زهره رو دید که داره با قدم‌های آروم و ریلکس و قدرتمند بهش نزدیک میشه. شروع کرد با تته پته حرف زدن:« زهره!... عزیزم... تو رو خداااا آروم باش!... م م م من یه چیزی بیرون جا گذاشتم... برم بیارمش...» مامان پوزخندی زد و گفت:« ععععه؟!!!... چی جا گذاشتی؟...😏» بابا همینطور به در ور میرفت و دستگیره رو با زور ورزی میکشید. مامان رسید بهش یه اسپانک محکم به کون بابا زد جوری که بابا با صورت خورد به در و گفت:« تو رو خدا زهره!...» مامان سیگار رو گذاشت گوشه لبش، با دست چپش که دست غیر تخصصیشه، دستگیره رو گرفت و چنان کشیدش که کنده شد. پشماااااااااااااااامممم ریخته بود 😱 و بابا از من بدتر... جوری پشماش ریخته بود که چشماش داشت از حدقه بیرون میزد. مامان با پوزخند و کنایه دستگیره شکسته رو آورد بالا و مقابل صورت بابا گرفت و گفت:« اینو میخواستی؟... اینو جا گذاشته بودی ملوسک؟... 😏 بکنمش تو ماتحت اول و آخرت؟...» بابا رنگش پریده و بود و زبونش بند اومده بود. مامان زهره بهش نزدیک تر شد و گفت:« چرا خفه خون گرفتی نفله؟... زر بزن ببینم... 😠» و یدفه با دست راست چنان مشتی زد به سمت راست صورت بابا که سرش محکم خورد به دیوار و نقش بر زمین شد... بهش گفت:« کو اون زبون سی متری ات مرتیکه آشغال؟... » خم شد و دستگیره شکسته رو به زور فرو کرد تو دهن بابا و گفت:« دهنتو باز کن ببینم نفله... بخورش!... مگه همینو نمیخواستی ضعیفه بدبخت؟!!!... » بابا با التماس گفت:« زهره تو رو خداااا... زهره غلط کردم!...» یدفه مامان یه سیلی محکم به بابا زد که دستگیره از توی دهنش پرت شد بیرون و گردنش رو گرفت و گفت:« چیو غلط کردی؟... اینکه ۲۵ سال زندگی منو تلف کردی؟؟؟... آره؟...» با قدرت بازوش گردن بابا رو کشید بالا و گفت:« بلند شو ببینم آشغال!... 😡» سیگار از گوشه لبش برداشت و روی صورت بابا خاموش کرد... صدای فریاد «آاااااااخ...» بابا بلند شد. یدفه مامان داد زد:« خفه شو عوضی!» و جوری با دست چپ سیلی به صورت بابا زد که یک متر پرت شد سمت راست و با صورت خورد زمین. سیلی بود یا مشت؟!!! 🤯
از اون طرف آنجلا هم دستش رو به کون من میمالید. هرچی مانعش میشدم فایده نداشت... خودشم بهم چسبیده بود و داشت منو میمالید.
مامان زهره رفت و دوباره گردن بابا رو گرفت و با گفتن:« کی گفت صدات در بیاد عوضی؟... با اجازه کی داد زدی، هاااااان؟... حالا نشونت میدم دنیا دست کیه!...» بابا رو روی زمین مثل گونی سیب زمینی کشید و آوردش وسط پذیرایی... خون از دهن و دماغ بابا جاری بود. مامان زهره مدام میزد تو سر و صورت بابا... بابا حتی فرصت التماس کردن هم نداشت... بعد کلی کتک و مشت که به بابا زد کشیدش سمت کاناپه نشست روی کاناپه. سر بابا رو گذاشت لای رونهاش و شروع کرد فشار دادن...
مامان زهره اونشب بابا رو لخت کرد و انقدر کتکش زد که بدنش سیاه و کبود شد و چندتا دندون هاشو شکست. از اون روز هر شب الان پنج ماه میگذره... هر شب بساط همینه!... هر شب مامان زهره بابا رو کتک میزنه... گوشیش رو هم جلوی خودش خرد کرد و سیمکارتش رو شکست... یکماه اول هر روز بابا رو توی توالت زندانیش میکرد و میرفت دانشگاه و باشگاه... الان چند ماهه که در خونه رو روش قفل میکنه و با زنجیر بابا رو میبنده توی آشپزخونه تا غذا درست کنه. منم حق ندارم در رو روی بابا باز بذارم. جرأت سرپیچی هم ندارم...دلم برای بابا میسوزه ولی به نظرم، حقشه!
مامان زهره هر شب بابا رو با دیلدو کمری میکنه و کتکش میزنه... جدیدا مامان زهره غذای بابا رو می‌ریزه روی پاهای خودش و وادارش میکنه که با لیس زدن پاهاش، غذا بخوره!
این درحالیه که مامان هنوز خیلی عضلانی نشده!... حتی آنجلا عضلات بیشتری از مامان زهره داره. اما مامان با ورزیده تر شدن و عضلانی تر شدنش انتقامش از بابا رو میخواد تکمیل کنه! من میدونم که منتظره یائسه بشه تا استفاده از استروئید رو شروع کنه... مامان من چند سال دیگه تبدیل به یه غول مؤنث عضلانی میشه 😱
Tumblr media
2K notes · View notes
notdoni · 28 days ago
Text
نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
نت دونی , نت سنتور , نت متوسط سنتور , نت سنتور عارف شکوری , notdoni , نت های سنتور عارف شکوری , نت های سنتور , سنتور , عارف شکوری , نت عارف شکوری , نت های عارف شکوری , نت های گروه نت دونی , نت های متوسط سنتور , نت سنتور متوسط
پیش نمایش نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
Tumblr media
نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
دانلود نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
خرید نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
جهت خرید نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی روی لینک زیر کلیک کنید
نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
تنظیم نت سنتور » گروه نت دونی
جهت مشاهده نسخه های دیگر این تنظیم از طریق لینک های زیر اقدام نمایید 
⭐ نت پیانو چه دلتنگم از شهرام صولتی
⭐ نت کیبورد چه دلتنگم از شهرام صولتی
⭐ نت گیتار چه دلتنگم از شهرام صولتی
⭐ نت ویولن چه دلتنگم از شهرام صولتی
⭐ نت فلوت چه دلتنگم از شهرام صولتی
متن آهنگ چه دلتنگم از شهرام صولتی
نمیدونم چی باید گفت از اون حرفای شیرینت
نمیشه باورم حالا از این چشمای غمگینت
همیشه ترس تو این بود که من با تو نمیمونم
میگفتی باش کنار من بدون تو پریشونم
نت آهنگ چه دلتنگم شهرام صولتی برای پیانو
نمیگیری سراغ از من کسی که تو خداش بودی
کسی که با تو عاشق شد تو آهنگ صداش بودی
دلم تنگ صدای تو میخوام باشم کنار تو
دل زخم خورده ی عاشق هنوزم چشم به راه تو
چه دلتنگم چه دلتنگم دارم با غصه میجنگم
چه دلتنگم چه دلتنگم دارم با غصه میجنگم
نت آهنگ چه دلتنگم شهرام صولتی برای پیانو
تمام حرف من با تو و با عکس و جای خالیته
حالا من موندم و یادت مگه این حرفا حالیته
چه نا آرومه قلب من چه بی تاب�� دل و جونم
میخوام از تو خبر دار شم کجا هستی نمیدونم
نت پیانو آهنگ چه دلتنگم شهرام صولتی
چه دلتنگم چه دلتنگم
هنوز بی تابه بی تابم
دارم با غصه می جنگم
دلم تنگ صدای تو میخوام باشم کنار تو
دل زخم خورده ی عاشق هنوزم چشم به راه تو
چه دلتنگم چه دلتنگم دارم با غصه میجنگم
چه دلتنگم چه دلتنگم دارم با غصه میجنگم
نت سنتور چه دلتنگم از شهرام صولتی
کلمات کلیدی : نت دونی , نت سنتور , نت متوسط سنتور , نت سنتور عارف شکوری , notdoni , نت های سنتور عارف شکوری , نت های سنتور , سنتور , عارف شکوری , نت عارف شکوری , نت های عارف شکوری , نت های گروه نت دونی , نت های متوسط سنتور , نت سنتور متوسط
0 notes
setithestrongone · 2 months ago
Text
اسم این پسر اولش ف داشت
عاشق اسمش بودم
از خودشم خوشم میومد
ولی همیشه میدونستم...
He's not the one
خیلی باهام بد حرف میزد
اولای آشنایی بهم گفت که من اینجوریم...دورمم آدم کمه. ولی من فکر میکردم بخاطر باهوش بودنشه
باهوش بود ولی بی ادب بود
مثلا خیلی فحش میداد تو حرفاش یا به من حتی
رشته درسی مو تحقیر میکرد
میخواست برتر بودن من نسبت به خودشو با تحقیر رشتم خنثی کنه
من فقط گوش دادم و گوش دادم
چون صداش بم بود
من باور نکردم وقتی خودش این جمله رو گفت: من اخلاق کیری ای دارم ستی
اصلا تهشم همین اخلاقش باعث شد دکمه شو فشار بدم
خیلی گرم و سرد میکرد منو
یه ۱۰ روز پیام نمیداد
بعد کلی پیام میدادیم...از لذت بخش ترین چیزا حرف میزدیم
داشتنش، واسه چند ساعت هم خوب بود
ولی وقتی میرفت...من میموندم و یه حقیقت
اینکه اون موندنیِ من نیست
اون عشق من نیست
این پسر هورمون های منو برانگیخته میکنه
ولی اشتباهه
منو هر دفعه ول میکرد میرفت
حس طرد شدن و در آغوش بودن رو همزمان بهم میداد
من اسباب بازیش بودم انگار
You resisted me, like i was a bad drug
دفعه آخر که باهاش حرف زدم
فقط یک بار ازش پرسیدم
چرا اینقدر دیر به دیر سراغمو میگیری؟
اونقدر حق به خودم نمیدادم که هر روز ازش طلب کنم یه پیامی بده
میدونستم نباید دل ببندم و نبستم
جوابم داد:
هر دفعه یه چیزی بهم میگی که اعصابمو خورد میکنه و حالمو خراب میکنه
بعد دلم برات تنگ میشه و مجبورم بهت پیام بدم
من هیچ وقت نفهمیدم منظورش چیه
اون هم قاطی کرده بود انگار
ولی لعنتی
سنش. من ۲۲ و اون ۲۹
اختلاف سنی مورد علاقمه
مقدار موش
رو کله یا روی تنش مقدارش
دستای زشت و مو دارش که دلم میخواست دستمو محکم بگیره
بوی جنگ دادنش...
جدی بودنش
همش سلیقم بود
قیافش مردونه بود
حرکاتش
این منو جذب میکرد
حتی اخلاق سگیش
فکر کنم باید اعتراف کنم اولین کراشم بود تو عمرم
و اونم با تمام مغرور بودنش میگفت کراششم
از من خوشش میاد
ولی اون
هیچ وقت
ماااال من نمیشد
اونم مثل بقیه به یه چیز فکر میکرد...
این قلبمو شکست
چقدر دخترا بد عاشق میشن
من حتی عاشقشم نبودم ولی اگه ۳ درصد احتمال میدادم مال خودم میشه...شاید نرم میشدم که تحملش کنم
خواسته هاشو براورده کنم و بهش اجازه بدم به شیوه خشن خودش دوستم داشته باشه
ولی مال من نبود
حتی یه درصد
دیگه حتی نمیخوام اسمشو بشنوم که یادش بیوفتم
با اینکه خیلی زیباست
هر دختری یک دفعه عاقلانه تصمیم میگیره و دم بازی رو قطع میکنه مگه نه؟
1 note · View note
lilicatt · 4 months ago
Text
بارون میاد. هوا ابریه. سگ خفه شده و صداش نمیاد. بوی جنگل میاد. غذا خوردم سیرم. یکم معاشرت کردم. الانم روی یه کاناپه کنار پنجره افتادم و دلم میخواد مثه این سگه خوابم ببره. خواب منو ببره به اون دور دورا‌
0 notes
bellyachhe · 11 months ago
Text
امروز که بیدار شدم با پیام کنسل کردن کلاس مواجه شدم. راستش انتظارش میرفت و حقیقتش خودم هم حوصله کلاسو نداشتم و انداختیمش واسه 2شنبه.
خواهرم اومد گفت که بریم بیرون عصر قهوه بخوریم و حس کردم واقعا نیاز دارم بیرون برم، بهش گفتم کلی جا سیو کردم که بریم چیزمیز بخوریم و بهش نشون دادم تصمیمون رو یه جا قطعی شد. درنهایت برنامه این شد که با مامانم بریم کاپشن بخریم و برگشتنی بریم اونجا. رفتیم و به محض این که سفارش دادیم نشستیم، بهش گفتم ازم عکس بگیر. گوشیو گرفت دستش و بعد از چند ثانیه که مثل همیشه انتظار داشتم چند تا عکس گرفته باشه گفتم گرفتی؟ داد زد سرم تو کافه که یه جا صاف بشین انقد تکون نخور، گفتم این همه مدت نگرفتی که حالا ببینم چطور شدن؟ داد زد که نه انقد تکون میخوری اه دهنتو ببند چه جوری میگرفتم. شاید نوشتنش اینجا از این که چقد همیشه عمیقا ناراحت میشم از این که سرم داد میزنه کم کنه ولی تا الان که چندساعت گذشته هم میبینمش نمیتونم از ذهنم دور کنم که همیشه همینطوری باهام رفتار میکنه. برای لحظه ای به خودم گفتم فقط سه ماه تحمل میکنم و بعد میرم. بهش همون موقع گفتم که چته؟ چرا همیشه سرم داد میزنی جلوی مردم؟ داد زد که اه آخه درست نمیشینی. بغض کردم و گوشیو گرفتم گفتم بده نمیخواد و تا موقعی که بریم که فکرکنم کلا 10 هم نشد اصلا بهش نگاه کردم و واقعا ��یخواستم بزنم زیر گریه. خودش ��یدونه همیشه توی جمع و بیرون منو خرد میکنه و سرم داد میزنه. خوب پاشو جاپای مامان و بابا داره میذاره. حقیقتشو بخوام بگم با این وضعیت روحیش بچه نیاره درآینده بهتره چون قشنگ مامان و بابا رو میبینم توی طرز رفتارش با بچه اش. تا آخر این که بریم هم هی سعی داشت چیزمیزای متفاوت تعریف کنه که ناراحتیم مثلا از بین بره. میدونی که همونطور که قبلا گفتم معذرت خواهی تو خانواده ما معنی نداره چون قطعا من بودم که اورری اکت کردم و بهش که بگم پیش بینیم اینطوریه که باز داد میزنه که اصلا همین که هست دهنتو ببند و میره تو اتاق. کلا فکرکنم نیم ساعت نشد بیرون بودنمون و یه سیگارم کشیدیم و یکم قدم زدیم و اومدیم. رسما بهش یکی دوبار این اخیر گفتم که باهات نمیام بریم خرید، چون عین بچه ها میری وایمیستی گوشه و منتظری که من یه چیزی واست پیدا کنم و همش عجله داری بری خونه چون میگی هیچی نداره و بعد من هی باید از توی مغازه چیزمیز پیدا کنم و داد بزنم بیا اینجا اینو ببین و باز هم من حق ندارم ناراحت شم با این که من داشتم دوساعت دنبال یه چیزی واسه تو میگشتم و تو باز داد سرم زدی.
اون موقعی که با ال و ال رفتیم بیرون هم توی پاساژ جوری سرم داد زد که صداش پیچید و من انگار آب سرد سراسر بدنم ریختن. چون میخواست بره سریع خونه و بگه س بیاد خونمون ولی من حق نداشتم بخوام بیشتر بیرون بمونم. تا حدی که ال و ال بهش پریدن گفتن چته ب؟
یه بار حتی مامانم که همه چی رسما به تخمشه برگشت بهش گفت درست رفتار کن باهاش این چه طرز برخورده؟
کلا هم که وقتیای که به من میرسه و درد و دل من و گفتن از روزمرگیم رسما له له میزنه که حرفام تموم شه خودش از همکاراش و زندگی روزانه اش بگه و من عین کیرخر فقط باید گوش کنم و بعد که نوبت من میرسه یا وسط حرفم هی میپره یه چیزی راجع به خودش بگه یا یهو یه چیزی رو واسه مامان توضیح میده.
نمیدونم تا کی بی احترامی به خودم رو میتونم تحمل کنم. کدوم مادرجنده ای میگه که آدم با خواهر و برادرش این چیزا رو ممکنه تجربه کنه و عادیه و باز هم منم که بزرگنمایی میکنم؟
---
از طرفی هی دارم سفارتو ایگنور میکنم و از فکرم بیرونش میکنم چون نمیتونم با این روبه رو شم که دارم میرم و استرس رفتنو به جون بخرم. همین روزاس دیگه....
--
دیشبم که خونه خاله ام بودیم و خوش گذشت و با دخترداییام فیلم تیک تاک گرفتیم.:))) خاله ام خیلی کیوت میخواست عکس ما 4 تا رو بده بزنن رو کیک و میتونم بفهمم که میدونه دیگه الاناست که برم و میخواد این چندماه آخر بهم خوش بگذره. هرسری میگه چی نیاز داری واسه رفتن و میگه فلان چیزو واست کنار گذاشتم و هر دفعه بحث رفتنم میشه بغض میکنه و تلاش میکنه نزنه زیر گریه.
--
ح هم هر سری که من میگم بریم بیرون میپیچونه و هفته ای دو سه بار بهم میگه که من با تو بیرونم مثلا. :)) شاید یکی دو بار اول اوکی بود و لی این که با خودم بیرون نمیاد و از من داره سو استفاده میکنه واقعا ناراحتم میکنه که واقعا کسیو ندارم که بخواد دوستانه باهام وقت بگذرونه. وو اقعا عمیقا چنین حسیو دارم که شاید من آدم کیری ایم که کسی دوست نداره باهام وقت بگذرونه؟ با خودم عهد کردم که دیگه بهش نگم بریم بیرون وخودشم که گفت تا میتونم بگم نمیتونم چون نمیتونم فکرش رو هم تحمل کنم که یکی به خاطر این که صرفا میخوام برم بخواد به زور باهام وقت بگذرونه درصورتی که من توی اولویت های دوستی اون فرد هم نیستم.
2 notes · View notes
efshagarrasusblog · 9 months ago
Text
‼️جواد امباپه ( باین اسم صداش میزنند) #تهران
‼️جواد امباپه ( باین اسم صداش میزنند) #تهران مزدور بسیجی از یگان حفاظت و امنیت گردان ۷۰۴این مزدور در اعتراضات ۴۰۱ در سرکوب معترضین شرکت داشته است.آدرس منزل: تهران، شهرک بعثت ، سمت هاشم آبادشماره تلفن : 9194798930 هرگونه اطلاعات و مشخصات ازاین مزدور را در اختیار راسویاب قرار دهید . 🔸هشدار به تمامی مزدوران و سرکوبگران در نظام جمهوری اسلامی، براندازی این نظام در تمامیت آن، در چشم انداز است. صفوف…
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
bornlady · 11 months ago
Text
رنگ مو سامبره عروس : تا فرزندانم را برکت دهم. برای از این روز دیگر هرگز مرا نخواهی دید." "همسر عزیزم" کروکوس گفت: "این افکار غم انگیز را دور کن. چی بدبختی است. رنگ مو : که می تواند به درخت تو آسیب برساند؟ ببین شاخه های صداش چطوره آنها پر از میوه و برگ امتداد می یابند و چگونه آن را بلند می کند. رنگ مو سامبره عروس رنگ مو سامبره عروس : حرف بزن بگو این اشک ها یعنی چه. الف هق هق زد، سرش را با اندوه به شانه اش تکیه داد و گفت: "شوهر عزیز، در غیبت تو به کتاب سرنوشت نگاه کردم. یک شانس کسالت بار بر درخت زندگی من سایه افکنده است. من باید برای همیشه از تو جدا شوم مرا در قلعه دنبال کنید. لینک مفید : سامبره مو بالا تا ابرها در حالی که این[صفحه 65]بازو می تواند حرکت کند، از درخت تو دفاع خواهد کرد از هر بدکاری که بخواهد ساقه خود را زخمی کند." "دفاع ناتوان» او پاسخ داد، "که یک بازوی فانی می تواند تسلیم شود!" مورچه ها می توانند اما خود را از مورچه ها، مگس ها از مگس ها و کرم ها در امان بدارند. رنگ مو سامبره عروس : زمین از سایر کرم های زمینی. اما قدرتمندترین شما چه می تواند بکند در برابر عملکرد طبیعت، یا تصمیمات غیرقابل تغییر سرنوشت؟ پادشاهان زمین می‌توانند تپه‌های کوچکی را که نام آن‌ها را می‌گذارند، انباشته کنند قلعه ها و قلعه ها؛ اما ضعیف ترین نفس هوا آنها را نادیده می گیرد. لینک مفید : نمونه رنگ امبره سامبره اقتدار، در جایی که فهرست می کند، ضربه می زند، و به فرمان آنها مسخره می کند. این درخت بلوط را از خشونت مردم حفظ کردی. آیا شما هم می توانید از طوفان منع کنید که شاخه هایش را از بین نبرد. یا اگر الف کرم پنهان مغزش را می جود، آیا می توانی آن را بیرون بکشی و پا بگذاری؟ زیر پا؟" در میان چنین گفتگوهایی به قلعه رسیدند. رنگ مو سامبره عروس : دوشیزگان لاغر اندام، همانطور که آنها در ملاقات عصرانه مادرشان عادت داشتند، آمدند بیرون برای دیدار با آنها؛ گزارش اشتغال روز خود را، تولید کرد سوزن دوزی آنها و گلدوزی های آنها برای اثبات سخت کوشی آنها: اما اکنون ساعت شادی خانواده بدون شادی بود. لینک مفید : مدل سامبره مو بلند آنها به زودی آن را مشاهده کردند آثار رنج عمیق بر چهره آنها نقش بسته بود پدر؛ و با اندوه دلسوزانه به مادرشان نگاه کردند اشک می ریزد، بدون اینکه جرأت کند علت آنها را جویا شود. مادر به آنها داد بسیاری از دستورات حکیمانه و پندهای مفید. رنگ مو سامبره عروس : اما سخنرانی او بود مثل آواز قو، گویی می خواهد او را به دنیا بدهد بدرود. او با شوهرش درنگ کرد، تا اینکه ستاره صبح بالا رفت در آسمان؛ سپس او و فرزندانش را با اندوه در آغوش گرفت لطافت؛ و در سپیده دم بازنشسته شد، همانطور که عادت او بود، از طریق دری مخفی، به درخت بلوط او، و دوستانش را به غم خود رها کرد. لینک مفید : سامبره روشن مو پیش بینی ها طبیعت در گوش دادن به طلوع خورشید ایستاده بود. اما سیاه سنگین ابرها به زودی سر درخشان او را پوشانده بودند. روز غم انگیز و ظالمانه شد. تمام جو برق بود. رعد و برق از راه دور بر روی آن غلتید جنگل؛ و اکو صدصدایی در دره های پیچ در پیچ تکرار شد. رنگ مو سامبره عروس : صدای آزاردهنده اش در ظهر، یک صاعقه دوشاخه زده شد لرزیدن بر روی بلوط; و در یک لحظه از مقاومت می لرزید تنه و شاخه ها را به زور درآورده و لاشه در اطراف آن پراکنده شده بود جنگل. وقتی پدر کروکوس از این موضوع مطلع شد، خود را اجاره کرد لباس، با دخترانش بیرون آمد تا از درخت حیات خود ابراز تأسف کند. لینک مفید : سامبره مو صورتی همسر، و برای جمع آوری قطعات آن، و حفظ[صفحه 66]آنها را به عنوان آثار ارزشمند اما جن از آن روز دیگر دیده نشد. در چند سال، دختران نازک قدشان اپیلاسیون شده بود. دوشیزه ��نها در حالی که گل رز از جوانه بالا می راند، اشکال شکوفا شدند. و شهرت زیبایی آنها در سراسر سرزمین پخش شد. رنگ مو سامبره عروس : نجیب ترین جوانان مردم دور هم جمع شده بودند، با مواردی که باید برای پدر کروکوس تسلیم شود مشاوره; اما در نهایت، بهانه های واهی آنها به سمت اینها بود دوشیزگان زیبا که می خواستند نگاهی اجمالی به آنها داشته باشند. همانطور که حالت است. لینک مفید : تفاوت آمبره و سامبره مو با مردان جوانی که از داشتن تجارت با استاد لذت می برند خانواده، وقتی دخترانش زیبا هستند. سه خواهر در آن زندگی می کردند سادگی و وحدت زیاد با هم؛ هنوز اما کمی آگاه است استعدادهای آنها هدیه نبوت به آنها ابلاغ شده بود درجه مساوی؛ و همه سخنانشان پیشگویی بود. رنگ مو سامبره عروس : هر چند آنها آن را می دانستند نه با این حال به زودی غرور آنها با صدای چاپلوسی بیدار شد. واژه گیران مشتاقانه هر صدایی را که از لبانشان بیرون می آمد، نگه می داشتند. سلادون ها هر نگاه را یادداشت کرد، خفیف ترین لبخند را نشان داد.
لینک مفید : رنگ مو سامبره لایت جنبه را بررسی کرد از چشمانشان، و از آن پیش‌آگهی‌های کم و بیش مطلوبی به دست آوردند، تصور می کردند که سرنوشت خود را به وسیله آن خوانده می شد. و از این زمان، آن را تبدیل به حالت با عاشقان برای استنباط از طالع بینی چشم ها طلوع یا افول ستاره آنها در خواستگاری به ندرت ونیتی در قلب باکره جای گرفته بود. رنگ مو سامبره عروس : تا پراید، معتمد عزیزش، با غوغای شیطانی قطارش، عشق به خود، تمجید از خود، اراده خود، منفعت شخصی، در این مکان ایستاده بودند. در، درب؛ و همه آنها به موقع دزدکی وارد شدند. خواهران بزرگتر تلاش کردند در هنرهای خود از جوان ترها پیشی بگیرند. لینک مفید : مدل آمبره و سامبره و در نهان به او حسادت می‌کرد برتری در جاذبه های شخصی برای هر چند همه آنها بسیار بودند زیبا، جوان ترین بود. رئیس او شد توجه به علم گیاهان؛ همانطور که قبلاً فرولین مدیا انجام داد بار. او فضیلت های پنهان آنها را می دانست، می توانست از آنها سموم استخراج کند. رنگ مو سامبره عروس : پادزهرها؛ و دورتر، هنر شیرین سازی از آنها را فهمیدم یا بوهای تهوع آور برای قوای غیبی. هنگامی که معطر او بخار شد. لینک مفید : سامبره مو او از اعماق بی‌اندازه اتر به ارواح او جذب شد فراتر از ماه، و آنها با جریمه خود تابع او شدند ممکن است به آنها اجازه داده شود که این بخارات خوشمزه را خفه کنند. رنگ مو سامبره عروس : و چه زمانی او عطرهای شیطانی را روی زغال ها پخش کرد، او می توانست سیگار بکشد با آن زیهیم و اوهیم از بیابان دور شود. به عنوان سیرس در ابداع فرمول های جادویی مبتکر بود.
0 notes
sayron · 1 year ago
Text
افسانه خانم (۱) - محیا (۱)
اونشب تا صبح خواب به چشم هیچ مردی توی ساختمون ما نرفت... تا صبح کل ساختمون میلرزید... صدای نعره های زنونه ولی پشم ریزون افسانه خانم ساختمون و بدن ما رو میلرزوند... و صدای ضجه و التماس یه مرد (!!!!)... مردی که صدای به در و دیوار کوبیده شدنش مثل زلزله، لرزه بر اندام ساختمون و مردهای دیگه مینداخت!... محیا، همسر من و همه زنان و دختران ساختمون ولی حس متفاوتی داشتن... حس غرور و افتخار... حس برتری... اینو از نگاه های سنگین محیا به خودم متوجه میشدم... نگاه ترسناکش بدنمو میلرزوند... با هر لرزشی که به ساختمون وارد میشد نیشخند تحقیرآمیزی میزد و بهم نگاه میکرد... صدای فریاد های کمک خواهی و التماس اون مرد بیچاره جیگر آدم رو میسوزوند... جوری ضجه می��د و التماس میکرد که میشد از توی صداش نهایت وحشت و ترس رو متوجه شد. انگار امیدی به نجات نداشت چون میشد از عجز و لابه های گریانش ناامیدی نسبت به زندگی رو درک کرد... ولی اون نگون بخت چاره ای هم بجز التماس کردن و ضجه زدن نداشت...
نزدیک صبح بود که صداش قطع شد... شرق افق تازه نیلی شده بود. دلم به دلهره افتاد... دویدم به سمت درب واحد و وارد راهرو شدم... تا چشمم به آقا منصور و مهران و رسول افتاد؛ یادم اومد!... یادم اومد!
یادم اومد؛ اولین باری رو که شتابان رفتیم دم درب واحد افسانه خانم!... اولین باری که صدای نعره های یه زن عضلانی و قدرتمند چهارستون ساختمون رو لرزوند... اولین باری که افسانه خانم، فحش های آبدار و رکیکش رو همراه کتک به تن نحیف مردش مینواخت و مرد بیچاره التماس میکرد و کتک میخورد! تازه به ساختمون ما اومده بودن... کمتر از یک هفته. شروع کردیم به در زدن... یدفه در باز شد و ما با دیدن اون صحنه در لحظه پشمااااااااااااااااممممممون فر خورد. 😳😳😳😱😱😱
Tumblr media
یه زن نبود؛... یه ملکه بود... یه هیولا... یه خدااااااااا!... یه خدااااااای عضلانی و حیرت‌انگیز 😱😱😱🤯🤯🤯 بدنم یخ کرد... رنگ هر چهار نفرمون پرید و بدنامون لرزید... افسانه خانوم لخت و عور توی دهنه درب ورودی واحدش ظاهر شد... با بدنی که از زیر چونه تا روی انگشتان دست و پا با عضله کاور شده بود... لخت عووور! 😨😰😰😰 یه سیگار لای انگشتاش بود... یهو محیا و بقیه خانوم ها هم شال روی سر انداخته اومدن بیرون و صدای حیرتشون با دیدن بدن عضلانی و ورزیده افسانه خانم بلند شد. سینه های عضلانی افسانه بزرگ نبودن اما خیلی سفت و زیبا بودن. کص سفیدش بین کشاله های عضلانیش نورافشانی میکرد. با اون چهره خوشگل و جذاب و کاریزماتیک سیگار رو گذاشت گوشه لب قشنگش و گفت:« فرمایش؟...» رسول که همسایه طبقه پایینه گفت:« مزاحم نشده باشیم؟» افسانه خانم پک عمیقی به سیگار زد و گفت:« اتفاقاً مزاحم شدین... میخوای عذرخواهی کنی؟...» من یهو گفتم:« بله قطعا... عذر میخوام...وا...وا...وا...والا یه سری صداهایی اومد ترسیدیم گفتیم اتفاقی نیوفتاده با...» یهو افسانه زد وسط حرفمو گفت:« تو غلط کردی مرتیکه پفیوز که مزاحم شدی... کی بهتون اجازه داد بیاین در خونه منو بزنید عوضیا... گوه خوردین که مزاحم شدین!...» چنان عصبانی بود و بدن عضلانیش دم کرده بود که جوری بهم نگاه کرد که بدنم لرزید... مهران گفت:« خانووووم خیلی شرمنده ایم که مزاحم شدیم... راستش دلمون به حال آقا موسی سوخت... » هر چهارتا از ترس خشکمون زد و میخکوب شدیم... چون افسانه خانم این بدن سوپر عضلانی رو تکون داد و با سرعت مثل یه ببر نیم قدم اومد جلو و گردن مهران رو گرفت و کشیدش سمت خودش و رخ به رخ با همون لهجه افغانی و خشمگین گفت:« ای مادر جنده حرومزاده...» معلوم بود که شروع کردن گردن مهران رو توی مشتش فشار بده چون مهران نفسش حبس شد و سریع ساعد های عضلانی افسانه خانم رو گرفت و بدنش به شدت شروع به لرزش کرد. افسانه ادامه داد:« فضولیش به تو نیومده کونده... مرد خودمه... کونی خودمه... اختیارش رو دارم... ماااااال منه!... ماااااال من!...» منصور یدفه با تته پته گفت:« ب... ب... ب... بله درست میفرمایید... تو رو خدا ما رو ببخشید... گوه خوردیم مزاحم شدیم... » افسانه گردن مهران رو یکم شل کرد و اون نفسی کشید اما چنان پرتش کرد که خورد به در آسانسور طبقه و روی زمین ولو شد. پاگرد طبقه پر شده بود از زن ها و مردای همسایه طبقات... یهو صدای محیا رو شنیدم که با زنهای رسول و منصور و مهران پچ پچ میکنه و میگه:« وااااااای ببین چه بدنی داره!!!!! 🤤» یکیشون یهو گفت:« یعنی با همچین بدنی شوهرشو کتک‌میزنه؟!!!... طرف زنده مونده؟!!!😏😆» و ریز ریز میخندیدن. برگشتم نگاهی بهشون کردم. محیا یه نگاه عجیب که پر بود از تنفر و غرور و افتخار بهم کرد و لبشو غنچه‌کرد و با گفتن:« گوگولی کردنی...» چشمکی بهم زد و سه تایی زدن زیر خنده. دوباره بدنم لرزید... « گوگولی کردنی» لقبی هست که من موقعی که میخوام محیا رو بکنم بهش میدم... حتی قورت دادن آب دهنمم مشکل بود از ترس!... منصور گفت:« ولی به خداااا خانوم گناه داره... موسی خیلی ضعیف تر از شماس... ما نگران شدیم که...» یهو افسانه در خالی که دود سیگار رو بیرون میداد و زد وسط حرف منصور و گفت:« نگران شدین که بمیره؟!!!... هه😏...» اومد جلو دستش رو بلند کرد و من اینکه منصور از ترس نتونست تکون بخوره رو دیدم. شروع کرد خیلی آروم روی صورت منصور سیلی های آروم بزنه و گفت:« نترس جنده کوچولو... اگه من نخوام نمیمیره... جونش تو دست منه... چون ماااال منه!... کونی جنده ی کردنی منه!... منم که تصمیم میگیرم کی بمیره... جونش تو دست منه!... من! خداااااش منم... توی ضعیفه کردنی نفله هم اگه مال من بودی... حالا تربیتت میکردم... 😠 » منصور خودشو با وحشت کشید عقب.
افسانه خانم سرش رو چرخوند و به موسی گفت:« ضعیفه!... بیا اینجا ��بینم...» موسی یه مرد تقریبا فربه با هیکل درشته... چهار دست و پا اومد جلوی درب ورودی... صدای حیرت از همه بلند شد 😱😱😱😱🤯🤯🤯🤯 مرد بیچاره لخت و عوووور بود و سراسر بدنش سیاه و کبود و خونین و مالی!... افسانه خانم انقدر با شلاق و کمربند زده بودش که از جای رد شلاق خون جاری بود... بدنش از کبودی باد کرده بود. از خجالت اصلا نمیتونست سرش رو بلند کنه. یه قلاده چرمی به گردنش بسته شده بود. اومد جلوی پای افسانه خانوم و چمبره زد... افسانه خانم بهش اشاره کرد و موسی شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن پاهای عضلانی افسانه. افسانه با حالت تحقیرآمیزی گفت:« این بنده و برده ی منه... موسی من!... این مال منه!... حیوون خونگی منه!... خوب نگاهش کنید... هیچی نیست... هیچی!... من مالکش هستم... و اختیار کاملش رو دارم... کامل!... اختیار جونش، جسمش و روحش... هر سه مال منه!... میتونم جونشو بگیرم... چون جونش لای انگشتان منه... خداش منم... من!... معبودش منم... من!... من برترم...هنوز به تربیت احتیاج داره و من تربیتش میکنم... هر وقت و هر جور که دلم بخواد... کسی اعتراضی داره؟» رنگ همه مردهای جمع پریده بود و ما چهار نفر پشمامون ریخته بود. زنها با لذت تماشا میکردن و مردها با وحشت!... زنها پچ پچ میکردن و رشک بردن به افسانه خانوم از توی چشمانشون میبارید... معلوم بود که هر زنی دوس داره مثل افسانه خانوم باشه... زنها با هم پچ پچ میکردن و ریز میخندیدن. محیا یهو توز گوشم گفت:« اوووووف... ببین سپهر!... چطوری رونهای زنشو داره میخوره... منم میخوام اینطوری جلوم سجده کنی جوجو!...» بدنم لرزید و محیا فهمید و گفت:« آوخیییی... ترسیدی 😏... نترس... خوشمزه س... 😏😆» افسانه خانوم ادامه داد:« حالا که کسی حرفی نداره؛ من بعد دوس ندارم کسی به هر دلیل و به هر عنوان موقع تربیت کردن حیوون خونگیم مزاحمم بشه!... این خونه مال منه و چهار دیواری اختیاری... هرکاری بخوام با بنده خودم میکنم... به نفع تونه که مشکلی نداشته باشید... مخصوصاً شما مردای نفله ی ضعیف... و الا... خودم شخصا به حسابتون میرسم کونده ها!... 😠😡» بعدش یهو سیگارش رو روی سر موسی خاموش کرد... بیچاره دم نزد... چنگ زد لای موهای موسی و موهاشو کشید و بدنش رو کشید بالا... صدای آخ از نهادش بلند شد ولی با افسانه با اون دستش همچین مشتی به صورت موسی زد و گفت:« خفه شو توله!...» که موسی پرت شد و با سر خورد به چهارچوب فولادی درب. موهای کنده شده موسی لای انگشتای افسانه موند. افسانه خانوم با اون هیبت و هیکل شگفت انگیز خم شد. دوباره چنگ زد توی موهای موسی و راحت از موهاش بلندش کرد... دیگه صدای موسی در نیومد و بی صدا اشک میریخت. افسانه کاری کرد که لرزش تن و بدن مردها و لذت و هیجان زنها چند برابر شد. 🤯🤯🤯
موسی رو دوزانو کرد و کص سفید و تپلش رو گذاشت دهن موسی... 😱😱😱 سر موسی رو‌ به کص خودش فشار میداد و موسی با سرعت کص ارباب قدرتمند خودشو میخورد... یدفه افسانه خانوم دستشو گذاشت پشت گردن موسی و نیم قدم اومد جلو... جوری که موسی رفت بین پاهای عضلانی افسانه و تحت فشار کشاله های عضلانی افسانه قرار گرفت و دقیقا زیر کص افسانه. بخاطر همین سرش رو گرفت بالا... هیچ ��قاومتی نمیکرد موسی!... افسانه یهو کل عضلات پاهاش رو سفت کرد... سر موسی رو به کصش فشار داد و اووووو مااااااای گاااااااااد 😱🤯😱🤯 افسانه خانوم شروع کرد به شاشیدن توی دهن شوهر خودش... اونم مقابل چشم ۱۰-۱۵ نفر مرد و زن... همه زنها با لذت گفتن:« وااااااای... 🤤» معلوم بود که همه خیس شدن و شوهرهاشون رو در اون پوزیشن زیر کص خودشون تصور کردن.
Tumblr media
651 notes · View notes
notdoni · 1 year ago
Text
نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
نت دونی , نت گیتار , نت متوسط گیتار , نت گیتار محسن یگانه , notdoni , نت های گیتار محسن یگانه , نت های گیتار , گیتار , محسن یگانه , نت محسن یگانه , نت های محسن یگانه , نت های امیر عبدالهی , نت های متوسط گیتار , نت گیتار متوسط
پیش نمایش نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
Tumblr media
نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
دانلود نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
خرید نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
جهت خرید نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد روی لینک زیر کلیک کنید
نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
متن آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه
بنویس از سر خط
بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اون که گذاشت و رفت
یه روز سرش به سنگ می خوره برمی گرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیا دنبالت بگرده
بنویس از سر خط
بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
دانلود آهنگ محسن یگانه به نام بنویس از سر خط
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اون که گذاشت و رفت
یه روز سرش به سنگ می خوره برمی گرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیا دنبالت بگرده
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
دانلود آهنگ محسن یگانه به نام بنویس از سر خط
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که رفت و غصش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیشکی دل نمی دادم
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
دانلود آهنگ محسن یگانه به نام بنویس از سر خط
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که رفت و غصش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیشکی دل نمی دادم
بنویس از سر خط
بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه
وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اون که گذاشت و رفت
یه روز سرش به سنگ می خوره برمی گرده
دیگه صداش نکن
بذار خودش بیا دنبالت بگرده
دیگه گریه نکن
آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز
دانلود آهنگ محسن یگانه به نام بنویس از سر خط
آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند
حالا که رفت و غصش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند
می دید جز اون به هیشکی دل نمی دادم
نت گیتار آهنگ بنویس از سر خط از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
کلمات کلیدی : نت دونی , نت گیتار , نت متوسط گیتار , نت گیتار محسن یگانه , notdoni , نت های گیتار محسن یگانه , نت های گیتار , گیتار , محسن یگانه , نت محسن یگانه , نت های محسن یگانه , نت های امیر عبدالهی , نت های متوسط گیتار , نت گیتار متوسط
0 notes
iran-rover · 1 year ago
Text
Tumblr media
اینجا ساحل گیسوم هست. جایی که دریا و جنگل به همدیگه پیوند خوردن و منظره‌ای شگفت‌انگیز ایجاد کردن. این تصویری که میبینید در فصل پاییز از جاده‌ای که به دریا منتهی میشه گرفته شده. درختای اطراف این جاده در بالا به هم پیوند خوردن و شبیه یک تونل شدن؛ یک تونل شگفت‌انگیز که با ایجاد سایه این جاده رو دیدنی‌تر کرده. وقتی از ساحل گیسوم دیدن می‌کنین، حتما قبل از رسیدن به دریا از ماشین پیاده بشین و گشتی در دل جنگل‌ها بزنین. توی این جنگل‌ها پوشش گیاهی متنوع و جذابی داره، همچنین یه رودخونه پرآب که صداش خیلی آرامش‌بخشه. این جنگل یک مکان دنج برای پیک‌نیک هست که می‌تونین زیراندازتون رو پهن کنین، یه آتیش کوچیک درست کنین و خودتون رو به صرف یک کباب یا چای آتیشی دبش مهمون کنین. صدای پرنده‌ها باعث میشن گذروندن وقت توی جنگل‌های گیسوم لذت‌بخش‌تر باشه. بعد که تفریحاتتون توی دل جنگل‌ تموم شد، حالا وقتشه فقط با چند قدم خودتونو به دریا برسونین و از صدای دلنشین امواج دریا که به ساحل طلایی رنگ برخورد می‌کنن لذت ببرین. اگه در فصل تابستون به ساحل گیسوم سفر کرده باشین، بهتره تنی به آب خنک دریا بزنین تا آفتاب داغ اذیتتون نکنه. خلاصه که گیسوم یه جاذبه‌ی دنج برای عاشقان جنگل و دریا هست
0 notes
moonslastmemory · 2 years ago
Text
این پسر یک جوری قلب و منطق من رو باهم آروم میکنه که بی‌سابقه‌ست..
یه دونه « عزیزم » و « دورت بگردم» میگه و قلب من میریزه
یک ماه گذشت..
چشمای خوشحال و خوابالودش توی عکسی که گرفت و برام فرستاد ،یادم نمیره
تمام حرفایی که میزنه ،از توی چشماش معلوم بود
خوشحالم که چنین کاری کردم..
براش گل خریدم و خوشحالش کردم
هر کاری دلم میخواسته برای معشوقم انجام بدم رو براش انجام میدم
این واقعا راضیم میکنه
ولی خدایی ، حرص خوردنش خیلی کیوته
یه حوری که دلم میخواد بغلش کنم و فشارش بدم
وقتی حرص میخوره، باید رو حرفاش تمرکز کنم ولی حواسم میره پی صداش..
عاشق لحنشم وقتی میگه « وای خدا»
این پسر و کلماتش..
Tumblr media Tumblr media
0 notes
umiraa · 1 year ago
Photo
این آدم بی دفاع ترینه تو این حالت صداش نزنین🥺
Tumblr media
825 notes · View notes
bellyachhe · 1 year ago
Text
Tumblr media
اسارت
دیوارا بوی نم میده.
نم نم بارون رو از صداش روی پنجره میتونم حس کنم.
با این که همه آهنگای موردعلاقه ام رو حفظم، هیچکدومشون به ذهنم نمیان، حتی ریتمشون از یادم رفته.
صدای یکی از توی راهرو میاد که داره پاشو روی زمین میکشونه. دقیق تر میشم ولی صدای نفسی ازش نمیاد.
لبم خشک شده و ترک خورده، پشت دستام خشکه. با این که آب هست دهنم خشکه. موهام وز شده و به هم گره خورده. میتونم به خودم برسم ولی نمیخوام.
توی لباسایی که بهم دادن حس راحتی ندارم. حس مانتو و شلوار مدرسه رو بهم میدن. جنسش پولی استری که حس کاغذ میده. میچسبه به بدنت و اصلا نرم نیست.
شاید همین تنها چیزیه که منو یاد خونه میندازه.
دارم فکرمیکن�� اگر بیرون بودم الان چقدر داشتم از زمان آزادیم لذت میبردم؟ مطمئناً بی اهمیت نسبت به آزادیم روی تخت خوابیده بودم و داشتم اینستاگرام رو چک میکردم.
الان باید 43 روز گذشته باشه. از روزی که امیدوار به آینده بودم. از روزی که روزای بارونی دیگه واسم تداعی کننده غم نبودن.
تلاش میکنم یه آهنگی بیاد تو ذهنم و بتونم بخونمش. ولی فایده نداره. جلوی افکارم رو یه هاله ای از تاریکی گرفته. یعنی مردم اون بیرون دارن چیکار میکنن؟
امیدوارم این همه تلاش هامون بی فایده نبوده باشه.
امیدوارم یه سال بعد که برمیگردیم به این روزا نگاه میکنیم، به خودمون بخندیم و بگیم واقعا فکرمیکردیم نتیجه نمیده؟
به فرار فکرمیکنم.
به استرسی که اون روز توی مترو داشتم فکرمیکنم. الکی نبود. به صدای جمعیت فکرمیکنم. لحظه ای که مو به تنم سیخ شده بود که اون همه آدم فقط واسه یه چیزی اونجا بودیم.
قبل از اون فکرنمیکردم همه امون هم فکر باشیم.
یعنی اسارت این شکلیه؟
دوست دارم تو همین لحظه نرمی مامانم و بوی عطری که با اتو روی لباساش تثبیت شده رو حس کنم.
تلاش میکنم سوندترک سریال لفت اورز رو به یاد بیارم. همه چیز واسم محوه.
تلاش میکنم لحظه ای که نورا داره تصمیم میگیره بره پیش خانواده اش رو متصور شم. کنار آب با برادرش نشسته. دارن آخرین لحظات رو با هم با جدول حل کردن میگذرونن.
اون لحظه نورا از تصمیمش خیلی اطمینان داره. کم کم که قدم هاشو برمیداره، حس اضطرابش معلومه.
به رفتن فکرمیکنم.
==
عکس از کانال سارینا اسمعیل زاده اس.
0 notes