#صادقچوبک
Explore tagged Tumblr posts
sirafkhabar · 5 years ago
Text
زندگینامه صادق چوبک
Tumblr media
تولد و تحصیلات
صادق چوبک فرزند آقا اسماعیل بازرگان سال ۱۲۹۵ ش در بوشهر متولد شد. وی تحصیلات خود را تا کلاس سوم ابتدایی در مدرسه ی سعادت بوشهر گذراند و در سال ۱۳۰۳ به شیراز نقل مکان کرد و در مدارس شفاعیه، باقریه، سلطانیه و حیات ادامه تحصیل داد. سپس به تهران رفت و در کالج آمریکایی تحصیلات خود را پی گرفت.در این گزارش از سیراف خبر به مطالعه ادامه مطلب دعوت می شوید.
آثار و تالیفات
صادق چوبک از نویسندگان نسل اول و یکی از پیشگامان در عرصه ی داستان نویسی ایران است. او به همراه بزرگ علوی و صادق هدایت توانستند مسیر داستان نویسی ایران را همگام با تحولات ادبی جهان همسو سازند. چوبک با شناخت و درکی که از داستان �� انواع روایت داستانی داشت به دنبال نوآوری و کنار گذاردن روایت کلاسیک در داستان های ایرانی بود، بر همین اساس در داستان های او با انواع روایت ها رو به رو می شویم. او خود را محدود به هیچ کدام از فرم های شناخته شده ی سنتی رایج در داستان نویسی نمی کرد، بلکه بر اساس نیاز روایت، راوی نیز انتخاب می شد. نمونه ی بارز پیش گامی چوبک در نوع روایت را می توان در رمان سنگ صبور دید که یک رویداد از سوی روایت گرهای مختلف بیان می شود. به طور حتم این نوع روایت در زمان خود بسیار آوانگارد شمرده می شد که محمدعلی جمال زاده را وادار کرد سال ۱۳۶۹ در نامه ای به چوبک متذکر شود: «... شاید در تمام این نیم قرن اخیر بیش تر از پنجاه الى صد رمان نوشته نشده باشد، در این صورت باید قدری حوصله به خرج داد و سنگ صبور را در بغل گذاشت تا مردم خواننده قدری با طرز معمولی رمان آشنا بشوند، آن وقت باز یک قدم تازه برداشت.............. صادق چوبک در سال ۱۳۷۷ در شهر «برکلی» آمریکا بدرود حیات گفت. آثار: مجموعه داستان خیمه شب بازی /۱۳۲۶ - مجموعه داستان «انتری که لوطی اش مرده بود» / ۱۳۲۸  - رمان «تنگسیر»/ ۱۳۶۲ - مجموعه داستان «روز اول قبر»/۱۳۹۶ - مجموعه داستان چراغ آخر / ۱۳۹۶ - رمان «سنگ صبور»/۱۳۹۵
Tumblr media
باران ریز و تندی از ابرهای خاکستری پاییز می بارید. صدای مرموز و یکنواخت چکه های ریز باران که روی برگ های خشک چنار و انبوه سوزن های سرسبز کاج می خورد هراس مالیخولیایی شگرفی درون او پدید آورده بود. صدای تپ تپ بال و غارغار خفه ی کلاغ ها که باران آنها را از جایگاه شان گریزانده بود به گوش اش می رسید، اما او نه به سر��ی قطره های بارانی که به سر و روی اش می خورد نه به صدای نامانوس کلاغ ها، به هیچ کدام توجه نداشت. حواس اش فقط متوجه یک جا بود؛ تنها به یک جا و یک چیز. فقط به در باغ که رو به روی اش زیر برگهای خفه ی پاپیتال پنهان شده بود و به صدای زوزه ی سگهای پشت آن. صدای تپش قلبش با صدای ریزش باران و پرپر زدن غار و غار کلاغ ها و صدای شب و زوزه ی سگ ها در خاطرش آهنگ ناهنجاری برپا داشته بود. در این میان دید که راسو هم پهلوی اش نبود.  از روی پله ها بلند شد و با شتاب به سوی در باغ به راه افتاد. همچنان روی دو چوب خود بلند می شد و چند ثانیه در هوا چرخ می خورد و جلو می رفت. قدش بلند و خمیده  بود. هیکلی تاریک تر از شب فضای تیره را می شکافت و پیش می رفت. یکنواخت و معذب راه می رفت و صدای خشک ریگهای کف باغ زیر چوب های اش خش خش می کرد. آستین های پوستین اش که سردست آنها ریشه ریشه ای و مثل گردن بریده یی بود که خون ازش می چکید، این طرف و آن طرف در فضا تکان می خورد. پیش خودش خیال کرد «آیا واقعا آدم ناقص الخلقه بیش تر به مرده ها نزدیک تر نیست تا به زنده ها؟  من نیمه راه مرگ را رفته ام و نیمه ی دیگر باقی مانده» راسو رو زمین گل آلود باغ خوابیده  بود و پوزه اش را به درز در بزرگ باغ چسبانده بود و بو می کشید. صدای خورخور و نالهی جویده جویده ی چند سگ دیگر از پشت در بلند بود. سید حسن خان که برای باز کردن کلون به در نزدیک شد، راسو بلند شد و جستی زد و عقب ایستاد. کوچک ترین اعتنایی به او نشد و نوازشی ندید، اما او هم تمام حواس اش پیش سگ های پشت در بود. مثل گربه ای که منتظر باز شدن در تله موش باشد با گوش های تیز و قیافه ی متعجب به در باغ خیره شده بود و پشت سرهم دم اش را تکان می داد. منتظر بود در باغ باز شود و آن چه را که تا آن وقت نمی دانست چیست ببیند. اما در، دیر تر از آن چه راسو منتظر بود باز شد، چون که انگشتان لاغر و بی توان سید حسن خان به باز کردن آن آخته نبود. زوزه ی سگ ها در این موقع به دندان غروچه های خشمناک و خورخورهای ترسناک مبدل شده بود. آن ها در هم افتاده بودند و روی زمین می غلتیدند و هم دیگر را گاز می گرفتند. ناگهان فشار سختی که تحمل آن برای سید حسن خان دشوار بود به در وارد آمد. چند سگ به در بسته حمله ور شده بودند. صدای زوزه ی دردناک یکی از آن ها که از پا درآمده بود و صدایش رفته رفته دور می شد به گوش می رسید، سید حسن خان تمام سنگینی بدن اش را روی در انداخته بود و به آن زور می آورد. بدن اش می لرزید و نفس اش به تنگی افتاده بود.
برشی از داستان مردی در قفس | انتری که لوطی اش مرده بود
Tumblr media
من اولین بار اسم صادق چوبک را در کلاس دوم دبیرستان از دبیر شیمی مان شنیدم، که مرد باسوادی بود و گاهی برای ما درباره ی ادبیات و این جور چیزها هم حرف می زد. چند روز بعد «خیمه شب بازی» را خواندم. عجب! ادبیات یعنی این؟ در اولین سفرم به تهران یک راست به خیابان ناصر خسرو رفتم و در کتاب فروشی جعفری سراغ باقی آثار چوبک را گرفتم. فروشنده مرد سیه چردهی لاغری بود با دندانهای قهوه ای (که بعدا فهمیدم اسم اش مهدی آذریزدی است). این مرد به من گفت که صادق چوبک یک کتاب بیش تر ننوشته، «اون ام نایابه». خیلی بور شدم. گفتم «ولی تو صفحه ی آخر همون کتابش نوشته «شب نشینی باشکوه» به زودی منتشر می شود. گفت «بله ولی اگرم نوشته منتشر نکرده.»  گفتم «چرا؟» فروشنده فهمید که مشتری، جوان شهرستانی خیلی پرتی است. لحظه ای لب های اش را از روی دندان های قهوه ای کنار زد و توضیح داد که نویسندگان گاهی رأی شان را  عوض می کنند، گاهی هم کتابی را که هنوز ننوشته اند نوشته شده فرض می کنند. ولی اضافه کرد که صادق چوبک نویسنده ی خیلی با استعدادی ست. تنها کسی است که یک قدم از صادق هدایت جلوتر آمده. ولی میگن خیلی وسواسیه. برای اینه که کم منتشر می کنه. بعد گفت «هیچی نداریم. هدایت کتاباش و دویست سیصد نسخه بیش تر چاپ نمی کنه، نایاب میشه ولی بعدا اضافه کرد« من خودم یه نسخه از «ولنگاری» دارم که اونام صحافی نشده ، ولی قیمتش مناسبه. گفتم باشه، می خوام. گفت «فردا بیا بگیر.»
دیدار با صادق چوبک
چند سال بعد یک روز صبح تو کافه فردوس خیابان استامبول با دوست ام «مرتضا کیوان» سر یک میز نشسته ام. مرتضا مرد متشخصی را نشان می دهد و می گوید «این کج کلاه خان که می بینی صادق چوبکه.» عجبا خود صادق چوبک! «انتری که لوطی اش مرده بود» تازه منتشر شده است و من داستان اول این کتاب «چرا دریا توفانی شده بود؟» را دیوانه وار توی محافل دوستان ام می خوانم و همه جا می گویم که این یکی از بهترین داستان هایی است که به زبان فارسی نوشته شده. حالا نویسنده ی این داستان دو میز آن طرف تر روبه روی من نشسته است. صورت چاق تراشیده، پوست روشن شاداب، موهای جوگندمی کلاه بره ی سیاه پهنی خیلی کج روی موهای اش کار گذاشته شده. مرد نگاهاش خیلی بی اعتناست: من هم از آن، آدم هایی نیستم که بروم جلو و بگویم «سلام، سلام آقای چوبک، من از علاقه مندان خیلی مشتاق کارهای شما هستم. همشهری شما هم هستم. خیلی دل ام می خواهد با شما آشنا بشوم.  فقط او را از دور تماشا می کنم: کلاه  کج، نگاه بی اعتنا.
Tumblr media
حالا چهل سالی از آن روز می گذرد. من با چوبک آشنا شده ام، ولی هرگز معاشرت زیادی با هم پیدا نکرده ایم. بعد هم چوبک به آمریکا مهاجرت کرده است و سالها است هیچ خبری از او نیست. در آمریکا چوبک نزدیک برکلی کالیفرنیا زندگی می کند و من حالا در برکلی هستم. شب پیش برای جمعی از ایرانیان درباره ی زبان فارسی صحبت کردم و در ضمن صحبت گفته ام که به نظر من خیمه شب بازی صادق چوبک یکی از شاهکارهای ادبیات نوین فارسی است و پس از نزدیک به نیم قرن که از انتشارش می گذرد هنوز مثل یک دسته گل تازه و باطراوت است، اگر چه زیاد خوش بو نباشد. حالا یک جوان ایرانی که اسم اش خسرو است يقه ی مرا گرفته که بیا تو را به دیدن صادق چوبک ببرم. می گویم «نه، لازم نیست.» می گوید «آه، شما این همه راه را اومدین، نمی خواین آقای چوبک رو ببینین؟» گویم «بابا، چوبک میونه ش با من خوب نیست، نمی خواد منو ببینه. اصلا می خواد سر به تن من نباشه . می گوید اشتباه می کنین، چوبک آدم خیلی خوبیست. می گویم « من شکی ندارم چوبک آدم خوبی ست. می گم با من خوب نیست.» می گوید «الان تلفن می زنم ازش می پرسم. می گویم «مبادا این کار رو بکنی! بد و بیراه می شنوی. ولی تا من غافل می شوم، خسرو می رود به چوبک تلفن می زند و با یک خنده ی گوش تا گوش بر می گردد: گفت خیلی مشتاق دیدار، برای شام تشریف بیارین.» چوبک پهلوی من نشسته است. ناگهان می گوید «شنیده م گفته ای من با تو قهرم؟» می گویم «والا، ب، دلایلی وجود داشت که فکر کنم با من قهري. می گوید «نه، هیچ دلیلی وجود نداره. هیچ از این فکرها نکن. به مردم مملکت ام خدمت کرده ای، همشهری ام هم هستی. خیلی هم دوستت دارم. چوبک بریده و بدون حشو حرف می زند. لهجه ی بوشهری خیلی قشنگی دارد که حالا دیگر در خود بوشهر شنیده می شود. ابدا اهل چرب زبانی و خوش و بش بیهوده نیست، یقین دارم همین طور فکر می کند که می گوید. می گویم «خدا را شکر. خیال ام خیلی راحت شد.» من جدی گفته ام، ولی هیأت می زند زیر خنده. با چوبک که گرم صحبت می شوم حس می کنم زیر تأثیر او لهجه ام دارد عوض می شود. خانم چوبک می گوید: شما هم بوشهری هستین؟ «بله، ولی آبادانی هم هستم.» شما انگار بیش تر از صادق لهجه دارید؟ لهجه ی من همین الان ظاهر شد. چوبک می گوید «نه، لهجه ی این به کار نمی خوره، لهجه ی من درسته.» راست هم می گوید. چوبک از ناف بوشهر در آمده، پدر و مادر من دشتی بودن. لهجه ی آن ها غیر از لهجه ی مردم بوشهر بود، هیچ عیبی هم نداشت، ولی از تعصبی که چوبک به لهجه اش نشان می دهد خوشم می آید. می گویم: صادق راست می گه. لهجه ی این درسته. لهجه ی من بوشهری اصل نیست. Read the full article
0 notes