#دا��تان
Explore tagged Tumblr posts
Text
رنگ امبره قرمز : حالا این ممکن است دچار سوء تفاهم شود، زیرا این من هستم - منظور من، دستور زبان است - که در زیر آن نهفته ام. و از آنجایی که یک پروتستان متقاعد و غیور هستم، من کاملاً با وجدان مخالفم که روی بقایای بدنم نوشته شود. و برادرزاده ی من، لرد حاضر، اگر به اصول عهد وفادار باشد، به همان شدت مخالفت خواهد کرد. رنگ مو : من خیلی خوب می دانم که آن حروف به نام اوهولیگان چسبیده است، اما آنها به جای او، محل رسوب بدن من را نشان می دهند. بنابراین من آرزو می کنم که شما فقط آن را به طور واضح و منطقی برای لرد بیان کنید و او به هر قیمتی که شده اقداماتی را برای انتقال من به انجام خواهد داد. رنگ امبره قرمز رنگ امبره قرمز : کاری که او ممکن است با یادگارهای آن سرکش ایرلندی انجام دهد که من برایش مهم نیستم، نه یک چوب شکر جو.» من رسماً قول دادم که مأموریتی را که به من سپرده شده بود انجام دهم و سپس کاپیتان مک آلیستر برای من شب خوبی آرزو کرد و پشت دیوار قبرستان بازنشسته شد. لینک مفید : آمبره اگر به خاطر درگذشت غمگین من نبود، ناخوشایندی کوچک دیگری وجود دا��د که می خواهم توجه او را به آن جلب کنید. سنگ قبری بر تنه من و پاهای اوهولیگان در اینجا در این قبرستان نصب شده است و روی آن نوشته شده است: "مقدس به یاد کاپیتان تیموتی اوهولیگان، که در میدان شکوه افتاد. رنگ امبره قرمز : من در همان سال جنوب فرانسه را ترک نکردم، زیرا زمستان را در پائو گذراندم. در ماه مه بعد به انگلستان بازگشتم و در آنجا متوجه شدم که بسیاری از مسائل مربوط به خانواده ام توجه فوری مرا می طلبد. بر این اساس، تنها یک سال و پنج ماه پس از مصاحبه من با کاپیتان مک آلیستر بود که توانستم به قولم عمل کنم. لینک مفید : رنگ امبره کاهی من هرگز تعهدم را فراموش نکرده بودم - فقط آن را به تعویق انداختم. خیریه از خانه شروع می شود، و دغدغه های خودم آنقدر وقتم را درگیر کرده بود که به من اجازه سفر به شمال را بدهد. با این حال، در نهایت من رفتم. با اکسپرس به ادینبورگ رفتم. من صادقانه فکر می کنم که آن شهر بهترین موقعیت در جهان است. رنگ امبره قرمز : تا جایی که من آن را دیده ام. پس از آن بازدید نکردم. من قبلاً هرگز در آتن شمال نرفته بودم، و باید دوست داشتم حداقل چند روز را در آن بگذرانم، به قلعه نگاه کنم و در هالیرود قدم بزنم. اما وظیفه مقدم بر لذت است، و من مستقیماً به مقصد رفتم و آشنایی با ادینبورگ را تا انجام تعهدم به تعویق انداختم. لینک مفید : رنگ مو امبره استخوانی من به آقای فرگوس مک آلیستر نامه نوشته بودم تا او را از تمایل خود برای دیدن او مطلع کنم. من وارد موضوع ارتباطم نشده بودم. فکر کردم بهتر است این موضوع را رها کنم تا بتوانم کل داستان را دهان به دهان به او بگویم. من فقط از طریق نامه به او اطلاع دادم که چیزی برای صحبت با او دارم که به شدت نگران خانواده اش است. رنگ امبره قرمز : با رسیدن به ایستگاه، کالسکه او منتظر من بود و من را به خانه اش بردند. با بیشترین صمیمیت از من پذیرایی کرد و با مهربانی از من پذیرایی کرد. خانه بزرگ و پر پیچ و خم بود، در بهترین حالت تعمیر نبود، و زمین، همانطور که از میان آنها رانده شدم، به نظر نمی رسید که به خوبی نگهداری شود. لینک مفید : رنگ مو آمبره سامبره بالیاژ من به همسرش و پنج دخترش معرفی شدم، دخترانی با موهای روشن و کک مک، که البته زیبا نبودند، اما به اندازه کافی خوشایند بودند. پسر بزرگ او در ارتش دور بود و پسر دومش در دفتر وکالت در ادینبورگ بود. بنابراین من چیزی از آنها ندیدم. بعد از شام، وقتی خانمها بازنشسته شدند. رنگ امبره قرمز : تمام ماجرا را تا حد امکان آزادانه و کامل به او گفتم و او با ادب، حوصله و عمیقترین توجه به من گوش داد. وقتی نتیجهگیری کردم، گفت: «بله، میدانستم که در اصالت تنه شک و تردید وجود دارد. اما در این شرایط صلاح میدانستند که موضوع به همین شکل باقی بماند. مشکلات غیرقابلالعادهای وجود داشت. لینک مفید : رنگ امبره کاراملی در راه تحقیق و شناسایی مشخص. اما پاها همه چیز خوب بود و امیدوارم فردا در کرک یک لوح بسیار زیبا را به دیوار نشان دهم که نام و تاریخ درگذشت من را ثبت کرده است. عموی بزرگ، و چند کلمه بسیار ستایش آمیز در مورد شخصیت او، در کنار یک متن مناسب از. اما اکنون که حقایق مشخص شده است. رنگ امبره قرمز : مطمئناً برای ترجمه نیمه کاپیتان آلیستر به خزانه خانوادگی تان اقداماتی انجام خواهید داد.» او پاسخ داد: "من مشکلات قابل توجهی را در این راه پیش بینی می کنم." "مقامات بایون ممکن است با نبش قبر در قبری که با سنگ قبر کاپیتان اوهولیگان مشخص شده است مخالفت کنند. آنها ممکن است. لینک مفید : رنگ مو امبره معکوس بسیار منطقی بگویند: "آقای فرگوس مک آلیستر چه ربطی به جنازه کاپیتان او دارد.
"هولیگان؟" ما باید با خانواده آن افسر در ایرلند مشورت کنیم." من گفتم: "اما، بازنمایی پرونده - اشتباه انجام شده - همه چیز را برای آنها روشن می کند. من نمی بینم که با گفتن این که شما فقط نیمی از خویشاوندان خود را در اینجا دارید. رنگ امبره قرمز : ماجرا را پیچیده تر کنید." و اینکه نیمی دیگر در قبر اوهولیگان است. بیان کنید که دستور انتقال جسد عموی بزرگ شما به اوچیماچیه داده شده است و به دلیل اشتباه، جسد کاپیتان اوهولیگان فرستاده شده است. و کاپیتان مکآلیستر اشتباهاً مانند مرد ایرلندی دفن شد. این یک داستان ساده، قابل فهم و سرراست میسازد. لینک مفید : رنگ امبره یاسی سپس میتوانید پاهای زائد را به روشی که فکر میکنید به آنجا رسیدند، از بین ببرید. لشکر مدتی ساکت ماند، چانه اش را مالید و به سفره نگاه کرد. در حال حاضر او بلند شد و به سمت بوفه رفت و گفت: "فقط یک ویسکی می نوشم تا افکارم را پاک کنم. می خواهی؟" "متشکرم. رنگ امبره قرمز : من از بندر قدیمی و عالی شما لذت می برم." آقای فرگوس مکالیستر پس از «شستشو» با آرامش به میز بازگشت، چند دقیقه دیگر ساکت ماند، سپس سرش را بلند کرد و گفت: «نمیبینم که از من خواسته شده است که آن پاها را حمل کنم.» جواب دادم: نه. اما بهتر است. لینک مفید : رنگ مو امبره کرم بقایای آن را به صورت توده ای بردارید و به محض رسیدن آنها را مرتب کنید. "من می ترسم که به طور جدی گران شود. آقای خوب من، ملک اکنون ارزش آن چیزی که در زمان کاپیتان آلیستر بود را ندارد. ارزش زمین کاهش یافته است و اجاره بها به طور جدی کاهش یافته است. علاوه بر این، کشاورزان اکنون بیشتر از آنها سخت گیری می کنند.
0 notes
Note
ما تان قصدي حاسه ايه فيها ووجهة نظرك
انا بحب النوع دا جدا من الرسم وهى تفصيلها كتير وألوانها جميله
1 note
·
View note
Text
ونقول الحمد لله على اى حاجه بس الواحد فعلا فقد شغفه تجاه كل شي للحياه وصحته حياه بقت باهته بشكل غير طبيعي وانا شخصيا بقيت باهته ووحيده افكار انتحار تان بس ياريت الواحد عند القدرة ع دا يا ترى الواحد هيجي عليه يوم ويعمل كدا فعلا
0 notes
Photo
“جەستن ترۆودۆ” سەرۆک وەزیرانی کەنەدا لەکــــــۆڕبــەنـــدی ساڵانەی ئابووری کەنەدا ئەڵێت : ئەگەردەتەوێ ھاووڵاتیانی نیشتیمانەکەت ڕێــــــزت بگرن و خۆشیان بوێی، پێویستە پێش ژیانی خــۆت ژیانی ھەر تاکێک لەکــــۆمەڵگاکەت بگەیەنیت بــــــــــــــەلــوتکەی ڕەفاھیەت و خۆشگوزەرانی. لەولاتــەکەی مندا ھاووڵاتی ئاسایی دەبێت سودمەندی پلە یەک بێت، سیاسیش خۆشگوزەرانی پلە دوو ، ئەگــــەر ڕۆژێک ئێوە سیاسیەکی کەنەدی تان لەحوکمەت دا بینی لەھاووڵاتیەکی نیشتیمانەکەی خـــــــۆشتر ژیا، پێویستە لۆمەی من بکەن و بەزوویی متمانەم لێ وەربگرنەوە ، ئێمە لەدەسەڵات داین بۆئەوەی خـــــــــــزمەتی گەلەکەمان بکەین، نەک بۆ ئەوەی گەلەکەمان بکەین بەخــــزمەتکار و تاکێکی بـــــــــــــــرسی ! Canadian Prime Minister Justin Trudeau at the annual Canadian Economic Forum says: If you want to respect and love the citizens of your nation, you need to bring the lives of each individual in your community to the peak of prosperity and well-being before your own life. In my country a normal citizen should be a first class benefactor, a politician a second class benefactor, if one day you see a Canadian politician living in government better than a national citizen, you need to blame me and get me back as soon as possible. We are empowered to serve our people, not to make our people a servant and a hungry individual! قال رئيس الوزراء الكندي جاستن ترودو في المنتدى الاقتصادي الكندي السنوي: إذا كنت تريد أن تحترم وتحب مواطني أمتك ، فأنت بحاجة إلى جلب حياة كل فرد في مجتمعك إلى ذروة الازدهار والرفاهية قبل حياتك الخاصة. في بلدي ، يجب أن يكون المواطن العادي متبرعًا من الدرجة الأولى ، وسياسيًا من الدرجة الثانية ، إذا رأيت يومًا ما سياسيًا كنديًا يعيش في الحكومة أفضل من المواطن الوطني ، فأنت بحاجة إلى إلقاء اللوم علي وإعادتي في أقرب وقت ممكن. نحن مخولون لخدمة شعبنا ، لا أن نجعل شعبنا خادمًا وجائعًا! https://www.instagram.com/p/CJYUBhvMKtz/?igshid=1pj071o6ejsn9
0 notes
Photo
ابتلای راما قویدل کارگردان سینما به کروناhttps://khoonevadeh.ir/?p=194747
کانون کارگردانان سینمای ایران در نامه ای به رییس صدا و سیما از ابتلای راما قویدل کارگردان سینما و تلویزیون به کرونا خبر داد.
به گزارش ستاره ها و به نقل از مهر، در پی مبتلا شدن یک کارگردان سینما به کرونا، کانون کارگردانان سینمای ایران برای دومین بار به رئیس سازمان صدا و سیما نامه نوشت.
متن نامه کانون کارگردانان سینمای ایران به شرح زیر است:
«جناب آقای عبدالعلی علی عسگری
ریاست محترم سازمان صداوسیما
بسیار متاسفیم که عدم توجه حضرتعالی به جان و سلامت عوامل سازنده آثار تصویری بر اساس نظر ستاد ملی مدیریت بیماری کرونا و اصرار به ادامه کار در این روزهای پرخطر منجر به خسارت های جبران ناپذیری شده است.
جهت اطلاع حضرتعالی جناب آقای راما قویدل کارگردان سینما و عضو کانون کارگردانان سینمای ایران سر صحنه تصویربرداری سریال «ایلدا» مبتلا به کرونا شده است. آقای قویدل دومین فرد مبتلا به کرونای مثبت در این سریال تلویزیونی است.
کانون کارگردانان و ستاد مبارزه با کرونا خانه سینما پیش از این از شرایط تولید این سریال و دیگر پروژه ها به شما هشدار داده بود.
این روند و تداوم بی تفاوتی حضرتعالی و عدم پاسخگویی تان به نامه قبلی کانون کارگردانان بسیار نگران کننده است.
کانون کارگردانان سینمای ایران به عنوان تنها نهاد صنفی کارگردانان ضمن حمایت قاطع از جناب آقای قویدل و پیگیری روند درمان ایشان از حضرتعالی تقاضا دارد هر چه سریعتر نسبت به تعطیلی پروژه های تصویری تا اعلام رسمی وضعیت عادی اقدام نمایید.
به جنابعالی مجددا یادآور می شویم مسئولیت جانی هر یک از هنرمندان در پروژه های تلویزیونی بر عهده شخص جنابعالی و مدیران ارشد سازمان صداوسیماست.
با احترام و آرزوی سلامتی
کانون کارگردانان سینمای ایران»
منبع : ستاره ها
0 notes
Quote
بزعل لما بلاقى حد كان فارق معايا زمان جدا ودلوقتى بقى عادى بنسبالى الى هو بقى عندك كميه برود من ناحيه الشخص دا مخليك شايفه زيه زى اى حد تان
66 notes
·
View notes
Photo
من غير تريقه معلش عشان محدش عارف اللى بيحصلى وحصلى من يومها اى انا كنت مرتبطه بواحد وكنا بنعشق بعض وقاعدنا فترة كبيره نتكلم وبعدين ابن عمى عرف وراحلو البيت وقالو لو مش بتحبها وبتتضحك عليه هتزعل قالو انى بيحبنى وكدا وعدا الموضوع عادى بعدها حصلت مشاكل بينو بين ابن عمى والفتره دى كمان كنا متخانقين فققرت اسيبو بعتلو اننا مش هينفع نكمل مع بعض قالى لى وكدا المهم سبنا بعض فتره ورجعنا تان بعدها هو سبنى كنت مقهووورة جدا مكنتش قادره ومش عارفه اتكلم مع حد تعبت جامد ودخلت المستشفى واتحجزت هناك كام يوم وخرجت فضات شويه بعدها دخل سال عليا وابتدا كل فترة يسال عليا بعدها قالى انا نفسى ارجعلك وحشتينى اووى وطبعا لانى بحبو وافقت ارجعلو رجعتلو يومين بالظبط وبعدها قالى انا هروح خطوبه واحد صحبى قولتلو ماش قالى تما ��جى هكلمك قولت تمام بعدها جيه بعتلى مسدج رديت وبعدها عالساعه 10 كدا راح باعتت مسدج قالى اعمليلى بلوك ومعتيش تكلمينى ومن غير لى قولتلو طب لى وكدا مردش عليا وبعدها عملت بلوك ومش فاهمه فى اى مع اننا كنا كويسين مع بعض وقتها اى حد عندو تقسير للموضوع دا يقولى ويقول حسبى الله ونعم الوكيل فيك ى عبد الرحمن لانى متدمرة من يومها،،،، ❌✖️❌✖️❌✖️ #فضفضه_مشاكلنا_وبنحلها🍁 #تعالوا_نفضفض_سوا✍️ #رايكم_يهمنا_جدا #ياريت_كلكم_تشاركونا يا ريت تعملوا لايك للجروب👍 هنا ممكن تحكوا لنا عن كل مشاكلكم، بدون أي خوف او قلق، ودايما حنكون سركم، وكل اعضاء الجروب بيقولوا رايهم في المشكله بدون نشر اسم صاحب المشكله، دايما تشرفونا بالتعليق علي المشاكل {من لا يتالم لا يتعلم ابدا} ❗🎭_AHMED_🎭❗ ❌لكتابه المشكله فقط واتساب وايمو❌ 00201110443769 https://www.instagram.com/p/B5JIUXRJREy/?igshid=p5jgm6vgrhrj
0 notes
Text
ہرنام کور : سعادت حسن منٹو
نہال سنگھ کو بہت ہی الجھن ہورہی تھی۔ سیاہ و سفید اور پتلی مونچھوں کا ایک گچھا اپنے منہ میں چوستے ہوئے وہ برابر دو ڈھائی گھنٹے سے اپنے جوان بیٹے بہادر کی بابت سوچ رہا تھا۔ نہال سنگھ کی ادھیڑ مگر تیز آنکھوں کے سامنے وہ کھلا میدان تھا جس پر وہ بچپن میں بنٹوں سے کبڈی تک تمام کھیل کھیل چکا تھا۔ کسی زمانے میں وہ گاؤں کا سب سے نڈر اور جیالا جوان تھا۔ کماد اور مکئی کے کھیتوں میں نے اس کئی ہٹیلی مٹیاروں کو کلائی کے ایک ہی جھٹکے سے اپنی مرضی کا تابع بنایا۔ تھوک پھینکتا تھا تو پندرہ گز دور جا کے گرتی تھی۔ کیا رنگیلا سجیلا جوان تھا۔ لہریا پگڑی باندھ کر اور ہاتھ میں چھوی لے کر جب میلے ٹیلے کو نکلتا تو بڑے بوڑھے پکار اٹھتے۔ ’ کسی کو سندر جاٹ دیکھنا ہے تو سردار نہال سنگھ کو دیکھ لے۔ ‘‘ سندر جاٹ تو ڈاکو تھا۔ بہت بڑا ڈاکو جس کے گانے ابھی تک لوگوں کی زبان پر تھے لیکن نہال سنگھ ڈاکو نہیں تھا۔ اس کی جوانی میں دراصل کرپان کی سی تیزی تھی۔ یہی وجہ ہے کہ عورتیں اس پر مرتی تھیں۔ ہرنام کور کا قصہ تو ابھی گاؤں میں مشہور تھا کہ اس بجلی نے کیسے ایک دفعہ سردار نہال سنگھ کو قریب قریب بھسم کر ڈالا تھا۔ نہال سنگھ نے ہرنام کور کے متعلق سوچا تو ایک لحظے کے لیے اس کی ادھیڑ ہڈیوں میں بیتی ہوئی جوانی کڑکڑا اٹھی۔ کیا پتلی چھمک جیسی نار تھی۔ چھوٹے چھوٹے لال ہونٹ جن کو وہ ہر وقت چوستی رہتی۔ ایک روز جب کہ بیریوں کے بیر پکے ہوئے تھے۔ سردار نہال سنگھ سے اس کی مڈبھیڑ ہو گئی۔ وہ زمین پر گرے ہوئے بیر چن رہی تھی اور اپنے چھوٹے چھوٹے لال ہونٹ چوس رہی تھی۔ نہال سنگھ نے آوازہ کسا۔ کیہڑے یار دا تتا ددھ پیتا۔ سڑگیاّں لال بُلّیاں؟ ہرنام کور نے پتھر اٹھایا اور تان کر اس کو مارا۔ نہال سنگھ نے چوٹ کی پروا نہ کی اور آگے بڑھ کر اس کی کلائی پکڑ لی۔ لیکن وہ بجلی کی سی تیزی سے مچھی کی طرح تڑپ کر الگ ہو گئی اور یہ جا وہ جا۔ نہال سگھ کو جیسے کسی نے چاروں شانے چت گرادیا۔ شکست کا یہ احساس اور بھی زیادہ ہو گیا۔ جب یہ بات سارے گاؤں میں پھیل گئی۔ نہال سنگھ خاموش رہا۔ اس نے دوستوں دشمنوں سب کی باتیں سنیں پر جواب نہ دیا۔ تیسرے روز دوسری بار اس کی مڈبھیڑ گوردوارہ صاحب سے کچھ دور بڑکی گھنی چھاؤں میں ہوئی۔ ہر نام کور اینٹ پر بیٹھی اپنی گرگابی کو کیلیں اندر ٹھونک رہی تھی۔ نہال سنگھ کو پاس دیکھ کر وہ بدکی۔ پر اب کے اس کوئی پیش نہ چلی۔ شام کو جب لوگوں نے نہال سنگھ کو بہت خوش خوش اونچے سروں میں۔ فی ہر نام کورے، اونارے۔ گاتے سنا تو ان کو معلوم ہو گیا۔ کون سا قلعہ سر ہوا ہے۔ لیکن دوسرے روز نہال سنگھ زنا بالجبر کے الزام میں گرفتار ہوا اور تھوڑی سی مقدمے بازی کے بعد اسے چھ سال کی سزا ہو گئی۔ چھ سال کے بجائے نہال سنگھ کو ساڑھے سات کی قید بھگتنی پڑی۔ کیونکہ جیل میں اسکا دو دفعہ جھگڑا ہو گیا تھا۔ لیکن نہال سنگھ کو اس کی کچھ پروا نہ تھی۔ قید کاٹ کر جب گاؤں روانہ ہوا اور ریل کی پٹڑی طے کرکے مختلف پگڈنڈیوں سے ہوا ہوا گوردوارے کے پاس سے گزر کر بڑکے گھنے درخت کے قریب پہنچا تو اس نے کیا دیکھا کہ ہرنام کور کھڑی ہے۔ اور اپنے ہونٹ چوس رہی ہے۔ اس سے پیشتر کہ نہال سنگھ کچھ سوچنے یا کہنے پائے۔ وہ آگے بڑھی اور اس کی چوڑی چھاتی کے ساتھ چمٹ گئی۔ نہال سنگھ نے اس کو اپنی گود میں اٹھا لیا اور گاؤں کے بجائے کسی دوسری طرف چل دیا۔ ہر نام کور نے پوچھا۔ ’’کہاں جارہے ہو؟‘‘ نہال سنگھ نے نعرہ لگایا۔ ’’جو بولے سو نہال ست سری اکال۔ ‘‘ دونوں کھلکھلا کر ہنس پڑے۔ نہال سنگھ نے ہرنام کور سے شادی کرلی اور چالیس کوس کے فاصلے پر دوسرے گاؤں میں آباد ہو گیا۔ یہاں بڑی منتوں سے چھ برس کے بعد بہادر پیدا ہوا اور بیساکھی کے روز جب کہ وہ ابھی پورے ڈھائی مہینے کا بھی نہیں ہوا تھا۔ ہر نام کور کے ماتا نکلی اور وہ مر گئی۔ نہال سنگھ نے بہادر کی پرورش اپنی بیوہ بہن کے سپرد کردی جس کی چار لڑکیاں تھیں چھوٹی چھوٹی۔ جب بہادر آٹھ برس کا ہوا تو نہال سنگھ اسے اپنے پاس لے آیا۔ چار برس ہو چلے تھے کہ بہادر اپنے باپ کی نگرانی میں تھا۔ شکل صورت میں وہ بالکل اپنی ماں جیسا تھا اسی طرح دبلا پتلا اور نازک۔ کبھی کبھی اپنے پتلے پتلے لال لال ہونٹ چوستا تو نہال سنگھ اپنی آنکھیں بند کرلیتا۔ نہال سنگھ کو بہادر سے بہت محبت تھی۔ چار برس اس نے بڑے چاؤ سے نہلایا دھلایا۔ ہر روز دہی سے خود اس کے کیس دھوتا۔ اسے کھلاتا۔ باہر سیر کے لیے لے جاتا۔ کہانیاں سناتا۔ ورزش کراتا مگربہادر کو ان چیزوں سے کوئی رغبت نہ تھی۔ وہ ہمیشہ اداس رہتا۔ نہال سنگھ نے سوچا اتنی دیر اپنی پھوپھی کے پاس جو رہا ہے۔ اس لیے اداس ہے۔ چنانچہ پھر اس کو اپنی بہن کے پاس بھیج دیا اور خود فوج میں بھرتی ہو کر لام پر چلا گیا۔ چار برس اور گزر گئے۔ لڑائی بند ہوئی اور نہال سنگھ جب واپس آیا تو وہ پچاس برس کے بجائے ساٹھ باسٹھ برس کا لگتا تھا۔ اس لیے اس نے جاپانیوں کی قید میں ایسے دکھ جھیلے تھے کہ سن کر آدمی کے رونگٹے کھڑے ہوتے تھے۔ اب بہادر کی عمر نہال سنگھ کے حساب کے مطابق سولہ کے لگ بھگ تھی مگر وہ بالکل ویسا ہی تھا جیسا چار برس پہلے تھا۔ دبلا پتلا۔ لیکن خوبصورت۔ نہال سنگھ نے سوچا کہ اس کی بہن نے بہادر کی پرورش دل سے نہیں کی۔ اپنی چار لڑکیوں کا دھیان رکھا جو بچھیریوں کی طرح ہر وقت آنگن میں کڈکڑے لگاتی رہتی ہیں۔ چنانچہ جھگڑا ہوا اور وہ بہادر کو وہاں سے اپنے گاؤں لے گیا۔ لام پر جانے سے اس کے کھیت کھلیان اور گھر بار کا ستیاناس ہو گیا تھا۔ چنانچہ سب سے پہلے نہال سنگھ نے ادھر دھیان دیا اور بہت ہی تھوڑے عرصہ میں سب ٹھیک ٹھاک کرلیا اس کے بعد اس نے بہادر کی طرف توجہ دی۔ اس کے لیے ایک بھوری بھینس خریدی۔ مگر نہال سنگھ کو اس بات کا دکھ ہی رہا کہ بہادر کو دودھ، دہی اور مکھن سے کوئی دلچسپی نہیں تھی۔ جانے کیسی اوٹ پٹانگ چیزیں اسے بھاتی تھیں۔ کئی دفعہ نہال سنگھ کو غصہ آیا مگر وہ پی گیا۔ اس لیے کہ اسے اپنے لڑکے سے بے انتہا محبت تھی۔ حالانکہ بہادر کی پرورش زیادہ تر اس کی پھوپھی نے کی تھی مگر اس کی بگڑی ہوئی عادتیں دیکھ کر لوگ یہی کہتے تھے کہ نہال سنگھ کے لاڈ پیار نے اسے خراب کیا ہے اور یہی وجہ ہے کہ وہ اپنے ہم عمر نوجوانوں کی طرح محنت مشقت نہیں کرتا۔ گو نہال سنگھ کی ہرگز خواہش نہیں تھی کہ اس کا لڑکا مزدوروں کی طرح کھیتوں میں کام کرے اور صبح سے لے کر دن ڈھلنے تک ہل چلائے۔ واہگوروجی کی کرپا سے اس کے پاس بہت کچھ تھا۔ زمینیں تھیں۔ جن سے کافی آمدن ہو جاتی تھی۔ سرکار سے جو اب پنشن مل رہی تھی۔ وہ الگ تھی۔ لیکن پھر بھی اس کی خواہش تھی۔ دلی خواہش تھی کہ بہادر کچھ کرے۔ کیا؟ یہ نہال سنگھ نہیں بتا سکتا تھا۔ چنانچہ کئی بار اس نے سوچا کہ وہ بہادر سے کیا چاہتا ہے۔ مگر ہر بار بجائے اس کے کہ اسے کوئی تسلی بخش جواب نہیں ملتا۔ اس کی بیتی ہوئی جوانی کے دن ایک ایک کرکے اس کی آنکھوں کے سامنے آنے لگتے اور وہ بہادر کو بھول کر اس گزرے ہوئے زمانے کی یادوں میں کھو جاتا۔ لام سے آئے نہال سنگھ کو دو برس ہو چلے تھے۔ بہادر کی عمر اب اٹھارہ کے لگ بھگ تھی۔ اٹھارہ برس کا مطلب یہ ہے کہ بھرپور جوانی۔ نہال سنگھ جب یہ سوچتا تو جھنجھلا جاتا۔ چنانچہ ایسے وقتوں میں کئی دفعہ اس نے اپنا سر جھٹک کر بہادر کو ڈانٹا۔ ’’نام تیرا میں نے بہادر رکھا ہے۔ کبھی بہادری تو دکھا۔ ‘‘ اور بہادر ہونٹ چوس کر مسکرا دیتا۔ نہال سنگھ نے ایک دفعہ سوچا کہ بہادر کی شادی کردے۔ چنانچہ اس نے اِدھر اُدھر کئی لڑکیاں دیکھیں۔ اپنے دوستوں سے بات چیت بھی کی۔ مگر جب اسے جوانی یاد آئی تو اس نے فیصلہ کرلیا کہ نہیں، بہادر میری طرح اپنی شادی آپ کرے گا۔ کب کرے گا۔ یہ اس کو معلوم نہیں تھا۔ اس لیے کہ بہادر میں ابھی تک اس نے وہ چمک نہیں دیکھی تھی۔ جس سے وہ اندازہ لگاتا کہ اس کی جوانی کس مرحلے میں ہے۔ لیکن بہادر خوبصورت تھا۔ سندر جاٹ نہیں تھا۔ لیکن سندر ضرور تھا۔ بڑی بڑی کالی آنکھیں، پتلے پتلے لال ہونٹ، ستواں ناک، پتلی کمر۔ کالے بھونرا ایسے کیس مگر بال بہت ہی مہین۔ گاؤں کی جوان لڑکیاں دور سے اسے گھور گھور کے دیکھتیں۔ آپس میں کانا پھوسی کرتیں مگر وہ ان کی طرف دھیان نہ دیتا۔ بہت سوچ بچار کے بعد نہال سنگھ اس نتیجے پر پہنچا۔ شاید بہادر کو یہ تمام لڑکیاں پسند نہیں اور یہ خیال آتے ہی اس کی آنکھوں کے سامنے ہرنام کور ��ی تصویر آگئی۔ بہت دیر تک وہ اسے دیکھتا رہا۔ اس کے بعد اس کو ہٹا کر اس نے گاؤں کی لڑکیاں لیں۔ ایک ایک کرکے وہ ان تمام کو اپنی آنکھوں کے سامنے لایا مگر ہر نام کور کے مقابلے میں کوئی بھی پوری نہ اتری۔ نہال سنگھ کی آنکھیں تمتما اٹھیں۔ ’’بہادر میرا بیٹا ہے۔ ایسی ویسیوں کی طرف تو وہ آنکھ اٹھا بھی نہیں دیکھے گا۔ ‘‘ دن گزرتے گئے۔ بیریوں کے بیر کئی دفعہ پکے۔ مکئی کے بوٹے کھیتوں میں کئی دفعہ نہال سنگھ کے قد کے برابر جوان ہوئے۔ کئی ساون آئے مگر بہادر کی یاری کسی کے ساتھ نہ لگی اور نہال سنگھ کی الجھن پھر بڑھنے لگی۔ تھک ہار کر نہال سنگھ دل میں ایک آخری فیصلہ کرکے بہادر کی شادی کے متعلق سوچ ہی رہا تھا کہ ایک گڑ بڑ شروع ہو گئی۔ بھانت بھانت کی خبریں گاؤں میں دوڑنے لگیں۔ کوئی کہتا انگریز جارہا ہے۔ کوئی کہتا روسیوں کا راج آنے والا ہے۔ ایک خبر لاتا کانگرس جیت گئی ہے۔ دوسرا کہتا نہیں ریڈیو میں آیا ہے کہ ملک بٹ جائے گا۔ جتنے منہ، اتنی باتیں۔ نہال سنگھ کا تو دماغ چکرا گیا۔ اسے ان خبروں سے کوئی دلچسپی نہیں تھی۔ سچ پوچھئے تو اسے اس جنگ سے بھی کوئی دلچسپی نہیں تھی۔ جس میں وہ پورے چار برس شامل رہا تھا۔ وہ چاہتا تھا کہ آرام سے بہادر کی شادی ہو جائے اور گھرمیں اس کی بہو آجائے۔ لیکن ایک دم جانے کیا ہوا۔ خبر آئی کہ ملک بٹ گیا ہے۔ ہندو مسلمان الگ الگ ہو گئے ہیں بس پھر کیا تھا چاروں طرف بھگدڑ سی مچ گئی۔ چل چلاؤ شروع ہو گیا اور پھر سننے میں آیا کہ ہزاروں کی تعداد میں لوگ مارے جارہے ہیں۔ سینکڑوں لڑکیاں اغواء کی جارہی ہیں۔ لاکھوں کا مال لوٹا جارہا ہے۔ کچھ دن گزر گئے تو پکی سڑک پر قافلوں کا آنا جانا شروع ہوا۔ گاؤں والوں کو جب معلوم ہوا تو میلے کا سماں پیدا ہو گیا۔ لوگ سو سو، دو دو سو کی ٹولیاں بنا کر جاتے۔ جب لوٹتے تو ان کے ساتھ کئی چیزیں ہوتیں۔ گائے، بھینس، بکریاں، گھوڑے، ٹرنک، بستر اور جوان لڑکیاں۔ کئی دنوں سے یہ سلسلہ جاری تھا۔ گاؤں کا ہر جوان کوئی نہ کوئی کارنامہ دکھا چکا تھا حتیٰ کہ کھیا کا ناٹا اور کبڑا لڑکا دریام سنگھ بھی۔ اس کی پیٹھ پر بڑا کوہان تھا۔ ٹانگیں ٹیڑھی تھیں، مگر یہ بھی چار روز ہوئے پکی سڑک پر سے گزرنے والے ایک قافلے پر حملہ کرکے ایک جوان لڑکی اٹھا لایا تھا۔ نہال سنگھ نے اس لڑکی کو اپنی آنکھوں سے دیکھا تھا۔ خوبصورت تھی۔ بہت ہی خوبصورت تھی۔ لیکن نہال سنگھ نے سوچا کہ ہرنام کور جتنی خوبصورت نہیں ہے۔ گاؤں میں کئی دنوں سے خوب چہل پہل تھی۔ چاروں طرف جوان شراب کے نشے میں دھت بولیاں گاتے پھرتے تھے۔ کوئی لڑکی بھاگ نکلتی تو سب اس کے پیچھے شور مچاتے دوڑتے کبھی لوٹے ہوئے مال پر جھگڑا ہو جاتا تو نوبت مرنے مارنے پر آجاتی۔ چیخ و پکار تو ہرگھڑی سنائی دیتی تھی۔ غرضیکہ بڑا مزیدار ہنگامہ تھا۔ لیکن بہادر خاموش گھر میں بیٹھا رہتا۔ شروع شروع میں تو نہال سنگھ بہادر کی اس خاموشی کے متعلق بالکل غافل رہا۔ لیکن جب ہنگامہ اور زیادہ بڑھ گیا اور لوگوں نے مذاقیہ لہجے میں اس سے کہنا شروع کیا ’’کیوں سردار نہال سیاں، تی��ے بہادر نے سنا ہے بڑی بہادریاں دکھائی ہیں؟‘‘ تو وہ پانی پانی ہو گیا۔ چوپال پر ایک شام کو یرقان کے مارے ہوئے حلوائی بشیشر نے دون کی پھینکی اور نہال سنگھ سے کہا۔ ’’دو تو میرا گنڈا سنگھ لایا ہے۔ ایک میں لایا ہوں بند بوتل، اور یہ کہتے ہوئے بشیشر نے زبان سے پٹاخے کی آواز پیدا کی جیسے بوتل میں سے کاگ اڑتا ہے۔ ’’نصیبوں والا ہی کھولتا ہے ایسی بند بوتلیں سردار نہال سیاں۔ ‘‘ نہال سنگھ کا جی جل گیا۔ کیا تھا بشیشر اور کیا تھا گنڈا سنگھ؟ ایک یرقان کا مارا ہوا، دوسرا تپ دق کا۔ مگر جب نہال سنگھ نے ٹھنڈے دل سے سوچا تو اس کو بہت دکھ ہوا۔ کیونکہ جو کچھ بشیشر نے کہا حقیقت تھی۔ بشیشر اور اس کا لڑکا گنڈا سنگھ کیسے بھی تھے۔ مگر تین جوان لڑکیاں، ان کے گھر میں واقعی موجود تھیں اور چونکہ بشیشر کا گھر اس کے پڑوس میں تھا۔ اس لیے کئی دنوں سے نہال سنگھ ان تینوں لڑکیاں کے مسلسل رونے کی آواز سن رہا تھا۔ گوردوارے کے پاس ایک روز دو جواں باتیں کررہے تھے اور ہنس رہے تھے۔ ’’نہال سنگھ کے بارے میں تو بڑی باتیں مشہور ہیں۔ ‘‘ ’’ارے چھوڑ۔ بہادر تو چوڑیاں پہن کر گھر میں بیٹھا ہے۔ ‘‘ نہال سنگھ سے اب نہ رہا گیا۔ گھر پہنچ کر اس نے بہادر کو بہت غیرت دلائی اور کہا۔ ’’تو نے سنا لوگ کیا کہتے پھرتے ہیں۔ چوڑیاں پہن کر گھر میں بیٹھا ہے تو۔ قسم واہگوروجی کی، تیری عمر کا تھا توسینکڑوں لڑکیاں میری ان ٹانگوں۔ ‘‘ نہال سنگھ ایک دم خاموش ہو گیا۔ کیونکہ شرم کے مارے بہادر کا چہرہ لال ہو گیا تھا۔ باہر نکل کر وہ دیر تک سوچتا چلا گیا اور سوچتا سوچتا کنویں کی منڈیر پر بیٹھ گیا۔ اس کی ادھیڑ مگر تیز آنکھوں کے سامنے وہ کُھلا میدان تھا۔ جس پر برنٹوں سے لے کر کبڈی تک تمام کھیل کھیل چکا تھا۔ بہت دیر تک نہال سنگھ اس نتیجے پر پہنچا کہ بہادر شرمیلا ہے اور یہ شرمیلا پن اس میں غلط پرورش کی وجہ سے پیدا ہوا ہے۔ چنانچہ اس نے دل ہی دل میں اپنی بہن کو بہت گالیاں دیں اور فیصلہ کیا کہ بہادر کے شرمیلے پن کو کسی نہ کسی طرح توڑا جائے اور اس کے لیے نہال سنگھ کے ذہن میں ایک ہی ترکیب آئی۔ خبر آئی کہ رات کو کچی سڑک پر سے ایک قافلہ گزرنے والا ہے۔ اندھیری رات تھی۔ جب گاؤں سے ایک ٹولی اس قافلے پر حملہ کرنے کیلیے نکلی تو نہال سنگھ بھی ٹھا ٹھا باندھ کر ان کے ساتھ ہولیا۔ حملہ ہوا۔ قافلے والے نہتے تھے۔ پھر بھی تھوڑی سی جھپٹ ہوئی۔ لیکن فوراً ہی قافلے والے اِدھر اُدھر بھاگنے لگے۔ حملہ کرنیوالی ٹولی نے اس افراتفری سے فائدہ اٹھایا اور لوٹ مار شروع کردی۔ لیکن نہال سنگھ کو مال و دولت کی خواہش نہیں تھی۔ وہ کسی اور ہی چیز کی تاک میں تھا۔ سخت اندھیرا تھا گو گاؤں والوں نے مشعلیں روشن کی تھیں مگر بھاگ دوڑ اور لوٹ کھسوٹ میں بہت سی بجھ گئی تھیں۔ نہال سنگھ نے اندھیرے میں کئی عورتوں کے سائے دوڑتے دیکھے مگر فیصلہ نہ کرسکا کہ ان میں سے کس پر ہاتھ ڈالے۔ جب کافی دیر ہو گئی اور لوگوں کی چیخ و پکار مدھم پڑنے لگی تو نہال سنگھ نے بے چینی کے عالم میں ادھر ادھر دوڑنا شروع کیا۔ ایک دم تیزی سے ایک سایہ بغل میں گٹھڑی دبائے اس کے سامنے سے گزرا۔ نہال سنگھ نے اس کا تعاقب کیا۔ جب پاس پہنچا تو اس نے دیکھا کہ لڑکی ہے اور جوان۔ نہال سنگھ نے فوراً اپنے گاڑھے کی چادر نکالی اور اس پر جال کی طرح پھینکی۔ وہ پھنس گئی۔ نہال سنگھ نے اسے کاندھوں پر اٹھا لیا اور ایک ایسے راستے سے گھر کا رخ کیا کہ اسے کوئی دیکھ نہ لے۔ مگر گھر پہنچاتو بتی گُل تھی۔ بہادر اندر کوٹھری میں سو رہا تھا۔ نہال سنگھ نے اسے جگانا مناسب خیال نہ کیا۔ کواڑ کھولا۔ چادر میں سے لڑکی نکال کر اندر دھکیل، باہر سے کنڈی چڑھا دی۔ پھر زور زور سے کواڑ پیٹے۔ تاکہ بہادر جاگ پڑے۔ جب نہال سنگھ نے مکان کے باہر کھٹیا بچھائی۔ اور بہادر اور اس لڑکی کی مڈبھیڑ کی کپکپاہٹ پیدا کرنے والی باتیں سوچنے کیلیے لیٹنے لگا تو اس نے دیکھا کہ بہادر کی کوٹھڑی کے روشن دانوں میں دیے کی روشنی ٹمٹما رہی ہے۔ نہال سنگھ اچھل پڑا۔ اور ایک لحظے کیلیے محسوس کیا کہ وہ جوان ہے۔ کماد کے کھیتوں میں مٹیاروں کو کلائی سے پکڑنے والا نوجوان۔ ساری رات نہال سنگھ جاگتا رہا اور طرح طرح کی باتیں سوچتا رہا۔ صبح جب مُرغ بولنے لگے تو وہ اٹھ کر کوٹھڑی میں جانے لگا۔ مگر ڈیوڑھی سے لوٹ آیا۔ اس نے سوچا کہ دونوں تھک کر سو چکے ہوں گے اور ہوسکتا ہے۔ نہال سنگھ کے بدن پر جھرجھری سی دوڑ گئی اور وہ کھاٹ پر بیٹھ کر مونچھوں کے بال منہ میں ڈال کر چوسنے اور مسکرانے لگا۔ جب دن چڑھ گیا اور دھوپ نکل آئی تو اس نے اندرجا کر کنڈی کھولی۔ سٹرپٹر کی آوازیں سی آئیں۔ کواڑ کھولے تو اس نے دیکھا کہ لڑکی چارپائی پر کیسری دوپٹہ اوڑھے بیٹھی ہے۔ پیٹھ اس کی طرف تھی۔ جس پر یہ موٹی کالی چٹیا سانپ کی طرح لٹک رہی تھی۔ جب نہال سنگھ نے کوٹھڑی کے اندر قدم رکھا تو لڑکی نے پاؤں اوپر اٹھا لیے اور سمٹ کربیٹھ گئی۔ طاق میں دیا ابھی تک جل رہا تھا۔ نہال سنگھ نے پھونک مار کر اسے بجھایا اور دفعتہً اسے بہادر کا خیال آیا۔ بہادر کہاں ہے؟۔ اس نے کوٹھڑی میں اِدھر اُدھر نظر دوڑائی مگر وہ کہیں نظر نہ آیا۔ دوقدم آگے بڑھ کر اس نے لڑکی سے پوچھا۔ ’’بہادر کہاں ہے؟‘‘ لڑکی نے کوئی جواب نہ دیا۔ ایک دم سٹرپٹرسی ہوئی اور چارپائی کے نیچے سے ایک اور لڑکی نکلی۔ نہال سنگھ ہکّا بکّا رہ گیا۔ لیکن اس نے دیکھا۔ اس کی حیرت زدہ آنکھوں نے دیکھا کہ جو لڑکی چارپائی سے نکل کربجلی کی سی تیزی کے ساتھ باہر دوڑ گئی تھی۔ اس کے داڑھی تھی، منڈی ہوئی داڑھی۔ نہال سنگھ چارپائی کی طرف بڑھا لڑکی جو کہ اس پر بیٹھی تھی اور زیادہ سمٹ گئی مگر نہال سنگھ نے ہاتھ کے ایک جھٹکے سے اس کا منہ اپنی طرف کیا۔ ایک چیخ نہال سنگھ کے حلق سے نکلی اور دو قدم پیچھے ہٹ گیا۔ ’ہرنام کور!‘‘ زنانہ لباس، سیدھی مانگ، کالی چٹیا۔ اور بہادر ہونٹ بھی چوس رہا تھا۔ Read the full article
0 notes
Text
عشق کا قاف ،،،، اسے جڑانوالہ قصبے سے اپنے گاؤں جانا تھا ، یہ قصبہ منڈی ھونے کی وجہ سے بارونق تھا ،مگر لوگ سرِ شام ھی واپس دیہات کو سدھار جاتے تھے اور قصبے میں شام کو ھی رات اتر آتی تھی ! جڑانوالہ سے جانے والی آخری بس اڈے میں کھڑی تھی ، پوری بس میں صرف سات سواریاں تھیں اس لئے ڈارئیور بھی ٹکٹ دینے والے کلرک کے برابر میں بینچ پر جا کر بیٹھ گیا تھا ،، سواریوں کے دل وسوسوں میں گرے تھے ، بس جائے گی بھی یا نہیں ؟ تمام سواریاں دیہات کی تھیں، اس لئے اس تاخیر کا ایک ایک لمحہ انہیں اندیشوں میں مبتلا تھا ،خود اسے یہ خیال ستائے جا رھا تھا کہ چار میل کا وہ ٹکرا جہاں سے اسے پیدل جانا تھا کیسے طے کرے گا ! اکا دکا چائے کی دکانیں کھلی تھیں باقی بازار بند ھو چکا تھا- بس کے قریب ھی ایک چھابڑی فروش چھابڑی پر لالٹین رکھے وقفے وقفے سے آواز لگاتا تھا،، اس چھوٹے سے قصبے میں کوئی ھوٹل بھی نہیں تھا کہ جہاں رات گزاری جا سکے ! اور دیہاتی تو اس کا سوچ بھی نہیں سکتے تھے انہیں بس اپنے گھر جانا تھا چاھے رات آدھی گزر جائے ! ایک سواری نے سر شیشے سے نکال کر ڈرائیور سے پوچھا بھائی جاؤ گے نہیں ؟ ڈارئیور نے کہا کہ جائیں گے کیوں نہیں بابا بس ایک آدھ سواری آ جائے تو چلتے ھیں،،کیا بس خالی لے کر چل پڑوں ؟ ڈارئیور کے جواب سے امید کی کرن جاگی تو ایک سواری نے مڑا تڑا مسلا ھوا سگریٹ نکالا اور دوسرے آدمی سے ماچس لے کر جلایا اور ایک لمبا کش لے کر امید کا دھواں بس میں پھیلا دیا ! اچانک بس کے قریب سے اندھیرے میں سے کسی فقیر کے اکتارے کی آواز گونجی ! ایمان سلامت ھر کوئی منگے ، عشق سلامت کوئی ھُ۔و ! ایمان منگن شرماون عشقوں ،،، دل نوں غیرت ھوئی ھ۔ُو ! آواز میں عجیب سی لوچ اور لذت تھی، اندھیری رات میں اکتارے کی آواز ٹپا کھا کر دل کے تاروں کو چھو رھی تھی ! آواز قریب آتی جا رھی تھی، اس نے شیشے سے باھر دیکھا تو چھابڑی والے کی لالٹین کی روشنی میں ایک فقیر کندھے پہ اپنی گُدڑی رکھے اکتارے کو شانے سے ٹکا کر بجاتا ھوا بس کی طرف آ رھا تھا ! فقیر عین اس کے شیشے کے سامنے آ کر کھڑا ھو گیا تھا ، گویا اسے اسی سوٹڈ بوٹڈ بابو سے کچھ ملنے کی توقع تھی ! اس نے اکتارے کے تاروں پہ شہادت کی انگلی رکھی اور اپنا پیغام شروع کر دیا ! جس منزل نوں عشق پہنچائے ، ایمانوں خبر نہ کوئی ھُو ! میرا عشق سلامت رکھیں ،،،، ایمانوں دیاں دھروئی ھ۔۔ُو ! اکتارے والے کے بول اگرچہ اس کے من کے تار ھلا رھے تھے مگر انگریزی ،فرانسیسی ،اور روسی ادب میں ماسٹر کرنے والا ،ایک مدعئ شریعت شخص ایک دیہاتی بھک منگے کو غیر شرعی اک تارے پر پنجابی بیت کی داد کیسے دے سکتا تھا؟ اس نے منہ دوسری طرف کر لیا گویا کہہ رھا ھو کہ بابا جاؤ معاف کرو ،مگر بابا بھی شاید آیا نہیں بھیجا گیا تھا کہ آج عشق کا پودا اس کے اندر لگا کر جانے کا تہیہ کیئے بیٹھا تھا ، اس کے اکتارے کی ھر ضرب کے ساتھ اسے یوں لگتا تھا جیسے ستارے بھی جنجھنا اٹھتے ھیں ساتھ اس کا دل بھی جھول رھا تھا ،،اس نے اپنے آپ سے سوال کیا یہ عشق کیا ھے ؟ یہ کیسی آرزو ھے کہ رومی ،حافظ ، اقبال سبھی اس کے آرزومند رھے ھیں ؟!اس سے پہلے کہ اس کا دل کوئی جواب دیتا اکتارے والے نے پھر تان اٹھائی ! اندر وی ھو ، باھر وی ھُو ، باھُو کتھے سبِھیوے ھو ؟ ریاضتاں کر کر آھاں توڑے،،،،، خون جگر دا پیوے ھ۔ُو ! لکھ ھزار کتاباں پڑھ کے ،،، دانشمند سدِیوے ھُو ! نام فقیر تنہاں دا باھُو ، قبر جنہاں دی جیوے ھ۔ُو ! اندر بھی وھی ھے باھر بھی وھی ھے،پھر باھو کے لئے کونسی جگہ بچی ھے ۔فقیر تو اندر باھر اسے دے کر خود قبر میں جا کر جیتے ھیں تب ھی فقیر کہلاتے ھیں ! کرسی پر بیٹھے ڈرائیور نے اکتارے والے کو آواز دی ،اے بابا ادھر آؤ،، اکتارے والا اپنی نپی تلی رفتار سے چلتا ھوا ڈرائیور کی طرف چلا گیا گویا کوئی اسے تیز قدم اٹھانے پہ مجبور نہیں کر سکتا تھا ! ڈرائیور نے جیب سے کچھ نکال کر اسے دیا اور مزید لمبا ھو گیا ،، اس پر ایک سواری نے پھر پوچھا استاد جاؤ گے نہیں ؟ استاد نے ایک فلسفیانہ جواب دیا ،، ھم چلنے ھی کے لئے تو آئے ھیں ، بس وقت آنے پہ چل دیں گے ،، گاڑی میں ایک لڑکا ،ایک بوڑھا اور ایک نوجوان رہ گیا تھا ،وہ بھی گاڑی سے اتر آیا اور بس کے الٹے رخ منہ کر کے کھڑا ھو گیا گویا وہ دوسروں سے کوئی الگ تھلگ مخلوق تھا ! مگر باھو کے ابیات مسلسل اس کے اندر بج رھے تھے ! اور اس کی عقل اس کے دل سے سوال کر رھی تھی کہ عشق کیا ھوتا ھے ! اچانک اس نے جو سر اٹھایا تو اکتارے والا بالکل اس کے سامنے کھڑا اسے گھور رھا تھا ! اس کا جی چاھا کہ وہ اکتارے والے کا دامن پکڑ لے اور اسے کہے کہ بابا وہ ابیات پھر سناؤ،مگر اس کے اندر کا ثقافت یافتہ (Civilized ) بابو ایک دفعہ پھر آڑے آ گیا ،، جس نے اس کو یہ سوال کرنے سے روک دیا ۔۔اس نے اپنی جیب کی طرف ھاتھ بڑھایا اور اچانک یوں لگا جیسے اس پر سے علم و ادب کے سارے مصنوعی پردے برف بن کر پگھل رھے ھیں ،، اچانک وہ سوال اس کے لبوں سے پھسل گیا،، بابا آپ نے عشق کی سلامتی مانگی ھے ، یہ عشق کیا ھوتا ھے ؟ فقیر بڑھاپے کی دہلیز پہ کھڑا تھا اس کی داڑھی میں کہیں کہیں کالا بال تھا، گودڑی اس کے بائیں کندھے پر تھی اور لالٹین کی لو اس کی آنکھوں میں ٹمٹما رھی تھی ! اس نے آئستہ سے کہا ۔، میاں جی بھوک کیا ھوتی ھے ؟ اس نے کوئی جواب دینا چاھا ،، مگر الفاظ اس کے ھونٹوں پہ آ آ کر ٹوٹ رھے تھے ، فقیر نے یہ کیا بات کر دی تھی ،، بھوک تو ایک کیفیت ھے ،کیفیت کیسے بتائی جا سکتی ھے ،،کیسے convey کی جا سکتی ھے،،بھوک تو بس لگ کر ھی بتاتی ھے کہ میں یہ ھوں ! کیا فقیر یہ کہنا چاھتا ھے کہ بابو جی عشق میں مبتلا ھوئے بغیر عشق کا پتہ نہیں چلتا ،،نہ عشق عشق کرنے سے عشق منتقل ھوتا ھے ،، نہ آگ اگ کرنے سے آگ لگتی ھے ،، ایک خیال آرھا تھا اورایک جا رھا تھا کہ اچانک فقیر نے ھولے سے کہا ! میاں جی بھوک نہ ھو تو کھانا بھی بوجھ بن جاتا ھے ،، یہ کلائمیکس تھا ،، اندر پندار کے بت چھن چھن ٹوٹ رھے تھے،، عشق نہ ھو تو ایمان بھی بوجھ بن جاتا ھے لوگ جان چھڑاتے پھرتے ھیں اس بےعشق کے ایمان سے ،، عشق ایمان کا قلعہ ھے ،، وھی اس کا دفاع کرتا اور اس کی خاطر جان دینے کا حوصلہ دیتا ھے ،،بے محبت کا ایمان صرف عبداللہ ابن ابئ پیدا کرتا ھے ! زندگی بھر کے پڑھے گئے سارے فلسفے آج اس ایک جملے کے سامنے ھاتھ باندھے کھڑے تھے ! بابو جی بھوک نہ ھو تو روٹی بھی نہیں کھائی جاتی ، کھانا بوجھ بن جاتا ھے ! عشق نہ ھو تو ایمان بوجھ اور عمل نفاق بن جاتا ھے ! ماخوذ از شاہ بلوط کے سائے میں ـ
8 notes
·
View notes
Text
مسکراتے راحیل شریف کا خوف....وسعت اللہ خان
مصر کے جنرل عبدالفتح السیسی کو بطور چیف آف سٹاف کیا مقبولیت ملی ہوگی جو ان دنوں پاکستان میں جنرل راحیل شریف کو حاصل ہے۔
کراچی اور دیگر بڑے شہروں کے کچھ علاقوں کے ہر چوتھے کھمبے پر ہلتے پوسٹروں میں کہیں مکہ تان کے اور کہیں تانے بغیر جنرل صاحب ہر آنے جانے والے کی محبت کا مسکراتے ہوئے خیرمقدم کر رہے ہیں۔
کسی پوسٹر پر لکھا ہے ’تھینک یو راحیل شریف‘ تو کسی پر اہلیانِ شہر ان کے احسان مند ہیں۔
پاکستان میں روایت یہ رہی ہے کہ عموماً ایسے شکرانہ پوسٹروں پر ’منجانب فلاں فلاں‘ لکھا جاتا ہے اور پوسٹر میں ہیرو کے دائیں بائیں ’منجانب ‘ کی چھوٹی سی تصویر بھی کہیں نہ کہیں سے جھانک رہی ہوتی ہے۔
مگر راحیلی پوسٹروں میں نہ کسی ’منجانب‘ کا نام ہے نہ نشان۔ لگتا ہے نامعلوم محبِ وطن شہریوں نے خود کو بس ’اہلیان‘ لکھ کر صرف ایک مردِ آہن کو خراجِ تحسین پیش کرنے کا ثواب کمانے کی نیت کی ہے۔
مگر خراِج تحسین و عقیدت کی دوڑ میں اہلیان ِ کراچی و دیگران اب بھی اہلِ سوات سے کوسوں پیچھے ہیں۔ جب 2009 میں بذریعہ آپریشن راہِ نجات سوات سے طالبان کا صفایا کر دیا گیا تو مینگورہ اور سیدو شریف کے ہر دروازے، ستون، پٹرول پمپ، گاڑی، ٹرک، سائیکل، بجلی کے کھمبے، دیوار حتیٰ کہ چپلی کباب تلنے والے کڑاہوں اور مرغیوں کے آہنی پنجروں کو بھی سبز و سفید کر دیا گیا۔
اس جوش و خروش میں جہاں جہاں سبز رنگ کم پڑ گیا وہاں جامنی رنگ سے پاکستان کا عبوری جھنڈا بنا دیا گیا۔
میں اس حب الوطنی اور شکر گزاری کے مناظر نمناک آنکھوں سے دیکھتا جا رہا تھا کہ ایک جگہ کسی کریانہ فروش سے پوچھ لیا کہ سوات کے عوام نے از خود زندہ پرچم بنایا ہے یا کسی نے کان میں مشورہ پھونکا تھا؟ مجھے دیکھے بغیر کہنے لگا: ’بس یہی سمجھ لو ہم نے خود کیا ہے۔ ابھی اور بھی کچھ پوچھےگا یا پھر ہم تسلی سے اپنا سودا بیچ لیوے۔
پاکستان میں ایوب خان، یحییٰ خا��، ضیا الحق اور پرویز مشرف کے بطور صدر اور 65 اور 71 کی جنگوں کے شہدا کے پوسٹر تو بہت شائع ہوئے لیکن حاضر سروس جنرلوں کے پوسٹر شائع ہونا تازہ رجحان ہے۔
اس کی ابتدا غالباً دو برس پہلے آئی ایس آئی کے سابق سربراہ لیفٹیننٹ جنرل ظہیر السلام کے پوسٹروں سے ہوئی جب حامد میر پر قاتلانہ حملے کے بعد جنرل صاحب کے خلاف جیو نیوز نیٹ ورک نے شدید ردِعمل دکھایا اور پھر اچانک جنرل ظہیر السلام سے اظہارِ یکجہتی کے بینر اور پوسٹرز کچھ مذہبی سیاسی جماعتوں کے جلوسوں میں اور پنڈی اسلام آباد کے کھمبوں پر پھڑپھڑانے لگے۔اب جنرل راحیل شریف کے پوسٹر جگہ جگہ نظر آ رہے ہیں۔
’بے ساختہ والہانہ محبت‘ کے ان تصویری مظاہروں سے اور تو کچھ نہیں ہو رہا، بس یہ ہو رہا ہے کہ اہلِ سیاست میں عدم تحفظ پہلے سے زیادہ ہوگیا ہے اور تاثر یہ پیدا ہو رہا ہے گویا ملک دو حصوں میں بٹ گیا ہے۔ ایک وہ جو کرپٹ ہیں اور دوسرے وہ جو کرپٹ نہیں۔
گذشتہ دو ہفتے میں ایسےسوالات بھی ڈرائنگ روم سے ��اہر نکل پڑے ہیں کہ سب خیریت تو ہے؟ سب اچھا تو ہے؟
یہ خیال بھی ��ڑ پکڑ رہا ہے کہ حالات کے جبر کے سبب سیاسی حکومت کی رٹ فوجی قیادت کی جانب کھسک چکی ہے اور مرکزی حکومت عملاً ’ہر میجسٹی دا کوین‘ ہوتی جارہی ہے۔گو حکمران جماعت اب بھی بضد ہے کہ فوج اور حکومت ایک پیج پر ہیں مگر تصویر کچھ یوں ٹپائی دے رہی ہے کہ یہ ’ون پیج‘ جنرل صاحب کے ہاتھ میں ہے اور نواز شریف اس پیج پر انگلی رکھ کے کچھ پڑھنے کی اداکاری کر رہے ہیں۔
اس فضا میں وفاقی وزرا بھی خاصے ٹچی (اضافی حساس) ہو رہے ہیں۔ مثلاً جب عمران خان نے دو تین روز پہلے مطالبہ کیا کہ کراچی کی طرز پر پنجاب میں بھی رینجرز آپریشن کیا جائے تو وفاقی وزیرِ داخلہ چوہدری نثار علی نے ترنت جواب دیا کہ رینجرز کو کراچی میں احتساب کے اختیارات نہیں دیے گئے اور ذاتی سیاست چمکانے کے لیے عمران خان کی طرف سے فوج اور رینجرز کو سیاسی معاملات میں مداخلت کی دعوت دینا جمہوری ڈھانچے کو کمزور کرنے کے مترادف ہے۔
اگر کسی سیاست دان نے پنجاب میں رینجرز کی مداخلت کا مطالبہ کیا بھی ہے تو اس مطالبے کا جواب وزیرِ اعلیٰ پنجاب یا ان کے معاونِ اعلیٰ رانا ثنا اللہ کو دینا چاہیے کہ وفاقِ پاکستان کے نمائندہ وزیرِ داخلہ کو؟
سوال یہ ہے کہ کیاسندھ اور اس کا دارالحکومت ترکی میں ہیں جہاں نیشنل ایکشن پلان کے تحت رینجرز کو احتساب کی غیر اعلانیہ اجازت ہے مگر پاکستان کے کسی اور صوبے میں نہیں؟
اور اگر کسی سیاست دان نے پنجاب میں رینجرز کی مداخلت کا مطالبہ کیا بھی ہے تو اس مطالبے کا جواب وزیرِ اعلیٰ پنجاب یا ان کے معاونِ اعلیٰ رانا ثنا اللہ کو دینا چاہیے کہ وفاقِ پاکستان کے نمائندہ وزیرِ داخلہ کو؟
پچھلے چند ماہ کے دوران فوج کے بڑھتے انتظامی و سیاسی اثر و رسوخ سے سول ملٹری تعلقات میں تناؤ کس قدر بڑھا، اس کا ایک ثبوت سیینٹ کے اندر ہونے والی بحث ہے جس کا اختتام کرتے ہوئے چیئرمین رضا ربانی نے کھل کر کہا کہ حکومت اور فوج ایک پیج پر نہیں اور آئین کے اندر حکومت کی ماورائے قانون تبدیلی کی روک کےلیے آرٹیکل چھ سمیت جو رکاوٹیں شامل کی گئی تھیں وہ کمزور پڑتی جا رہی ہیں۔
موجودہ فوجی قیادت نے ماورائے آئین اقدامات کا کوئی عندیہ نہیں دیا، مگر جنھوں نے پہلے ٹیک اوور کیا انھوں نے کون سا پیشگی عندیہ دیا تھا؟
دودھ کے جلے اس تاریخی پس منظر والے ملک میں اگر فوج کے حاضر سروس سربراہ کی تصاویر بکثرت نمودار ہو جائیں اور الیکٹرونک اور سوشل میڈیا بھی تھینک یو راحیل شریف کے کورس میں شامل ہو جائے تو وہاں وہاں تھرتھلی تو بہرحال مچتی ہے جہاں جہاں مچنے کا حق ہے۔
وسعت اللہ خان
بی بی سی اردو ڈاٹ کام
0 notes
Photo
نامەی نەوشیروان مستەفا وەک بەڵگەی هەوڵی ئەو بۆ رزگارکردنی سەرکردەکانی ئاش لە حوکمی اعدام. برایانی بەڕێز کاک بەختیار کاک پشکۆ کاک شێخعەلی سڵاوێکی گەرم لەو دو جارەدا کە سەردانم کردن و لەو نامەیەدا کە بۆم نوسی بون بە راستی ویستم بە جۆرێک قسە بکەم کە ئێوە هەست بە برینداربونی شعور نەکەن و هەوڵمدا زۆر بە نەرمی و دیپلۆماسی هەمو مەسەلەکانی لە سەرتانە و ئەوەی ئێمەش ئەمانەوێ تێتان بگەیەنم، بەڵام پێئەچێ لە کارەکەمدا سەرکەوتو نەبوبم بۆیە بە پێویستم زانی لەم چەند نقطیە ئاگادارتان بکەم: ئێوە لەلایەن پلینۆمەوە محاکەمە کراون و (تجریم) کراون ١. ئەم نامەیەتان پاشگەزبونەوەیە لە هەمو قسەکانی پێشو و ئاشتان لە ریزی یەکێتیدا داناوە و مەجالی ئەوەتان تێدا نەهێشتوەتەوە کە لە پاشەرۆژدا پێکەوە لەگەڵ ئەوان تێهەڵچنەوە و پیاو بۆی هەیە ئەمەشتان وەکو قسە و ئیشەکانی ترتان بەرامبەر کۆمەڵە و یەکێتی بۆ حساب بکا. ٢. ئێوە لەلایەن پلینۆمەوە محاکەمە کراون و (تجریم) کراون، ئەگەر بڵێن خۆتان لەوێ نەبون، بەیان و بڵاوکراوە و نامە و نوسینەکانتان لەوێ بون، کردەوە و شایەتەکان و مدعییەکان لەوێ بون و هیچ دیفاعێکی خۆتان دادی نەئەدان و دیفاعی هیچ محامییەکیش لە تاوانەکەی سوک نەئەکردن. جا لەبەرئەوەی رەنگە واتان زانیبێ هەڕەشە یا بۆ ئیبتیزاز ئەوەمان کردبێ، حەز ئەکەم بیرتان بخەمەوە کە ئێوە بە (خائین) حوکم دراون بەرامبەر کۆمەڵە و یەکێتی و پێشمەرگە و شۆرش. ئەشزانن لەم قۆناغەدا یەکێک خائین بێ بەرامبەر بەو مفهومانە یعنی چی و رەئی خەڵک و تاریخ چی ئەبێ لەسەری، وا بە کورتیش (حیثیاتی) حوکمەکەتان بیر ئەخەمەوە کە هەر ٦٠ کادرە سیاسی و عسکرییە اساسیەکەی کۆمەڵە بە ناوی سەریحەوە ئیمزایان کردوە: ئێوە وەکو خط مائل لە ناو کۆمەڵە و یەکێتیدا کارتان کردوە ١. ئێوە وەکو خط مائل لە ناو کۆمەڵە و یەکێتیدا کارتان کردوە، رێکخستنتان بە نیازی تێکدان و روخانی کۆمەڵە و یەکێتی و پێشمەرگە دروست کردوە لە ناو ریکخستنی کۆمەڵە و یەکێتی و پێشمەرگەدا. ٢. ئێوە بەهۆی بڵاوکردنەوەی نهێنییەکانی شۆڕشەوە کە بە حوکمی مەسئولیەتە قیادییەکانتان زانیوتانە جاسوسیتان بۆ دوژمن کردوە، ئەوەندی نهێنیتان زانیوە لە بڵاوکراوەکانتان دا بۆ ئێران و عێراق و جود و لایەنەکانی ترتان نوسیوە. جگە لەوەی ئەو ئەندام و لایەنگرانەی ئێوە، ئەوەی تەسلیمی عێراق و ئێران و جود بوە، هەرچی زانیوە وتویەتی مەگەر بۆ خۆی خراپ بوبێ. ٣. ئێوە بازرگانیتان کردوە بە ناوی شەهیدەکانەوە، سوێندی درۆتان بە گۆڕەکانیان خواردوە و مقابەلەی درۆتان بە ناوەوە دروست کردون، تەوھینتان پێکردو https://www.instagram.com/p/CFNtwkysCfn/?igshid=1mxfskuisbftp
0 notes
Text
مسکراتے راحیل شریف کا خوف....وسعت اللہ خان
مصر کے جنرل عبدالفتح السیسی کو بطور چیف آف سٹاف کیا مقبولیت ملی ہوگی جو ان دنوں پاکستان میں جنرل راحیل شریف کو حاصل ہے۔
کراچی اور دیگر بڑے شہروں کے کچھ علاقوں کے ہر چوتھے کھمبے پر ہلتے پوسٹروں میں کہیں مکہ تان کے اور کہیں تانے بغیر جنرل صاحب ہر آنے جانے والے کی محبت کا مسکراتے ہوئے خیرمقدم کر رہے ہیں۔
کسی پوسٹر پر لکھا ہے ’تھینک یو راحیل شریف‘ تو کسی پر اہلیانِ شہر ان کے احسان مند ہیں۔
پاکستان میں روایت یہ رہی ہے کہ عموماً ایسے شکرانہ پوسٹروں پر ’منجانب فلاں فلاں‘ لکھا جاتا ہے اور پوسٹر میں ہیرو کے دائیں بائیں ’منجانب ‘ کی چھوٹی سی تصویر بھی کہیں نہ کہیں سے جھانک رہی ہوتی ہے۔
مگر راحیلی پوسٹروں میں نہ کسی ’منجانب‘ کا نام ہے نہ نشان۔ لگتا ہے نامعلوم محبِ وطن شہریوں نے خود کو بس ’اہلیان‘ لکھ کر صرف ایک مردِ آہن کو خراجِ تحسین پیش کرنے کا ثواب کمانے کی نیت کی ہے۔
مگر خراِج تحسین و عقیدت کی دوڑ میں اہلیان ِ کراچی و دیگران اب بھی اہلِ سوات سے کوسوں پیچھے ہیں۔ جب 2009 میں بذریعہ آپریشن راہِ نجات سوات سے طالبان کا صفایا کر دیا گیا تو مینگورہ اور سیدو شریف کے ہر دروازے، ستون، پٹرول پمپ، گاڑی، ٹرک، سائیکل، بجلی کے کھمبے، دیوار حتیٰ کہ چپلی کباب تلنے والے کڑاہوں اور مرغیوں کے آہنی پنجروں کو بھی سبز و سفید کر دیا گیا۔
اس جوش و خروش میں جہاں جہاں سبز رنگ کم پڑ گیا وہاں جامنی رنگ سے پاکستان کا عبوری جھنڈا بنا دیا گیا۔
میں اس حب الوطنی اور شکر گزاری کے مناظر نمناک آنکھوں سے دیکھتا جا رہا تھا کہ ایک جگہ کسی کریانہ فروش سے پوچھ لیا کہ سوات کے عوام نے از خود زندہ پرچم بنایا ہے یا کسی نے کان میں مشورہ پھونکا تھا؟ مجھے دیکھے بغیر کہنے لگا: ’بس یہی سمجھ لو ہم نے خود کیا ہے۔ ابھی اور بھی کچھ پوچھےگا یا پھر ہم تسلی سے اپنا سودا بیچ لیوے۔
پاکستان میں ایوب خان، یحییٰ خان، ضیا الحق اور پرویز مشرف کے بطور صدر اور 65 اور 71 کی جنگوں کے شہدا کے پوسٹر تو بہت شائع ہوئے لیکن حاضر سروس جنرلوں کے پوسٹر شائع ہونا تازہ رجحان ہے۔
اس کی ابتدا غالباً دو برس پہلے آئی ایس آئی کے سابق سربراہ لیفٹیننٹ جنرل ظہیر السلام کے پوسٹروں سے ہوئی جب حامد میر پر قاتلانہ حملے کے بعد جنرل صاحب کے خلاف جیو نیوز نیٹ ورک نے شدید ردِعمل دکھایا اور پھر اچانک جنرل ظہیر السلام سے اظہارِ یکجہتی کے بینر اور پوسٹرز کچھ مذہبی سیاسی جماعتوں کے جلوسوں میں اور پنڈی اسلام آباد کے کھمبوں پر پھڑپھڑانے لگے۔اب جنرل راحیل شریف کے پوسٹر جگہ جگہ نظر آ رہے ہیں۔
’بے ساختہ والہانہ محبت‘ کے ان تصویری مظاہروں سے اور تو کچھ نہیں ہو رہا، بس یہ ہو رہا ہے کہ اہلِ سیاست میں عدم تحفظ پہلے سے زیادہ ہوگیا ہے اور تاثر یہ پیدا ہو رہا ہے گویا ملک دو حصوں میں بٹ گیا ہے۔ ایک وہ جو کرپٹ ہیں اور دوسرے وہ جو کرپٹ نہیں۔
گذشتہ دو ہفتے میں ایسےسوالات بھی ڈرائنگ روم سے باہر نکل پڑے ہیں کہ سب خیریت تو ہے؟ سب اچھا تو ہے؟
یہ خیال بھی جڑ پکڑ رہا ہے کہ حالات کے جبر کے سبب سیاسی حکومت کی رٹ فوجی قیادت کی جانب کھسک چکی ہے اور مرکزی حکومت عملاً ’ہر میجسٹی دا کوین‘ ہوتی جارہی ہے۔گو حکمران جماعت اب بھی بضد ہے کہ فوج اور حکومت ایک پیج پر ہیں مگر تصویر کچھ یوں ٹپائی دے رہی ہے کہ یہ ’ون پیج‘ جنرل صاحب کے ہاتھ میں ہے اور نواز شریف اس پیج پر انگلی رکھ کے کچھ پڑھنے کی اداکاری کر رہے ہیں۔
اس فضا میں وفاقی وزرا بھی خاصے ٹچی (اضافی حساس) ہو رہے ہیں۔ مثلاً جب عمران خان نے دو تین روز پہلے مطالبہ کیا کہ کراچی کی طرز پر پنجاب میں بھی رینجرز آپریشن کیا جائے تو وفاقی وزیرِ داخلہ چوہدری نثار علی نے ترنت جواب دیا کہ رینجرز کو کراچی میں احتساب کے اختیارات نہیں دیے گئے اور ذاتی سیاست چمکانے کے لیے عمران خان کی طرف سے فوج اور رینجرز کو سیاسی معاملات میں مداخلت کی دعوت دینا جمہوری ڈھانچے کو کمزور کرنے کے مترادف ہے۔
اگر کسی سیاست دان نے پنجاب میں رینجرز کی مداخلت کا مطالبہ کیا بھی ہے تو اس مطالبے کا جواب وزیرِ اعلیٰ پنجاب یا ان کے معاونِ اعلیٰ رانا ثنا اللہ کو دینا چاہیے کہ وفاقِ پاکستان کے نمائندہ وزیرِ داخلہ کو؟
سوال یہ ہے کہ کیاسندھ اور اس کا دارالحکومت ترکی میں ہیں جہاں نیشنل ایکشن پلان کے تحت رینجرز کو احتساب کی غیر اعلانیہ اجازت ہے مگر پاکستان کے کسی اور صوبے میں نہیں؟
اور اگر کسی سیاست دان نے پنجاب میں رینجرز کی مداخلت کا مطالبہ کیا بھی ہے تو اس مطالبے کا جواب وزیرِ اعلیٰ پنجاب یا ان کے معاونِ اعلیٰ رانا ثنا اللہ کو دینا چاہیے کہ وفاقِ پاکستان کے نمائندہ وزیرِ داخلہ کو؟
پچھلے چند ماہ کے دوران فوج کے بڑھتے انتظامی و سیاسی اثر و رسوخ سے سول ملٹری تعلقات میں تناؤ کس قدر بڑھا، اس کا ایک ثبوت سیینٹ کے اندر ہونے والی بحث ہے جس کا اختتام کرتے ہوئے چیئرمین رضا ربانی نے کھل کر کہا کہ حکومت اور فوج ایک پیج پر نہیں اور آئین کے اندر حکومت کی ماورائے قانون تبدیلی کی روک کےلیے آرٹیکل چھ سمیت جو رکاوٹیں شامل کی گئی تھیں وہ کمزور پڑتی جا رہی ہیں۔
موجودہ فوجی قیادت نے ماورائے آئین اقدامات کا کوئی عندیہ نہیں دیا، مگر جنھوں نے پہلے ٹیک اوور کیا انھوں نے کون سا پیشگی عندیہ دیا تھا؟
دودھ کے جلے اس تاریخی پس منظر والے ملک میں اگر فوج کے حاضر سروس سربراہ کی تصاویر بکثرت نمودار ہو جائیں اور الیکٹرونک اور سوشل میڈیا بھی تھینک یو راحیل شریف کے کورس میں شامل ہو جائے تو وہاں وہاں تھرتھلی تو بہرحال مچتی ہے جہاں جہاں مچنے کا حق ہے۔
وسعت اللہ خان
بی بی سی اردو ڈاٹ کام
0 notes
Text
امریکی سکیورٹی کنٹریکٹر ریمنڈ ڈیوس کی سنسنی خیز آپ بیتی
امریکی کنٹریکٹر ریمنڈ ڈیوس نے آپ بیتی لکھی ہے جس میں انھوں نے لاہور میں پیش آنے والے اس واقعے کی تفصیلی روداد بیان کی ہے جس میں امریکہ اور پاکستان کے درمیان سفارتی بحران اٹھ کھڑا ہوا تھا۔ ریمنڈ ڈیوس اور ان کے شریک مصنف سٹارمز ریبیک نے بڑے ڈرامائی انداز میں جیل روڈ اور فیروز پور روڈ کے سنگم پر پیش آنے والے واقعے کی منظر کشی کی ہے، جس میں انھوں نے دو پاکستانی شہریوں کو گولی مار کر ہلاک کر دیا تھا۔ وہ لکھتے ہیں کہ جب وہ چوک میں ٹریفک میں پھنسے ہوئے تھے تو ان کی گاڑی کے آگے موٹر سائیکل پر سوار دو افراد میں سے ایک نے پستول نکال کر ان پر تان لیا۔
ریمنڈ ڈیوس انتہائی تربیت یافتہ سکیورٹی کنٹریکٹر تھے اور انھوں نے ایسی ہی صورتِ حال کا مقابلہ کرنے کی بارہا مشق کی تھی۔ انھوں نے فوراً اپنا پستول نکال کر اس کے میگزین میں موجود 17 میں سے دس گولیاں گاڑی کی ونڈ سکرین سے فائر کر کے ان دونوں موٹر سائیکل سواروں محمد فہیم اور فیضان حیدر کو جان سے مار ڈالا۔ ریمنڈ ڈیوس کو ان دونوں کی ہلاکت کا ذرا بھر افسو�� نہیں۔ وہ کہتے ہیں کہ فیصلہ میں نے نہیں بلکہ محمد فہیم نے پستول نکال کر کیا تھا: 'اگر کوئی مجھے نقصان پہنچانے کی کوشش کرے تو (انھیں مار کر) میرا ضمیر صاف رہے گا کیوں کہ میرا اولین مقصد اپنے خاندان میں واپس آنا ہے۔' ریمنڈ ڈیوس کو اسی دن گرفتار کر کے ان کے خلاف دفعہ 302 کے تحت مقدمہ درج کر لیا گیا تھا۔ اسی وقت لاہور میں امریکی قونصل خانے سے ایک گاڑی انھیں چھڑوانے کے لیے آئی تو اس نے سڑک کے غلط طرف گاڑی چلاتے ہوئے ایک موٹر سائیکل سوار کو ٹکر مار دی اور یوں اس واقعے میں ہلاکتوں کی تعداد تین ہو گئی۔
ریمنڈ ڈیوس نے اپنی کتاب میں لکھا ہے کہ انھیں گرفتار کر کے پہلے ایک فوجی چھاؤنی اور بعد میں لکھپت جیل منتقل کر دیا گیا۔ جب امریکی سفارت خانے کو پتہ چلا تو انھوں نے ڈیوس کو رہائی دلوانے کی سرتوڑ کوششیں شروع کر دیں۔ یہ وہی زمانہ ہے جب امریکی حکام کو پاکستان میں اسامہ بن لادن کی موجودگی کا علم ہو چکا تھا اور انھوں نے اسامہ کے خلاف آپریشن کا فیصلہ کر لیا تھا۔ امریکی حکام کو خدشہ تھا کہ اگر اسامہ کے خلاف آپریشن ہوا اور اس دوران ڈیوس پاکستانی حراست میں رہے تو انھیں مار دیا جائے گا۔ یہی وجہ ہے کہ خود اس وقت کے صدر براک اوباما نے 15 فروری کو خود ریمنڈ ڈیوس کا ذکر کرتے ہوئے کہا کہ وہ 'ہمارا سفارت کار ہے' اور انھیں ویانا کنونشن کے تحت استثنیٰ حاصل ہے۔
کتاب کے مطابق ریمنڈ ڈیوس پر تشدد نہیں کیا گیا، تاہم وہ کہتے ہیں کہ انھیں نہانے کے لیے ٹھنڈا پانی دیا جاتا تھا اور اس دوران آنکھیں انھیں گھورتی رہتی تھیں۔ رات کو ان کے کمرے میں تیز بلب روشن رہتے تھے اور تیز موسیقی بجائی جاتی تھی تاکہ وہ سو نہ سکیں۔ اس دوران اس وقت کے وزیراعظم یوسف رضا گیلانی نے کہا تھا کہ دو پاکستانی شہریوں کے قتل میں ملوث امریکی اہلکار ریمنڈ ڈیوس کے معاملے پر حکومت منجدھار میں پھنسی ہوئی ہے، 'اگر عوام کی سنی جاتی ہے تو دنیا ناراض ہو جاتی ہے اور اگر دنیا کے سنی جاتی ہے تو پھر عوام ناراض ہو جاتی ہے۔' حسبِ توقع پاکستانی حکومت دباؤ میں آ گئی لیکن مسئلہ یہ تھا کہ مقدمہ عدالت میں تھا اور لوگ سڑکوں پر احتجاج کر رہے تھے۔ اس لیے تیز اذہان سر جوڑ کر بیٹھے اور یہ تدبیر سوچی گئی کہ دیت اور خون بہا کے شرعی قانون کو حرکت میں لایا جائے۔ چنانچہ مقتولین کے ورثا کو منوا کر انھیں 24 لاکھ ڈالر خون بہا دیا گیا اور یوں 49 دن پاکستانی حراست میں رہنے کے بعد ریمنڈ ڈیوس کو آزاد کر دیا گیا۔ اس وقت پنجاب کی حکمران جماعت مسلم لیگ ن کے ترجمان صدیق الفاروق نے انکشاف کیا تھا کہ ریمنڈ ڈیوس کی رہائی میں برادر اسلامی ملک سعودی عرب نے کردار ادا کیا ہے۔ کتاب کی خوبی یہ ہے کہ ایک طرف ریمنڈ ڈیوس کے نقطۂ نظر سے ان سے کی جانے والی تفتیش اور مختلف عدالتوں میں پیشیوں کا احوال بیان ہوتا ہے، پھر اگلے باب میں امریکہ میں موجود ان کی بیوی کی زبانی ان پر گزرنے والے واقعات کا ذکر کیا جاتا ہے۔ بیچ میں امریکی سفارت خانے کی سرتوڑ کوششیں ��کھائی جاتی ہیں، اور پھر ہم دوبارہ جیل پہنچ جاتے ہیں۔
اس کتاب کی اشاعت کی کہانی بھی دلچسپی سے خالی نہیں۔ اخباری اطلاعات کے مطابق امریکی خفیہ ادارے نے اس کے بعض حصوں پر اعتراض کیا تھا جس کی وجہ سے یہ کتاب تقریباً ایک سال کی تاخیر کے بعد اب کہیں جا کر شائع ہوئی ہے۔ 'دا کنٹریکٹر' کے مطالعے سے پاکستانی تاریخ کے ایک خجالت آمیز موڑ کے مختلف پہلوؤں پر اس کے مرکزی کردار کے نقطۂ نظر سے آگاہی حاصل ہوتی ہے۔ اس کتاب میں سنسنی خیز جاسوسی ناولوں کی مخصوص تکنیک استعمال کرتے ہوئے قاری کے تجسس جو بار بار ہوا دی جاتی ہے۔ اس لیے توقع ہے کہ کتاب خوب بکے گی اور اگر اس پر ہالی وڈ نے فلم بنائی، جس کا عین امکان ہے، تو مار دھاڑ سے بھرپور یہ فلم بھی باکس آفس پر خاصی کامیاب ثابت ہو گی۔
ظفر سید بی بی سی اردو ڈاٹ کام، اسلام آباد
0 notes