#خودفروش
Explore tagged Tumblr posts
hassankurd-blog1 · 7 years ago
Photo
Tumblr media
#صداقت و #شفاف بودن رهبران با #مردم، در هر حرکتی یکی از رمزهای پیروزی است. #دزد #خائن #خودفروش #وطن_فروش #دین_فروش
0 notes
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
بن‌بست
Tumblr media
(داستان کوتاه)
1
نمی‌دانست، مطمئن نبود چرا به دختر که آشکارا خودفروش بود روی خوش نشان داده. صرفأ برای پیاده ­روی شبانه­ مختصری زده بود بیرون. هوا خنکای مطبوعی داشت؛ به ­خصوص به­لطف نسیم دلنشینی که از دریا می­وزید و بوی نمک دریا و رایحه‌‌ نامعلوم ولی خوشایند دیگری را با خودش می‌آورد که مرد ترجیح می‌داد همچنان نامعلوم بمان چون این‌جوری می‌توانست هرچیزی ربرای خودش منبع آن فرض کند؛ حتی جهانی دیگر را.
نیم‌ساعت قبلتر برگشته بود به خانه ولی هنوز کلید را توی قفل در نچرخانده بازایستاد. انگار می‌‌ترسید چیز ناخوشایند یا حتی ترسناکی در انتظارش باشد؛ چیزی که چه‌بسا صرفإ سکوت خانه‌ای خالی بود. سرانجام چرخی زد و مسیر بازآمده را برگشت. دسته­کلیدش را هم باز توی قفل جا گذاشت. نمی‌دانست هدفش باز پیاده­روی است یا چیزی دیگر، چیزی بیشتر. دغدغه‌اش را هم نداشت. گذاشت روی اتوپایلوت. و البته در این بندر زیبا همه­ راهها یک­جوری به دریا ختم می­شوند؛ حتی در حالت اتوپایلوت.
جاماندگان از سفرهای تابستانی از آخرین فرصتهای باقی‌مانده اواخر تابستان بهره می‌گیرند و ساحل شبانه­ روز شلوغ است. چهره­ها غمزده نیستند و همین خودش کم موهبتی نیست؛ به‌خصوص اگر در زندگی خودت دلیل یا حتی بهانه‌ خاصی برای پرهیز از غم نداشته باشی. خیلی‌ها در ساحل توی چادر یا روی زیراندازی غذا می‌خورند. بعضی‌ها هم در رستورانها و عذاحوریهای کوچک و بزرگ. آشکارا بیشترین طرفدار را قلیان دارد؛ با تنباکوهای میوه‎‌ای مزخرف که دودشان مرد را به سردرد می‌اندازد. هرگز نتوانسته بود قلیان با تنباکوی بدون اسانس گیر بیاورد. باورش نشده بود، هنوز هم نمی‌شد، که پیدا کردنش کاری است محال.
در ساحل و دوروبرش دخترها و پسرها، زنها و مردها، بازی قایم‌باشک ازلی و ابدیشان را ادامه می‌دهند. عده‌ای لب آب چایی می­زنند و قلیان می­کشند. کمی جدا از جمع، در مرز میان شنهای ساحلی و آسفالت، پاتوق عده ­ای دیگر است که با چای و قلیان کارشان راه نمی‌افتد و این را با نگاهی به قیافه­ های غ��ط­اندازشان می­شود دریافت. برخی با نگاههای ممتدشان به هر رهگذری که کمابیش ظاهرش خلاف می‌زند به طرف حالی می­کننذ که «کاسب»اند و لازم نیست در پی متاع مطلوبش جای دورتری برود. اگر طرف ظاهر خلافتری داشته باشد این نگاه ممتد می‌توانذ به تکان دادن سر یا حتی چشمک زدن تبدیل یا با آنها همراه شود و اگر طرف به‌اصطلاح "تابلو" باشد ارتباط شفاهی ساده می‌تواند جای همه‌ی اینها را بگیرد؛ در قالب کلمات کاملأ سرراستی از نوع «جنس می‌خوای؟» یا حتی با شزحی بسیار موجز از ماهیت خدمات یا در واقع متاع یا متاعهای موجود که می‌تواند «شیره‌ ناب» یا «تل جوهز» باشد یا «شیشه‌ی تهرون» یا «دوای آس». برخی دیگر با گزیده‌گویی نسبتأ شاعرانه‌ای رنگ را به‌گونه‌ای کمابلیش نمادین برای معرفی ماهیت جنس مورد عرضه به‌کار می‌گیرند: «سفید دارم»، «قهوه‌ای بدم»، «سیاه هست» و... ساعت نزدیک ده شب است ولی همچنان عده ­ای توی آب‌اند و برخی حتی مشغول جت­ اسکی. زمینی­ ترها در ساحل اسب ­سواری می­کنند، با اسبهای کرایه­ای.
مرد هنوز هم مطمئن نیست چرا نظر خریدار دختر تن‌فروش را روی هوا قاپیده و نه‌تنها به او روی خوش نشان داده بلکه با قیمتی که دختر بی‌تعارف با لحن و نگاهی سرد اعلام کرد هم بدون چک‌وچانه موافقت کرده است. فقط می‌داند قاعدتأ آهنگ غمگنانه‌ی صدای دختر بی‌تاثیر نبوده: نقطه‌ضعف همیشگی او.
 بیست کلمه هم میانشان ردوبدل نشد. دختر که نرسیده به خیابان اصلی پرسه می‌زد با سیگار خاموش لای انگشتان لاغرش با ناخنهایی که تازه لاک بنفش براقی خورده بودند از مرد که به او نزدیکتر شده بود آتش خواست با کلماتی دکه از میان لبهایی به‌رنگ و به‌براقی لاک ناخنهایش بیرون می‌لغزیدند. نسبتأ باریک‌اندام است و کمی سبزه یا شاید هم برنزه با چشمان نسبتأ درشت تیره و بینی قلمی ظریفی که قاعدتأ جراح زبردستی وسط صورتش کاشته. مرد سیگاری بین لبهایش گذاشت و مودبانه با فندکش سیگار دختر و بعد سیگار خودش را روشن کرد. وقتی مطمئن شد عطر دختر بیش از حد تند نیست خیالش راحت شد چون در غیر این صورت سردردش ردخور نداشت و چ بسا درد میگرن‌اش باز عود می‌کرد. حالا دارد از خودش می‌پرسد یعنی با نزدیک شدن هر مشتری بالقوه‌ای دختر از او آتش می‌‌طلبد و سیگاری روشن می‌کند؟ پس یعنی مدام با سیگار خاموشی لای انگشتهایش بازی می‌کند؟ شاید صرفأ تمهیدی بود تا یکراست سروقت اعلام دستمزدش نرود. فرمالیته‌ی محض؛ تمهیدی که البته در نوع خودش خالی از ظرافت نیست برای تن ندادن ��ه موقعیتی زمخت. مرد متوجه شده که دختر دود سیگارش را تو نمی‌دهد و یکی دو باری  که قاعدتأ ناخ��استه چنین کرد به سرفه افتاد. آخرش هم کمی کمتر از نیمی از سیگارش مانده بود که تقریبأ با خشم پرتش کرد توی جوی پر از آب تیره. بعدها مرد فکر کرد اگر دختر بی هیچ ظرافتی فوری دستمردش را اعلام می‌کرد چنان توی ذوقش می‌خورد که هرگز به‌فکر همراهی با او هم نمی‌افتاد. پس چه بسا حکمت‌اش همین بوده. به‌هرحال فاحشه‌ها اغلب آدم‌شناس‌اند؛ حتی فاحشه‌‎ی جوانی مثل آن دختر که بعید بود بیش از بیست سال داشته باشد، یعنی نصف سن مرد. بعدها مرد به این هم فکر کرد که چهره‌ی غمگین دختر بیشتر از هر چیزی او را به سمتش کشانده. و این غم از جنس ملال و خستگی خاص نمایان در چهره‌ی خیلی از خودفروشها نبود. دختر با آن نقطه خیلی فاصله داشت، فعلأ.
- بریم خونه‌ات؟ نزدیکه؟
مرد به دو پرسش پیاپی دختر دو پاسخ مثبت پیاپی داد.
- "مکان" دارما اگه مشکلیه. یه خرده می‌ره روی نرخش البته؛ مختصری.
- مرسی. ردیفه. نزدیک هم هست. تاکسی سوار شیم دو دقیقه.
توی تاکسی زیر آن نور خفیف، دختر را از آن‌چه به چشمش آمده بود زیباتر می‌یابد؛ به‌خصوص اگر بتوانی آرایش غلیظ کمابیش بدسلیقه‌اش را نادیده بگیری. دختر با مشاهده‌ی رضایت آشکار او نخودی می‌خندد. دستش را می‌گیرد، کمی دودستی نوازش‌اش می‌کند و بعد می‌گذاردش روی رانش که شلوار جین چسبانی آن را می‌پوشاند. چشمان درشت تیره‌اش زیر نور خفیف درون تاکسی برق می‌زند. نه، برق شیطنت یا هوش نیست. منشأیی مرموزتر دارد. بیشتر به درخشش همیشگی اشک در چشمانی همیشه نمناک می‌ماند. مرد سعی می‌کند بر حس دلسوزی‌اش غبله کند. می‌داند برایش چیزی جز آزار به‌بار نخواهد آورد.
احساس حماقتی که در طول مسیر همراهش بوده با رسیدن به خانه به اوج می‌رسد: دختر به‌سیاق تن‌فروشهای حرفه‌ای مزدش را پیشاپیش طلب می‌کند و مرد تازه متوجه می‌شود دستمزد اعلام‌شده نه برای سراسر شب، که فقط بابت یک ساعت است. خب دستش توی قیمت نیست. با این حساب مثل آن است که پولش را دور ریخته باشد. گرچه نمی‌داند اساسأ دختر می‌توانست و می‌خواست به خواسته‌ی او که از نوعی خاص است و در مسیر کم‌کم دریافته علت واقعی روی آوردنش به دختر بوده تن بدهد یا نه.
دختر وراندازاش می‌کند و با لبخندی منت‌‎گزارانه می‌گوید:
- تازه جون تو این در اصل نرخ یه راهه. واسه تو کردمش ساعتی. از برخوردت خوشم اومد. مودبی. باشخصیتی... آدمی کلأ.
مرد می‌کوشد سپاس‌گزاری‌اش واقعی به‌نظر برسد. اعتراضی نمی‌کند. فایده‌ای هم ندارد. علاوه بر آن، دلش نمی‌آید دختر را ناامید کند.
  2
تقریبأ سه ربع بعد دختر مشغول پوشیدن لباسهای زیرش است؛ با ترکیبی از سرخوردگی، نگرانی، تعجب و کمی عصبیت و با رفتارهایی به‌خیال خودش تحریک‌ کننده. ظاهرأ هنوز به برانگیختن مرد امید دارد؛ چیزی که برای او طبعأ به‌مفهوم دستمزد بیشتر است. با نگاهش به مرد اعتراض می‌کند که اصلأ چرا گذاشته بی‌خودی زحمت درآوردن لباس را به خودش بدهد. ابتدا تصور کرده بود مرد از آنهایی است که تماشای او و وررفتن با خودشان را ترجیح  می‌دهند ولی مرد که روی مبلی عملا ولو شده بود به‌نظر می‌رسید بیشتر مایل به صحبت کردن با اوست. دختر نگران شد به‌این‌ترتیب درنهایت مرد بخواهد پولی را که داده پس بگیرد و خب در این صورت واقعأ کاری هم از او برنمی‌آید. مرد که نسبتأ درشت‌اندام است البته به‌هیچ‌وجه آدم خشنی نمی‌نماید. تمام مدت هم مودب مانده. حتی از او محترمانه انگار که میهمانی عادی باشد با نسکافه و بیسکوییت و میوه پذیرایی هم کرده. بااین‌حال دختر نمی‌تواند نگران نباشد. بارها حقش را نداده‌اند؛ حتی پس از انجام دادن هر کار مزخرفی که عشقشان کشیده بود. او هم دستش به جایی بند نبوده. همین نگرانی بود که باعث شد وقتی مرد نسکافه را آماده می‌کرد دختر ظاهرأ برای کمک به او ولی در اصل به‌امید آن که با عشوه‌گری و مالیدن تن برهنه‌اش به تن مرد به‌بهانه‌ی تنگی فضای آشپزخانه‌ اوپن سوییت نقلی مرد بالاخره او را ترغیب به خوابیدن با خودش بکند. شاید هم به‌نوعی به او برخورده بود. به هر حال برخی از حساسیتهای دختری جوان عجالتا در او مانده. فکر می‌کرد شاید از نگاه  مرد جذاب نبوده.
حالا که دختر دارد بقیه لباسهایش را هم می‌پوشد مرد که همچنان روی مبل نشسته و وانمود می‌کند مشغول تماشای تلویزیون است با خواندن ناراحتی او از چهره‌اش لازم می‌بیند توضیحاتی بدهد.
- ببخش که این‌جوری شدا. اینو هم بگم که بابت پول خیالت راحت باشه. از اولش هم قصد خوابیدن باهاتو نداشتم راستش. نه این‌که خوشم نیومده باشه. انصافأ هم صورت قشنگی داری و هم هیکلت سکسیه. مسأله چیز دیگه است.
دختر این‌بار بدون تلاشی برای عشوه‌گری میپرسد:
- زیادی خصوصیه؟
- نه، نه. اگه کنجکاو شدی میگم. فقط امیدوارم بهت برنخوره. راستش هیچوقت نتونستم، نمی‌تونم با کسی بخوابم که به‌دلیلی جز تمایل شخصی‌‌اش قصد همخوابگی داره. مرض قدیمیه. بلافاصله جذابیت قضیه برام از بین می‌ره. حتی به‌لحاظ فیزیولوژیک ناممکن می‌شه برام.
با مشاهده‌ی تعجب دختر می‌افزاید:
- یعنی نه تنها به‌لحاظ روانی بی‌رغبت می‌شم حتی به‌لحاظ جسمانی هم ناتوان می‌شم موقتأ.
دختر چیزی نمیگوید و به سر تکان دادنی بسنده میکند ولی نگاه مجددأ استفهام‌آمیزش انگار می‌پرسد پس چرا او را به خانه آورده؟ مرد به این پرسش ناگفته‌ی دختر هم پاسخ می‌دهد؛ گرچه این‌بار آشکارا کمی مع��ب است.
- راستش این هم باز یه مرض قدیمیه... هیچ‌وقت... هیچ‌وقت بیخوابی به سرت می‌زنه جوری که دم‌صبح که هوا گرگ‌ومیشه از خواب بپری و دیگه خوابت هم نبره؟
دختر خندان می‌گوید:
- راستش من بیشتر شبها تازه همون موقع می‌خوابم عزیزم. اگه بخوابم اصلأ... حالا چطور مگه؟
- خب راستش... عادت گندی دارم. دقیقأ همون موقعها از خواب می‌‎پرم و... خیلی هم حال بدی پیدا می‌کنم. خیلی. وحشتناک اصلأ. همه چیز به‌نظرم سیاه و ناامیدکننده میاد، بیشتر از قبل. به هر چی فکر می‌کنم حتم دارم به فاجعه می‌کشه.
دختر با سگرمه‌ای درهم که انگار پرده‌ی سیاهی روی چشمهای قهوه‌ای‌رنگ نسبتأ درشتش انداخته می‌گوید:
- راستش حال همیشگی من همینه. همیشه حتم دارم قراره همه‌‌چیز تو زندگیم به فاجعه ختم بشه. اغلب هم می‌شه.
با نگاهی حالا شیطنت‌آمیز به مرد و لحنی که به‌طرز دوستانه‌ای تهدیدآمیز شده می‌گوید:
- در ضمن اگه یه کلمه بخوای از این بگی که نمی‌دونم همین تلقین منفی باعث می‌شه انرژیم منفی بشه و واسه همین بد میارم جیغ بنفش می‌زنم بخدا! گوشم پره. گوشم؟ حتی ابرو و چشم و چالم هم پره دیگه از این اراجیف!
مرد درحالی‌که متعجب و آرام می‌خندد می‌گوید:
- آخ پس تو هم شاکی‌  هستی از این حرفها؟ باور کن من اگه مثل بشکه یا منبع شیر داشتم و بازش می‌کردی همین اراجیف می‌زد بیرون. تا این حد وجودم اشباعه از این حرفها!
از ته دل می‌خندند. انگار بالاخره یخ بین‌شان دارد آب می‌شود ولی غمی ناگهانی بر چهره‌ی مرد می‌نشیند که پس از چند لحظه سکوت می‌گوید:
- راستش من هم حال همیشگی‌مه، یعنی شده. ولی دم سحر وای... خیلی دیگه فجیعه. یکی دو سال اخیر بدتر از همیشه شده.
دختر که برای مراعات حال او سکوت کرده انگار ماجرا تازه دستگیرش می‌شود:
- آخی...! فکر کرده بودی شب می‌مونم پیش‌ات؟
- آره. گفتم شاید تنها نباشم اونجوری نشم. لااقل اونقدر افتضاح نشم.
ناراحتی دختر واقعی است.
- لعنتی، امشب رو پیشاپیش با یکی قرار دارم. تا خود صبح. عزیزم. حسابی حالت گرفته شد پس.
بعد از چند لحظه‌ای تأمل اضافه می‌کند:
- با این حال همون وقتی که فهمیدی شب نمی‌مونم جوابم نکردی؟ تو که به‌هرحال کاری نمی‌خواستی بکنی.
مرد با شرمندگی می‌گوید:
- آخ واقعأ معذرت می‌خوام. بیخودی علافت کردم. درسته. همون اول باید باهات حساب می‌کردم بری مچل...
دحتر دستپاچه با نشانه‌هایی آشکار از حس قدرشناسی در جهره‌اش می‌پرد وسط کلمات مرد:
- منظورم این بود که می‌گفتی برم، پول هم نمی‌دادی بیخودی. من که یه ساعت وقتو نمی‌ذاشتم.
- کار درستی نبود. کشونده بودمت تا اینجا. حالا هم کاملأ راضی‌ام.
دختر با شرمندگی صادقانه‌ای می‌گوید:
- نه. همین الانش هم باید پولو پس بدم.
- عزیز من. گفتم کاملأ راضی‌ام. مشکلی نیست.
- آخه دلم نمیاد... مطمئنی؟
- کاملأ مطمئن.
  3
دقیقه‌ای بعد دختر ��باسهایش را تمام و کمال پوشیده و آماده‌ی رفتن است. مرد که بالاخره از روی مبل پاشده محترمانه در را برایش باز می‌کند. دختر انگار دلش راضی به رفتن نیست. با نگاه عمیقی به صورت مرد که با محبت رفتن‌اش را نظاره می‌کند تقریبأ زمزمه می‌کند:
- حتمأ کسی رو داری بیاد پیشت. خب تا دیر نشده بهش زنگ بزن.
مرد چند لحظه‌ای به او خیره می‌شود. انگار در گفتن چیزی تردید دارد. عاقبت می‌گوید:
- آره. باشه. همین کارو می‌کنم. مرسی. نگران نباش.
دختر اما بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای هر دو دست مرد را در دستانش می‌گیرد.
- واقعأ این کارو می‌کنی؟
حالا نوبت مرد است که کمی دستپاچه بشود:
- آره. نگران نباش.
اما دختر که همچنان جلوی در ایستاده بدون رها کردن دستان مرد نگاهش می‌کند. برق غمناک و نمناک توی چشمانش چنان گسترش یافته که در آستانه‌ی اشک ریختن می‌نماید.
- واقعأ کسی رو داری عزیزم؟
مرد که دستپاچه‌تر شده تلاش اندک و ناکامی برای بیرون کشیدن دستانش از دستهای دختر می‌کند. تاب آوردن نگاهش برای مرد آسان نیست. دختر با لحنی اندوهبار بعد از چند ثانیه می‌گوید:
- کسی رو نداری، نه؟
- چرا. هر کسی به‌هرحال لااقل یکیو داره.
 حواسش نیست که همزمان دارد سرش را به‌نشانه‌ی پاسخ منفی می‌جنباند.
- غیر از یکی دو سال اخیر، نه؟
دختر به‌سرعت قطره اشکی را که از یکی از چشمانش چکیده پاک می‌کند. آرزو می‌کند کاش مرد قطره اشک را ندیده باشد. شاید بهش بربخورد که آدمی مثل او برایش دل می‌سوزاند. لحظه‌ای بعد مرد بالاخره ظاهرأ آرام می‌گیرد و درحالی‌که بدون دستپاچگی دختر را نگاه می‌کند می‌گوید:
- حواست جمعه. آره عزیزم. توی یکی دو سال اخیر. کاملأ تنهام. دقیقترش می‌شه نوزده ماه و اندی.
دختر می‌خواهد دلیل تنها ماندنش را بپرسد ولی تازه جمله‌اش را آغاز کرده که مرد پیشاپیش پاسخش را می‌دهد. غرورش و فقط هم غرورش باعث شده بکوشد خویشتن‌دار باشد.
- ترکم کرد. بهتره بگم ولم کرد؛ مثل بچه‌ای که بذاریش سرراه. دیگه دوستم نداشت. بعد از یازده سال زندگی عاشقانه؛ یعنی به‌خیال من عاشقانه. شاید اصلا هیچ‌وقت دوستم نداشت. آخه ما آدمها گاهی خودمونو گول می‌زنیم. تقصیری هم نداریم. هر کسی نیاز داره خودشو خواستنی و دوست‌داشتنی ببینه و اگه واقعأ اینطور نباشیم خودمونو گول می‌زنیم که هستیم.
لحظه‌ای بعد اضافه می‌کند: 
- ولی به‌هرحال مهم نیست دیگه. ممنون بابت توجهت. برو تا بدقول نشدی.
دختر لب ورچیده و بغض کرده. چیزی نمی‌گوید. می‌ترسد بغض‌اش بشکند. در واقع مطمئن است که می‌شکند. به‌جای هر حرفی به مرد زل می‌زند و سپس او را در آغوش می‌کشد  وتقریبأ دقیقه‌ای در آغوش خودش نگه ‌اش می‌‎دارد. در همان حال بالاخره در حالی که به‌دلیل چسبیدن لبهایش به شانه‌ی مرد، صدایش بم و خفه به‌گوش می‌رسد با لحنی سرشار از همدلی و اندوه و صدایی لرزان آرام می‌گوید:
- هستی. شک نکن که هستی؛ خواستنی و دوست‌داشتنی هستی. شک نکن.
مرد با صدایی گرفته تشکر می‌کند. اندکی بعد دختر همچنان که آغوش‌اش را تنگتر می‌کند با لحنی همدلانه‌تر و اندوهبارتر و صدایی لرزانتر می‌گوید:
- من خنگ خامو بگو که فکر می‌کردم از من تنهاتر وجود نداره.
   مرد بابت طولانیتر شدن آغوش ذختر شکرگزار است. به او این فرصت را داده تا در این فاصله، چند قطره اشکی را که از چشمانش چکیده پاک کند و تا حدی بر خودش مسلط شود. با این حال وقتی از آغوش هم بیرون می‌آیند در همان چند ثانیه‌ای که یکدیگر را می‌نگرند به‌زحمت، واقعأ به‌سختی، بر میل عمیقش به بوسیدن دختر غلبه می‌کند. دختر لبخندزنان دست از شانه‌های مرد برمی‌دارد. به‌رغم لبخندش تشخیص سرخوردگی او کار سختی نیست ولی مرد حالا سرش را پایین انداخته و این را نمی‌بیند. بنابراین معنای واقعی آه کوتاه دختر را هم درنمی‌یابد. بااین‌حال واقعأ احساس معذب بودن می‌کند چون می‌داند که هنوز هر لحظه ممکن است بزند زیر گریه؛ آن هم طبق عادت از آن گریه‌های پرصدای طولانی که وقتی شروع شدند به‌سختی می‌توان بندشان آورد.
دختر گرچه سرشار از حس همدلی و درک است ناامید از بوسیده شدن توسط مرد در آستانه‌ی بوسیدن او، معذب بودنش را حمل بر این می‌کند که تسلی و همدلی دختری خودفروش برایش خوشایند نیست. وجودش غزق در اندوهی غریب می‌شود و با خودش می‌گوید: «کسی به تسلی آدمی مثل من نیاز نداره؛ مگه شاید بعضی آدمهای مثل من»..
کمی بعد دم در خانه، تقریبأ آخر کوچه‌ی بن‌بست ایستاده‌اند. مرد، دختر را مشایغت می‌کند. دختر بی‌حرکت و بی‌حرف چند ثانیه‌ای در مقابل مرد می‌ایستد و نگاهش می‌کند؛ با ته رنگی از امید و انتظار در عمق نگاه براقش که اما به‌زودی محو می‌شود. شتاب‌زده عذرخواهی می‌کند، با مرد دست می‌دهد و با صدایی لرزان فقط می‌گوید خداحافظ.
ثانیه‌ای بعد دیگر آنجا نیست. مرد ناباور با چشمانی مبهوت و غم‌زده چنان جای خالی دختر را می‌نگرد که انگار هنوز آنجا ایستاده. بالاخره به خودش می‌آید. لحظه‌ای انگار می‌خواهد راه بیفتد برود دنبال دختر. آشکارا با خودش در جدال است. بن‌بست خالی و ملال‌آور را تماشا می‌کند. حتی متوجه جمع شدن اشکها در چشمانش نمی‌شود. سرانجام با حرکاتی کند و انگار بی‌اراده برمی‌گردد به داخل خانه. پیش از بستن در خانه زیر لب غری می‌زند:
- دلت خوشه؟ جدی جدی اتتظار داشتی واقعی باشه احساساتش؟
پس از بستن در خانه، آن ور در ادامه می‌دهد:
- اگه بود که خب یه‌جوری می‌موند، هر جوری.
مرد البته زحمت پیش رفتن حتی تا سر کوچه‌ی بن‌بست را به خودش نداده. دلیلی برای این کار ندید. ولی اگر رفته بود می‌توانست فقط دو سه قدم بالاتر از کوچه‌ی بن‌بست دختر را ببیند که در خود فرورفته پشت به دیوار خانه‌ای با چشمان نمناک ایستاده. دختر در سکوت شبانه‌ی شهر، صدای بسته شدن در خانه‌ی مرد را می‌شنود که تن‌اش را به طرز مرموزی می‌لرزاند.
حالا اگر مرد برنگشته بود توی خانه‌اش و اگر فقط کمی گوشهایش را تیز می‌کرد در سکوت شبانه قاعدتأ صدای گریه‌ی دختر را می‌شنید. دختر همچنان که دستی را بر دهانش نهاده حالا به همان دیوار تکیه داده. می‌داند از آن گریه‌هاست که وقتی شروع شوند بند آوردنشان به این سادگی‌ها نیست. خیلی خوب می‌داند.
  ||||
0 notes
amir1428 · 4 years ago
Photo
Tumblr media
بیشرمانه زیستن ازمرحوم نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چند خط زیر را که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام به نظرم یکی از بهترینِ نوشته های اوست. روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت... گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصا��ت و صداقت عشق بجنگیم. ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، (ادامه کامنت اول) https://www.instagram.com/p/CCYqiLbne2K/?igshid=1dba6ue3xmcic
0 notes
hedayatashtarilarki · 5 years ago
Photo
Tumblr media
همینجوری جهت اطلاع یک زن صیغه ای یعنی یک خودفروش یعنی آنکه خود را در معرض استفاده شهوت کسان قرار دهد و از آنجا کسب معاش کند .
0 notes
albaloumag-blog · 6 years ago
Text
معرفی و بررسی فصل سوم سریال پیکی بلایندرز
https://albalou.com/2018/07/22/%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%db%8c-%d9%88-%d8%a8%d8%b1%d8%b1%d8%b3%db%8c-%d9%81%d8%b5%d9%84-%d8%b3%d9%88%d9%85-%d8%b3%d8%b1%db%8c%d8%a7%d9%84-%d9%be%db%8c%da%a9%db%8c-%d8%a8%d9%84%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%af/
معرفی و بررسی فصل سوم سریال پیکی بلایندرز
این مطلب ادامه معرفی و بررسی فصل به فصل سریال پیکی بلایندرز است. این مطلب حاوی محتوایی است که قسمتی از داستان را لو میدهد.
محله اسمال هیث شهر بیرمنگام هرگز این‌قدر زشت و ترسناک نبوده است. وقتی با سال ۱۹۲۴ برمی‌گردیم، کثیف‌ترین مکان روی این خاک سیاه، اسمال هیث است، با هوایی آکنده از گوگرد و زغال‌سنگ. دودهای دودکش‌های زمخت بر فراز کارگاه‌ها و کارخانه‌ها، آسمان را سیاه می‌کند، کانال‌های تنگ و کثیف آب، پر از قایق‌های کوچک و بزرگ است و آسمانی تیره و دلگیرت از همیشه. اینجا مانند متروپلیس ساخته «فریتز لانگ» است که کتی روغنی و قیراندود به تن کرده است. بیرمنگام، شهری خودفروش ولی زنده.
جادوی جلوه‌های ویژه (CGI) اینجا خودشان را نشان می‌دهند. دنیای پیکی بلایندرز در فصل سوم این‌گونه با قسمتی مملو از استایل و غرور و شکوه و البته خاک و خون آغاز می‌شود. برادران شلبی به فرماندهی تامی با بازی «کیلین مورفی» حالا در شهر حکمرانی می‌کنند؛ نیروی پلیس، قمارخانه‌ها، مراکز شرط‌بندی، بارها، اراذل خرده‌پا، کولی‌ها، حاشیه‌نشین‌ها و… همگی در مشت پیکی بلایندرز هستند. به طوری که می‌گویند با این اوضاع، توماس شلبی به عنوان شهردار بعدی بیرمنگام انتخاب خواهد شد! و شاید هم این‌طور بشود؛ تامی دارد راه راست و درست را در پیش می‌گیرد، یا شاید بشود گفت که راست‌ترین راهی که تامی می‌تواند انتخاب کند. او برنامه دارد تا یک اسکله در بوستون خریداری کند تا بتواند از آنجا کسب و کار کوچک قانونی بیرمنگامی خودش را ادامه دهد. گذشته او یا به طور قاطع‌تر شخصیتی که او بوده، چیزی که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن فرار کند، مانع پیشرفت او در این کار است و این کار را با ازدواج با گریس (آنابل ویلیامز)، سخت و یا حتی بدتر از آن، غیرممکن کرده است. در قسمت اول، عروسی تامی و گریس نمایش داده می‌شود، باوجود موسیقی و کوکائین و نوشیدنی‌ها و رقص و آواز، وحشت هنوز وجود دارد. حتی تامی به‌اندا��ه‌ای وحشت کرده که مجبور می‌شود در عروسی خودش، یک حمله و قتل از طرف روس‌های طرفدار تزار و دولت بریتانیا علیه روس‌های کمونیست انجام دهد و برادرش آرتور را مأمور انجام آن کند، آرتور که این روزها در جبهه‌های گوناگونی در حال جنگ است و حالا درگیر یک کشمکش ایدئولوژیک نیز شده است.
فصل سوم پیکی بلایندرز با قسمتی آتشین و باشکوه تمام آغاز می‌شود و قلب شما را به تسخیر خود درمی‌آورد و آدرنالین را در بدنتان به جریان می‌اندازد. پیکی بلایندرز سریال درامی است که با اعتمادبه‌نفس داستان‌گویی‌اش را بدون اشتباه به پیش می‌برد؛ شخصیت‌پردازی، تکامل و پیشرفت شخصیتی کاراکترهای سریال، آن را ایمن از انتقادهای منتقدین کرده و اعتماد بینندگان را به دیدن ماجراجویی‌های خطرناک جدید در خیابان‌های اسمال هیث و بیرمنگام برای رسیدن به قدرت دعوت می‌کند.
قهرمانان ما
تقریباً ۱۸ ماه از زمانی که ما گروه شلبی‌ها را دیده‌ایم گذشته است. از آن موقع تاکنون، پیکی بلایندرز از یک گروه کوچک که نامش بر سر زبان مردم خرده‌پا می‌چرخید فراتر رفته و تبدیل به یک پدیده در دنیای گنگسترها شده. شلبی‌ها نیز خودشان را با اوضاع وقف داده‌اند. تامی موفقیت مالی خودش را در غالب یک خانه بزرگ در واریکشایر به نمایش گذاشته است. تامی عکس اعضای خانواده را بر روی دیوار راه‌پله نصب کرده و تابلوی نقاشی بزرگی از خودش و گریس در مرکز دید همه گذاشته است. او اکنون یک پدر است و به زودی رسماً یک مرد متأهل می‌شود. البته این عروسی یک عضو پیکی بلایندرز است! پس عروسی تامی و گریس شگفت‌انگیز (که معلوم شد، شوهر اولش خودش را به شکل فجیعی کشته است) به سرعت تبدیل به مسابقه اسب‌دوانی، مسابقه بوکس، دعوا و ضرب و شتم و نیز در نهایت قتل منتهی شد. در هنگامی که جانی داگز و دار و دسته لی در حال سروسامان دادن اوضاع قتل و درگیری در پایان عروسی هستند، یک نکته توجه شما را جلب می‌کند، پیکی بلایندرز اصلاً کند و آهسته نشده است!
البته من هنوز درباره شخصیت گریس مطمئن نیستم. می‌توانیم دلایلی که تامی با او ازدواج می‌کند را این‌ها بدانیم که او بچه تامی را باردار بود و خانواده مهم‌ترین چیز است؛ شوهر او خودکشی کرده است که ما زمان آن را نمی‌دانیم و نیز اینکه ازدواج با گریس قابل‌پذیرش‌تر از ازدواج با می است که از یک خانواده کاملاً اشرافی است و با سطح زندگی و جایی که تامی آمده، کاملاً متضاد است؛ و در آخر با وجود همه‌چیز، تامی او را دوست دارد. نکته آخر این است که گریس مدت زیادی را صرف دروغ‌گویی و جاسوسی از تامی و خانواده‌اش کرده بود، ولی اکنون نقش زن نیکوکار و مهربان خانه شلبی را بازی می‌کند. همان‌طور که پالی به خوبی به گریس گوشزد کرد: «در اینجا تنها تامی است که فراموش کرده تو چه کسی بوده‌ای.» 
بخوانید: نقد و بررسی فصل دوم سریال پیکی بلایندرز
بقیه اعضای گروه؟ من عمیقاً برای آرتور احساس دلسوزی می‌کنم. هنگامی فصل سوم آغاز می‌شود من گمان می‌کردم که برادر بزرگ‌تر خانواده شلبی، گوشه‌گیر شده است؛ او با یک زن مسیحی معتقد به اسم لیندا ازدواج کرده است؛ کسی که به وضوح سعی می‌کند آرتور را به راه راست هدایت کند، کاری که هرچند نتایج گوناگونی در پی دارد. او با خودش فکر می‌کند گه اکنون او یک مرد متأهل است و باید کم‌کم از این سبک زندگی خشن دست بکشد. متأسفانه برادر او، امپراتوری جنایی‌اش را برای این بنا نکرده که دست‌های خودش در شب عروسی‌اش به خون آلوده شود؛ پس این وظیفه آرتور می‌شود که جان مأمور شوروی را در صحنه‌ای خشن و خونین بگیرد تا سریال آن روی زشت و پلید کسب‌وکار خانواده شلبی را عریان و بی تسامح به نمایش بگذارد. در اینجا تنها آرتور نیست که از زندگی به عنوان یک شلبی، احساس اضطراب می‌کند. پالی نیز دچار وسوسه هوس عشق یک نقاش پرتره، روبن اولیور می‌شود. به محض اینکه پالی اندکی به این مرد شک می‌کند، با یک اسلحه به سراغ او می‌رود. نشانه از این نکته که باوجود تمام این ثروت، هنوز امنیت به درون خانواده راه پیدا نکرده است. 
  دشمنان
در این فصل بدمن درجه یکی مانند آنچه که در دو فصل شاهد آن بودیم نیستم؛ زیرا که بازرس کمپل، با بازی سم نیل مرده است و این یکی از نکات منفی این فصل است ولی «پدی کانسیداین»، بازیگر مشهور انگلیسی در نقش پدر جان هیوز وارد داستان می­شود و نقش دشمن تامی و پیکی بلایندرز را ایفا می­کند. یک چیز از دو سال پیش مشخص است که چرچیل در ازای لطفی که به تامی کرده بود، حالا خواستار صاف کردن حسابش از سوی تامی است و شامل روس‌های طرفدار تزار (معروف به روس‌های سفید)، تانک‌ها و نیز اتفاقات و حوادث ماه اوت سال ۱۹۲۴ که به قیام مردم گرجستان علیه حکومت تازه شکل گرفته اتحاد جماهیر شوروی منتهی شد می‌پردازد. جایی که پای دوشیزه تاتیانا پتروونا به ماجرا باز می‌شود. همچنین سریال به انتخابات سال ۱۹۲۴ بریتانیا و نامه مشهور گریگوری زینوویف، دبیر کل حزب کمونیست شوروی به حزب کمونیست بریتانیا می‌پردازد که خواستار ایجاد یک دولت از دل حزب کارگر بود. خط داستانی که آیدا شلبی را دوباره در برابر برادرانش قرار می‌دهد؛ که البته نقش وی پررنگ‌تر می‌کند که نکته مثبتی است.
به هر حال ما درباره تامی شلبی صحبت می‌کنیم، مردی که بارها به ما یادآوری کرده است که مرد ریسک‌پذیری است و به نظر می‌رسد که تنها چرچیل نیست که بازی را اداره می‌کند. تامی نیز نقشه‌های زیادی در سر دارد که یکی از آن‌ها اجرای یک سرقت بزرگ است. سرقت چه چیزی، از چه کسی، کجا، چه زمانی و چه دلیلی، در طول فصل مشخص می‌شود. تنها به ذکر این نکته بسنده می‌کنم که تام هاردی در نقش گنگستری یهودی جزئی از نقشه این سرقت است و به سریال بازمی‌گردد و دوباره از نقش‌آفرینی زیبای او لذت می‌بریم.
فصل سریال مانند فصول گذشته از لحاظ فنی در اوج قرار دارد. فیلم‌برداری در سطح بالایی قرار دارد و نماهای بی‌نظیری را در سریال می‌بینیم. جلوه‌های ویژه بی‌نقص هستند و خشونت فیزیکی و نیز حال و هوا و فضای دهه ۲۰ میلادی در بیرمنگام را به خوبی به نمایش می‌گذارند. موسیقی تم اصلی سریال همچنان از نیک کیو و گروه اوست و تعداد زیادی از آهنگ‌های راک گوناگون نیز در طول سکانس‌های این فصل، شما را به وجد خواهند آورد.
Peaky Blinders 3 – Episode: No. 1: Arthur Shelby (Paul Anderson), Thomas Shelby (Cillian Murphy), Finn Shelby (Harry Kirton)
برای مطالعه نقد و معرفی سایر فصل­های سریال پیکی بلایندرز با آلبالو همراه باشید.
بخوانید: نقد فیلم «مری شلی» (Mary Shelley): بیوگرافی نویسنده فرانکنشتاین
0 notes