#تنگسیر
Explore tagged Tumblr posts
Photo
به مناسبت سالگرد درگذشت «#مهری_ودادیان» (۱۳۱۵ در تهران - ۹ اسفند ۱۳۸۹ در تهران) بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون که حضور در تلویزیون را از حدود سالهای ۱۳۳۷ با اجرای زنده نمایشها شروع کرد........... او بیش از 50 سال فعالیت هنری دارد ..... ( #شازده_احتجاب، #تنگسیر، #تنگنا، #رگبار، #خاطرخواه، #قلندر، #خداحافظ_رفیق، #صبح_روز_چهارم، #زیر_پوست_شب و #شوهر_آهو\خانم ) از جمله فیلمهایی است که پیش از دگرگونی 57 در آنها به ایفای نقش پرداخت. او در حدود چهار دهه حضور در سینما و تلویزیون در بیش از ۹۰ فیلم سینمایی و دهها مجموعه تلویزیونی نقشآفرینی کرد. #ودادیان همچنین در سریالهای #دایی_جان_ناپلئون به کارگردانی #ناصر_تقوایی و #آتش_بدون_دود ساخته #نادر_ابراهیمی بازی کرده است...او به بیماری #آلزایمر و پارکینسون مبتلا شده بود، در ۹ اسفند ۱۳۸۹، به دلیل عفونت شدید ریه، بالابودن قند خون و بیماری کلیوی در سن ۷۴ سالگی درگذشت...یادش سبز.....❤️ https://www.instagram.com/p/CasexffMCb2/?utm_medium=tumblr
#مهری_ودادیان#شازده_احتجاب#تنگسیر#تنگنا#رگبار#خاطرخواه#قلندر#خداحافظ_رفیق#صبح_روز_چهارم#زیر_پوست_شب#شوهر_آهو#ودادیان#دایی_#ناصر_تقوایی#آتش_بدون_دود#نادر_ابراهیمی#آلزایمر
0 notes
Photo
. 🔶 امروز، ۲۰ اسفند است و #بهروز_وثوقی، ۸۱ساله شد... . 🔻کاریکاتوریست: حمیدرضا حیدریصفت منتشر شده در #ماهنامه_طنز_نیمروز . . #وثوقی #سینمای_ایران #خلیل_وثوقی #گوگوش #قیصر #فیلم_قیصر #رضا_موتوری #رضاموتوری #بز_بالدار #جشنواره_جهانی_فیلم_تهران #گوزنها #گوزن_ها #قیصر_سینمای_ایران #داش_آکل #سوته_دلان #ممل_آمریکایی #تنگسیر #فیلم_طوقی #فیلم_ملکوت #ناصر_ملک_مطیعی #انقلاب_اسلامی #سینمای_قبل_از_انقلاب #قبل_از_انقلاب #بازیگران_قبل_از_انقلاب #بازیگر_زمان_انقلاب #بازیگران_قدیمی #بازیگر_قدیمی #بازیگران https://www.instagram.com/p/Bu37-4lAL7r/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=1skmmjqui8kxd
#بهروز_وثوقی#ماهنامه_طنز_نیمروز#وثوقی#سینمای_ایران#خلیل_وثوقی#گوگوش#قیصر#فیلم_قیصر#رضا_موتوری#رضاموتوری#بز_بالدار#جشنواره_جهانی_فیلم_تهران#گوزنها#گوزن_ها#قیصر_سینمای_ایران#داش_آکل#سوته_دلان#ممل_آمریکایی#تنگسیر#فیلم_طوقی#فیلم_ملکوت#ناصر_ملک_مطیعی#انقلاب_اسلامی#سینمای_قبل_از_انقلاب#قبل_از_انقلاب#بازیگران_قبل_از_انقلاب#بازیگر_زمان_انقلاب#بازیگران_قدیمی#بازیگر_قدیمی#بازیگران
0 notes
Video
#ایران_بریفینگ / فیلم #تنگسیر را همه دیدهایم ، دیدهایم که چگونه #ممد_تنگسير خسته از تمامیدزدها به سراغ شیخ #رئیس_دزدها میرفت و به التماس حقش را میخواست... حالا بعد از نیم قرن شاهد تكرار تكان دهنده سرنوشت تلخ #ممد_تنگسير هستیم! شک نکنید که اگر همین تلفنهاى دوربين دار و رسانههای نیم بند نبودند بدون شك دار و دسته رئیس دزد بزرگ #قاليباف به اين هموطن بيچاره نه تنها «مرتيكه دَوَنگ » میگفتن بلكه با اون اطرافیانش مسخرهاش هم ميكردند اگر چه حالا هم با همان نگاههای معنا دار مسخرهاش کردهاند و چه بسا در پشت ماسکهایشان لبخند هم میزدند! تلخ است این سرنوشت که برای گرفتن حق خود به التماس و گریه و دستبوسی باید افتاد، در مملکتی که حکومتش آمده بود که ما را به #مقام_انسانیت برساند! آمده بود تا #مستضعفین و پابرهنگان #ولی_نعمت بشود ، اما حالا مدعی است که مستضعفین انبیا و آیتاللهها هستند و #مستضعفین_را_بد_معنا_میکنند ! #حق_گرفتنیست_نه_دادنی_پس_باید_آنرا_گرفت #ظلم_بس_است #عدالت_کجایی #امير_نادرى #تنگسير #بهروز_وثوقى #آزادى #ايران #ايران_آزاد #بوشهر #Farsi🏳️ @irbriefing (at Boushehr Sea Port اسکله بوشهر) https://www.instagram.com/p/CEs5VvLqMSy/?igshid=14tcnz3fc7e9a
#ایران_بریفینگ#تنگسیر#ممد_تنگس��ر#رئیس_دزدها#قاليباف#مقام_انسانیت#مستضعفین#ولی_نعمت#مستضعفین_را_بد_معنا_میکنند#حق_گرفتنیست_نه_دادنی_پس_باید_آنرا_گرفت#ظلم_بس_است#عدالت_کجایی#امير_نادرى#تنگسير#بهروز_وثوقى#آزادى#ايران#ايران_آزاد#بوشهر#farsi🏳️
0 notes
Text
✍️ فرزندم!
با کسی دوست شو که "کتاب" بخواند. کسی که پولش را به جای دود و دم و مشروب، خرج کتاب کند.
دوستی که در سوگ گُل ممّدِ "کلیدر" گریسته باشد و
در خیالش با مارال به خواب رفته باشد.
کسی که "همسایههای" احمد محمود را بخواهد که بخواند.
دوستی که "جای خالی سلوچ"، "کافه پیانو"، "عزاداران بَیَل" را بخواند.
کسی که سولمازِ "آتش بدون دود" را تا خانهی بخت همراهی کرده
"بامدادِ خمار" حاج سیّدجوادی و "شوهر آهوخانم" علیمحمّد افغانی، "بوف کور" صادق هدایت، "شازده احتجابِ" گلشیری را بخواند و "سمفونی مردگانِ" معروفی را با دل و جان گوش کند.
کسی که "تنگسیر"، صادق چوبک و "چشمهایش" بزرگ علوی و "در درازنای شبِ" میرصادقی و "سووشون" سیمین دانشور را نظاره کند.
مدیر مدرسهاش جلال آلاحمد باشد و "داستان یک شهر" را از زبان احمد محمود شنیده و در کافه نادری رضا قیصریه به "ملکوت" بهرام صادقی برسد...
فرزندم؛
با کسی دوست شو که کارتِ کتابخانهاش از کارت عابر بانکِ والدینش برایش ارزشمندتر باشد.
تشخيصش سخت نيست، حتماً در کیفش بجای فندک و انبوه لوازم آرایش، کتابی برای خواندن و بجای صحبت از آخرین مدل پورشه و تیپ فلان خواننده و هنر پیشه از گلچینهایی که وارد بازار نشر شدهاند، حرف میزند.
کسی که وقتش به جای کافیشاپها و متر کردن خیابانها، در کتابخانهها و کتابفروشیها بگذرد.
کسی که یک غزل حافظ زندهاش کند و برای تماشایِ سرو سیمین سعدی سرش را بر باد بدهد و با دوبیتیهای خیّام دلش روشن شود.
کسی که سوار بر شبدیزِ خسرو همراه با لیلی و مجنون به جشن شیرین و فرهادِ نظامی برود.
با کسی دوست شو که بر داغ سهراب جوانمرگ گریسته و رستم شاهنامه را بر جومونگ تلویزیون ترجیح دهد و برای فرزند همسایهشان دعایِ فردوسی بزرگ را بخواند:
سیه نرگسانت پر از شرم باد
رخانت همیشه پر آزرم باد
کسی که در جستجوی خورشید شمس همراه با مولانا از بلخ تا قونیه سفر کرده و در خلوتِ کیمیا خاتون سماع کرده باشد.
فرزندم؛
با جوانی دوست شو که فریادِ
"آی آدمهای" نیما را شنیده و آیدا را در آیینهی شاملو دیده باشد.
کسی که آرش کمانگیرِ سیاوش کسرایی را به رویِ خار و خاراسنگ خوانده و در یک شب مهتابی با مشیری باز از آن کوچه گذشته و اشکی در گذرگاه تاریخ ریخته باشد.
کسی که سوار بر اسب سپید وحشی منوچهر آتشی از کوچه باغهای نیشابور شفیعی کدکنی گذشته تا به سرای بیکسیِ ابتهاج برسد...
با کسی دوست شو که در سرمای زمستانِ اخوان با قاصدک، نرم و آهسته به سراغ سهراب سپهری رفته باشد تا با فروغ تولّدی دیگر پیدا کند و تا شقایق هست زندگی کند...
کسی که با یاد ایّام، یادی از نوایِ شجریان کند و ماهور شجریان با دلش بیداد کرده باشد.
کسی که الهه نازِ بنان و گلنار و زهره داریوش رفیعی را دوست داشته و آواز قمر، مرغ جانش را به پرواز در آورد.
کسی که تار شهناز و لطفی زخمه بر دلش بزند، بانگ نی کسایی و موسوی آتش به جانش افکند و با سهتار ذوالفنون و ساز یاحقّی شهنوازی کند.
با کسی دوست شو که شخص را مانند بت پرستش نکند پرستش از آن خداست آن هم آگاهانه نه کورکورانه.
با کسی دوست شو که در موبایلش بجای صد نوع گیم، صد کتاب صوتی باشد و اگر جایی به انتظار نشست، انتظارش را با صد سال تنهایی مارکز پُر
کند و با بیگانه آلبر کامو، بیگانه نباشد...
کسی که در اوج جنگ با آناکارنینا در اندیشهی صلح با تولستوی باشد.
کسی که داستایفسکی و برادران کارامازوف را بخاطر جنایت یک ابله، مکافات نکند و هستی و نیستیاش را
تقدیم سارتر کند.
فرزند عزیزم؛
با کسی باش که پرورش عضلات مغزش را مهمّتر از عضلات بدنش با تزریق آمپول بداند.
کسی که برای به دست آوردن محبوبش مبارزه میکند،
امّا هیچ عشقی را گدایی نمیکند...!
فردی که شرم را در نگاه خود جستجو میکند.
با کسی که بداند راه موفّقیّت، با شکست سنگفرش شده و با هر شکست، محکمتر از قبل کنارت میماند.
کسی که آرزو نکند مشکلاتش آسان شوند، بلکه تلاش کند که توانش افزونی یابد.
کسی كه حتّی در اوج اندوه، تبسّم را فراموش نکند و کلامش تسکینی باشد برای دوزخیان روی زمین.
فرزند عزیزم؛
اگر با کسی دوست شدی که اهل خواندن بود، کنارش باش.
لازم نیست دوستِ تو
شاگرد اوّل کلاس باشد.
کافیست فقط کتابخوان باشد.
چون کسی که کتابخوان است یک روز درسخوان هم میشود، امّا خیلی از درسخوانها هرگز کتابخوان نخواهند شد.
با کسی دوست شو که بوی کتاب بدهد.
کسی که عطر و اُدکلنش بویِ خوش کتاب باشد.
3 notes
·
View notes
Link
دانلود آهنگ فرشاد تاجدینی به نام تنگسیر Download Music: Farshad Tajdini | In The Name Of ♪ Tangsir 🎶 In The | VoiceMusic.IR با ویس موزیک بروز باشید / اینک خاطره سازی کنید با دانلود آهنگ زیبای “ تنگسیر ” با صدای محبوب فرشاد تاجدینی عزیز با دو کیفیت 320 و 128 mp3 همراه با تکست
0 notes
Photo
صادق چوبک (۱۴ تیر ۱۲۹۵، بوشهر – ۱۳ تیر ۱۳۷۷، برکلی) نویسنده خالق «انتری که لوطیاش مرده بود»، «سنگ صبور» و «تنگسیر» قدسی چوبک، همسر صادق چوبک اواخر زندگی این نویسنده نامدار را اینگونه روایت میکند: صادق راه میرفت و تماممدت گریه میکرد و مرتب میگفت: قدسی آیا ممکن است که من یکبار دیگر ایران را ببینم؟ t.me/ba_hima https://www.instagram.com/p/CDMBwy0gsBc/?igshid=6s6d5nnzyj2s
0 notes
Text
کتاب تنگسیر - صادق چوبک
New Post has been published on https://www.ketabane.org/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%aa%d9%86%da%af%d8%b3%db%8c%d8%b1-%d8%a7%d8%ab%d8%b1-%d8%b5%d8%a7%d8%af%d9%82-%da%86%d9%88%d8%a8%da%a9-%d8%a7%d9%86%d8%aa%d8%b4%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d9%86%da%af%d8%a7/
کتاب تنگسیر - صادق چوبک
کتاب تنگسیر نوشته ی صادق چوبک می باشد که توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
“تنگسیر” نام نخستین رمانِ “صادق چوبک” است که در سبک واقع گرایی نوشته شده است. داستان “تنگسیر”، داستانی واقعی است و تمامی اسامی که در این کتاب مورد استفاده قرار گرفته است تماماً واقعی هستند. همچنین فیلمی با همین نام در دهه پنجاه ساخته شد. بسیاری رمان “تنگسیر” را شاهکار چوبک می دانند.داستان “تنگسیر” درباره مردی دلیر و پاک دل از خطه تنگستان است که دسترنج تمامی سال های عمرش به دست عدۀ ای رزل که خود را معتمدین شهر می دانند از کف داده است. او هر چه که می کند نمی تواند دارایی های از دست رفته خود را بازگرداند، وی که از این موضوع خشمگین است تفنگ خود را برداشته و به سراغ تک تک کسانی که مال او را خورده بودند رفته و درصدد بازپس گیری حق خود بر می آید.
0 notes
Text
گیله مرد اثر کیست؟
گیله مرد اثر کیست؟
بزرگ علوی والسلام! بزرگ علوی متولد 1283 شمسی در تهران است و در سال 1375 در برلی�� درگذشت. او را پدر داستان نویسی ایران می دانند. گیله مرد مجموعه داستان کوتاه است، شامل 8 داستان بنام های «گیله مرد»، «اجاره خونه»، «دزاشوب»، «یهرهنچکا»، «یک زن خوشبخت»، «رسوایی»، «خائن» و «پنج دقیقه پس از دوازده». نخست در سال ۱۳۷۶ شمسی یا ۱۹۹۸ میلادی توسط انتشارات نگاه در تهران چاپ شد. داستان اصلی آن بنام گیلهمرد، شامل داستانیست که در آن در روستایی در گیلان مبارزی در جنبش دهقانی میپیوندد و پس از هجوم مأموران و کشته شدن زنش به جنگل پناه میبرد و دستگیر می گردد. داستان بر مبنای شرح ماجرای سه مرد است، گیله مرد و دو محافظ او که وی را به فومن میبرند و داستان در همین رفت و آمد و اقامت گیله مرد در قهوهخانه نزدیک مقصد به تدریج باز میشود. دو مأمور تفنگ به دست در میان غرش باد و باران، گیله مرد را به فومن میبرند تا تحویل پاسگاه دهند. «گلیه مرد» را از نخستین داستانهای نویسندگان ایرانی میدانند که در آن پویایی و حرکت به جای توصیف نشستهاست. این داستان را با داش آکل از صادق هدایت و تنگسیر از صادق چوبک مقایسه میکنند. گیلهمرد از موفقترین داستانهای کوتاه فارسی است، که از ویژگیهای فنی و غنی نیرومندی برخوردار است؛ داستانی دولایه، هم واقعگرا و هم نمادین. نویسنده تعهد و رسالت انسانی خود را در قبال آنها ادا کردهاست. یعنی انتخاب درونمایه و مضمون عصیان کردن علیه ظلم و بیعدالتی. بزرگ علوی www.khabarme.ir تکه ای از این کتاب فاخر :
داستان کوتاه: گیله مرد اثر بزرگ علوی
شرشر آب یكنواخت تكرار میشد. این آهنگ كشنده، جان گیلهمرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمهی كوچكی در میان این غلیان و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل و جگر گیلهمرد را میخورد. دستهایش را به دیوار تكیه داده بود. گاه باد یكی از بسته های سیر را به حركت درمیآورد و سر انگشتان او را قلقلك میداد. پیراهن كرباس تر، به پشت او میچسبید. تپانچه در جیبش سنگینی میكرد. گاهی تا یك دقیقه نفسش را نگاه میداشت تا بهتر بتواند صدایی را كه میخواهد بشنود. او منتظر صدای پای محمد ولی بود كه به پلههای چوبی بخورد. گاهی زوزهی باد خفیفتر میشد، زمانی در ریزش یك نواخت باران وقفهای حاصل میگردید و بالن��یجه در آهنگ شرشر ناودان نیز تاثیر داشت، ولی صدای پا نمیآمد. وقتی امنیه بلوچ داد زد: «آهای محمد ولی؟ آهای محمدولی!» نفس راحتی كشید. این یك تغییری بود.«آهای محمد ولی..». گیلهمردگوشش را تیز كرده بود. به محض اینكه صدای پا روی پله های چوبی به گوش برسد، باید خوب مراقب باشد و در آن لحظهای كه امنیهی بلوچ جای خود را به محمدولی میدهد، برگردد و از چند ثانیهای كه آنها با هم حرف میزنند و خش خش حركات او را نمیشنوند، استفاده كند، هفت تیر را از جیبش در آور�� و آماده باشد. مثل اینكه از پایین صدایی به آواز بلوچ جواب گفت.ایكاش باران برای چند دقیقه هم شده، بند میآمد، كاش نفیر باد خاموش میشد. كاش غرش سیل آسا برای یك دقیقه هم شده است، قطع میشد. زندگی او، همه چیز او بسته به این چند ثانیه است، چند ثانیه یا كمتر. اگر در این چند ثانیه شرشر یك نواخت آب ناودان بند میآمد، با گوش تیزی كه دارد، خواهد توانست كوچكترین حركت را درك كند. آنوقت به تمام این زجرها خاتمه داده میشد. میرود پیش بچهاش، بچه را از مارجان میگیرد، با همین تفنگ وكیل باشی میزند به جنگل و آنجا میداند چه كند.از پایین صدایی جز هوهوی باد و شرشر آب و خشاخش شاخههای درختان نمیشنید. گویی زنی در جنگل جیغ میكشید، ولی بلوچ داشت صحبت میكرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قوای بدنی او متوجه صدایی بود كه از پایین میرسید، ولی نفیر باد و ریزش باران از نفوذ صدای دیگری جلوگیری میكرد. «تكون نخور، دستت را بذار به دیوار!» گیله مرد تكان خورده بود، بی اختیار حركت كرده بود كه بهتر بشنود. گیله مرد آهسته گفت: «گوش بدن بیدین چی گم.» بلوچ نشنید. خیال میكرد، اگر به زبان گیلك بگوید، محرمانه تر خواهد بود. «آهای برار، من ته را كی كار نارم. وهل و گردم كی وقتی آیه اونا بیدینم.»باز هم بلوچ نشنید. صدای پوتینهایی كه روی پلههای چوبی میخورد، او را ترسانده و در عین حال به او امید داد.«عجب بارونی، دست بردار نیست!» این صدای محمدولی بود، این صدا را میشناخت. در یك چشم بهم زدن، گیله مرد تصمیم گرفت. برگشت. دست در جیبش برد. دستهی هفت تیر را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشیده شود و تپانچه آماده برای تیراندازی شود، اما حالا موقع تیراندازی نبود، برای آنكه در این صورت مامور بلوچ برای حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تیراندازی كند و از عهدهی هر دو آنها نمیتوانست برآید. ای كاش میتوانست گلنگدن را بكشد تا دیگردرهر زمانی كه بخواهد آماده برای حمله باشد. هفت تیر را كه خوب میشناخت از جیب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اینكه بدین وسیله اطمینان بیشتری ��یدا میكرد. در همین لحظه صدای كبریت نقشهی او را برهم زد. خوشبختانه كبریت اول نگرفت.«مگر باران میذاره؟ كبریت ته جیب آدم هم خیس شده.»كبریت دوم هم نگرفت، ولی در همین چند ثانیه گیله مرد راه دفاع را پیدا كرده بود، هفت تیر را به جیب گذاشت. پتو را مثل شنلش روی دوشش انداخت و در گوشهی اتاق كز كرد.«آهای، چراغو بیار ببینم، كبریت خیس شده.»بلوچ پرسید: «چراغ میخواهی چیكار كنی؟» - هست؟ نرفته باشد؟- كجا میتونه بره؟ بیداره، صداش بكن، جواب میده.محمدولی پرسید: « آی گیله مرد؟... خوابی یا بیدار...»در همین لحظه كبریت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قیافهی دهاتی را روشن كرد. از تمام صورت او پیشانی بلند و كلاه قیفی بلندش دیده میشد، با همان كبریت سیگاری آتش زد: «مثل اینكه سفر قندهار میخواد بره. پتو هم همراه خودش آورده. كتهات را هم كه خوردی؟ ای برار كله ماهیخور. حالا باید چند وقتی تهران بری تا آش گل گیوه خوب حالت بیاره. چرا خوابت نمیبره.»محمدولی تریاكش را كشیده، شنگول بود. «چطوری؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودی یا نبودی؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودی؟ ها؟ جواب نمیدی؟ ها- ها- ها- ها.»گیله مرد دلش میخواست این قهقهه كمیبلندتر میشد تا به او فرصت میداد كه گلنگدن را بكشد و همان آتش سیگار را هدف قرار دهد و تیراندازی كند.«بگو ببینم، آن روزی كه با سرگرد آمدیم تولم كه پاسگاه درست كنیم، همین تو نبودی كه علمدار هم شده بودی و گفتی: ما اینجا خودمان داروغه داریم و كسی را نمیخواهیم؟ بی شرفها، ما چند نفر را كردند توی خانه و داشتند خانه را آتش میزدند. حیف كه سرگرد آنجا بود و نگذاشت، والا با همان مسلسل همتون را درو میكردم. آن لاور كلفتتون را خودم به درك فرستادم، بگو ببینم، تو هم آنجا بودی؟ راستی آن لاورها كه یك زبون داشتند به اندازهی كف دست، حالا كجاند؟ چرا به دادت نمیرسند؟ بعد چندین فحش آبدار داد. «تهرون نسلشونو برداشتند. دیگه كسی جرات نداره جیك بزنه، بلشویك میخواستید بكنید؟ آنوقت زناشون! چه زنهایی ؟ واه، واه، محض خاطر همونها بود كه سرگرد نمیذاشت تیراندازی كنیم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفتهاند. آخ، اگر دست من بود. نمیدونم چكارت میكردم؟ چرا گفتند كه تو را صحیح و سالم تحویل بدم؟ حتما تو یكی از آن كلفتاشون هستی. والا همین امروز صبح وقتی دیدمت، كلكت را میكندم. جلو چشمت زنتو... اوهوه، چیكار داری میكنی؟ تكون بخوری میزنمت.» صدای گلنگدن تفنگ، گیله مرد را كه داشت بیاحتیاطی میكرد، سرجای خود نشاند. گیله مرد بی اختیار دستش به دسته هفت تیر رفت. همان زنی كه چند ماه پیش در واقعه تولم تیر خورد و بعد مرد، زن او بود، صغرا بود، بچهی شش ماهه داشت و حالا این بچه هم در كومهی او بود و معلوم نیست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمی نیست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان این كار ساخته نیست. دیگر كی به فكر بچهی اوست. گیله مرد گاهی به حرفهای وكیل باشی گوش نمیداد. او در فكر دیگری بود. نكند كه تپانچه اصلا خالی باشد. نكند كه بلوچ و وكیل باشی با او شوخی كرده و هفت تیر خالی به او داده باشند. اما فایدهی این شوخی چیست؟ چنین چیزی غیرممكن است. محض خاطر این بچه اش مجبور است گاهی به تولم برگردد. هفت تیر را وزن كرد. دستش را در جیبش نگاهداشت، مثل اینكه از وزن آن میتوانست تشخیص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست یا نه. همین حركت بود كه محمدولی را متوجه كرد و لوله تفنگ را بطرف او آورد.نوك سرنیزه بیش از یك ذرع از او فاصله داشت، والا با یك فشار لوله را به زمین میكوفت و تفنگ را از دستش در میآورد: «آهای، برار، خوابی یا بیدار؟ بگو ببینم. شاید ترا به فومن میبرند كه با آگل لولمانی رابطه داری؟» چند فحش نثارش كرد. «یك هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده یك اتومبیل را لخت كرد. سبیل اونو هم دود میدند. نوبت اون هم میرسه. بگو بینم، درسته اون زنی كه آن روز در تولم تیر خورد، دختر اونه؟...» گاهی طوفان به اندازهای شدید میشد كه شنیدن صدای برنده و با طنین و بیگره محمدولی نیز برای گیلهمرد با تمام توجهی كه به او معطوف میكردغیر ممكن بود، در صورتی كه درست همین مطالب بود كه او میخواست بداند واز گفته های وكیلباشی میشد حدس زد كه چرا او را به فومن میبرند. مامورین (و یا اقلا كسی كه دستور توقیف اورا داده بود) میدانستند كه او داماد آگل بوده وهنوز هم مابین آنها رابطهای هست. گیله مرد این را میدانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدر زنش گفته بود كه نباید به اواعتماد كرد و شاید اگر محض خاطر او نبود، امروز آن حادثهی تولم كه محمدولی خوب از آن باخبر است، اتفاق نمیافتاد و شاید صغرا زنده بود و دیگر آگل هم نمیزد به جنگل و تمام این حوادث بعدی اتفاق نمیافتاد و امروز جان او در خطر نبود.یك تكان شدید باد، كومه را لرزاند. شاید هم درخت كهنی به زمین افتاد و از نهیب آن كومه تكان خورد. اما محمدولی یكریزحرف میزد، هاهاها میخندید و تهدید میكرد واززخم زبان لذت میبرد. چه خوب منظرهی داروغه در نظراو هست. سالها مردم را غارت كرد و دم پیری باج میگرفت. برای اینكه از شرش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سالهای قبل از جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و پای امنیهها را از ملك خود بریده بود و آنها جرات نمیكردند در آن صفحات كیابیایی كنند. همین آگل پدرزن او واسطه شد كه ویشكا سوقهای را داروغه كردند و واقعا هم دیگر جز اموال رقیب های خود، مال كس دیگری را نمیچاپید.محمدولی بار دیگر سیگاری آتش زد. این دفعه كبریت را لحظهای جلو آورد و صورت گیله مرد را روشن كرد. دود بنفش رنگ بینی گیله مرد را سوزاند.«... ببین چی میگم. چرا جواب نمیدی؟ تو همان آدمی هستی كه وقتی ما آمدیم در تولم پست دایر كنیم، به سرگرد گفتی كه ما بهرهی خودمونو دادیم و نطق میكردی. چرا حالا دیگر لال شدی؟...» خوب به خاطر داشت. راست میگفت: وقتی دهاتی ها گفتند كه ما داروغه داریم، گفت: بروید نمایندگانتان را معین كنید. با آنها صحبت دارم. او هم یكی از نمایندگان بود. سرگرد از آنها پرسید كه بهرهی امسالتان را دادید یا نه؟ همه گفتند دادیم. بعد پرسید قبل اینكه لاور داشتید دادید، یا بعد هم دادید. دهاتی ها گفتند: «هم آن وقت داده بودیم و هم حالا دادهایم.» بعد سرگرد رو كرد به گیله مرد و پرسید: «مثلا تو چه دادی؟» گفت: « من ابریشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سیر، غوره، انارترش، پیاز، جاروب، چوكول ، كلوش، آرد برنج، همه چی دادم.» بعد پرسید مال امسالت را هم دادی؟ گیله مرد گفت: «امسال ابریشم دادم، برنج هم میدهم.» بعد یك مرتبه گفت:« برو قبوضت را بردار و بیاور.» بیچاره لطفعلی پیرمرد گفت: «شما كه نمایندهی مالك نیستید!» تا آمد حرف بزند، سرگرد خواباند بیخ گوش لطفعلی. آن وقت دهاتیها از اتاق آمدند بیرون و معلوم نشد كی شیپور كشید كه قریب چندین هزارنفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تیراندازی شد و یك تیر به پهلوی صغرا خورد و لطفعلی هم جابهجا مرد.دهاتیها شب جمع شدند و همین داروغه پیشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر شب یك جوخهی دیگرسربازنرسیده بود، اثری از آنها باقی نمیماند... محمدولی سیگار میكشید. گیله مرد فكر كرد، همین الان بهترین فرصت است كه او را خلع سلاح كنم. تمام بدنش میلرزید. تصور مرگ دلخراش صغرا اختیار را از كف او ربوده بود. خودش هم نمیدانست كه از سرما میلرزد یا از پریشانی... اما محمدولی دست بردار نبود: «تو خیلی اوستایی. از آن كهنهكارها هستی. یك كلمه حرف نمیزنی، میترسی كه خودت را لو بدهی. بگو ببینم، كدام یك از آنهایی كه توی اتاق با سرگرد صحبت میكردند، آگل بود؟ من از هیچ كس باكی ندارم. آگل لامذهبه، خودم میخواهم كلكش را بكنم. دلم میخواهد گیر خود من بیفته، كدام یكیشون بودند. حتما آنكه بالا دست تو وایساده بود، ها، چرا جواب نمیدی، خوابی یا بیدار؟...»نفیر باد نعرههای عجیبی از قعر جنگل بسوی كومه همراه داشت: جیغ زن، غرش گاو، ناله و فریاد اعتراض. هرچه گیله مرد دقیقتر گوش میداد، بیشتر میشنید، مثل اینكه ناله های دلخراش صغرا موقعی كه تیر به پهلوی او اصابت كرد، نیز در این هیاهو بود. اما شرشر كشندهی آب ناودان بیش از هر چیزی دل گیله مرد را میخراشاند، گویی كسی با نوك ناخن زخمی را ریش ریش میكند. دندانهایش به ضرب آهنگ یك نواخت ریزش آب به هم میخورد وداشت بیتاب میشد. آرامشی كه در اتاق حكمفرما بود، ظاهرا محمدولی وكیل باشی را مشكوك كرده بود. او میخواست بداند كه آیا گیلهمرد خوابیده است ی�� نه. - چرا جواب نمیدی؟ شما دشمن خدا و پیغمبرید. قتل همهتون واجبه. شنیدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسلیم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهمیت نمیدم به اینكه آن زنی كه آن روز با تیر من به زمین افتاد، دخترش بوده یا نبوده. به من چه؟ من تكلیف مذهبی ام را انجام دادم. میگم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنیدی؟ من از هیچ كس باكی ندارم. من كشتم، هر كاری از دستش برمیآید بكند...- تفنگ را بذار زمین. تكون بخوری مردی... این را گیلهمرد گفت. صدای خفه و گرفتهای بود، وكیلباشی كبریتی آتش زد و همین برای گیلهمرد به منزلهی آژیر بود. در یك چشم بهم زدن تپانچه را از جیبش در آورد و در همان آنی كه نور زرد و دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گیله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولی برای روشن كردن كبریت پاشنه تفنگ را روی زمین تكیه داده، لوله را وسط دو بازو نگهداشته بود. هنگامی كه دستش را با كبریت دراز كرد، سرنیزه زیر بازوی چپ او قرار داشت. در نور شعلهی كبریت، لولهی هفت تیر و یك چشم باز و سفید گیلهمرد دیده میشد. وكیل باشی گیج شد. آتش كبریت دستش را سوزاند و بازویش مثل اینكه بیجان شده باشد افتاد و خورد به رانش.- تفنگ را بذار رو زمین! تكون بخوری مردی!لولهی هفت تیر شقیقهی وكیل باشی را لمس كرد. گیلهمرد دست انداخت بیخ خرش را گرفت و او را كشید توی اتاق.- صبر كن، الان مزدت را میذارم كف دستت. رجز بخوان. منو میشناسی؟ چرا نگاه نمیكنی؟...باران میبارید، اما افق داشت روشن میشد. ابرهای تیره كم كم باز میشدند. - میگفتی از هیچكس باكی نداری! نترس، هنوز نمیكشمت، با دست خفهات میكنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمو كشتی. تو قاتل صغرا هستی، تو بچهی منو بیمادر كردی. نسلتو ور میدارم. بیچارتون میكنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نمیخوری؟... تفنگ را از دستش گرفت. وكیل باشی مثل جرز خیس خورده وارفت. گیله مرد تفنگ را به دیوار تكیه داد. «تو كه گفتی از آگل نمیترسی. آگل منم. بیچاره، آگل لولمانی از غصهی دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند، تسلیم میشه. آره آگل نیست كه تسلیم بشه. اتوبوس توی جاده را من زدم. تمام آنهایی كه با من هستند، همشون از آنهاییند كه دیگر بیخانمان شدهاند، همشون ازآنهایی هستند كه از سرآب و ملك بیرونشون كردهاند. اینها را بهت میگم كه وقتی میمیری، دونسته مرده باشی. هفت تیرم را گذاشتم تو جیبم. میخواهم با دست بكشمت، میخواهم گلویت را گاز بگیرم. آگل منم. دلم داره خنك میشه...»از فرط درندگی لهله میزد. نمیدانست چطور دشمن را از بین ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هیكل كوفتهی وكیلباشی تدریجا دیده میشد. - آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. این پنج ساله یاد گرفتم. خیلی چیزها یاد گرفتهام. میگی مملكت هرج و مرج نیست؟ هرج و مرج مگه چیه؟ ما را میچاپید، از خونه و زندگی آوارهمون كردید. دیگر از ما چیزی نمونده، رعیتی دیگه نمونده. چقدر همین خودتو، منو تلكه كردی؟ عمرت دراز بود، اگر میدونستم كه قاتل صغرا تویی، حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودی؟ كی لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كردید و زیر قولتان زدید؟ نیامدید قسم نخوردید كه دیگر همه امان دارند؟ چرا مردمو بیخودی میگیرید؟ چرا بیخودی میكشید؟ كی دزدی میكنه؟ جد اندر جد من در این ملك زندگی كردهاند، كدام یك از اربابها پنجاه سال پیش در گیلون بودهاند؟زبانش تتق میزد، بهحدی تند میگفت كه بعضی كلمات مفهوم نمیشد. وكیل باشی دو زانو پیشانیش را به كف چوبی اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ میكرد. كلاهش از سرش افتاده بود روی كف اتاق: «نترس، این جوری نمیكشمت. بلند شو، میخواهم خونتو بخورم. حیف یك گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستی كه من یك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بیندازم. بلند شو!» اما وكیلباشی تكان نمیخورد. حتی با لگدی هم كه گیلهمرد به پای راست او زد، فقط صورتش به زمین چسبید، عضلات و استخوانهای اودیگر قدرت فرمانبری نداشتند. گیلهمرد دست انداخت و یقهی پالتوی بارانی او را گرفت و نگاهی به صورتش انداخت. در روشنایی خفهی صبح باران خورده، قیافهی وحشتزدهی محمدولی آشكار شد. عرق از صورتش میریخت. چشمهایش سفیدی میزد. بیحالت شده بود. از دهنش كف زرد میآمد، خرخر میكرد.همین كه چشمش به چشم براق و برافروختهی گیلهمرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش، امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچههای من رحم كن. هر كاری بگی میكنم. منو به جوونی خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تیراندازی میكرد. مسلسل دست من نبود...» گریه میكرد. التماس و عجز و لابهی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند، التهاب گیله مرد را خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید! به یاد بچهی خودش كه در گوشهی كومه بازی میكرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفای صبح ضعف و بیغیرتی محمدولی تنفر او را برانگیخت. روشنایی روز او را به تعجیل واداشت. گیلهمرد تف كرد و در عرض چند دقیقه پالتو بارانی را از تن وكیل باشی كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوی خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانیش را بر تن كرد و از اتاق بیرون آمد.در جنگل هنوز شیون زنی كه زجرش میدادند به گوش میرسید. در همین آن، صدای تیری شنیده شد و گلوله ای به بازوی راست گیلهمرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولهی دیگری به سینهی او خورد و او را از بالای ایوان سرنگون ساخت. مامور بلوچ كار خود را كرد.
Gile-Mard-FINAL-www.khabarme.ir Read the full article
0 notes
Photo
درباره مرد هزار چهره سینمای ایران و تمام نقشهایش #بهروز_وثوقی (متولد 20 اسفند 1316 #خوی #آذربایجان_غربی) به عقیده اکثر سینماگران و منتقدان سینما بهترین و ستایش شده ترین بازیگر تاریخ سینمای ایران است. او برادر #چنگیز_وثوقی و #شهراد_وثوقی میباشد. قبل از ورود به سینما، کارمند دارائی، دوبلور و گوینده رادیو تلویزیون بود. بهروز در موفقیت فیلمهای #مسعود_کیمیایی از جمله: قیصر، #گوزنها و خاک، تاثیر شگرفی داشت. #مسعود_صمدی در سال 34 بهروز را در 18 سالگی کشف کرد. بازی در نقشهای متفاوت و ژانرهای بیادماندنی مانند: #قیصر، #داش_آکل، #سید (#گوزنها ) #مجید_ظروف_چی (#سوته_دلان) #ممل_آمریکایی، #زائرمحمد (#تنگسیر ) #رضاموتوری، #ابی_نسیه (#کندو) #دکتر_رستگار (#سازش) و #سرهنگ_نصرالله (#کاروانها) او را به محبوبترین بازیگران تاریخ سینمای ایران تبدیل نمود. به گفته خودش: بعد از انقلاب رفاقتم را تنها با #ناصر _ملک_مطیعی و #جمشید_مشایخی حفظ نمودم و فقط با این 2 در داخل کشور در ارتباط بودم. #آنتونی_کوئین بازیگر #فیلم_محمد_رسول الله، ساله�� رابطه ای صمیمانه با من در #آمریکا داشت. او در #فیلم_فصل_گرگدن در کنار #مونیکا بلوچی، برن سات و آرش به ایفای نقش پرداخت. او مدتی با پوری بنائی رابطه داشت اما از او جدا شد و با گوگوش ازدواج نمود که پس از 1 سال به جدایی انجامید و در نهایت بهروز با کاترین ازدواج نمود که حاصل این ازدواج 2 فرزند بنام های مهشید و ماهان است. او در جشنوارههای سینمایی مختلف داخلی و خارجی دارای عناوین مختلفی گشت. اکنون با همسرش کاترین وثوقی در سن رافائل کالیفرنیا روزگار میگذراند. با آرزوی سلامتی برای این هنرمند تکرار نشدنی. https://www.instagram.com/p/CQ6yvdEMX0p/?utm_medium=tumblr
#بهروز_وثوقی#خوی#آذربایجان#چنگیز_وثوقی#شهراد_وثوقی#مسعود_کیمیایی#گوزنها#مسعود_صمدی#قیصر#داش_آکل#سید#مجید_ظروف_چی#سوته_دلان#ممل_آمریکایی#زائرمحمد#تنگسیر#رضاموتوری#ابی_نسیه#کندو#دکتر_رستگار#سازش#سرهنگ_نصرالله#کاروانها#ناصر#جمشید_مشایخی#آنتونی_کوئین#فیلم_محمد_رسول#آمریکا#فیلم_فصل_گرگدن#مونیکا
0 notes
Text
"رسول پرویزی" داستان نویس بوشهری
"رسول پرویزی" داستان نویس بوشهری متولد ۱۲۹۸، فرزند حاج علی اهرمی و نوه ی شمس الدین اهرمی تنگستانی، از نویسندگان صاحب سبک جنوب است. او تحصیلات خود را در شیراز و بوشهر به پایان رساند و بعدها در تهران سکونت گزید. قصه های او از طنزی عمیق همراه با انتقاد اجتماعی برخوردارند و در مطبوعات کشور بارها به چاپ رسیده اند. پرویزی افزون بر کارهای ادبی چندی به «سیاست» پرداخت. پرویزی در سال ۱۳۵۵ در ۵۷ سالگی درگذشت و در شیراز در کنار آرامگاه حافظ به خاک سپرده شد.
آثار رسول پرویزی:
- مجموعه ی «شلوارهای وصله دار» /۱۳۳۹ - مجموعه ی «لولی سر مست» / ۱۳۶۹
زار محمد
همراه غروب دهم رمضان زار محمد از دور پیدا شد. مثل همیشه سوار الاغ دیزه اش بود، اما برخلاف همیشه سردماغ نبود. سرش بر سینه اش فرو افتاده بود و با حرکت پای الاغ مثل پاندول ساعت جلو و عقب می رفت. همه خیال کردند روزه زار محمد را برده است. همین طور وارفته به در قلعه رسید. ساکت و بی حرکت وارد شد. سلام کرد. نشاط از صورت زار محمد گریخته بود. قیافه اش آشفته و در هم می نمود. گری اتفاقی افتاده که محمد را از پا در آورده بود. هیچ روقت زارمحمد این طور نبود. وقتی از بندر برمی گشت می گفت و می خندید و پسته شکنی می کرد. به بچه ها آب نبات و نقل می داد. دم قلعه کدخدا را دست می انداخت. خبرهای بندر را می داد. بندری ها را مسخره می کرد. گاهی قصه ی جوان های بندری را می گفت که آب تندی می خورند. اما این بار سوت و کور وارد شد و چون بقیه ی مردها که در قلعه ایستاده بودند رمق شان از روزه رفته بود چیزی نگفتند زار محمد بدون آن که حرفی بزند غرق سکوت بی دلیلی به طرف خانه اش رفت. اما فردا سکوت شکست. سرتاسر ده در حیرت و تعجب شد. زارمحمد زن اش زیره را طلاق داد! زیره زنی بساز و نجیب بود. همه ی اهل ده به او احترام می گذاشتند. از قضا زار محمدهم جان و دل اش زیره بود. کسی ندانست که این طلاق از کجا آب می خورد. حتا شیخ ده هم نتوانست زیر زبان زار محمد برود و از او علت را جویا شود. عجب تر آن که بعد از طلاق باز زیره در خانه ی زارمحمد مانده و حتا فردای آن روز که زار محمد به قصد بندر دوباره راه افتاد دسمال سفره ی غذای اش را بست و او را زیر قرآن رد کرد. موقع رفتن باز زار محمد ساکت بود. مثل موقع آمدن سرش زیر و قیافه اش آشفته بود. فقط این بار تفنگ اش را حمایل کرده بود. در ده وراجی شروع شد. چرا زار محمد این قدر گرفته بود؟ چه آزاری در جان اش بود؟ این چه آمدنی بود و چه رفتنی؟ چرا زیره را طلاق داد؟ زیره چرا صدای اش درنیامد؟ چه سری در این کار است؟ این سؤالات پس از رفتن زار محمد دهان به دهان گشت و حتا وقتی مکيه زن کدخدا برای دلداری به خانه ی زیره رفت و از او پرسید که چرا طلاقت داده، زیره یک جمله جواب داد: مردها حق دارند هر وقت خواستند طلاق می دهند. ده روز از رفتن زار محمد گذشت. حرف اش همچنان در دهان بود و قطع نمی شد. تنگ غروب بود که گرپ و گرپ صدای نعل چند اسب بلند شد. یکی از بچه ها فریاد کشید، مثل این که مار گزیدش. دوان دوان پرید جلو کدخدا و گفت امنيه می آید. اسم امنيه در آن صفحات با و با یکی بود. وقتی امنیه می آمد شلاق و حبس و ته تفنگ و سرقت و مرض هم می آمد. همین که کدخدا خبر را شنید سراسیمه شد و دست و پای خود را جمع کرد: بچه ها به مجرد دیدن نشان های پهن امنیه ها به سرعت دویده در خانه ها تپیدند. مردانی که گرداگرد کدخدا نشسته وراجی می کردند تک تک هر یک با عذری از دم قلعه کنار رفتند. ناگهان وکیل مضراب وکیل باشی امنيه از جلو و شش امنیه از عقب رسیدند. وکیل باشی امنیه شکل شمر تعزيه بود. سبیل اش مثل پاچه بز سیاه و پشم آلود بود. چشم های بق و از کاسه درآمده داشت با نیم تنهی عرق و شوره ی نمک جلو قلعه دهنه اسب اش را کشید. اسب خسته سر دو پا ایستاد و چرخی خورد و واماند. امنيه هاهم یکی یکی پشت سر وکیل باشی ایست کردند. کدخدا از ترس پرید جلو اسب وکیل باشی. تعظیمی کرد و به عنوان احترام دهنه ی اسب را گرفت. وکیل باشی ضمن آن که پیاده می شد و هن هن می کرد گفت: کدخدا رضا چرا نشسته ای که گاوت زاییده! کدخدا مضطرب شد و چون خاطره های تلخی از ورود این قبیل مهمانان داشت شروع کرد به قسم خوردن که به خدای لایزال جرمی و گناهی نکرده ام. وکیل باشی چپ چپ کدخدا را پایید و گفت مقصر اصلی تو نیستی برو بگو بیارندش. قربان چه کسی را بیاورم هرکس را می فرمایید بیاورم. «زار محمد را فوری بفرست بیاورند» خدا نیستش کند که ده روزست حرف اش از دهن نمی افتد. معلوم نیست کدام گور رفته. ده روز است زن اش را، زن نجیب و زحمتکش اش را طلاق داده و راه افتاده است و دیگر برنگشته.» کدخدا بفرست خانه اش را بگردند، شاید دیشب و امروز آمده باشد. «چشم ولی قطعا می دانم در خانه نیست» با این حال کدخدا فوری دو نفر را فرستاد و آن ها هم بعد از چند دقیقه دبر گشتند و گفتند که زار محمد هنوز برنگشته است. «قربان ممکنه بفرمایید زار محمد چه کرده؟» نمی دانی چه دسته گلی به آب داده. پریروز در بندر پنج نفر را کشته و در رفته.» «قربان! شوخی نکنید. زار محمد اهل آدم کشی نبود. جان می کند و نان بخور نمیری در می آورد.» «پس برو بپرس!» گفت وگو پایان یافت. امنيه ها هم پیاده شدند. اسب ها را آدم های کدخدا گرفتند سفره ی افطاری در اتاق کدخدا افتاد. امنيه های سینه سوخته به خوردن افتادند و فردا صبح هنگام طلوع دوباره راهی شدند تا در دهات اطراف زارمحمد را پیدا کنند. • برشی از داستان «زار محمد»/ شلوارهای وصله دار / ۱۳۴۵
رسول پرویزی وقتی «شلوارهای وصله دار» را درآورد اوایل دهه ی بیست بود و عرصه ی قصه نویسی تقریبا خالی. البته نیمای بزرگ و هدایت کارهای بزرگ شان را به بازار می دادند و جمال زاده پیشتاز - فقط پیشتاز بود و داستان هایی مثل «فارسی شکر است» نقل مجالس بود و مثلا میشد گفت که امثال پرویزی بیش تر نظر به جمال زاده داشتند، چون ساده و کم ژرفا می نوشت و پیگیری و گرته برداری از او آسان بود. هدایت در واقع یک استثنا بود- مثل نیما- که شالوده را محکم ریخته بود و جان سودایی و بی قراری داشت که او را از ساده اندیشان متمایز می کرد. صادق چوبک به گمان من دلیر ترین و عمیق ترین نویسنده ای بود که با نگاهی به ژرفای آثار هدایت، راه دیگری در پیش گرفت و مستقل حرکت کرد و تا آخر خودش ماند. غرض از یادآوری نام های این دو همشهری (پرویزی و چوبک) این بود که اولا همشهری بودند. (هر چند در آن سال ها مانوجوانان کم تجربه ای بودیم و به زحمت دست مان به شانه ی آن ها می رسید، ولی ما هم مشتاق آموختن بودیم.) ثانیا، در شلوارهای وصله دار، قصه ای بود به نام «زار محمد» - که در آخر قصه شیر محمد» می شد. ماجرا همان ماجرای «تنگسیر» است که بعدها فیلم شد و حماسی هم فیلم شد چون هم کارگردان خوبی داشت (نادری) و هم هنرپیشه های برجسته یی در آن ایفای نقش ��ی کردند. اما از دیدگاه نقد ادبی، در آن سال ها بسیاری بر این عقیده بودند که سرگذشت واقعی زایر محمد دواسی (شیر محمد در تنگسیر چوبک) را پرویزی روان تر، طبیعی تر و به نثری متناسب با تم قصه نوشته است. به خاطر دارم که روزی در تهران در منزل پرویزی (در حالی که دولتی شده بود و نماینده ی مجلس بود) با چوبک نشسته بودیم و صحبت به همین نکته ی باریک کشیده شد. آن روزها نظر خود من هم این بود که نثر پرویزی مناسب تر بوده و به علاوه بسیاری حواشی و ملحقات و پهلوان بازی های اضافی را هم ندارد. پرویزی در کمال فروتنی گفت که: این حرف ها را نزن جوان! من اصلا نویسنده نیستم. گاهی از سر تفنن قلمی می زنم ولی چوبک نویسنده ی حرفه یی کاملی است. تو باید قصه های دیگر چوبک را بخوانی تا معنای قصه نویسی جدید را بدانی. این ها اگر نه عین کلمات پرویزی، مفهوم کامل آن بود. من بعدها متوجه شدم مثلا وقتی خودم «ظهور» را نوشتم که نظر چوبک از نوشتن تنگسیر به وجود آوردن یک حماسه ی جنوبی از واقعه ای محتوم بوده و آن شاخ و برگها را هم لازم داشته است و ... الخ. اما بعدها که قصه های کوتاه او را خواندم، بی تردیدی او را تالی صادق هدایت دانستم و هرگز در بزرگی او تردید روا نداشتم. او نقاش اعماق جامعه ی خود بود، اعماقی که بوی لای و لجن می داد ولی واقعی بود. از نظر ساختار داستانی نیز، قصه های کوتاه چوبک نقصی نداشت و نمی شد چیزی بر آنها افزود. • یاری نامه: ماهنامه ی بایا/ شماره ی ۴ و ۵/ تیرو امرداد ۱۳۷۸ منبع : بوشهر نامه Read the full article
0 notes
Photo
امروز بیستم اسفند ماه زادروز ۸۱ سالگی بهروز وثوقی ستایششدهترین بازیگر سینمای ایران است. مردی که زیر بار تمام این سالهای غربت پیر شد اما خم نشد! در تاریخ سینمای ایران به مانند بهروز خان وثوقی نخواهد آمد. به وجه تمایزش با دیگر بازیگران تاریخ سینما بازی در نقشهای مختلف است. از قیصر تا داش آکل، از رضا موتوری تا گوزنها، از سوتهدلان تا طوقی، از سازش تا تنگسیر، از دشنه تا فرار از تله، از کندو تا خاک و... که همگی از جمله فیلمهای بینظیر تاریخ سینمای ایران هستند. سلطان سینمای ایران زادروزت مبارک❤️ 💢 @abolfazl.ahmadi1984 (at Karaj) https://www.instagram.com/p/Bu3iYiiHScD/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=1kjaaw655gxxe
0 notes
Text
دانلود کتاب نوشتن با دوربین
نام کتاب
نوشتن با دوربین (دانلود+)
نویسنده
پرویز جاهد
موضوعات
شکل گیری موج نو + سنت و مدرنیسم + حزب توده و خلیل ملکی + تپه های مارلیک + هیچکاک و آغاباجی
رمز (پسورد)
www.tarikhema.org
تهیه توسط
انی کاظمی
حجم
6.76 مگا بایت (MB)
قالب کتاب
PDF – پی دی اف
منبع الکترونیکی
تاریخ ما
کتاب نوشتن با دوربین؛ رو در رو با ابراهیم گلستان اثر پرویز جاهد است، مترجم، منتقد سینما و مستندساز، در سفر تحصیلی خود به انگلستان به جهت اخذ مدرک دکترای سینما، برای مخاطبان فارسیزبان به ارمغان آورد. نوشتن با دوربین شامل چهار فصل است که هرکدام محتوای یکی از جلسات گفتوگوی جاهد با گلستان را تشکیل میدهد. مباحث مطرح شده در هر فصل به این شرح است؛ فصل اول: شکلگیری موج نو، فرخ غفاری، شب قوزی، رئالیسم، سنت و مدرنیسم، فیلمفارسی، سینمای روشنفکری و مخاطبان ایرانی و رئالیسم، استعاره، نماد». فصل دوم: زکریا هاشمی و «طوطی، حزب توده و خلیل ملکی. فصل سوم: فاکنر، همینگوی، سعدی، استودیو گلستان، فیلم مستند و نفت، موج و مرجان و خارا، کانون فیلم و فرخ غفاری»، «نقد فیلم، دکتر کاووسی و قیصر، فروغ فرخزاد و خانه سیاه است، گنجینههای گوهر، تپههای مارلیک، خشت و آینه، آنتونیونی، آب و گرما و صحرای سرخ، تاجی احمدی، یک فرشته، اسرار گنج دره گنجی و کیارستمی، کوروساوا و کاپولا. فصل چهارم: فیلم مستند، سیراکیوز و نیوزویل، صادق چوبک، تنگسیر و امیر نادری، پهلبد و دستگاه سانسور، کایه دو سینما، گدار و دیگران و هیچکاک و آغاباجی.
source https://pdf.tarikhema.org/PDF/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d8%af%d9%88%d8%b1%d8%a8%db%8c%d9%86/
0 notes
Text
بازگشت نادری به ایران پس از ۲۶ سال
بازگشت نادری به ایران پس از ۲۶ سال
سینما و تلویزیون > سینمای ایران – چند روز پس از نمایش نسخه بهسازیشده «آب، باد، خاک» از تلویزیون، نمایش عمومی آخرین ساخته امیر نادری در ایران میتواند بهترین خبر برای دوستداران سینمای خالق «دونده» و «تنگسیر» باشد.
به گزارش همشهري، نزديك به 3دهه از مهاجرت فيلمساز جنوبي از ايران ميگذرد و در تمام اين سالها حسرت نمايش عمومي فيلمهاي او بر دل علاقهمندان سينما مانده بود؛ حسرتي كه به لطف گروه هنر و تجربه شايد در بيست و ششمين سالگرد هجرت بيبازگشت نادري به پايان برسد و «كوه» او در همين تهران و ديگر شهرهاي گوشه و كنار ايران روي پرده برود. گفته ميشود پروانه نمايش فيلم صادر شده و تا چند هفته ديگر اكران ميشود.
كوه كه در بلنديهاي 2500متري ايتاليا ساخته شده، نخستين بار در دنيا سال گذشته در بخش خارج از مسابقه هفتاد و سومين دوره جشنواره ونيز به نمايش درآمد. فيلم محصول مشترك ايتاليا، آمريكا و فرانسه است و آندريا سارتورتي، كلوديا پوتنتسا، زك زنگليني و آنا بونايتو نقشهاي اصلي آن را ايفا كردهاند. كوه ماجراي مردي را روايت ميكند كه ميكوشد آفتاب را به روستاي خود بازگرداند. او همراه همسر و پسرش درگير جنگي هميشگي با طبيعت است و…
نادري پيش از ساختن نخستين فيلم ايتالياييزبان خود در اروپا، معمولا در آمريكا و كانادا فيلم ميساخت. او كه چهرهاي محبوب در جشنوارههاي معتبر است، 26سال پيش و پس از توقيف آب، باد، خاك، ايران را به مقصد آمريكا ترك كرد و آنجا روي صندلي كارگرداني نشست. «منهتن با شماره» و «وگاس؛ براساس يك داستان واقعي» مهمترين فيلمهاي او در دوران مهاجرت هستند كه البته به اندازه دونده، «سازدهني»، تنگسير و «خداحافظ رفيق» ديده نشدند.
كوه، فيلمي 105دقيقهاي است كه بهاحتمال زیاد با كمترين مميزي ممكن در زادگاه نادري روي پرده سينماهاي گروه هنر و تجربه ميرود. نادري اين پروژه را با بودجه يك ميليون و 200هزار يورويي در ايتاليا مقابل دوربين برد و پس از رونمايي در جشنواره ونيز، پاييز سال گذشته در سرزمين چكمهاي اروپا به نمايش عمومي درآورد. كوه پيش از اين در جشنوارههاي بوسان سال گذشته و مونيخ و كارلوويواري امسال هم شركت كرده است.
0 notes
Text
عکس زیرخاکی از بهروز وثوقی و نعمت حقیقی در پشت صحنه تنگسیر
عکس زیرخاکی از بهروز وثوقی و نعمت حقیقی در پشت صحنه تنگسیر
بهروز وثوقی در صفحه اینستاگرامش عکسی تازه منتشر کرد.
بهروز وثوقی در پشت صحنه تنگسیر
بهروز وثوقی در توضیح عکس نوشت:
پشت صحنه تنگسیر
بهروز وثوقی و نعمت حقیقی در پشت صحنه تنگسیر
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ seemorgh.com/culture منبع: cinemacinema.ir
منبع: سیمرغ
View On WordPress
0 notes