#پوزخند
Explore tagged Tumblr posts
Text
١٨ تير
دو روز مونده به تولدم. ب پيام داده كه از اين ساعتايي كه فرستادم انتخاب كن. مامان رفته بازار كه ساعت بخره. حالا چرا ساعت؟
چندماه پيش بود كه ب به مامان گفت دقت كردي هيچ سالي واسه تولدش هيچي نگرفتي؟ هر سال نزديك تولدش يه دعواي گنده درست ميكردي و هيچ بهش نميدادي. انقد به هم ريختم برگشتم گفتم كادو تو سرش بخوره، يه تبريك هيچوقت يادم نمياد بهم گفته باشه، انگار منو يكي ديگه به دنيا آورده.
ب خيلي ساعت دوست داشت، چندسال پيش هي ميگفت ساعت ميخوام مامان هم بدون درنگ واسه تولدش ساعت گرفت.
چندوقت پيش هم جلوي خاله گفتم خاله ميبيني من از هركدومتون يه چيزي دارم، مثلا فلان تيشرتمو دوستم بهم هديه داده، اينو ب، اينو تو، ولي يه چيزي هيچوقت نداشتم كه بگم مامانم گرفته، مامان من اون سال هايي هم كه به زور كادو ميداد سريع يه مبلغي ميريخت به حسابم كه من هميشه خنده ام ميگرفت كه اين مبلغو مثلا فلان دوستم بهم هديه داده. چرا انتظار كادو نداشته باشم از مامانم؟ چرا وقتي بقيه رو ميبينم نبايد حسوديم شه انقدر رفتار مامانشون درخور رابطه دختر مادريشونه؟
حالا الان بعد از اين اتفاقا شد تولد من و داره واسه من ساعت ميگيره، انگار من اصلا تا حالا بهش گفته بودم، انگار يخواد تسويه حساب كنه كه واسه ب گرفتم واسه توهم همينو ميگيرم. تو فكرم بود وقتي بهم داد، هيچوقت دستم نكنمش، هر دفعه هم كه گفت چرا پس دستت نميكني، بگم هست حالا يا خوشم نمياد زياد از مدلش.
يه بار كه ساعت كاسيو خودم دستم بود، مامانم اتفاقي ديدش و گفت اون زمان همهامون كاسيو داشتيم و مد بود. بعد من اولين بار ميديدم به يه چيزي تو عمرش علاقه نشون داده، از چندين ماه قبل تولدش، با حقوق ١٠٠-٢٠٠ تومني كه ميگرفتم واسهاش خريدم.
واسه تولدش بهش دادم و يه نيشخند تحويلم داد. يكي دو بار برگشتم بهش گفتم كه چرا دستت نميكني، گفت حالا ميكنم دستم اين يكيو دارم ديگه. بعد يه بار ديدم دستش كرده بود. آورد نشونم داد گفت بيا اين ساعتي كه خريدي كار نميكنه. من فقط چند ثانيه در حالي كه بغض كرده بودم زل زدم بهش.
بعد چندوقت كه بيرون رفته بوديم، مال خودم كه اتفاقا خراب هم شده بود رو كماكان دستم ميكردم چون دوست داشتم. تو دستم ديد و با پوزخند برگشت بهم گفت ساعت خودتم خرابه ماماني؟ بعد خنديد. من اولين بار بود از حرفي كه ميزد بغضم ميگرفت و خجالت كشيدم تو جمع حتي. دستمو بردم كنار و گفتم نه سالمه، چيكار داري.
با اين اوصاف طبيعيه كه نخوام چيزي كه بهم ميده رو دوست داشته باشم، اين كه دل كادو دادن به دخترش رو هيچوقت نداشته، چون يكي دو بار " آبروش" رو جلوي خواهرش سر كادو بردم داره واسم ميگيره. شايدم به زياد اصارار كرده كه حتما واسهاش يه چيزي بگير. جالبه حتي نميخواد بپرسه چي دوست داري، ساعت دوست داري؟ چه مدلي دوست داري؟ رفته از ٥-٦ مدلي كه سليقه خودشه انتخاب كرده ميگه بگو كدوم.
بايد وقتي كه داره ساعتو بهم ميده خودمو كنترل كنم، عمرا نتونم گريه نكنم و و پرتش كنم تو ديوار.
—
اين چند روز واقعا از ته دل حالم بده. حتي اضطراب هم نميگيرم و وقتايي كه اينطوريم خودم نگران حال خودم ميشم. خيلي به هم ريخته ام. از اخبار از زندگي از وضعيت و مردممون و نااميدي و همه چي.
1 note
·
View note
Text
مامان زهره
مامان زهره الان ۴۰ سالشه. اون و بابا ۲۵ سال پیش یعنی وقتی مامان زهره، ۱۵ سالش بود ازدواج میکنن. مامان زهره در واقع نوه عموی بابا ست. اونا توی یه روستا اطراف خوانسار زندگی میکردن. همون روستایی که اصالت بابا (در واقع ما) از اونجاست. منتها بابا توی تهران بزرگ شده بود و ۱۰ سال از مامان زهره بزرگ تر بود. خلاصه مامان بعد از ازدواج میاد تهران و از خانواده اش دور میشه و مجبور میشه ترک تحصیل کنه چون خیلی زود منو باردار شد!... یعنی با سیکل اومد خونه ی شوهر.
البته مامان زهره بعدا موفق میشه دیپلمش رو بگیره و الان دانشجوی رشته تربیت بدنی هستش. این در حالیه که بابا همون دیپلم رو داره. مامان زهره توی زندگی خیلی سختی کشیده و یادمه بابا خیلی کتکش میزد و اذیتش میکرد. خاطراتی که از بچگیم دارم پره از دعواها و داد و فریاد های بابا سر مامان و کتک های خیلی بدی که به مامان زهره میزد. مدام مامان رو تحقیر میکرد و دهاتی بودنش رو تو سرش میزد. هی بهش میگفت:« دهاتی بی سواد!» و «ضعیفه» صداش میکرد. مثل مردهای قدیمی! بابا کلا خیلی غیرتی بود و مامان رو به شدت محدود میکرد. حتی وقتی میرفت سرکار در رو روی ما میبست و تلفن رو هم با خودش میبرد. یه جورایی مامان رو با اسیر اشتباه گرفته بود. هر وقتم خونه بود دنبال بهونه میگشت تا مامان رو کتک بزنه.
اما خب از قدیم گفتن در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه! حدود ۱۰ سال پیش بود... که بابا با اصرار عموم برای کار رفت امارات. قرار بود دوتایی توی یه شرکت ساختمانی بزرگ به عنوان سرکارگر مشغول بشن. آنجلا اون موقع ۵ سالش بود. بابا ۶ ماه یکبار میومد خونه. تازه فقط یک هفته میتونست بمونه؛ یعنی بیشتر از یک هفته بهش مرخصی نمیدادن. مامان با رفتن بابا، یکم بال و پر گرفت. اول دیپلمش رو گرفت. آنجلا رو از همون ۵ سالگی فرستاد کلاس شنا و ژیمناستیک و بعد از ۲ سال بدنسازی و از ۹ سالگی، بوکس و صخره نوردی رو تحت حمایت مامان، شروع کرد. مامان از ۵ سال پیش خودش ورزش رو شروع کرد. آخه وزنش خیلی زیاد شده بود و الان ۳ ساله که بدنسازی میکنه. بدن مامان کاملا نچراله و همراه تغذیه، فقط مکمل مصرف میکنه.
الان دور، دور مامان زهره و آنجلا ست!... الان مامان چند ماهه که نذاشته بابا برگرده دبی!... آخه اون دیگه یه زن عضلانیه!... شبی که بابا از فرودگاه برگشت خونه و مامان رو با بیکینی در حالی که روی کاناپه لم داده بود و سیگار میکشید، دید؛ رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. چهره بابا رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. چنان از دیدن بدن عضلانی مامان زهره وحشت کرده بود که داشت سکته میکرد. آنجلا هیچ دخالتی نکرد اونشب، فقط در خونه رو قفل کرد و کلید رو توی در شکست. بابا سراسیمه دوید به سمت در، اما آنجلا جلوی در ایستاده بود. اونم با بیکینی!... بابا انگار تازه دخترش رو با بیکینی دیده بود. خشکش زد!... آنجلا بهش کلید شکسته رو نشون داد و گفت:« کجا میخوای بری بابایی... تازه اومدی!... بمون عزیزم. 😏» کلید رو گذاشت کف دست بابا و یه تنه محکم بهش زد جوری که نقش بر زمین شد. اومد سمت من آنجلا و کنارم ایستاد و باهم اتفاقاتی که قرار بود بیوفته رو تماشا کردیم.
بابا داشت با در ور میرفت که مثلا بازش کنه. مامان خیلی ریلکس سیگارش رو کشید... آخرش بود که از روی کاناپه بلند شد. به بیکینی لامبادا تنش بود. از اونایی که شورتش با دو تا بند گ��ه خورده، دو طرف پهلو بسته میشه و سوتینش هم بندی بود و بندهاش پشت گردن کلفت مامان زهره و روی عضلات کمرش گره میخورد. یه صندل لژ دار هم پاش بود. به بابا گفت:« عزییییزم؟... کجا میخوای بری؟... مگه تازه نیومدی ملوسک؟ 😏» بابا برگشت و با وحشت مامان زهره رو دید که داره با قدمهای آروم و ریلکس و قدرتمند بهش نزدیک میشه. شروع کرد با تته پته حرف زدن:« زهره!... عزیزم... تو رو خداااا آروم باش!... م م م من یه چیزی بیرون جا گذاشتم... برم بیارمش...» مامان پوزخندی زد و گفت:« ععععه؟!!!... چی جا گذاشتی؟...😏» بابا همینطور به در ور میرفت و دستگیره رو با زور ورزی میکشید. مامان رسید بهش یه اسپانک محکم به کون بابا زد جوری که بابا با صورت خورد به در و گفت:« تو رو خدا زهره!...» مامان سیگار رو گذاشت گوشه لبش، با دست چپش که دست غیر تخصصیشه، دستگیره رو گرفت و چنان کشیدش که کنده شد. پشماااااااااااااااامممم ریخته بود 😱 و بابا از من بدتر... جوری پشماش ریخته بود که چشماش داشت از حدقه بیرون میزد. مامان با پوزخند و کنایه دستگیره شکسته رو آورد بالا و مقابل صورت بابا گرفت و گفت:« اینو میخواستی؟... اینو جا گذاشته بودی ملوسک؟... 😏 بکنمش تو ماتحت اول و آخرت؟...» بابا رنگش پریده و بود و زبونش بند اومده بود. مامان زهره بهش نزدیک تر شد و گفت:« چرا خفه خون گرفتی نفله؟... زر بزن ببینم... 😠» و یدفه با دست راست چنان مشتی زد به سمت راست صورت بابا که سرش محکم خورد به دیوار و نقش بر زمین شد... بهش گفت:« کو اون زبون سی متری ات مرتیکه آشغال؟... » خم شد و دستگیره شکسته رو به زور فرو کرد تو دهن بابا و گفت:« دهنتو باز کن ببینم نفله... بخورش!... مگه همینو نمیخواستی ضعیفه بدبخت؟!!!... » بابا با التماس گفت:« زهره تو رو خداااا... زهره غلط کردم!...» یدفه مامان یه سیلی محکم به بابا زد که دستگیره از توی دهنش پرت شد بیرون و گردنش رو گرفت و گفت:« چیو غلط کردی؟... اینکه ۲۵ سال زندگی منو تلف کردی؟؟؟... آره؟...» با قدرت بازوش گردن بابا رو کشید بالا و گفت:« بلند شو ببینم آشغال!... 😡» سیگار از گوشه لبش برداشت و روی صورت بابا خاموش کرد... صدای فریاد «آاااااااخ...» بابا بلند شد. یدفه مامان داد زد:« خفه شو عوضی!» و جوری با دست چپ سیلی به صورت بابا زد که یک متر پرت شد سمت راست و با صورت خورد زمین. سیلی بود یا مشت؟!!! 🤯
از اون طرف آنجلا هم دستش رو به کون من میمالید. هرچی مانعش میشدم فایده نداشت... خودشم بهم چسبیده بود و داشت منو میمالید.
مامان زهره رفت و دوباره گردن بابا رو گرفت و با گفتن:« کی گفت صدات در بیاد عوضی؟... با اجازه کی داد زدی، هاااااان؟... حالا نشونت میدم دنیا دست کیه!...» بابا رو روی زمین مثل گونی سیب زمینی کشید و آوردش وسط پذیرایی... خون از دهن و دماغ بابا جاری بود. مامان زهره مدام میزد تو سر و صورت بابا... بابا حتی فرصت التماس کردن هم نداشت... بعد کلی کتک و مشت که به بابا زد کشیدش سمت کاناپه نشست روی کاناپه. سر بابا رو گذاشت لای رونهاش و شروع کرد فشار دادن...
مامان زهره اونشب بابا رو لخت کرد و انقدر کتکش زد که بدنش سیاه و کبود شد و چندتا دندون هاشو شکست. از اون روز هر شب الان پنج ماه میگذره... هر شب بساط همینه!... هر شب مامان زهره بابا رو کتک میزنه... گوشیش رو هم جلوی خودش خرد کرد و سیمکارتش رو شکست... یکماه اول هر روز بابا رو توی توالت زندانیش میکرد و میرفت دانشگاه و باشگاه... الان چند ماهه که در خونه رو روش قفل میکنه و با زنجیر بابا رو میبنده توی آشپزخونه تا غذا درست کنه. منم حق ندارم در رو روی بابا باز بذارم. جرأت سرپیچی هم ندارم...دلم برای بابا میسوزه ولی به نظرم، حقشه!
مامان زهره هر شب بابا رو با دیلدو کمری میکنه و کتکش میزنه... جدیدا مامان زهره غذای بابا رو میریزه روی پاهای خودش و وادارش میکنه که با لیس زدن پاهاش، غذا بخوره!
این درحالیه که مامان هنوز خیلی عضلانی نشده!... حتی آنجلا عضلات بیشتری از مامان زهره داره. اما مامان با ورزیده تر شدن و عضلانی تر شدنش انتقامش از بابا رو میخواد تکمیل کنه! من میدونم که منتظره یائسه بشه تا استفاده از استروئید رو شروع کنه... مامان من چند سال دیگه تبدیل به یه غول مؤنث عضلانی میشه 😱
2K notes
·
View notes
Text
رنگ موی هایلایت زمینه مشکی : چرا پیش کشیش خود نمی روی؟» "کشیش!" فریاد زد و خندید. تمسخر آن خنده! "کشیش!" او برگشت و رفت، تا کنترلش را در دست بگیرد، بدون شک. دنبالش نگه داشتم اصرار کردم: «بله، شما باید برای مشاوره اخلاقی نزد رئیس کلیسای خود بروید و برای مشاوره اقتصادی باید به استاد اقتصاد مراجعه کنید.» او جلوی من را گرفت. "استاد!" او اکو کرد و لحن من را منعکس نکرد. رنگ مو : و حماقت، دکتر مانند، مهارت کنترل، و حقیقت ساده، سادگی را اشتباه می نامد، و اسیر، کاپیتان خوب حاضر، بیمار:- خسته از همه اینها، از اینها خواهم رفت، اما برای مردن، عشقم را تنها می گذارم. نوشته شده در لندن، سپتامبر 1802 نوشته ویلیام وردزورث (یکی از غزلیات بزرگ شاعر طبیعت انگلستان. برنده جایزه شاعر در سال 1843) ای دوست! نمی دانم باید به کدام سمت نگاه کنم برای راحتی، بودن، همانگونه که هستم. رنگ موی هایلایت زمینه مشکی رنگ موی هایلایت زمینه مشکی : ظلم می کند فکر کنیم که اکنون زندگی ما تنها به دردسر افتاده است برای نمایش؛ یعنی کار دستی صنعتگر، آشپز، یا داماد!—باید مثل جوی آب پر زرق و برق بدویم در آفتاب باز، یا ما ناآرام هستیم. ثروتمندترین مرد در میان ما بهترین است. اکنون هیچ عظمتی در طبیعت یا کتاب وجود ندارد ما را خوشحال می کند. تجاوز، بخل، هزینه، این بت پرستی است; و اینها را می پرستیم. لینک مفید : لایت و هایلایت مو ��اده زیستی و تفکر بلند دیگر وجود ندارد: زیبایی خانگی دلیل خوب قدیمی رفته است؛ صلح ما، بی گناهی ترسناک ما، و دین پاکی که از قوانین خانگی تنفس می کند. پیشگفتار «بیچارگان» نوشته ویکتور هوگو (شاعر و انسان دوست فرانسوی در این قسمت هدف یکی از نیم دوجین رمان بزرگ جهان را بیان کرده است) تا زمانی که به موجب قانون و عرف، محکومیت اجتماعی وجود داشته باشد. رنگ موی هایلایت زمینه مشکی : که در مواجهه با تمدن، به طور تصنعی جهنمها را بر روی زمین ایجاد میکند و سرنوشتی را که الهی است، با مرگ انسانی پیچیده میکند. پایین خیابان های تنگ و باریک لورنس آرام ولگرد کارگرانی که صدها نفر راهپیمایی می کردند آمد. راهپیمایی در صبح، راهپیمایی به سمت قبرستان، جایی که دیگر آتشین نیست، زیر چمنها، بی احساس و بی خیال، دوست و خواهرشان دراز کشیده اند. در دستانشان تاج گل و گلهای آویزان را حمل می کردند، بالای سرشان بنرهایشان مثل عقاب فرو رفت و اوج گرفت- آره، اما عقابهایی که خونریزی میکنند، آغشته به خون قلب خودشان قرمز، اما نه برای شکوه - قرمز، با زخم و درد، قرمز، نماد شناور خون تمام جهان. بنابراین آنها بنرهای خود را به دست داشتند و به سمت قبرستان آواز می خواندند. بنابراین آنها راهپیمایی کردند و شعار دادند و اشک و ادای احترام کردند. بنابراین، با گل، مردگان به عرشه مردگان رفتند. در درون کلیساها مردم شنیدند صدا، و نگرانی بسیار مربوط به آنها بود- خدا ممکن است کلام مقدس را نشنود- شاید خدا دعاهایشان را نشنود! آیا چنین چیزهایی باید به این بردگان اجازه داده شود - برای آزار دادن صلح سبت با آهنگ، آمدن با شعارها، مانند امواج راهپیمایی، که با افتخار همراه شد. فرض کنید خدا به اینها روی آورد - و شنید! فرض کنید او بی خبر گوش کرده است- خدا ممکن است کلام مقدس را فراموش کند، شاید خدا دعاهایشان را فراموش کند! و بنابراین (کنایه غم انگیز) محافظان صلح آبی پوش فرستاده شدند تا آنها را جارو برگردانند - ببینند آهنگ ریبالد باید متوقف شود. برای پراکنده کردن کسانی که آمدند و مضطرب شدند خدا با گریه ها و دغدغه هایشان. ساکت - تا خدا متن را بشنود. دعاهای شیک و ناپسند! در خیابان های خنده دار و آوازخوان لارنس کوچولو بالا بروید آمدند سربازان خنگ. و پشت کت های آبی پوزخند و نامرئی، همراه با مشعل های نادیده، سوار انبوهی از خشم قرمز شد و همه را در برابر آنها فرا گرفت. شهوت و شر به آنها پیوست - وحشت در میان آنها سوار شد. Fury تپانچه های خود را شلیک کرد. دیوانگی چاقو زد و فریاد زد. در خیابان های وحشی و خونین لارنس لرزان، وحشت بی توجه، یک ساعته و تلخ را خشمگین کرد. شور پاره و پایمال شد; مردانی که زمانی ملایم و آرام بودند، با نفرت وحشیانه به نام قانون و نظم مبارزه کرد. و زیر فریاد، مثل دریای زیر شکن، آمیخته شدن با اندوه، اندام موقر را غلتید.... یازده صبح—مردم در کلیسا بودند— دعاها در حال ساختن بودند - خدا نزدیک بود. رنگ موی هایلایت زمینه مشکی : یکشنبه بود! توسط اشعیا ای حاکمان سدوم، کلام خداوند را بشنوید. ای قوم غموره به قانون خدای ما گوش فرا دهید. انبوه قربانی های شما برای من به چه منظور است؟ خداوند می گوید... دیگر هدایای بیهوده نیاورید... وقتی دستان خود را دراز کنید، چشمانم را از شما پنهان خواهم کرد. بله، وقتی دعاهای زیادی بکنید، من نخواهم شنید.
دستانت پر از خون به واعظ ( از «در این دنیای ما» ) نوشته شارلوت پرکینز گیلمن (صفحات 200 و 209 را ببینید ) درباره دیروز موعظه کن، واعظ! زمان بسیار دور: وقتی دست خدا زد و کشت و بتها یهودیان گردن سخت را گرفتار کردند. یا وقتی مرد غم آمد، و بر مردمی که نام او را لعنت کردند- درباره دیروز موعظه کن، واعظ، نه در مورد امروز! درباره فردا موعظه کن، واعظ! فراتر از زوال این جهان: از بهشت گوسفندان که قیمت گذاری کردیم وقتی ایمان خود را به عیسی مسیح وصل کردیم. از آن اعماق داغ که دریافت خواهد کرد بزهایی که باور نمی کنند - درباره فردا موعظه کن، واعظ، نه در مورد امروز! در مورد گناهان کهنه موعظه کن، واعظ! و همچنین فضایل قدیمی: نباید دزدی کنی و جان انسان را بگیری، تو نباید به زن همسایه خود طمع کنی. و زن باید به هر قیمتی بچسبد به یک فضیلت او، یا او گم شده است- در مورد گناهان کهنه موعظه کن، واعظ! نه در مورد جدید! موعظه در مورد مرد دیگر، واعظ! مردی که همه ما می توانیم ببینیم! مرد سوگند، مرد نزاع، مردی که مینوشد و همسرش را کتک میزند، کسی که به جفت خود کمک می کند تا ناراحت و شریک شوند وقتی تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است. رنگ موی هایلایت زمینه مشکی : که در محل کار خود ادامه دهند - موعظه در مورد مرد دیگر، واعظ! در مورد من نیست! رشوه دهنده اکراه نوشته لینکلن استفنز (رئیس یک شرکت قدرتمند خدمات عمومی از نظر وجدان آشفته شده است و دانشجوی شرایط اجتماعی را فرا می خواند) "شما ناراضی هستید زیرا رشوه می دهید و فساد می کنید و از من مشاوره می خواهید. چرا؟ من معلم اخلاقی نیستم شما یک کلیسا هستید.
0 notes
Text
غربیان جاکش ، از سر بخل و کینه با دسیسه ایران را در اشغال دست نشانده های ارتجاعی شان قراردادند و دهه هاست بر پیکر بی جان #ایرانیان برای خویش مدرنیته و آزادی های بی حد و حصر ولی پفکی ساختند و نان خویش با خون ملت ایران آغشته کردند ، با گوشه چشم مانند رعیت بر ما نگریستند و بر سیه روزی و تباهی که بر ما حقنه کردند پوزخند زدند ، که اگر هرچه بر سرتان می آید بیش باد ، زیرا ستم رفته بر ایران و ملت ایران فزونی آسایش و سرشاری جیب و سفره ماست .
دهه ها خودشان را مردمانی با فرهنگ و جهان چندمی نامیدند که مای چشم آبی و #دمکراتیک و شمای کله سیاه و واپسگرا ، بر ما فخر فروختند و بر خواسته مان دهان کژی کردند ، حال امروز که سیه روزی و دیو اسلام گریبان سرزمین هایشان را گرفته ، ما نیز بی گمان از این سیاهی رفته بر سرزمین های جعلی شان که بیشتر بر روی خون و گوشت و استخوان ما ایرانیان ساخته و استوار گشته شادمانیم و آرزو میکنیم ، این نحسی اسلام اهریمنی و رادیکا�� آنچنان در سرزمین های نکبت شان گست��ده شود ، که هرآنچه از ما بردند و خوردند از همه جایشان بیرون بزند .
آشی که پختید گوارای وجود ! .
چند صباحی هم با وحشت از مُردن همان #وحشت_بزرگ ی که دهه ها بر ما حقنه کردید روزتان را شب کنید چه می شود !؟ مگر خونتان رنگین تر است !؟
" What you give is what you get "
تباهی را بر ما حقنه کردید و سیاهی را به کام خودتان بر ما خواستید ، حال ما نیز بدتر همان را برای شما میخواهیم .
البته نه از سوی ما ملت با فرهنگ و کهن ایرانی بلکه از سوی همان دست پروده های تازی و دمپایی پوش خودتان .
#دمکراسی نوش جانتان و این رژه سربازان تاریکی و زامبی های واپسگرایی اسلامگرا در جای جای سرزمین هایتان بیش باد تا به جایی رسید و به این فریاد " ایران که شاه ندارد / جهان حساب و کتاب ندارد "
#زمین_گرد_است
پاینده ایران
instagram
0 notes
Text
اصول و روش های کاربردی در فرزند پروری مصاحبه پیش رو مصاحبه با دکتر شیرین ولی زاده روانشناس تربیتی و موسس مرکز روانشناسی خانه شیرین در مورد اصول و روش های کاربردی در فرزند پروری می باشد. ۱- موثر ترین سرمشق ها برای فرزنداتمان چه کسانی هستند؟ والدین اولین و بهترین الگوی فرزندان خود هستند. گفتار آنان طبق اصول آموزشی مدرن به صورت چهره به چهره و به طور مستمر پیام های خوب و بد را به فرزندان انتقال میدهند. پرورش خوب فرزندان شاخص مهمی از توانمندیهای والدین است و شاید به همین دلیل است که مردم،خوب و بد رفتار افراد را با دعا یا نفرین به پدر و مادرشان یاد می نمایند. کودکان پیوسته به والدین نگاه میکنند و از خوبی ها و بدی های رفتار والدین سرمشق می گیرند. کوشش کنیم تا مدل خوب و موفقی باشیم. برای اطمینان به آبنده فرزندانمان تمام هم خود را به پرورش ذهنی و تکامل روانی آنان معطوف کنیم. ۲- رفتارهای نسنجیده والدین چه تاثیری بر روی کودکان مان دارد؟ آثار منفی رفتارهای نسنجیده والدین و بحث و جدل های فامیلی،کودکان را مستعد ابتلا اختلال رفتاری،عدم اطاعت از قوانین و عدم انطباق با هنجارهای جاری جامعه می نماید. ما باید تلاش کنیم ما باید تلاش کنیم با کودکانمان ارتباط صمیمی داشته باشیم،به هر بهانه کوچکی مهر و محبت خودمان را با آنها ابراز نموده،نکات مثبت رفتاری آنان را درک و قدرشناسی کنیم. انتقاد را به حداقل برسانیم. جنبه های مثبت خانواده و رموز موفقیت افراد فامیل را بازگو نماییم و هرگاه که فرزندان رفتارهای خوبی بروز دادن توجه خود را به آنها نشان دهیم. ۳- مشکل کودکان از اینکه از والدینشان جدا می شوند چیست؟ کودکان پیش دبستانی ممکن است از این موضوع بترسند که اگر اجازه بدهند پدر و مادرشان جلوی چشم آنها دور شوند اتفاق بدی برا یشان می افتد. گاهی نگران هستند که نکند والدینشان دیگر برنگردند و یا نگران امنیت آنان باشند. ترس ها در زمان هایی که خانواده ها خود در فشار هستند،مانند اسباب کشی و جابجایی منزل،بیماری اعضای خانواده ایا مشکل در روابط پدر مادر،بیشتر پیش می آید. والدین ممکن است از گذاشتن فرزندانشان نزد سایر مراقبین احساس گناه کرده یا نگرانی داشته باشند ولی این کار هم درست نیست که پدر و مادر تنها به دلیل واکنش هایی که کودکان در مورد ماندن پیش دیگران نشان می دهند تسلیم شود و هیچ وقت به آنها بیرون نرود. اگر فرصت به کودکان برای آموختن چگونگی جدا شدن از والدین محدود باشد به احتمال زیاد رفتارهای وابسته شان ادامه پیدا می کند. ۴- چگونه می توان از مشکل جدایی کودکان از والدینشان پیشگیری به عمل آورد؟ پیش از شروع دوره مه��کودک، پیشدبستانی و کودکستان در مورد آن با کودک صحبت کنید. از مکان مورد نظر به همراه کودک بازدید به عمل آورید تا او در آینده آنجا احساس راحتی کند. نزدیک کودک بمانید و اجازه دهید سایر کودکان را تماشا کند. او را مجبور نکنید در فعالیتها شرکت کند. اگر امکان دارد ، چندین بار از آن محل بازدید کنید و مدت ماندن را کمی طولانی تر نمایید. پیش از این که کودکان را نزد دوستان یا بستگان بگذارید با آنها در موقعیت های متعدد ملاقات داشته باشید. این روش به کودک فرصت میدهد تا دیگران را بشناسد و آنجا احساس راحتی کند. اگه قرار است کودکان شما به گروه از همسالان بپیوندد،از کودک دیگری از همان گروه دعوت کنید که در صورت امکان،به منزل شما بیاید. ۵- چرا برخی کودکان نامرتب و شلخته هستند؟ پیش از این که کودکان به سن پیش دبستانی برسند برای اینکه مرتب باشند به کمک زیادی نیاز دارد اما در سن ۳-۴ سالگی، بیشتر آنان شخصا میتوانند نظم و ترتیب را تا حدودی رعایت کنند. پخش و پلا کردن اسباب بازی ها و اشیا در دور تا دور اتاق معمولاً قسمتی از بازی کودکان محسوب می شود و هنگام بازی،پدیده قابل انتظار است. مرتب کردن وسایل و اتاق برای پیش دبستانی ها ممکن است کاری مشکل و یا خسته کننده باشد. در ضمن،کودکان بدانند همیشه کسی هست که به جای آنان همه چیز را مرتب می کند،هیچ وقت یاد نمی گیرند وسایل شان را مرتب کنند. از طرف دیگر کودکان با مشاهده رفتار دیگران،ممکن است همان رفتار را آموزش ببینند. وقتی سایر اعضای خانواده شلخته باشند،احتمال دارد که کودکان هم نامنظم و نامرتب بار بیایند. ۶- چرا کودکان نافرمانی می کنند؟ برخی کودکان عمدا و آگاهانه کاری را که با آنها گفته می شود «انجام نده »انجام می دهند فقط برای اینکه ببینند بعد از چه می شود. وقتی والدین می گویند «نکن!» این فرمان ممکن است از نظر کودک نوعی به مبارزه طلبیدن باشد و کودک دوباره همان کار را چه بسا با یک پوزخند انجام دهد. گاهی اوقات این موقعیت ممکن است برای کودک یک بازی و نظر بیاید و کودک آن رفتار را مکرر انجام دهد تا جلب توجه کند. حتی اگر او را سرزنش کنند و یا کتک بزنند.
نافرمانی کودک اگر سبب شود که او به خواستههایش برسد،به دفعات بیشتر اتفاق می افتد. والدین ممکن است ناخواسته با توجه بیش از حد به کودکانی که از انجام دستورات سر باز می زنند این رفتار او را پاداش دهند. توجه نشان دادن می تواند به اشکال مختلفی نظیر استدلال کردند،بحث کردن،مشاجره کردن،نق زدن یا تکرار کردن یک کلمه باشد. جمله« دست نزن» را بارها و بارها تکرار کنند. بیشتر بخوانید: ده اصل ثابت فرزند پروری
0 notes
Text
ویدا (۸)
ویدا نیم تنه و شورت باشگاهش رو به تن کرد. یه نیم تنه ی راه راه سفید/سرمه ای که فقط یه رکاب داشت. البته به نظر من همون یه رکاب هم نیاز نبود چون حجم عضلات سینه و پستون های گرد و بزرگش جوری نیم تنه رو فشار میده که سرجاش فیکس میشه. خلاصه یه شورت راه راه ریز، سفید/قرمز هم پوشید. در واقع من به تن عضلانیش پوشوندم. با کتونی های لژ دار سفیدش که در حین لیسیدن پاها و ساعدهای قطورش به پاش کردم. ویدا قلاده ی منم بست اما بهم اجازه داد شلوارک و تیشرت تنم کنم. کامران اما لخت لخت و فقط با شورت اسپورت زنونه. تمام بدنش سیاه و کبود شده بود. از درد شکستگی دنده هاش به خودش میپیچید و گریه میکرد. ویدا دم در به حالت سجده نشونده بودش. ویدا توی اتاق و بعد از اینکه بند کفشهاشو بستم قلاده منو گرفت و با یه دست از روی زمین بلندم کرد و با چشمای قشنگش توی چشمام خیره شد و گفت:« مموش قشنگم 💋💋💋 خیلی دوستت دارم جنده ی من!... منو ببخش که انقدر کتکت زدم... حالا که این حرومزاده رو تربیت میکنم میفهمم تو چقدر ارزش داشتی واسم 💋💋💋💋 اووووووم» ویدا با لبهای قرمز ماتیک زده اش لبهای منو بوسید و من بعد مدتهای مدیدی طعم خوشمزه لبهای معبودم رو چشیدم. منو گذاشت زمین، طناب قلاده رو باز کرد و گفت:« دنبالم بیا مموشک😘😘😘» رفت به سمت درب واحد و منم چهاردست و پا به دنبال اربابم راه افتادم. به کامران که دم در چمبره زده بود و گریه میکرد رسید. بند قلاده رو که به چوب لباسی بسته بود رو باز کرد. درب خونه رو باز کرد. خم شد ولی گردن کامران رو نگرفت. دستشو برد لای پاهای کامران و تخم ها و کیرشو از روی شورت گرفت و پرتش کرد و بلندش کرد. صدای نعره کامران بلند شد. بردش بیرون واحد و جوری مثل یه عروسک صورتش کوبید به سنگهای دیوار که صدای شکستن دندونها و فکش رو شنیدم. نه یکبار، انقدر کوبیدش که صداش خفه شد. تخم هاش هم توی مشت ویدا له شد! بدنش از زور درد میلرزید، بدبخت! من رنگم پریده بود. سریع در رو بستم و رفتم پشت پاهای ارباب ویدا که منتظر رسیدن آسانسور بود سجده کردم و دوقلو های پشت ساق پاهاش رو از ترس میبوسیدم. 😰
درب آسانسور باز شد و 😳😳😳 نازنین!!!
اون چند ماه بود که تحت آموزش ویدا قرار داشت و چه بازوهایی 🤯😨😰 با یه تیم تنه و لگ ورزشی در حالی که بند کوله باشگاه روی دوشش بود یدفه ویدا رو دید و لبخند شیرینی نشست روی لبهای قشنگش. با هم سلام و احوال پرسی کردن و همدیگه رو بوسیدن. نازنین روسری سرش نبود و موهای لخت قهوه ایش که بلند نبود به زیبایی خیره کننده اش افزوده بود. یدفه چشمش افتاد به شوهرش کامران که توی دست ویدا بود و بین زمین و آسمون معلق. نیشخند معناداری روی لبهاش اومد. کامران هم متوجه نازنین شد و با دهن پر از خونش شروع کرد به گریه و التماس. کردی حرف میزد و من متوجه نمیشدم اما ویدا و نازنین با پوزخند تحقیرآمیزی بهش نگاه میکردن. وقتی به پارکینگ رسیدیم ویدا و نازنین جلو سوار شدن. ویدا کامران رو گذاشت توی صندوق و منم زیر پاهای نازنین در خودمو جا کردم و تا باشگاه مشغول لیسیدن عضلاتش شدم.
نازنین قبلا هم با ویدا باشگاه میرفت ولی اون روزا من نبودم. اما اینکه نازنین از خونه با نیم تنه اومده بود بیرون جدید بود و من تازه بازو هاش رو برهنه دیده بودم.
در تمام مسیر ویدا در مورد تمرین با نازنین صحبت میکرد و نازنین هم گزارشی از رکورد هاش به ویدا میداد. من که مشغول لیسیدن پاهای ارباب بودم ولی داشتم صحبت های اونا رو میشنیدم و از شنیدن رکورد های نازنین، برگام ریخته بود! 🤯 وقتی رسیدیم دم باشگاه ویدا اول منو از ماشین پرت کرد بیرون و بعدش خودش و نازنین پیدا شدن. رفتن سمت درب صندوق عقب، در رو باز کردم!... کامران داشت میلرزید از ترس، نازنین پوزخندی زد و چندتایی سیلی به کون لخت کامران زد و گفت:« اووووف کون من اینجاس!» هر دو زدن زیر خنده. ویدا اشاره ای به نازنین کرد و گفت:« نازنین!... کامی عجب سوراخیه دختر... خوش بحالت...» و چنان زد به کون کامران که صدای جیغش بلند شد و بلافاصله با یه مشت گذاشت توی دهن کامران و صداشو و گفت:« خفه شو توله سگ!» تخماشو گرفت و کشیدش پایین از ماشین و پرتش کرد کنار من و البته جلوی پاهای نازنین. نازنین یه کتونی مشکی لژ دار خوشگل پاش کرده بود و لگش هم کوتاه بود و تا وسط ساقش بلندی داشت. ویدا به کامران گفت:«جنده آشغال، پاهای اربابتو لیس بزن...» همه تو خیابون ایستاده بودن و صحنه رو نگاه میکردن. پشمای مردا فر خورده بود. دخترا اما با دیدن ما در حال لذت بودن. کامران با ترس شروع به بوسیدن پاهای نازنین کرد. ویدا گفت:« گفتم بلیسشون تخم سگ!» و با لگد کوبید توی سر کامران و پوزش رو مالید به پاهای نازنین. نازنین بلند بلند میخندید و لذت میبرد از حقارت شوهر ضعیفش. کامران بیچاره اشک میریخت و بدنش میلرزید. ویدا گردنش رو مثل یه بچه گربه گرفت و بلندش کرد و براه افتاد. در حالی که طناب قلاده توی دستای نازنین بود. کامران توی مشت قدرتمند ویدا داشت جون میداد و خر خر میکرد. منم دنبالسون رفتم توی لابی باشگاه.
وقتی وارد رختکن شدیم، ویدا با فشار و زور کامران رو زیر نیمکت چپوند و با نازنین مشغول آماده شدن برای تمرین شدن. نازنین گفت:« ویدا عزیزم... من برم یه سرویس و بیام...» یدفه ویدا گفت:« کجااا؟؟؟... ��یا اینجا!» به کامران اشاره کرد و چشمای قشنگ نازنین برق زد. کامران که متوجه قصد اونا سده بود شروع کرد به کردی التماس کردن به نازنین، اما لبخند مستانه از قدرت، روی لبای نازنین میدرخشید. ویدا کامران رو از زیر نیمکت کشید بیرون چنان چکی به صورتش نواخت که پرت شد و خورد به کمدها... نازنین مردد بود که باید چیکار کنه. خب بار اولش بود. ویدا چنگ زد توی موهای کامران و تیم خیزش کرد. کامران بیچاره با دهن پر از خون فقط التماس میکرد... کردی حرف میزد... نازنین میخندید... یدفه به کردی گفت:« خفه شو...» و با مشت زد توی دهن کامران... لگش رو کشید پایین! اوووو ماااااای گااااااد 😱 چه کصی! 🤯 واااااووووو 🤯 یه کص تپل و سفید و بی مو. گردن کامران رو گرفت و دهنش رو گذاشت روی کصش. ویدا از پشت دستای نحیف کامران رو گرفته بود. این وقایع در حضور چندتا دختر و پسر توی رختکن داشت اتفاق میوفتاد. دخترا داشتن فیلم میگرفتن و حال میکردن. صدای جاری شدن ادرار داغ نازنین توی حلق کامران به گوش میرسید.
اون روز توی باشگاه کامران به معنی واقعی کلمه با خاک یکسان شد. تمام مدت ویدا قپونیش کرده بود و آویزونش کرده بود. نازنین هم خیلی سنگین و زیر نظر دقیق ویدا تمرین کرد. اما با تموم شدن تمرین این دو تا ملکه قدرتمند اتفاقی افتاد که تو باشگاه ما نادر بود. به جرات بگم... تا حالا کسی کون دادن یه مرد به زنش رو تو باشگاه ما ندیده بود! 😱😱😱
نازنین توی باشگاه و در مقابل نگاه حیرت زده و مبهوت مردها کون کامران گذاشت... اونم با یه دیلدوی کمربند دار (استراپون) کلفت که ۲۵ سانت طول و حدود ۴ سانت قطر داشت. این سومین روزی بود که کامران توسط ویدا تربیت میشد... سومین روز!
364 notes
·
View notes
Text
برای هرچیزی نقطهی شروعی هست. مثل زندگی که نقطهی شروع مرگ است. بله، گاهی آنجا که چیزی شروع میشود، برای تو سخت است که انجامش را بخوانی. زندگی باعث مردن تو نمیشود. ولی مسیریست که اگر در آن باشی، مقصد مشخصی دارد. مثل اینکه اگر متروی اس۲۵ را بگیری، بعد از خیابان یورک به صلیب جنوبی میرسی؛ ناگزیر.
از سمن میپرسم برای پیدا کردن عادت کتابخوانی، چیکار میتوانم بکنم؟ بهم پیشنهاد میکند یک جایی برای این کار در نظر بگیر. توی خانه، توی اتاقت یا بخشی از یک میز را به این کار اختصاص بد��. برایت مهم نباشد چقدر میخوانی. یک خط هم میتواند کافی باشد.
نمیدانم. ایراد شاید از ذهن پراکنده من است. نمیتوانم تمرکز کنم. یک موقعی که دلم را ناخدا شکسته بود، یک کتاب خیلی سخت را توی یک هفته تمام کردم. آنموقع هم ذهنم پراکنده بود. اما هیچجایی نداشت تا به آن وصل شود. میرفت تو بحر کلمات و جملات و قصهها. قصههای زیبا و تلخی هم روایت میشد. هنوز هم دلم میخواهد دوباره آن کتاب را بخوانم.
دارم به این چیزها فکر میکنم. به بنیان چیزی که آیندهام چه در کوتاه مدت و چه در بلند مدت بتواند روی آن سوار شود و من را راضی نگه دارد. برای نوروز خوشبینم. برای سال نوی فرنگیها هم برنامه دارم. همین حالاش هم به دستیار نادر پیغام دادهام که میخواهم استودیوم را در تعطیلات سال نو استفاده کنم. تنها وقتیست که سر کار نمیروم. احتمالن در خانه ماندن، وقتی که الکس و خانوادهاش برنامههای سال نویی دارند، بشدت حوصلهسربر باشد. لوکاس پیشنهاد داده در آن مدت به خانه او بروم. البته خودش خانه نیست. این خیلی عزیز است که او این را اعتماد را داشته باشد و چنین لطفی بمن بکند. هنوز نمیدانم درخواستش را قبول کنم یا نه. خانهش به مدرسه نزدیک است. و فقط هم این نیست، عوض کردن جا، میتواند محاسن دیگری هم داشته باشد. مثلن اینکه از راحتیهای همیشگیت جدا میشوی. مثل اینکه فلان گوشهی اتاقت نمینشینی یوتیوب نگاه کنی. شاید برای این وقت که دلم میخواهد به چیزهای جدیدی عادت کنم، تجربه یک جای نو نقشی بازی کند.
سرم پر است ازین فکرها.
ساعت یازده و نیم روز دوشنبه سیزده دسامبر سال دو هزار و بیست و یک میلادیست. هوا ۴ درجه بالای صفر است. باران میبارد. ازین بارانهای مختص برلین؛ اسپری ریز آب. که نمیفهمی کی خیس شدی. نمیفهمی دارد میبارد، یا توی هوا ایستاده و تو باهاش برخورد میکنی. انگار مولکولهای آب همان پیش روی تو شکل میگیرند و هست میشوند؛ نه اینکه در آسمان زاده شده باشند و روی سر تو سقوط کنند. عجیب است. و وقتی با دوچرخه هستی، نمیتوانی چشمانت را باز نگه داری. و من همیشه با دوچرخه هستم.
کریس و کریستینا، از تاندم که انبار هنر است، یک کامیون را بار زدهاند و ما در آلبوئینپلانز که محل استودیوی جدید مایکل باشد، منتظرشان هستیم. بهمان گفتهاند تصادفی در اتوبان بوده که مسیر آنها را سد کرده. ما حوصلهمان سر رفته و منتظریم. پسر تازه وارد میپرسد کاری هست که بکنیم؟ میگویم منتظر ماندن خودش کاریست. خیلی هم ساده نیست. پوزخند میزند. میفهمم نمیداند ��نتظار چیست. انتظار آخر ماه. انتظار نوروز. شنبه بیاد. فردا بشود. برگردم. همه چیز خوب شود. انتظار اینکه یکروزی درست شود. انتظار برای آرزوها تا بیایند، ما که زورمان نمیرسد، خودشان به واقعیت بپیوندند و ما را زیر بال و پرشان بگیرند. و ما نشعه افیون انتظارهای نابجایمان، روزها رویا میبینیم.
"من هنوز خواب میبینم؛ که این خودش غنیمته." یاد این میافتم. بله، غنیمت است. روی این پالت، توی این سرما نشستهام. منتظرم. حقوق ساعتیم محاسبه میشود. کار نمیکنم. رویا میبینم. و این خودش غنیمت است.
2 notes
·
View notes
Text
حسنا (۳)
حدود یکسال قبل بود. من عصری از سرکار خسته و کوفته وارد خونه شدم. صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید و سر صدایی هم از گوشه سالن میومد.
خیلی آروم و نوک پنجه رفتم و سرکی کشیدم. یدفه با دیدن صحنه خشکم زد و چشمام از حدقه زد بیرون 😳🤯😱 حسنا لخت مادرزاد، روی زین دوچرخه ثابتش نشسته بود و یه پسر لخت هم روی پاهاش بود و رخ به رخش نشسته بود و لبهاشون توی هم قفل شده بود و با سر و صدا مشغول خوردن لبهای هم دیگه بودن. چیزی که پشمامو در لحظه فر داد این بود که بدن عضلانی حسنا، بدن نحیف پسره رو کاملا احاطه و در خودش حل کرده بود. بدنم از ترس لرزید 😰
حسنا ی عضلانی من داشت از خوردن لبهای اون پسر لذت میبرد. پسره خیلی هم اسکینی و ضعیف نبود اما نحیف بودنش در برابر دختر تا بن دندان عضلانی من مشهود بود. هر دو لخت مادرزاد بودن. کیر پسره که راست شده بود روی سیکس پک تنومند حسنا مالیده میشد. پستون های بزرگ حسنا هم روی سینه های پسره فشرده شده بود. کلا حسنا جوری پسره رو توی آغوش عضلانی خودش در اختیار داشت که پسره به سختی نفس میکشید. حسنا با لبهای قلوهای و نرمش در حال لیسیدن لبهای پسره بود. جالبه که اون همزمان دوچرخه هم میزد و پسره روی رونهای عضلانی و ورزیده حسنا بالا و پایین میرفت. مثل پر!😱
من بدنم یخ کرده بود. من مبهوت تماشای بدن لخت و برهنه دخترم بودم. بدن بی نقص و عضلانی یه دختر خوشگل و ناز که از قضا دخترم بود. دختری که از یه ببر قدرتمندتره!
نگاهم به رونها و ساقهای قطورش بود که یدفعه دوچرخه زدن رو متوقف کرد و من ناخودآگاه دوباره به چهره اش نگاه کردم و چیزی دیدم که 🤯😱 رنگم از ترس پرید و خودمو خیس کردم!
حسنا بهم خیره شده و جوری نگام میکرد که ادرار از پاچه شلوارم جاری شد! پسره هم در حال لیسیدن گردن کلفت حسنا بود؛ جوری که انگار داره حسنا رو میپرسته! منی که عین سگ از حسنا مینرسیدم بی اختیار لرزش بدنم بیشتر شد و شروع کردم به التماس کردن. حسنا چشم ازم بر نمیداشت و در عین حال هیچی هم نمیگفت.
خشکم زده بود. یه دفه حسنا لب باز کرد و گفت:« کی اومدی؟... بیا اینجا ببینم...» با انگشتش به زیر پاش اشاره کرد. من شروع کردم به التماس کردن که :« تو رو خدا حسنا جان... من نمیدونستم شما با دوستت خونه ای... و الا نمیومدم خونه...» و از این حرفا... حسنا فقط پوزخند میزد و با انگشت اشاره اش زیر پاش رو نشون میداد و میگفت:« گفتم بیا اینجا بشین... مگه کری؟» من که شلوارم رو خیس کرده بودم به آرومی راه افتاد. حسنا متوجه خیس شدن شلوارم شد و یدفه زد زیر خنده... قهقهه های مستانه میکرد و میگفت:« خاک تو سرت کنم کونی ترسو... خودتو خیس کردی؟!!!... نترس نمیکنمت... » یهو پسره رو از رو پاش بلند کرد و گذاشت زمین. از روی دوچرخه بلند شد و اومد سمت من. من که اولش خشکم زده بود. داشت نزدیک میشد که رفتم عقب و اومدم فرار کنم که حسنا مثل یه ببر قدرتمند گردنمو گرفت و گفت:« کجا؟... کجا میخوای در بری جوجه؟... تو ضعیفه نکبت یعنی بابای منی؟... » پرتم کرد سمت دیوار و محکم خوردم به دیوار و گفت:« خاک تو سر شاشوت کنم آشغال...» اومدم سمتم. بدن دوس پسرش مثل بید میلرزید و منم که سرم به دیوار خورده بود منگ بودم. خم شد و گردنم رو دوباره گرفت و بلندم کرد. پرتم کرد سمت همون موضعی که شاشیده بودم. دقیقا روی سرامیک های کف. تا اومدم بلند شد اومد و پاش رو گذاشت روی سرم و صورتم رو چسبوند به زمین. پاهای حسنا به قدری عضلانی و قدرتمنده که میتونه جون هر مردی رو با فشار بین رون هاش بگیره. همونطور که صورتم رو روی زمین خیس میمالید گفت:« همه اش رو با میخوری و میلیسی و زمین رو تمیز میکنی آشغال شاشو...» من همه ادرارم رو از روی زمین لیس زدم. حسنا همزمان کتکم میزد و بدنم رو سیاه و کبود کرد. بعدشم توی اتاق خودش زندانیم کرد تا وقتی فاطیما اومد برای سرنوشتم تصمیم گبری کنه. من فقط گریه میکردم و التماس... اما فایده نداشت.
101 notes
·
View notes
Text
چگونه در زندگی تغییر ایجاد کنیم او می تواند به شما کمک کند که...
چگونه در زندگی تغییر ایجاد کنیم او می تواند به شما کمک کند که ببینید آیا آن ها فقط سعی می کنند شما را گول بزنند یا خیر.اگر کسی آرام پوزخند می زند، به عقب نگاه می کند، یا حتی چیز کمی مشتاقانه را به شما می گوید، ممکن است شما را فریب دهد.
اگر فرد جدی به نظر برسد، اما وقتی آن ها نگاه می کنند، فکر می کنید آن ها سعی می کنند از خنده شان خودداری کنند، پس احتمالاً فریب خورده اید. اگر فرد چیزی را به شما می گوید، اما آن ها نمی توانند به چشم های شما نگاه کنند، پس ممکن است حقیقت را درک نکنید.
فراموش کردن خاطرات گذشته یعنی چه؟
فراموش کردن گذشته یعنی اینکه قبول کنید در گذشته در مواجهه با مشکلتان بهترین عکس العمل را داشته اید و اگر به عقب نیز برگردید همان واکنش را از خود نشان خواهید داد.
راهکارهایی برای فراموش کردن گذشته و خاطرات بد
ارتباطات جدید برقرار کنید:
برای فراموش کردن گذشته دوستان جدیدی پیدا کنید ، این دوستان می توانند از بین همکاران و همسایه های شما باشند . شما می توانید برای کنار آمدن با گذشته تان در مورد آن با دوستان خود صحبت کنید.
در مکالماتتان به دنبال تعادل باشید:
برای فراموش کردن گذشته هنگامی که با دوستتان صحبت می کنید فقط از مشکلات گذشته خود حرف نزنید و بگذارید او نیز برای شما از زندگی اش صحبت کند. کارهای جدید و تازه را تجربه کنید:
برای فراموش کردن گذشته کارهایی جدید انجام دهید مثلا شروع به یادگیری یک هنر جدید کنید و یا یک سرگرمی جدید برای خود ایجاد کنید.
فراموش کردن خاطرات با یادگیری و رفتن به کلاس های جدید
ترفندهایی برای فراموش کردن سریع خاطرات گذشته
خودتان را ببخشید
مهم ترین عملی که باید برای فراموش کردن گذشته بهکار ببرید بخشیدن خود است . اگر در گذشته خطایی کرده اید باید خودتان را ببخشید و دیگر به آن فکر نکنید زیرا فکر کردن دردی را دوا نمی کند. https://ift.tt/2XpUvO6
from 30 network 4 https://ift.tt/2IDFTqQ
1 note
·
View note
Photo
📝 انشایم که تمام شد معلم با خط کش چوبی اش زد پشت دستم و گفت : جمله هایت زیباست. گفتم اجازه آقا پس چرا میزنید؟ پوزخند تلخی زد و گفت: میزنم تا همیشه یادت بماند خوب نوشت�� و زیبا فکر کردن در ایندنیا تاوان دارد.... احمد شاملو (at Auckland, New Zealand) https://www.instagram.com/p/Cj5tNwKv-cx0E-qCuBzrBdgAlNLTlmGBzuI2pI0/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
Text
لایت مو ملایم : وقتی سرباز رفت مترسک گفت: "در حالی که ما منتظریم، یک صندلی نمی گیری؟" سر کدو حلوایی پاسخ داد: اعلیحضرت فراموش می کنند که من نمی توانم شما را درک کنم. "اگر می خواهی من بنشینم، باید برای من نشانه ای بگذاری که این کار را بکنم." مترسک از تاج و تختش پایین آمد و صندلی راحتی را به موقعیتی در پشت سر کدو پیچید. رنگ مو : سرباز گفت: «اینجا مد است، و آنها شما را از کور شدن در برابر زرق و برق و د��خشش شهر زیبای زمردین باز میدارند.» "اوه!" جک فریاد زد. آنها را به هر طریقی ببندید. نمیخواهم کور شوم.» "نه من!" شکست در اسب اره; بنابراین یک عینک سبز به سرعت روی گره های برآمده ای که برای چشم استفاده می شد، بسته شد. لایت مو ملایم لایت مو ملایم : سپس سرباز با سبیل های سبز آنها را از دروازه داخلی عبور داد و آنها بلافاصله خود را در خیابان اصلی شهر باشکوه زمرد یافتند. نگینهای سبز درخشان جلوی خانههای زیبا را تزیین میکرد و برجها و برجها همگی با زمرد روبرو بودند. حتی سنگفرشهای مرمر سبز با سنگهای قیمتی میدرخشید، و در واقع برای کسی که برای اولین بار آن را دید. لینک مفید : لایت و هایلایت مو منظرهای باشکوه و شگفتانگیز بود. با این حال، و که چیزی از ثروت و زیبایی نمی دانستند، توجه کمی به مناظر شگفت انگیزی که از طریق عینک سبز خود می دیدند، نشان دادند. آنها با آرامش به دنبال سرباز سبز رنگ رفتند و به ندرت متوجه جمعیت سبز رنگی شدند که با تعجب به آنها خیره شده بودند. وقتی سگی سبز رنگ بیرون دوید و با آنها پارس کرد. لایت مو ملایم : اسب اره فوراً با پای چوبی خود به آن لگد زد و حیوان کوچک را که زوزه می کشید به یکی از خانه ها فرستاد. اما هیچ چیز جدی تر از این اتفاق نیفتاد تا پیشرفت آنها به سمت کاخ سلطنتی را متوقف کند. کدو تنبل می خواست از پله های مرمر سبز بالا برود و مستقیماً به حضور مترسک برود. اما سرباز اجازه نمی دهد. بنابراین جک با سختی بسیار از اسب پیاده شد و خدمتکار اسب اره را به سمت عقب هدایت کرد در حالی که سرباز با سبیل های سبز سر کدو را به داخل کاخ، در ورودی جلویی همراهی کرد. مرد غریبه را در یک اتاق انتظار شیک و زیبا رها کردند در حالی که سرباز برای اعلام او رفت. چنین شد. که در این ساعت اعلیحضرت در اوقات فراغت بودند و از این که کاری انجام دهند بسیار حوصله شان سر رفته بود، بنابراین دستور داد که ملاقات کننده خود را فوراً به اتاق تخت او نشان دهند. جک از ملاقات با حاکم این شهر باشکوه هیچ ترس یا خجالتی نداشت، زیرا او کاملاً از تمام آداب و رسوم دنیوی بی اطلاع بود. اما وقتی وارد اتاق شد و برای اولین بار اعلیحضرت مترسک را دید که بر تخت پر زرق و برق او نشسته است، با حیرت ایستاد. اعلیحضرت مترسک گمان می کنم هر خواننده این کتاب می داند مترسک چیست. اما جک پامکین هد، که هرگز چنین ساختهای را ندیده بود، از دیدار با پادشاه برجسته شهر زمرد بیش از هر تجربه دیگری از زندگی کوتاه او شگفتزده شد. اعلیحضرت مترسک کت و شلواری از لباس های آبی رنگ و رو رفته پوشیده بود و سرش صرفاً یک گونی کوچک پر از کاه بود که روی آن چشم ها، گوش ها، بینی و دهان به شکلی بی ادبانه نقاشی شده بود تا چهره ای را نشان دهد. لباس ها نیز پر از نی بود و آنقدر ناهموار یا بی احتیاط بود که پاها و دست های اعلیحضرت بیش از آنچه لازم بود ناهموار به نظر می رسید. روی دستانش دستکش هایی با انگشتان بلند بود و آن ها را با پنبه پوشانده بودند. تکه های نی از کت پادشاه و همچنین از گردن و چکمه های او بیرون زده بود. روی سرش تاج طلایی سنگینی بر سر داشت که با جواهرات درخشان ضخیم شده بود، و سنگینی این ت��ج باعث شد تا پیشانی او به صورت چین و چروک افتاده و حالتی متفکر به چهره نقاشی شده بدهد. لایت مو ملایم : در واقع، تاج به تنهایی نشان دهنده عظمت بود. در همه موارد دیگر، شاه مترسک فقط یک مترسک ساده بود - سست، بی دست و پا، و بی اساس. اما اگر ظاهر عجیب اعلیحضرت مترسک برای جک حیرتانگیز به نظر میرسید، شکل کله کدو برای مترسک هم کمتر شگفتانگیز نبود. شلوار بنفش و جلیقه صورتی و پیراهن قرمز بر روی اتصالات چوبی که تیپ ساخته بود. آویزان بود و صورت حک شده روی کدو همیشه پوزخند می زد، گویی که پوشنده آن زندگی را شادترین چیزی می دانست که می توان تصور کرد. در واقع، اعلیحضرت ابتدا فکر میکرد که بازدیدکننده عجیب و غریبش به او میخندد، و تمایل داشت از چنین آزادی متنفر باشد. اما بی دلیل نبود که مترسک به عنوان عاقل ترین شخصیت در سرزمین اوز به شهرت رسیده بود. او بررسی دقیق تری از بازدیدکننده خود انجام داد و به زودی متوجه شد که ویژگی های جک در لبخند حک شده است و اگر بخواهد نمی تواند قبر به نظر برسد. پادشاه اولین کسی بود که صحبت کرد.
بعد از دقایقی به جک با لحنی متعجب گفت: "از کجای زمین آمدی و چطور زنده ای؟" سر کدو حلوایی گفت: "من از اعلیحضرت عذرخواهی می کنم." "اما من شما را درک نمی کنم." "چی رو نمیفهمی؟" مترسک پرسید. "چرا، من زبان شما را نمی فهمم. می بینید، من از کشور گیلیکن ها آمده ام، به طوری که یک خارجی هستم.» "آه، مطمئن باشید!" مترسک فریاد زد. من خودم به زبان مونچکینز صحبت می کنم که زبان زمردین شهر نیز هست. اما فکر میکنم شما به زبان کدو تنبلها صحبت میکنید؟» دیگری با تعظیم پاسخ داد: «دقیقا همینطور، اعلیحضرت». بنابراین درک یکدیگر برای ما غیرممکن خواهد بود. لایت مو ملایم : مترسک متفکرانه گفت: «مطمئناً مایه تاسف است. ما باید یک مترجم داشته باشیم. "مترجم چیست؟" جک پرسید. «کسی که هم زبان من و هم زبان شما را میفهمد. وقتی من چیزی می گویم، مترجم می تواند منظور من را به شما بگوید. و وقتی چیزی می گویید مترجم می تواند منظور شما را به من بگوید . زیرا مترجم می تواند به هر دو زبان صحبت کند و همچنین آنها را درک کند. جک که از یافتن راهی ساده برای خروج از دشواری بسیار خرسند بود، گفت: «این مطمئناً هوشمندانه است. بنابراین مترسک به سربازی با سبیل های سبز دستور داد تا در میان مردمش جستجو کند تا اینکه کسی را پیدا کرد که زبان گیلیکینز و همچنین زبان زمرد شهر را می فهمید و آن شخص را فوراً نزد او بیاورد.
0 notes
Video
instagram
ورس 1: اینجا تهرانه یعنی شهری که هر چی که توش میبینی باعث تحریک تحریک روحت تا تو آشغالدونی میفهمی تو هم آدم نیستی یه آشغال بودی اینجا همه گرگن میخوای باشی مثه بره بذار چشم و گوشتو من باز کنم یه ذره اینجا تهران لعنتی شوخی نیستش خبری از گل و بستنی چوبی نیستش اینجا جنگل بخور تا خورده نشی اینجا نصف عقده ایین نصف وحشی اختلاف طبقاتی اینجا بیداد میکنه روح مردم و زخمی و بیمار میکنه همه کنار همن فقیره و مایه دار ***** توی تاکسی همه میخوام کرایه ندن حقیقت روشن خودتو به اون راه نزن روشنترش میکنم پس بمون جا نزن کروس: خدا پاشو ......من چند سالی باهات حرف دارم خدا پاشو..... پاشدی نشو ناراحت از کارم کجا هاشو دیدی تازه اول کارم خدا پاشو ... من یه آَشغالم باهات حرف دارم ورس 2: نمکی با چرخش کنار یه بنزه هیکلو چرخش باهم کرایه ی بنزه من و تو اون بودیم از یه قطره حالا ببین فاصله ی ما ها چقدره دلیل چرخش زمین نیست جاذبه پول که زمین و میچخونه جالبه این روزا اول پوله بعد خدا همه رعیت ارباب کدخدا بچه میخواد با یتیمی بازی کنه بابا نمیذاره یتیم لباسش کثیفه چون که فقط یکی داره همه آگاهیم از این بلایا حتی فرشته هم نمیاد این ورا تا نشیم فنا با همین بلایا اما کمک نخواستیم اشک بریزه کافیه همین برا ما آدم مریض حرفامو ترک کرد تموم نکردم حرفامو برگردم کروس: خدا پاشو ......من چند سالی باهات حرف دارم خدا پاشو..... پاشدی نشو ناراحت از کارم کجا هاشو دیدی تازه اول کارم خدا پاشو ... من یه آَشغالم باهات حرف دارم ورس 3: تا حالا شده عاشق دختر بشی میخوام حرف بزنم رکتر بشین پیش خودت میگی اینه عشق تاریخی اما دافت با یه بچه مایه داره خواب دیدی خیره یادت باشه غیره خودت بزن قید هرچی آدم تو کنارت میبینی چو عیبه یکی همسن تو سوار ماشین خدا بهت پوزخند میزنه میکنی با کینه دعا که منم میخوام مایه داربشم عقده رو کنم تر کش دعا نکن بی اثر نمیکنن در کش میخوای بخوابی تو بیداری کابوس ببین بیا باهم به این دنیا فحش ناموس بدیم باید کور باشی نبینی تو فخرو هر جا کنار خیابون نبینی فقر و فحشا خدا بیدار شو یه آشغال باهات حرف داره نکنه تو هم به فکر اینی که چی صرف داره کروس: خدا پاشو ......من چند سالی باهات حرف دارم خدا پاشو ..... پاشدی نشو ناراحت از کارم کجا هاشو دیدی تازه اول کارم خدا پاشو ... من یه آَشغالم باهات حرف دارم اینه فرق ما توی اجتماع اینه فرقه ما توی اجتماع اینه فرقه ما توی اجتماع https://www.instagram.com/p/BoAOlkeiwmy/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=yjrezeypwvgs
2 notes
·
View notes
Text
Don't think
Jinyoung x reader
Genre : Smut, angst
به تصویر خودت توی ایینه زل زدی، بعد دختر های نیمه برهنه ی پشت سرت که در هیاهو اماده شدن برای رفتن روی صحنه بودن.
مشخص بود به اینجا تعلق نداری ولی باید انجامش میدادی. چاره ایی نداشتی ، وقتی مادرت با میلیون ها دلار بدهی ولتون کرده و پدرت با قمار سعی داشت اون پول رو برگردونه، تامین هزینه های زندگی به عهده ی توئه ، با فروختن بدنت. خواهرت هنوز کوچیک بود و نیازی نداشت مثل تو عذاب بکشه.
"بهتره یه رژ بزنی" چرخیدی و با دیدن یه دختر که رژ لبی به سمتت گرفته ازش تشکر کردی . نگاهی به رژ انداختی، قرمز پررنگ، رنگی نبود که اصولا استفاده کنی.
"من تیارا هستم... به نظر میاد دفعه ی اولته"
"منم ا/ت هستم . اره به اینجا تعلق ندارم اما باید اینجا باشم" نیازی به دادن اطلاعات بیشتر نبود.
میدونستی این دخترا تورو فقط به عنوان یه رقیب میبینن نه یه دوست.
"نگران نباش بیشتر مردا خوب پول میدن اگه مشکلی داشتی من هستم" سرتو تکون دادی و به سرعت رژ رو روی لب هات مالیدی.همراه با بقیه دخترا به سالن اصلی رفتی. کلاب تا یکساعت دیگه باز نمیشد اما امروز قرار بود یه مهمون مهم بیاد و رئیس کلاب از همتون خواست زود اینجا باشین.
نگاهی به دو مرد جلوی روت انداختی . يکيشون با پیراهن بنفش براق رئیس کلاب بود که پوشه های سفید رنگی به دست داشت و دیگری مرد جذاب کت و شلوار پوشی بود که گوشیش رو نگاه میکرد
"بفرمایید اقای پارک این اطالعات همه ی دخترامونه "
پوشه ها رو به سمت مرد گرفت اما مرد کوچک ترین نگاهی هم بهشون نکرد. رئیس بالاخره پوشه رو روی یکی از میز های کنارشون گذاشت و به مرد زل زد. سکوت ازار دهنده ایی برقرار شده بود.
همه ی دخترا با بدن های نمیه برهنشون به مرد خوش قیافه ی روبرو زل زده بودن که طوری رفتار میکرد انگار وجود ندارن. البته مردی که از لباسای گرانقیمتش مشخص بود پولداره وموهای قهوه ایش نیمی از چهره ی بی نقصش رو پوشونده بود به دست اوردن هر دختری براش کاری نداشت.
رئیس گلوشو صاف کرد " از هیچکدمشون خوشتون نیومده اقای پارک؟"مرد بالاخره سرشو از روی گوشیش بلند کرد.
اون واقعا جذاب بود شبیه مدل های توی مجله ، بی عیب و نقص . یکی یکی دختر هارو زیر نظر گذروند. به ترتیب توی سرش اون هارو انالیز میکرد. تا وقتی که چشمش به تو افتاد.نفست توی سینه حبس شد تا به حال با این سر وضع جلوی کسی قرار نگرفته بودی بازوهات رو دور بدنت حلقه کردی. دستاتو بالا و پایین بردی تا خودتو گرم نگه داری. میتونستی سیخ شدن موهای تنت رو حس کنی.
مرد بالاخره به حرف اومد "اون"
سرتو بالا اوردی ، انگشت اشارش به سمت تو نشونه رفته بود.
مرد ادامه داد " اونو میخوام"رئیس از بقیه دختر ها خواست به پشت صحنه برن و تنهاتون بزارن. نمیدونستی مرد برای چی انتخابت کرده، اما اون تورو از بین همه ی این دخترا برگزیده بود.
در سکوت سر جات ایستاده بودی که مرد ازت خواست نزدیک تر بشی. روی یکی از صندلی های نزدیک ترین میز نشست و از تو هم خواست که کنارش بشینی.
"تو عالی هستی" صداش گوش نواز بود کلمات رو شمرده ادا میکرد و تورو هر ثانیه بیشتر مجذوب میکرد."ببخشید ولی برای چی عالی هستم؟"
مرد کوتاه خندید " اگه بهت یه شغل پیشنهاد بدم که درامدش ازینجا بیشتره چی؟"
با اشتياق پرسیدی " چقدر بیشتر؟"
مرد پوزخند زد " سه برابر بیشتر، من اگه چیزی ارزش داشته باشه براش پول خوبی خرج میکنم"
"مگه..کارتون چیه؟"
"نگران نباش پرنسس" گونت سرخ شد .
مرد که همچنان پوزخند روی لبش بود پرسید " اسمت چیه؟"
"ا/ت"
"من جینیونگم، پارک جینیونگ برات یه پیشنهاد کاردارم"ابروتو بالا انداختی مگه این کار چی بود که حاضره اینقدر براش پول بده؟
"اینجا کار میکنی چون به پولش نیاز داری. من با ادمهای پولدار و قدرتمند کار میکنم ، ادمایی که نمیخوان روابط کاری ما فاش بشه مردایی که حاضرن هر مبلغی خرج کنن تا لذت ببرن " لب پایینت رو گزیدی."
تو همین کاری که الان قرار بوده انجام بدی ادامه میدی ولی در طول روز توی یه شرکت کار میکنی اینجوری رزومه کاریتو هم میتونی قوی کنی"
"چرا من؟"
"مردایی که من باهاشون کار میکنم همه مدل دختری دیدن اما دخترایی مثل تو کم پیدا میشن معصوم در عین حال هورنی "
با خجالت زیر لب پرسیدی " از کجا میدونین من اینطوریم؟"
"با یه نگاه میشه فهمید، برای همین عالی هستی" سرتو پایین انداختی. تردید داشتی که باید این پیشنهاد رو قبول کنی یا نه.
جینیونگ درست میگفت همون کاری رو انجام میدی که توی کلاب تصمیمشو داشتی با این تفاوت که روزها توی یه شرکت کار میکنی و حقوقت هم بهتره.
"خ-خیلی خب.. میخواین چیکار کنم؟"
**
سه ماه از پیشنهاد کاری جینیونگ گذشته بود. از کار کردن توی کلاب نجاتت داد، از رقصیدن برای مردای متفاوتی که هر شب میومدن و بهت پول ناچیزی میدادن. حداقل حالا خواهر بزرگتری نبودی که برای پول جلوی مردا برقصه.
توی این سه ماه جینیونگ تمام تلاشش رو کرده بود که تورو تبدیل به منشی خوبی در طول روز و اغواگری وسوسه انگیز در شب تبدیل کنه.امروز اخرین روز اموزشتون بود.
جینیونگ روی یکی از صندلی ها رو به رو اتاق پرو نشست " من همینجا منتظر میمونم "
اخرین تستت پوشیدن لباسی بود که بتونه هر مردی رو اغوا کنه. حالا به نظر راحت میومد اما اگر سه ماه قبل میخواست همچین کاری انجام بدی نمیتونستی. الان کاملا فرق داشتی. سه ماه تلاش سخت تا تورو تبدیل به ادمی جدید بکنه، ادمی با اعتماد به نفس ، کسی که به زبان های مختلف حرف میزد، کارهای یه نفر دیگه رو برنامه ریزی میکنه و هر مردی جلوی راهش قرار میگرفت رو از راه به در میکرد.
از اتاق پرو بیرون اومدی " نظرت چیه؟" جینیونگ به لباس جذب مشکی نگاه کرد. انحنای بدنت رو به خوبی نشون میداد. درست تا زیر باسنت بود، اونقدرکوتاه که هر مردی با دیدنش محو تماشای بدنت بشه.
جینیونگ سرتا پاتو برانداز کرد، پوزخند زد و روی صندلیش جابه جا شد، پاشو باز کرد و از برامدگی جزیی شلوارش میتونستی حدس بزنی خوشش اومده.
با افتخار گفت "عالیه" از سر جاش بلند شد، به سمتت اومد و تورو به طرف اینه ایی که در کنار اتاق های پرو قرار داشت برگردوند. از توی اینه بهت زل و بدنت رو با تمام جزییات بررسی کرد، لبش رو لیسید، دستاش دو طرف بدنت قرار داد انگشت هاش انحنای کمرت رو گرفت و فشار ملایمی وارد کرد. از تماس دستش کمی خودت رو کنار کشیدی. یکی از دستاشو بالا اورد موهاتو از روی پشت گوشت داد تا گردنت رو بهتر ببینه، با نوک انگشتاش پشت گردنت رو نوازش کرد و با لاله گوشت بازی کرد.
با لبخندی گوشه لبت پرسیدی"از چیزی که میبینی خوشت میاد؟"
"ممم اره، پر از اعتماد به نفس " دستاشو از پشت دور گردنت حلقه کرد و اروم فشار داد.
درس اول اعتماد به نفس بود. جینیونگ دستشو توی جیب کتش کرد و جعبه زرشکی کوچکی بیرون آورد ،داخل جعبه گردنبند الماسی خودنمایی میکرد.
دم گوشت زمزمه کرد "اخرین قطعه برای کامل کردن لباست " گردنبد رو دور گردنت بست."هنور یه چیزی مونده که بهم اموزش ندادی"
جینیونگ با قیافه ای متعجب نگاهت کرد توی چشم هاش زل زدی "من باید با اون مرد ها بخوابم مگه نه؟"
جینیونگ تورو برگردوند تا نگاهت کنه ،به ارومی گونت رو نوازش کرد. نمیخواست بهت دروغ بگه "ممکنه این اتفاق هم بیافته"
"پس بهم یاد بده"
"یاد بدم؟"
"جینیونگ من هنوز یه باکرم"
"اوه ... من نمیدونستم"
سرتو تکون دادی " من بهت نگفتم چون نمیخواستم بی تجربه بودنم دلیلی بشه که انتخابم نکنی" کمی مکث کردی " میخوام اولین بارم با کسی باشه که میشناسم کسی که بهش اعتماد دارم"
جینیونگ با مهربونی گفت " من نمیتونم این کارو انجام بدم"
"میتونی..من ازت میخوام که انجام بدی اگه میخوای کارمو به بهترین نحو بکنم " جینیونگ بالاخره موافقت کرد . بازوتو گرفت و تورو به دنبال خودش کشید.
**
"تو اینجا زندگی میکنی؟" به اپارتمان لوکس جلوی روت زل زدی."این یکی از خونه هامه"هر دو وارد اپارتمان شدین و با اسانسور به بالاترین طبقه رفتین. جینیونگ درو برات باز کرد به داخل پذیرایی قدم گذاشتی از پنجره های قدی میتونستی تمام شهر رو ب��ینی.
جینیونگ کتشو دراورد وروی یکی از مبل های راحتی انداخت.
"نوشیدنی میخوای؟" سرتو تکون دادی و در سکوت جینیونگ رو که مشغول ریختن نوشیدنی بود تماشا کردی.قلپی از نوشیدنی توی گیلاسی خوردی. حتی از طعمش هم مشخص بود مشروب گرونقیمتیه.
جینیونگ گلوشو صاف کرد و بهت دستور داد " نشونم بده چی بلدی"
نوشیدنی پرید گلوت "چی؟"
"نشونم بده چی بلدی..فرض کن من یکی از همون مردام"
نمیدونستی باید چیکار کنی. تا حالا با کسی اینو تجربه نکردی بودی. گیلاسی مشروب رو روی میز گذاشتی و برای مدتی فکر کردی، سناریو های مختلف رو توی ذهنت گذروندی.
جینیونگ به ارومی گفت " فکر نکن هر کاری که میخوای انجام بده"
اب دهنتو قورت داد. تو میتونستی انجامش بدی، باید انجامش بدی.از سر جات بلند شدی و به سمت جینینونگ رفتی، نگاهت روی صورتش قفل شده بود، لبتو گاز گرفتی، روی پاهاش نشستی. کف دستاتو روی قفسه ی سینش گذاشتی و اروم به بالا و پایین حرکت دادی. بالای کمربندش متوقف شدی. صورتتو نردیک تر بردی. برامدگی بین پاهاش رو میتونستی حس کنی، بدنت رو
به پایین تنش فشار دادی. دست های جینیونگ پشتت رو نوازش کرد و به ارومی زیپ لباست رو پایین کشید.از روی پاهاش بلند شدی و روی زمین زانو زدی به چشم هاش خیره شدی.
منتظر بود تا کاری کنی، هر کاری. لبتو لیسیدی، دستاتو در امتداد رون هاش بالا و پایین کردی، دستتو روی دیکش گذاشتی حتی از روی شلوارش هم برامدگیش رو میدیدی. کمربندش رو با ارامش باز کردی و زیپش رو پایین کشیدی. لبت رو گزیدی، مردد بودی که ادامه بدی یا نه
"گفتم که فکر نکن فقط انجام بده "سرتو تکون داد و شلوارش رو پایین کشیدی، دیک بزرگش نمایان شد. از همین الانشم راست کرده بود.
اب دهنتو قورت دادی و با انگشت شصتت نوکشو مالیدی. جینیونگ زیر لب نالید.دهنتو باز کردی و با زبونت نوکشو خیس کردی. ناله ی جینیونگ بلند تر شد. دهنت رو بازتر کردی تا کل دیکش رو جا بدی. چیزی بلند نبودی اما میدونستی این حرکت مردا رو از خیلی تحت تاثیر قرار میده.
سرتو بالا و پایین میبردی و ناله جینیونگ هر ثانیه شدیتر میشد و زیر لب اسمتو صدا میزد.
جینیونگ پایین تنشو بالا آورد و توی دهنت تلمبه زد."فاک.." دستشو توی موهات رد کرد تا کنترل حرکاتت رو به دست بگیره.
هر حرکت عمیق و سریعتر از قبل بود."شت بیبی.." اه بلندی کشید، قبل ازینکه رهات کنه سرتو بلندی کردی و با نگاه کنجکاونه پرسیدی " خوب بود؟"
جینیونگ درحالی که قفسه سینش بالا و پایین میشد خندید" اره.."
بلند شدی بهش زل زدی توی ذهنت به دنبال حرکت بعدیت میگشتی،
فکر نکن فقط انجام بده
روی پاهای جینیونگ نشستی تا بدنت کنترل ذهنت رو به دست بگیره.
0 notes
Text
رها (۲)
با نگاه سنگین و مغرورش از بالای سینه های عضلانی و گردن کلفتش بهم نگاه میکرد. یه پوزخند طعنه آمیز روی لبهای قلوه ای و سکسی اش میدرخشید. من در حالت دوزانو روی زمین در حال خوردن و لیسیدن رونهای قطورش بودم... وظیفه هر شبم!... ستایش و عبادت کردن خواهر خونده ی عضلانی و قدرتمندم! مو های رنگ شده قشنگش رو گوجه ای بالای سر بسته بود... وقتی اینطوری موهاش رو میبنده جلوه ی گردن کلفتش، کول های عضلانی و برجسته اش، سرشونه های غولش و تخت سینه ی خدااااش بیشتر میشه. مثل یه خداااااا که به بنده نحیف و ناچیزش نگاه میکنه، نگام میکرد. زیر نگاهش داشتم له میشدم؛مثل یه مورچه! بدنش مثل همیشه خوش نمک بود... و بوی عرق سکسی و مست کننده اش که با عطر تنش تلفیق میشه داشت دیوووونه ام میکرد. عاشق بوی عرق کص اش هستم 🤤💜 به قدری نسبت به این رایحه جذبه ی جنسی دارم که قابل وصف نیست. با اینکه بوی عرق کص اش خیلی تند تر از جاهای دیگه بدنشه ولی دهن منو آب میندازه و کیرم رو راست میکنه. اغلب شبها دستور میده موقع ستایش کردنش، برهنه بشم... اینجور وقتا میخواد بیشتر تحریک بشه و منو به شدت بکنه. امشب هم از اون شبها ست. کیر من راست شده بود و رها ازش چشم بر نمیداشت. به قدری کشاله های رونهاش عضلانیه که موقع ایستادن کشاله ها به هم فشار میاره و برای لیسیدن کشاله هاش باید پاهاش رو بیشتر از عرض شونه هاش باز کنه. این وقتا من باید به سختی بدن خودم رو به از مقطع بین پاهاش جا بدن و کشاله هاش رو بلیسم... من همزمان با خوردن بدنش ستایشش میکنم و گاهی رها هم ازم سوالاتی میپرسه تا با جواب من حال کنه. کلا همیشه زبونم که به کشاله هاش میرسه رود خروشان از سرچشمه جاری میشه... از کص کلوچه و تپلش!... چه قرار باشه منو بکنه و چه نباشه. در هر صورت رود جاری میشه... من عاشق لیسیدن آب کصش از روی کشاله هاش هستم... مست طعم بینظیرش میشم. مست و دیوووونه!
امشب بدنش دم عجیب و غریبی داره... اون توی دوره حجمه و خیلی سنگین و شدید تمرین میکنه... وقتایی که بدنش اینطوری دم میکنه معمولا برنامه اش تازه عوض شده. چون اون برنامه های جدید رو، دیوانه وار سنگین میزنه!... و کل بدنش هم درد میگیره. این دختر خدااااااااس... خداااااای من! امشب کمی باهام مهربون تر شده بود... با پنجه های عضلانی و قدرتمندش و ناخون های قشنگش، دست نوازش به سرم میکشید و بیشتر بهم لبخند میزد. لبخندش بهم آرامش میده!
بعد از کشاله ها باید برم سراغ کناره های باسنش... دهنم برای خوردن و لیسیدن این عضلات ورزیده آب میافته🤤 آخه سرینی رها خیلی خیلی عضلانی و ورزیده ست... بعلاوه بعد از این قسمت نوبت به خوردن دو تا عضله بزرگ و برجسته و گردن سرینی بزرگ میرسه واااااااااااااااای 🤤🤤🤤 شکاف وسطشون! 🤤🤤🤤 وقتی از بالای شکاف و دنبالی چه تا کصش رو میلیسم و میمکم، توی این دنیا نیستم. لیسیدن سوراخ کونش که خداااااااااس 🤤🤤🤤
بعد از مرحله دوباره باید آب روان شده روی کشاله های عضلانیش رو بلیسم و برم سراغ سرچشمه رزق و روزی خودم؛ کص کلوچه و تپلی که میپرستمش. خوردن کص گوشتی و عضلانی رها یعنی منتهای آرزوی من! طعم و عطر بهشتی آب کص رها به طرف؛ آه و ناله های سکسی و تحریک کننده اش یه طرف. من انقدر از خوردن این کص لذت میبرم که وقتی رها به اورگاسم میرسه و گاهی که لای پاهاش هستم، توی فشار عضلات ستبرش له میشم، برام مهم نیست. لذت اورگاسم شدن رها از همه چیز بالاتره.
اون همچنان داره به بنده اش نگاه میکنه... میخواستم برم سراغ کصش که یدفه گفت:« نه!... پارسا؟... بیا ��الا اول سیکس پکم رو بخور، بعدش موربی های پهلوهام رو و سینه هامو... نازم باشه برای آخر کار...» باورتون میشه من مثل خری که تیتاپ بهش داده باشن ذوق مرگ شدم؟... پرسیدم:« این قراره روبه جدید همیشگی باشه؟...» رها لبخند محبت آمیزی بهم زد و گفت:« دوس داری؟...» من گفتم:« هرچی شما بخواید رو دوس دارم...» از چشماش معلوم بود که کصش برام ضعف رفت. لبش رو گزید و گفت:« دیگه همیشه ترتیب و رویه همینه عسل کردنی من!» از لپم نشگون سفتی و گرفت و قند تو دلش برام آب شد... زیر سینه هاش رو گرفت بالا و سیکس پک ستبرش رو وکیوم کرد. هر پکش مثل قلوه سنگ های گرد و گنده ریخت بیرون. بهم چشمکی زد و گفت:« شروع کن... زیر کص نشین ضعیف و نحیف من!... »
23 notes
·
View notes
Text
MYM — Miss You Much Part 1 (Farsi)
Original English Version
Author: @julietsoddeye AU: CEO!Yixing Genre: Angst | Smut | Fluff Pairing: Zhang Yixing x Aileen Nunez (OC) Trigger Warning: Smut. Some swearing Word Count: Part 1 according to wordcounter.net is 2,983
Plot: You applied for a job and you just found out that your Ex boyfriend will be the one who will interview you.
نويسنده : @julietsoddeye ژانر : انگست / اسمات / فلاف موضوغ : تو يه شغل جديد پيدا كردي ، ميفهمي كه كسي كه قراره باهات مصاحبه كنه دوست پسر سابقته . وارنينگ : 🔞
My friend, @asrahj, translated my work into Farsi to post for her Telegram Channel. If you can read Farsi and you’re not subscribed to their Channel yet, do so here 🌸لـِ 🦄ـی لَـنـ💜ـد🌸.
Masterlist
"آقاي جانگ الان آماده ان كه شمارو ببينن"
قلبم يه ضربه محكم به سينم زد وقتي ديدم كه داره از پنجره دفترش نگاهم ميكنه . اون احتمالا همون دوست پسر سابقا بود كه قراره رئيس جديدم باشه .
"تو الان نبايد تو يه موقعيت خوب تو كمپاني خودت باشي ؟ اينجا چيكار ميكني ؟"
همينجوري كه داشت از پنجره دفترش نگام ميكرد اينو گفت .
"اين سوالم جزئي از مصاحبس؟"
"آره" خيلي عادي جواب داد و گهگاه نگاهي به دفترش مينداخت .
"خيلي خب ، من كارم رو ترك كردم ، سياست هاي شركت از دستم خارج شده بود و نميتونستم باهاشون كنار بيام "
وقتي داشتم اينو ميگفتم روي يكي از مبل هايي كه تو دفتر بزرگش بود نشستم .
"كي بهت گفت كه بشيني ؟" وقتي اينو گفت وسط راه نشستن وايسادم
"مع..ذرت ميخوام" يه لحظه صبر كن من هنوزم ازش بزرگ ترم چرا بهم بي احترامي ميكنه ؟
"بلند شو" يهويي صاف وايسادم ، نميدونم چرا از دستورش أطاعت كردم .
"صبر كن ! چي ؟" ازش پرسيدم . ييشينگ بالاخره بهم نگاه كرد ، اون خلاصه شيك بودن بود ، هنوزم زيباييش منو كور ميكنه . فكر ميكردم ديگه روم اثري نداره ولي اشتباه ميكردم ، الان سه ساله از وقتي كه به هم زديم ، ولي هنوزم حسم مثل وقتيه كه سه روز بود باهم قرار ميذاشتيم .
"خانوم آيلين ، تو اين كمپاني ما قبل از اينكه رئيسمون بشينه نميشينيم ..."
منو پشت سرش گذاشت و رفت سمت در دفترش .
"من نميدونستم كه اينجا چنين قانون هايي داريد ..." سرمو از رو خجالت پايين انداختم ، صداي درو شنيدم كه قفل شد و وقتي سرمو بلند كردن دستش رو قفل در بود ، با يه حس قوي نگاهم ميكرد . مث اين بود كه بخواد مث يه شير گرسنه منو بخوره .
وقتي باهم دوست بوديم گفته بود كه علاقه خاصي نداره كه براي پدرش كار كنه . حالا يه پسري كه خيلي شبيه دوست پسر قبلي منه داره باهام مصاحبه ميكنه . من تو شركت پدرش استخدام شدم به خاطراينكه ميدونستم حقوق و مزاياي خوبي داره .
هميشه ميدونستم حجم كاري اينجا وحشتناكه ، اما چيكار ميتونم بكنم ، پول نياز دارم تا بتونم خونه روياهامو بسازم — روياهامون رو .
"بريم اينو ببينيم ..." اينو گفت و رفت سمت رزومم كه ��مت راست ميزش بود . كنارش يه توده از رزومه ي متقاضي هاي كار وجود داشت ، براي من جدا از بقيه گذاشته شده بود .
"من واقعا نيازي ندارم كه اينو بخونم ، چون از سر تا پات رو ميشناسم "
اينو وقتي گفت كه بهم خيره شده بود ، از سر تا پا !!
"آقاي جانگ سه سال خيلي زمان زياديه ، تجربه هاي كاري من تغيير كرده "
"خانوم آيلين من ميدونم كه شما كمپاني رو تو سه سال گذشته ترك نكرديد ، من همه ي حواسم به شما بود ."
"چي گفتيد ؟ " با شگفت زدگي پرسيدم ، بهم پوزخند زد و خيلي متشخصانه روي يه مبل رو به روي من نشست .
"حالا ميتونيد بشينيد "
سوالم رو ناديده گرفت پاهاش رو راحت روي هم قرار داد در حالي كه از ناراحتي من كاملا راضي بود . به جاي نشستن به صورتش نگاه كردم شايد بتونم چيزي ازش بفهمم . نميدونم چي ميخواستم كشف كنم اما همچنان آناليزش ميكردم ، منو نگاه كرد و لبخندي بهم زد كه خيلي وقت بود نديده بودم . اين لبخند رو وقتي بهم ميزد كه ميخواست اطمينان بده دوستم داره و ازم حمايت ميكنه . لبخندي كه هروقت با يه مشكل تو زندگيم مواجه ميشدم بهم ميزد . اين همون لبخنديه كه وقتي خانوادم برادر كوچيك ترم رو تو يه تصادف از دست دادن بهم زد . اون يكي از مزخرف ترين سال هاي زندگيم بود و اون اونجا بود تا قلب شكستم رو ترميم كنه . لبخندش مثل هميشه منو گيجم كرد . اين همون كسيه كه سه سال پيش با من به هم زد و نميفهمم حالا چرا داره باهام اينكارو ميكنه ، اين قرار بود يه مصاحبه كاري باشه .
"خيلي خب خانوم آيلين حالا ميتوني بشيني " مطمئن شد كه صداش محكم باشه تا منو از افكارم بيرون بكشه . بالاخره اينبار نشستم ، جرئت نميكردم نگاهش كنم ميترسيدم كاملا كنترل خودم رو از دست بدم اگه دوباره همونجوري بهم لبخند بزنه .
بعد از يه مدت ساكت بودن شروع كرد به حرف زدن
" از اونجايي كه كاملا در مورد شما ميدونم ، ميتونيم به جاش در مورد يه چيز ديگه اي حرف بزنيم ؟ "
"نه آقاي جانگ ترجيح ميدم با مصاحبه شغلي ادامه بديم "
و روي كلمه مصاحبه شغلي تاكيد كردم ، شنيدم كه بلند خنديد يجوري كه انگار داره مسخرم ميكنه .
"چرا شما انقدر خودخواهيد؟ قربان ؟ "
اينو اضافه كردم و بهش نگاه كردم . ايندفعه جديديت روي صورتش بود .
"نيستم ، فقط الان دلم نميخواد اينكار لعنتي رو انجام بدم مخصوصا الان كه تو اينجايي "
صداش يكنواخت بود و يذره منو ترسوند دلم ميخواست گريه كنم .
" اين كاره لعنتي ؟ اينجور كلمات زشتو تو شركتت استفاده ميكني ؟"
با صداي بلندم بهش حمله كردم . مستقيم زل زدم به چشماش و يه قطره اشك ليز خو رد روي گونه راستم .
چشماش رطوبتي رو كه از چشماش پايين اومد رو دنبال كرد .
"بيا راجع به خودمون حرف بزنيم ، لطفا " همونجوري كه همچنان صداش يكنواخت بود ازم درخواست كرد .
"ديگه مايي وجود نداره آقاي جانگ ، تو اوني بودي كه اينو گفت ، تو سرم داد زدي ، تو حتي بهم نگفتي كه چرا داريم به هم ميزنيم ، من سعي داشتم بفهممت اما اخبار اينكه بعد از يه هفته نامزد كردي منو خورد كرد ، منو ول كردي " اينارو وقتي گفتم كه اشك هام بي وقفه پايين ميريخت . ميدونستم كه اين روزا قراره گريه كنم اما اصلا حدس نميزدم كه قرار باشه تو مصاحبه گريه كنم .
بلند شد و با سرعت اومد سمتم ميخواست اشكام رو با انگشت هاش پاك كنه اما من سرمو عقب كشيدم و دستش رو پس زدم .
"ميشه لمست كنم " ازم اجازه گرفت .
"نه نميشه !" پسش زدم ، دلم ميخواست پوستش رو حس كنم ، دلم ميخواست دلداريم بده دوباره دوستم داشته باشه ، اما نميتونستم . نميتونستم دوباره بهش شانس شكستن قلبم رو بدم .
" من فقط ميخواستم زندگيم رو درست كنم ، براي همين رفتم ، معذرت ميخوام "
"زندگي خودت ؟ تو زندگي عالي اي داري ، ييشينگ اين بهانه هاي مسخره رو برام نيار " ازش بيشتر فاصله گرفتم .
"تو نميدوني كاري كه من انجام دادم براي تو بود ..."
"براي من ؟ براي من ؟" شروع كردم عين ديوونه ها خنديدن
"آره همه ي اينا براي تو بود " بيشتر خودش رو نزديكم كرد دوباره .
"ميشنوي داري چي ميگي ؟ ييشينگ ؟" شروع كردم با صداي بلند خنديدن .
به يه دليلي اشكام ديگه نميريختن شايد چون نگاه رنجورش رو بهم انداخته بود .
"لعنتي بفهم ييشينگ ، كاري نكن كه بيشتر از اين ازت بدم بياد "
"من ميدونم كه بابام نامزديم با يه دختري رو كه تا قبل اون نديده بودمش اعلام كرد ، اين فقط براي بيزينس بود "
"باشه ييشينگ براي كار ، تو خيلي متفاوت بودي من يادم رفته بود كه تو از يه خانواده پولداري " شروع كردم به خنديدن .
"تو سه سال گذشته، من داشتم بابام رو از ازدواجم منصرف ميكردم ، از پايين ترين نقطه كار خودم رو شروع كردم تا الان كه رسيدم به اينجا . تا فقط عشقم به تورو بهش ثابت كنم . تا همين امروز هم داشتم منصرفش ميكردم و تو همين موقع اومدي اينجا . من هيچ وقت شجاعتش رو نداشتم كه اينارو بهت بگم ، چون ميدونستم از من متنقري به خاطر اينكه بعد از اون همه سال كه با هم بوديم رهات كردم . من معذرت ميخوام كه تو اين مدت بهت توضيح ندادم ، ميخواستم وقتي بيام پيشت كه پدرم بالاخره بذاره كاراي خودم رو انجام بدم . من نميخوام اون دختر ( نامزد اجباري ) رنج بكشه همونجوري كه مامانم براي ازدواج با پدرم رنج كشيد ."
من گيج شده بودم و كلمات رو گم كردم .
سه سال گذشته برام جهنم بود . از ييشينگ به خاطر اينكه باهام به هم زد متنفر بودم و بعدش فهميدم با دختر يه بيليونر بعد از يك هفته ازدواج كرده ، اما هيچ وقت نميدونستم سه سال گذشته براي اون بيشتر سخت بوده . من خودخواه بودم ، من به اندازه كافي بهش اعتماد نداشتم و از اينكه الان مثل يه عوضي تلقيش كردم حس بدي دارم .
"من ... نميدو...نستم .." ميلرزيدم .
اشكام دوباره شروع به ريختن كردن و ميدونستم كه به همين زودي ها هم قطع نميشه ! ييشينگ محكم بغلم كرد ، اون هنوزم از همون ادكلن قديمي استفاده ميكنه و منو ياد اين ميندازه كه چقدر صادقانه دوسش دارم . فكر ميكردم كه علاقم به ييشينگ خيلي وقته از بين رفته ، ولي دوري فقط اونو پنهونش كرده بود .
من هنوزم درد سه سال گذشته رو ميكشم چون من هنوزم خيلي زياد عاشق جانگ ييشينگم .
"لطفا گريه نكن آيلين لطفا ، گريه نكن من عاشقتم ، همه چي درست ميشه ، من عاشقتم باشه ؟ خيلي عاشقتم " كلمات شيرين رو برام زمزمه ميكرد .
"من متاسفم ، واقعا متاسفم ، نميدونستم كه انقدر رنج كشيدي من فكر ميكردم اينجا قرباني ام ، اما تو همه ي اونارو براي من انجام دادي . من خودخواه بودم ، من لياقت تورو ندارم ييشينگ ، واقعا ندارم " من داشتم از دلتنگيم گله ميكردم حواسم نبود كه ييشينگ براي يه لحظه منو از بغلش بيرون آورد . نگاهش كردم ييشينگ به سرعت لب هاش رو روي لب هام فرود آورد تا ساكتم كنه .
بوسمون فقط چند دقيقه طول كشيد تا من حس كردم بايد نفس بكشم ، يك به خاطر اينكه آب بينيم راه افتاده بود به خاطر گريه زياد ، و دو اينكه اون كاملا نفسم رو گرفته بود ، ريه هام رو از اكسيژن خالي كرده بود و جاش از عشق پر كرده بود .
"چرا ؟ چيزي شده ؟(چون از بوسه عقب كشيده) " اينو وقتي پرسيد كه كنار كشيدم .
"نه ، نه فقط نياز دارم كه نفس بكشم ، ببخشيد " با خجالت خنديدم ، و دستمالي كه ييشينگ چند سال پيش بهم داده بود رو از كيفم بيرون كشيدم ، اشكام رو پاك كردم و دماغم رو باهاش تميز كردم .
"هنوز اين دستمال قديمي رو داري ؟" ييشينگ دستمال رو ازم گرفت و اونو بررسي كرد .
"بهش دست نزن ، همه جاش آب دماغ منه ، بعدشم آره هنوزم با خودم دارمش ، حالا بدش به من " از فكر اينكه ييشينگ به آب دماغم دست زده چندشم شد و اخم كردم .
"اهميت نميدم " ييشينگ بلند خنديد و تظاهر ميكرد كه دستمالم رو به صورتش ميماله ، من داشتم سعي ميكردم ازش بگيرم اما اون دستش رو بلند كرد و من نميتونستم ازش بگيرم . وقتي ديد نميتونم اون پارچه نازكو ازش بگيرم بلند و با تمسخر بهم ميخنديد . خودمو از شونه هاش آويزون كردم و سعي كردم دستمالم رو دوباره ازش بگيرم ، همين باعث شد يهويي ييشينگ تعادلش رو از دست بده و به پشت روي مبل بيفته ، منم افتادم روش . اگه به عنوان سوم شخص بهمون نگاه ميكردي فكر ميكردي كه ما خيلي شيك و ريلكسيم ، اما تو اون لحظه قلبم خيلي تند ميزد ، خيلي تند به خاطر شهوت و ذوقم . حتي خنده دار هم نبود .
"من هنوزم عاشقتم ..." خيلي نرم زمزمه كرد باعث ميشد خوابم بگيره ، نفسش كه مثل دارچين داغ بود يه نسيم ملايم روي صورتم بود .
"منم هنوز دو ..." قبل اينكه بتونم جواب بدم ييشينگ پشت گردنم رو براي يه بوسه ي داغ گرفت . لحظه اي هم ترديد نكردم و باهاش همراهي كردم .
با دستش منو نزديك تر فشار داد تا تاثير عميق تري رو روي هم بذاريم . جوري كه لب هاش سبُك و آروم روي لب هام پرواز ميكرد همه شور و عشقي كه ذخيره كرده بودم رو بهم ميداد نميدونستم كه همه ي اين عشق رو براي ييشينگ ذخيره كردم اما الان مطمئنم .
قبلا ميدونستم كه هيچ وقت نميتونم يكي مثل اونو ملاقات كنم ، من كاملا با عشقش داغون شده بودم جوري كه خودم رو ذهني آماده كرده بودم كه نسبت به هر مردي كه قراره بعد از اون ببينم بي علاقه باشم . و الان نميتونم باور كنم كه اونو دوباره بين بازو هام دارم . همه حس هاي بدي كه تو اين سه سال جمع شده بود بالاخره از بين رفت .
"بيا ديگه هيچ وقت از هم جدا نشيم ، باشه ، هرگز " وقتي داشت نفس عميق ميكشيد اينو گفت .
"مهم نيست چه اتفاقي بيفته ، بيا باهم بمونيم . حتي اگه بابام ردت كنه ، بيا كم نياريم ." اينو گفت و يه بوسه طولاني به لبام زد .
"بيا باهم بمونيم " وقتي داشتم صورتش رو با عشق نوازش ميكردم منم بهش اطمينان دادم . زماني طولاني اي رو صبر كرده بودم تا اينجوري لمسش كنم و حس خوبي بود كه دوباره دارم انجامش ميدم . إحساسي مث اينكه ييشينگ يه نعمت از بهشته براي من .
"بيا بلند شيم " لباش رو با خجالت گاز گرفت و منو نگاه كرد ، فهميدم كه منظورش دقيقا چيه از روش بلند شدم و لباس و موهام رو مرتب كردم .
"صبر كن ، تو متقاضي هاي ديگه اي نداشتي ؟"
اينو وقتي گفتم كه به توده رزومه هاي روي ميز نگاه كردم .
"وقتي فهميدم كه درخواست دادي كه استخدام بشي به منشيم گفتم همه ي قرار هامو كنسل كنه و به بقيه متقاضي ها بگه كه برن و يه روز ديگه بيان . " به كلمات خودش خنديد �� چند رشته از موهام رو پشت گوشم گذاشت و كل صورتم رو بوسيد . ييشينگ وقتي بيش از مهربون ميشد دوست داشت كه اينكارو انجام بده . اين كاراش هميشه باعث ميشه حس دلگرمي داشته باشم . خيلي خوشحالم كه ميتونم دوباره حسش كنم .
"آهان پس براي همينه تو اتاق انتظار كسي رو با خودم نديدم . فكر ميكردم فقط من درخواست دادم ." با توجه سرمو به كنار خم كردم .
در دفترش ناگهاني باز شد و مردي كه فهميدم باباشه ناگهاني وارد دفتر شد . هر دومون از اون حالت راحتي كه روي مبل داشتيم بلند شديم .
يكي از همراهاش در رو از پشت باباي ييشينگ بست تا حريم خصوصيمون رو حفظ كنه .
" با با ! " ييشينگ با تعجب اينو گفت ، منم اندازه ييشينگ سوپرايز شده بودم ، اما آرامشم رو حفظ كردم و يه تعظيم نود درجه كردم .
" ميدونستم كه شما دوتا رو اينجا ميبينم ..."
رئيس جانگ از كنار ما رد شد و رفت سمت ميز پسرش و ييشينگ هم دنبالش رفت . صندلي مشكي دفترش رو برگردوند تا پدرش روش بشينه پشت سر پدرش وايساد و بهم اشاره كرد كه برم نزديكشون .
براي يه لحظه ترديد كردم ولي نگاه عبوس رئيس جانگ باعث شد پاهام رو تكون بدم . آروم به سمت ييشينگ حركت كردم و سرم رو پايين انداختم ، اينجوري مجبور نبودم با هيچ كدومشون چشم تو چشم بشم . اين دومين بارم بود كه باباش رو ميديدم اما اين اولين باري بود كه اينجوري خودماني بوديم . وقتي رسيدم كنار ييشينگ جرات نميكردم هيچ كدومشون رو نگاه كنم . به نگاه كردن به پاهام ادامه دادم چون ميترسيدم از ، نميدونم ، قضاوت ، آره شايد از قضاوت شدن .
قضاوت از طرف پدر عشقم ، چون تنها پسرش منو ستايش ميكرد ، تنها وارث كل اين امپراطوري فاخر .
چون من شبيه اونا نيستم ، من كوچيكم ، من ضعيفم ، در مقايسه با اون ها من فقط مثل يه ذره گرد و غبارم . اونا ميتونن كل زندگي منو بخرن ، و همچنان هيچي نيستم در برابر كل ارزش اون ها . حتي مادر خودم فكر ميكنه كه من نبايد برگردم با ييشينگ . وقتي فهميد كه ييشينگ وارث كمپاني جانگه حيرت زده شد ... و ناراحت ... كه اون منو ول ميكنه و ميره سراغ يه زن ديگه . نميخواست تو دردسر بيفتم . فقط ميخواست از دخترش مراقبت كنه .
گرچه من ميدونم ، من براي ييشينگ كافي ام . حتي بيشتر از كافي . اون ميدونه كه من خانوادم رو ميگردونم ، ميدونه كه چقدر سخت كار ميكنم .
اما چرا يهويي جلوي باباش احساس خجالت ميكنم ؟
" تو ... " رئيس جانگ شروع كرد .
" مايلي كه همه تلاشت رو براي اين كمپاني بكني ؟"
" و براي پسرم " اينو اضافه كرد .
" ببخشيد آقا ؟ " پرسيدم و بهش نگاه كردم نميتونستم چيزي از صورت بي احساسش بخونم .
"بابا " ييشينگ اعتراض كرد .
" ساكت ! من با تو حرف نميزنم " پسرش رو ساكت كرد .
" حاضري زندگيت رو براي پسرم فدا كني ؟ "
" بله قربان !" محكم و قاطع جواب دادم . تونستم از گوشه چشمم نگاه غمناك ييشينگ رو ببينم ، ميخواست لمسم كنه ولي خودش رو عقب كشيد .
" اين همه چيزي بود كه ميخواستم بدونم ." آقاي جانگ از رو صندلي بلند شد و با كف دستش كتش رو صاف كرد . وقتي پدرش سمت در ميرفت منو ييشينگ سر جايي كه وايساده بوديم فريز شده بوديم
وقتي از دفتر خارج شد محافظ هاش پوششش دادن . ييشينگ ناگهاني دستم رو گرفت و تقريبا به حالت دو سمت پدرش رفت تا بهش برسه .
" بابا اين چه معني اي ميده ؟ "
ييشينگ اينو به باباش گفت و آقاي جانگ روي انگشت هاي پاش وايساد . همراهاش هم پشت سرش وايسادن . هر دومون يك متر دور از رئيس جانگ وايساديم .
" ييشينگ من پدر خوبي برات نبودم ، اما تو تنها پسر مني خوشحاليت خيلي برام مهمه " با يه صداقت تعجب آوري حرف ميزد . به ييشينگ نگاه كردم دهنش از تعجب باز مونده بود ، منو بيشتر به خودش نزديك كرد . جوري بود كه كم مونده بود از شدت خوشحالي توي قلبش گريه كنه .
#exowritersnet#exosnet#kpopwritingnet#kloversnet#Zhang Yixing#Lay EXO#EXO Lay#Farsi#Fic Translated#Persian#Lay Angst#Yixing Angst#Lay Smut#Yixing Smut#Translated Fic#translated
13 notes
·
View notes
Photo
خاطره عاشقانه مرتضی نی داوود از قمرالملوک: بارها برای عروسی و بزم بزرگان به باغ عشرت آباد دعوت شده بودم، اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غم انگیزی بود و من تنها به جوانی و عشق فکر می کردم. از مجلسی که قدر ساز را نمی شناختند، خوشم نمی آمد اما چاره چه بود، باید گذران زندگی میکردیم. چنان ساز را در بغل می فشردم که گوئی زانوی غم بغل کرده ام. نمیدانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدایش در نمیآید. در همین حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندرونی بیرون آمد، حتی در این سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان ا��نطور بی پروا در جمع مردان ظاهر شوند. آمد کنارم ایستاد. نمی دانستم برای چه کاری آمده و کدام پیغام را دارد. چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه کار داری دختر خانم؟ گفت: میخواهم بخوانم! گفتم: اینجا یا اندرونی؟ گفت: همین جا! نمیدانستم چه بگویم. دور و برم را نگاه کردم، هیچکس هیچ اعتراضی نداشت. به ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند: بزنید میخواهد بخواند. گفتم: کدام تصنیف را میخوانی ؟ بلافاصله گفت: تصنیف نمی خوانم، آواز می خوانم ! به بقیه ساززن ها نگاه کردم که زیر لب پوزخند میزدند. رسم ادب در میهمانیها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود. پرسیدم: اول من بزنم، یا اول شما می خوانید ؟ گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است ؟ زخمه ای به تار زدم و گفتم: همایون. گفت: پس شما اول بزنید! با تردید درآمد کوتاهی زدم. دلم می خواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت تائید بلند نکرده بودم که غزلی از حافظ را آغاز کرد. تار و میهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع کرده بود. تا حالا چنین چیزی را نشنیده بودم. صدایش زنگ خاصی داشت. پاهایم سست شد. تازه بعد از آنکه بیت اول غزل را تمام کرد، فهمیدم از ردیف عقب افتاده ام: معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید بقیه ساززن ها هم مثل من مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشه ای را که مایه میگرفتم، می خواند. خنده های مستانه مردان قطع شده بود. یکی یکی از زیر درختان بیرون آمدند. از اندرونی پچ و پچی به گوش نمی رسید، نفس همه بند آمد. هیچ پاسخی نداشتم که شایسته اش باشد. در دلم گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی میزنم، حتی تا پایان عمر برایت میزنم! (ادامه کامنت https://www.instagram.com/p/CDcLEb-nu8R/?igshid=ig89y3akt47a
0 notes