Don't wanna be here? Send us removal request.
Text
چیزای زیادی تو این دنیا هست که آدمو میترسونه. برای من، انسان و رفتارهای غیر قابل پیشبینیش از همه چی ترسناکتره. هیچ چیز ماورای طبیعتی باعث ترس من نمیشه و برای طبیعت هم احترام زیادی قائلم که ازش بترسم، و یا شاید هیچوقت در معرض خطراش خودمو قرار ندادم. ترس از چیزای غیرفیزیکی، مثل تنهایی و از دست دادن چیزا و کسایی که بهشون نزدیکم، هست، اما همیشه از فکر کردن بهشون پرهیز میکنم.
اما ترسناکترین شبی که حداقل تو چند سال اخیر زندگیم به یاد دارم شب دوشنبه ۷ سپتامبر ۲۰۲۰ بود، همین دیشب. «طرف از ترس داره می لرزه» رو تو خودم حس کردم، واقعا لرزیدم. و این ترس فقط از طبیعت بود.
قصه اصلی از اونجا شروع میشه که چهار روز پیش دوتایی تصمیم گرفتیم یه ماشین تفریحی (RV) اجاره کنیم و برای یه ماه بزنیم به طبیعت و جاده. با فاصله اجتماعی زیاد از آدما. از غرب آمریکا (سن فرانسیسکو) شروع کنیم، از شمال آمریکا آروم آروم بریم شرق آمریکا (بوستون) و برگردیم. الان که اینو مینویسم چهارمین روز سفره، در آرامش، تو ماشین، کنار رودخونه درازکشیدم.
روز سوم سفر، برنامه این بود که جاهای زیبای جنوب ایالت آیداهو رو ببینیم و از قبل هم یه محل اقامت، مخصوص ماشینمون، توی شمال ایالت رزرو کرده بودیم. برنامه این بود ۴-۵ ساعت توی جنوب باشیم و ۴-۵ ساعت آخر رو هم از یه مسیر قشنگی بریم بالا تا برسیم.
این جنوب ایالت آیداهو به قدری زیبا بود که اون ۵ ساعت برنامهریزی شده کل روز رو گرفت، آخرین جایی که دیدیم، باقیمونده یه آتشفشان قدیمی بود، زیبایی و بکریش واقعا وصف ناپذیره. قبل این فکر میکردم توی این هشت سال که فقط میتونستم داخل آمریکا سفر کنم و سی و چند ایالت رو ببینم، همه المانهای طبیعت بینظیر و متنوع آمریکا رو دیدم، اما زهی خیال باطل.
ساعت هفت و نیم شد و نزدیکای غروب. دودوتا چهارتا کردیم و گفتیم ما که سلطان جادهایم، این چهار ساعت و نیم باقیمانده رو یه ضرب میریم تا برسیم (دو ساعت من، دو ساعت تو، با پادکست، ردیفه). این سلطان جاده هم از دو سه سال رابطه دورادور با فاصله ۴ ساعت رانندگی بینمون میاد (همون Long distance). هر هفته ۸ ساعت رانندگی رفت و برگشت، بین کنتیکت و فیلادلفیا دیگه عادی بود برامون.
راه افتادیم. هوا کمکم داشت تاریک میشد و باد شدیدی میومد. به قدری که این ماشین هیولا رو هی منحرف میکرد تو جاده و من مجبور بودم آروم برش گردونم. کلی پشت بازو آوردم.
جاده تقریبا تو بیابون بود، به صورت خیلی سورئال این خارهای بیابانی از اونور جاده میومدن از جلومون رد میشدن می رفتن اینور جاده. یه غباری هم بلند شده بود و دید رو تقریبا مسدود کرده بود.
به خودمون اومدیم، دیدیم داریم تو تاریکی مطلق رانندگی میکنیم، فقط ماییم و خودمون. تو نیم ساعت اخیر حتی یه ماشین هم ندیدیم. هیچ نوری هیچ جا دیده نمیشه. هیچ نوری، تاریکی مطلق. چندتا تابلو هم دیدیم که هشدار داده بود «آروم برید خاک ممکنه جلوی دید رو بگیره». یه کم استرسی بود، اما جاده صاف و هموار بود و ما هم با سرعت معقولی داشتیم میرفتیم.
یهکم جلوتر، باد شدیدتر شد. گرد و خاک به قدری شد که یک متر جلوتر رو نمیشد دید شاید حتی نیم متر. انگار انداختنت داخل یه جعبه از خاک، یه تابوت در بسته از خاک. سعی میکردم خونسردی خودمو حفظ کنم و با سرعت لاکپشتی به مسیر ادامه بدم. نگاه کردم به راست، به شدت ترسیده بود و منقبض شده بود. سعی کردم آرومش کنم. گفتم چیزی نیست، آروم میریم، رد میشه و تموم میشه و از این حرفا. اما این جادهای که من میدیدم تمومی نداشت. پادکست رو هم متوقف کردیم که تمرکز کنیم. تصورش سخته، تنها تو جاده، تاریک، باد، گرد و خاک، بیابون، وسط ناکجا آباد.
تصور ما از جاده، چیزی مثل شرق آمریکا بود، اتوبان، قدم به قدم پمپ بنزین، مغازه، خروجی و استراحتگاه. اما اینجا همه چی فرق میکرد، حداقل یک ساعت بود هیچ نوری ندیده بودیم. ندونستن اینکه اطرافت تا فرسنگها چی هست و چی داره میگذره خیلی ترسناکه، چه برسه به اینکه ندونی دو متر اونورتر چی داره میگذره. اینجاها بود که پای راست من که رو پدال گاز بود شروع کرد لرزیدن، جوری که دیگه نمیتونستم نگهش دارم روی پدال. دکمه کروز ماشین رو زدم و شروع کردم ماساژ دادن پام. تاحالا همچین چیزی تجربه نکرده بودم. آروم شد.
دو تا چیز باعث شد از ترس سکته نکنم یا بتونم به خودم مسلط باشم، اولی آمپر بنزین که بالای ۵۰ درصد بود و دومی آنتن موبایل که هنوز سه تا خط داشت و اینترنت هم بود. یه چیزی هم که بعدا اضافه شد یه ماشین بود، از ترس زده بود کنار و فلاشرش رو روشن کرده بود. ما رو که دید، پشت سرمون راه افتاد. تاحالا اینقدر از دیدن انسان توی این شرایط ترسناک خوشحال نشده بودم، شاید اونا هم همین حسو داشتن. در شرایط عادی این اتفاق خودش میتونست برای من ترسناکترین چیز ممکن باشه اما اینجا فقط دلگرمی بود.
نیم ساعت همینجوری لاک پشتی رفتیم تا رسیدیم به یه تقاطع و باید میپیچیدیم چپ. وایسادیم مسیر رو تو نقشه گوگل بررسی کنیم و ببینیم نزدیکترین شهر بهمون کجاس و بریم اونجا شبو بمونیم. نزدیکترین شهر بزرگ، یک و نیم ساعت خلاف جهت حرکتمون فاصله داشت. عملی نبود، فیلتر گوگل ارث رو نگاه کردم، اونوری میرفتیم همهاش بیابون بود، اما اگه ادامه میدادیم به کوه و جنگل میرسیدیم. مسیر جایگزین هم از یه اتوبان بود ولی یک ساعت اضافه میکرد به مسیر. مشخص هم نبود این اتوبان از اون اتوبانا باشه، ممکن بود مثل همین جاده باشه و مجبور شیم بیخود به مسیر اضافه کنیم.
توی همین مسیر یه محل کمپ پیدا کردیم که نیم ساعت فاصله داشت و تو مسیرمون هم بود، گفتیم میریم اونجا و شب میمونیم. حتی اگه جا نداشت هم تو ماشینمون راحت میتونیم بخوابیم. حین این توقف اون ماشینه که پشتمون بود هم ادامه داد و رفت.
نیم ساعت با همین ترس و باد و شدت کمتر خاک رفتیم تا رسیدیم به این محل کمپ. یه جاده خاکی اما تو بگو ذرهای نور یا اثری از انسان. هیچی نبود. هیشکی نبود. یه توالت عمومی کوچیک با چندتا تابلو. نوشته بود اینجا مجانیه خواستید بخوابید. به قدری تاریک بود، اصلا از ذهنمون هم رد نشد که بمونیم. یه آبی خوردیم و تو ماشینمون هم که دستشویی بود. یکی دو دقیقه استراحت کردیم و گفتیم این مسیر که دیگه بیابون نیست، بریم نزدیکترین شهر بمونیم. یک ساعت و نیم راهه، گرد و خاکی هم که نیست ترس��ون هم ریخته بود.
راه افتادیم. اینجا جا داشت یه اموجی خنده بذارم. این مسیر شبیه بیابون نبود اما همچنان تاریک بود و ۱۵ دقیقه یه بار، از روبرو یه ماشین میومد. این سمتی که ما میرفتیم ماشینی نمیرفت. نیم ساعت آروم رفتیم و استرسمون هم کمکم خوابیده بود.
کمکم دونههای سفیدی شروع کردن خوردن به شیشه. گفت اینا چیه، گفتم احتمالا حشرهان. تو راه از این حشرهها زیاد میخوردن به شیشه ماشین. شدتش هی بیشتر شد. بعد ده دقیقه سکوت، به خودم گفتم برفه؟ الان؟ وسط سپتامبر؟ شدتش بیشتر شد، خیلی بیشتر. پرسیدم شیشه من چرا خیس نمیشه پس؟ خیلی آروم گفت سمت من خیسه و آب داره میچکه. گفت همینو کم داشتیم. این دیگه خیلی سورئال بود، مگه میشه؟ چرا امشب اینجوری میشه پس؟ نکنه بریم جلوتر بدتر شه، تو برف گیر کنیم. طبیعت جان، احترام خودتو حفظ کن. بنزینمون اومده زیر پنجاه درصد. بررسی هم کرده بودیم اولین پمپ بنزین تو همون شهری بود که داشتیم میرفتیم سمتش. باید ادامه بدیم، همچنان پر استرس.
دو تا ماشین از روبرو اومدن، دومی چراغ داد. پرسید چرا چراغ داد؟ پیش خودمون قطعا این فکرو کردیم که نکنه برف نشسته و راه بند اومده. فکر کردم و با خو��سردی گفتم فکر کرد نور ما بالاست چون ما داریم بالایی میریم اونا پایینی. فکر کنم حدسم درست بود.
دیگه رفتیم و رفتیم و رفتیم، تا بالاخره نور دیدیم، نور یعنی تمدن، نور یعنی انسان، نور یعنی نجات. تو نقشه دیدم، فرودگاهه، فرودگاه یعنی نماد تمدن. از اینجا به بعد آرامش بود. یه ساعت آخر پرنورتر بود، از چند کیلومتری، اون شهر مقصد مشخص بود، آروم بودیم و خوشحال. نیم ساعت آخر کلی از احساسمون گفتیم و خندیدیم. بهش از ترس پنهانم گفتم. گفت چند سال از عمرم کم شد.
رسیدیم و بنزین زدیم و رفتیم یه محل کمپی که پر از ماشین بود. کسی نبود بهمون جا بده اما کلی جای خالی بود، رفتیم توش و پارک کردیم و ماشینو زدیم به برق. فردا پولشو میدیم. به محض اینکه سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
الان کنار پنجره رو به یه رودخونه دارم اینو مینویسم و هی بهش میگم پاشو دیگه صبح شد. نیم ساعت دیگه هم جلسه دارم، اینترنت هم 4G LTE. آخر هفته طولانی تو آمریکا تموم شد و امروز سهشنبه اولین روز کاری هفتهاس. از اینجای سفر همه چی متفاوت و کُنده، شاید تجربهای جدید در انتظارمونه، قهوه داره میجوشه، برم آماده شم برا جلسه.
1 note
·
View note