#بوسه💋
Explore tagged Tumblr posts
Text
كل مشكلة و ليها بوسه....... نحنا مشاكلنا كثير 💋☺️
45 notes
·
View notes
Text
روز جهانی بوسه World Kissing Day
روز جهانی بوسه در تاریخ 6 ژوئیه جشن گرفته میشود. این روز برای قدردانی از بوسه بهعنوان یکی از نشانههای عشق و محبت بین افراد گرامی داشته میشود
World Kissing Day is celebrated on July 6th. This day is dedicated to appreciating the kiss as a symbol of love and affection between individuals. 💋
2 notes
·
View notes
Note
I will miss you
Uhh, that's so kind 🥺🥺
خد بوسه💋
2 notes
·
View notes
Text
من شفافها ولووو
شفافها أحلي من السكر خدها ناعم بلور و ان ما عطيتني بوسه 💋 راح أخد بوسه 💋 ب الزور خصرها ولووو مبروم خصرها لم يهز يلوح منه عطره الورد يفوح
أنا لو ميت بيرد الروح
3 notes
·
View notes
Note
كان فيه عيد ميلاد هنا وانا معرفش ده اسمه كلام
كل سنة وانتي طيبة ياتي ودايما قمر ربنا يكتبلك الخير ف اللي جاي ويسعد قلبك ويفرحك يارب وخدي بوسه وحضن لحد ماشوفك يوما ما💗💗💗💗💓💗💕💕💗🩷💓💗💓💗💓💗💓💗💓💓💗💓🫂💋
ياقلبي والله بحبك أوي وانتي طيبة يابيبي وتفضلي معايا كدة بنتشارك المصايب 🫂😂❤
هشوفك قريب زي ماتفقنااا 😌💋
0 notes
Note
انت مالك احلويت كده ليه اينعم طول عمرك حلو بس بقيت قمر خد بوسه💋
هاتها بعد رمضان بقا
1 note
·
View note
Photo
حنا، دختری در مزرعه
دلم برای حنا تنگ شده بود. آخه یک هفته بود ندیده بودمش. وقتی رسیدم خونه بی معطلی کیف و وسایلم رو گذاشتم و دویدم به سمت خونه و مزرعه حنا. مامان که از عشق من به حنا خبر داره و حنا رو عروس صدا میکنه، گفت:« سینا... مامان!... ناهار بخور بعد برو...» اما من بهش گفتم که گرسنه ام نیست. نفهمیدم خودمو چطور از مزرعه و خونه خودمون به خونه حنا رسوندم. تا رسیدم رفتم دم خونشونشون دیدم نیست. بابا بزرگش گفت که تو زمین آخری داره کار میکنه. منم با عجله رفتم سمت زمین آخر. اونجا یه کلبه تمیز هم داره حنا که مال خودشه. دیدم وسط زمین داره یونجه های دسته شده رو بلند میکنه و میزاره روی کفیِ تراکتور... صداش زدم و دویدم به سمتش. برگشت و تا منو دید، دسته یونجه رو رها کرد. اونم منو صدا کرد و دوید به سمتم. یه شلوارک جین و تاپ قرمز تنش بود و پوتین های ساق داری که واسه کار پاش میکنه. در حین دویدن دستکش هاش رو در میاورد. کلاه نقابداری که سرش بود افتاد و موهای لخت و قشنگش توی باد رهاتر شد. رسیدیم بهم. پریدم توی بغلش... دست زد دور کمر من... بلندم کرد... منم پاهامو دور کمر عضلانیش حلقه کردم و لبهامون توی هم دیگه فرو رفت. زبون هامون توی دهن همه دیگه میچرخید و بوسه آتشین از هم میگرفتیم. حنا در همون حال منو دور خودش میچرخوند. لبمو رها کرد، چشمای سبز رنگش رو باز کرد. توی چشمام زل زد و گفت:« اوووووم... کجا رفته بودی عسلم 💋 دلم برات تنگ شده بود...» من تو چشمای قشنگش زل زدم و گفتم:« ببخشید نفسم... خیلی دلم برات تنگ شده بود الهه پرستیدنی من!...» لبی گزید و گفت:« کی برگشتی؟»
- همین الان... اصلا یه لحظه هم توی خونه بند نشدم!
+ پس ناهار هم نخوردی؟...
من سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم و با تکون دادن سر بهش گفتم نه. همونجور که روی دستای قدرتمندش بود، حنا راه افتاد به سمت کلبه ی خودش و گفت:« آخه ضعیفه قشنگم... مگه تو نمیدونی چقدر روت حساسم... تو با این بدن نحیف و ضعیفت؛ مگه قرار نشد...» زدم وسط حرفشو و گفتم:«میدونم... بخدا میدونم... ببخشید حنا جونم... ولی از بس دلم واست تنگ بود نهار اصلا از گلوم پایین نمیرفت!» نگاهی بهم کرد که از برقش کونم ضعف رفت. از اون نگاهایی که « اوووووف... الان همینجا میکنمت.» توش موج میزد. لبمو مثل یه پرنده شکار، شکار کرد و آتشین تر ازم لب گرفت. از پله های کلبه بالا رفت و منم با خودش برد. حنا چنان قدرت بدنی خیره کننده ای داره که تصورش براتون سخته!... گفتم:« حنا جان... پس کارت نیمه کاره میمونه که...» لبخند شیرینی بهم زد و گفت:« نگران نباش... به آقاجون گفتم که تا چند روز کار میبره... فعلا گاو ها یونجه دارن... (یه جوری که باز کونم ضعف رفت، بهم نگاه کرد و...) الان یه کاری دارم که واجب تره!» من که جواب رو میدونستم به لبهای نازش خیره شدم و با عشوه گفتم:« چه کاااااری؟» حنا اینجوری عشوه اومدن منو خیلی دوس داره. لبخند شیرینش روی لبش درخشید. در اتاق رو باز کرد و گفت:« کردن تو... کردنی قشنگم!» و منو مثل عروسک پرت کرد روی تخت دو نفره. دستشو زد زیر تاپش و از سر درش آورد. سینه های کوچیک ولی عضلانیش با نوک های سفت و بزرگشون افتاد بیرون. بدن برنزه اش با موهای طلاییش از عرق برق میزد. چتری هاش اومد جلوی چشمش و لبشو گاز گرفت و گفت:« فقط به اندازه در آوردن شلوارک و پوتینم وقت داری به مامان معصومه زنگ بزنی و بگی امشب پیش من میمونی جوجه کردنی قشنگم! 😈»
دستور ملکه حنا رو اطاعت کردم. اون خیلی سریع پوتین و شورتش رو در آورد. هنوز تیشرت و شلوارم تنم بود. به بدن بی نقص حنا نگاه کردم. با اینکه این بدن رو برهنه زیاد دیده بودم ولی هربار انگار بار اوله! چون بدن عضلانی حنا انقدر حیرت انگیزه که هر بار بعد جدیدی از بدن خودشو به ادم نشون میده. حالا که دیگه یک هفته بود ندیده بودمش و داستان خیلی فرق میکرد!
سرشونه ها و بازوان قطور حنا و کوله هاش بدجوری دم کرده بود و بزرگ شده بود. رگ هاش بیرون ریخته بود و عضلات ایت پک شکمش هم خیلی باد کرده بود. پیرسینگ یاقوت نشانش از شدت فشار عضلات چهار طرف ناف به سمت بیرون پله کرده بود. بعد از یک هفته پریود کص حنا به شدت باد کرده بود و دو تا رگ از روش تا زیر سینه هاش بیرون زده بود. از لابلای چتری هاش بهم نگاه میکرد و لبخند شیطنت آمیز میزد 😈 بدن برنزه اش از عرق برق میزد و فقط جای بیکینش سفید بود. با اون چهارسرهای غول پیکر به آرومی بهم نزدیک میشد. من در حالی که مبهوت تماشای حنا بودم کمربند شلوارم رو باز کردم. حنا رسید به لبه تخت. پاچه هامو گرفت و شلوار رو از تنم در آورد. شورتمم همراه شلوار در اومد و کیرم که تازه شیو کرده بودم و سفید شده بود پرید بیرون. حنا با دیدن کیرم آهی کشید و زبونش دور لبش چرخی خورد و گفت:« اووووووم... آبنبات منم آوردی با خودت؟...» دستشو به کصش کشید و آب از وسط شکاف کصش چکچک کنان سرازیر شد. مثل یه ببر که به طعمه اش حمله میکنه بهم حمله کرد. تیشرتمو مثل دستمال کاغذی پاره کرد و شروع کرد...
399 notes
·
View notes
Text
الأشياء اللي كنت أخاف أخسرها صرت أتنازل عنها بإرادتي وفوقها بوسه ..💋
0 notes
Note
شوفي خل اقولج قصتي تمام
انا من وانا كنت صغير كان وايد ناس يتنمرون علي بشكل و يضروني يضربون و يقولون يع جوفوا شعرها و يدزوني والله ما انسى اشلون كانوا يعاملوني يضربوني على كتفي يشدون شعري لان انا بيضه و شعري فيه خشونه يقولون عني خدامه لان شعري خشن و كله اعجفه كبرت و شخصيتي صارت وايد تتاثر حاولت اغير هالطبع بس احس ماقدر حتى ف الجامعه احس في بنات يحشون فيني لاني مب حلوه و اشكره يطالعوني و يضحكون المهم باذن الله شهر ١ بيفتحون لي مواد و بداوم للكورس الثاني و ابي اغير من نفسي من ويهي ابي احط مكياج اغير ويهي مابي الناس تجوفني خايسه و تضحك علي
حسبي الله ونعم الوكيل في كل شخص يأذي شخص ثاني ، ما الومج الاشياء اللي صارت لج من حقج انها تأثر فيج وتترك كدمه .. بس محد من حقه انه يقيم شكلج او يعلق على خلقه ربي او يحط حدود لجمالج ، بس ياحبيبتي التغيير مش من الخارج بس ، حاولي تغيرين تفكيرج وطريقه كلامج عن نفسج ، ماعليج من حد خلج واثقه من نفسج وشكلج وجمالج .. واجد بنات يعيبون على بنات ملكات جمال وضعاف وحلويين و ما اسلمو منهم ، اللي بيتنمر وبيعيب ماراح ينطر هالبنت جميله او لا لان هالشي بداخلهم مرض ، حبي نفسج مهما كان انتي جميله من داخل وبرع ، لا تخلين كلام حد يأثر فيج .. اللي راح راح صح للحين نتأثر وصار كدمه واثر في قلبنا بس هالمواقف ماتمنع اني احب نفسي و اثق بشكلي صح؟ نطوي الصفحه ونكمل قدام ، واجد بنات تلاقينهم عادييين بس ينحبون ويدخلون القلب بسرعه ونقول شلون يحبونها مافيها جمال .. بس سبحان الله اخلاقها هي اللي تحلي .. طريقه تفكيرها رزانتها ذرابتها و الوعي ..
انا متأكده انج حلوه لان مافي بنت مش حلوه بس في ناس حطو معايير للجمال ومشينا عليها للاسف .. اذا من ناحيه التنمر انا تنمرو علي كلنا تنمرو علينا بس مش معناته احط يدي على خدي واسوي اللي يرضيهم عشان اكسب رضاهم واخليهم يحبوني ،، تخيلي تنمرو علي ليش ؟ لان شعري فالمدرسه كان طويييل ونااااعم و لاني اعجفه لانه طويل لين تحت ظهري شرايج بس فالتنمر ؟،، حبي نفسج وخلج واثقه من نفسج ، نظره الناس والبنات ذي حتى لو سويتي عمليه تجميل و فل ميك اب و صرتي ملكه جمال بعد مابيعجبهم ، ادري صعب فالبدايه بس اقري كتب او شوفي مواضيع فاليوتيوب شلون تحبين نفسج وتطورينها من الداخل .
طولت عليج ادري بس من ناحيه المكياج اذا كان بسبه هالشي انا من وجهه نظري حطي المكياج المعقول الحلو تعلمي التكنيك والتريكات البسيطه اللي تحلي المكياج و ابرزي اجمل شي فيج مثلاً عينج او شفايفج واشتغلي على هالشي و تدربي وحطي بس لاتكثرين مكياج لان حتى لو حطيتي فل ميك اب بيقولون شفيها ..
المهم انتي حلوه وجميله وماعليج من حد 💗 هاج بوسه 💋 والله يوفقج فالكورس الجاي يا جميله
1 note
·
View note
Note
اتجاوز كل المسرعين😤😼 وافحط شمال ويمين😎🕺🏼 عشان اكون اول الواصلين واقولك عيد سعيد ..لاحلى قمر..عطر وزهر..مع كرت يقول💌:..لك الف 💋بوسه💋وكل عيد وانت بخير..قبل الحوسه👌🏻❤️
حلو جوك، وانت بخير
0 notes
Photo
چی بگم آخه 🥺🤭💋 چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد! . شعر کامل اسلاید اخر 🙏 . . . . #ملک_الشعرای_بهار #بهار #حافظ #سعدی #آغوش #مولانا #اشعارناب #غزل #دی #تک_بیت #شاه_بیت #زمستان #بیت_ناب #بوس #بوسه #غزل_ناب #شعر #مشاعره #عشق #نفس . . 1401.10.02.19.50 https://www.instagram.com/p/CmhFZUOqrnS/?igshid=NGJjMDIxMWI=
#ملک_الشعرای_بهار#بهار#حافظ#سعدی#آغوش#مولانا#اشعارناب#غزل#دی#تک_بیت#شاه_بیت#زمستان#بیت_ناب#بوس#بوسه#غزل_ناب#شعر#مشاعره#عشق#نفس
0 notes
Text
سپیده (۱)
با لبخند طعنه آمیزی بر لبهای خوشگلش 😏 زیپ جلوی چادرش رو کشید پایین! من 😳😳😳 متحیر و مبهوت بودم. از لابلای پر چادرش چیزی دیدم که 🤯🤯🤯 واااااااوووو از بالا، یه گردن کلفت، ترقوه های عضلانی، تخت سینه های عضلانی که شکاف عمیقی وسطشون بود. نوار باریکی از نیم تنه مشکی رنگ. زیر نیم تنه قسمتهایی از یه سیکس پک ورزیده و خط عمودی وسطش. یه پیرسینگ توی ناف و عضله ی دو تکه ورزیده ای زیر ناف و عضله ی برجسته و کلوچه ای کص که یه پارچه کوچیک مثلثی سیاه شکاف کص گوشتی و کلوچه ایش رو پوشونده بود. دیگه چی دیدم؟؟؟ دو تا کشاله رون که به قدری بزرگ و ورزیده بودن که به هم فشار میاوردن! 😵😵😵 لبخندی به لب خوشگلش نشست و گفت:« چی شد علی؟؟؟!... شوکه شدی؟ 😏😜...» من زبونم قفل کرده بود. سپیده به آرومی و با قدمهای تام کت راه افتاد به سمت من. ۷-۸ متری باهام فاصله داشت. با هر قدم کل رون عضلانیش که گره در گره خورده بود با سوقهای قطورش از پر چادر میومد بیرون. با طعنه گفت:« اوووووووم 👄 اگه بقیه اش رو ببینی چی کار میکنی کوچولو؟...» من که دود از سرم بلند شده بود گفتم:« چیییی؟...» سپیده خنده ریزی کرد و دستشو که توی آستین چادر بود رو بلند کرد و چادر رو از روی سرش انداخت روی شونه هاش... 😱😱😱 کول های عضلانی و بزرگش افتاد بیرون. در حالی که کمتر از سه متر باهام فاصله داشت، با بالا انداختن شونه هاش یدفه چادر از روی شونه هاش افتاد روی زمین و من 🤯🤯🤯😨😰😨😰 کل بدن عضلانی و قدرتمند و فرابشری دختری رو دیدم که قلبم براش میتپید! رفتم عقب چسبیدم به دیوار... دهنم خشک شده بود و بدنم یخ کرده بود... سپیده خندید و گفت:« نترس کوچولوی خوردنی من... کاریت ندارم!...» رسید بهم. خیلی آروم اومد نزدیک تر طوری که سینه های گرد و عضلانیش چسبید به تنم و صورتش که بخاطر قد بلندش یکم از صورتم بالاتر بود رسید به چند سانتی متری صورت من. با لبخند و نگاه محبت آمیزی از بالا توی چشمام زل زد و گفت:« من ضعیف تر از خودمو اذیت نمیکنم موش موشی... مخصوصاً تو که عشقمی 😏🤤» نگاهش از چشمام رفت روی لبهام... لبهاش خیس شد!... زبونشو دور لباش چرخوند و گوشه لبش رو گزید 🫦 خیلی آروم صورتشو آورد. جلو مدام به لبها و چشمام نگاه میکرد خیلی آروم لبهای نرم و داغش رو گذاشت روی لبهام و شروع کرد ازم لب بگیره 💋💋💋💋 اوووو مااااای گاااااد 😱 چه لبهای خوشمزه ای داشت. کیرم راست شده بود و سپسده بیشتر خودش رو بهم فشار میداد جوری که تک تک عضلات ورزیده و قدرتمند و سختش رو روی تنم احساس میکردم. اوووم اووووم میکرد و لبهامو میخورد. مچ دستهام رو گرفته بود و چسبونده بود به دیوار و کصش رو از روی شورت به کیرم میمالید. البته کیر من به قدری بزرگ شده بود که شلوار جینم رو داشت پاره میکرد و از شق درد داشتم میمردم. برای دقایقی زبون نرم و خیس و داغ سپیده لبهای قلوه ایش رو در گرفتن بوسه آتشین فرانسوی از من، مشایعت میکرد.
یدفعه دست راست منو ول کرد و دست من، ناخودآگاه رفت روی پهلو های عضلانی سپیده و پشماااااااااااااااامممم 😱😱😱 یاااا خداااااااااااا 🤯🤯🤯 ای حجم از عضله روی بدن یه دختر ۲۳ ساله!!!!! 🤯🤯🤯 مگه داریم؟ 😱😍😍😍 در همین فکر بودم که سپیده با همون دست راستش که دست منو رها کرده بود یهو دکمه شلوارم رو باز کرد؛ دست انداخت به لبه شلوارم و کشیدش پایین!... کیر کلفتم یهو مثل فنر پرید بیرون و خورد به کص و سیکس پک تنومند سپیده. چشمان قشنگ سپیده باز شد و لبم رو کمی ول کرد طوری که براقمون بین لبهامون پل زد. توی چشمام جوری نگاه کرد که برای اومدن آب هر پستاندار نری کافی بود. دستشو برد زیر تخم های سفت شده من و تا ساقه کیرم آوردش بالا و گفت:« اوووووووم... نگفته بودی کیرت انقدر کلفت و بزرگه کوچولو!!!... 🫦👅» تا اومدم چیزی بگم سپیده گفت:« آااااااااوووووووومممم... از حالا مال منه... همه ات مال منه... همه ات!... مال منه... ماااااااال مممممن! 😘💋💋💋💋» و دوباره شروع کرد به خوردن لبهام اما اینبار کیر و خایه هام رو هم میمالید...
بزارید یکم برگردم عقب...
سپیده در واقع همکلاسی منه!... من امسال دوره ارشد معماری رو توی دانشگاه تهران شروع کردم. سپیده هم ورودی من به دانشگاهه و ما همه کلاسها رو با هم داریم. جالبه که اونم مثل من اصفهانیه و بخاطر همین احساس قرابت بیشتری باهاش میکردم. سپیده یه دختر خوشگل چشم و ابرو مشکی هستش که با چادر ملی، از اینا که جدیده و زیپ داره و رنگیه، میومد دانشگاه و خب همینم باعث دلبستگی بیشتر من بهش میشد. آخه من هم از یه خانواده تقریبا مذهبی هستم، نه اونقدرا خشک ��لی معتقد و مقید به اصول مذهبی و سنتی!
ما سه روز در هفته کلاس داریم. بابای سپیده سپاهیه و یه دفتر توی یکی از محلات خوب اصفهان براش راه انداخته. ما یک ترم باهم در ارتباط بودیم. تهران گردی کردیم و کلی با هم آشنا شدیم. من بارها برای انجام دو نفری پروژه های درسی به دفتر سپیده رفته بودم. اما امشب... امشب شرایط واقعاً خاص شد...
97 notes
·
View notes