#تولدش
Explore tagged Tumblr posts
bellyachhe · 9 months ago
Text
نميدونم چقدر دركش و فهميدنش سخته كه من روزي كه ميخوام برم نميخوام كسي بياد فرودگاه؟ يعني واقعا تا لحظه آخر قراره زجر بكشم و حرص بخورم از دست اينا؟ داشتم فكرميكردم كه برم، هر لحظه بدون هيچي قراره ويدئوكال كنن. چرا نميفهمن كه من براي فرار از همين آدما دارم ميرم؟ نميخوام ببينمتون بابا.
به خدا كه شماها هم من به تخمتونم، فقط ادا ميايد.
داييم برگشته بهم ميگه، بعد از اين كه رفتي، ٦ ماه بعد زنگ ميزنم بهت بهم قول بده راستشو بگي كه راضي هستي يا نه؟ چرا آخه داري ميري واقعا اينجا چشه؟
درسته كه از بحث كردن باهاش خسته شدم بازم در توانمه در دم خفه كردنِ اراجيفش. گفتم دايي تو براي خودت و بچه هات تصميم ميتوني بگيري كه بموني يا نري، اين كه حتي برات سوال شده كه من چرا دارم ميرم به تو ربطي نداره. بعد اين كه تو و خاله چرا انگار منتظريد آدم شكست بخوره تو زندگيش؟ كه بعدش بهت زنگ بزنم بگم نه دايي حرف و تو و خاله درست بود، شماها بسيار آدمان با بصيرت و دانا و دنياديده اي بوديد كه به من گفتيد هيچ جا زندگي تو ايران نميشه، حق با شماست ميخوام برگردم! گفتم تا همين سري پيش كه هر دفعه ميومدي خونمون، درحضور من، درحالي كه با سرافكندگي به من نگاه ميكردي به مامانم ميگفتي اين چيكار ميكنه هرروز تو خونه اس پشت كامپيوتر نشسته؟ چرا همش بيكاره؟ چقد مگه درمياره؟ لحظه اي نبود بياي و تحقير نكني منو. برگشته ميگه اتفاقا دايي جان ما هميشه از شما تعريف ميكنيم. داداش چه تعريفي؟ تو سرت بخوره اصلا نميخوام تعريف كني، فقط هر دفعه مياي خونه امون تا يك هفته من سردرد از عصبانيت دارم، كه چرا تو انقدر با وقاحت هرچي ميخواي رو در قالب جوك ميگي و من اگر حوابتو بدم من وحشي و "روانيم"(به گفته خودتون) كه با پرخاشگري جواب شوخي تو رو ميدم.
شب رفت خونه و زنگ زده كه دايي جان من منظورم اين نبود، دوست دارم تو موفق بشي و اين كسشرا. گفتم دايي پس درجواب اون سوالت منظتري چي بشنوي ٦ ماه بعد؟ اينو بگو. بعد كه كلي كسشر گفت پرسيد پروازت كيه؟ من گفتم نميخوام بگم دوست ندارم كسي بياد. لحنش بهو عوض شد كه اصلا به تو ربطي نداره كه! :) خودم ميدونم چه ساعتيه، ما ميايم.
ببين اصلا نميتونم حرص و فشاري كه اين كسكشا روم ميذاذرن رو توضيف كنم، تمام زندگيم كتك خوردم، تحقير شدم از طرف مامانم كه چيزيو بگم كه اين با پتياره هارو راضي نگه داره، هي اينو نگو اون ناراحت ميشه، اينطوري جواب نده فلان اين حرفو ميزنه، حقيقتا از خودِ شماها خسته شدم. واقعا نميخوام ديگه ببينمتون، نه حضور فيزيكيتون رو، نه وقتي رفتم توي ويدئوكال.
ميخوام برم كه نباشم كلا تو فكر و صحبتاتون.
حالا اينو مقايسه ميكنم با عمه ام، خيلي محترمانه زنگ زده بعد از صحبت كردن و اينا ميگه عمه جون چجوريه بيايم روز رفتن؟ چون نسل شماهارو ميدونم كه بايد بپرسيم. گفتم نه عمه من دوست ندارم كسي بياد جز خودمون ٢-٣ نفر، ولي تا اون موقع حتما ميبينيم همو براي خداحافظي و اينا.
خانواده مادري اتومات فكرميكنن بهت نزديك ترن و فكرميكنن كه they own you. در حالي كه هرچي مادرجندگي و كسكشي بود، ما اين سالها از خانواده مادري ديديم. بعد يه حقه اي مه دارن هميشه، مادرجندگي و كسكشيشون رو در حالت " ما صلاحت رو ميخوايم." " از ما بيشتر كي دوستت داره؟" بهت ميقبولونن يا manipulate ت ميكنن ديگه به زبان ساده. بعد تو هرچقد جلوي خاركسه گيري هاشون مي ايستي، تو رو بي لياقت و بي چشم و رو خطاب ميكنن. خدايا من كيرم تو خودت و اين زندگي.
—-
بعد حاجي من اصلا آدمي نبودم كه كسي كه بهم تولدمو تبريك نگه ناراحت بشم، كاملا به تخمم بود همه چي، تا زماني كه فهميدم همين اخيراً كه واقعا مثلا اين كه من واسم مهمه فلان كسكش تنها نباشه روز تولدش، فلان هزارپدر انتظار تبريك داره از من؛ خاركسه ترين انسان روي زمين كه چشم ندارم ببينمش انقدر زن ستيز و لجنه دانشگاه خوب قبول شد و بهش تبريك گفتم؛ يعني ميخوام عمق گذشتمو بگم. :)))
بعد مني كه هميشه به تخممه، سر اين مهاجرت بدجوري به كونم فشار اومده كه اون كوني كه خبرو شنيده، چرا هرروز واسه من پست ميفرسته و انگار نه انگار؟ مثلا منتظره من از اين جريان استوري يا پست بذارم؟ مني كه شايد آخرين پستم واسه سال ٢٠١٩ عه؟ شايد من زيادي حساس شدم، نميدونم؛ يه جايي هم خوندم كه وقتي ميخواي راجع به اين مسائل اورتينك كني، با خودت بگو كه تو كار اشتباهي انجام دادي كه الان اعصابت به هم ريخته؟ اگر جوابش نه است، پس شايد اون آدم يه مشكل حل نشده اي با تو داره. شايد كسشر گفتم و كلا ربطي به اين نداشت، ولي اين مهمه كه خودم ميدونم منظورم چيه.
بابا چمه خدايي از وقتي دو تا بلاگ ايراني كه حرفمو ميفهمن رو فالو كردم انقدر محتاطم نسبت به كسشرام؟ داداشيا پستاي قبليو نخونيد، اگر خونديد كه ديگه جاج كنيد ديگه چيكار كنم واقعا.
—-
يه چيز جالب ديگه، من الان از بعدازظهر تا حالا كله ام كيريه سر اين قصيه فرودگاه و مهاجرت، كه خاله و مامان كنترل گرم و داييم دارن مغزمو ميگان به معني واقعي كلمه؛ بعد الان كه اينارو نوشتم اينجا، برگشتم خوندمشون به خودم گفتم واقعا تو خيلي تعطيلي. از سطح دغدغه ات خنده ام ميگيره؛ الان ٥-٦ ساعت داشتي حرص اينارو ميخوردي واقعا؟ ليترالي به جهنم كه اومدن، به جهنننم، من ديگه شما رو نميبينم.( با همون ريتو پسره) :)))) درسته كه تا الان واسه اتفاقات و تصميمات مهم زندگيم تا ميتونستيد گوه خورديد، برم اونور ديگه تنها چيزي كه باعث ميشه كانكشن قطع شه، اون كليد قطع تماسه كه از الان دلم به اون خوشه چون واقعا بعد از تحمل اين همه استرس مهاجرت و فكر اين كه چطوري از پس زندگي تنهايي تو اونجا برميام مغزمو به اندازه كافي گاييده و نميخوام بذارم دم رفتني شماها تو گاييدنش سهيم باشيد، كسكشا ديگه بسه. :))))
5 notes · View notes
msamin · 3 days ago
Text
متن های زیبا برای تبریک تولد به دختر متولد زمستان
0 notes
bornlady · 9 months ago
Text
آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : از ترس اینکه بمیرد و از دستش فرار کند در شکنجه‌گران، پادشاه به سر آشپز خود دستور داد تا برای او ظرف‌هایی از سلطنت بفرستد جدول. مرد ریش طلا حدود یک ماه در اسارت بود که پادشاه بود مجبور شد با یک کشور همسایه جنگ کند و کاخ را ترک کند تا بگیرد فرماندهی ارتش او اما قبل از رفتن او پله خود را به او فراخواند و گفت: "گوش کن پسر، به آنچه به تو می گویم. رنگ مو : در حالی که دور هستم به مراقبت از خودم اعتماد دارم زندانی به تو ببینید که او مقدار زیادی برای خوردن و نوشیدن دارد ، اما مراقب باشید او فرار نمی کند، یا حتی در اتاق راه نمی رود. اگر برگردم و پیدا کنم که رفته، شما تاوان آن را با مرگی وحشتناک خواهید پرداخت.» شاهزاده جوان سپاسگزار بود که ناپدری اش به جنگ می رفت و پنهانی امیدوار بود که شاید هرگز برنگردد. آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : مستقیماً پسر را پیاده کرده بود به اتاقی که قفس در آن نگه داشته شده بود رفت و هرگز شب و روز آن را ترک نکرد. او حتی بازی های خود را در کنار آن انجام داد. یک روز با کمان نقره ای به نقطه ای تیراندازی می کرد. یکی از تیرهایش افتاد به قفس طلایی شاهزاده که به سمت او دوید گفت: لطفاً تیر مرا به من بدهید. اما مرد ریش طلا جواب داد: "نه ، من آن را به شما نمی دهم. لینک مفید : سالن آرایشگاه زنانه مگر اینکه شما را از قفس خود خارج کنید." پسر پاسخ داد: "من ممکن است شما را بیرون نکنم ، زیرا اگر من ناپدری خود را انجام دهم این را می گوید وقتی او از جنگ باز می گردد ، باید مرگ وحشتناک بمیرم. پیکان من می تواند برای تو فایده ای ندارد، پس آن را به من بده.» مرد پیکان را از طریق میله ها تحویل داد ، اما وقتی این کار را انجام داده بود التماس کرد. آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : سخت تر از همیشه که شاهزاده در را باز می کرد و او را آزاد می کرد. در واقع، او آنقدر با جدیت دعا کرد که قلب شاهزاده لمس شود ، زیرا او یک بود پسری دلپذیر که غم و اندوه افراد دیگر را ترغیب می کرد. بنابراین او به عقب شلیک کرد بولت ، و مرد خرچنگ طلا به جهان رفت. من هزار برابر آن کار نیک را به شما خواهم داد. لینک مفید : آرایشگاه زنانه در میدان ونک مرد گفت و بعد او ناپدید شد شاهزاده شروع به فکر کرد که وقتی شاه به پادشاه چه بگوید برگشت؛ سپس به این فکر کرد که آیا عاقلانه است که منتظر او بماند بازگشت ناپدری و خطر مرگ هولناکی که قبلاً بوده است به او قول داد با خود گفت: «نه، من از ماندن می ترسم. شاید دنیا با من مهربان تر از او خواهد بود.» نادیده وقتی گرگ و میش شد. آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : دزدی کرد و روزهای زیادی سرگردان بود کوه ها و از طریق جنگل ها و دره ها بدون دانستن اینکه کجا می رود یا کاری که او باید انجام دهد او فقط توت ها را برای غذا داشت که یک روز صبح دید یک کبوتر چوبی که روی شاخه ای نشسته است. در یک لحظه او یک تیر بر روی خود نصب کرده بود تعظیم کرد و پرنده را نشانه گرفت و به این فکر کرد که چه غذای خوبی درست می کند. لینک مفید : آرایشگاه زنانه تهران سهروردی وقتی اسلحه اش با صدای کبوتر به زمین افتاد: "شلیک نکنید ، من شما را القا می کنم ، شاهزاده نجیب! من دو پسر کوچک در خانه دارم و اگر من نباشم تا برایشان غذا بیاورم، از گرسنگی خواهند مرد.» و شاهزاده جوان ترحم داشت و کمان خود را از بین برد. "اوه ، شاهزاده ، من عمل رحمت شما را بازپرداخت خواهم کرد. "بیچاره! چگونه می توانی به من جبران کنی؟» از شاهزاده پرسید. آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : کبوتر هیزمی پاسخ داد: «یادت رفته ضرب المثلی که می دود، کوه و کوه هرگز نمی توانند به هم برسند، اما یک موجود زنده همیشه می تواند بیاید در مقابل دیگری.» پسر به این سخنرانی خندید و راهش را ادامه داد. دور و بر او به لبه دریاچه ای رسید و به سمت عجله هایی پرواز کرد که در نزدیکی ساحل رشد کرد و یک اردک وحشی را دید. اکنون، در روزهایی که پادشاه، او پدر، زنده بود. لینک مفید : آرایشگاه زنانه در خیابان ولیعصر و هر چیزی برای خوردن داشت که احتمالاً آرزویش را داشت شاهزاده همیشه برای شام تولدش اردک وحشی می‌داشت، بنابراین به سرعت یک اردک وحشی درست کرد تیری به کمان او زد و با دقت نشانه گرفت. "شلیک نکنید، من از شما می خواهم، شاهزاده بزرگوار!" اردک وحشی فریاد زد. "من دوتا دارم پسران کوچک در خانه؛ اگر من نباشم. آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : آنها را بیاورم از گرسنگی خواهند مرد غذا." و شاهزاده ترحم کرد و تیر خود را رها کرد و کمان خود را باز کرد. «اوه، شاهزاده! وحشی سپاسگزار فریاد زد، عمل رحمت تو را جبران خواهم کرد اردک «ای بیچاره! چگونه می توانی به من جبران کنی؟» از شاهزاده پرسید. اردک وحشی جواب داد: فراموش کردی ضرب المثلی که می دود، کوه و کوه هرگز نمی تواند ملاقات کند.
لینک مفید : آرایشگاه زنانه شهرک غرب سعادت آباد اما یک موجود زنده همیشه می تواند روبرو شود یکی دیگر.» پسر از این سخنرانی خندید و راهش را رفت. هنوز از ساحل دریاچه دور نرفته بود که متوجه یک لک لک شد روی یک پا ایستاد و دوباره کمانش را بلند کرد و آماده شد تا نشانه بگیرد. لک لک فریاد زد: «من از شما می خواهم، شاهزاده نجیب، شلیک نکنید. "من دوتا کوچولو دارم پسران در خانه؛ اگر من نباشم. آرایشگاه خوب زنانه سعادت آباد : تا برایشان غذا بیاورم، از گرسنگی خواهند مرد.» شاهزاده دوباره پر از ترحم شد و این بار نیز شلیک نکرد. لک لک فریاد زد: "ای شاهزاده، من عمل رحمت تو را جبران خواهم کرد." "ای لک لک بیچاره! چگونه می توانی به من جبران کنی؟» از شاهزاده پرسید. لک لک پاسخ داد: فراموش کردی ضرب المثلی که می دود، کوه و کوه هرگز نمی تواند ملاقات کند. لینک مفید : آرایشگاه های زنانه سعادت اباد تهران اما یک موجود زنده همیشه می تواند روبرو شود یکی دیگر.'" پسر با شنیدن دوباره این کلمات خندید و به آرامی به راه افتاد. او نداشت خیلی دور رفت، وقتی با دو سرباز مرخصی افتاد. "کجا میری برادر کوچولو؟" یکی پرسید. شاهزاده پاسخ داد: من دنبال کار هستم.
0 notes
elhamdamirchi · 10 months ago
Text
سلام، من الهام هستم.
من یک دختر ۳۲ ساله هستم که در تهران متولد شدم. پدرم اهل تبریز و مادرم تهرانی است. من در یک خانوادهٔ پرجمعیت بزرگ شدم و فرزند سومم.
من تحصیلاتم را در رشتهٔ مدیریت در دانشگاه تهران به پایان رساندم و الان در یک شرکت تبلیغاتی کار می‌کنم و تیم خوبی رو هدایت می‌کنم.  که تخصص من تبلیغات و برندین�� برای محصولات بهداشتی است مشغول به کار هستم. من فردی مستقل و با اعتماد به نفس هستم و به دنبال اهداف خود با پشتکار و تلاش پیش می‌روم. من در کار خود بسیار هیجان‌زده و پرانرژی هستم و همیشه به دنبال راه‌های جدید برای پیشرفت هستم.
در روابط شخصی خودم، فردی رمانتیک و احساساتی هستم. من به دنبال مردی هستم که باهوش، جذاب و مستقل باشد. من همچنین به مردانی که به خانواده و ارزش‌های سنتی اهمیت می‌دهند، علاقه‌مند هستم.
در دوستی، فردی وفادار و صادق هستم و دوستانی دارم که از کودکی با آنها آشنا هستم و همیشه برای آنها وقت می‌گذارم. من به دخترانی که باهوش، مستقل و با اعتماد به نفس هستند، علاقه‌مند هستم.
در محله‌ای نسبتاً مرفه در یک آپارتمان کوچک اما دنج  در تهران زندگی می‌کنم و از فضای آن لذت می‌برم. من به لحن دوستانه و صمیمی در صحبت کردن علاقه‌مند هستم. من در جمع دوستانم، فردی شاد و سرزنده هستم و همیشه برای دیگران وقت می‌گذارم.
تفریح مورد علاقهٔ من سفر و گردشگری است. تا حالا هم به چندین کشور مختلف سفر کردم که حتما اینجا از تجربیات سفرم براتون می‌نویسم و چون خودم  از تجربیات جدید لذت می‌برم. من همچنین به مطالعه و فیلم دیدن علاقه‌مندم ولی اصلا دوست ندارم این بلاگ رو به جایی برای معرفی فیلم تبدیل کنم مگر این که اون فیلم از نظر من یک شاهکار باشه که بتونم ازش حرف بزنم . من معمولاً در اوقات فراغت خود، کتاب می‌خوانم یا فیلم می‌بینم. شاید بگید که کی به پوستم می‌رسم؟
عزیز دلم رسیدگی به پوست وقت فراغت نیست یک کار است و باید برای آن یک وقت مشخص در نظر بگیرید. ببینید همیشه برای رسیدگی به پوست از روتین های پوستی استفاده می‌کنند. روتین داشتن یعنی یک کار منظم سر زمان معین را باید انجام بدی. این با گاهی فیلم دیدن یا سالی یکی دوبار سفر رفتن خیلی فرق داره نه؟ 
یکی دیگر از کارهایی که در اوقات فراغت انجام می دهم و بسیار زیاد برای من لذت بخش است، به عنوان مشاور زیبایی سعی میکنم مطالب ارزشمندی به دست بیاورم و در اینجا با شما به اشتراک بگذارم. خب پس همین الان باید بگم قرار نیست به صورت منظم اینجا مطلب بگذارم. 
من درآمد خوبی از شغل خودم دارم و توانستم با تلاش و پشتکار زیاد، به موقعیت خوبی در شرکت دست یابم. به دلیل علاقه زیادم به محصولات آرایشی بهداشتی برند و مطرح، بخشی از درآمد خودم را صرف خرید لوازم آرایشی بهداشتی اورجینال می‌کنم.
برای آیندهٔ برنامه‌های زیادی دارم. من می‌خواهم در کار خود پیشرفت کنم و به یک مدیر موفق و مشاور زیبایی حرفه ای تبدیل شوم.  
هر طایفه ای زمن گمانی دارد/ من زان خودم، چنان که هستم هستم.
گفتم مطالعه اما نگفتم چه کتاب های خوبی خوندم و ازشون یاد گرفتم مثلا یکیشون که خیلی برام جذاب بود 101 نسخه زیبائی .
البته اینم بگم که یه وقتایی مثل وقتی که تو ماشین هستم کتاب های صوتی گوش میدم از جمله کتاب صوتی پوست من زیبا بمان که به نظرم این کتاب از اون دسته از کتابهایی که باید ماهی یکبار گوش کنی که انگیزه داشته باشی و فراموش نکنی که از پوستت مراقبت کنی. حالا با چی و چطوری اونو من بهت میگم! :)
امیدوارم در این بلاگ که تازه شروعش کردم جواب سوال خیلی از شما عزیزانم رو بدم. من با خودم عهد کردم که هم کامنت‌های شما ها را بخوانم و حتما حتما به اونها حتی شده خیلی کوتاه پاسخ بدم  اصلی ترین دلیل ساخت این صفحه پاسخ به سوال‌های شما دوستان عزیزم بوده 
بزارید راحت و بی پرده بگم همیشه وقتی پای مشاوره زیبایی به میان می‌آید، شما به من لطف دارید و هر جایی و هر بحثی باشد هم من باید آخرش به خانم ها و البته آقایان مشاوره زیبایی بدم . مثلا من با یکی از دوستام رفته بودم کافه و اتفاقا جشن تولد یک دوست مشترکمون بود. خب هر کسی در جشن تولدش دوست داره در مرکز توجه باشه. من هم توی اون جمع خیلی صمیمی نبودم ولی چشمتون روز بد نبینه، کیک رو که بریدن مشاوره های من شروع شد و اصلا تولد اون دوستم رفت سمت جلسه زیبایی و این حرف‌ها.
جای خوشبختی داره که شما اینقدر به زیباییتون اهمیت می‌دهید اما باور کنید بسیاری از دغدغه‌های شما برای زیبایی با هم مشترک است. برای همین یک مقاله این بلاگ می‌تونه برای بسیاری از شما عزیز‌های دلم مفید باشه . پس لطفا با من همراه باشید مرسی 🙂
0 notes
afebrahimi · 2 years ago
Photo
Tumblr media
‌ #امروز_در_تاریخ / جوان رشید سربه دار قیام #سید_محمد_حسینی امروز سالگرد تولدش است؛ محمد حسینی متولد دوم اسفند ۱۳۶۱ از #کرج بود او پدر و مادرش را سال‌ها پیش از دست داده بود.و در #کمال_شهر_کرج در یک خانه استیجاری، تنها زندگی می‌کرد. محمد حسینی در چند رشته رزمی، از جمله کونگ‌فو و ووشو، حکم قهرمانی در سطح استان و‌ کشوری داشت. آنچه که در دادگاه به عنوان مستندات جرم علیه او به نمایش درآمده بود، همگی از وسایل ورزش رزمی‌اش بود. تعدادی از افرادی که محمد حسینی را از نزدیک می‌شناختند گفته‌اند که وی انسان خیری بوده و به کودکان فقیر، به صورت رایگان ورزش رزمی می‌آموخته‌است محمد قهرمان در جریان قیام سراسری مردم ایران و به اتهام شرکت در مراسم چهلم #حدیث_نجفی توسط دژخیمان خامنه ای روز ۱۷ دی ۱۴۰۱ اعدام شد. مزار این قهرمان مردم ایران در آرامستان بهشت علی #اشتهارد . قطعه ۱ ردیف ۶۰ شماره ۱۰۵ می باشد تولدت در آسمانها مبارک قهرمان. #مهسا_امینی‬ ‫#انقلاب_آزادی_ایران @irbr.news (at اشتهارد) https://www.instagram.com/p/Co7ihJOMXL6/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
mrtamimi1974 · 2 years ago
Photo
Tumblr media
تولدش مبارک انشاله موفقیتش رو ببینیم ❤️❤️❤️ (at Tehran, Iran) https://www.instagram.com/p/CmJBWtGqr6-Vwn7NSXEA5FI8vONx6K0HP3uDaI0/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
ahyabz · 4 years ago
Photo
Tumblr media
احیابز #احیابز_فروشگاه کد کالا : انگشتر ورشو نگین آبی کد کالا : AV-DE0001 قیمت کالا : ۲۵٫۰۰۰ تومان . ارسال سفارش بالای یکصد هزار تومان رایگان می باشد. . . ❌لطفا پیج ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.❌ . . #تولد_بازی #تولدبازی #تولد_متفاوت #تولدت #تولدت_مبارک #تولدت_مبارك #تولدم #تولدم_مبارک #تولدمه #تولدش #تولدشه #تولدی #تولدانه #تولد_خاص #کیک_تولد #کیک_تولد_خونگی #کیک_تولد_خانگی #کیک_تولد_سفارشی #احیابز birthday #bday #party #socialenvy #young #old #years #instacake (at لواسان) https://www.instagram.com/p/CBx_3Cjgz13/?igshid=hqlspu9y82sq
0 notes
sayron · 2 years ago
Text
رویا (۳)
این عکسی که میبینید، مربوط به اولین جشن تولد رویا، بعد از همخونه شدن من و اونه! مهمونی ما از ساعت ۱۲ ظهر با اومدن رویا و ۶ تا مهمونش شروع شد و چون روز پنجشنبه بود تا عصر روز بعد، یعنی جمعه ادامه داشت. مهمونای ویژه رویا اولین مهمونایی بودن که به خونه ما وارد شدن. ۶ تا دوست هم باشگاهی رویا که در واقع ۶ تا مونث عضلانی و ورزیده و قدرتمند بودن. رویا تم مهمونی تولدش رو بیکینی برای خانوما و شلوارک صرف، برای پسرا قرار داده بود.
۱- اولی از راست؛ میترا. ۲۹ ساله و متأهل که دو تا دختر هم داره. میترا با ۱۸۰ سانت قد یه زن لوند و سکسیه که یه ��دن خشک و عضلانی داره. همونطور که توی عکس میبینید میترا خیلی خوشگله. شوهرش سینا، عصر همون روز به ما ملحق شد. سینا هم قد من بود؛ یعنی ۱۷۰ سانت. لاغر و نحیف مثل من و مطیع مطلق میترا! معلوم بود که به شدت از میترا میترسه؛ چون وقتی من در رو باز کردم رنگش پریده بود و وقتی وارد سالن شد و میترا رو دید که روی کاناپه لم داده و قلیون میکشه جوری میلرزید بدنش که من فکر کردم داره تشنج میکنه. اما میترا بدون اینکه جواب سلام سینا رو بده دستشو به نشانه اینکه سینا باید ببوسه دستشو، بلند کرد. سینا هم با عجله رفت زانو زد جلوی میترا و دست و پاشو بوسید. من توی این سه سال ته و توی داستان رابطه و زندگی میترا و سینا در اوردم و بعدا براتون میگم.
۲- دوم از راست، اسمش امیره ست. دختر عرب خوزستانی به شدت هات و قدرتمند. امیره ۲۴ سالش بود و برنامه نویسه. اون دوس پسر نداشت اون موقع بخاطر همین از لحظه ورود به خونه تا لحظه رفتنش، تو نخ من و یکی از دوستان بود. بارها هم منو مالید و انگولی کرد. البته امیره گرایش همجنسگرایانه هم داشت و مدام از رویا بقیه دخترا لب میگرفت. آخرشم دوستم مجید بهش پا داد و بعد از سکس پر سر و صدا؛ کون مجید رو با یه دیلدوی ۲۵ سانتی آشنا کرد. تا ماه ها مجید در اختیار کامل امیره بود.
۳- اما نفر سوم از راست، هیوا ست. اونم متاهله و بدن خشک و ظریفی داره. هیوا در واقع ولنس کاره! هیوا ۳۲ سالش بود اون موقع، زن خیلی مهربونیه و رابطه عاشقانه و گرمی با شوهرش سعید داره. شوهرش برای شام رسید و هیوا با آغوش باز و ذوق ازش استقبال کرد. بعد از من و رویا که مدام توی آغوش هم گره خورده بودیم و لب بازی میکردیم؛ هیوا و سعید دومین زوج عاشق مجلس بودن. اونا یه پسر ۱۰ ساله هم داشتن که اون شب نیاورده بودنش.
۴- نفر وسطی خدا و بت پرستیدنی من، رویا ست. قدرتمندی که وصف خوبی و کمالاتش به نظرم اصلا ممکن نیست.
۵- نفر اول و دوم از چپ، نفیسه و مینا هستن. اونا هر دو ۱۸۴ سانت قد دارن و کراسفیت و بدنسازی رو همزمان کار میکنن. نفیسه و مینا لزبین هستن. هر دو ۲۸ ساله و هم سن هستن. مینا نفر دوم از چپ، یکم روحیات مردونه و صدای خش داری داره و نفیسه برخلاف مینا، صدای ناز و لوندی منحصربفردی داره. ولی اونا هر دو خیلی خیلی با شخصیت و اصیل هستن. محترم و با کلاس! و البته به شدت قدرتمند. نفیسه و مینا اون موقع با هم زندگی میکردن. هر دو هم مربیگری میکردن. نفیسه یه فروشگاه اینستاگرامیه لباس ورزشی داشت.
۶- و اما نفر سوم از چپ که دوشا دوش رویا ایستاده دوست فابریک رویا ست و اسمش ثمینه! ثمین یار تمرینی رویا هم محسوب میشه. ثمین ۲۱ سالش بود اون روز. دوس پسرش هادی، حدود ساعت ۴ عصر اومد خونمون. هادی تنها پسر بدنساز جمع ما بود. ولی خب اخلاقش یکم تند بود. یکمم بی جنبه بود. به جز خود ثمین انگار هیچکس باهاش حال نکرد. البته چند ماه بعد از جشن تولد رویا با ثمین کات کرد. تا چند ماه هم با هم اصطکاک داشتن. داستانش مفصله!
به هر حال اون شب و روز به ما خیلی خوش گذشت. من اولین بار بود که دوستای رویا رو میدیدم و بعدها بیشتر هم باهاشون آشنا شدم. من قادر به تصور قدرت اون دخترا نبودم. راستش به شدت دوس داشتم عضلاتشون رو لمس کنم و ببوسم. البته رویا این اجازه رو بهم داد و موفق شدم به مقصودم برسم. اونا هم کلا از اینکه من عضلات و اندام ورزیده شون رو نوازش میکردم و ستایششون میکردم، حال کرده بودن. مخصوصاً امیره و میترا! ما اون شب و روز فهمیدیم که، یکی از سرگرمی های رویا و دوستاش برگزاری تورنومنت مچ اندازیه. اونا اول قدرت های عجیب غریب شون و مچ و ساعد و بازوهای قطور و رگدارشون رو توی مچ انداخت با هم به رخ ما کشیدن. ولی وقتی ما پسرها حریف بازنده اونا یعنی ثمین نشدیم من پشم به تنم نموند! ثمین آخر از همه مچ هادی دوس پسرش رو خوابوند. هادی در ظاهر بازوی قطوری داره ولی معلوم شد که پهلوون پنبه ای بیش نیست. ثمین به شکل تحقیرآمیزی شکستش داد. هادی زور میزد و ثمین ریلکس و آرام فقط میخندید بهش. بقیه مون که در برابر ثمین حتی مورچه هم نبودیم. مسابقه فینال تورنومنت بین میترا و رویا برگزار شد که من با چشمام بیرون زدن عضلاتی رو دیدم روی بدن جفتشون؛ که انگار زیر عضلات دیگه بود. مسابقه بین اون دو تا کص عضلانی خیلی طولانی شد. میترا به سختی توی هر دو دست رویا رو شکست داد و قهرمان تورنومنت شد. البته اونا تحقیر کردم ما پسرا رو متوقف نکردن. انگار داشتن با ما بازی میکردن. ما دقیقا بازیچه ی قدرت بدنی اونا بودیم. مثلا سه نفر، من و هادی و سعید یه طرف و میترا هم یه طرف. من سه نفر با هم نتونستیم حتی یکی از مچ های میترا رو بخوابونیم. رویا هم ما رو تحقیر کرد. با این تفاوت که به ما میگفت با هر دو دست سعی کنیم مچشو بخوابونیم. یادمه وقتی مثل آب خوردن هر دو دست منو هادی رو خوابوند مچ ما رو ول نکرد و دست های مارو سفت به میز چسبونده بود. ما دو تا به حالت واژگون روی میز افتاده بودیم و التماس میکردیم که رویا ولمون کنه. اون و بقیه دخترا میخندیدن و به چشم حقارت نگاهمون میکرد. رویا وقتی دلش سوخت دست ما رو ول کرد و با دست دیگه اش گلو و گردن منو گرفت و در حالی که آرنجش روی میز بود منو از پشت میز بلند کرد و صورتمو برد نزدیک صورتشو گفت:« آخی... عسل خوردنی من... دستت درد گرفت؟» و شروع کرد لب منو خوردن.
Tumblr media
195 notes · View notes
ifatimaminworld · 2 years ago
Text
ديروز تولدش بود ، تولدش مبارک و خیلی دور .. از من ! ❤
2 notes · View notes
bellyachhe · 1 year ago
Text
بی خوابی/ دوباره استرس / کادوی تولد از پیش تعیین نشده/ آپدیت کتاب
دو شب پیش که بعدازظهرش یه آیسد آمریکانو خوردم تا ساعت 4 و خرده ای نخوابیدم. به همراه این بی خوابی افکار وحشتناک هم راحتم نذاشتن. چندین بار پاشدم تو خونه راه رفتم و طبق معمول این یه سال گذشته پشت پنجره رو نگاه کردم. با هر صدایی که واکنش شدید نشون میدادم و از جام میپریدم. تازه وقتی هم که خوابیدم از خستگی و کلافگی بود نه این که خوابم میومد.
شیفت رو تغییر دادم به 9 صبح، که به خاطر خواب تا لنگ ظهر روزمو از دست ندم. آخه نه که خیلی کار پروداکتیو میکنم. ولی دیروز اولین روز بود و راضیم از نوعی که روزمو گذروندم. واسه ب کیک سفارش دادم و یه کت و یه شومیز خامه دوزی شده :)))) خریدم. نمیتونم بگم خامه دوزی بدون این که چندشم شه. این کلمه واقعا نفرین شده س.
اون شبی که تا 4 صبح نخوابیدم یهو به خودم اومدم رفتم تقویم رو نگاه کردم. باورم نمیشد که فقط یه هفته مونده تا تولدش. من همیشه از اردیبهشت یا خرداد میدونستم چی میخوام بهش کادو بدم و خریده بودمش. ولی اون لحظه اصلا باورم نمیشد که چطور فشار و استرس این چندوقت باعث شده یه روتین هرساله ام رو یادم بره. تا 4 صبح داشتم تو سایتا و پیجا و از بین چیزایی که قبلا میگفتن دوست داره میگشتم و آخرسر 4 صبح از سایت یکیشو سفارش دادم. خیلی هول هولکی شد ولی راضیم از نتیجه و ناراحت از خودم که چرا نباید بیشتر وقت میذاشتم. اگر اون شب بی خوابی نمیزد به سرم دیگه کی میخواستم انقدر اورتینک کنم بهش و یادم بمونه؟ :))
--
کتاب what moves the dead
رو تموم کردم. خیلی جالب و مختصر و کوتاه بود. بعد از چند وقت یه کتاب خوبی خوندم. قلم نویسنده رو دوست داشتم، خیلی روون و راحت میشد چندتا چپتر پشت سرهم خوند بدون این که حوصله آدم از جزئیات بیخود سر بره.
کتابش درحقیقت از زوال خاندان آشر از ادگار اَلن پو الهام گرفته یا بهتره بگم اون رو به سبک خودش نوشته. منم تا دیدم که فصل سه سری ترسناک مربوط به اون خونه داره حدود 50 روز دیگه داره میاد، تا اینو دیدم گفتم بذار بخونمش ببینم چند چندم قبل سریال.
قبلش کتاب Gallant
از ویکتوریا شوآب رو خوندم. نمیدونم قراره چند بار دیگه سرم کلاه بره با کتابای این نویسنده که صرفا اعتبارشو از دوتا سری کتابایی که اوایل نوشته گرفته. خوشم نیومد، نوشتنش خیلی رو اعصابمه و جزئیات و توضیحات مختصری که داره اصلا به دل نمیشینه. نمیدونم شاید من حسو دارم فقط چون دارم کتابو به زبان دیگه میخونم، ولی حس میکنم توی یه متن خیلی از لحاظ کلمات ساده، یهو میاد یه چیز سخت میچپونه که بگه مثلا سبکش متفاوت شده، درحالی که خنده دار میشه اون کلمه بین اون صفحه کلمات چون اصلا به هم نمیان.
--
احساس میکنم وقتایی که هرروز یا خیلی مرتب تر اینجا از روزمرگی هام مینویسم، حس سبک تر و بهتری دارم. انگار رفتم پیش تراپیست و دارم به خودم تلقین میکنم که صحبت کردن و درمیون گذاشتن احساسات و خاطرات سرکوب شده ام بالاخره داره جواب میده.
خجالت زده ام از این که بگم توی شرایط فعلیم همش از حموم رفتن و مرتب کردن بیزارم. باورم نمیشه گاهی که منی که بعضی وقتا روزی دوبار و یا هرروز حموم میرفتم و به نظافت شخصی و موهام اهمیت میدادم الان واسم اهمیت نداره چجوری از دید بقیه دیده میشم وبوییده میشم. :))))
--
it's crazy how depression can affect you in ways you're unable to comprehend; you won't realize this until your whole personality is based upon it.
--
آها راستی یه پیراهن دیدم دیروز تو یه پیجی و واسه ح فرستادم و فکرکنم خوشش اومد، منم سفارش دادمش واسه چندماه بعد که تولدشه. کادو گرفتن همیشه واسه من لذت بخش بوده، از چند ماه قبل از تولد بقیه همش بهش فکرمیکنم و خودم رو تصور میکنم که دارم اون کادو رو بهشون میدم و واکنششون رو متصور میشم. گفتم به جای کتاب میخوام امسال یه چیز متفاوت بخرم و امیدوارم سایزش بشه.
هنوز برای 5 نفر دیگه مونده که تا آخر زمستون باید کادو بگیرم و فکرکردنش واقعا اذیتم میکنه :))) چون سخته دنبالش گشتن و یه جوری بودجه خودمو استیبل نگه داشتن. مانتو نمیخرم. آخرین باری که مانتو خریدم فکرکنم چندین سال پیش بود. پارسالم که یه کت خریدم که تا کون رو بیشتر کاور نمیکنه و واسه این که مانتو رو رِزِمبل نمیکرد دوسش دارم. حیفم میاد پول بدم به آیتم هایی که خودم انتخابشون نکردم برای پوششم. بیشتر چیزایی که میخرم این چندوقت حول محور این میچرخه که خب اینو به هدف اونور خریدم و اونور کاملا مِیک سنس میکنه اگر بخوام اینو عادی بپوشم. حداقل برام مهمه که عین کسکشایی نشم که میرن اونور هم اون لچک بی صاحابو مانتو رو رو تنشون نگه میدارن.
--
پروسه اپلای واقعا حتی فکرکردن بهش هم واسم استرس آوره. حس میکنم یه مانع خیلی بزرگ و نوک تیز جلومه که هروقت میخوام ازش رد بشم وارد کونم میشه. :))))))) بهتر از این نمیتونستم توضیحش بدم. ولی خب به دو ماه قبل فکرمیکنم که چطور با کمک گرفتن از ت و بچه های توی گروه تونستم خودم از پسشون بربیام. چون سه ماه قبل هیچ ایده ای نداشتم از کجا شروع کنم و همش میخواستم جا بزنم.
--
دیشب بعد از فکرکنم یه سال دوباره اتفاقی برگشتم خانواده والش رو دنبال کردم و توی یوتیوب دیدم چقد برندن از لحاظ سبک ویدئو تغییر کرده و از دوورا جدا شدن. دیدم که کلادیا با جسی یه خونه خیلی بزرگ خریدن و با هم زندگی میکنن. تمام مدتی که داشتم کلادیا رو میدیدم به خودم و همسنای خودم تو ایران فکرمیکردم که خریدن خونه که هیجی باید اجاره اش رو تو خوابمون ببینیم. ولی آخه کلادیا و جسی یه سال و دوسال از من بزرگترن. :)
و من درحالی که تنها تعلقاتی که دارم لپتاپ و تخت و گوشیمه دراز کشیده بودم زیر پتو و داشتم ویدئوی آونارو با حسرت میدیدم. تازه همینا رو هم مامانم اگر نمیخرید خودم از پس خریدنشون عمرا برمیومدم. واقعا من ریدم به این جبر جغرافیایی. بعد فکرکردم به این که حتی مامان من هم حق داره حسادت کنه به زندگی کلادیا چون مامان من همیشه دوست داره خونه بزرگ داشته باشه و دورش باغ و جنگل باشه. دوست داره با خیال راحت کیک و غذا درست کنه تو خونه اش و بره بگرده تو مغازه ها. ولی این جاکشای تخم حروم این رو هم از مردم ما سلب کردن. من حتی آرزو کردن هم بلد نیستم. تنها هدفم این که برم اونور درس بخونم و کار 9-5 ام رو داشته باشم. همین.
--
خوندن اخبار داره درست مثل روند پارسال منو از درون میپوسونه. باورم نمیشه قبل از این داستانا نه این که پیگیر اخبار نبوده باشم، ولی صرفا مواردی که مربوط به فعالای محیط زیست و حقوق کودکان و زنان بود و میومد توی تایم لاینم رو میخوندم. الان فاصله 4 دقیقه ای بین یه کاری رو همش توی اخبارم، یعنی میتونم اخبار سال گذشته رو دقیق با جزئیات از حفظ بگم. مغزم داره منفجر میشه. به معنای واقعی از لحاظ فیزیکی و روانی
exhausted و overwhelmed
هستم از احساسات و خستگی فیزیکی.
1 note · View note
amir1428 · 3 years ago
Photo
Tumblr media
#بابا_طاهر #باباطاهر یا #باباطاهر_عریان، عارف، شاعر ایرانی‌تبار و دوبیتی سرای اواخر سده چهارم و اواسط سده پنجم هجری (سده ۱۱م) ایران و در دوران #طغرل_بیک_سلجوقی بوده‌است. #بابا لقبی بوده که به #پیروان_وارسته می‌داده‌اند و #عریان به دلیل بیان کردن مسائل به صورت بی پرده و عریان بوده است. #بابا_طاهر_عریان_همدانی بوده و مسلک درویشی و فروتنی او که شیوهٔ عارفان است سبب شد تا وی گوشه‌گیر گشته و گمنام زیسته و تفصیلی از زندگانی خود باقی نگذارد. برخی تذکره‌نویسان وی را معاصر #عین‌_القضات_همدانی (یعنی حدود سال ۵۲۵ هجری قمری) و برخی وی را هم عهد #خواجه_نصیر (۶۷۲ هجری قمری) دانسته‌اند. از باباطاهر علاوه بر دوبیتیهای معروف او، مجموعه کلمات قصاری نیز به زبان عربی به نام "#اشارات " به جای مانده است. از اشعار باباطاهر مجموعهٔ موثقی در دست نیست، به همین جهت نمی‌توان در صحت انتساب تمام اشعاری که به او نسبت می‌دهند به یقین حکمی کرد. آثار باباطاهر : #دوبیتی‌_ها #غزل #قصیده بنا به نوشته #راوندی در #راحة_الصدور، باباطاهر در سال ۴۴۷ هجری با طغرل سلجوقی دیدار کرده و مورد احترام وی نیز قرار گرفته‌است. در یکی از دوبیتی‌های مشهورش سال تولدش را به حروف #ابجد گنجانیده که پس از محاسبه توسط #میرزا_مهدی_خان_کوکب به سال ۳۲۶ هجری رسیده‌است. اما #رشید_یاسمی با استناد به همان دو بیتی و اشاره به اهمیت عدد ۱۰۰۰ نزد اغلب ملل برآن رفته‌ است که مقصود باباطاهر از واژه الف سال ۱۰۰۰م بوده و در نتیجه مقارن سالهای ۳۹۰ و ۳۹۱ (برابر با ۱۰۰۰ میلادی) زاده شده‌است. او پس از ۸۵ سال زندگی، در #همدان وفات یافته‌است. اغلب منابع قدیمی اشعار او را به گویش #یهودیان_همدان و #لری نزدیکتر دانسته‌اند. خود او نیز در تأیید این موضوع در دوبیتی زیر که به او منسوب است، خود را از #قوم_لک معرفی می‌کند: مه دوریشم لکم اعجاز دیرم ....... مه دوسی چوی خُوشین دمساز دیرم مه معشوقی وَ نام فاطمه لُر ....... صنوبر قامت و پرناز دیرم https://www.instagram.com/p/CUvYhNEssQN/?utm_medium=tumblr
1 note · View note
just-me1101 · 2 months ago
Text
فاكر كان ف اغنيه ف فيلم بتقول ..
في ناس بتداس في طريقها وناس السكينة بتسرقها
وناس مضطرة تمشي في أي طريق
مين في الحياة دي ما تولدش برئ
ما بنختلفش عن الملايكة في شئ
والله، الله يسماحها الدنيا بتغير
وأتاري البراءة عمرها قصير.
شكرا ع كلامك الحلو اوي دي .
شرح حاجات كتير جوانا مش عارفين نعبر عنها ..
السعاده لقلبك ❤️.
وانت صغير، بترسم خط جوا عقلك بينك وبين اللي عايز تبقاه لما تكبر، وانت متصور إن ده هيكون هو مسارك في الحياة.
بتكبر، وتلاقي إن الطريق مش خط ثابت مستقيم، مش بس لأنه زجزاج ومطبات، لكن لأن اللي انت عايزه نفسه بيتغير كل فترة لأسباب وعوامل كتير مش دايما ليك سيطرة عليها.
موضوع المسار ده بردو، موضوع عجيب.. فيه ناس بتقدر تحدد مسارها، وناس مسارها بيتفرض عليها من لحظة م بتتولد، وناس تالتة هايمة في الدنيا مش مدركة من الأساس يعني إيه مسار ومطرح م بترسى تدقلها.
لكن انت؟ محتاج لطريق، تبقى فاهم وانت فيه راسك من رجليك،
عارف كل خطوة معناها إيه ورايحة بيك لفين.
المعضلة، إنك يوم م بتحدد لنفسك وِجهة واضحة، الطريق بيتوه. ويوم م تفتكر إنك أخيرا لقيت طريق، بتلاقي في نهايته شبّورة..
بس في كل الأحوال، يبدو إنك لازم تكمل مشي..
حتى وانت خايف، وضال، ومش عارف بالظبط ايه اللي مستنيك. يُقال إن المعنى كامن في الحركة.. ويُقال أيضا إنه ليس ثمّة طريق؛ السير وحده يصنع الطريق.
3 notes · View notes
bornlady · 9 months ago
Text
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : او مرا تحت مراقبت «دو مرد جوانش» به قول خودش سپرد و از آنها خواست که من را به سلامت به ال واستا ببرند، کف دست‌هایش را می‌توانستیم در پایین رودخانه ببینیم که در مقابل آسمان عصر خودنمایی می‌کند. از میان بسیاری از عکس‌های ذهنی دلپذیری که از سفر دارم، آن شام ساده با شیخ مهربانم روستای ناشناخته لوح برجسته‌ای برای خود دارد. رنگ مو : هنگام خداحافظی از او کیسه تنباکوی قدیمی و کهنه اش را خواسته بودم، تا شاید بهانه ای داشته باشم که در ازای آن کیسه تنباکوی خود را به او بدهم، که حداقل این مزیت را برای چشم شرقی از رنگ های فراوان و فلز درخشان داشت. همسفری که از آن زمان سرگردانی او را به قدم‌های من رسانده است. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : به من می‌گوید که شیخ پیر را هنوز صاحب آن هدیه فقیرانه من است و طلسم‌ها و خط‌های قرآنی عجیبی را به عنوان پیشگیری‌ای بی‌خطا در قفسه‌های آن نگه می‌دارد. خطرات چشمی، و برای محافظت در برابر منفجر شدن خانه های کبوتر خود. [79] هشتم. یک جشن تولد در غرب هند. ما آمریکایی بودیم و در یکی از جزایر هند غربی زندگی می کردیم. لینک مفید : سالن آرایشگاه زنانه کدام را نمی گویم؛ ممکن است از نکاتی که به شما می کنم حدس بزنید. این شهر متعلق به دانمارک بود و تقریباً مردم هر ملتی در آن زندگی می کردند، زیرا این شهر یک مکان تجاری شلوغ و بندر دریایی معروف بود. این تنوع ملیت یک مزیت یا یک نقطه ضعف است، درست همانطور که شما فکر می کنید. برای ما بچه‌ها این لذت‌بخش‌ترین چیز در جهان بود. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : چرا، یک بار یک ملوان مالایی را دیدیم. اما یک رمان‌نویس انگلیسی که کتاب‌های زیادی نوشته بود، از جزیره ما دیدن کرد و به طرز تحقیرآمیزی گفت که این مکان «مکانی دودل‌نیگر دانو-هیسپانو-یانکی» است. این در کتابی بود که او درباره هند غربی و اسپانیای اصلی منتشر کرد. ما بچه ها هیچ وقت این حرف را نبخشیدیم . [80] اتفاقاً یک آمریکایی در داستانی زیبا به خانه قدیمی ما به نام مردی بدون کشور اشاره می کند. لینک مفید : سالن زیبایی سحر سعادت آباد وقتی خواندیم فیلیپ نولان آنجا در بندر بوده است - شاید درست در داخل صخره های شاهزاده روپرت، چقدر اشک روی گونه هایمان سرازیر شد! نمی دانم آن داستان را خوانده اید؟ برای ما تقریباً مقدس بود، عشق ما به کشور بسیار قوی بود، و ما باور داشتیم که هر کلمه درست است. اولین قطعه شعری که تام آرزو داشت یاد بگیرد. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : این بود که "مردی با روح مرده را در آنجا نفس می کشد." اما تام در آن زمان که جشن تولدش را برگزار کرد برای یادگیری چیزی جز مادر غاز کوچکتر از آن بود. او یک مرد کوچک چاق و چاق بود که سومین سالگردش نزدیک بود و آنقدر برای یک م��مانی غوغا می کرد - او به ندرت می دانست مهمانی چیست، اما به همین دلیل بیشتر از همه آن را می خواست. لینک مفید : سالن زیبایی سحر سعادت آباد که پدر و مادرش با خنده جایشان را دادند. به او. ما مانند مردم در این کشور خانه نگه نداشتیم. در واقع خود خانه با چیزی که می بینید تفاوت زیادی داشت. آب و هوا در تمام طول سال گرم بود و هیچ دودکشی وجود نداشت که در آن نیازی به آتش نباشد.[81] به جز ضلع شرقی هیچ پنجره شیشه ای وجود نداشت. در تمام پنجره‌های دیگر فقط پرده‌های کرکره‌ای داشتیم. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : با کرکره‌های چوبی سنگین بیرون که در صورت ترس از طوفان بسته می‌شد. بادهای تجاری شگفت انگیز از شرق می وزید و گاهی باران می بارید. به همین دلیل در آن طرف شیشه داشتیم. کف‌ها از کاج کارولینای شمالی بود، یکی از معدود حشرات جنگلی که نمی‌خورند و نابود می‌کنند. این یک زرد کرم زیبا است که بین فرش های پراکنده روی آن به خوبی به نظر می رسید. لینک مفید : سالن زیبایی غزل سعادت آباد بالکن ها و ایوان های وسیع در هر طرف خانه بود. در مورد خدمتکاران، همه آنها رنگین پوست بودند و ما مجبور بودیم تعداد زیادی داشته باشیم، زیرا هر کدام فقط مسئولیت یک شاخه خدمات را بر عهده می گیرند و معمولاً باید یک معاون یا دستیار برای کمک داشته باشند. به عنوان مثال، سوفی، آشپز، زنی را مجبور کرد که ماهی را تمیز کند. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : لوبیا را برش دهد و چنین کارهایی را برای او انجام دهد و همچنین به آتش سوزی رسیدگی کند. در آشپزخانه اجاق گاز نبود. نوعی پیشخوان با عرض سه فوت و تقریباً به اندازه ارتفاع، از آجر ساخته شده بود، در دو طرف اتاق قرار داشت. این سوراخ در بالا اینجا و آنجا داشت. پخت و پز روی این سوراخ های پر از زغال چوب انجام شد. لینک مفید : سالن زیبایی پریسای سعادت آباد بنابراین به جای یک آتش برای پختن شام، سوفی یک غذا خورد[82] آتش سوپ، آتش ماهی، آتش سیب زمینی و غیره.
یک تنور آجری کوچک، چیزهایی را که او به این شکل می پخت، می پخت. پرستار تام، یا نانا، همانطور که همه پرستاران هند غربی نامیده می‌شدند، فردی قدبلند، بسیار باوقار و در رفتارش با ابهت بود، و خیلی خوب بود که ما او را خیلی دوست داشتیم. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : او همیشه یک لباس مشکی آلپاکا می پوشید، یک پیش بند سفید تمام جلویش را پوشانده بود، یک دستمال سفید روی سینه اش ضربدری می کرد و یکی روی موهایش بسته بود. گوشواره های بلند طلایش تنها زیور آلات او بودند. این انگشترها بسیار جالب بودند، زیرا نانا اغلب به ما اعلام می کرد که یکی از دوستانش را از دست داده و «عزای عمیق» به تن دارد. لینک مفید : سالن زیبایی فارا سعادت آباد این بدان معنی بود که او گوشواره هایش را با ابریشم مشکی که به طور مرتب دوخته شده بود پوشانده بود. به شما اطمینان می‌دهم که آن‌ها اشیایی غم‌انگیز بودند. من نمی‌توانم همه خدمتکاران را توصیف کنم، به‌عنوان عجیب و غریب، و هیچ ایده‌ای از نحوه صحبت‌شان - کرئول، دانمارکی، و انگلیسی شکسته - به شما بدهم، اما باید به پیشخدمت یا «خانه‌دار»، کریستین اوتندال، مهم‌ترین عضو اشاره کنم. سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : خانواده به نظر خودش به محض تصمیم گیری در مورد حزب، کریستین[83] و نانا برای مشورت فراخوانده شدند. سپس مشخص شد که یک مهمانی کودک چقدر ممکن است خسته کننده باشد. لینک مفید : سالن زیبایی زنانه سعادت آباد همه کودکان تحت سرپرستی باید به طور خاص از آن دعوت شوند و نوع خاصی از مشت زدن برای آنها ساخته شود. سپس باید شامپاین برای کوچولوها تهیه شود تا نان تست بنوشند.
0 notes
negarrabo · 3 years ago
Text
1 note · View note
afebrahimi · 2 years ago
Photo
Tumblr media
‌ #ایران_بریفینگ / #صبا_عبدالهی فمینیست و فعال حقوق زنان و سردبیر سابق نشریه بیداد دیشب ۲۴ آبان در شب تولدش با حکم دادستانی در محل کارش در #اراک دستگیر شد. از محل نگهداری و وضعیت فعلی او اطلاع دقیقی در دسترس نیست. چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۱ #مهسا_امینی‬ ‫#انقلاب_آزادی_ایران #اخبار_زندانیان_سیاسی_عقیدتی @irbr.news https://www.instagram.com/p/ClBwR0hKMHQ/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
ivnanews · 2 years ago
Text
حضور سرمربی استقلال در جشن تولد لوئیس فیگو
ستاره سابق فوتبال پرتغال ساپینتو را به جشن تولدش دعوت کرد.
0 notes